امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سرگذشت واقعي".." مونس{داستان واقعي}

#1
- چهار سال بیشتر نداشتم که طعم بی مادری رو چشیدم. کسی نفهمید چرا و چطوری وقتی مادرم داشت قابلمه غذا رو روی چراغ نفتی می ذاشت، یه دفعه شعله های بی رحم آتیش تمام بدنش رو دربرگرفت و دقایقی بعد فقط یه جسم جزغاله شده  ازش به جاموند. تا چند ماه بعد از فوت مادرم برای همه فامیل عزیز بودم اما وقتی عمه و خاله و عمو و دایی از نگه داشتنم خسته شدن آستیناشون رو زدن بالا و برای پدرم زن گرفتن. نامادری م که قبلا یکبار ازدواج کرده و بعد خیلی زود از شوهرش جدا شده بود، زن با سیاستی بود. معلوم بود که می خواد جای پاش رو تو زندگی پدر که یه مرد ثروتمند بازاری بود، محکم کنه. واسه همین هم فوری باردار شد و در عرض سه سال دو تا بچه به دنیا اورد. نمی گم نامادری م زن بدی بود نه، گناهش رو نمی شورم اما هیچ وقت اونطور که دو تا بچه خودش رو دوست داشت و بهشون محبت می کرد با من مهربون نبود. بود و نبود من تو اون خونه براش هیچ فرقی نداشت و خوب می فهمیدم که فقط برای اینکه صدای اعتراض پدرم در نیاد، ترو خشکم می کرد. هفت ساله بودم که موقع برگشتن از مدرسه یه موتور با سرعت از پشت سر بهم زد و همین تصادف باعث شد که پای راستم به شدت آسیب ببینه و بعد از عمل جراحی بیست سانت از پای دیگه م کوتاه تر بشه. این اتفاق تو روحیه م حسابی تاثیر گذاشته بود. مخصوصا اینکه هر چقدر بزرگ و بزرگتر می شدم می فهمیدم پای معیوبم بیشتر جلب توجه می کنه تا زیبایی چهره و سیرتم! دیپلمم رو گرفته بودم اما حتی یه خواستگار درست و حسابی نداشتم. اون تک تک خواستگارایی هم که داشتم همه یه عیب و ایرادی داشتن و پدرم ردشون می کرد. کارم شده بود خودخوری و یه گوشه نشستن. از طرفی خواهر ناتنی م هم وقت ازدواجش رسیده بود و نامادری م غیرمستقیم غر می زد که دخترم باید به خاطر تو خواستگارای خوبش رو رد کنه. تو همین اوضاع و احوال بود که «حاج جواد» اومد خواستگاری م. حاجی مرد آبرومند و تودار و صبوری بود که کنار حجره پدر حجره داشت اما از بد روزگار همسر اولش رو سر زا از دست داده بود و یه نوزاد پسر براش به یادگار مونده بود.  تا هشت سال خواهر و مادر حاج جواد از پسرش «کیا» نگهداری می کردن اما وقتی خواهر حاجی ازدواج کرد و مادرش هم به رحمت خدا رفت، حاج جواد تصمیم به ازدواج گرفت و از اونجائیکه مرد مهربون و دل رحمی بود زن بی کس و کاری رو که همراه برادر معتادش زندگی می کرد، به عقد خودش دراورد. تو اون محل پشت سر «فائزه» حرف و حدیث زیاد بود. ظاهرا پدر و مادرش رو از دست داده بود و برای یه لقمه نون هر کاری که برادرش می گفت رو مجبور بود انجام بده. حاج جواد برای این با فائزه ازدواج کرد که هم اون دختر بینوا رو از دست اون برادر گرگ صفتش نجات بده و هم اینکه فائزه چون طعم بی مادری رو چشیده بود در حق پسرش مادری کنه. حاجی فائزه رو برد مشهد و آب توبه سرش ریخت و همونجا عقدش کرد. اون که برادر فائزه رو خوب می شناخت و می دونست آدم کثیفیه و هر کاری بگی ازش برمیاد،  رفت و آمد برادر فائزه رو به خونه ش قدغن کرد. حتی  اجازه نمی داد او حیوون از کوچه شون رد بشه اما از اونجائیکه توبه گرگ مرگه، فائزه که به راه و روش زندگی با برادرش عادت کرده بود مخفیانه و بی اونکه کسی متوجه بشه برادرش رو به خونه راه می داد و گاهی از پول حاجی کمکی هم بهش می کرد. حاجی وقتی قضیه رو فهمید و متوجه شد فائزه هنوز با برادرش سرو سری داره فوری طلاقش داد. فائزه که فکر نمی کرد حاجی بخواد چنین کاری بکنه، وقتی دید گریه ها و زاری ها و التماس هاش واسه اینکه حاجی یه فرصت دیگه بهش بده، راه به جایی نمی بره یه روز غروب خودش رو جلوی در خونه  حاج جواد آتیش زد.  همسایه ها که کیا رو دیده بودن می گفت اون لحظه ای که فائزه تو آتیش می سوخته، پسرک بیچاره حال و روز خوبی نداشته. کیا ده ساله بود که حاج جواد من رو از پدرم خواستگاری کرد و پدرم چون سالهای سال حاجی رو می شناخت و می دونست مرد خوب و محترمیه بهش از طرف من جواب مثبت داد. راستش خودم هم از اینکه دیگران به چشم یه دختر ترشیده بهم نگاه کنن خسته شده بودم. برای همین هم با ازدواج با حاجی مخالفتی نکردم. هر چقدر حاجی مرد فداکار و با گذشتی بود و زندگی خوب و مرفه و آرومی رو برام فراهم کرده بود اما کیا روزگارم رو سیاه می کرد. کیا پسربچه سرکش و شروری بود که همه اهل محل و همکلاسی ها و اولیای مدرسه از دستش به ستوه اومده بودن. من چون خودم زیر دست نامادری بزرگ شده بودم، تلاش می کردم هر طور شده کیا رو از اون شرایطی که داشت نجات بدم. بهش محبت می کردم و همه بدخلقی هاش رو نادیده می گرفتم. از اونجائیکه محبت حتی یه حیوون وحشی رو هم رام می کنه چه برسه به انسان، محبتم روی کیا اثر کرد و روز به روز آرومتر شد. وضع درس و مشقش هم از قبل بهتر شده بود. حاجی هر چند از این قضیه خوشحال بود اما از اینکه بعد از شش سالی که از ازدواج مون می گذشت و هنوز نتونسته بودم براش فرزندی بیارم پکر و بهم ریخته بود. وقتی ده سال گذشت و دعا و نذر و نیاز کارگر نیفتاد و دکترا هم گفتن من توانایی بچه دار شدن رو ندارم، حاجی پیشنهاد داد که از پرورشگاه یه بچه بی سرپرست رو به فرزندی قبول کنیم. همون لحظه اولی که دیدمت، مهرت به دلم نشست. تو از همه بچه هایی که تو پرورشگاه دورم جمع شده بودن نازتر و تو دل بروتر بودی. با کلی دوندگی تونستیم تو رو که یه دختر بچه شش ساله بودی به فرزند خوندگی قبول کنیم و برات شناسنامه بگیریم.  با اومدن تو، زندگی مون رنگ و بوی تازه یی گرفت. تو با شیرین زبونی ها و شیطنت های خودت طراوت خاصی به خونه مون بخشیده بودی. دو سال از ورودت به خونه مون می گذشت که لطف خدا شامل حال مون شد و من باردار شدم. این دیگه واقعا معجزه بود. حاج جواد تا چند شبانه روز سور می داد و از خوشحالی سر به آسمون می سائید. با اومدن خواهرت «مریم»، دیگه خوشبختی مون تکمیل شد. کیا که حالا پسر بزرگی شده بود و حاج جواد سربازی ش رو هم خریده بود بیشتر کارای مربوط به حجره رو انجام می داد و حاج جواد همه وقتش رو با دختراش می گذروند. اون روزا از هر نظر که فکرش رو بکنی شاد و خوشبخت بودیم اما از اونجائیکه روزگار چشم دیدن خوشبختی آدما رو نداره، زندگی مون بهم ریخت. مریم دو ساله بود که حاجی مریض شد و دکترا تشخیص سرطان ریه دادن. حاجی خیلی زود و در عرض چند ماه از پا در اومد و ما رو تنها گذاشت. با فوت حاجی، کیا اداره همه امور رو به عهده گرفته و از هیچ تلاشی برای راحتی ما فرو گذار نکرد. الحق که خون اون خدابیامرز تو رگ های کیا جریان داره. تو این چهارده پونزده سالی که خودش رو وقف ما کرده حتی از گل نازکتر هم بهمون نگفته. خودت شاهد بودی و دیدی که بارها بهش گفتم از وقت ازدواجش گذشته، بهتره به فکر زندگی خودش باشه اما کیا در جواب گفته که تا خواهرام رو عروس نکنم خودم ازدواج نمی کنم. من که از کیا راضی ام. دستمزد زحماتی که براش کشیده بودم رو خیلی خوب داد و محبت هام رو جبران کرد. کیا با شما مهربونه و خیلی دوستتون داره. فقط کافی برای خواستن چیزی لب تر کنین اون موقع ست که هر چی بخوایین براتون مهیا می کنه. فقط نمی دونم تو چرا باهاش اینطوری رفتار می کنی؟ یادمه از وقتی که یه دختر نوجوون شدی همش ازش فرار می کردی. الان هم که ماشاا... خانمی شدی برای خودت و لیسانست رو هم گرفتی، اما بازهم ازش گریزونی. تو این یکی دو ماهه که رفتارت خیلی بد شده. به زور بهش سلام می کنی و حاضر نیستی باهاش سریه سفره بشینی و غذا بخوری. من نمی دونم تو چته اما فقط بهت می گم که کیا خیلی زحمت ما رو کشیده و بعد از فوت حاج جواد خدابیامرز همیشه و همه جا هوای ما رو داشته. اگه حمایت های کیا نبود که معلوم نبود چه بلایی سر ما می اومد! کیا غیرت داره. جای پدرته. شاید اگه بهت گیر میده و می گه کجا بودی و چرا دیر اومدی، تو ناراحت بشی اما مطمئن باش از سر مردونگی این حرفا رو می زنه. چون تو این جامعه بوده و دلش نمی خواد خواهر مثل دسته گلش خدای ناکرده اسیر دست این گرگا بشه. پس بهتره دست از لجبازی برداری و احترام کیا رو نگه داری!
شقیقه هایم از درد زوق زوق می کرد. مادر داشت یک ریز از کیا و خوبی هایش می گفت و نمی دانست در دلم چه می گذرد. آخر چطور می توانستم به او بگویم که همین کیا از همان دوران نوجوانی به چشمی جز چشم خواهر به من نگاه می کرده و در این یکی دو ماه بارها قصد بی عفت کردنم را داشته؟ چطور می توانستم به مادر بگویم که هر بار به هر بدبختی بوده خودم را از چنگالش نجات دادم و دلم نمی خواهد حتی یک لحظه با او تنها باشم؟ وقتی حاج جواد و همسرش از بین آن همه بچه مرا انتخاب کردند خوشحال بودم از اینکه کابوس نداشتن پدر و مادر تمام می شود اما نمی دانستم از سن نوجوانی کابوس وحشتناک تری به نام کیا بر شب هایم سایه می افکند. هر چند حاج جواد و همسرش حق پدر و مادری را برایم تمام کردند اما بیشتر اوقات، وقتی کیا تلاش می کرد در گوشه ای خلوت تنها گیرم بیاورد، آرزو می کردم که ای کاش در همان پرورشگاه می ماندم و طعم داشتن پدر و مادر را نمی چشیدم. تا وقتی حاج جواد زنده بود همه چیز خوب بود. هر چند همان موقع هم نگاهها و رفتارهای بی شرمانه کیا آزارم می داد اما هرچه بود خیالم راحت بود که با وجود حاج جواد هیچ غلطی نمی تواند بکند اما درست بعد از چهلم پدر، کیا چهره پلیدش را نشان داد. آن روز مادر و مریم سرمزار پدر رفته بودند و من که سردرد شدیدی داشتم در خانه ماندم. نمی دانم کیا از کجا تنهایی ام را با آن شامه قوی اش بو کشید که نیم ساعت بعد از رفتن مادر و خواهرم سرو کله اش پیدا شد. آن روز را هرگز از خاطر نمی برم.کیا تلاش می کرد با من باشد و من با فریاد و التماس از او می خواستم رهایم کند. نمی دانم از آن کشمکش چقدر گذشت که صدای چرخش کلید در قفل در کیا را در جایش میخکوب کرد. همین که صدای مادر را شنیدم جانی دوباره گرفتم. کیا فوری خودش را جمع و جور کرد و به بهانه خوردن چای به آشپزخانه رفت. بعد

اتفاقی افتاده! آن روز یکی از بدترین روزهای عمرم بود. حس می کردم شقیقه هایم هر آن است که متلاشی شود. تمام وجودم در تب نگرانی و تشویش می سوخت و بدتر از همه این بود که نمی توانستم دلیل آشفته حالی ام را برای کسی تعریف کنم! آن شب به بهانه سردرد و افت فشار نزد مادر خوابیدم اما نمی دانستم روزها و شب های دیگری که در پیش داشتم را چه کنم؟ حالم از کیا با آن چهره به ظاهر خوب  و مهربانش بهم می خورد. او که توانسته بود در این سالها با چاپلوسی سهم الارث مادر و من و مریم را از حجره و خانه و ثروت پدر از دستمان درآورد، خودش را موجه و دلسوز نشان می داد و هیچ کس نمی دانست در پس آن چهره چه مار افعی خفته! چند باری تصمیم گرفتم موضوع را با مادرم در میان بگذارم اما هر بار ترس از متهم شدنم پشیمانم کرد. کیا پسر حاج جواد، همسر مورد علاقه و محبوب مادرم بود و من یک دختر پرورشگاهی. می ترسیدم از اینکه اگر از رفتارهای کیا حرفی بزنم متهم به بی چشم و رویی شوم بنابراین سکوت اختیار کردم و فقط دعا می کردم که کیا هر چه زودتر ازدواج کند و از کنارمان دور بشود... ترس و اضطراب  چنان بلایی بر سرم آورده بود که نمی 

وانستم درست حسابی تمرکز کنم و برای آزمون ارشدی که پیش رو داشتم درس بخوانم. به زور چند لقمه غذا می خوردم و تا آمدن کیا به اتاقم می رفتم. دلم نمی خواست با او روبرو شوم و برای رضایت مادر از اینکه به برادرم احترام می گذارم، به پایش بلند شوم و خرده فرمایشاتش را انجام دهم. در عرض دو ماه علیرغم تلاشی که برای تنها نماندنم با کیا می کردم اما باز هم چند بار آن اتفاق افتاد و من هر بار به هر مکافاتی شده بود خودم را نجات دادم. بار آخر اما نتوانستم دربرابرش مقاومت کنم... آن روز بعدازظهر مادرم و مریم به مراسم ختم یکی از بستگانمان رفته بودند. کیا باز هم مثل همیشه با شامه تیزی که داشت بو کش

فهمید که در خانه تنها هستم. او که فرصت خوب و مغتنمی را به دست آورده بود همچون یک گرگ وحشی به سمتم هجوم اورد و همه ي زندگي ام را به باد داد

- پاشو خودت رو جمع و جور کن. آبغوره گرفتن دیگه بسه. حالا بعدا خودت می فهمی که اتفاق خیلی مهمی هم برات نیفتاده... می دونی، اینطوری خیلی خوب شد. چون از مدتها قبل دلم می خواست همه عقده هام رو سرت خالی کنم. هیچ کس نفهمید که من چه روزای کودکی سختی رو گذروندم. برادر فائزه- زن دوم پدرم- هربار که می اومد خونه مون به زور کتک من رو می برد زیرزمین خونه مون و... بعد هم تهدیدم می کرد که اگه حرفی به پدرم بزنم زنده م نمی ذاره. باور کن از همون موقع این عقده تو دلم موند. دلم می خواست کسی رو پیدا کنم که تلافی اون روزا رو سرش دربیارم و چه کسی بهتر از تو... یه دختر بی کس و کار پرورشگاهی، عزیز و نور چشم حاج جواد.. حالا هم خوب حواست رو جمع کن، اگه به ننه ت که الحق و الانصاف خیلی در حقم محبت کرده، حرفی بزنی باید جل و پلاستون رو جمع کنین و از این خونه برین!

کیا همچون صیادی که بر بالای سر لاشه صیدش می ایستد، فاتحانه نگاهم می کرد و لبخند می زد و من از وحشت آنچه بر من گذشته بود بر خودم می لرزیدم. باور نمی کردم که کیا حتی سرسوزن انصاف نداشته باشد و بخواهد عقده های کودکی اش را بر سرم خالی کند. می دانستم اگر به مادر حرفی بزنم کیا ساکت نمی ماند و می دانستم اگر تهدید کند پای حرفش می ماند. پس از ترس آواره نشدن مریم و مادرم چیزی نگفتم و در عوض خودم تصمیم به فرار گرفتم. می خواستم هر طور شده یک زندگی جدید را بسازم و مریم و مادرم را از دست آن کفتار نجات دهم. آن شب بی آنکه حتی لب به غذا بزنم به بهانه سردرد به اتاقم رفتم. کیا هم سرمیز نشسته بود و با مریم گل می گفت و گل می شنفت، انگار نه انگار اتفاقی افتاده! آن شب از شب اول قبر هم برایم بدتر بود. با یادآوری بلایی که کیا بر سرم آورده بود تمام بدنم گر می گرفت و سپس حس می کردم که انگار پنجه ایی قوی هر آن است که قلبم را از سینه ام بیرون بکشد. همان شب بود که عزمم را برای فرار از خانه جزم کردم. هر چند وجودم پر از هراس بود اما دیگر در آن خانه احساس امنیت نمی کردم. باید دست از آرزوهایم می شستم و از همه بدتر اینکه معلوم نبود زندگی ام چطور باید اداره شود.
نیمه های شب طلاهای مادرم و پول نقدی که داخل گاوصندوق بود را برداشتم و سپیده که سرزد، از خانه گریختم. همان روزها طلاهای مادرم که کاغذ خریدشان همراهم بود را فروختم و تا پیدا کردن جایی برای زندگی به هتل رفتم. با تلاش فراوان توانستم اتاقکی اجاره ایی بیابم. صاحبخانه که پیرزنی مهربانی بود به تصور اینکه در این شهر غریب و دانشجو هستم حسابی هوایم را داشت و برایم دل می سوزاند. بدون منبع درآمد نمی توانستم مخارج زندگی ام را تامین و کرایه خانه ام را بدهم. باید کار مناسبی می یافتم. هر روز، نیازمندیهای روزنامه همشهری را می گرفتم و درستون آگهی های استخدام دنبال کار می گشتم. چند جایی سرزدم اما مناسب با شرایطشان نبودم تااینکه توانستم در یک شرکت خصوصی و بزرگ از آنجائیکه مسلط به زبان انگلیسی و کامپیوتر بودم به عنوان منشی مشغول به کار شوم. مدتی که گذشت متوجه نگاههای خاص پسر مدیرعامل شرکت شدم. هیچ تصور نمی کردم که پسر مرد سرشناس و ثروتمندی چون رئیس آن شرکت بخواهد به من دل ببازد. ای کاش می توانستم به خواستگاری او جواب مثبت بدهم اما او تصورش را هم نمی کرد که مونس دختر منزهی که می خواهد نیست. وقتی آقای مدیرعامل تحت فشارم گذاشت که تکلیف پسرش را روشن کنم، سادگی کردم و به تصور اینکه آن پیرمرد جای پدرم است، هرآنچه برایم اتفاق افتاده بود را به امید اینکه کمکم کند برایش بازگو کردم و همان جا بود که آن پیرمرد حریص پیشنهاد داد که مرا برای خودش صیغه کند به شرط اینکه پسرش و هیچ کس بویی از قضیه نبرد و من حق ماندن و کارکردن در آنجا را داشته باشم. نمی دانم سستی از خودم بود و یا از ترس اینکه کارم را از دست بدهم اما هرچه بود پیشنهاد آن تاجر پیر را پذیرفتم و به عقد موقتش درآمدم. او هم در عوض برایم خانه ایی لوکس و مبله اجاره کرد و ماشین مدل بالایی زیرپایم انداخت. یکسال از کارکردنم در آن شرکت می گذشت و حالا دیگر موقعیتم تثبیت شده بود. دیگر وقت عمل کردن به تصمیمم رسیده بود؛ اینکه به خانه مان بازگردم و آبروی کیا را ببرم و مادر و مریم را نزد خودم بیاورم. دلم نمی خواست دیگر مجبور به ادامه زندگی با آن حیوان باشند...- به به، خانم خانما، ظاهرا فرار و دربدری حسابی بهت ساخته؛ ماشین مدل بالا، لباسای مارک دار...

این حرف را کیا به محض اینکه مرا جلوی در خانه دید تحویلم داد. آب دهانم را با غیظ به صورتش انداختم و گفتم: «تو یه حیوونی، یه آشغالی!» و سپس برای دیدن مادرم ومریم راهی خانه شدم. برخلاف آنچه تصور می کردم اما مادرم از دیدنم خوشحال نشد. او شاکی بود و می گفت: «با این کارت آبرومون رو بردی. تن حاج جواد خدابیامرز رو توی گور لرزوندی. اگه می دونستم قراره همچین دختری بار بیای غلط می کردم که از اون پرورشگاه بیرون بیارمت و درحقت مادری کنم!» در دل حق را به او دادم. مادر نمی دانست که چه چیز باعث فراری دادم از آغوش پرمهرش شده. حق داشت با من این گونه سخن بگوید. تصور می کردم اگر حقیقت را از زبانم بشنود حق را به من می دهد و با مریم نزد من خواهد آمد اما مادر با شنیدن حرف هایم گفت: «حیف از اون همه محبتی که حاج جواد در حقت کرد. یکساله که از خونه رفتی و هر غلطی که دلت خواسته کردی. حالا هم اومدی و با پررویی می گی که کیا دامنت رو لکه دار کرده! آخه پسری که سر سفره مردی مثل حاجی بزرگ شده باشه مگه می تونه همچین آدمی باشه؟ واقعا که بی چشم و رویی مونس! حالا هم زود پاشو و گورت رو گم کن و از این خونه برو. دیگه نمی خوام ببینمت!» حرف های مادر که تمام شد، کیا لبخند زنان نگاهم کرد و با لحنی تمسخرآمیز گفت: «این دروغات رو کسی باور نمی کنه مونس خانم!» بی هیچ حرفی از جایم بلند شدم و شماره موبایل و آدرس خانه ام را روی کاغذ نوشتم و روی میز گذاشتم و از خانه بیرون آمدم...

                               *******************

همان روزها بود که نامه مونس به دستم رسید و به دیدارش رفتم و دوستی ما شکل گرفت. مونس می گفت: «صبا، کاش مادرم حرفام رو باور می کرد. می دونی، خیلی نگران مریم هستم. وجود کیا پر از عقده ست. اون یه بیمار روانیه و اصلا بعید نیست که به خواهر ناتنی خودش هم رحم نکنه!» و من هربار سرش را در میان آغوشم می فشردم و می گفتم: «به دلت بد راه نده عزیزم. انشاا... که این اتفاق نمی افته اما مطمئن باش مادرت یک روز به حقیقت حرفای تو پی می بره!» من و مونس تقریبا هفته ایی یکی دوبار همدیگر را می دیدیم و هر روز تلفنی با هم حرف می زدیم. چه روزهایی بود روزهای با مونس بودن. این دختر زیبا با آن چهره معصوم و چشمان تیله ایی رنگش آرامشی را به وجودم می ریخت که بیشتر از هر زمانی به آن نیاز داشتم. ساعت ها کنارش می نشستم و با او درددل می کردم و مونس هر بار آغوش پرمحبتش را به رویم باز می کرد و امیدم می داد. هرگز نتوانستم درک کنم اما در وجود مونس چیزی بود که او را از تمام 
دختران فراری که تا به امروز دیده بودم متمایز می ساخت. هیچ تصور نمی کردم که چنین وابسته مونس شوم. او مونس من شده بود و در تمام این روزهای سختی که می گذراندم مادرانه به حرف هایم گوش می داد و اشک هایم را پاک می کرد. انگار این من بودم که به مونس احتیاج داشتم نه او به من! اعتراف می کنم که تا به حال در زندگی ام چنین گوش شنوایی نداشتم. چنین کسی را نداشتم که ساعت ها روبرویش بنشینم و از هرچه می خواهم سخن بگویم و او در کمال آرامش حرف هایم را بشنود و راه حلی برای هر مشکلی پیش پایم بگذارد. مونس دوست عزیزی بود برایم اما صد افسوس که عمر دوستی مان کوتاه بود؛ کوتاه کوتاه کوتاه...
همان روزها بود که نامه مونس به دستم رسید و به دیدارش رفتم و دوستی ما شکل گرفت. مونس می گفت: «صبا، کاش مادرم حرفام رو باور می کرد. می دونی، خیلی نگران مریم هستم. وجود کیا پر از عقده ست. اون یه بیمار روانیه و اصلا بعید نیست که به خواهر ناتنی خودش هم رحم نکنه!» و من هربار سرش را در میان آغوشم می فشردم و می گفتم: «به دلت بد راه نده عزیزم. انشاا... که این اتفاق نمی افته اما مطمئن باش مادرت یک روز به حقیقت حرفای تو پی می بره!» من و مونس تقریبا هفته ایی یکی دوبار همدیگر را می دیدیم و هر روز تلفنی با هم حرف می زدیم. چه روزهایی بود روزهای با مونس بودن. این دختر زیبا با آن چهره معصوم و چشمان تیله ایی رنگش آرامشی را به وجودم می ریخت که بیشتر از هر زمانی به آن نیاز داشتم. ساعت ها کنارش می نشستم و با او درددل می کردم و مونس هر بار آغوش پرمحبتش را به رویم باز می کرد و امیدم می داد. هرگز نتوانستم درک کنم اما در وجود مونس چیزی بود که او را از تمام دختران فراری که تا به امروز دیده بودم متمایز می ساخت. هیچ تصور نمی کردم که چنین وابسته مونس شوم. او مونس من شده بود و در تمام این روزهای سختی که می گذراندم مادرانه به حرف هایم گوش می داد و اشک هایم را پاک می کرد. انگار این من بودم که به مونس احتیاج داشتم نه او به من! اعتراف می کنم که تا به حال در زندگی ام چنین گوش شنوایی نداشتم. چنین کسی را نداشتم که ساعت ها روبرویش بنشینم و از هرچه می خواهم سخن بگویم و او در کمال آرامش حرف هایم را بشنود و راه حلی برای هر مشکلی پیش پایم بگذارد. مونس دوست عزیزی بود برایم اما صد افسوس که عمر دوستی مان کوتاه بود؛ کوتاه کوتاه کوتاه...

                                         *************

- صبا جان، آب دستته بذار زمین و پاشو فوری بیا اینجا!

صدای مونس می لرزید. نمی دانم چه پیش آمده بود که او را چنین آشفته و بهم ریخته بود؟ فوری به خانه اش رفتم ودر کمال تعجب مادر مونس را دیدم که بی حال و بی رمق روی مبل افتاده بود و گریه می کرد. مونس با رنگی پریده نزدیکم آمد و کاغذی مچاله شده را به دستم داد و گفت: «بخونش صبا!» گیج شده بودم. بی هیچ حرفی شروع به خواندن به خواندن کلمات نوشته شده روی کاغذ کردم: «مامان، حق با مونس بود. کیا واقعا یه حیوون کثیفه. حتی پست از یه حیوون! امروز وقتی تو برای سرزدن به دوستت از خونه رفته بودی بیرون کیا اومد تو اتاقم و برایم یه لیوان آب پرتقال اورد و گفت اینو بخور آبجی. بذار حالت بیاد سرجاش. از صبح خسته شدی بس که درس خوندی. اصلا فکر نمی کردم کیا نقشه پلیدی تو ذهنش داشته باشه. واسه همین هم لیوان آب میوه رو یک نفس سرکشیدم و چند دقیقه بعد پلک هام سنگین شد و دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی به خودم اومدم دیدم با وضعیت نامناسبی گوشه انباری افتادم و اونجا بود که فهمیدم کیا چه بلایی سرم اورده. حق با مونس بود مادر، اما تو اون روز با بی رحمی از خونه بیرونش کردی و حرفش رو باور نکردی. حالا ببین که من هم به سرنوشت مونس دچار شدم. کیا دامن عفتم رو لکه دار کرد. دیگه نمی تونم تو این خونه زندگی کنم. اصلا نمی دونم که دیگه می تونم زندگی کنم یا نه! من واسه همیشه از این خونه میرم چون می ترسم از اینکه بخوای باز هم کیا رو به من ترجیح بدی و من رو متهم به دروغگویی کنی!» نامه را که خواندم هنگ کردم. نمی دانستم چه بگویم؟ همانجا سرجایم خشکم زده بود. مونس مثل همه چند ماه دوستی مان بازهم به دادم رسید و گفت: «دیروز صبح مادرم برای سرزدن به دوستش که تازه از بیمارستان مرخص شده رفته بود. وقتی غروب برگشته خونه دیده از مریم خبری نیست. این نامه رو از روی میز اتاقش برداشته. همون موقع رفته سراغ کیا اما اون کثافت با بی شرمی گفته که مریم خودش دلش می خواسته با اون رابطه داشته باشه! مادرم داد و فریاد راه انداخته و کیا در جواب مادرم با وقاحت تمام گفته برو شکایت کن، برو هر غلطی دلت می خواد بکن، چطور می خوای ثابت کنی که من به دخترات تجاوز کردم! بعد هم وسایل مادرم را ریخته توی خیابون و از خونه بیرونش کرده. دیشب مادرم اومد اینجا چون دیر وقت بود با تو تماس نگرفتم. حالا باید چیکار کنیم صبا؟» آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم: « خب برین پیش پلیس، عکس مریم رو بدین تا پیداش کنن. از اون کثافت شکایت کنین!» مونس عصبی و شوکه بود. تند و تند به سیگارش پک می زد و می گفت:« می کشم اون کثافت بی همه چیز رو!» من اما خوب می دانستم که مونس جرات و شهامت چنین کاری را ندارد. او آزارش حتی به یک مورچه هم نرسیده بود.
یک ماه و نیم بعد:

خبر کوتاه و گنگ و باور نکردنی بود: «مونس خودکشی کرده!» وقتی نیمه های شب مادر مونس با من تماس گرفت و هراسان خبر خود کشی مونس را داد نفهمیدم چطور خودم را به بیمارستان رساندم اما متاسفانه دیگر دیر شده بود. مونس به دلیل مصرف تعداد زیادی قرص آرام بخش به کما رفت و یک روز بعد چشمان مهربانش را برای همیشه بست. با رفتن مونس انگار چیزی از وجودم کنده شد. حس و حالی که در آن لحظات داشتم را با هیچ کلمه و جمله ای نمی توانم توصیف کنم. ضعف شدیدی جسمم را در برگرفته بود و به همین خاطر نتوانستم در مراسم تشییع جنازه مونس شرکت کنم. دست و دلم نمی رفت که در مراسم ختم مونس شرکت کنم اما برای تسلی دل مادرش هم که شده بود باید می  رفتم. در مراسم ختم مونس هرکه پدرش-حاج جواد- را می شناخت شرکت کرده بود. تاج گلهای زیادی آورده بودند و هر کس به نوعی با مادر مونس همدردی می کرد. زن بیچاره نمی دانست غصه مریم را بخورد که علیرغم تلاش های پلیس هنوز نشانی از او به دست نیامده بود یا غصه پرپر شدن مونس را؟ دردش را هم به کسی نمی توانست بگوید، چه می باید می گفت؟ اینکه سالها مار در آستین پرورش داده! از مسجد که بیرون آمدم کیا را دیدم. از روی نشانی هایی که مونس داده بود خیلی زود او را شناختم. لباس مشکی به تن داشت و جلوی در مسجد ایستاده بود و با چهره ایی غمگین به میهمانها خوشامدگویی می کرد و آنها را در غم خود شریک می دانست. جسته گریخته حرف هایش را می شنیدم که به مردی که کنارش ایستاده بود می گفت: «زن بیچاره خیلی در حق من زحمت کشید. وقتی دخترش از خونه فرار کرد قبل از هر کی شکش رفته بود به من. واسه همین هم از من شکایت کرد اما مگه با یه دستخط می شه کسی رو متهم کرد؟ دخترش معلوم نبود کجا بند رو به آب داده بود و اون وقت گناهش رو می خواست بندازه تقصیر من! آخه کدوم حیوونی به خواهرای خودش تجاوز می کنه که من این کار رو بکنم؟!» کیا هنگام ادای این جملات قیافه حق به جانبی به خود گرفته بود. مردی که مخاطبش بود هم می گفت: «باز خدا خیرت بده. خیلی جوون مردی. من اگه جای تو بودم هیچ وقت این زن رو نمی بخشیدم. اما تو اونقدر بزرگواری که حتی خونه ت رو هم به اسمش کردی!» با شنیدن این حرفها خونم به جوش آمد. دلم می خواست کیا را با دستان خودم خفه کنم؛کسی که حتی شرافت گرگ هم از او بیشتر بود! کمی جلوتر رفتم. اعلامیه مونس روی دیوار مسجد بود. خاطرات شیرین دوستی با او دوباره برایم تداعی شد و جلوی چشمانم جان گرفت. می دانستم با وجود اینکه خودش تباه شده اما تباهی خواهرش را تاب نخواهد آورد. مونس مهربان بود. او تنها همدم و مونس من در این روزهای سخت زندگی ام بود... اشک بی محابا می ریخت روی صورتم. آخر چطور می توانستم مونس را فراموش کنم؟ سرم به دوران افتاده بود. همه تصاویر را گنگ و مبهم می دیدم. کیا را می دیدم که دست بر سینه جلوی در مسجد ایستاده. چقدر راحت این حیوان دوپاتوانسته بود زندگی دو دختر معصوم و بی گناه را برباد دهد! وای مونس... مونسکم، مادری بود با چشمانی به رنگ تیله! ای کاش او را از دست نمی دادم، ای کاش می توانستم برایش کاری بکنم. چهره مهربان مونس با آن لبخند معصومش جلوی چشمانم بود. ناگهان سرم گیج رفت و با شدت تمام روی زمین افتادم. صدای یکی از زنانی که از مسجد بیرون می آمد را شنیدم که گفت: «ای وای، این دختره مگه دوست مونس نبود؟ بیچاره از حال رفت!» و دیگر چیزی نفهمیدم...

.____.*
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: