امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سرگذشت واقعي.".." هم دعا كن گره از كار تو بگشايد عشق{داستان واقعي}

#1
- می دونی چیه «رها»؟ تو آبروی خانوادگی ما رو بردی. من یکی که از دست کارای تو روانی شدم. تو یه تافته جدا بافته از ما هستی. هیچ کدوم از کارت در شان خانواده بزرگ و ثروتمند و اصیل «اصلانی» نیست. آخه یه کم به خودت بیا دخترجون. تا کی باید به خاطر تو خجالت بکشم و از این و اون حرف بشنوم؟ هیچ کدوم از کارای تو عادی نیست رها...


با آمدن پدر غر زدن های مادر نیمه کاره ماند. پدر نگاه معنا داری به مادر انداخت و خطاب به من گفت: «چیزی شده رها جان؟» با لبخندی تلخ گفتم: « نه بابا، چیزی نشده. مثل همیشه دارم از طرف مامان مواخذه می شم که چرا زنی شبیه به او نشدم؟ چرا مثل دخترای ثروتمند دیگه به این و اون فخر نمی فروشم؟ چرا تو مهمونیایی که مامان دعوت می شه شرکت نمی کنم و لباسایی که پوشیدنش در نظر مامان بزرگ منشانه ست رو تنم نمی کنم و خومود هفت قلم آرایش نمی کنم؟!» پدر گره ای به پیشانی اش انداخت و این بار خطابب مادر گفت: « چرا دست از سر این دختر بر نمی داری «فائقه»؟ چرا نمی ذاری هر جور که دوست داره زندگی کنه؟ چرا دلت می خواد به خاطر مسائل پوچ و بی ارزش روی مخش راه بری؟ بیست و سه سال تموم زندگی رو به کام من زهر کردی، حالا نوبت این دختر بیچاره ست؟» مادر که انتظار شنیدن این حرف را نداشت، کمی سرخ شد و بعد برای آنکه کم نیاورد، در حالیکه به سمت اتاقش حرکت می کرد، گفت: « چیه «عماد» خان؟ سفر دو روزه ت با دوست دخترت خوش نگذشته، عقده شو سر من خالی می کنی؟» و بی آنکه منتظر جواب پدر بماند، به طبقه بالارفت. پدر سرش را به علامت افسوس تکان داد  گفت: «می بینی رها؟ می بینی چقدر راحت به من تهمت می زنه؟ خدا رو شکر تو دختر عاقلی هستی و حرفاشو باور نمی کنی.» پدر روی مبل نشست. من هم کنارش نشستم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:« از وقتی یادم میاد شما و مامان با هم جر و بحثداشتید. بابا بزرگ هم که همیشه از مامان حمایت کرده. اوایل که بچه بودم حق رو به مامان می دادم اما حالا که بزرگ شدم و خودمم از نیش و کنایه ها و تحقیرهای مامان در امان نیستم می فهمم که حق همیشه با شما بوده. «دایه ننه» سربسته یه چیزایی درباره مشکلات بین شما و مامان و دعوای همیشگی تون گفته اما من دلم می خواد از زبون خودتون بشنوم. پیش بابابزرگ که قربونش برم نمی شه از مامان چیزی گفت، چون همه تقصیرا رو می ندازه گردن شما. با مامان هم که نمی شه دو کلام حرف زد. لااقل شما بهم بگید جریان چیه. من بیست سالمه بابا، دانشجوام و دارم درس می خونم که برای خودم کسی بشم. من دیگه بزرگ شدم بابا. به نظرتون وقتش نرسیده که با من حرف بزنید و بهم بگید چرا مامان با شما اینطوری رفتار می کنه؟ چرا بابا بزرگ از مامان حمایت می کنه؟ چرا همیشه شما با هم دعوا دارید؟ قضیه دوست دختری که مامان ازش حرف می زنه چیه؟ دایه ننه که حق رو میده به شما و میگه این مادرت بود که از همون روز اول ورودش به این خونه آتیش به پا کرد...» حتم داشتم اگر مادر این حرف ها را می شنید کلی بد و بیراه نثار دایه ننه می کرد. دایه ننه، پیرزن مهربان و زحمتکشی بود که از سالها قبل همراه شوهرش در زیرزمین خانه پدربزرگم زندگی می کردند و حکم سرایدار آنجا را داشتند. دایه ننه کارهای خانه را نیز انجام می داد و به واسطه مهربانی ها و تدبرهایش جایگاهی ویژ در قلب مادربزرگ مرحومم و پدربزرگ داشت. پدرم بی نهایت او را دوست داشت و هر وقت از کارخانه پدربزرگم که مدیر عامل آنجا بود، برمی گشت ابتدا به دیدن دایه ننه می رفت و خستگی اش را با چای تازه دمی که دایه ننه برایش می ریخت از تن بیرون می کرد و بعد به خانه خودمان می آمد. پدر در حالیکه خاکستر سیگارش را در جاسیگاری می تکاند، آهی کشید و گفت: «بیچاره دایه ننه، دلم براش می سوزه. مادرم تا وقتی زنده بود بهش از گل نازکترنگفته بود اما تو این بیست و سه سال و با اومدن مادرت به این خونه، اون پیرزن بیچاره هر روز مجبوره نیش و کنایه های مادرت رو تحمل کنه و دم برنیاره... من هیچ وقت دلم نمی خواست تو رو درگیر مشکلات بین خودم و مادرت بکنم اما امان از دست این فائقه که به بچه خودش هم رحم نمی کنه... قبل از اینکه با مادرت ازدواج کنم، عاشق «سپیده» خواهر یکی از دوستام بودم. همیشه تو رویاهام سپیده رو زن خونه م می دیدم و مادر بچه هام. از همون بار اولی که سپیده رو دیدم آرزو داشتم بهش برسم اما یه چیزی این وسط نگرانم می کرد و اون اختلاف فاحشی بود که خانواده هامون با هم داشتند. پدر من یه کارخونه دار میلیاردر بود و خانواده سپیده گاهی حتی به نون شبشون محتاج. از نظر من این مهم نبود اما از نظر پدرم چرا، من تک پسر و فرزند خانواده ثروتمند اصلانی بودم و پدرم حاضر نبود عروسش از یه خانواده فقیر باشه. خیلی تلاش کردم تا رضایت پدرم رو برای این ازدواج جلب کنم اما موفق نشدم.  وقتی پدرم گفت دختر یکی از دوستای کارخونه دارش رو برای ازدواج با من در نظر گرفته، من مخالفت کردم و نمی دونی بابا چه قشقرقی تو خونه به پا کرد. تهدیدم کرد اگه با  فائقه ازدواج نکنم از ارث محرومم می کنه و به همه اعلام می کنه پسری به اسم عماد نداره. من اون روزا مثل الان تو بودم و دلم نمی خواست با دختری که به خاطر ثروت پدرش به همه فخر می فروخت و انگار از دماغ فیل افتاده بود ازدواج کنم. بعد از دو ماه جنگ اعصاب مادرم ازم خواست کوتاه بیام و من که نمی تونستم روی حرف مادرم حرف بیارم در کمال ناباوری خودم با فائقه ازدواج کردم. فائقه که از عشق آتشین من نسبت به سپیده خبر داشت از همون لحظه اول بنای ناسازگاری رو گذاشت. من و اون زمین تا آسمون با هم فرق داشتیم. در نظر او فقط آدمای ثروتمند قابل احترام بودند و ارزش هر کسی رو در طرز لباس پوشیدن و آرایش چهره ش می دید. اون بی بند و باری رو روشنفکری می دونست و هر باری که سر این مسائل با هم حرفمون می شد و پدر می فهمید، فائقه بلافاصله شروع به اشک ریختن می کرد ومنو مقصر جلوه می داد که اونو دوست ندارم و هنوز به سپیده فکر می کنم و پدر هم از او حمایت می کرد. سه سال از ازدواجمون می گذشت و وضع روز به روز بدتر می شد. من هیچ علاقه یی به فائقه نداشتم و وقتی خودش پیشنهاد داد از هم جدا بشیم با کمال میل قبول کردم. وقتی خبر تصمیممون به گوش بابا رسید، باز هم تهدیدها و جر و بحث ها شروع شد اما دیگه برای من اهمیت نداشت. حاضر بودم تا آخر عمرم بی پول و بیچاره باشم اما حتی یکروز هم با فائقه زندگی نکنم علی الخصوص حالا که مادرم هم فوت کرده بود. فائقه رفت خونه پدرش تا برای طلاق اقدام کنه اما دو، سه روز بعد برگشت و خبر اورد فهمیده بارداره. راستش با شنیدن این خبر دنیا روی سرم خراب شد اما بابا خوشحال بود که ما از هم جدا نمی شیم و او شرمنده دوستش نمی شه. من و مادرت دوباره زندگی مشترک مون رو از سر گرفتیم. من تلاش می کردم بخاطر بچه هم که شده فاصله م رو با فائقه کمتر کنم اما اون به هیچ صراطی مستقیم نبود. وقتی به دنیا اومدی و من برای اولین بار دیدمت و بغلت کردم، اسمت رو رها گذاشتم و با خودم عهد کردم به خاطر تو هم که شده کاری به کار فائقه نداشته باشم و باهاش زندگی کنم تا تو هم سایه پدر بالای سرت باشه و هم سایه مادر. اما چه می دونستم فائقه با دخترش هم بد تا می کنه. من هیچوقت دوست دختری نداشتم رهاجان، مادرت هر کاری دوست داشته باشه میکنه، هر طوری بخواد رفتار می کنه و آخر سر هم از این حربه برای خراب کردن من استفاده می کنه، مخصوصا پیش پدرم تا منو مقصر جلوه بده... حالا دیگه می دونم دخترم، از اینجا به بعد با خودته. هر طوری که بخوای میتونی درباره پدرت قضاوت کنی...» به پدرم نگاه کردم. چین های بین ابروانش او را پیرتر از سن واقعی اش نشان می داد. مثل بچگی هایم خودم را برایش لوس کردم و در آغوشش جای گرفتم. صورتش را بوسه باران کردم و گفتم: « خودت می دونی که من همیشه تو رو بیشتر از مامان دوست داشتم و دارم و هیچوقت درباره ت قضاوت بدی نمی کنم. دایه ننه برام گفته که اگه پدربزرگ راضی به جدایی تو و مامان نشده برای این بوده که نخواسته پیش دوستش شرمنده باشه. دایه ننه می گفت پدربزرگ پیشرفت توی کارش رو مدیون پدر مامانه و اگه یه وقت کار شما به طلاق بکشه اون پیش دوستش خیلی خجالت زده می شه. من نمی دونم چرا مامان این همه به من گیر می ده؟ وقتی می خواد بره بیرون ازم می خواد مثل خودش لباس بپوشم و موهامو بذارم بیرون و آرایش کنم. وقتی به حرفش گوش نمی دم شروع می کنه به فحش دادنم و می گه منم مثل تو خیره سر هستم و مایه ننگ و آبرو ریزی... راستی بابا، بعد از این که با مامان ازدواج کردی از سپیده خبر نگرفتی؟ » سوالم برای دقایقی پدر را در سکوت فرو برد. تند و تند به سیگارش پک می زد و خیره شده بود به نقطه یی نامعلوم. برای عوض کردن جو حاکم بر فضا خندیدم و گفتم: « خوب اگه دوست نداری نگو.»


- دوستی من و برادر سیپیده همون موقع که من با مادرت ازدواج کردم بهم خورد. سپیده و خونواده اش چند وقت بعد از خونه یی که اونجا ساکن بودن رفتن و من دیگه هیچ خبری ازشون ندارم. من سپیده رو خیلی دوست داشتم رها...


باآمدن مادر صحبت هایمان ناتمام ماند. مادر که آماده مهمانی رفتن شده بود و جواهرات گران قیمتی را به خودش آویزان کرده بود، نگاه غضب آلودی به پدر انداخت و با پوزخندی تمسخر آمیز خطاب به من گفت: « لیاقت تو همین پدره و بس!» و از خانه بیرون رفت...


                                        ******************
- رها... من عاشقتم، وقتی حتی یک لحظه به این فکر می کنم که شاید من و تو به هم نرسیم دیوانه می شم. تو فکر می کنی وقتی من و مادرم بیاییم خواستگاری تو، مادر و پدربزرگت با دیدن ما چه برخوردی داشته باشن؟ حتما با یک تیپا پرتمون می کنن بیرون. آخه رها... گناه من چیه که ثروتمند نیستم؟ گناهم چیه که پدرم که کارگر ساده ساختمونی بوده وقتی من بچه بودم مرده و مادر بیچاره م با کارکردن خونه این و اون منو بزرگ کرده و به اینجا رسونده؟ گناه من چیه که عاشق تنها نوه آقای اصلانی شدم؟ اگه مادرت رو ندیده بودم باز یه چیزی اما حالا که چند بار دیدمش و از طعنه ها و کنایه هاش در امان نبودم، مطمئنم تو جلسه خواستگاری حسابی غرور من و مادرمو لگد مال می کنه. می دونی رها، امیدم برای رسیدن به تو بعد از خدا فقط پدرته. امیدوارم اون بتونه کاری بکنه.


نگاهی به «رامتین» که کنارم روی نیمکت پارکی که همیشه در آن قرار می گذاشتیم انداختم و گفتم: « خیالت قرص قرص آقا رامتین، منم اونقدر تو رو دوست دارم که حاضرم به خاطرت با مادر و پدربزرگم مبارزه کنم. من امشب با پدرم حرف می زنم. در ضمن بد نیست بدونی که پدربزرگم خیلی منو دوست داره و همیشه به من احترام می ذاره...»



دایه ننه و شوهرش که یک عمر به خانواده ما خدمت کرده بودند، پیرتر از آن بودند که دیگر از عهده کارهای سنگین خانه مانند نظافت و ... را انجام دهند. رامتین را یکی از دوستان مادرم به او معرفی کرده بود. او به مادرم گفته بود: « رامتین جوون خوب و سربه راهیه و هر چند روز یکبار برای نظافت میاد خونه مون. می تونم ازش بخوام خونه شما هم بیاد» و به این ترتیب بود که پای رامتین به خانه مان باز شد. او هفته ای دو روز چند ساعت به خانه مان می آمد و کارها را انجام می داد و می رفت. مادرم با خرده فرمایشات الکی، بیچاره را از کت و کول می انداخت. راستش من از همان بار اول، دومی که رامتین را دیدم حس خوبی به او پیدا کردم و زمانی این حس تبدیل به عشق و علاقه شد که فهمیدم رامتین دانشجوی سال دوم مهندسی ست و در همان دانشکده ای که من درس می خوانم، مشغول به تحصیل است.


آن شب وقتی راز دلم را با پدرم در میان گذاشتم و از دلدادگی خودم و رامتین گفتم، حرف هایم را با دقت شنید و با لبخند گفت: « پس مادرت همیشه راست می گفت که تو کپی برابر اصل خودمی! بعد از گذشت بیست و چهار سال وقتی به گذشته فکر می کنم می بیینم شاید من عرضه مبارزه برای رسیدن به عشقم رو نداشتم، شاید هم از محروم شدن از ارث ترسیدم و شاید هم به خاطر اصرارهای مادرخدابیامرزم به عشق سپیده پشت کردم و با مادرت ازدواج کردم اما دخترم اگه فکر می کنی واقعا عاشقی و اگر می بینی رامتین تو رو به خاطر خودت می خواد و نه خاطر ثروت خانواده ات، به خاطر رسیدن به عشقت مبارزه کن!» صورت پدر را غرق بوسه کردم و گفتم: «من به صداقت عشق رامتین ایمان دارم بابا!» پدربزرگ با شنیدن ماجرا از زبان پدرم تا جائیکه می توانست بدقلقی کرد. قربان صدقه اش رفتم، ساعت ها در اتاقش با او صحبت کردم تا راضی اش کنم حتی برای یکبار هم که شده با رامتین حرف بزند. بارها دلایلم برای انتخاب رامتین را برایش گفتم و خلاصه به قول پدر آنقدر منطقی و نه کورکورانه برای رسیدن به عشق مبارزه کردم تا پدربزرگ راضی شد برای یکبار هم که شده رامتین را ببیند و با او حرف بزند. مادرم که دلش به مخالفت پدربزرگ خوش بود، وقتی شنید پدربزرگ رامتین را آخر هفته برای شام به خانه مان دعوت کرده، شده بود اسپند روی آتش و می خواست زمین و زمان را به هم بدوزد:


- این دو تا کم عقلن، آخه شما چرا آقای اصلانی؟ شما روت می شه فردا پس فردا تو چشم دوست و آشنا و فامیل نگاه کنی و بگی داماد پسرت، شوهر تنها نوه ت نظافت چی خونه تون بوده؟ شما همون موقع که جریان عشق و عاشقی رها خانم رو از پدر نازنینش شنیدی باید می زدی دندوناش بریزه تو حلقش، باید کاری می کردی که دیگه هیچ وقت هوس عاشقی نزنه به سرش اما حالا باهاش مخالفت نکردید هیچ بلکه اون پسره گدا  گشنه و یه لاقبا رو هم برای شام دعوت کردی به خونه. این پسره نمک به حروم و بی چشم رو رو دوستم برای کار به من معرفی کرده، حالا من با چه رویی به دوستم بگم دامادم همون آقا رامتین بیچاره و بدبختیه که می اومد پله های خونه تون می شست و اتاقاتونو گردگیری می کرد؟ اون پسره به هوای ثروت شما پا پیش گذاشته اما رها اینا رو نمی فهمه، درست مثل پدرش که بیست و چند سال قبل عاشق اون دختره شد و تاوانشو من بیچاره تو این سالها پس دادم...


پدربزرگ چشمکی به من که گوشه ای ایستاده و نظاره گر بحث میان او و مادر بودم، زد و با خونسردی در جواب مادر گفت: « تو این همه حرص نخور فائقه جان. هنوز که چیزی معلوم نیست. من فقط از رامتین خواستم بیاد اینجا تا باهاش حرف بزنم. من سه تا دلیل محکم برای مرحله اول پذیرش رامتین به عنوان داماد این خونه دارم؛ اول اینکه رامتین داره مهندسی می خونه. هم کار می کنه و هم می ره دانشگاه و همه اونایی که منو می شناسن، می دونن من عاشق جوونایی هستم که برای رسیدن به هدفشون به خودشون سختی می دن. دوم اینکه من حسابی درباره رامتین و خونواده ش تحقیق کردم و هیچ چیز بد و تاریکی در پرونده زندگی خودش و جد اندرجدش وجود نداشته و سوم اینکه من به شعور بالای رها احترام می ذارم. من رها رو خیلی قبول دارم؛ خیلی بیشتر از جوونیای پدرش!» و به این ترتیب بود که رامتین آن شب بعنوان میهمان به خانه مان آمد. دوست داشتم پدر هم حضور داشت اما پدربزرگ روز قبل از میهمانی پدرم را برای بستن یک قرارداد مهم تجاری به سفری یکماه  خارج از کشور فرستاده بود. رامتین آن شب در حالیکه استرس در صدا و حرکاتش موج می زد، روبروی پدربزرگم نشست و به سوالات او جواب داد. بعد از رفتن رامتین پدربزرگ به پدر تلفن زد و در حالیکه لبخندی حاکی از رضایت بر لبانش نقش بسته بود، گفت: « تو نماینده کارخونه من هستی. پس سعی کن کارت رو خوب انجام بدی. منم اینجا همه برنامه ها رو برای شوهر دادن دخترت ردیف می کنم تا به امید خدا روز عقدکنون دخترت اینجا باشی!» من و رامتین از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم. پدربزرگ که از تلاش و پشتکار رامتین خوشش آمد بود، کاری نیمه وقت برایش جور کرد تا هم درس بخواند و هم کار کند. وقتی رامتین همراه مادرش و چند نفر از افراد فامیلش برای خواستگاری رسمی و بله برون به خانه مان آمدند و من برای اولین بار مادرش را دیدم، حس کردم غم غریبی در چهره و نگاهایش موج می زند. او در طول مراسم ساکت بود و وقتی صحبت های اصلی برای تعیین مهریه و ... تمام شد و همه کف زدند، به سمتم آمد و انگشتر زیبایی را به دستم کرد و صورتم را بوسید و با صدایی محزون گفت: « رامتین من لیاقت خوشبختی رو داره، پس با تمام وجودت تلاش کن که خوشبختش کنی» و به این ترتیب من و رامتین با هم نامزد شدیم. همه چیز خوب پیش می رفت و فقط مادر بود که به کسی محل نمی گذاشت و در لاک خود فرو رفته بود. او حتی نگاهش را هم از من برمی گرداند و من و رامتین را مایه ننگ خود می دانست. پدربزگ برای مراسم عقد تدارک جش باشکوهی را دیده بود و طبق برنامه ریزی او، هواپیمای پدر دو ساعت قبل از آغاز مراسم می نشست و پدر می توانست خودش را به جشن برساند. همه چیز خوب و رویای پیش می فت و من اصلا فکر نمی کردم که...


- اصلا خودتو ناراحت نکن عزیزم. مهمونامون که غریبه نیستن. من به همه می گم که پرواز پدرت تاخیر داشته و یک ساعت دیگه حتما می رسه. به عاقد هم زنگ زدم و گفتم یک ساعت دیرتر بیاد تا همزمان با اومدن پدرت اینجا باشه. پس دیگه نگران نباش و اخماتو باز کن.دستم را دور گردن پدر بزرگ انداختم و گفتم: « ازت ممنونم پدربزرگ. شما خیلی مهربونید.» همه غرق در خوشحالی و پایکوبی بودند و من که در کنار رامتین نشسته بودم خودم را خوشبخت ترین عروس دنیا می دانستم که ناگهان با صدای فریادهای دیوانه وار یک زن سکوت بر همه جا سایه افکند.


- خیلی نامردی رامتین، خیلی پست فطرتی! من دلتو زدم که اومدی سراغ رها؟ یادته وقتی واسه کار می اومدی خونه مون چطوری خودتو عاشق وشیفته من نشون می دادی؟ اونقدر گفتی و گفتی که منم عاشقت شدم و حاضر بودم به خاطر تو به همه چیز و همه کس پشت کنم. تو منو فریب دادی و وقتی به اون چیزی که می خواستی رسیدی اومدی سراغ کس دیگه اما من نمی ذارم.  فکر کردی من ساکت می مونم و چیزی نمی گم؟ نمی گم که به بهونه ازدواج خودتو به من نزدیک و عفتمو لکه دار کردی؟ آهای مردم... همتون بدونید که این نامردی که الان کت و شلوار دامادی پوشیده و کنار این دختر بیچاره نشسته یه زمانی عاشق من بود. من اونقدر دوستش داشتم که حاضر بودم براش هر کاری بکنم. هر وقت می گفت پول می خواد از بابام می گرفتم و بهش می دادم. بار آخر گفت پنجاه میلیون می خواد. جور کردنش برام سخت بود و وقتی بهش گفتم نمی تونم، منو مثل یه دستمال کثیف بی ارزش انداخت بیرون و حالا هم اومده سراغ یکی از من بهتر اما من نمی ذارم این عروسی سر بگیره... تو باید اول تکلیف منو روشن کنی رامتین خان!


همه هاج و واج به دهان «ملیسا»- دختر همان دوست صمیمی مادرم که رامتین را برای کار به مادرم معرفی کرده بود- چشم دوخته بودند و از کسی صدا در نمی آمد. به سختی آب دهانم را قورت دادم و به رامتین که قطرات درشت عرق تمام صورتش را پوشانده بود نگاه کردم و گفتم: « رامتین ملیسا چی می گه؟» رامتین که رنگ چهره اش سرخ شده بود با صدایی بلند طوری که همه بشنوند گفت: « همه این حرفا دروغه رها، این خانم داره دروغ میگه...» و هنوزحرفش تمام نشده بود که مادر دستش را بالا برد و با تمام توانش به صورت رامتین کوبید.


- اما من خوب می دونم این خانم چی می گه؟! من از همون اول می دونستم یه ریگی تو کفشت هست. از همون اول می دونستم که از اون هفت خط های روزگاری اما چه فایده که کسی به حرفام توجه نکرد! تو این  دختر معصوم رو فریب دادی و به خواسته ت رسیدی با خودت فکر کردی این کار رو با رها هم می تونی بکنی؟ اما کور خوندی! چون من دمار از روزگارت در میارم. فکر کردی خیلی زرنگی آره...


همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که مجال هر گونه عکس العملی را از من گرفت. مثل مسخ شده ها روی صندلی نشسته بودم و به جر و بحث مادر و پدربزرگ و رامتین و ملیسا گوش می دادم. مهمان ها زیر لب به رامتین ناسزا می گفتند و چند نفر از آنان خانه را ترک کردند. همه چیز داشت بهم می خورد که دایه ننه، این پیرزن مهربان و دوست داشتنی، قرآن به دست وارد شد.


- آقای اصلای تو یه نفر خوب می دونی که هیچکس تو این چند سالی که من اینجا زندگی و کار می کنم حتی یک کلمه دروغ از من نشنیده.... حالا هم اومدم بگم که این دختر خانم دروغ می گه! به همین کلام خداوند قسم دروغ می گه. چند روز قبل دوست فائقه خانم – مادر ملیسا- اومده بود اینجا. من داشتم آشپزخونه رو مرتب می کردم که صداشون شنیدم. فائقه چون از رامتین خوشش نمی یاد با دوستش این نقشه رو برای خراب کردن این پسر بینوا کشیدن و با هم قرار گذاشتن روز عقدکنون، این دختر بی حیا بیاد اینجا و فیلم بازی کنه و این دروغا رو بگه. وقتی دوست فائقه بهش گفت یه وقت کلفتتون حرفامونو نشنوه، فائقه جواب داد نه بابا، پیرزن فضول گوشاش کرده. یه چیزی بخوای بهش بگی باید فریاد بزنی تا بشنوه اما فائقه خانم به قول خودش کور خونده بود چون صبح همون روز شوهرم برام سمعک خریده بود!


خدای من! نمی دانستم باید از بی گناهی رامتین خوشحال باشم یا به خاطر آبروریزی که مادرم راه انداخت اشک بریزم. حالا سالن پر از همهمه بود و من فقط مادر رامتین را می دیدم که گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. پدر بزرگ به طرف دایه ننه رفت و دستش را بوسید و گفت:« خودت می دونی هیچ وقت تو این خونه کسی به چشم کلفت بهت نگاه نکرده. تو حکم مادر همه ما رو داری!» و سپس رو کرد به مادر و گفت: « دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت فائقه، هیچوقت!» مادر که انتظار چنین برخوردی از پدربزرگ آن هم در جمع نداشت به سرعت به اتاقش رفت. پدربزرگ گلوله ای آتش شده بود. با خشمی که من تا به آن روز در او ندیده بودم سر ملیسا فریاد زد: «تو هم از جلوی چشمام گمشو برو ابلیس زاده! گمشو برو تا نزدم ناکارت نکردم!» ملیسا در حالیکه حسابی ترسیده بود و اشک می ریخت گفت: « این نقشه  همه ش زیر سر خاله فائقه بود. رامتین پسر خیلی پاکیه. وقتی واسه کار می اومد خونه مون همه تلاشمو می کردم که توجهش رو به خودم جلب کنم اما او حتی یه نیم نگاه هم به من نمی انداخت. وقتی شنیدم اومده خواستگاری رها، حرصم دراومد و با خودم گفتم مگه رها چه برتری نسبت به من داره؟ دنبال فرصتی بودم که ازش انتقام بگیرم و حسابی ضایعش کنم. بخاطر همینم وقتی خاله فائقه و مامان اون پیشنهاد رو دادن قبول کردم.» همان موقع بود که پدر از راه رسید. او که از همه جا بی خبر بود با چشمانی از حدقه بیرون زده فقط نگاه می کرد. ملیسا و مادرش به سرعت خانه مان را ترک کردند  دقایقی بعد مادر در حالیکه چمدانش هم همراهش بود از اتاقش بیرون آمد و به پدربزرگ گفت: « هیچکدومتون لیاقت منو نداشتید. لیاقت شما همین گدا گشنه هایی هستن که دور و برتونو گرفتن!» مادر هم رفت و از همه جالب تر صحنه یی بود که پدر و مادر رامتین بهم خیره شده بودن و اشک میریختند!


                                                *******************


الان سه سال از آن روز می گذرد. مادرم از پدرم جدا شد و برای همیشه از ایران رفت. پدر بالاخره به عشق قدیمی اش رسید و با سپیده ازدواج کرد. رامتین درسش را تمام کرده و در کارخانه پدربزرگ  به عنوان معاون مدیرعامل مشغول به کار است و هم پدر و هم پدربزرگ با داشتن چنین دامادی افتخار می کنند. دایه ننه و همسرش هم، همچون اعضای جدا نشدنی خانواده، در کنار ما زندگی می کنند... و من، انتظار آمدن مسافر کوچولویم را می کشم. حتم دارم با آمدنش شور و طراوات دیگری به زندگی مان خواهد بخشید...
پاسخ
 سپاس شده توسط ~~SARA:HIVA~~ ، AعطریناA
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان