امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

#31
قسمت 27


نفهمیدم از خودش پرسید یا از من، هر چیکه بود باعث شد اونقدر شوکه بشم که تند پاهام و جمع کنم و بزارمشون زمین و به ثانیه نکشیده تو جام بشینم و بلند شم.
اونقدر حرکتم سریع بود که کوهیارم چشمهاش و باز کرد و متعجب خیره شد به حرکات من.
بهت زده گفت: چی شده؟
بدوناینکه بهش جواب بدم مثل گیج ها به دوروبرم نگاه می کردم. همه جا کثیف بود و بهم ریخته. می خواستم برم. نمی خواستم الان اینجا باشم اما اوضاع آشفته ی اینجا و کوهیار بیچاره خسته و دست تنها.
نمی تونستم تنها ولش کنم.
بادو قدم خودم و به میز کنار مبلها رسوندم و خم شدم روش تا ظرفهای یه بار مصرف و بردارم. باید اول اینجا رو تمیز می کردم و بعد می رفتم.
چند تا بشقاب و رو هم گذاشتم و لیوانا رو توش انداختم.
اومد کنارم خم شد و مچ دستم و گرفت.
نمی خواستم نگاش کنم.
کوهیار: آرشین... داری چی کار می کنی؟
به میز خیره شدم و یه لیوان دیگه رو ظرفها گذاشتم و گفتم: باید اینجا رو جمع کنم. تنهایی نمی تونی.
نزدیک تر شد و با یه فشار به دستم مجبورم کرد صاف بایستم.
توچشمهام نگاه کرد و با آرامش گفت: تو بقدر کافی امروز زحمت کشیدی. اینا هم میمونه فردا خودم جمعشون می کنم. تو باید استراحت کنی. بیا بشین نمی خواد به چیزی دست بزنی.
سعی کردم دستم و بکشم. به میز و صندلیها و کف پر از آشغال نگاه کردم و گفتم: نه خیلی زیادن تنهایی نمیشه. خسته میشی.
خودشو نزدیک تر کرد جوری که بدنش مماس تنم شده بود. دستش و انداخت زیر چونه ام و سرم و بلند کرد. مجبور شدم تو چشمهاش نگاه کنم. یه لبخند کوچیک زد و گفت: آرشین جان... امشب نه... بزار یکم آروم شیم.
آروم شیم... آروم شیم... با چی آروم شیم؟ یا با کی آروم شیم؟ چرا نگفت آروم بگیریم؟ چرا نگفت راحت بشینیم؟
شدهبودم مثل دختر بچه های خنگ که دنبال جواب یه مسئله ان و باید جلوی معلمشون جواب بدن، اما هر چی فکر می کنن راه حل یادشون نمی یاد.
تند تند پلک می زدم و یه جورایی با عجز نگاش می کردم.
با یه نگاه که مخلوط نگاه شوخ و شیطون همیشگیش، همراه آرامش و یه حس مهربونی خاصی توش بود تو چشمهام نگاه کرد.
حس می کردم داره چشمهام و زیر و رو می کنه. دستش و گذاشت رو شونه ام و گفت: به خدا سخت نیست.
غافلگیر آب دهنم و با صدا قورت دادم و یه قدم رفتم عقب و ازش فاصله گرفتم.
مثل مار جذب چشمهاش شده بودم.
من: پس باشه برای فردا میام کمکت. من دیگه برم.
یه ذره اومد جلوتر و گفت: نمی مونی؟
با ابروهای بالا رفته نگاش کردم.
یه لبخند زد و شونه اش و بالا انداخت و گفت: چه فرقی داره این ور یا اون ور؟ یه دیواره و یه پنجره. شایدم بگم یه تراس بهتر باشه.
نگاش کردم.
آروم و ملتمس گفت: بمون....
نگاش کردم.
لبخندشعمیق شد، صورتش شیطون شد، چشمهاش خواهش کننده، دستهاش و رو هم گذاشت و مثل دعا آورد رو سینه اش و گفت: قول میدم پسر خوبی باشم. اصلاً من اینجا می خوابم تو، تو اتاق.
چشمهاش و ریز کرد و امیدوار گفت: می مونی؟
یه قدم رفتم عقب تر.
میمونم...
می خوام بمونم...
نباید بمونم...
ولی من می خوام.... کوهیارم می خواد....
پسر خوبیه ....
می خواد اینجا بخوابه ...
بمونم؟ ....
نباید بمونم....
بهروز خودم و کنترل کردم و یه لبخند زدم و خوشحال و ریلکس، انگار نه انگار که فهمیدم چی گفته خیلی عادی گفتم: مرسی از دعوتت ولی باید برم تو خونه ی خودم راحت ترم.
دو قدم فاصله رو با یه قدم طی کرد و اومد جلو و گفت: ولی خسته ای. پاهاتم درد می کنه. اینجا بمونی بهتره. میدونم جون نداری راه بری.
با سر اشاره به دیوار خونه ی خودم کرد و گفت: تا اونجا نمیرسیا.
تک خنده ای کردم. تو این وضعیتم دست از شوخی بر نمی داره.
خیلی نزدیک شد دستهاش دورم پیچیده شد و آروم کشیدم سمت خودش.
سرش و خم کرد رو صورتم و آروم نفسهاش و داد تو صورتم و گفت: شرط می بندم اینجا راحت تر بتونی بخوابی.
یه جوری نگام کرد که یعنی "چی میگی؟"
یه نگاه به سینه اش و بالا پایین رفتنش انداختم. بدنش گرم بود. مطمئنن اینجا و با این حرارت راحت تر می تونستم بخوابم.
به زور یه لبخند زدم و دستم و گذاشتم رو سینه اش و خودم و هل دادم عقب و دستهاش رو کمرم کشیده شد و در نهایت ول شد پایین.
من: نه باید برم. میدونی که.... راحت ترم....
تیزتر از اون بود که نفهمه منظورم چیه.
دستهاش و از هم باز کرد و آروم کوبوند به رونهاش و یه شونه اش و بالا انداخت و گفت: باشه.. هر جور راحتی. به امتحانش می ارزید.
لبخند زد. لبخند زدم.
کوهیار: میرم لباسهات و بیارم.
من: ممنون میشم.
رفت تو اتاق. یه نفس آسوده کشیدم. خدایا شکرت. چقدر سخت بود مقاومت کردن در برابر وسوسه ی حضور کوهیار.
امامیدونستم اگه امشب بمونم. با اینکه مطمئن بودم وقتی کوهیار حرفی میزنه پاش وامیسته و می تونم بهش اعتماد کنم اما اونقدر به خودم اعتماد نداشتم که مطمئن باشم اگه بمونم اجازه بدم همه چیز آروم بگذره و مطمئن نبودم که فردا صبح هم از کاری که ممکنه با موندنم انجام بدم و تغییری که می تونستم تو رابطه امون ایجاد کرنم راضی می بودم.
من هنوز به خودم مطمئن نبودم.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611 ، ستایش***
آگهی
#32
قسمت 28


کوهیار با وسایلم از تو اتاق اومد. مانتوم و پوشیدم و شالم و انداختم سرم. کیف کوچیکم و برداشتم.
نگاهی به دستهاش کردم و گفتم: پس کفشام کو.
با لبخند اشاره ای به جاکفشی کنار درش کرد و گفت: اونجاست.
با هم به سمت در رفتیم و کفشهام و برداشتم و پوشیدم. حس می کردم با این کفشها چقدر رفتم بالا. حس خوبی داشت.
وقتی دیدم دست کوهیارم رفت سمت کفشش سریع گفتم: تودیگه کجا؟
کوهیار: ساعت 2:30 نصفه شبه فکر نمی کنی که بزارم تنها بری؟
اوه نه. فجیع تر از اینم میشه. اگه بیاد مطمئن نیستم بزارم برگرده خونه اش.
تند دستم و گذاشتم رو دستش و گفتم: کوهیار...
اونقدر هول صداش کردم که متعجب برگشت نگام کرد.
لبم و گاز گرفتم. حالا چی باید می گفتم؟
آروم و ملتمس گفتم: من خودم میرم.
خونسرد گفت: نمیشه.
خم شد سمت کفشش که این بار بازوش و گرفتم و متوقف و صافش کردم.
پرسش گر نگام کرد.
من: خواهش می کنم. نیاز دارم تنها برم.
پرسوال نگام کرد اما چیزی نگفت. دستهاش و جمع کرد و گذاشت تو جیبش. نمی دونم از تو چشمهام چی خوند یا از حرفم چه برداشتی کرد که آروم گفت: باشه...
خوشحال و هیجان زده با ذوق گفتم: مرسی...
با لبخند یه "خواهش می کنمی" گفت و خم شد در و برام باز کرد.
کوهیار: بازم ممنون بابت همه چی.
من: خواهش می کنم.
دستمو رو کیفم فشار دادم. یه لبخند نصفه زدم. سرم و انداختم پایین و برگشتم سمت در باز. یه نگاه به بیرون انداختم. سرم و انداختم پایین دستم و بیشتر به کیف فشردم، یه قدم به سمت در برداشتم.
نمیتونستم همین جوری برم. نه بعد تمام اتفاقات امشب. نه بعد همه ی حسهایی که داشتم و کوهیار داشت. نه بعد اون همه نگاه و آرامش. باید یه چیزی می گفتم یه حرفی می زدم یه...
گوشه ی لبم و به دندونگرفتم. چشمهام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم. یه دستم و از کیف جدا کردم و مشت کردم. خودم و آروم کردم و مطمئن برگشتم سمت کوهیار... دستهای تو جیبش... قد بلندش... بدن استوارش... با دیدن اون چشمها و اون نگاه ...
رو پنجه ی پام بلند شدم و چشمهام و بستم و تند لبهام و گذاشتم رو لبهاش.
تموم شد. التهاب.. استرس.. نامطمئنی.. شک... دو دلی...
همهاش تموم شد. لبهامون ثابت بود چسبیده به هم اما ثابت. شایدم کوهیار غافلگیر بود. چشمهای بسته ام اجازه نمی داد بفهمم حالتش چیه؟ شوکه است؟ یا...
بعد از چند ثانیه که به نظر طولانی هم میومد پاشنه ی پام و رو زمین قرار دادم و لبهام از رو لبهاش برداشته شد.
چشمهام هنوز بسته بود و همون طور سرم و آوردم پایین. یه جورایی نمی تونستم بهش نگاه کنم.
آروم چشمهام و باز کردم و اولین چیزی که دیدم کفشهام بود.
لبمو گاز گرفتم و یه خداحافظ آروم گفتم و اومدم برگردم که تو کسری از ثانیه دست چپ کوهیار رفت دور شکمم و با یه حرکت چرخوندم و کشیدم تو بغلش و همزمان با دست راستش چونه ام و گرفت و سرم و بلند کرد و خودشم کمی خم شد و با دست کمی به بالا هلم داد و ....
لبهام جای خودشونو پیدا کرده بودن.
چشمهام بی اختیار بسته شدن.
یه بوسه ی ملتهب اما ثابت و عمیق.
لبهاشجدا شد و پیشونیش و چسبوند به پیشونیم. جرأت کردم و چشمهام و باز کردم. چشمهاش نیمه باز رو لبم ثابت مونده بود. لبهاش و کشید تو دهنش و گازشون گرفت.
انگار می خواست لبهام و مزه کنه. چشمهاشبالا اومد و تو نگاهم نشست. به چشمهاش نگاه کردم به هر دوتاش. چشمهاش خندید. لبهاش خندید و دوباره لبام و با لبهاش کشیده شد.
این بار کوتاه نبود ثابت نبود. برای مزه هم نبود....
دست چپش دور کمرم سفت شد و دست راستش شونه هام و احاطه کرد و به خودش فشردم. از زور هیجان دستهام باز شد و کیفم افتاد.
دستهام بی اختیار بالا اومدن و یکی دور گردنش حلقه شد و دیگری تو موهاش فرو رفت.
سرهامون و لبهامون می چرخید.
نفس کم بود اما نمی تونستم یه لحظه ازش فاصله بگیرم. نمی شد.
نه می خواستم نه می زاشت.
نمیدونم چقدر گذشت. که لبهام و ول کرد و بوسه هاش نشست رو صورتم. رو گونه ام فکم و سرش رفت تو گردنم.
نفسهام تند شده بود و داغ.
چند بوسه به گردنم زد. داغ شدم، گر گرفتم.
آروم و بریده بریده گفتم: کوه.. یار... باید... برم...
لبهاش رو گردنم ثابت موند. بی حرکت. دستهاش دور کمرم سفت شد. تو گلوم گفت: حتماً؟ موندنت... راه نداره؟
من: نه .... نمی تونم ... بمونم.
سرش و یه تکونی داد و یه بوسه به گلوم کرد و یکم فاصله گرفت و یه بوسه ی عمیق رو لبهام نشوند و ازم فاصله گرفت.
تو چشمهاش نگاه کردم. می خواستم خودم و بکشم عقب اما دستهای پیچیده دور بدنم اجازه نمی داد.
آروم صداش کردم.
تو چشمهام خیره بود اما انگار تو حال خودش بود.
کوهیار: جانم...
من: دستهات....
با استفهام نگام کرد و یهو به خودش اومد یه آهانی گفت و دستهاش و جدا کرد و رفت عقب.
کوهیار: ببخشید حواسم نبود.
لبخند زدم.
خم شد و کیفم و از رو زمین برداشت و داد دستم.
تشکر کردم.
سرش پایین بود. آروم گفت: تا حالا برای موندن کسی انقدر تلاش نکرده بودم.
فقط نگاش کردم.
نگام کرد. یه لبخند محو زد و گفت: ارزش داشت.
لبخند زدم.
من: خوب دیگه من برم... شبت بخیر.
رو پاهام بلند شدم و آروم گونه اش و بوسیدم.
لبخند زد. دستهاش و تو جیبش قرو برد و خیلی جدی و با یه اخم ریز گفت: رژت مزخرفه. خیلی بد مزه است.
چشمهام گرد شد.
یه لبخند کج زد و شیطون گفت: لبهات عالین. آدم و گشنه می کنن.
به زور لبخند خوشحال و راضیم و جمع کردم و باهاش دست دادم و اومدم بیرون. تا سوار آسانسور نشدم و درش بسته نشد از جلوی در نرفت.
تیکه دادم به دیوار آسانسور و چشمهام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
بین تموم حسهای گنگ و گیج کننده گم شده بودم.
نمیدونستمبه کدوم قسمتش فکر کنم. با قدم های خسته خودم و به خونه رسوندم. یه راست رفتم تو دستشویی و لنزهام و در آوردم و صورتم و شستم.
خستهبودم خیلی خسته. بدون فکر لباسهام و در آوردم و بدون اینکه حس پوشیدن لباسی داشته باشم رو تخت ولو شدم و ملافه رو کشیدم رو خودم و نفهمیدم کی خوابم برد.****
با صدای زنگ گوشیمبی حوصله و خواب آلود بدون باز کردن چشمهام دستم و کشیدم رو پاتختی و با لمس گوشیم تو خواب و بیداری دکمه اش و زدم و گذاشتم زیر گوشم.
خواب آلود با صدای بمی گفتم: چیه؟
صدای کلافه ی کوهیار تو گوشی پیچید.
کوهیار: سلام خواب بودی ببخشید نمی خواستم بیدارت کنم.
تو خواب یه "اهمی" گفتم.
کوهیار: یه چیز میگم زود قطع می کنم تو به ادامه ی خوابت برس عزیزم.
باشنیدن عزیزم گوشام تیز شد و چشمهام نیمه باز شد و به زور سرم و کمی بالا کشیدم و به دستم تکیه دادم. هنوز نفهمیده بودم کی زنگ زده اما هر کسی که بود من و عزیز خودش می دونست پس آدم با شخصیت و مهمی بوده.
سعی کردم هوشیار شم و با یه سرفه صدام و صاف کردم و گفتم: نه بیدارم.
صدای کلافه اما پر خنده ی کوهیار و شنیدم.
کوهیار: آره از قشنگی صدات کاملاً پیداست بیدار بودی.
سرم و خاروندم و لبهام و با زبون خیس کردم. گیج به ساعت نگاه کردم. ساعت 11 صبح بود.
من خوابم میومد. یاد دیشب و مهمونی و خونه ی ترکیده ی کوهیار باعث شد تو جام نیم خیز بشم.
من: چیزه...نفهمیدم کی صبح شد. می خوای خونه رو تمیز کنی؟ یه چیزی بخورم میام اونجا.
کوهیار تند گفت: نه نمی خواد برای همین زنگ زدم.
یه زنی از تو خونه صداش کرد و کوهیار بلند داد زد " الان میام" .
گوشهام و چشمهام باز شد. اخمام رفت تو هم. این دیگه کدوم نکبتی بود؟ فکر کردم دیشب همه رو فرستاد رفتن. این و کجا قایم کرده بود؟
بهزور جلوی خودم و گرفتم نگم که اون پتیاره کیه تو خونه اته. آخه این حرفها به من نمیومد و دلیلی برای پرسیدن هم نداشتم. حالا یه بوس ارزش مداخله تو زندگی خصوصی بقیه رو نداشت. شایدم داشت... ولی منم همچین حقی داشتم؟
کوهیار کلافه تو گوشی پوفی کرد و با عجز گفت: بدبخت شدم آرشین.
تویه لحظه همه چیز و فراموش کردم و نگران صاف تو جام نشستم. ملافه از رو بالاتنه ی لختم افتاد پایین. بی توجه بهش گفتم: چرا؟ چی شده؟
کوهیار: خونه رو که یادته چه جوری بود دیشب؟
من: آره.
کوهیار:هیچی دیگه یه ساعت پیش زنگ زدن رفتم در و باز کردم خواستم هر کی هست کلی چیز بارش کنم که دیدم زری جون پشت دره. تعجب کردم. انتظارش و نداشتم. معمولاً بی خبر نمیاد. در و که باز کردم اومد بالا خونه رو که دید نزدیک بود سکته کنه. اصلاً از در تو نیومد تا براش نایلون بردم پیچید دور پاهاش و دستاش و اون موقع تازه پاشو گذاشت تو خونه. حتی ساکشم رو زمین نزاشت چند تا نایلون برداشت چید رو زمین ساکش و گذاشته روش.
کلافه نفس صدا داری کشید و گفت: الانم لباس در نیاورده دستکش دستش کرده داره کل خونه رو میسابه تا از نجستی پاک شه.
از ناراحتیش و کلافگیش ناراحت شدم. آروم گفتم: کمکی از دست من بر میاد؟ می خوای بیام کمکت؟
دلخورگفت: حتی نمی زاره من دست به چیزی بزنم. از یه ساعت پیش تا حالا مجبور شدم 2 بار دوش بگیرم. برای همین بود که هر وقت میومد اینجا رو مثل گل می کردم که این وسواسش عود نکنه. الان به همه چیز شک داره که ناپاکه.
نمی دونستم چی بگم.
به مامانش نمیومد این مدلی باشه یعنی خونهی من که اومد خیلی راحت بود.
من: کوهیار... پس چرا خونه یمن اومد خیلی راحت بود و گیر نمی داد.
پوفیکرد و گفت: با غریبه ها کاری نداری با خودیا مشکل داره. میگه خونه ی اونا می خوام 2 ساعت بشینم فوقش برگشتم خونه ام یه دوش می گیرم.
دیگه چیزی نداشتم بگم. ساکت شدم. اونم همین طور.
بعداز چند ثانیه گفت: ببخشید از خواب بیدارت کردم. زنگ زده بودم بگم راحت تا هر وقت که خواستی بخوابی چون خونه داره سابیده میشه. دستت درد نکنه تو هم یکم بیشتر استراحت کن خسته ای.
نمی دونم تا کی اینجاست. فکر کنم یه هفته، ده روزی بمونه. می خواد بره دکتر.
دوباره صدای زری جون اومد که کوهیار و صدا کرد.
کوهیارم تند تو گوشی گفت: آرشین من دیگه برم. بعداً بهت زنگ می زنم. ببخشید.
و قبل از اینکه بتونم جوابش و بدم قطع کرد.
گیج به گوشی تو دستم نگاه کردم. تازه فهمیدم این بدبخت دیشب چرا داشت خودش و جر می داد به خاطر یه جفت کفش ناقابل.
شونهام و بالا انداختم و گوشی و پرت کردم رو تخت و خودم و ولو کردم روش و چند ثانیه بعد همچین خوابیدم که انگار هیچ وقت هیچ زنگ تلفنی از خواب بیدارم نکرده بود.
*****


*****
3 روزی از اومدن مامان کوهیار می گذره و تو این مدت کوهیار هر روز یک بارم که شده زنگ می زنه حالم و می پرسه.
این چند روز اونقدر کلافه است که دیگه از شوخیهای همیشگیش خبری نیست.
وقتی ازش پرسیدم مشکلی پیش اومده؟
ناراحت گفت: زری جون مدام فکر می کنه خونه کثیفه. تا فرشها و مبلها رو 4 دور با شامپو فرش نشست رضایت نداد.
با آه گفت: همه ی خونه ام خیسه. حس می کنم یه سیل اومده همه ی اساسیه رو خیس کرده رفته. حتی نمیشه رو مبلها نشست.
کلافگی و خستگی تو صداش داد می زد. اونقدر براش ناراحت شدم که اگه بود با یه بغل سعی می کردم بهش دلداری بدم.
اما الان.. نمی دونستم چی بگم.
فقط گفتم: یکم دیگه تحمل کن میره خونه اش. در مورد شستشو هم بهتر، خونه ات یه باره اساسی تمیز شد. پول فرش شستن و مبل شویی هم نمیدی.
می خواستم یکم شادش کنم.
باخودم که تعارف ندارم. دل خودمم براش تنگ شده. خدایی وسواسی بودنم خیلی بده. خوبه کوهیار غیر کفش پوشیدن تو خونه رو چیز دیگه ای حساس نیست.
یاد دهنی خوردنش افتادم. قهوه و آب پرتغالم و که بی اجازه گرفت سر کشید.
نه حالا که فکر می کنم یه ذره هم کثیفه. دهنی خور.
****
خستهاز کار و گرمای هوا کلید و تو قفل چرخوندم و وارد خونه شدم. کفشم و در آوردم. کلید و رو میز وسط هال انداختم و یه راست رفتم تو اتاق و تو حمام.
اونقدر عرق کرده بودم که حس خیسی و چسبناکی بدنم حالم و بد می کرد. یه دوش آب ولرم بدنم و سر حال آورد.
از حمام بیرون اومدم و بعد خشک شدن تنم یه تاپ بندی و یه دامن کوتاه چین چین پوشیدم که خیلی خنک بودن و به پوست تنم باد میرسوندن.
ازاتاق اومدم بیرون. هوا گرم بود و احساس می کردم اکسیژن تموم شده. در تراس و باز کردم و با باز شدنش باد تو خونه پیچید و پرده ی سفید حریر پشت در با باد رقصید. انقدر خوشم میومد پرده این جوری باد بخوره.
یه نفس عمیق کشیدم. یه نیم نگاه به تراس بغلی انداختم. خالی خالی بود.
امروز از کوهیار خبری نبود. برخلاف روزهای قبل حتی تماسم نگرفته بود. دوباره یه نفسی کشیدم و برگشتم تو خونه.
رفتم تو آشپزخونه و یه املت درست کردم و خوردم.
کلیوقت داشتم و می تونستم استراحت کنم. کتابی که شبها قبل خواب می خوندم و از رو پاتختی برداشتم و همراه یه ملافه ی نازک آوردم و رو مبل بزرگ تو هال لم دادم و عینکم و رو چشمم گذاشتم و مشغول کتاب خوندن شدم.
کتابخوندن تو سکوت و آرامش و دوست داشتم. جوری که گذشت زمان و حس نمی کردم. هوا که تاریک شد بلند شدم لامپ و روشن کردم و دوباره مشغول شدم.
غرقکتاب بودم که صدای تقه هایی به شیشه باعث شد متعجب سرمو بلند کنم. چشمهام و ریز کردم تا بتونم سایه ای که تو تاریکی بیرون رو تراس ایستاده رو ببینم.
قیافه اش که پیدا نبود اما قدش.
نامطمئن و با شک گفتم: کوهیار... تویی....
کوهیار: اجازه هست؟
سریع کتاب و بستم و عینکم و برداشتم انداختم رو میز و از جام بلند شدم و به سمت تراس رفتم.
من: البته بیا تو...
با چند قدم رسیدم نزدیک در تراس.
تکیه اش و داده بود به در و بهم نگاه می کرد. نزدیک که شدم تکیه اش و از رو در برداشت و یه قدم رفت عقب.
بهش اشاره کردم و گفتم: چرا میری بیرون؟ بیا تو خونه.
یهنگاه نامطمئن و با شک به تراس خونه ی خودشون انداخت و دوباره نگام کرد و نگران گفت: نه همین جا خوبه نمی تونم زیاد بمونم. مامان هنوز بیداره.
از تراس اومدم بیرون و رو به روش ایستادم.
چهره اش خسته بود. هیچ وقت این جوری ندیده بودمش.
دلم یه جوری شد.
آروم گفتم: کوهیار حالت خوبه؟
چشمهاشو بست و تکیه داد به لبه ی تراس و روش نشست و چشمهاش و بست. به همون آرومی گفت: نه خوب نیستم. کارهای شرکت گره خورده. مأموریتم جلو افتاده، مامانمم که این جور...
دلم برای قیافه ی خسته اش ریش شد. عادت کرده بودم به همیشه شاد دیدنش. به پر انرژی بودنش به مقاوم بودنش.
یه قدم جلو رفتم و ایستادم جلوش. تو نوری که از سالن میومد قیافه ی خسته اش خسته تر به نظر میومد.
بی اختیار دستم و بلند کردم و گذاشتم رو گونه اش.
تو همون حال چشم بسته یه نفس عمیق کشید و صورتش و خم کرد سمت دستم و گونه اش و کشید رو کف دستم.
با شصتم نوازشش کردم. دستش و بالا آورد و گذاشت رو دستم و کف دستم و بوسید.
چشمهاش و باز کرد و تو نگام خیره شد و با یه حال عجیبی گفت: خسته ام. دلتنگم...
چقدر دوست داشتم که این دلتنگی برای من بوده باشه.
یه لبخند کم جون نشست گوشه ی لبش. دستهاش و گذاشت رو پهلوهام و پاهاش و باز کرد و آروم کشیدم جلو سمت خودش.
حالا که نشسته بود تا حدودی هم قد شده بودیم اما بازم اون بلند تر بود.
تو عمق چشمهام خیره شد. بی کلام، بی حرف ...
دستهاش و از رو پهلوهام بالا کشید و آورد کنار گردنم. با جفت شصتاش زیر چونه ام و فشار داد و سرم و آورد بالا.
نگاهش بین چشمهام و لبم چرخید. یکم خم شد سمتم.
لبهاش خوش فرم بودن. دوستشون داشتم. بوسیدنش حس خوبی داشت.
سرم و یکم تکون دادم. منظورم و فهمید. سرش بیشتر خم شد و آروم نشست رو لبم.
دونه دونه لبهام و بوسید و بوسه هاش آروم بود و با طومآنینه. بدون هیچ عجله ای.
انگار واقعاً برای آرامش گرفتن می بوسید.
من که آروم شدم. اونو نمیدونم.
بعد چند دقیقه لبهام و ول کرد. گونه ام و بوسید، پایین گوشم و...
دستش آروم رو گردن و شونه ام کشیده شد و دور کتفم پیچید و بغلم کرد. سرش و گذاشت رو شونه ام.
کوهیار: مرسی.. مرسی بابت همه چیز.. ببخشید که نتونستم....
-: کوهیار....
با صدای زری جون که از تو خونه کوهیار و صدا می کرد یکم از هم فاصله گرفتیم و سرامون چرخید سمت در تراس کوهیار.
کوهیار: مامانه... نمیدونه کجام.
برگشت نگام کرد.
با یه صدای ناراحت گفت: باید برم.
سری تکون دادم به نشونه ی موافقت.
تندیه بوسه رو لبم نشوند و ازم جدا شد و با دو حرکت پرید رو تراس خونه اش . دستش و به دستگیره گرفت و برگشت سمتم و با لب زدن گفت: ممنونم.
لبخند زدم و چشمهام و بستم.
دستی تکون داد و رفت تو خونه.
خیره به در بسته ی تراس به رفتنش نگاه کردم. به بودنش به خستگیش به ...
یه لبخند محو رو لبم نشست و برگشتم تو خونه و دوباره کتابم و گرفتم که بخونم.
اما بعد هر خطی که می خوندم صورت کوهیار و نگاهش و کارهاش میومد جلوی چشمم و بی اختیار باعث لبخند زدنم میشد.
اونقدر کتاب خوندم و فکر کردم که نفهمیدم کی رو همون مبل با در باز تراس خوابم برد.

ازرو بی کاری و بی حوصلگی مشغول سر و سامون دادن به خونه شدم. این چند وقته اصلا حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز و ندارم. یه کوهیارم بود روحیه امو تقویت می کرد اونم نیست شده. از وقتی زری جون اومده تماسمون در حد همون چند تا تلفن و یه بار دیدنش رو تراس بوده. الان 2 روزه که حتی زنگم نزده.
کلافه ام و مدام حس می کنم یه چیزی و گم کردم.
اینبیکاریها و کلافگیها یه مزیت داشت اونم این بود که یکم ذهن مشغولیم باعث شد که به فکر مامان و آرشا بی افتم و حرفهای مامان که میگفت این چند وقته آرشا سر به راه شده.
هرچند که این موضوع مامان و خوشحال می کرد اما برای من عجیب بود. خونه موندن آرشا و دوردور نکردن و مهمونی نرفتن یا لااقل کم رفتنش خیلی خیلی ....
برای همینم زنگ زدم بهش و گفتم وقت کرد 2 ساعت بیاد اینجا. اونم قبول کرد.
اونقدر بی کار بودم که تند گفتم " زودتر بیاد" .
رفتم تو آشپزخونه و چایی دم کردم. یه نگاه به یخچال انداختم. یکم شیرینی و شکلات داشتم.
خندهام گرفت. مثل مادر بزرگای مهربون که هر وقت میرن دیدن نوه هاشون تو جیبهاشون پر شیرینی و شکلاته، که نوه اشون و خوشحال کنه یا تو خونه اشون شکلات و اینا می زارن که بچه اومد خونه اشون بدن بهش ذوق کنه، منم هر بار که می رم خرید بی اختیار دستم میره سمت شکلات و تنقلات و شیرینیجات.
خودمکه نمی خوردم. اینا رو هم می گیرم که اگه یه وقتی کوهیار اومد اینجا بدم بهش خوشحال بشه. مهمونی که میره فقط دنبال ایناست و به عشق خوراکیها میره جایی.
نفس کشیدم و چند تا شکلات و شیرینی برداشتم تو یه طرف چیدم و بردم گذاشتم رو میز.
کمرم و که صاف کردم زنگ خونه رو زدن.
رفتمسمت در و بازش کردم. آرشا بود. جلوی در ایستادم و منتظر بالا اومدنش شدم. از آسانسور پیاده شد. با هم دست دادیم و اومد تو خونه. براش چایی بردم و یکم حال و احوال کردیم و از مامان اینا پرسیدم و یه یه ربعی وقت تلف کردم.
کلاً مقدمه چین خوبی نبودم و نیستم برای همینم بی حوصله از این همه پیش زمینه سازی رو کردم بهش و گفتم: آرشا قضیه چیه؟
یه ابروش رفت بالا و با تعجب پرسید: قضیه؟؟؟؟
پوفی کشیدم از این همه توهمی که تو سرم بود و باعثش مامان بود.
رو مبل خودم و کشیدم جلو و گفتم: ببین مامان جدیداً خیلی خوشحاله. هر وقت باهاش حرف می زنم میگه آرشا همه اش تو خونه است و دنبال کار می گرده و بچه ام سر به راه شده و دیگه کمتر نگرانشم و تو هم اگه برگردی خونه من خیالم راحت میشه. خوب این یعنی یه جای کار می لنگه. یا افسردگی گرفتی یا یه موضوع دیگه حالا یا خودت میگی یا خودم حدس میزنم؟
سرشو بلند کرد و یه لبخند تلخ زد و گفت: واقعاً مامان فکر می کنه خونه موندن من خوبه؟ اگه بشینم تو خونه و آفتاب و مهتاب رنگم و نبینن خیلی دختره خوبیم؟ دلش و به این چیزا خوش کرده؟
شونهای بالا انداختم و گفتم: ببین اینا حرفهای مامانه. من نمیدونم قضیه چیه و چی شده و تو چرا خونه نشینی اما اینم می دونم آدمی نیستی که بیخودی خودت و تو خونه حبس کنی. کمِ کم اگه حتی مهمونی و دورهمی و مسافرتم که نری بیرون رفتن و خرید کردن رو شاخشه. حالا چی شده که آرشای عشق خرید یا بهتر بگم معتاد خرید تو خونه نشسته و خودش و از این نعمت الهی محروم کرده....
ابروهام و فرستادم بالا و سری تکون دادم.
من: خودت بگو...
پوفی کرد و رو پاهاش خم شد و آرنجش و گذاشت رو پاهاش و دستهاش و تو هم قفل کرد و به فرش خیره شد.
منتظرو بی حرف فقط نگاش کردم. ترجیح میدادم خودش دهن باز کنه و حرف بزنه تا به زور ازش حرف بکشم. به زمان نیاز داشت تا چیزی که تو ذهنشه رو سرو سامون بده.
دست بردم و فنجون نسکافه ام و از رو میز برداشتم و بردمش به سمت دهنم و به لبهام نزدیک کردم.
خواستم یه قلوپ ازش بخورم که با حرف آرشا پرید تو دهنم و تا حلقم و سوزوند. سریع گذاشتمش رو میز و تیز خیره شدم به آرشا.
آرشا: تا حالا به ازدواج فکر کردی؟
ازدواجچه واژه ی غریبی. چیزی که به خاطر مامان اینا بهش معتقد نبودم و حالا یه چند وقتی هست که بی اختیار تو فیلم ها و سریالهایی که شبها موقع خواب میدیم صحنه ی ازدواج و خواستگاری بازیگرا بیشتر از هر چیز دیگه ای احساساتم و تحریک می کرد. اما در هر حال بازم چیز مزخرفی بود.
بی حرف نگاش کردم.
سرش و بلند کرد و بهم خیره شد.
تو حس و حال خودش بود.
آرشا:تا حالا شده کسی و ببینی و فکر کنی این همونه که می خوای؟ این همونیه که باید باشه بدون تغییر بدونه کم و زیاد. همونه که از نظر تو از هر لحاظ تکمیله؟ کسی که خودش برات مهم باشه نه موقعیتش نه قیافه اش و نه خانواده اش. کسی که حس کنی باهاش راحتی و می تونی براش هر کاری بکنی. هرکاری که اون بخواد و خوشحالش کنه. هر چیزی که بر طبق میل و اعتقادات اون باشه.
مهمنیست تو چی فکر می کنی. مهم نیست منطقت چیو میگه مهم نیست قبلاً چی فکر می کردی الان مهمه که فکر اون شده فکر تو چون خودت می خوای.
یه جایی تو ذهنم یکی گفت: آرشا در مورد کوهیار حرف می زنه آیا؟
یه نفس عمیق کشید و گفت: من الان اون حال و دارم. حالی که قابل وصف نیست.
از ذهنم گذشت " تو توضیح نده خودم حسش می کنم"
سرش و گردوند و دستهاش و باز کرد و دوباره تو هم قلاب کرد و گفت: نمی دونم حسین و یادته یا نه.
به ذهنم فشار آوردم یه چیزای گنگی توش پیدا میشد اما نه کامل.
آرشا:دوست پسرم قبل میلاد. بهترینش. تنها کسی که حس کردم می تونم باهاش ازدواج کنم و یه عمر کنار خودم ببینمش و بازم دوستش داشته باشم و هیچ وقت از داشتنش خسته نشم. کسی که واقعاً باعث شد به ازدواج فکر کنم.
نهبه خاطر قیافه اش، قد و هیکلش یا موقعیت خوب خانواده اش که البته اینها هم بودن اما مهم تر از همه خودش بود. خود خودش همون جور که هست. اخلاقاش و دوست داشتم. رفتارش... حسی که بهم میداد... چیزی که بینمون بود...
نفسی کشید و دستهاش و آزاد کرد با حسرت و بغض لبهاش و تر کرد و تکیه داد به مبل و سرش و رو به بالا گرفت و خیره شد به سقف.
آرشا: چیزی که فکر می کردم هست.. یا .. بود و خراب شد...اخم ریزی کردم. خراب شد؟
آرشا:به خاطرش خودم و عوض کردم. به خاطرش کارهای قبلیم و کنار گذاشتم. مهمونیهام خلاصه میشد تو جمع هایی که حسینم بود. اگه از کسی خوشش نمیومد یا حس می کرد یه حالیه اون آدم حذف میشد برای همیشه. اگه لباسی و دوست نداشت دور انداخته میشد. آرایشم زیاد بود.. کم می کردم... یه آدمهایی و خوب نمیدونست، قطع رابطه می کردم...
همونیشدم که می خواست. همونی که دوست داشت... دوستش داشتم.. خیلی... همه چیزش و.. اخلاقش و گاهی سگ بازیهاش و .. عصبانیتش و .. از ته دل خندیدنش و ... حتی محبت کردنش و .... توجهاتش و... دوست داشتم و واقعاً بهش نیاز داشتم.. به اینکه برای کسی مهم باشم.. نگرانی و تو چشمهای یکی بخونم. اگه دیر جواب میدادم یا ازم بی خبر بود دلواپس بشه.. حس خوبی داشت... از اینکه بگه هوا سرده لباس گرم بپوش تنم گرم می شد... جون می گرفتم... این که بخوام همه ی روزام و با چشمهای اون صبح کنم... فکری بود که کم کم جزویی از رویاهام و آرزوهام شده بود...
کنجکاو خودم و کشیدم سمتش. زهر خندی زد و گفت: اما نشد.. نخواستن... یعنی نزاشتن...
اخمهام تو هم رفت....
آرشا: یه وقتهایی حس می کنم دنیا با این همه آدم حسود و چشم تنگ چی کار می خواد بکنه؟ یا آخرش به کجا میرسه؟
خونهی حسین کرج بود. خونه مجردیش. مهمونیهاش و اونجا می گرفت. برای من سخت بود که هر بار تا اونجا برم. برای همینم با یکی از دوستاش که اونم از تهران میرفت هماهنگ شدیم که با هم بریم و برگردیم چون ماشین داشت و مطمئن تر از آژانس بود و در ضمن خونه اش نزدیک خونه ی ما بود.
چونیه مرد بزرگ 35-36 ساله بود و نسبتاً محترم هیچ فکر بدی در موردش نکردم. هم خودم راحت تر بودم هم حسن خیالش راحت شد. رابطه ام با اون پسره هم خیلی رسمی بود. راحت حرف می زدیم اما جدی. شوخی و جلف بازی هم نداشتیم.
همه چیز خوب بود تا اینکه نمی دونم کدوم آدم حسودی.. کدوم آدم بی معرفتی رفت و به حسین گفت من و اون پسره با همیم. با هم رابطه دارم.
چشمهام گرد شد. آرشا بغض خفه ای کرد. دستهاش رو دسته ی مبل مشت شد.
آرشا:بهم زنگ زد. کلی داد و بیداد کرد. براش توضیح دادم که چیزی نیست و برای چی با اون اصلا میرم و میام. قبول کرد. راضی شد. یا من فکر کردم که راضی شد. انگار بعدش از خود اونم میپرسه. اونم نامردی نکرد و گفت " آره ما با همیم پس فکر کردی برای چی با هم میریم و میایم؟ "
بعدم یه مشت چرت و پرت در مورد من بهش گفت که اونم ...
آروم گفتم: قبول کرد؟
بابغض و چشمهای ناراحت نگام کرد و گفت: همه چیز و در موردم میدونست. از روابط راحتم و دوست پسرای قبلیم و ... همه چیز و.... هم خودش میدونست هم خودم بهش گفتم... باور کرد. باورش شد.... گفت وقتی انقدر راحتی برات چه فرقی می کنه من باشم یا اون؟
لبم و گاز گرفتم. ناراحت نگاش کردم. جلوتر رفتم و دستش و گرفتم و آروم نوازشش کردم.
به دستهامون نگاهی کرد و یه لبخند کج زد.
آرشا:رابطه امون به فنا رفت و تموم شد. به زور با خودم کنار اومد. به زور تونستم بزارمش کنار. به زور رویاهام و آرزوهام و خورد کردم و شکوندمشون تا بهشون فکر نکنم.
حدودیه ماه و نیم دوماه پیش تو خونه بودم و داشتم حاضر میشدم برم بیرون که بابا زنگ زد و گفت " یکی از مدارکش و خونه جا گذاشته خودش تو شهر نیست یکی از همکاراش و می فرسته بیاد بگیره" منم گفتم باشه میمونم تا مدارک و بدم و بعد برم.
یه 20 دقیقه ی بعد زنگ زدن. در و باز کردم و گفتم" بفرمایید بالا" رفتم مدارک و گرفتم و آوردم. وقتی در و باز کردم....
ساکتشد. لبهاش و کشید تو دهنش و دوباره یه نفس عمیق. سرش و بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. با بغض گفت: خودش بود... بعد این همه مدت... دیدمش... اونم پشت در خونه امون... ماتم برده بود... هیچ تغییری نکرده بود... دوست داشتنی تر هم شده بود...
نمیدونیچقدر شوکه شده بودم. دهنم باز مونده بود نمی تونستم تکون بخورم. چسبیده به دستگیره ی در ماتم برده بود. اونم فقط بی حرف نگام می کرد. اونم گیج مونده بود. شاید اونم فکر نمی کرد منو ببینه.
اونقدر مات موندم که نفهمیدم مامان کی از آسانسور پیاده شد و اومد تو خونه. یه نگاه به ما دوتا کرد و رو به حسین گفت: بفرمایید.
با صدای مامان حسین به خودش اومد یه سلامی کرد و خودش و معرفی کرد و گفت برای مدارک اومده.
مامانبا لبخند باهاش سلام علیک کرد. ازم خواست مدارک و بیارم که بی حرف دستم و بلند کردم که بدم بهش. موقعی که داشت می گرفتشون بی اختیار دستش کشیده شد به دستم و من...
بغضش بیشتر شد و به زور گفت: آتیش گرفتم.. اون همه زحمت دود شد رفت هوا.. دوباره حالی به حالی شدم و دلم هوایی شد.
حسین تند تشکر کرد و با یه خداحافظی رفت. اونقدر شوکه بودم که نمی تونستم درست فکر کنم. فقط نیشم مثل منگلا باز مونده بود.
بدتر از اون این بود که مامان تا دوساعت در مورد حسین و خوش قیافه بودنش و وجناتش و آقاییش سخن وری کرد و دل منو آتیش زد.
بیخیال بیرون رفتن شدم و برگشتم تو اتاقم و رو تختم ولو شدم. کل روز بهش فکر کردم. دوباره خیالش اومده بود تو ذهنم و زندگیم و این بار دور کردنش سخت تر بود. چون با وجود مامان و بابا که مدام در موردش حرف می زدن مدام ذهنم پر میکشید سمت اون و خاطراتمون.
چند وقت گذشت و من مدام به اون فکر می کردم.

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611 ، ستایش***
#33
قسمت 29


تااینکه یه شب بابا به خاطر کارش دیر کرد و مامان نگران شد. هر چی هم به گوشیش زنگ می زد جواب نمیداد. یعنی از ساعت 10 به بعد گوشیش خاموش شد و مامان نگران. 12 شده بود و بابا نیومده بود. مامانم مثل مرغ سر کنده مدام تو خونه راه می رفت. فقط میدونست با حسین بیرونه و مشغول کار اما تا این ساعت؟ بدون اینکه چیزی به مامان بگم رفتم تو اتاق و گوشیم و برداشتم. شماره اش و حفظ بودم. زنگ زدم بهش. با دومین بوق گوشی و برداشت. با شنیدن صداش هول شدم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم حرف بزن. وقتی دوباره الو گفت سریع سلام کردم. مکث کرد و آروم جواب داد. نمی خواستم فکر کنه از قصد زنگ زدم بهش. اونم بعد از اون جور بهم زدنمون. تند گفتم: بابا دیر کرده و مامان نگرانشه و گوشیشم خاموشه و مامان گفته با تو بوده. ساکت شدم و نفس کشیدم. با همون صدای آروم گفت: با هم بودیم یه ربع پیش کارمون تموم شد و رسوندمش کنار ماشینش و از هم جدا شدیم. یه آهانی گفتم و با گفتن یه مرسی خالی خداحافظی کردم و اومدم قطع کنم که صدام کرد. متعجب با صدای لرزونی گفتم: بله؟ باورم نمیشد با من کار داشته و بخواد باهام حرف بزنه . دل تو ی دلم نبود. قلبم مثل چی میزد. یکم مکث کرد و گفت: بابات مرد محترمیه. تو این چند وقته خیلی بهش فکر کردم. به اینکه با وجود یه همچین پدری تو ... قلبم ایستاد. دستهام دور گوشی سفت شدن. نفسم حبس شد. چشمهام و بستم و به جمله ی بعدیش گوش دادم. حسین: با وجود یه همچین پدر محترم و با آبرویی تو چه طور می تونی با کارهات آّبروشو ببری. یکم به کارهات فکر کن. واقعاً دلم برای بابات میسوزه. نمیدونه چه دختری داره... متاسفم.... ساکت شد... با یه دنیا غم به آرشا که بغض کرده چشمهاش و بست نگاه کردم. اونقدر با جزئیات و پر درد همه چی و تعریف می کرد که مطمئن بودم تو ذهنش به اون زمان برگشته. درک می کردم که چقدر اذیت میشه و چقدر اون پسر و دوست داشته که حتی لحظه های سخت و هم با کوچکترین حالات و جزئیات یادشه و تعریف می کنه. میفهمیدم اون لحظه چه حسی داشت و الان چه حالی داره. متنفرم از اینکه بقیه برای باعث و بانی زندگی مزخرفمون دل بسوزونن و ماها رو مقصر بدونن. هر چند هنوزم فکر نمی کنم تو زندگیم اشتباهی کرده باشم. بهترین تصمیمی که گرفتم بیرون اومدن از اون خونه ی پر تنش بود که حتی نفس کشیدن توشم برام عذاب داشت. آروم جلوتر رفتم و دستهام و انداختم دور شونه هاش و بغلش کردم. با دستهام موهاش و ناز کردم و زیر گوشش گفتم: خواهر کوچولو ناراحت نباش.. غصه نخور.. این حسینی که تو ازش تعریف می کنی لیاقت این ناراحتیهات و نداره. هیچ کس ارزش نداره که به خاطرش خودت و اذیت کنی. آروم و پر بغض تو بغلم گفت: چرا این جوری شد؟ هیچ وقت فکر نمی کردم با یه حرف انقدر داغون بشم. حس من و نداشتی که بفهمی چقدر سخته چقدر بده که از زبون کسی که می تونست همه ی زندگیت بشه یه همچین حرفی و بشنوی که مایه آبروریزی که بفهمی در مورد خودت و زندگیت و کارهات چه جوری فکر می کنه و این فکرها.... پق زد زیر گریه و با همون گریه گفت: خیلی بده... داغونت میکنه... آروم نوازشش کردم. گذاشتم تا خوب گریه کنه و خودش و خالی کنه. آروم تر که شد تو بغلم گفت: برای اولین دفعه فکر می کردم که می تونم ازدواج کنم و آینده داشته باشم. برای اولین بار خودم و تو آینده تنها یا طلاق گرفته از یه پیره مرد تصور نکردم. کسی که به خاطر پول باهاش ازدواج کنم. یه بار تو کل زندگیم فکر کردم می تونم عاشق شم و با عشق ازدواج کنم و زندگی بسازم. کسی که نخوام ازش جدا شم و باهام تا همیشه بمونه و کنارم باشه. آروم نوازشش کردم. شاید برای اولین بار می فهمیدم دقیقاً چه حسی داره. اما به چیزی هم مطمئن بودم. سعی کردم با آروم ترین صدام حرف بزنم که قانع کننده تر باشه. من: آرشا جان عزیزم خودت و اذیت نکن. این آدمی که تو گفتی حتی اگرم بود و بهت پیشنهاد ازدواج می داد باید خیلی بهش فکر می کردی. چون به گفته ی خودت برای رسیدن و خوش اومدن این حسین خان شما خیلی چیزهات و تغییر دادی. گلم هیچ کس اونقدر مهم نیست که تو بخوای خود وجودیت و عوض کنی. تا کی می خواستی به میل و خواسته ی اون رفتار کنی؟ یه روزی میرسید که از این همه نقش بازی کردن و تغییر و بی هویتی خسته میشدی یه روزی که خودت و گم کرده بودی. اون وقت می گشتی دنبال خود درونت و وقتی بروز می کرد شاید اون موقع همه چیز بهم می ریخت و این حست همون موقع جا میزد. من به شخصه خوشحالم که چیزی نشد جون قابل اطمینان نبوده. ذهنم پر کشید سمت کوهیار و حس خود واقعی بودنم در کنارش و چقدر شیرین بود که یه نفر بتونه بی نیاز به تظاهر خود درونش و نشون بده و نگران این نباشه که کسی در موردش فکر بد یا قضاوت اشتباه کنه. یا مجبور نباشه که برای اینکه کسی خوشش بیاد تظاهر کنه. بی اختیار لبخند زدم. یاد کوهیار همیشه باعث میشد عضلات فک و لبم شل بشه. یکم آرشا رو دلداری دادم و حالش که بهتر شد بلند شد و گفت باید بره. حس کردم می خواد تنها باشه برای همینم برای موندنش اصرار نکردم. با اینکه توی اون خونه 2 نفر دیگه هم زندگی می کردن اما تغییری تو تنهایی آرشا نمیداد. شال و مانتوم و تنم کردم و باهاش تا جلوی در حیاط اومدم. با ماشین بابا اومده بود در و باز کردم و بوسیدمش و خداحافظی کردم. جلوی در ایستادم و نگاش کردم تا سوار ماشین شد و راه افتاد و با یه بوق خداحافظی کرد. براش دست تکون دادم. ماشینش که رفت پشت بندش صدای یه بوق دیگه اومد که جلوی پارکینگ ایستاده بود. نگاش کردم. ای جونم کوهیار بود. لبخند زدم. سرش و پایین آورد و از شیشه ی بغل گفت: مهمون نمی خوای؟ با لبخند سری تکون دادم که یعنی می خوام. یه بوق زد و ماشین و جا به جا کرد و پارک کرد و پیاده شد اومد سمتم. انقده ذوق کرده بودم دیدمش که نگو. اومد کنارم و با لبخند گشاد گفت: به به سوگل خانمی گل منور شدیم با دیدنتون دلمون باز شد. یه اخم ریز کردم و همون جور که می چرخیدم برم تو خونه با خنده گفتم: این اسمه تو دهنت موندا. مثل شاهای قاجار سوگل سوگل می کنی. حرمسرا باز کردی؟ شیطون اومد کنارم و دستش و انداخت دور کمرم و یکم کشیدم سمت خودش و گفت: مگه بده؟ تو سر سبدشونی. سوگل جونی..... این بار واقعا اخم کردم که باعث شد نیش یه متریش بسته شه و با دهن جمع شده گفت: آرشین جونی. دهنم و جمع کردم و سرم و انداختم پایین و به زور جلوی خنده ام و گرفتم. اگه بدونید قیافه اش چقدر جدی بود وقتی گفت آرشین جونی. انگار داشت تو کنفرانس کلمه ی غلطش و تصحیح می کرد. سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا. از در وارد شدیم و من مانتو شالمو در آوردم و رفتم تو اتاق آویزونش کنم. کوهیارم همون جور پشت من اومد و خودش و ولو کرد رو مبل و یه آخیش گفت. از تو اتاق داد زدم: زری جون رفت؟ اومدم بیرون. یه اخم ریز کرد و خودش و رو مبل جمع کرد و نشست و گفت: نه بابا کجا رفت. رفت خونه ی دختر خاله اش اینا. یه امشب و دل کند از ما و خونه. پوفی کرد و گفت: زنگ زدن و دعوتش کردن و کلی اصرار که یه امشب و بره خونه اشون. فکر کنم امشبه رو تا صبح راحت باشم. لبخندی زدم و رفتم سمت آشپزخونه و دوتا چایی ریختم با شیرینی و شکلاتایی که براش خریده بودم آوردم چیدم رو میز. کنترل تلویزیون دستش بود و کانالها رو بالا پایین می کرد. رو یه فیلم نگه داشت. کنترل و گذاشت کنار و خم شد چایی و برداشت. و بدون اینکه اجازه بده سرد بشه شروع کرد به خوردنش. چشمهام بهش بود و متعجب فکر می کردم چرا کوهیار نمی سوزه؟ نشستم کنارش و یه نگاه به چایی خودم انداختم و مطمئن از اینکه سرده دستم و دراز کردم و آوردم سمت لبهام که همون قلوپ اول باعث شد تو دلم هر چی فحش بلدم به کوهیار و چایی و داغی بدم. سق دهنم و زبونم برای بار دوم در عرض دو ساعت سوخته بود. همه ی پوست سقم ور اومده بود. کوهیار که دید دارم بال بال میزنم سریع خودش و کشید سمتم و لیوان چایی و ازم گرفت و با لیوان خودش گذاشت رو میز. رو مبل تکون می خوردم و با دهن باز و زبون بیرون اومده با چفت دستهایی که تند تند بالا و پایین می رفت سعی می کردم کمی دهنم و خنک کنم. کوهیار نگران گفت: آخه عزیز من تو که نمی تونی داغ بخوری چرا یهو هورت کشیدی بالا؟ یه اخم تیز بهش کردم و با حرص گفتم: همه اش تقصیر توئه. قهوه داغ، چایی داغ. به آدم القا میکنی که سرده اونقدر که راحت میندازی بالا. یه لبخند مهروبون زد و گفت: تو هنوز نفهمیدی من همه چیز و داغ دوست دارم؟ چایی داغ، قهوه ی داغ، غذای داغ، دختر داغ و... لبهای .... لبخند و نگاه شیطونش و بهم دوخت. اون جور که اون به من و لبهام نگاه می کرد اصلاً تابلو نبود که چی تو فکرشه. یکم به کل صورتم نگاه کرد و لبخندش مهربون شد و اومد نزدیک تر. دستهاش و بلند کرد و آورد بالا و نزدیک صورتم. منتظر بودم بیینم این بار چه طور میشه اما بر خلاف انتظار من دستش نه به صورتم خورد نه اصلا سمتش رفت. رفت پشت سرم و آروم دستش و گرفت به موهام و نرم و با تمرکز کش موهام و که سفت بسته بودم تا کل موهام از پشت جمع بشن و گوجه بشن و تو صورتم نیان و باز کرد. و با همون آرامش و تمرگز انگشتهاش و کرد تو موهام و آروم بازشون کرد. به خاطر پیچشی که بهشون داده بودم تا حجمشون کم بشه و بتونم راحت ببندمشون موهام لولو شده بود. دستهاش و با موهام گشید عقب و لول موهام از هم باز شد و پخش شد رو شونه ام. خیره به موهای پخشم رو شونه و پشتم جابه جا و درستشون کرد و کارش که تموم شد و خودش که راضی شد سرش و بلند کرد و به چشمهام نگاه کرد وب ا لبخند گفتک حیف نیست این بدبختها رو این جوری میچلونی؟؟؟ بزار یکم باز بشن و هوا بخورن. در ضمن موهای باز بیشتر بهت میاد. ساکت شد و صاف تو جاش نشست و خودش و کشید عقب و تکیه داد به مبل و با دست دو ضربه به پاهاش زد و گفت: سرت و بزار اینجا. بی حرف رو مبل دراز کشیدم و سرم و گذاشتم رو پاش. با پاهاش میز جلومون و کشید نزدیک و پاهاش و گذاشت رو میز. با یکم خم شدن لیوان چاییش و برداشت و یه نفس سر کشید و لیوان خالی و گذاشت رو میز. چشمش به تلویزیون بود. منم سرم و کج کردم سمت تلویزیون. کوهیار: این فیلمه باید قشنگ باشه تعریفش و شنیدم. چقدر خوب بود که هیچ حرفی از این اتفاقات و بوسه هامون نمیزد. نمی دونم چرا دوست نداشتم برای این بوسه ها دلیل بیارم و علت توصیف کنم. دوست نداشتم روشون اسم بزارم. یه جورایی دلم می خواست هنوزم دو تا دوست باشیم حالا با 4 تا بوسه و آرامش اضافه تر. از تعریف این رابطه ی جدید می ترسیدم و دلم نمی خواست اسمی روش بزارم و چقدر خوبه که کوهیارم اصراری به گفتن و بحث کردن و حرف زدن در موردش نداره. به وقتش یه روزی در موردش حرف می زنیم. الان فقط دلم این آرامش و این خلوت دو نفره رو می خواد و بس بدون هیچ دل مشغولی و فکری. تو سکوت خیره شدیم به تلویزیون. یکم که گذشت کوهیار خم شد و ظرف شکلات و برداشت. خم که میشد شکمش میرفت تو صورتم. هر چند بیچاره شکم نداشت همون عضلات منقبض شده ی شکمش. خیلی جلوی خودم و گرفتم تا وسوسه نشم توی یکی از این دفعات خم شدنش شکمش و گاز نگیرم. خوب یعنی که چی؟ بالشت که نیستم. ظرف شکلات و برداشت صاف نشست و ظرف و گذاشت رو شکم من. چشمهام گرد شد. رسماً شده بودم میز آقا. من: بد نگذره کوهیار جان. میز بدم خدمتتون. یه نگاه به من کرد و آروم به حالت قلقلک دستش و کشید به شکمم و گفت: همین شکم خوبه. خنده ام گرفته بود دستش که می خورد به شکمم قلقلکم میومد و نمی تونستم نخندم از طرفی خود به خود ماهیچه های شکمم منقبض میشد و یهو دست و پام جمع میشد تو شکمم. هم می خواستم جلوی حرکت دورانی دست کوهیار و رو شکمم بگیرم هم نگران ظرف بلوری شکلاتا بودم که به خاطر پیچ و تاب خوردن من ولو نشه رو زمین حیف بود گرون بود. جفت دستهام و حلقه کرده بودم دور ظرف شکلات و پاهامم کشیده بودم رو شکمم و بلند بلند با دهن باز می خندیدم. کوهیارم پا به پای من قلقلکم می داد و لبخند می زد. انقدر خندیدم که اشکم در اومد تو یه لحظه که حرکت دستش متوقف شد یهو داغی و خیسی لبهاش و رو پیشونیم حس کردم و خنده ام بند اومد و بدنم آروم شد و از حرکت ایستاد و بی اختیار چشمهام بسته شد. بعد از چند ثانیه با تأمل لبهاش و جدا کرد و آروم گفت: جونم خنده هات.... جرات نکردم چشمهام و باز کنم. حسش می پرید. یکم که گذشت و دیدم خبری نیست چشمهام و باز کردم. کوهیار خیره به تلویزیون و زوم فیلم بود و دستشم تند تند میرفت تو ظرف غذا و شکلات برمی داشت و با یه حرکت می خوردشون. بچه ام نخورده بود.... سرمو کج کردم و مشغول فیلم دیدن شدیم. خانمِ توی فیلم تقی به توقی می خورد سریع کیک و شیرینی درست می کرد. اونقدر این کیکها خوشمزه به نظر میومد که آدم هوس می کرد. دلم ضعف رفته بود برای کیکها که کوهیار با دهن پر شکلات گفت: من میمیرم برای کیک. یه ابروم و دادم بالا و نگاش کردم. خوبه دهنش پر شکلاته و برای یه چیز دیگه داره خودکشی میکنه. کوهیار سرش و آورد پایین و یهو بی مقدمه گفت: آرشین بلدی درست کنی؟ غافلگیر مات موندم. راستش و بگم بلد نبودم. حتی یه ذره اما چرا باید جلوی کوهیار خودم و ضایع می کردم و میگفتم از کیک فقط خودنش و بلدم؟ با اعتماد به نفس گفتم: همه مدلش و.. ذوق زده خوشحال خندید و مظلوم مثل پسر بچه ها گفت: برام درست می کنی؟ از این شکلاتیا؟؟؟ الهی بچه ام انقدر معصومانه گفت که بی اختیار گفتم: چرا درست نکنم. برات می پزم. وقتی ذوق زده خندید تازه فهمیدم قول کشکی دادم. کیکم کجا بود. اما خوب نمیشد دل بچه رو شکوند. آروم که شد گفت: الان می تونی درست کنی؟ یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفت: دیگه پررو نشو... یه چیزی میگیا الان وسیله از کجا بیارم؟ دهنش و جمع کرد و دوباره به شکلاتا حمله کرد و گفت: پس حتماً بعداً برام درست کن. مرسی. یه باشه گفتم و سرم و چرخوندم سمت تلویزیون. حالا کو تا بعداً تا اون موقع یادت میره. وسطای فیلم دست کوهیار رفت تو موهام و آروم و نوازشگر کف سرم و موهام و با انگشتهاش ماساژ داد و این کار و تا آخر فیلم ادامه داد. نمیدونستم فیلم ببینم یا با حس خوابآلودگیم مقابله کنم. خمار فیلم می دیدم. فیلمه رسیده بود به جاهای حساسش و منم خوابم کم کم زیاد شده بود و بدنم کج. یهو با زنگ گوشی کوهیار دستش تو موهام ایستاد و من چشمهام گرد گرد باز موند. مثلاً خیر سرم می خواستم خودم و هوشیار نشون بدم. دوباره خم شد و از رو میز موبایلش و برداشت و با تعجب گفت " زری جونه ". تند سر م و از رو پاش بلند کردم و چهار زانو نشستم رو مبل و خیره شدم بهش. گوشی و وصلش کرد و گذاشت زیر گوشش. کوهیار: جونم زری جون؟؟؟ ..... کوهیار: کجا می خواستم باشم تو خونه نشستم فیلم میبینم.... ...... یهو کوهیار مثل سیخ صاف نشست. با تعجب به کوهیار که هر لحظه اخمش بیشتر میشد نگاه کردم. با بهت گفت: مامان زری تو کجایی؟ .... کوهیار: پشت در چی کار می کنی؟ قرار نبود شب بمونی خونه ی دختر خاله ات اینا؟ ... عصبی دستی تو صورتش کشید و گفت: خیلی لطف داری زری جون الان در و باز می کنم. گوشی و با حرص قطع کرد و با دندونای به هم فشرده گفت "لعنتی " و گوشی و پرت کرد رو مبل بغلی. هنوز گیج داشتم نگاش می کردم. تند از جاش بلند شد و دستاش و تو جیبش فرو کرد و دنبال وسایلش گشت و همون جوری با حرص گفت: زری جون فکر می کنه با بچه ی دو ساله طرفه که از شب و تنهایی می ترسه. میگه دلم نیومد شب تنهات بزارم آژانس گرفتم خودم اومدم. الان پشته دره. میگه چرا هر چی زنگ می زنم در و باز نمیکنی؟؟؟ خم شد رو میز و سوییچ و کلیدش و برداشت و از رو مبل موبایلش و. از رو مبل بلند شدم و ایستادم کنارش. کوهیار با ناله گفت: جلوی دره.... نمی تونم برم پایین... بی حرف به تراس اشاره کردم. یه نگاه به تراس انداخت و سریع چرخید و رفت سمت در و کفشهاش و برداشت و برگشت. زیر لب غرغر هم می کرد. کوهیار: این چه وضعشه از دست این مادرمون زندگی نداریم. این که نمیشه شیطونه میگه بهش بگم زودتر برگرد برو پیش شوهرت به اون یکم گیر بده. بابا یه عمری تنها زندگی کردیم کسی نگرانمون نشد. یهو چی شده؟؟؟ از حرص کبود شده بود. نگرانش شدم. می ترسیدم تو عصبانیت یه چیزی از دهنش بپره به زری جون بگه. نرسیده به تراس جلوش ایستادم. اونم ایستاد. دستهام و دور کمرش انداختم و رو پنچه پا بلند شدم و آروم لبهاش و بوسیدم و اومدم پایین. چشمهاش و بسته بود و با همین بوس نفس حرصیش از بین رفته بود. آروم چشمهاش و باز کرد و نگام کرد. دستهام و گذاشتم رو سینه اش و آروم گفتم: مادره دل نگرانته، از طرفی دو روز دیگه میره دلش تنگ میشه برات. معترض گفت: آرشین بچه که نیستم... پرسیدم وسط حرفش و گفتم: دلش نازکه. یه وقت چیزی بهش نگیا؟ نگاهش قدرشناس و مهربون شد. یه لبخند زد و آروم پیشونیم و بوسید و گفت: چشم هیچی نمیگم. پر حسرت گفت: نمیزاره یه شب آروم تو حال خودمون باشیم. لبخند زدم. خم شد و تند لبهام و بوسید و ازم جدا شد و رفت سمت در تراس و تند زد بیرون. دنبالش رفتم. با یه پرش رفت رو تراس خودشون و جلوی درش برگشت سمت من و گفت: بابت همه چیز مرسی. ببخشید این چند وقته خیلی .... نتونست ادامه بده منم نزاشتم با لبخند گفتم: مهم نیست... لبخند زد و سری تکون داد و رفت تو خونه. صدای زنگ های پیاپی در که هر یه دقیقه انگار یکی فشارش می داد باعث شد بخندم. فکر کنم زری جون دستشویی داره که صبر نداره کوهیار درو براش باز کنه. بازوهام و بغل کردم و برگشتم تو خونه و رفتم میز و جمع کردم و پوست شکلاتایی که کوهیار همه جا پخش کرده بود و ریختم تو سطل زباله و بعد یه تمیز کاری رفتم تو اتاقم و خوابیدم. *****

_____________________________________________ 



.ماشین برای بارصدم افتاد تو دست انداز. یه تکون محکم خوردم و نیم متر پرت شدم بالا و دوباره افتادم رو صندلی. به گو... خوردن افتاده بودم. با چشمهای بسته التماس کردم. من: ملی، جون شایان انقدر تو این چاله چوله ها نرو مردم به خدا. دل و رودم پیچید تو هم. ملی: خوب به من چه؟ محله اتون داغونه همه جاش کنده کاریه. زیر لب زمزمه کردم: عروس نمی تونست برقصه میگفت زمین کجه. چقدر به خودم فحش دادم که امروز ماشین بردم. خیلی راحت می تونستم با آژانس برم و برگردم انقدرم دل پیچه نمی گرفتم و کمرمم سالم بود. ولی خوب نمیشد به ملی چیزی بگم یعنی نه که هیچیا ولی نمیشد 4 تا فحش پرد مادر دار بدم جیگرم حال بیاد. کلی لطف کرده بود برام وقت گرفته بود و امروزم باهام اومده بود دکتر. چند وقتی بود که به حرفهای کوهیار فکر می کردم. به اینکه چشمهام و با این نمره عمل کنم و از شر لنز و عینک خلاص شم. خودمم خسته شدم از این همه محوی دنیا. درسته که یه وقتهایی دلم می خواد همه محو بشن اما جدیداً خیلی دوست دارم یه چیزایی و خیلی واضح و بی واسطه ی لنز و عینک ببینم. با تمام وجود ببینم. خودم جراتش و نداشتم به ملی گفتم برام از چشم پزشکم وقت بگیره و رفتم معاینه کرد و بهم برای امروز وقت داد برای عمل. صبح کوهیار اس ام اس داده بود و گفته بود که بالاخره زری جون بعد از 10 روز برگشت خونه اش. انقدر خوشحال بود که حد نداشت. ازم خواست امشب شام برم خونه اش اما چون نوبت عمل داشتم و مطمئن نبودم که بعد از عملم سر درد و مشکلی نداشته باشم گفتم نمی تونم امروز باید برم جایی. اما الان که عمل تموم شده و کلاً چشمم غیر کمی تاری اولیه مشکل خاصی نداره خیالم راحته می تونم امشب و استراحت کنم و فردا برم خونه اش و سورپرایزش کنم. چقدر بی خودی از این عمله ترسیدما کمتر از یک ربع طول کشید زرت زرت درستش کرد. منم که به آفتاب حساسیت ندارم نیازی به نور کم و عینک و اینا ندارم. ولی در عوض راحت شدم رفت. بالاخره بعد کلی خورد شدن کمرم رسیدم خونه. ملی ماشین و پارک کرد و کمکم کرد برم تو خونه. آخه هنوز کمی تار میدیم. یکم نشست در حد نیم ساعت و از شایان حرف زد و بعدم رفت. من در تمام مدت چشمهام بسته بود. بریا اینکه وسوسه نشم چشمهام و باز کنم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد. ساعت 10 صبح بود که بیدار شدم. یه اس ام اس از کوهیار اومده بود که گفته بود "امشب خونه میای؟" منم نامردی نکردم و گفتم " معلوم نیست. " بزار فکر کنه امشبم خونه نیستم تا قشنگ غافلگیر بشه. غیر یه کوچولو تاری چشم دیگه چیزی برام نمونده بود و با وجود اون کوری مطلق من بدون عینک این یه ذره تاری حتی به چشم هم نمیومد و از همین الان حس می کردم چشمم سالم سالمه چون حتی می تونستم لکه های آب روی لیوان و هم ببینم. دل تو دلم نبود که عصری بشه و بدوام برم خونه ی کوهیار و چشمهای واقعیم و با رنگ طبیعی نشونش بدم. دروغ چرا اون شبی که تو تاریکی سالن جلوی در تراس از چشمهام تعریف کرد کلی ذوق زده شدم. یکی از دلایلی که می خوام زودتر برم کوهیار و ببینم شاید یه درصد به امید تعریف بیشتر از چشمهام باشه. خل شدم رفتم تعریف محتاجم الان. عصر که شد با هیجان پریدم تو حمام و از اونجایی که سر و صورتم نباید یکی دو روز آب می خورد فقط بدنم و شستم و اومدم بیرون. با وسواس لباس انتخاب کردم. دوست داشتم کوهیار و سورپرایز کنم و امشب عالی باشم. چشمهام و آرایش نکردم اما رژ حسابی زدم و رژ گونه هم توپ... شلوار جین تنگم و با یه تاپ دکلته ی مشکی پوشیدم و شال و مانتوی نخی آبیمم تنم کردم. از تو یخچال یه بسته شکلات برداشتم. شیطنتم گل کرده بود. لبم و گاز گرفتم. سورپرایز یعنی خیلی غافلگیری... رفتم تو اتاق و از تو کشو کلید خونه ی کوهیار و برداشتم. از شب مهمونی تا حالا دستم مونده بود و هنوز موقعیت پیش نیومده بود که بدم بهش. کلید کوهیار و خونه ی خودم و موبایلمو برداشتم با شکلاتا از خونه زدم بیرون. با ذوق در خونه ی کوهیار و باز کردم و رفتم تو و سوار آسانسور شدم. نمیدونم این دل وامونده ام چرا یهویی انقده تند می زند. گرمم شده بود و این عجیب بود چون هوا اونقدرا هم گرم نبود. چقدر استرس داشتم برای این غافلگیری. حتی اگرم کوهیار الان خونه نباشه میرم تو خونه و منتظرش می شینم. دوست دارم صورت متعجب و بهت زده اش و ببینم. در آسانسور که باز شد یه نفس عمیق کشیدم و اومدم بیرون. از هیجان و استرس لبم و گاز گرفتم و کلید و آروم انداختم تو قفل. در با صدای تیک ضعیفی باز شد. آروم در و هل دادم اما با شینیدن صداهای توی خونه تو جام میخکوب شدم. انگار یکی تو خونه داشت دعوا می کرد. خاک تو سرم که بدترین موقعیت و برای سورپرایز انتخاب کردم. خدا رو شکر کردم که در و کامل 4 طاق باز نکردم و نپریدم تو فقط 10-12 سانت از در و باز کرده بودم می تونستم خیلی راحت رو هم بزارمشو ببیندمش و برم و کسی هم نفهمه که من اومدم. خواستم آروم در و ببندم که با شنیدم صدای نفر دوم دعوا که یه دختر جوون بود تو جام خشک شدم. بی اختیار گوشهام تیز شد و همه ی حواسم رفت سمت دعوا... دختر: تقصیر منه؟؟ تقصیره منه که تو با خودت مشکل داری؟؟؟ کوهیار: تو میدونستی بهت گفته بودم. دختره: چیو می دونستم؟ هان؟ چیو؟ مگه منِ تنها خواستم؟ مگه دست من بود؟ مگه مجبورت کردم؟ کوهیار: تو باید مراقب می بودی. هر دو باید مواظب می بودیم. دختر پر حرص گفت: جالبه واقعاً جالبه. آخه عزیز من مواظب چی می بودیم؟؟؟ مگه احساس آدم دست خودشه؟ مگه دل و میشه کنترل کرد؟ دستهام یخ کرد.... نفسهام منقطع شد... چشمهام دو دو می زد و پلکهام می پرید. تو یه لحظه همه ی انرژیم نیست شد.. پاهام توان حمل وزنم و نداشتم. دستم از رو دستگیره ی در شل شد و افتاد کنار بدنم. اون یکی دستم با شکلاتا بی جون خم شدن پایین. بی تعادل چند قدم عقب رفتم. متمایل شدم به چپ و خوردم به دیوار. انرژیم تموم شد. پاهام سست و خم شد. رو دیوار سُر خوردم و نشستم رو زمین. زانوهام خم شد تو شکمم. بسته ی شکلات و کلیدها کنارم افتادن رو زمین. همه ی حواسم نابود شدن غیر گوشهام که با اصرار به بحث دونفره اشون با داد گوش می کردن و چقدر الان گوشهام تیز و دقیق عمل می کردن.

__________________________________________________ 


کوهیار کلافه و عصبی داد زد: آره میشه میشه... من همه ی عمرم این کار و کردم پس میشه... دختره پر بغض گفت: آره واقعاً هم که چقدر خوب کنترلش کردی. دیوونه به خودت بیا چشمهات و باز کن تا کی می خوای این جوری باش؟ تا کی می خوای از هر چی احساسه فرار کنی هان؟؟؟ آخرش که چی بالاخره که باید قبول کنی... کوهیار : چیو قبول کنم؟ من همینم که هستم. همین جوری با همین اخلاق با همین منطق و با همین اعتقادات. از اینی هم که هستم خوشم میاد. چرا باید عوضش کنم. دختره با بغضی که باعث تحلیل رفتن صداش شده بود گفت: پشیمون میشی کوهیار. یه روزی پشیمون میشی که خودتم.... ( بغضش ترکید و با گریه گفت ) فقط دعا کن... دعا کن که اون روزی که به خودت میای خیلی دیر نشد ه باشه .... دعا کن که پشیمونیت به موقع باشه... دعا کن که حداقل یکی و کنار خودت داشته باشی... وگرنه... وگرنه تنها میمونی اوقدر تنها که.... کوهیار پرید وسط حرفش و خونسرد گفت: من این تنهایی و دوست دارم می فهمی؟؟؟ نه به تو و نه به هیچ کس دیگه ای احتیاج ندارم. آخه کدوم آدم عاقلی گفته که وابستگی خوبه... مزخرفتر از این جمله تا حالا نشنیدم. بهت گفتم من وابسته نمیشم نگفتم؟ الان اومدی اینجا چی بگی؟؟؟ دختره با بغض و اشک آرومتر گفت: دلم برات تنگ شده بود بی معرفت... سکوت.... این بار کوهیار آروم تر و کلافه با کمی مهربونی تو صداش گفت: ستاره بهتره که بری. با اومدنت فقط خودت و اذیت کردی. وقتی بهت گفتم تمومش کنیم منظورم برای همیشه بود... وقتی گفتم همو نبینیم منظورم هیچ وقت بود... دختر به هق هق افتاد و میون هق هقش گفت: خیلی بدی کوهیار خیلی بدی. من و به خودت عادت دادی و وابسته ام کردی و چقدر راحت گفتی برو... دوباره کوهیار عصبی شد و داد زد و گفت: من کاری نکردم. هیچی... خودت خواستی لعنتی خودت خواستی.... من به همون آخر هفته های دوستانه راضی بودم... به همون روزهای شادی که با هم داشتیم... همونا برام کافی بود.... این تو بودی که بیشترش کردی.. این تو بودی که وقت و بی وقت اومدی. کلید خونه ام و بهت دادم چون دوستم بودی... چون به عنوان دوست دوستت داشتم... چون روزهای تعطیلم و دوست داشتم با دوستم .. با تو بگذرونم... برام مثل خانواده ام بودی. اما تو چی کار کردی؟ دو روز در هفته شد 3 روز... بعد شد 4 روز... آخرام که میرفتم شرکت میومدم اینجا بودی....خودت می خواستی وابسته بشی... خودت ... من نمی خواستم... می خواستی به کجا برسی؟ هان؟ می دونستی من اهل وابستگی و ازدواج نیستم. تو می دونستی.... برای همین گفتم تمومش کنیم تا تو کمتر آسیب ببینی... دختر با هق هق گفت: الان که دیگه وابسته شدم و آسیب دیدم. میدونی تو این 8 ماه چی کشیدم. چقدر با خودم کلنجار رفتم که نیام دیدنت.... اما نتونستم... نمی تونم.... کوهیار من هنوز به فکرتم... کوهیار آروم تر گفت: ستاره برو.. فقط برو... انقدر خودت و منو اذیت نکن.. برو... ( صداش شکست ) من... وابسته نمیشم... اینو بفهم.... و باز هم سکوت و بعد... صدای بلند تلویزیون... صدای هق هقی که نزدیک و نزدیک تر شد... دختری که خودش و از خونه پرت کرد بیرون و درو با صدا پشت سرش بست.... تکیه به در هق هق کرد و اشکهاش و پاک کرد. دستهاش که پایین اومد چشمش به من افتاد که مثل میّت رو زمین ولو شده بودم و بی روح و مات بهش نگاه می کردم. یه نگاه پرسشی بهم کرد و سرش و به عقب متمایل کرد. یعنی با این خونه کار داری؟ بی حرف نگاش کردم. یه لبخند تلخ زد و پر بغض گفت: دوستش داری؟ چونه ام لرزید اما گریه نکردم. یه نفسی گرفت و گفت: مواظب باش... تا وقتی باهاش دوستی معرکه است... فقط دوست... مواظب احساست باش... وارد دوستیتون نکنش.... اونوقته که رم میکنه... اونوقته که یهو خوشیهاتون دود میشه.... منم دوستش بودم. دوتا از بهترین دوستا بودیم... پنجشنبه جمعه ام اینجا بود.... اشکش در اومد. بی صدا اشک ریخت و با حسرت گفت: چه دوره ای داشتیم.... من وابسته شدم... عاشقش شدم... فکر می کردم اونم همین حس و داره... تا وقتی بروز ندادم تا وقتی خودش به خودش اعتراف نکرد همه چیز عالی بود اما به محض اینکه مطمئن شد داره وابسته میشه یهو همه چیز و نابود کرد. رابطه رو به کل قطع کرد... دیگه نزاشت ببینمش.... نزاشت.. دوباره هق هق کرد. دویید سمت آسانسور و دکمه اش و زد. در بلافاصله باز شد و قبل از ورود بهم نگاه کرد و گفت: نزار وابسته بشی... میشکنی.... و رفت.... رفت و همه ی خوشیهای منو برد. همه ی شور و هیجان و ذوق منو برد. صدای بلند تلویزیون کوهیار رو اعصاب بود... ذهنم خالی بود... تهی از هر فکر و احساسی... حتی نمی تونستم گریه کنم. کف دستم و گذاشتم رو زمین و با ته مونده ی انرژیم بهش فشار آوردم و به زور از جام بلند شدم. پا کشون رفتم سمت آسانسور. دکمه اش و زدم و منتظر موندم. بعد یکم در باز شد و وارد شدم. همه چیز برام یه شکل بود همه جا. دستهام سبک بود و غیر کیف کوچیکم چیزی دستم نبود. به دستهای خالیم نگاه کردم. بسته ی شکلات و جلوی در جا گذاشتم، به درک.... کوهیار و ندیدم.. به درک.... نگفتم چشمهام و عمل کردم .... به درک... خوشیم رفت .... به درک... در خونه ام و باز کردم و وارد شدم. در و با پا بستم. کفشهام و در آوردم. یه قدم برداشتم.... کیف و کلیدم و انداختم زمین... یه قدم برداشتم... شالم و از سرم کشیدم و انداختم زیر پام... یه قدم برداشتم... بندهای مانتوم و باز کردم و از رو شونه ام سُرش دادم افتاد پایین. یه قدم برداشتم.... دکمه ی شلوارم و باز کردم و به زور شلوار و در آوردم و همون جا انداختم. یه قدم برداشتم.... دستهام و گرفتم دو طرف تاپم و از سرم بیرون کشیدمش و انداختمش پایین... داغون بودم.. تهی بودم... تحمل لباسهامم نداشام. لباسهایی که پوشیده بودمشون تا خودم و خوشگل کنم .. تا کوهیار ازم تعریف کنه... رفتم تو اتاقم و ملافه ی رو تخت و گرفتم و دورم پیچیدم. نشستم رو زمین و تکیه دادم به تخت. مات خیره شدم به سفیدی دیوار رو به روم. بدون فکر.. بدون گذشته.. بدون آینده.. بدون کوهیار.. فقط خیره شدم .....نمیدونم چقدر گذشت که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم. نگاه مات و بی تفاوتم و به صفحه ی روشن و خاموش شوی گوشی دوختم. اسم و عکس کوهیار بزرگ رو صفحه چشمک میزند. اونقدر نگاش کردم تا تماس قطع شد و صفحه خاموش. به یک دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد و باز هم نگاه مات من و تماس قطع شد. این بار پیام اومد. دستم شل از رو زانوم افتاد پایین و با یه انگشتِ کم جون رو دکمه کلیک کردم. صفحه ی پیام باز شد. " کوهیار: آرشین... خونه نیستی؟ امشب خونه نمیای؟؟؟ " بدون اینکه بهش جواب بدم نگاش کردم. نگاش کردم تا بازم صفحه گوشی خاموش شد. دوباره چشم دوختم به دیوار سفید. هوا تاریکه... همه جا تاریکه.. نوری نیست... و چقدر عجیبه که من دیوار و می بینم. گوشیم و می بینم و حتی پیامی و با فاصله از چشمهام می خونم. چقدر امشب همه چیز واضحه... چقدر همه چیز شفافه... پس کو اون تاریکی و تاری؟ پس کو اون محوی و ماتی؟ کاش هنوزم همه چیز مات بود. کاش هنوزم نورها مثل هاله های روشن بودن. کاش هنوزم آدمها توده های سیاهی بودن. کاش هنوزم چشمهام تار می دید. هیچی نمیدیدن.چقدر وضوح سخته. شفافیت چقدر دردناکه. دستم و گرفتم لبه ی تخت و از جام بلند شدم. با قدم های شل آروم آروم از اتاق بیرون اومدم. رفتم سمت در تراس. پرده ها کشیدن و وضوح و کم کردن. اما بیرون و آسمون پیداست. رفتم کنار در تراس کنج دیوار سمت راست نشستم. خیره شدم به شب و تاریکی و ستاره ها.... به تراس بغلی... به مردی که الان رو تراس نیست.... آروم زمزمه کردم. توی یک دیوار سنگی دوتا پنجره اسیرن دوتا خسته دوتا تنها یکیشون تو یکیشون من دختره چی گفت؟ گفت کوهیار و دوست داره... گفت دوستش بوده... زمزمه کردم. دیوار از سنگ سیاه سنگ سرد و سخت خارا زده قفل بی صدایی به لبای خسته ی ما گفت وابسته شد... کوهیار گفت تقصیر خودته... خودت خواستی... زمزمه کردم. نمی تونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوار همه ی عشق منو تو قصه است قصه ی دیدار کوهیار گفت دوست بودیم.... وابستگی نمی خواد... وابستگی مزخرفه... زمزمه کردم. همیشه فاصله بوده بین دستای منو تو با همین تلخی گذشته شب و روزای منو تو به آرام چی گفته بودم... " اصولاً ازدواج چیز مزخرفیه. وابستگی بده. " زمزمه کردم. با بغض... راه دوری بین ما نیست اما باز اینم زیاده تنها پیوند منو تو دست مهربون باده کوهیار چی گفت.... " من این تنهایی و دوست دارم می فهمی؟؟؟ نه به تو و نه به هیچ کس دیگه ای احتیاج ندارم. آخه کدوم آدم عاقلی گفته که وابستگی خوبه... مزخرفتر از این جمله تا حالا نشنیدم. بهت گفتم من وابسته نمیشم نگفتم؟ " من وابسته نمیشم... کوهیار وابسته نمیشه.... من دوست پسرامو به محض احساس کردن حسی بیشتر از دوست داشتن معمولی پس می زدم... کوهیار ستاره رو به خاطر درک کردن حس علاقه و وابستگی از خودش روند.... با بغض زمزمه کردم... ما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریم بغض گلوم و فشار می داد اما گریه... نای گریه نداشتم.... وقت گریه نداشتم... تو یه لحظه اونقدر حرف و خاطره تو ذهنم هجوم آورده بود که نمی دونستم به کدومشون فکر کنم... واسه ما رهایی مرگه تا رها بشیم میمیریم مگه همون شب که اینجا بود... درست همین جا کنار این در تراس... نشسته کنار من... "وابستگی خیلی مزخرفه. فقط چون به یکی عادت کردی که مجبور نیستی تا آخر عمرت و صرفش کنی." مگه با خودم نگفتم " وقتی کوهیار حرف می زنه حس می کنم خودم دارم این جمله ها رو میگم؟ " پس چرا نفهمیدم؟ چرا نخواستم بفهمم؟؟ اون که انقدر بهم نزدیک بود.. انقدر شبیه من... چه طور می تونه با دوست داشتن زیاد و وابستگی کنار بیاد؟؟؟ من خودم کنار نیومدم اون چه طور می خواد کنار بیاد؟؟؟ هیچ کدوم حرف نزدیم... هیچ کدوم از وابستگیهامون نگفتیم... هیچ کدوم بعد اون شب مهمونی و بوسه حرف نزد... حتی بعد ترش بعد از چندین و چند بوسه... هیچ کدوم پا پیش نزاشتیم.. هیچ کدوم به روی خودمون نیاوردیم؟ چرا؟؟ مگه نه اینکه هر آدم عادی بلافاصله در موردش حرف می زد. بحث می کرد و دنبال دلیل می گشت؟ پس چرا ماها هی طفره رفتیم؟ پس چرا ماها مدام پسش زدیم و به روی خودمون نیاوردیم؟؟؟ بغضم شکست هق هقم بی صدا بود.. بی اشک... اما هق می زدم... مدام یه جلمه ی کوهیار تو سرم م یپیچید " آدم باید خودخواه باشه. " من خود خواه بودم. کوهیار خودخواه بود.... هنوزم هست... من عوض شدم.. اون تغییر نکرد... احساسم به کوهیار عوض نشده.. از خودم بدم اومده... زمزمه کردم با بغض با هق... کاشکی این دیوار خرابشه منو تو باهم بمیریم توی یک دنیای دیگه دستای همو بگیریم شاید اونجا توی دلها درد بی زاری نباشه میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه خدایا چرا؟؟ چرا الان باید نشونم بدی؟ الان باید این جوری با مشت بکوبونی تو صورتم؟ انقدر واضح که بفهمم چقدر بدم؟ چقدر اعتقاداتم بده؟ مسخره است؟ یعنی با نشون دادن یه آدمی مثل خودم باید اینو بهم بفهمونی؟ با کوهیار؟ من اگه جاش بودم با اولین حرف در مورد دوست داشتن و وابستگی به محض اینکه بفهمم موضوع جدیه ... فرار می کنم.. همه چی تموم میشه و ... احساس و وابستگیش دو روزه تموم میشه و نه اثری از اون آدم تو زندگیم هست نه وابستگیش.... کوهیار مثل منه... خود خود منه.... اونم همین کارو می کنه... با منم همین کارو می کنه.... هق زدم.. بی صدا.. بی اشک... متنفر از خود.. با علاقه به کوهیار.... اونقدر با خودم فکر کردم.. اونقدر خودم و اخلاقم و اعتقاداتم و بالا پایین کردم تا شاید یه راه درو یه راه نجات برای رابطه امون پیدا کنم. اما نبود.. هیچی نبود... خودم و خوب می شناختم و حالا.. کوهیارم به همون خوبی میشناختم... محال بود بتونیم یه وابستگی به این شدت و تحمل کنیم... من شاید عوض میشدم اما کوهیار.... صداش تو سرم پیچید " من... وابسته نمیشم... اینو بفهم.... " وابسته نمیشه.. وابسته نمیشه.... باز هم نفس هایی که هق هق شدن و چشمی که اشکی نریخت... نفهمیدم کی بین این دل مشغولیها و این تحلیلاتم سپیده زد و روز شروع شد. با اولین نور خوشیدی که پخش شد از جام بلند شدم. همه ی بدنم بی حس شده بود. به زور خودم و به اتاق رسوندم و رو تخت ولو شدم. سرم و گذاشتم رو بالشت و..... خواب چیز غریبیه..... ***** 5 روز تمومه که دارم فکر می کنم. دارم با خودم کلنجار میرم. من با این محبتی که تو دلمه چی کار کنم؟ با کوهیار چی کار کنم و با این تشابه .... مدام به یه جا خیره میشم و تو فکر می رم. کوهیار زنگ زد پیام داد. زنگاش و جواب ندادم. پیام هاشم کوتاه جواب دادم. نمی خوام الان باهاش حرف بزنم. یا رو به رو بشم. هنوز سر پا نشدم. هنوز مسلط نشدم. اما تا کی؟ تا کی می تونم پنهون بمونم؟ مگه یه تراس چقدر می تونی دورمون کنه؟ چقدر دووم میاره؟ میشه راحت از روش رد شد.. میشه راحت به هم رسید.... اما بعدش چی؟ بعدش... محال ممکنه بتونم تحمل کنم اونی که می برّه کوهیار باشه. اونی که میگه همه چی تمومِ کوهیار باشه. تحمل ندارم اونی که خداحافظ میگه کوهیار باشه... باید فکر کنم... آیا راهی هست؟؟ شاید یه نگاه ... یه حرف... یه دیدگاه... یه چیزی که باعث تحول بشه... یه چیزی.... 5 روز تموم فکر کردم... فردا شنبه است.... کوهیار گفته یکشنبه باید بره مأموریت... این دوری لازمه... این تنهایی این جدایی.... فکری که تو سرمه هر لحظه قویتر میشه... من این جوری عقب نمیکشم. نه این جوری... بدون هیچی... 3 ساعت مرخصی گرفتم و زودتر رفتم خونه. سر راهم کلی خرید کردم. ماشین و تو پارکینگ پارک کردم. یه پیام به کوهیار دادم. من: امشب چی کاره ای؟ کوهیار: سلامت کو بچه؟ هیچی بیکار کنج خونه نشسته ام. خوشحال یه لبخند زدم و دیگه جوابش و ندادم. رفتم بالا و کلید خونه ی کوهیار و برداشتم. لباسها و وسایل مورد نیازمم برداشتم و برگشتم پایین و رفتم خونه ی کوهیار. همچین وارد شدم که انگار 100 ساله خونه ی خودمه. خوشم میاد همسایه ها هیچکی به هیچکی کار نداره. خدا رو شکر. رفتم تو خونه، وسایل آشپزی و چیدم تو آشپزخونه و وسایل خودم و بردم تو اتاق کوهیار. جلوی دست نباشه بهتره. مانتو و شالم و در آوردم و مشغول به کار شدم. اول مایع لازانیا رو درست کردم و بعد از اینکه گذاشتمش تو ماکروویو رفتم سراغ بقیه. پودر کیک آماده رو از تو نایلون در آوردم. یه چشمک بهش زدم. درسته که کیک پختن بلد نیستم اما بلدم 3 تا تخم مرغ و روغن و آب و به مایه کیک اضافه کنم و هم بزنم. مواد کیکم آماده کردم ریختم تو یه قالب گرد و گذاشتمش تو فر. بقیه ی مخلفات شامم حاضر کردم. کارم که تموم شد یه ساعتی وقت داشتم تا اومدن کوهیار. رفتم حمام و اساسی حمام کردم. اومدم بیرون و بعد یه هفته یه آرایش درست و حسابی کردم و یه تاپ تنگ قرمز پوشیدم که 4 تا بند داشت و این بنداش با هر بار تکون خوردنم می افتادن رو شونه ام و یه دامن 7-8 سفید کوتاه که 7 هاش میرسید تا بالای زانوم و 8 هاشم که تا وسط رونم میومد پوشیدم. کمر دامن تنگ بود و شکمم از یه خط فاصلی از تاپ و کمر دامن پیدا میشد. موهامم سشوار کردم و باز ریختم دورم. همون جور که کوهیار دوست داره. امشب باید فوق العاده باشم معرکه. صدای در باعث شد از جلوی آینه بلند شم و به سمت در برم. کوهیار از در وارد شده بود و با تعجب به خونه ی چراغونی شده نگاه می کرد. با لبخند جلو رفتم. با دیدن من دهنِ بازش جمع شد و ناباور گفت: آرشین.. اینجا چی کار می کنی؟؟ با لبخند و لوند گفتم: سورپرایز.... می خواستم غافلگیرت کنم. با این حرفم انگار تازه متوجه من شده. سرش و انداخت پایین و از نوک انگشتای پام با اون لاکهای قرمزش شروع کرد به نگاه کردن و چشمهاش کشیده شد به ساق پاهای براقم و اومد بالا رو زانو و رون پام که از زیر دامن کوتاهم پیدا بود و اومد بالا تر و رسید به شکم لختم که تو حد فاصل بین کمر دامن و تاپم پیدا بود و بالا تر رسید به یقه ی باز تاپم و سینه هایی که ازتوشون پیدا بود و گردنم و در آخر صورتم. ابرو هاش بی اختیار رفت بالا و سوت بلندی کشید و گفت: چه کردی با خودت؟ یه قدم به سمتم برداشت و آروم گفت: جان من آرشین خبریه؟ این همه توجه و اینا.... با دست به سر و شکلم اشاره کرد. لبخند زدم و رفتم سمتش و چسبیدم به سینه اش و دستهام و گذاشتم رو شونه اش تا بتونم خودم و رو پنجه ی پام بالا بکشم. خاک به سرم یادم رفته بود یه کفش نو بیارم قرم تکمیل شه. خودم و بالا کشیدم و نرم لبهاش و بوسیدم و اومدم پایین و گفتم: نه عزیزم خبر خاصی نیست. دیدم بودن زری جون خسته ات کرده گفتم یه شب خوب دو نفره داشته باشیم. جفت ابروهاش پرید بالا و نامطمئن و خوشحال گفت: دونفره؟ با لبخند چشمکی زدم و چرخیدم سمت آشپزخونه و دستم و از رو شونه اش تا روی سینه اش کشیدم و رفتم. من: تا تو لباسات و عوض کنی و یه دوش بگیری من میز شام و میچینم. یه چشم بلند بالا گفت و تند رفت تو اتاق. سر ده دقیقه، لباس راحت پوشیده با موهای خیس اومد بیرون. یه تیشرت یقه هفت سفید پوشیده بود با یه شلوار پارچه ای سورمه ای. اومد تو آشپزخونه و با دیدن میز غذا ذوق زده دستهاش و انداخت دور کمرم و با یه حرکت از جا بلندم کرد و دو دور چرخوندم. کوهیار: آرشین تو بهترینی.... از خوشحالیش می خندیدم. آروم گذاشتم زمین و یه بوسه ی محکم ازم گرفتم و نشست پشت میز. مثل بچه ها بشقابش و برداشت و گرفت سمتم که براش بکشم. من عاشق این خلق و خوی بچه گانه در عین حال محکمش بودم. براش غذا کشیدم و گذاشتم جلوش. با ولع غذا رو خورد و مدام به به و چه چه کرد. من اما به جای غذا خوردن خیره شده بودم بهش و از دیدنش لذت می بردم. همه ی این حالتهاش برام پر آرامش و خوشحالی بود. غذاش که تموم شد سرش و بلند کرد و به بشقاب دست نخورده ی من نگاه کرد و با تعجب گفت: تو چرا چیزی نخوردی؟ با لبخند شونه ای بالا انداختم و گفتم: این چند وقته خیلی خودم و ول کردم وزنم زیاد شده باید مراقب باشم. یه چشمک شیطون زد و گفت: هر جوری با هر وزنی هم باشی بازم سوگلی خودمی... لبخند زدم اما دلم گرفت. من فقط سوگلی بودم. از جاش بلند شد و ظرفها رو جمع کرد و گذاشت تو سینک. منم بلند شدم و رفتم سراغ شستن ظرفها. تا شیر و باز کردم یهو همچین با فشار پاشید که اگه دستهام جلوی صورتم نبود خیس خالی میشدم. خدا رو شکر قبلش پیشبند بسته بودم تا لباسام کثیف نشه اما کف آشپزخونه خیس شده بود. شرمنده به کوهیار نگاه کردم. یه لبخند مهربون زد و گفت: این شیره با خودشم درگیره. یه وقتهایی قاطی می کنه بی خیالش. الان تمیز می کنم. تند گفتم: نه الان خشک می کنمش. اما با اولین قدم پام لیز خورد و اگه دست کوهیار بازوم و نمی گرفت می افتادم زمین. کوهیار: آرشینم تکون نخور دیگه من تمیز می کنم. تو چیزی پات نیست لیز می خوری. باید رو فرشیها رو می پوشیدی. آرشینم.... ذوقم و مخفی کردم و با یه اخم ریز لوند گفتم: من اون دمپایی های گنده رو نمی پوشم. پاهام از سرش می زنه بیرون. پوشیدن و نپوشیدنش فرقی نمی کنه. قر و کلاسمم بهم می ریزه. بلند تک خنده ای کرد که سریع جمع شد. بی حرف رفت سمت تی و برش داشت و زمین و تمیز کرد و منم تو این مدت ظرفها رو شستم. کوهیار کارش که تموم شد رفت تو هال.شیر آب و بستم. غذا ها رو جابه جا کردم و رفتم تو هال. از کوهیار خبری نبود. با تعجب نگاهی به اطراف انداختم و صداش کردم.من: ام... کوهیار.. کجایی؟؟؟صداش از تو اتاق اومد.کوهیار: عزیزم تو بشین من الان میام.بی اختیار با هر کلمه ی محبت آمیزش لبخند می زدم. تو جام نشستم و خواستم تلویزیون و روشن کنم که در اتاق باز شد و از تو اتاق اومد بیرون. دستهاش پشتش بودن و یه جورایی مشکوک راه میومد.با تعجب و کنجکاو نگاش کردم. من: چیه؟؟کوهیار: هیچی تو بشین و راحت باش...چشمهام و ریز کردم. چرا دستش و از پشتش بیرون نمی آورد؟ ظاهراً یه چیزی اون پشت مشتا بود.گردن کشیدم که ببینم چیه.کوهیار: آرشین جان آروم بگیر الان میفهمی...لبم و به دهن گرفتم و مثل بچه های خوب و حرف گوش کن آروم نشستم سر جام. کوهیار اومد و جلوی پام زانو زد. با چشمهای گرد نگاش کردم.به خاطر قد بلندش وقتی زانو می زد بازم هم قد منِ نشسته بود. پلکهام خود به خود تند باز و بسته میشد.یه لبخند قشنگ زد و آروم و پر احساس گفت: به خاطر اون روز ... شب مهمونی.. که کفشهات و در آوردم معذرت می خوام. نمی خواستم قرت و بگیرم اما زری جون تو این خونه نماز می خوند و دلم نمی خواست یه جای کثیف نماز بخونه. دوست داشتم خونه ام پاک باشه. آروم یه ذره سرم و پایین آوردم.لبخندش بیشتر شد و گفت: اما دلمم نمی خواد بدون قرت باشی. به شرطی که قرت نو و تمیز باشه. برای همین...دستش و از پشتش در آورد و چشمهای گرد من رفت رو دو تا صندل قرمز پاشنه دار که با چند تا بند خوشگل به هم وصل میشدن. زبونم بند اومده بود.کوهیار: می تونی اینا رو تو خونه بپوشی با حفظ قر و عشوه ات. برای من...هیجان زده جیغی کشیدم و بی اختیار از سر ذوق و شوقی که ناشی از حرکت کوهیار و قشنگی کفشها بود دستهام و پیچوندم دور گردن کوهیار و سفت فشارش دادم و آوردمش جلو و محکم لبهاش و بوسیدم. قدر دانی از این قشنگ تر و پر درد تر بلد نبودم. چون طفلی صداش در اومد. وقتی ولش کردم. دستی به گردنش کشید و گفت: عاشق این هیجاناتتم که محبتشم درد داره. گردنم تیر کشید، لبامم ورم کرد.نیشم و با ذوق باز کردم و شونه ای بالا انداختم خواستم کفشها رو ازش بگیرم که با دست آروم نشوندم سر جام و بی حرف اشاره کرد آروم بگیرم.یکم آروم گرفتم. همون جور زانو زده دستهاش و گرفت به پام و آورد بالا و اول یه بوسه ی عمیق رو هر پام نشوند و آروم و با دقت کفشها رو پام کرد. لبهام و تو دهنم گرفته بودم که صدام در نیاد. که بغض نکنم. از این همه محبت احساساتی نشم.کفشها رو که پوشوند پاهام و جفت کرد و آروم گذاشت رو زمین. با یه لبخند پر بغض و خوشحال نگاش کردم و این بار آروم و با همه ی احساسم بغلش کردم. گردنم و بوسید و یکم تو بغل گرفتم.ازم جدا شد و نشست کنارم و گفت: خوب.... امشب چی کار کنیم؟چشمکی زدم و گفتم: دسر بخوریم؟شیطون نگام کرد و چشمهاش رفت رو لبهام و خودش و کشید سمتم و آروم گفت: میمیرم برای این دسر...لبهاش که نزدیک صورتم شد با خنده دستم و گذاشتم جلوی لبهاش و مانعش شدم و گفتم: این و نگفتم دسر واقعی ... صبر کن تا بیارم برات.رفتم تو آشپزخونه و کیک و از تو یخچال در آوردم و گذاشتم تو سینی و همراه دوتا چایی و بشقاب و چنگال بردم تو هال. کوهیار با دیدن کیک پرشوق دستی زد و گفت: آرشین عاشقتم عاشقتمم ماه تر از تو پیدا نمیشه.چقدر دوست داشتم که این ابراز احساس نه برای کیک یا شام و فقط فقط برای خودم و وجودم باشه اما...کوهیار انقدر ذوق داشت که نمی دونست چه جوری کیک و بخوره. همچین با ولع می خورد که انگار نه انگار که همین 10 دقیقه ی پیش اون همه غذا ریخته تو شکمش. نگران بودم که دل درد نگیره.اما نمی تونستم چیزی بگم. چون می خواستم امشب براش رویایی باشه.یه چنگال کیک می خورد یه به به می کرد یه چنگال دیگه می خورد و یکم تعریف می کرد. انقدر که تعریف کرد خودم باور شد که کیک پز ماهریم. نصف بیشتر کیکها رو که خورد دلش قرار گرفت و رضایت داد بی خیال بقیه اش بشه.تکیه داد به پشتی مبل و رو به من گفت: آرشین تو معرکه ای امشب بهترین بدرقه ی مأمورتی بود که می تونستم داشته باشم. ببینم بازم سورپرایز داریم؟؟؟با لبخند چشمکی زدم و گفتم: چرا که نه؟؟؟با ذوق تک خنده ای کرد و گفت: کاش میدونستم مناسبتش چیه تا بتونم هر شب به همون بهانه یه همچین جشن دو نفره ای داشته باشیم. برای من که این یه جشنه. همه چیز عالیه...خوشحال و راضی خودم و کشیدم سمتش. داشت با ذوق حرف می زد. چیزی از حرفهاش نمیفهمیدم. دلم بغلش و می خواست. دلم گرمای تنش و می خواست. دوست داشتم همین الان یه بغل گنده بکنمش. رفتم سمتش. خیره به صورتش. اونقدر نگاهم سنگین بود که حسش کرد. حرفهاش قطع شد و بهم خیره شد. با استفهام.بدون اینکه چیزی بگم یکم دیگه رفتم جلوتر و بی حرف دستهام و انداختم دور کمرش و خودم و فرو کردم تو بغلش و سرم و گذاشتم رو سینه اش. دستهاش که در حین حرف زدن تو هوا تکون می خورد همون جا خشک شد. آروم پایین اومد و نشست دور کتفم و کمرم. آروم نوازشم کرد و گفت: حالت خوبه عزیزم؟آروم رو سینه اش سرم و به نشونه ی آره تکون دادم.کوهیارم آروم گفت: امشب عالیه اما یه چیزیش هست. تو یه چیزیت هست. خیلی آرومی و ساکت... مشکلی پیش اومده؟بغض کردم. لبهام و به دهن گرفتم که زر زر زیادی نکنم. آروم سرم و تکون دادم که یعنی نه. دستش و نوازشگر کشید رو موهام و گفت: مطمئنی؟آروم گفتم: آره...رو موهام و بوسه زد. چشمهام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم و عطر تنش و به ریه هام فرو بردم و با آرامشی که از بوی تنش گرفتم خودم و ازش جدا کردم. تو نگاه پر سوالش خندیدم و بلند شدم کیک و ظرفها رو چیدم تو سینی و بردم تو آشپزخونه. نگاهی به کوهیار که کنترل و گرفته بود تا تلویزیون و روشن کنه انداختم. دستی به موهام کشیدم و پریشونشون کردم. لباسم و درست کردم. کمر دامنم و پایین تر آوردم تا خط باریک شکمم یکم بیشتر نمایان بشه.یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو هال. یه راست رفتم سمت کوهیار. کنترل و ازش گرفتم و تلویزیون و خاموش کردم. به سمت سینما خانگی رفتم و سی دی که آماده کرده بودم و تو دستگاه گذاشتم. کوهیار خیره به کارهای من ساکت نشسته بود.بلند شدم ایستادم. نفس عمیقی کشیدم.     آهنگ و پلی کردم. بغض داشتم اما لبهام می خندید. حالم عجیب بود کوهیار نگام می کرد. با تعجب اما با لبخند. عجیب بودم براش اما خوشش میومد. لبخند زدم با همه ی مهرم با همه ی محبتم. رفتم جلوم. آروم شروع کردم به تکون دادن خودم. رو مبل نشسته بود و نگام می کرد. سر از کارم در نمی آورد اما نگاه می کرد. آروم و هماهنگ با آهنگ حرکت کردم. زیر لب آهنگ و زمزمه کردم. با همه ی وجود حسش کردم. همين امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش تکیه داد به مبل. یه لبخند ریز زد. تو چشمهاش خیره شدم. من این بشر و دوست داشتم. رفتم جلو ... دستش و گرفتم. تعجب کرد. از جا بلندش کردم. بردمش وسط سالن. با هام همراه شد. دستش تو دستم بود. آروم کمرم و قر دادم. رو زانوهام پایین اومدم. تو چشمهاش نگاه کردم. دست به دستش یه دور چرخیدم. بهش نزدیک شدم. سینه به سینه اش. لبخند زدم. با چشمهام تشویقش کردم. لبخند زد. حرف نگاهم و خوند. حرکت کرد. با من حرکت کرد. هم راه من شد. هماهنگ با من. یکم دورش چرخیدم. دستهای گره شده امون دور کمرم پیچید. از پشت تکیه دادم بهش. با ریتم آهنگ تکون خوردم. زمزمه کردم. در آوار همه آينه ها تكرار من باش همين امشب كليد قفل اين زندون تن باش رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوت اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان ببار اي ابركم بر من ببار و تازه تر شو ببارو قطره قطره نم نمك آزاده تر شو نفسهاش و کنار گوشم حس می کردم. گرمای بدنش گرمم می کرد. دستهام و جدا کردم. دستهای اون تنها دور کمرم بود. حرکت کرد.. آروم زیر گوشم زمزمه کرد: آرشین خوبی؟؟؟ سرم و تکیه دادم به سینه اش. چشمهام و بستم. آرم گفتم: عالیم. بغض داشتم... نفسم به زور بالا میومد اما عالی بودم. اینجا عالی بود. بغل کوهیار عالی بود. چرخیدم. رفتم تو بغلش. چسبیدم به سینه اش. سرم و بلند کردم. تو چشمهاش خیره شدم، غرق شدم. تو نگاهم غرق شد. حل شد. دستهام و بالا آوردم و انداختم دور گردنش. می خواستمش. این و می دونم. این و می دونستم. همه ی وجودش و می خواستم. برای خودم... خود خودم. بدون شریک... بدون فرد اضافه ... زمزمه کردم. همين امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش چشمهام و بستم. رو پنچه هام بلند شدم و بالا اومدم. کف دستم و گذاشتم پشت سرش و آروم به سمت پایین کشیدمش. صورتم و نزدیکش کردم. می دونستم چی می خوام. می دونست چی میخوام. کوهیار: آرشین .... بدون باز کردن چشمهام. بدون نگاه کردن تو چشمهاش. من: هیچی نگو .. کوهیار: مطمئنی .... من: مطمئنم ... لبهام و رو لبهاش گذاشتم. نرم.. آروم .. با حسی که تو وجودم غلیان می کرد. با همه ی حسم. هماهنگ با ریتم آهنگ. هماهنگ با حرکت پاندول وار بدنمون. لبهام رو لبهاش رقصید. لبهاش با لبهام همراه شد. دستهاش دور بدنم پیچید. خودم و بهش فشار دادم. حلقه ی دستهاش تنگ تر شد. با یه حرکت کمرو و گرفت و کشیدم بالا. پاهام دور کمرش گره خورد. نگاهم تو نگاهش قفل شد. حرف نگاهش و می دونستم... می خوندم... لبخند زدم. لبخند زد.... ببار اي ابركم بر من ببار و تازه تر شو ببارو قطره قطره نم نمك آزاده تر شو تو اين باغ پر از برگ و پر از خواب ستاره اگه پر ميوه اي پر سايه اي افتاده تر شو رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوتاي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان لبهام و بوسید. سرش تو گردنم فرو رفت. چشمهام بسته شد. لبهاش رو پوست گردنم... بوسه ای که با هر بار تماس لبهاش تو گردنم می نشست. انگشتهام تو موهاش پیچید. با آهنگ همراه شدیم. با آهنگ حرکت کردیم .... خوردیم به در اتاق خواب. سر شو بلند کرد. سرم و بلند کردم. لبخند زدم . لبخند زد. به زور با دست و پا در اتاق و باز کرد. لبهاش دوباره لبهام و پیدا کرد. تنم گرم شد. نفسهاش داغ شد. آروم و نرم رو تخت خوابوندم. سرش تو گردنم رفت. نفسهاش و می شنیدم. لبهاش و حس می کردم. چرخش انگشتهاش رو بدنم. صدای آهنگ میومد. خواننده می خوند. زمزمه کردم.... همين امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش در آوار همه آينه ها تكرار من باش همين امشب كليد قفل اين زندون تن باش تو جاش نشست و پاهام و دونه دونه بالا آورد و کفشها رو در آورد و شروع کرد به بوسیدن پام. دستش از زیر لباس رو پوست تنم چرخید. داغ شدم. نفسم بند اومد. کمرم و بالا کشیدم. سرش و بلند کرد. تو چشمهام نگاه کرد. لبخند زدم. چشمهام و آروم رو هم گذاشتم و باز کردم. لبخند زد. اجازه داشت. اجازه دادم. نگاهش مهربون بود. نگاهش خواستنی بود. نگاهش پرستش گونه بود. من این و می خواستم. این نگاه .. این شور.. این هیجان .. این بدن گرم.. این نفس های داغ ... این هیجان .. این وجود آرامش بخش... این یکی شدن .... چشمهام و بستم. دستم زیر لباسش رفت. با پوست تنش یکی شد. انگشتهام از داغی بدنش گر گرفت ... رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوت اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان لبهاش می چرخید. بوسه هاش دیوونه ام می کرد. بغض داشتم. در عین خواستن بغض داشتم. کاش تا همیشه مال من بود .. تا همیشه ... بدون حد .. بدون محدوده.. بدون فرد اضافه ... بدون قانون و منطق بی خود... ببار اي ابركم بر من ببار و تازه تر شو ببارو قطره قطره نم نمك آزاده تر شو گُر می گرفتم. آتیش می گرفتم و تشنه تر میشدم. تشنه تر میشد. بوسه هاش نوازش دستهاش گرم تر میشد ... تو اين باغ پر از برگ و پر از خواب ستاره اگه پر ميوه اي پر سايه اي افتاده تر شو رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوت اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان نفسهای داغمون. ریتم آهنگ، شور تو وجودمون ....یکی شدن .. یکی شدن و تا ابد با هم بودن .. تا ابد تو خاطر موندن ... امشب ببين كه دست من عطر تو رو كم مياره امشب همين ترانه هم نفس نفس دوستت داره صدا صدا صداي من به وسعت يكي شدن حرفهای شیرینش... حرکات دستهاش... حلقه ی دستهام به دور شونه هاش.. جدا نشدن حتی برای یه لحظه... بيا بيا شكن شكن بيا به جنگ تن به تن بيا به جنگ تن به تن ببار اي ابركم بر من ببار و تازه تر شو ببارو قطره قطره نم نمك آزاده تر شو تو اين باغ پر از برگ و پر از خواب ستاره اگه پر ميوه اي پر سايه اي افتاده تر شو تمنا .. خواهش ... خواستن و خواسته شدن ... یکی شدن .. تو خاطر ها موندن .... رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوت اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان همراه شدن. هماهنگ موندن. نگاه های پر ستایش.... نگاه پر مهرش. نگاه پر عشقم. لبهای خندونش. لبهای لبخند زده ی پر بغضم. چشمهایی که بسته شد تا نباره. تا لو نده. تا نگه باختم. تا نگه می خوام فرار کنم. تا نگه ..... این یه خداحافظیه ... یه شب فراموش نشدنی برای یه عمر دوری... برای یه عمر تنهایی و یه عمر بی کسی.. یه عمر گم کردن بازوهای قویش.. حس حمایتش.. راحتی کلامش.. حس گرم حضورش... همين امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش در آوار همه آينه ها تكرار من باش همين امشب كليد قفل اين زندون تن باش کنارم دراز کشیده بود. سرش رو بازوم بود. دستم دور گردنش پیچیده و تو موهاش گره خورده بود. موهاش و نوازش می کردم. آروم بود. آروم خوابیده بود. چشمهاش بسته بود. من اما ... بغض داشتم. نمی خواستم حتی یک لحظه رو هم از دست بدم. حتی یک ثانیه برای پر کردن چشمهام از تصویر به آرامش رسیده ی اونو از دست بدم. فقط امشب و وقت داشتم. فقط همین شب بود که می تونستم صورتش و وجودش و تو ذهنم تا ابد حک کنم. تا همیشه فقط تصویری از امشب تو ذهنم می موند. حسی که می دونستم هیچ وقت دیگه تجربه اش نمی کنم. هیچ وقت دیگه هیچ آدم دیگه نمی تونه حس امنیت و خواستن محصور شده بین این بازوها رو بهم بده. دستش که دور شکمم بود تنگ تر شد و بیشتر من و تو بغلش حل کرد. چشمهام و بستم. یه قطره اشک مزاحم که از سر شب تو چشمهام خونه کرده بود بی اجازه راهی برای نفوذ رو گونه هام باز کرد. فقط همین یه قطره. همین یه قطره اجازه ی خود نمایی داشت و تموم. نه تا وقتی که همه ی عشقم اینجاست. کنارم و با تک تک سلول های بدنم حسش می کنم. نه الان.. نه این لحظه... با چشمهای بسته سرم و کج کردم و یه بوسه ی آرومِ پرعطش، پر آرامش، پر خواستن، پر دلتنگی ... یه بوسه برای سالیان دور برای تمام سالهایی که باید ازش دور می موندم رو پیشونیش نشوندم. یه بوسه ی طولانی با همه ی دلتنگی و عشقم... چشمهام و باز کردم. آروم زمزمه کردم. چرا ما باید انقدر شبیه هم باشیم؟ چرا من باید انقدر از خودم و شبه خودم بدم بیاد. چرا باید هر لحظه آرزو کنم کاش خودم و شبه خودم یه جایی یه زمانی توی اون شکل گیری شخصیتمون یه گوشه فقط یه نظر نگاهی به محبت و عشقی که شاید شاید یه روزی پیدا می کردیم بندازیم؟ چرا نباید توی این منطق پر استدلالمون یه گوشه.. یه ماده.. یه تبصره برای موارد اضطراری کنار می زاشتیم.. چرا.. من نمی تونم حالا که همه ی منطقم داره پوچ میشه تو رو داشته باشم؟ چرا حالا که همه ی اعتقادم همه ی استحکامم داره میشکنه نمی تونم تو رو داشته باشم. یه نفس بلند همراه یه آه کشیدم. بغض داشت خفه ام می کرد. با بغض چشمهام و بستم. به پهلو غلتیدم. دستهاش دور کمرم تنگ تر شد و از پشت بهم چسبید. بغضم بیشتر شد. حس امنیتی که تا فردا از دست می دادم بیشتر شد. خواستنم بیشتر شد. چشمهام و بستم و ذهنم و خالی کردم. ذهنم و از تمام شب قبل خالی کردم. از همه ی اون نوازش ها. حرفهای پر شور و پر مهر خالی کردم. از همه ی بوسه ها همه ی حس یکی شدن... خالی کردم. خالی شدم.. تهی شدم.. معلق شدم .. تو رویا رفتم ... تو خواب غرق شدم ....
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611
#34
ای کاش قسمت های بعدیش و تو یه تاپیک مجزا میزدی اینجوری خیلی شلوغ شده
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 4
پاسخ
#35
(09-09-2014، 11:40)armin van buuren نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ای کاش قسمت های بعدیش و تو یه تاپیک مجزا میزدی اینجوری خیلی شلوغ شده

نمیشه حاجی برای هر قسمت یه تاپیک جدا زد!! خود مدیرا بعدا ادغام میکنن

_________________________________________________


قسمت 30

اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان لبهام و بوسید. سرش تو گردنم فرو رفت. چشمهام بسته شد. لبهاش رو پوست گردنم... بوسه ای که با هر بار تماس لبهاش تو گردنم می نشست. انگشتهام تو موهاش پیچید. با آهنگ همراه شدیم. با آهنگ حرکت کردیم .... خوردیم به در اتاق خواب. سر شو بلند کرد. سرم و بلند کردم. لبخند زدم . لبخند زد. به زور با دست و پا در اتاق و باز کرد. لبهاش دوباره لبهام و پیدا کرد. تنم گرم شد. نفسهاش داغ شد. آروم و نرم رو تخت خوابوندم. سرش تو گردنم رفت. نفسهاش و می شنیدم. لبهاش و حس می کردم. چرخش انگشتهاش رو بدنم. صدای آهنگ میومد. خواننده می خوند. زمزمه کردم.... همين امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش در آوار همه آينه ها تكرار من باش همين امشب كليد قفل اين زندون تن باش تو جاش نشست و پاهام و دونه دونه بالا آورد و کفشها رو در آورد و شروع کرد به بوسیدن پام. دستش از زیر لباس رو پوست تنم چرخید. داغ شدم. نفسم بند اومد. کمرم و بالا کشیدم. سرش و بلند کرد. تو چشمهام نگاه کرد. لبخند زدم. چشمهام و آروم رو هم گذاشتم و باز کردم. لبخند زد. اجازه داشت. اجازه دادم. نگاهش مهربون بود. نگاهش خواستنی بود. نگاهش پرستش گونه بود. من این و می خواستم. این نگاه .. این شور.. این هیجان .. این بدن گرم.. این نفس های داغ ... این هیجان .. این وجود آرامش بخش... این یکی شدن .... چشمهام و بستم. دستم زیر لباسش رفت. با پوست تنش یکی شد. انگشتهام از داغی بدنش گر گرفت ... رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوت اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان لبهاش می چرخید. بوسه هاش دیوونه ام می کرد. بغض داشتم. در عین خواستن بغض داشتم. کاش تا همیشه مال من بود .. تا همیشه ... بدون حد .. بدون محدوده.. بدون فرد اضافه ... بدون قانون و منطق بی خود... ببار اي ابركم بر من ببار و تازه تر شو ببارو قطره قطره نم نمك آزاده تر شو گُر می گرفتم. آتیش می گرفتم و تشنه تر میشدم. تشنه تر میشد. بوسه هاش نوازش دستهاش گرم تر میشد ... تو اين باغ پر از برگ و پر از خواب ستاره اگه پر ميوه اي پر سايه اي افتاده تر شو رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوت اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان نفسهای داغمون. ریتم آهنگ، شور تو وجودمون ....یکی شدن .. یکی شدن و تا ابد با هم بودن .. تا ابد تو خاطر موندن ... امشب ببين كه دست من عطر تو رو كم مياره امشب همين ترانه هم نفس نفس دوستت داره صدا صدا صداي من به وسعت يكي شدن حرفهای شیرینش... حرکات دستهاش... حلقه ی دستهام به دور شونه هاش.. جدا نشدن حتی برای یه لحظه... بيا بيا شكن شكن بيا به جنگ تن به تن بيا به جنگ تن به تن ببار اي ابركم بر من ببار و تازه تر شو ببارو قطره قطره نم نمك آزاده تر شو تو اين باغ پر از برگ و پر از خواب ستاره اگه پر ميوه اي پر سايه اي افتاده تر شو تمنا .. خواهش ... خواستن و خواسته شدن ... یکی شدن .. تو خاطر ها موندن .... رو گلدون رفاقت بريز عطر سخاوت بپاش رنگ طراوت اي جان جانان اي درد و درمان اي سخت و آسان آغاز و پايان همراه شدن. هماهنگ موندن. نگاه های پر ستایش.... نگاه پر مهرش. نگاه پر عشقم. لبهای خندونش. لبهای لبخند زده ی پر بغضم. چشمهایی که بسته شد تا نباره. تا لو نده. تا نگه باختم. تا نگه می خوام فرار کنم. تا نگه ..... این یه خداحافظیه ... یه شب فراموش نشدنی برای یه عمر دوری... برای یه عمر تنهایی و یه عمر بی کسی.. یه عمر گم کردن بازوهای قویش.. حس حمایتش.. راحتی کلامش.. حس گرم حضورش... همين امشب فقط امشب فقط هم بغض من باش همين امشب فقط مثل خود عاشق شدن باش در آوار همه آينه ها تكرار من باش همين امشب كليد قفل اين زندون تن باش کنارم دراز کشیده بود. سرش رو بازوم بود. دستم دور گردنش پیچیده و تو موهاش گره خورده بود. موهاش و نوازش می کردم. آروم بود. آروم خوابیده بود. چشمهاش بسته بود. من اما ... بغض داشتم. نمی خواستم حتی یک لحظه رو هم از دست بدم. حتی یک ثانیه برای پر کردن چشمهام از تصویر به آرامش رسیده ی اونو از دست بدم. فقط امشب و وقت داشتم. فقط همین شب بود که می تونستم صورتش و وجودش و تو ذهنم تا ابد حک کنم. تا همیشه فقط تصویری از امشب تو ذهنم می موند. حسی که می دونستم هیچ وقت دیگه تجربه اش نمی کنم. هیچ وقت دیگه هیچ آدم دیگه نمی تونه حس امنیت و خواستن محصور شده بین این بازوها رو بهم بده. دستش که دور شکمم بود تنگ تر شد و بیشتر من و تو بغلش حل کرد. چشمهام و بستم. یه قطره اشک مزاحم که از سر شب تو چشمهام خونه کرده بود بی اجازه راهی برای نفوذ رو گونه هام باز کرد. فقط همین یه قطره. همین یه قطره اجازه ی خود نمایی داشت و تموم. نه تا وقتی که همه ی عشقم اینجاست. کنارم و با تک تک سلول های بدنم حسش می کنم. نه الان.. نه این لحظه... با چشمهای بسته سرم و کج کردم و یه بوسه ی آرومِ پرعطش، پر آرامش، پر خواستن، پر دلتنگی ... یه بوسه برای سالیان دور برای تمام سالهایی که باید ازش دور می موندم رو پیشونیش نشوندم. یه بوسه ی طولانی با همه ی دلتنگی و عشقم... چشمهام و باز کردم. آروم زمزمه کردم. چرا ما باید انقدر شبیه هم باشیم؟ چرا من باید انقدر از خودم و شبه خودم بدم بیاد. چرا باید هر لحظه آرزو کنم کاش خودم و شبه خودم یه جایی یه زمانی توی اون شکل گیری شخصیتمون یه گوشه فقط یه نظر نگاهی به محبت و عشقی که شاید شاید یه روزی پیدا می کردیم بندازیم؟ چرا نباید توی این منطق پر استدلالمون یه گوشه.. یه ماده.. یه تبصره برای موارد اضطراری کنار می زاشتیم.. چرا.. من نمی تونم حالا که همه ی منطقم داره پوچ میشه تو رو داشته باشم؟ چرا حالا که همه ی اعتقادم همه ی استحکامم داره میشکنه نمی تونم تو رو داشته باشم. یه نفس بلند همراه یه آه کشیدم. بغض داشت خفه ام می کرد. با بغض چشمهام و بستم. به پهلو غلتیدم. دستهاش دور کمرم تنگ تر شد و از پشت بهم چسبید. بغضم بیشتر شد. حس امنیتی که تا فردا از دست می دادم بیشتر شد. خواستنم بیشتر شد. چشمهام و بستم و ذهنم و خالی کردم. ذهنم و از تمام شب قبل خالی کردم. از همه ی اون نوازش ها. حرفهای پر شور و پر مهر خالی کردم. از همه ی بوسه ها همه ی حس یکی شدن... خالی کردم. خالی شدم.. تهی شدم.. معلق شدم .. تو رویا رفتم ... تو خواب غرق شدم ....جعبه رو رو صندلی عقب ماشین گذاشتم و نشستم پشت فرمون و ماشین و روشن کردم و به راه افتادم. آخرین نگاه و به خونه ی کوهیار انداختم. فرصت تولد دوباره نیست .. مردن دوباره ی من وقتشه.... پامو رو گاز فشار دادم و راه افتادم.... تموم این 8 ماه از جلوی چشمم رد شدن. " من کوهیار سرمستم " " نشناختی؟ کم حواسی خانم آزاد..." لبم رو می جوئم و دنده رو عوض می کنم. " با باربیای بچه کای ندارم. " " واقعا فکر کردی ماشینتو دزدیدم؟ " " اینو به عنوان عذر خواهی از تهمتی که بهم زدی قبول میکنم " " از کجا باید می فهمیدم این صداهای عجیب و غریب که از بیرون میاد که بیشتر شبیه صدای جغد شبه، در واقع اسم منه که مثل بز کوهی داری صدام می کنی؟؟ " " زرداب معده ام و خالی کردم رو کوهیار و با تعجب و گیج نگاش کردم و گفتم: زرد شد... " " خیلی بد مستی " با بغض یه خنده ی تلخی کردم.... " محض اطلاع میگم که من رشته ی دانشگاهیم زبان انگلیسی بوده و تو شرکت واردات صادرات با کشتی کار می کنم و تقریباً خیلی از زبان های دنیا رو می فهمم. " " برای من از این عشوه ملوسیا نیا. ترجیح میدم تو یکی خود خودت باشی نه مدل لوس دخترای امروزی. " " دختر هیچ وقت نباید به یه پسر بگه هر چی تو بخوای. " با حرص پامو می زارم رو گاز و بیشتر فشارش میدم. آهنگی که از تو ضبط بلند میشه بیشتر عصبیم میکنه اما نمی تونم ساکتش کنم خفه اش کنم. خواننده رو ساکت کنم صداها و تصویرای تو مغزم و چی کار کنم؟ ديگه ديره واسه گفتن ...... اين كلام آخرينه فرصت ضجه نمونده ........ لحظه های واپسينه " بخوای سوسول بازی در بیاری هیچی یادت نمیدم. کثیفه و تفیه و پاکش کنم و دستمال بکشمش نداریم. " " دختره ی بد اخلاق کوهیارم در و باز کن. " " دارم پالتوم و باهات شریک می شم این جوری هم تو گرم میشی هم من سردم نمیشه و از فردین بازی هم خبری نیست. " " از اونجایی که من این ساز دهنی رو به نیت تو آوردم برای همین هر چی ازش در اومده نصیب تو میشه نه به عنوان قرض، به عنوان پول خودت نیازی به دادنش هم نیست. " ديگه با عاطفه دشمن ...... واسه دلتنگي رفيقم توی شط سرخ نفرت ....... بی صداترين غريقم " آرشین دختر تو معرکه ای... عالی... حرف نداری... قول میدم جبران کنم ... " " هر وقت و هر ساعتی که بهم احتیاج داشتی بدون تعارف خبرم کن. مطمئن باش خودم و میرسونم. فقط صدام کن... " " هجرت سرابي بود و بس خوابي که تعبيري نداشت هر کس که روزي يار بود اينجا مرا تنها گذاشت " " فکر کردم تو به این برد نیاز داری. به یه هیجان و یه پیروزی. " " کوهیار: نه دیوونه قرار امشب من تویی.... " "لعنتی نمیگی دلم برات تنگ میشه؟ " من عروسك كدوم بازي وحشت ....... من عروس قحطي كدوم تبارم كه مثل تولد فاجعه سردم ...... كه مثل حادثه آرامش ندارم " الان غیر فوت وسیله ی خنک کننده ی دیگه ای پیدا نکردم. لطفاً تقاضاهات و واضح و کامل بگو که کمکهایی که بهت میرسه کامل و دقیق باشه. " " صبح کله ی سحر اومدی سراغ من به زور داری بیدارم می کنی به زور می خوای حسهای منو غلغلک بدی " " منو از شرطم پشیمونم کن. " " آرشین عاشقتم تو معرکه ای. " " حیف چشمات نیست؟ چشم به این خوشگلی. دلت میاد بزاریشون پشت شیشه؟ " "این تنبیهت بود که دیگه با کفش تو خونه ی من راه نیای و با این سر و شکل و مو و لباس قر و غمزه نریزی." سرد و ساده و شكسته ..... آينه ي قديمي ام من با چراغ و گل غريبه ...... با غبار صميمي ام من " از کجا اومدی که الان وسط زندگیمی " " بزار آروم شیم " " تا حالا برای موندن کسی انقدر تلاش نکرده بودم. ارزشش و داشت " " خیل خسته ام و دلتنگ " " قربون خنده هات " " آرشین حالت خوبه؟ " " مطمئنی؟ " " برای شما همون آرشینه ولی برای من سوگلِ ." " سگلی.. سوگلی... سوگل جون ... آرشین جون ... " همه ی اینا برام زیاد بود.. خیلی زیاد.. فشار عصبی که بهم وارد میشد و فشاری که برای کنترل خودم متحمل میشدم از توانم بیشتر بود. با یه حرکت ماشین و کشیدم کنار خیابون و به بوق ممتد ماشین های پشت سریم توجهی نکردم.... ماشین متوقف شد. دستهام رو فرمون سفت شد... لبهام جمع شد . هجوم خاطرات تو ذهنم داغونم کرد... " من وابسته نمیشم.. من وابسته نمیشم..." پر حرص با تمام قوا دستهای مشت شده ام و کوبوندم رو فرمون. با هر ضربه یه داد. -: لعنتی.. لعنتی.. لعنتی.... ضربه ی آخر و... شکست.... دیوار تحملم شکست... سکوت 15 روزه ام شکست... سد اشکهای فرو خورده ام جاری شد... سرم و گذاشتم رو فرمون و هق هقم بلند شد... چرا... چرا... چرا..... هق زدم و زار زدم. تو یه لحظه با یه فکر اشکهام خشک شد. اخمهام غلیط شد، سرم و از رو فرمون برداشتم و ماشین و روشن کردم و راه افتادم. اولین بریدگی مسیرم و تغییر دادم و ...



____________________________________________________


جلوی در خونه ی مامان اینا ایستادم. با عجله ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. دستم و گذاشتم رو زنگ و یه سره اش کردم. در با صدای تیکی باز شد. اونقدر عصبی بودم که منتظر آسانسور نشدم و از پله ها بالا رفتم. در خونه باز بود، اما کسی پشت در منتظر نبود... در و با هول باز کردم و بدون در آوردن کفشهام یه قدم توی خونه برداشتم. مامان انگار از رو پله ها منو دیده بود و در و باز کرده بود و الان داشت به سمت آشپزخونه می رفت. بی توجه به من حرف میزد. مامان: خوب شد اومدی. همین الان چایی دم کردم. بشین تا برات بیارم... بی توجه به حرفش با صدای لرزونی پرسیدم: چرا؟؟ حرفش نصفه موند. با تعجب برگشت بهم نگاه کرد. نمی دونم از قیافه ام انقدر تعجب کرده بود؟ از صدام یا سوالم.... نامطمئن و با شک گفت: چی چرا؟؟؟ بغضم و قورت دادم و با دستهای مشت شده گفتم: چرا با ما این کارو کردین؟ مگه ما بچه هاتون نبودیم؟ مگه ثمره ی عشقتون نبودیم؟ مگه نه اینکه میوه های عشق و به اندازه ی خود عشقتون باید دوست می داشتین؟ پس چرا؟؟ صدام بلند تر شد... -: پس چرا ماها رو ول کردین؟ چرا ماها رو به امون خدا گذاشتین؟ از کی حس کردین براتون زیادی هستیم؟ از کی فهمیدن مزاحمتونیم؟ چرا با ما این کارو کردین؟؟؟ با داد گفتم: چرا گذشته و حال و آینده امون و نابود کردین؟؟؟ اونقدر صدام بلند بود که مامان وحشت زده تکونی خورد و یه قدم عقب رفت. در اتاق آرشا باز شد و اومد بیرون. آرشا: چی شده؟؟ پر بغض با اشکهایی که بی اجازه می چکیدن رو گونه ام رو به آرشا گفتم: بهشون نگفتی؟ نگفتی از عشق می ترسی؟ نگفتی از دوست داشتن می ترسی؟ نگفتی تو آینده ات چی میبینی؟ نگفتی با کارهاشون ماها رو به گند کشیدن؟ مامان: آرشین جان... با داد گفتم: به من نگو جان... من جانتون نیستم... من هیچی نیستم... حتی بچه اتون.. اگه بودم با ما این کارو نمی کردین. تو دوره ای که بهتون نیاز داشتیم، تو دوره ای که باید کنارمون می بودین و شخصیت و اعتقادات و منطقمون و شکل می دادین نبودین.. شما نبودین.. بابا نبود.. کتکهایی بود که رو تن و روحمون خالی میشد.. عقده هایی که نمی دونستیم برای چی ولی تو دلمون بوجود میومد... ترسهایی که تو دلمون خونه می کرد.... دست کردم تو کیفم و دوتا قوطی قرص آرامبخش و از توش در آوردم و پرت کردم جلوی پای مامان... من: ببین... ببین با ما چی کار کردی... من حتی بدون این قرصها به زور خوابم می بره. زندگیم شده پر ترس.. پر وحشت... اصلاً فهمیدی من پیش روانکاو رفتم؟ فهمیدی برای خالی کردن این همه فساز از 18 سالگی پیش دکتر می رفتم؟ بریا اینکه دیوونه نشم. برای اینکه نزنم به سم آخ رو خودم و شما رو بکشم... اصلاً فهمیدین؟ متوجه شدین؟ آرشا بی صدا گریه میکرد و چشمهای مامان گرد و وحشت زده شده بود. اشکهام بی صدا رو گونه ام رون شده بودن. صدام آروم تر و پر بغض و ملتمس شد. چرا کاری کردین که از هر چی دوست داشتن و محبته فراری باشیم؟ چرا مجبورمون کردین که باور کنیم هر نزدیکی و وابستگی محکوم میشه به فنا شدن.. نابود شدن و پایان خوشی نداره؟ چرا باعث شدین فکر کنم اگه عاشق شم اگه کسی و دوست داشته باشم اگه ازدواج کنم و بچه دار شم یکی درست میشه مثل ما؟؟؟ چرا کاری کردیم که از هر چی تعهده فراری بشم؟ از آدمهایی که دوستشون دارم دوری کنم؟؟؟ چرا مامان.. چرا.... اشکهام هق هق شد.. زانوهام شل شد و خم شد و محکم با زانو نشستم رو زمین.. آرشا با چشمهای گریون دویید سمتم و شونه هام و بغل کرد و با نوازش بازوم سعی کرد آرومم کنه اما این دمل چرکی تازه سر باز کرده بود و هیچ آرامشی نداشت... مامان مات و مبهوت و بهت زده افتاد رو مبل. تو چشمهاش نگاه کردم. هیچ وقت این حرفها و بهش نزده بودم. هیچ وقت انقدر بلند نگفته بودم.. پر بغض آرومتر گفتم: اون موقع که عشقت ماها رو به باد کتک می گرفت... اون موقع که به جای اینکه از ما دفاع کنی از اون حمایت می کردی.. اون موقع که پا به پای اون نفرین می کردی و ناله... که خیر از جوونیتون نبینید و الهی بمیرید که انقدر اذیتمون کردین و... ببین... به من نگاه کن... ببین.. خیری ندیدم... نه از جوونیم نه از زندگیم... از هیچی... حتی نتونستم مزه ی خوشبختی و آرامش و حس کنم... تا میام بهش برسم برام سراب میشه... تا میام حسش کنم محو میشه... یا میره یا به زور می برنش... چرا با ما این کارو کردی... ماهارو به دنیا آوردی که آخرمون بشه این؟؟ که آخرمون بشه مردن تو تنهایی؟ بی اعتمادی به ادمها؟ دوری از وابستگیها؟ فرار از مسئولیت؟ اگه خدایی هست... اگه صدام و میشنوه... اگه عدالتی هست.... ازش می خوام بهتون نشون بده.. بهتون نشون بده که با ما چه کردین و زندگی هر کدوممون و چه جوری نابود کردین... اون نمازی که می خونید.. اون دعایی که می کنید... هیچ کدومش قبول نمیشه... نه تا وقتی که همه ی گناهای ما تقصیر شما باشه. اگه انحرافی بود... اگه کج روی بوده. همه اش گردن شماست.. همه اش به خاطر شماست.... آرشا هم به هق هق افتاده بود و مامان آروم اشک می ریخت... نه ناراحتیش.. نه اشکهاش برام مهم نبود... دیگه هیچ چیزی این دل سنگم و گرم نمی کرد. دست آرشا رو از دورم باز کردم واز جام بلند شدم و قبل از اینکه بتونن حرفی بزنن از پله ها پایین اومدم. پریدم تو ماشین و روشنش کردم و پام و گذاشتم رو گاز. می خواستم برم.. برم و دور شم از همه ی این آدم های خودخواه... صدای کوهیار تو سرم فریاد شد... " آدم باید خودخواه باشه" با یه دست فرمون و گرفتم و با دست دیگه یه گوشم و با داد گفتم: نه برای بچه اش.. نه برای عشقش... هیچ وقت نگفته بودم. به آرشا هم نگفته بودم به هیچ کس نگفتم که با من چه کردن که از فشار این زندگی که اونا برام ساختن به دکتر و روانکاو پناه بردم، به قرص های آرام بخش .... حتی هنوزم بعد اینکه از اون خونه بیرون اومدم گاهی با یاد آوری خاطرات درد آور اون خونه برای آروم گرفتن مجبور میشدم به دارو رو بیارم. هیچ وقت نگفتم که می ترسم از وابسته شدن، چون می ترسم از بدنیا آوردن بچه ای که سرنوشتش من باشم.. سرنوشتش آرشا باشه.... می ترسیدم از اینکه بشم یکی مثل مامان... ساکت و صامت و گوش به فرمان...
 _____________________________________________ 


اونقدر تو خیابونچرخیدم و اشک ریختم و دور زدم تا آروم گرفتم و تونستم دوباره اون سد بزرگ و از نو بسازم. با چشمها و صورت بی روح و بی تفاوت. به خودم مسلط شدم و رفتم سمت خونه ی جدیدم. ماشین و تو پارکینگ پارک کردم. به دری که خود به خود بسته میشد یه لبخند تلخ زدم. درش ریموت داره. نفسی کشیدم و رفتم بالا. این بار خونه ام طبقه ی 4 روم بود. زنگ در و زدم. در باز شد و مریم پشت در منتظرم بود.یه لبخندی زد و گفت: چقدر دیر کردی. نگرانت شدم. لبخند بی فروغی زدم و گفتم: شرمنده یه جایی کار داشتم باید می رفتم.وارد خونه شدم. خونه شلوغ بود اما خیلی از وسایل تو جای خودشون بودن. مریم: سعی کردیم با مامان اینا خونه اتو یکم سامون بدیم. برگشتم سمتش و قدرشناس گفتم: دستتون درد نکنه. مامان اینا کجان؟مریم: خواهش. تا همین 5 دقیقه پیش بودن اما مجبور شدن برن. میدونی که امشب خونه ی عموم اینا دعوت بودن باید می رفتن.من: تو چرا نرفتی؟یه ابرویی بالا انداحت و گفت: چی؟ من برم تو تنها تو این بازار شام بمونی؟ نخیر.با خنده دستم و انداختم دورش و بغلش کردم.دوتایی با هم تا ساعت 10 شب مشغول شدیم و وسایل و جابه جا کردیم. خسته شده بودیم اما می ارزید خونه چیده شده بود و میشد توش زندگی کرد. شام پیتزا سفارش دادیم و با همون لباسهای کارگری نشستیم و خوردیم. چقدر از دست مریم خندیدم. جدی جدی یه حرفهایی میزد که آدم می ترکید از خنده. اونقدر قهقهه زدم که اشکم در اومد. خنده ام که آروم گرفت با یه لبخند و یه بغض سنگین خیره شدم به تنها کسی که برام مونده بود. تنها دوستی که بی چشم داشت بدون هیچی همیشه کنارم بود و هر وقت از دنیا زده میشدم بهش پناه می بردم و اون چه با سخاوت قبولم می کرد و آغوش خودش و خانواده اش به دور از هیچ قضاوتی به روم باز بود.تنها یار و دوستی که تو این لحظه ها می تونه فکرم و مشغول و لبم و خندون کنه و منو از گذشته ها دور...بغضم و با یه قلوپ بزرگ نوشابه فرو دادم و دوباره با غذام سرگرم شدم.تا ساعت 2 نیمه شب کار کردیم تا خونه رو به کل چیدیم و سامون دادیم. یه سری ریزه کاریها مونده بود که قرار شد با کمک مریم فردا که تعطیلم انجام بدیم.رفتیم تو اتاق و دوتایی رو تختم خوابیدیم. البته خواب که نه کلی حرف زدیم و بعد به زور خوابیدیم.***** روزمرگی.... روزمرگی چه چیز مزخرفیه. تکرار روزهای متوالی و مشابه بدون هیجان بدون شور و همه مثل هم...یه زمانی عاشق این تنهایی و روزمرگی بودم. عاشق اینکه شب به شب بیام تو خونه ی تاریکم و یه فنجون قهوه درست کنم و بشینم جلوی تلویزیون. اما الان....خونه ی جدیدم تراس نداره. دیگه همسایه بغلی نداره...یا داره و من کسی و نمیشناسم. برام مهم نیستن. تنهاییهام ارزشش بیشتره..تو تنهاییهام من هستم و خودم و گاهی فکر و خیال. اما یاد گرفتم... زندگی بهم یاد داده چه جوری فکرها و خاطرات و از خودم دور کنم و اون ته مه های ذهنم بزارمشون دور از دسترس...اما همیشه هم موفق نمیشم...گاهی که دلم می گیره میرم سراغ جعبه ی خاطراتم...اونقدر برام مقدسه که همیشه پاک میرم سراغش.. دوش گرفته و پاک با بوی خوش...تیشرت سفید و تنم می کنم از تماس نرمی لباس با پوست تنم غرق لذت می شم. به یاد بازو ها و آغوش کوهیار...کفشهای قرمز و پام می کنم... به یاد بوسه ی تنبیه....بالشتش و بغل می کنم .. به یاد یکی شدن تن...چند روز بعد از اسباب کشی وقتی با ملی تو پاساژ بودیم تا برای شایان کادو بخره دم یه ساز فروشی چشمم خورد به یه ساز دهنی قرمز. دلم ضعف رفت برای ساز زدن کوهیار. رفتم و خریدمش. از کوهیار خبری ندارم. خونه ام و که عوض کردم. خطم هم تغییر دادم. ملی و شیده هنوز نمیدونن خونه ام و عوض کردم. ولی بهشون سپردم اگه.. اگه یه درصد کوهیار سراغم و گرفت بگن خبری ندارن ازم. بگن مأموریتم...ظاهراً چند باری سراغم و گرفته اما وقتی هر بار بچه ها گفتن مأموریتم فهمیده که اونا چیزی از من بهش نمیگن...اونقدر خودم و میشناسم که بدونم تو این جور موارد که حس می کنی طرف تو رو از خودش رونده غرورم و حفظ کنم و دنبالش و نگیرم. و کوهیارم مطمئنن همین کارو میکنه.حتی بهش فرصت ندادم بعد از بدرقه ی مأموریتش باهام حرف بزنه. از همون موقع گوشیم و خاموش و بعدم خطم و عوض کردم. خیالم راحته که دم اداره پیداش نمیشه چون هیچ وقت هیچ کدوممون آدرس دقیقی از محل کارمون به کسی نمیدیم. شاید شاید شایان بدونه اونم چون جدیداً پسرمون دل و به دریا زده و از ملی خواستگاری کرده. خیلی براشون خوشحالم.اونقدر میشناسمش اونقدر خودم و میشناسم که بدونم وقتی بفهمه عمداً ازش دوری می کنم و عمداً راه های ارتباطیمون و بستم پِیِش و نمی گیره.
__________________________________________________ 


از خونه خبریندارم. از جمعی که اسمش و خانواده گذاشتن فقط آرشا رو می بینم و باهاش حرف می زنم. حتی دیگه وقتی مهمونم داریم برای حفظ ظاهر هم دلم راضی نمیشه برم اونجا و خودی نشون بدم. فریاد من شکایت یه روح بی قراره .. روحی که خسته از همه زخمی روزگاره قد 26 سال دلم ازشون پره... قد باقی عمرم ازشون گله دارم... آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا گله دارم گله دارم من از دست خدا هم گله دارم... خدایا ازت گله دارم ... از اینکه من و دیدی و با این وجود عشق و محبت و بهم نشون دادی.... ازت گله دارم که با این سرنوشت با این تقدیر.. وقتی برام تنهایی، رقم زدی چرا کوهیار و کنارم سبز کردی؟ می خواستی دلم و بسوزونی؟ می خواستی بگی چیزای خوبی هم هست که نصیب تو نمیشه؟ خوب دلم و سوزوندی خوب.... من از عالم و آدم ..... گله دارم گله دارم از آدمهایی که بی تفاوت از کنار هم رد میشن و هیچیکی یه درصدم به زندگی و مشکلات دیگران توجه نمیکنه به زجری که کشیدن و می کشن و چقدر راحت در موردشون قضاوت میکنن. شما که حرمت عشق و شکستین کمر به کشتن عاطفه بستین. شما که روی دل قیمت گذاشتین که حرمت عشق و نگه نداشتین دلم برای دوست داشتن و عشق ساده ام تنگ شده... چقدر سخته که آدم با این همه بی اعتمادی یه همچین چیزی و پیدا کنه و به همین راحتی با یه اعتقاد و منطق بی دلیلی که از بچگی درش شکل گرفته مجبور و محکوم باشه به نابودیش... فریاد من شکایت یه روح بی قراره .. روحی که خسته از همه زخمی روزگاره گلایه ی من از شما حکایت خودم نیست برای من که از شما سوختم و گم شدن نیست اگه عشقی نباشه آدمی نیست اگه آدم نباشه زندگی نیست گاهی برای خودم واسه دل خودم ساز دهنی و میگیرم و اونقدر توش فوت می کنم تا یه چیزی از توش در بیاد و چه شبها که خواه ناخواه آهنگ آهای مردم دنیای داریوش و با ساز می زنم و ... چقدر غمگین میشم... نپرس از من چه آمد بر سر عشق جواب من به جز شرمندگی نیست آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا گله دارم گله دارم من از عالم و آدم گله دارم گله دارم آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا ****** مشغول غذا پختن بودم. می خواستم ماکارانی درست کنم. شب قرار بود آرشا بیاد اینجا و می خواستم براش یه غذای خوشمزه سر صبر درست کنم. دیروز بهش گفته بودم خونه امو عوض کردم. می خواست بیاد خونه دیدنی. آرشا عاشق ماکارانیه. کوهیارم عاشق لازانیا. کوهیار و کوفت ساکت ... ماکارانی و گذاشتم دم بکشه و رفتم از تو یخچال خیار و گوجه برداشتم شستم و با پیاز آوردم که باهاشون سالاد شیرازی درست کنم. یه دونه خیار پوست کندم که زنگ زدن و آرشا اومد بالا. سلام علیک کردیم و حال مامان اینا رو پرسیدم و یکم از خونه ام تعریف کرد و نشست به فیلم دیدن. داشتم پیاز خورد می کردم و از چشمم آب میومد و مدام بینیم و بالا می کشیدم. پیازه بد چشم و می سوزوند. آرشا همون جور که چشمش به تلویزیون بود گفت: راستی کار پیدا کردم. با چشهای اشکی ابروهام پرید بالا. من: باریکلا. مبارک باشه. چه کاری هست؟ آرشا: تو یه شرکت واردات صادراتِ. ابروهام بیشتر رفت بالا. من: اونجا رو از کجا پیدا کردی؟ آرشا: یادته که تابستونا میرفتم نمایشگاه بین المللی. پارسال که رفتم مدیرشون شماره اش و بهم داد. یکی از بچه ها هم باهاشون آشنا بود. چون 2 تا زبان بلدم و مکالمه ام عالیه در ضمن خانمی هم که کار می کرده براشون حامله شده من و بردن کمکش که کارها رو یاد بگیرم و هم تو دوره ای که میره مرخصی کارها رو تنهایی انجام بدم هم وقتی بر می گرده با هم کار کنیم. خوشحال لبخند زدم. و دماغم و فرستادم بالا. من: آفرین. تبریک می گم. به سلامتی موفق باشی. خوشحال یه مرسی گفت. من: ولی حواست و جمع کن تو محیط کار باید با جذبه باشی نزار ازت بیگاری بکشن تنبل بازی هم در نیار. تهدید آمیز انگشت اشاره ام و گرفتم سمتش و چون چاقو دستم بود اونم اومد بالا و گفتم: با همکاراتم دوست نمیشی. یه نگاه متعجب و ترسیده به چاقو و انگشت من و قرمزی چاقو که به خاطر خورد کردن گوجه بود انداخت و یه نیشی بهم نشون داد و گفت: بزار ببینم درست و حسابی هستن یا نه؟ یه اخم تهدید آمیز کردم که سریع گفت: باشه حالا... از جام بلند شدم که برم به ماکارانی سر بزنم و تو همون حالت گفتم: تو کارت دقت کن و ایشا.. موفق بشی. خوشحال یه مرسی گفت.

_________________________________


خودم و درگیر کارمکردم. سر کار مثل چی حواسم و میدم به پرونده ها. دیگه به اون صورت حوصله ی مهمونی و دوره همی رو ندارم. نه که اونقدرا دل مرده باشم نه... اما نمی تونم تو جمع باشم.. نه فعلاً.. تنهاییم و دوست دارم و بهش نیاز دارم... تو اداره شیده و ملی با هم حرف می زنن و من بی توجه به اونها خودم و مشغول می کنم. سعی می کنم بیشتر مأموریتها رو بگیرم.. نه به خاطر حق مأموریتش بلکه به خاطر دور بودنم از این شهر.. این هوا... دو ماهه که مدام تو سفرم... سفر به شهر های مختلف ایران... زندگیم تو راه طی میشه... ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت سرم تو یه پرونده بود و مشغول وارسی کردنش. با صدای شیده سرم و بلند کردم و اشاره کردم که چیه؟ شیده: میگم میای بریم خرید؟ می خوام برای مهمونی پردیس لباس بخرم. تو میای؟ بی تفاوت گفتم: مهمونی و نه ولی خرید و میام. بهتر از خونه نشستن بود. گاهی باید هوا خوری هم برم. نمی خوام یه روز به خودم بیام و ببینم افسردگی گرفتم. من هنوز همون آرشین مستقل و تنهام. با یه احساس متحول شده.. اما هنوزم خودمم... بعد کار سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تو پارکینگ مرکز خرید پارک کردم و سه تایی وارد شدیم. دم هر مغازه و بوتیکی می ایستادیم و همچین لباسها رو اسکن می کردیم تا خوبهاش و پیدا کنیم و خیلیهاشونم اوکی قبولی می گرفتن و بچه ها می پوشیدنشون. چقدر سر پرو لباسها خندیدم. واقعاً به این بیرون رفتن ها نیاز دارم. به این جمع های شاد. بعد 2 ساعت که ملی و شیده هر کدوم یکی یه دونه لباس و منم یه تیشرت خریدم کارمون تقریباً تموم شد. سرم تو گوشی بود و متنی که آرشا برام فرستاده بود و می خوندم. تو همون حالت گفتم: بچه ها دیگه خرید ندارین؟ شیده گفت: نه... سرم و بلند کردم و به ملیکا نگاه کردم که با ذوق به مغازه ی لوازم بهداشتی فروشی اشاره کرد و گفت: بریم اونجا من چند تا لاک می خوام. خودش زودتر از همه راه افتاد و ما هم دنبالش. عاشق این مغازه ها بودم که همه چیز بهداشتی توش پیدا میشد. مخصوصاً تسترهاشون که میشد همه رو امتحان کرد. می تونستی پشت دستت و کامل نقاشی کنی. شیده رفت سراغ رژها و من و ملی رفتیم سراغ لاکها. ملی با هیجان یکی یکی همه رو تست می کرد و منم از سر بی کاری و کمی کرم داشتن هر کدوم از انگشتهام و با یه لاک رنگ کردم. ده رنگ شده بودم. یاد کیش و لاک و طرحی که کوهیار رو ناخونم کشید افتادم و یه لبخند تلخ زدم. بی خیال لاکها شدم و چرخیدم که برم بقیه ی چیزها رو نگاه کنم که تو قفسه ی بغلم چشمم خورد به پدهای بهداشتی کوچولو و خوشگل. رفتم سمتشون و دست دراز کردم که یه دونه برای روز مبادا بردارم که یهو دستم تو هوا خشک شد.... ذهنم درگیر شد و به سرعت خاطراتم و زمانها رو مرور کرد..... گیج و ترسیده.. ناباور و نامطمئن آب دهنم و قورت دادم.... دستم تو هوا لرزید و عقب اومد و افتاد کنارم. شیده: آرشین خوبی؟ رنگت چرا پریده؟؟؟ با نفسهایی که به زور بالا میومد با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: هیچی... میشه بریم؟ ملی پول خریدهاش و به فروشنده داد و با نایلون خریدش به سمتمون چرخید و گفت: بریم...آرشین خوبی؟ فقط سری تکون دادم. باید می رفتم خونه تا مطمئن بشم... ترس و دلهره باعث شده بود که تمرکزم و از دست بدم. نمی دونم چه جوری و تو چه حالی دخترا رو به خونه هاشون رسوندم. تو سرم پر فکر بود.. پر آمار.... دنبال روز و ساعت می گشتم اما هر چی میگشتم کمتر به نتیجه می رسیدم. رسیدم خونه و با عجله ماشین و تو پارکینگ گذاشتم و رفتم بالا. به محض پا گذاشتن تو خونه کلیدم و پرت کردم رو میز و دوییدم تو آشپزخونه و چشم دوختم به تقویم روی در یخچال. با دستهای لرزون برگه ی ماه قبلم و ماه قبلترش و چک کردم.. نبود.. این ماهم تا الان خبری نبود.... دستهام لرزید.. پاهام شل شد همون جا چرخیدم و تکیه دادم به در یخچال و سُر خوردم و نشستم رو زمین.. آخرین باری که پریود شدم شب مهمونی کوهیار بود... و بعد.... هیچی... دوماه و نیمه هیچی نشده... دوماه و نیمه خبری نیست و من.... من توی این مدت فقط با یکی بودم... فقط یه شب... فقط... دستهای لرزونم مشت شد. بی اختیار سرم پایین اومد و به شکمم نگاه کردم. دست چپ لرزونم آروم رو شکمم قرار گرفت. یعنی ممکنه؟ از وقتی اسباب کشی کردم برای اینکه کمتر فکر کنم و مشغول باشم.. برای اینکه عصبی نشم غذا زیاد می خوردم... حس می کردم یکم چاق شدم.. اما... ترسیدم... ترس همراه یه حس متفاوت... یعنی ممکنه؟ بی اختیار لبخند زدم.. دوباره.. لبخند بی صدام تبدیل شد به خنده های بلند و بعد قهقهه و وسط قهقهه زدم زیر گریه... یه گریه ی تلخ.. یعنی ممکنه من بچه ی کوهیار و داشته باشم؟ یه بچه از اون برای خودم.. یه چیز بزرگ؟ یکی شبیه اون؟ نمیشه ... نمیشه از کوهیار فرار کرد. نمیشه از یادش برد. کاش بتونم ببینم چشمات و. کاش بتونم بگیرم دستات و. آرزومه یه شب بارونی. تو گوشم بگی پیشم پیشم می مونی. اما نیست .. کوهیار نیست ... نمیموند.... این موجود هست... این چیزی که می تونه یه بچه باشه... یه بچه تو وجود من... از بچه بدم میومد. فکر می کردم مزاحمه. فکر می کردم زیادیه. چون من زیادی بودم. آرشا زیادی بود. اگه ماها نبودیم شاید مامان و بابا خوشبخت بودن. بدون دغدغه بدون دورویی و شاد زندگی می کردن. همو دوست داشتن و به ما نیازی نداشتن. چرا ماها رو وارد این دنیا کردن؟ وارد یه جا پر درد و غم. یه جایی که بزرگترین غممون پدرمون شد.. نفرینهای مادرمون ... دستهای کتک زن پدرمون.... چشمهای شاکی و گاهی پر تنفر مادرمون... فکر می کردم اگه یه روز کسی و دوست داشته باشم بچه دار نمیشم.. بچه دار نمیشم تا اون بلایی که سر ماها اومد سر یه بچه ی معصوم دیگه نیاد... تا بچه ای نفرین نشه.. تا بچه ای با عقده و داد نخوابه.. تا بچه ای از خدا نخواد که نباشه... اما الان.. الان که یه درصد احتمال می دادم شاید شاید شاید یه موجود کوچولو موچولو تو دلم باشه.. تو وجودم.. کسی که هنوز معلوم نشده حس می کنم می تونم دوستش داشته باشم. به اندازه ی کوهیار... حس می کنم می خوامش.. این موجود و می خوام که برای خودم باشه.. رفیق تنهایی هام.. که هر عشق و محبتی که خودم ندیدم به اون بدم... به جای همه ی استدلالها و منطق بی دلیل خودم برای اون یه منطق و اعتقاد درست بسازم. نه مثل من.. نه مثل کوهیار.... کسی که بدونه عشق و وابستگیه و لازمه... تو تاریکی خونه موندم و دست کشیدم به شکمم و با موجودی که نمی دونستم هست یا نیست حرف زدم و درد و دل کردم و در آخر وقتی دیگه جونی برام نموند رفتم تو اتاقم لباسهام و در آوردم و بالشت کوهیار و بغل کردم و سرم و گذاشتم روش و اونقدر هق زدم تا خوابم برد..به زور چشمهام و باز کردم و تلفنم و جواب دادم. سپیده بود یکی از همکارها. تماس و وصل کردم.من: جانم سپیده جان؟سپیده: آرشین جان ببخشید عزیزم که بد موقع زنگ زدم شرمنده اما تنها امیدم تو بودی؟نگران شدم تو جام نیم خیز شدم و سعی کردم هوشیار باشم.من: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟سپیده: راستش من قرار بود امروز برم چابهار مأموریت اما پسرم مریضه و حالشم خوب نیست. نمی تونم تنهاش بزارم چون شوهرمم نیست. می خواستم ازت خواهش کنم ببینم می تونی به جای من بری مأموریت. باور کن بعداً جبران می کنم.دستی به صورتم کشیدم و گفتم: نه بابا این چه حرفیه. آره میرم مشکلی نیست. بچه ات مهم تره. فقط خودت هماهنگیهاش و بکن و به راننده بگو بیاد دنبالم. راستی چند روزه است؟سپیده: یه دنیا تشکر. یه هفته ای....من: خواهش می کنم عزیزم.خداحافظی کردم و تماس و قطع کردم. از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.باید وسایلم و جمع می کردم. این سفر یه هفته بود و وقتی بر می گشتم یه هفته بی کار بودم و بعدش بهمون میگفتن که اسممون تو گروه اول مأموریت آموزشی ترکیه هست یا نه. تو کل مدت بستن ساکم به دیشب و چیزی که تو شکمم ممکن بود باشه فکر کردم. می ترسیدم.. می ترسیدم از بودن و نبودنش.. می ترسیدم بهش دل ببندم و ببینم نیست. یا دل ببندم و بعدا نباشه.. یا کلا انکارش کنم و یهو پیداش شه.. می ترسیدم مثل باباش منو تو تنهایی غرقم کنه. می ترسیدم وابسته اش بشم و ولم کنه. به تو وابسته شدم این روزا. تو رو هر شب می بینم تو رویا. می دونی چقدر برات دلتنگم. من با احساس خودم می جنگم. تکلیفم با خودم روشن نبود. می ترسیدم و برای همین نمی خواستم مطمئن باشم. نمی خواستم برم داروخونه یا برم آزمایش بدم. بزار همین جور باشه. اگه خبری باشه خودش نشون میده. لباسهام و پوشیدم و صبحونه ام و خوردم و منتظر ماشین اداره شدم که بیاد دنبالم. راننده که زنگ زد وسایل و برداشتم و رفتم پایین. در ماشین و باز کردم و با دیدن مهدوی که با لبخند گشاد سلام کرد بی اختیار اخمام رفت تو هم.این دیگه چی می خواست. نمیدونستم قراره با این پسره ی سیریش هم سفر باشم وگرنه عمرآ قبول میکردم. مطمئنم سفر کوفتم میشه... ****** گاهی وقتها به هوش سرشار و حس ششم تو حدس زدن می بالم. همون جور که فکر می کردم سفر زهر مارم شد بس که این پسره دنبالم راه افتاد و مثل تف بهم چسبید نذاشت یه ناهار و شام درست حسابی بخورم. کی بهش میگفت حرف بزنه و اظهار فضل بکنه؟همه اش کله اش تو کارهای من بود. اونقدر عصبیم کرده بود که دوست داشتم خفه اش کنم. خودم کم بدبختی دارم باید جور پسرای سوسول ملتم بکشم.من معمولا از کسی بدم نمیاد اما این پسره خیلی دیگه یه حالیه. خودشیرین در حد مربای توت فرنگی. آخه پسرم انقدر جُل؟ اَه اَه حالم بهم خورد. کوهیار با اون همه متانت و وقارش کجا این پسره ی سوسول بچه ننه کجا. چیـــــــــــــــــــــــ ــش....در خونه رو باز کردم و چمدونم و گذاشتم همون دم در و همین جور که وارد میشدم لباسهام و در آوردم. کنترل و از رو میز برداشتم و با یه دکمه ضبط و روشن کردم و صداش و بلند. موزیک که تو خونه پخش شد آرامش گرفتم. دکمه ی کولر و زدم و یه سره رفتم تو حمام. تازه این مأموریت کوفتی تموم شده بود و با وجود این پسره واقعا از هر چی مأموریت بود زده شدم.حوله رو دورم پیچیدم و رو سینه سنجاق کردم و اومدم بیرون. نم موهام و با یه حوله گرفتم و ولش کردم تا بقیه ی خیسی موهام خودش خشک بشه.از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه که قهوه درست کنم. دکمه ی قهوه ساز و هنوز نزده بودم که موبایلم زنگ خورد. رفتم سراغ کیفم و از توش در آوردم. هنوز فرصت نشده برم یه گوشی درست و حسابی بخرم همون قدیمیه دستمه. دکمه ی وصل و زدم. آرشا بود. من: جونم آرشا. آرشا: سلام خواهر خانمی چه طوری؟ مأموریت تموم شد؟خسته دستی به موهام کشیدم و گفتم: آره بابا تموم شد تازه برگشتم. چه خبر؟آرشا: بیکاری الان؟اخم ریزی کردم.من: آره چه طور؟ چیزی شده؟آرشا: نه چیزی نشه می تونم بیام اونجا؟ یکم با هم حرف بزنیم.یکم مشکوک بود اما خوب....من: آره بیا منتظرم. کی میرسی؟آرشا: نزدیکم یه 10 دقیقه ی دیگه اونجام.یه باشه ای گفتم و تماس و قطع کردم. درست کردن قهوه رو یکم لفت دادم تا اومدن آرشا. به جاش رفتم تو اتاق و لباسم و پوشیدم. برگشتم رفتم سراغ یخچال دیدم کوفتم نداریم. زنگ زدم به آرشا و گفتم داری میای دست پر بیا دارم از گشنگی می میرم.راستش بس که این پسره سر غذا زل می زد بهم حس می کردم لقمه هامم می شمره. هر چند من پروتر ازاین حرفها بودم و به روی خودم نمیاوردم و بیشتر از معمولم غذا می خوردم تا چشمش در بیاد اما بهم نمی چسبید. یاد روزهایی افتادم که از تنهایی کلافه بودم و تو اوج تنهاییم یهو کوهیار زنگ می زد و دم در یا رو تراس ظاهر میشد با یه بغل خوراکی برای دیدن یه فیلم قشنگ.بغض کردم. دلم براش تنگ شده بود. الان کجا بود؟ چی کار می کرد؟ چقدر دلم می خواست ببینمش. چقدر جاش کنارم خالی بود. من از این فاصله ها بیزارم. من تو و عشق تو رو کم دارم. من دلم می خواد کنارم باشی. می تونی همیشه یارم باشی.می دونست چقدر بهش احتیاج دارم؟ به دلداری دادنش؟ به حضورش؟بی اختیار دستی به شکمم کشیدم. جز یه برآمدگی جزئی هنوز چیزی پیدا نبود و من هنوز اونقدر شجاع نشده بودم که به این چیزی که تو دلمه واقعیت ببخشم.در موردش که فکر می کنم قلبم پر میشه از کلی حس از عشق و محبت ندیده به این موجود از محبتم به کوهیار. از حس مالکیتی که به پدرش نمس تونستم داشته باشم اما به این موجود....می تونی فاصله رو برداری. یا منو تو حسرتت می زاری. تو که هم صحبت شبهامی. آخرین دلخوشی دنیامی.کوهیار کجایی... دلم برات تنگ شده.. برای خنده هات.. نگاه شیطونت.. دستها و صدای جادوییت که هر بار خسته از کار و زندگی بودم نرم خستگیها رو روند و از بین برد.کاش بتونم ببینم چشمات و. کاش بتونم بگیرم دستات و. آرزومه یه شب بارونی. تو گوشم بگی پیشم پیشم می مونیمیدونم با این موجود توی دلم اینجا جایی ندارم. نه تو این شهر و کشوری که آدم ها با هر قدمت قضاوت می کنن. من یه زندگی می خوام عاری از حس های بد. من برای این موجود برترین ها رو می خوام.یاد المیرا افتادم. دوستی که تو دوره ی دانشجویی نزدیکترین دوستم بود. حتی از ملی هم نزدیک تر.کسی که بعد از جدا شدن از فرهود حدود یه ماهی و پیشش مونده بودم.یکی دو سالی میشد که برای ادامه تحصیل رفته بود هلند. پارسال بهش سر زدم و در مورد دانشگاه های اونجا پرس و جو کرده بودیم. بدم نمیومد برم اونجا هم برای درس هم برای زندگی. قسمت عمده یکارهام و کرده بودم و فقط کمیش مونده بود. اما یهو یه اتفاقاتی افتاد که اونقدر درگیر استقلال پیدا کردن و بعدم زندگی و مخارجش شدم که همه چیز عقب و در نهایت به فراموشی رفت.و حالا بعد این همه مدت با وجود این حس جدید.... من نمی زاشتم بچه ی معصومم اینجا بین این ناعدالتیها روزی 100 بار مزه ی تلخ ترد شدن و بچشه.سرم و پایین انداختم و به شکمم نگاه کردم و دوباره روش کشیدم. بغضم یه قطره اشک شد و پایین چکید. آروم زمزمه کردم. --: فقط کافیه موجودیتت معلوم بشه تا برات بهترینها رو بسازم. تا با هم بریم.. دور شیم از این شهر و آدم هاش... تو سرم فریاد میشد...و کوهیار...از اون نمیشه دور موند همیشه اینجاست تو قلبم....کاش بتونم با تو هم رویا شم. کاش اجازه بدی عاشق باشم. من از این فاصله ها بیزارم. من تو و عشق تو رو، من تو رو کم دارم.

_________________________________________________.



مجال فکر بیتشر نداشتم. صدای زنگ از فکر بیرونم آورد. از جا بلند شدم و در و باز کردم و گفتم: بیا بالا. دستی به صورتم کشیدم و دلتنگیها رو به اعماق ذهنم فرستادم. دوباره حس ضعف و گشنگی به وجودم چنگ انداخت. بی تاب منتظر بالا اومدن آرشا شدم. به محض دیدنش پریدم و قبل از اینکه خودش بیاد تو نایلون خرت و پرتا رو از دستش گرفتم و مثل قحطی زده ها یه " بیا توی " خالی گفتم و رفتم نشستم رو مبل و خوراکی ها رو در آوردم. آخ جون ساندویچ گرفته بود برام. با ولع شروع کردم به گاز زدن به ساندویچم. آرشا با تعجب اومد تو و در و بست و همون جور که لباسهاش و در میاورد گفت: مگه بسته بودنت؟ با دهن پر گفتم: اونجا غذا بهم نمی چسبید. نشست رو مبل و با تعجب گفت: چرا؟ تو که غذای مفتی خوب گوشت میشه می چسبه به تنت. تا گفت غذای مفت یاد کوهیار افتادم که هر بار میومد خونه ام یخچال و جارو می کرد. لقمه ای که در حال جوییدنش بودم سنگ شد و به زور قورتش دادم. اشتهام کور شده بود و غذا کوفت. دیگه نمی تونستم بخورم. ساندویچی که فقط دو گاز بهش زده بودم و گذاشتم رو میز و خیره شدم به آرشا و گفتم: چه خبر؟ آرشا پاشو انداخت رو پاش و بی مقدمه گفت: از کار اومدم بیرون. چشمهام در اومد. با بهت گفتم: برای چی؟ با اخم گفت: با سامان دعوام شد. با چشمهای گرد گفتم: این دیگه کیه؟ بی تفاوت گفت: رئیسم. جیغم رفت هوا. من: با رئیست دعوا کردی؟ نگو اومدم بیرون بگو اخراج شدم. سر چی دعواتون شد؟ پر حرص گفت: نکبت با دختره بهم زده بازم جواب تلفنش و میده. منم بوق. با چشمهای گرد گفتم: معلومه تو بوقی. به تو چه فضولی میکنی؟ کی گفته باید بهت جواب پس بده؟ یه اخمی کرد و یه ابروشو انداخت بالا و پرو پرو گفت: من... من میگم باید جواب پس بده، چوب خشک که نیستم. دوستشم. نمی خواد ول کنه بره با همون دختره که دودرش کرد. فکم افتاد پایین. بریده بریده گفتم: تو ... با .... رئیست دوست شدی؟ شونه ای تکون داد و گفت: آره. با کف دست محکم کوبوندم تو سرش همچین صدایی داد که حظ کردم. اخمی کرد و با جیغ گفت: چته؟؟؟ پر حرص گفتم: چته و کوفت. چته و درد. آدم عاقل با رئیسش دوست میشه کودن؟ خوبه بهت گفتم با همکارا دوست نشو تو رفتی با سر دسته اشون دوست شدی؟ همون جورکه سرش و می خواروند گفت: مگه چیه؟ پسر خوبیه. من: معلومه که خوبه اما پول تو دست اونه و اون حقوق میده. وقتی با یکی دوست میشی که حقوقت و میده حس میکنه چون پولت دست اونه پس همه چی دیگه مال اونه. بدبخت این جوری همیشه باید جلوش سر خم کنی. مثل الان. تا یه دعوا می کنی کارت میره رو هوا و مجبوری بی خیال کارت بشی. میگم مغزت قد فندقه همینه. لب ورچیده پر اخم آروم تو جاش نشست و گفت: خوب چی کار کنم؟ عصبانیم کرد. تازه کلی هم دعوا کردیم. تا منت کشی درست و حسابی نکنه بر نمی گردم. میزمم خالی کردم. با تأسف سری تکون دادم و از جام بلند شدم. من: دیگه کاریه که شده باید صبر کنی ببینی ازت معذرت می خواد تا بتونی برگردی یا نه؟ ناراحت گفت: قرار بود دو هفته دیگه بریم دبی برای تحویل جنسها. پوزخندی زدم و گفتم: حتماً با این شاخ شدنت تو رو هم می برد. حرصی گفت: باید ببره. متعرجم نداره. اون یکی رفته واسه زایمان. سری تکون دادم و و رفتم سمت آشپزخونه و گفتم: قهوه می خوری؟ آرشا: میمیرم براش. ******   از صبح منتظریم این اخرائی بیاد ببینیم برای آخر هفته اسم کیا رو می خونه واسه مأموریت. کلافه ام حسابی. با این که مدام تو سفرم اما دلم این مسافرت و می خواد. می خوام برم یکم ذهنم و باز کنم. با بچه ها بچرخم. دلم ضعف میره از گشنگی. جدیدا نمیدونم چرا بی خیال رژیم و مراعات کردن شدم. بیشتر از هر موقعه ای احساس گشنگی می کنم و بی مهابا هر مدل غذایی و می خورم. کاری هم به پر کالری یا کم کالری بودنش ندارم. حس می کنم 1-2 کیلو وزن اضافه کردم. هر چند فعالیتم خیلی بیشتره. بی اختیار چشمم می ره سمت شکمم و دستم و می کشم روش. آروم زیر لب زمزمه می کنم. " نمیدونم اون تو هستی یا نه. ولی اگه باشی خوشحالم می کنی. نگران نباش نمی زارم گرسنه بمونی. با غذا سیرت می کنم نه با غصه. " شاید دارم خل میشم اما هنوزم دلم نمی خواد برم آزمایش بدم. نمی خوام به این زودی این تنها امیدم و نا امید کنم یا با فهمیدنش اراده ی دوریم و از دست بدم. این تو اگه چیزی هست برای منه برای خود خود من تنها. بالاخره بعد کلی انتظار اخرائی اومد و یه لیست از بچه ها رو خوند. با هر اسمی که می خوند منتظر بودم که بعدیش اسم من باشه اما تنها کسی که نبود من بودم. شیده و ملی با 2 تا دیگه از بچه ها می رفتن و من تک و تنها اینجا موندگار بودم. با حرص لبم و به دندون گرفتم و شروع کردم به کندن پوستش. من باید می رفتم. پر اخم تو جام نشستمو حرص خوردم. اخرائی اومد کنارم و گفت: آرشین جان نوبت شما سری بعدیه شما تو این سه ماه کلی مأموریت رفتی خسته شدی. ایشا.. دفعه ی بعدی نوبت شماست. سری تکون دادم و بیخیالش شدم. به درک. یه پشت چشم برای شیده و ملیکا که داشتن در مورد سفرشون و خریدایی که داشتن رفتم و زیر لب یه کوفتتون بشه گفتم و مشغول کارم شدم.***** یعنی می خوام بدونم تو دنیا آدمی به بدشانسی من هست؟ سفرم که اون جور شده شیده و ملی تنها رفتن. مریم که برای عروسی دختر خاله اش رفته شیراز. دیروزم که آرشا زنگ زد گفت با این رئیسش آشتی کرده و امروز پرواز کردن رفتن دبی. یعنی من برم بمیرم با این شانس مزخرفم. من تنها و بی کس تو این شهر به این بزرگی تو اوج بی حوصلگی موندم. نمی تونم درست و حسابی یکم برای خودم نوحه سرایی کنم دلم باز بشه. پوفــــــــــــــــــ . روز جمعه ای دلم پوسید تو خونه. بی حوصله از رو مبل پا شدم. دلم خوراکی می خواست. هوس کیک کردم. کیک شکلاتی از همونا که برای کوهیار پختم. یه خنده ی خبیث کردم و یه دستی به شکمم کشیدم و شیطون گفتم: الان میرم یه دونه میگیرم میارم با هم درست کنیم باشه؟ یه لحظه به خودم شک کردم. از سر تنهایی دیوونه شده بودم و با شکمم حرف می زدم. کاشکی بشنوه. سریع حاضر شدم و چون بی حوصله بودم و تا سوپری هم راهی نبود بی خیال ماشین بردن شدم و پیاده راه افتادم سمت سوپری. نرسیده به سوپر مریم زنگ زد و با کلی جیغ و ویغ گفت: کاشکی تعطیل بودی باهامون میومدی حال و هوات عوض میشد. اما خدایی حوصله ی عروسی غریبه رو نداشتم برای همینم ازش تشکر کردم و گفتم امیدوارم خیلی خوش بگذره. دم سوپری ازش خداحافظی کردم و گوشی و قطع کردم و گذاشتم تو کیفم. وارد سوپر شدم. سوپر که نبود بیشتر شبیه فروشگاه مواد غذایی بود که چرخ دستی هم داشت. با همه ی اشتیاق و علاقه ام به چرخ دستی بی خیالش شدم و یه دونه از سبد فلزیها رو گرفتم و راه افتادم. با دقت به خوراکی ها نگاه می کردم. یه جورایی دلم می خواست همه اشون و بگیرم و بخورم. بی اختیار دستم رفت سمت بستنی و نوشمک و نوشابه و پفک و ... هر چی تنقلات بود بار کردم. یکی میدید فکر می کرد برای بچه ام دارم خرید می کنم. رسیدم به قفسه ای که کیکها توش بود. چشم چشم کردم تا پودر کیک شکلاتی پیدا کنم. چون همه عاشق این کیک بودن زود تموم میشد. اون تهِ ته، تو بالاترین قفسه چشمم بهش افتاد. یه دونه بیشتر نبود. ذوق زده یکم پریدم هوا. دستم و بلند کردم اما نتونستم بگیرمش. رو پنجه ی پا بلند شدم بازم قدم نرسید. با حرص فکر کردم الان قد نردبونی کوهیار بدرد می خورد. با اخم و با همه ی قدرت پریدم بالا.... نشد... دوباره پریدم که تو لحظه ی آخر دستم گرفته شد به لبه ی بسته و هم زمان با پایین اومدن من اونم پرت شد پایین و افتاد کف زمین. خوشحال تک خنده ای کردم و خم شدم که بسته رو از رو زمین بردارم که یهو صورتم رفت تو هم. زیر دلم تیر کشید و حس کردم یه مایع گرم از پام سرازیر شد. دستم و گرفتم به شکمم و با چشمهای در اومده به پاهام نگاه کردم. شلوار کرمم پر بود از... خون..... نمی دونم از ترس و وحشت بود یا از خونی که مثل آبی که از شیر میاد ازم می رفت که حس کردم چشمام سیاهی رفت و سرم گیج و دنیا دورم چرخید و محکم ولو شدم رو زمین و آخرین صدایی که شنیدم صدای جیغ یه خانم بود و دیگه... سکوت و سیاهی....صدای ناله ام از تو حلق خشک شدم به زور بیرون اومد. تو دلم و سرم درد دارم. سرم سنگینه. به زور چشمهام و از هم باز کردم احساس می کنم خوابم میاد یا منگم... هر چی هست تو حال خودم نیستم. با باز شدن باریکه ای از پلکهام نور سفید با شدت تو چشمهام فرو رفت و مجبور شدم جمعشون کنم تا نور کمتر اذیتم کنه. ریزه ریزه لای پلکهام و باز کردم تا بتونم نور و تحمل کنم. با باز شدن کامل چشمهام صحنه ی پاهای خونیم و زمین خونی تو ذهنم ظاهر شد و باعث شد وحشت زده سرم و برای پیدا کردن کمک به اطراف بچرخونم. هنوز موقعیتم و درک نکرده بودم. ترسیده سرم و چرخوندم و خانمی سفید پوش و دیدم که با سرم ور می رفت. اخم کردم. خانم سفید پوش.. پرستار.. بیمارستان... اخمم بیشتر شد... قبل از اینکه بتونم دهن باز کنم خانم با لبخند گفت: بیدار شدی عزیزم. حالت چه طوره؟ درد نداری؟ به زور از تو گلوی خشک شده ام گفتم: سرم... د... دلم... دوباره خانم با لبخند گفت: طبیعیه. مسکن خوردی بهتر میشی. بهتره استراحت کنی. هر وقت دکتر اومد معاینه ات می کنه. شوکه بودم ... زبونم نمی چرخید ازش سوال بپرسم. کارش که تموم شد یه لبخندی زد و به سمت بیرون راه افتاد. لب و لوچه ام آویزون شد. رفت... حالا از کی بپرسم. سرم و از چپ چرخوندم تا راست و اتاق و دید زدم ببینم چه جوریه و چند تخته است و دوباره برگشتم سمت راست. خوب ظاهراً فقط من یه دونه تو اتاقم و کوهیار.. سری که از راست چرخیده بود و برگشته بود سمت چپ و اونقدر تند برگردوندم سمت راست که گردنم رگ به رگ شد. چشمهای گرد و متعجبم و دوختم به کوهیاری که دست به سینه با چشمهای بسته به شکلی ناراحت نشسته بود رو صندلی کنار تخت. دوباره یه نگاه به اتاق انداختم ببینم کسِ دیگه ای هست که کوهیار به عنوان همراهش اومده باشه اما دیدم نه حقیقتا من تنها بیمار تو اتاق بودم. ذهنم درگیر بود که بفهمم کوهیار اینجا چی کار می کنه. هنگ کرده بودم. اونقدر بر و بر نگاش کردم تا سرش و که صاف بالا گرفته بود کم کم خم و شل شد و افتاد پایین یهو هشیار شد و چشمهاش و باز کرد و صاف نشست. اونقدر شوکه شدم که حتی فرصت نکردم قبل از اینکه سرش و بچرخونه و به من نگاه کنه رومو برگردونم یا چشمهام و ببندم. چشمش که به من افتاد اول چشمهاش و تنگ کرد و با دقت نگام کرد. مطمئن که شد بیدارم و دارم نگاش می کنم یه لبخند کج زد و سری تکون داد و گفت: بَه ببین کی از خواب بیدار شده سوگل خانم بی معرفت. قلبم ریخت... حاضرم قسم بخورم قیافه ام شد ناله. به شدت ذهنم حضورش و انکار می کرد و مدام تو سرم می پیچید که این توهمه. اونقدر که خودمم باورم شد که این وهم و خیالی بیش نیست. چشمهام و بستم و لبخند تلخی زدم و سر سنگینم و آروم به طرفین تکون دادم و آروم گفتم: بازم توهم زدم. صدا نزدیک تر گفت: چشمات و باز کنی توهمت واقعی میشه. سریع چشمهام و باز کردم و دیدم صندلیش و کشیده نزدیکتر و دستهاش و گذاشته رو تخت و زل زده بهم. نه انگار خودش بود. خود خودش. با همون قیافه. حتی یه ذره هم تغییر نکرده بود. چقدر دلم و خوش کرده بودم که مثل تو فیلم ها از دوری من ریش بلند کنه و کل و کثیف بشه و کلاً قیافه اش ناله بشه. اما زهی خیال باطل. یکی تو سرم داد زد " نه که خودت سوگواری کرده بودی مثل شوهر مرده ها ابرو پر کرده بودی اون حتما برات این کارو می کرد " . اما این کوهیاری که من میدیم تمیزتر و شیک تر از همیشه بود. با دیدنش یاد فروشگاه و خونریزی و بچه افتادم... چونه ام لرزید... چشمهام پر اشک شد. زمزمه کردم... بچه ... بچه ام..... کلمات ضعیف بیرون میومد و کوهیار به زور میشنید. بغضی هم که کرده بودم مزید بر علت شده بود و کوهیار که فقط لب زدن و صدای نامفهومم و میشنید نزدیک تر شد و با اخم تمرکز کرد و گفت: چی؟ چی می خوای؟ دوباره پر بغض تر گفتم: بچه ام... طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه. هر چند نمی خواستم حضور این موجود و تو دلم قبول کنم هر چند هیچ تلاشی برای قطعیت بخشیدن بهش انجام نداده بودم اما باهاش انس گرفته بودم. شده بود همدم شبهای تنهاییم. حالا با نبودنش احساس خلع می کردم. اشکم که سرازیر شد کوهیار بهت زده یکم خود شو کشید عقب و با تعجب نگام کرد. نامطمئن گفت: داری گریه می کنی؟؟؟ جوابش و ندادم فقط گریه ام بلند تر شد. از جاش بلند شد و گفت: چته؟ درد داری؟ بگم پرستار بیاد بهت مسکن بده؟ با هق هق فقط سرم و به نشونه ی " نه نمی خواد" تکون دادم. کلافه دستی تو موهاش کشید و یه اخم غلیظ کرد و پر حرص گفت: آخه گریه ات برای چیه؟   _ . ****
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 4
پاسخ
#36
قسمت 31


یکم زل زل نگامکرد و وقتی دید ساکت نمیشم و هی زیر لب یه چیزی میگم پوفی کرد و نزدیک تر شد و بی حرف نشست بالای تختم و آروم دستش و انداخت دور کتفم و کشیدم تو بغلش. نرم دست کشید به بازوم تا آروم بگیرم . تو همون حالت گفت: هیــــــــــــش چیزی نیست... تموم شد... نگران نباش... چقدر آغوشش گرم بود. چقدر بهش نیاز داشتم. چقدر یادآوری حس حضورش عالی بود. چقدر.... دلم برای این کوه بودنش و یار بودنش تنگ شده بود... بازوهاش اونقدر مقاوم و آغوشش اونقدر دلنواز بود که به جای آروم شدن گریه ام بیشتر شد. می خواستم دلتنگیم و خالی کنم و به جای همه ی این نبودنهاش حسش کنم. دست خالی از سرمم و بالا آوردم و چنگ زدم به تیشرتش و اشک ریختم . اون وسط مسطا وقتی می خواستم نفس بگیرم یه دورم میگفتم " بچه ام.... " بعد یکم که حسابی گریه کردم و برای بار 20 ام گفتم بچه ام کوهیار با یه فشار کوچیک به بازوم من و از خودش جدا کرد و با یه اخم به صورتم خیره شد و گفت: هی تو سینه ی من چی میگی گرمای نفست می خوره به تنم قلقلکم میاد. یه لحظه از حرفش گریه و بچه و همه چیز و فراموش کردم و مات موندم بهش. یعنی همین وسط گریه ی من باید قلقلکش بیاد؟ یکم زل زل نگاش کردم اونم خیره نگام کرد. یهو یاد بچه ی فنا شده ام افتادم و دوباره شروع کردم به گریه کردن و پررو سرم و فرو کردم تو سینه اش و اینبار بلند تر گفتم: بچه ام... بچه ی نازم... تا این کلمه از دهنم در اومد کوهیار سریع با فشار بیشتری من و از خودش جدا کرد و گفت: چی گفتی؟ بچه ؟ کدوم بچه؟ کسی به من نگفت تو فرشگاه بچه ای همراهت بود. نمی فهمیدم تو این موقعیت حساس کوهیار چرا انقدر گیج میزد؟ پر بغض گفتم: بچه ام.. بچه ی تو.. بچه ی ما... آروم با دست کشیدم به شکمم و گفتم: رفت... مرد... نیومده تنهام گذاشت... خون شد ریخت پایین.... کف فروشگاه موند.... کوهیار یکم مات زل زل نگام کرد. یهو چشمهای متعجبش گرد شد، دهنش جمع شد و فشرده. گونه هاش بالا رفت و یه تک خنده ی ریز.. پشت بندش دوتا و یهو ترکید و بلند قهقه زد. واقعاً نگرانش شده بودم. نمی فهمیدم من بچه ام و به خاطر یه پرش احمقانه و یه کیک کوفتی از دست داده بودم و باید شوکه می بودم و اما در عوض این چرا عقلش و از دست داده؟ سیر که خندید، اشکشم که در اومد، از رو نفس تنگی به هن هن که افتاد و بعد آروم گرفت با انگشت اشکهاش و پاک کرد و با صدایی که توش خنده موج میزد گفت: یعنی تو نمیدونی چرا اینجایی؟ فقط نگاش کردم. خودش باید می فهمید که سوال بی جایی بود اونم تو لحظه ی ناراحتی من پرسیدن همچین سوال واضحی خیلی مسخره بود. دوباره با همون صدای پر خنده گفت: تو فکر می کردی حامله ای؟ سرم و تکون دادم. دهنش و جمع کرد که جلوی خنده اش و بگیره. کوهیار: بعد الان فکر می کنی بچه ات سقط شده؟ دوباره سرم و تکون دادم. دهنش و بیشتر جمع کرد و یه نفس عمیق کشید و دست انداخت دوباره کشیدم تو بغلش و گفت: تو بیا همین جا فعلا اوضات ناجوره نمی دونم بهت روان گردان دادن به جای آرام بخش؟ بچه کجا بود دختر؟ کیست داشتی که تو فروشگاه ترکید و خونریزی کردی و بیهوش شدی. اونها زنگ زدن آمبلانس اومد و باید عمل میشدی. هچکسم همرات نبود و اینا هم باید با یکی هماهنگ می کردن. زنگ زدن به من. با تعجب بدون اینکه سرم و از تو سینه اش بردارم به بالا نگاه کردم و گفتم: چرا تو؟ کوهیار: نمیدونم والا ظاهراً من جزو تماسهای اضطراریت بودم. تازه پازل داشت حل میشد. یادم اومد که شب مهمونی شماره ی کوهیار و رو عدد 1 سیو کرده بودم، اونم روی گوشی و وقتی سیم کارتم و عوض کردم شماه اش تو گوشی سیو بود و تا حالا عوضش نکرده بودم. بقیه ی شماره هامم مربوط به بچه های دیگه بود که هیچ کدوم الان تو شهر نبودن. با شَک گفتم: تو... چرا اومدی؟ با حرفم کل خنده ای که تو صورتش بود محو شد و یه اخمی کرد و گفت: نباید میومدم؟ بی حرف نگاش کردم. آروم منو از خودش جدا کرد و بلند شد ایستاد و دستهاش و کرد تو جیب شلوار جینش. خیره شد بهم و گفت: من مثل تو بی معرفت نیستم. وقتای نیاز پیدام میشه. بهت گه گفته بودم " هر وقت و هر ساعتی که بهم احتیاج داشتی بدون تعارف خبرم کن. مطمئن باش خودم و میرسونم. فقط صدام کن ". باورم نمیشد هنوز حرفهاش یادش بود. چشمهام و از نگاه خیره اش و اخم رو پیشونیش گرفتم و سرم و انداختم پایین. دستی به شکمم کشیدم. دردی تو وجودم پیچید و باعث شد صورتم جمع شه. یه قدم نزدیکتر شد و گفت: نیاید بهش دست بزنی. غیر کیستی که ترکید بازم داشتی بردنت عملت کردن. الانم چند تا بخیه زیر دلت زدن. چیزی نگفتم. اونم هیچی نگفت. گوشیش و در آورد و نشست رو صندلیش و سرگرم گوشیش شد. منم نشستم و برای توهم بچه ای که نبوده از دست دادم یکم غصه خوردم. بنا به تشخیص دکتر یه شب باید میموندم و می تونستم روز بعد مرخص شم. تمام مدت کوهیار کنارم موند ونرفت و حتی بیشتر از خود من در مورد عملم از دکتر سوال می پرسید. مونده بودم این پسر این همه اطلاعات در مورد یه بیماری زنانه رو می خواد چی کار؟ من اصلا نفهمیدم که کیست دارم. پس این ورم کردن شکمم و احساس اضافه وزن به خاطر همین بود و من چه خوش خیال فکر کردم بچه ای دارم که می تونم تنهایی هام و باهاش شریک شم. و از اون بدتر این توهم انگار دست و بال همیشه بسته ی منو تو غذا خوردن باز کرده بود و منم از فرصت استفاده کرده بودم و کلی از خودم پذیرایی کرده بودم. حالا بعدش برای کم کردن هر 1 کیلو وزن باید خودم و می کشتم. کوهیار نمی تونست شب پیشم بمونه چون نسبتی باهام نداشت برای همینم شب و برگشت خونه اش و گفت فردا بر می گرده تا کارهای ترخیصم و انجام بده و من نمی تونستم مخالفتی بکنم چون در حال حاضر تنها آشنایی بود که تو شهر داشتم. محال بود به مادرم زنگ می زدم. عادی رفتار کردنش برام جالب بود. اینکه جوری حرف می زد و برخورد می کرد که انگار هنوز همون دوستِ همسایه ی تراس بغلی هستم. با این رفتارش یکم شرمنده ام کرده بود و یه وقتایی هم یه حس موذی و بدی باعث میشد احمقانه فکر کنم که یعنی بعد 3 ماه هنوز نفهمیده من رفتم که داره این جوری برخورد می کنه؟ آروم دستی به صورتم کشیدم و چشمهام و باز کردم. از بوی بیمارستان بدم میاد. سرمو چرخوندم به راست و با دیدن کوهیار شوکه شدم. این پسر کی اومد؟ رو درخت خوابیده؟ اصلا مگه این کار و زندگی نداره؟؟؟ بازم دست به سینه نشسته و پاشو انداخته رو پاش و چشمهاش و بسته. خوب کم بود خواب داری برو خونه ات. میدونم دارم نق بی خود می زنم و بودنش اینجا بعد اون جوری رفتن من واقعاً نهایت لطفِ اونم تو این دوره که من واقعاً بی کسم. بی کس... یه بغض مزخرف میشینه تو گلوم. کوهیار: بیدار شدی؟ یه ساعت دیگه دکتر میاد معاینه ات می کنه و اگه مشکلی نباشه مرخص میشی. بغضم و فراموش کردم. این پسره زحمت نمیکشه چشمهاش و باز کنه همون جور بسته حرف می زنه. انقدر که حرصم گرفت منم از قصد سرم و تکون دادم. اونم که با چشمهای بسته نمی دید. یه دقیقه که گذشت بدون اینکه موقعیتش و تغییر بده فقط چشمهاش و باز کرد و وقتی چشمهای خیره ی منو دید گفت: نشنیدی چی گفتم؟ سرم و تکون دادم. کوهیار: پس چرا جواب ندادی؟ یکم نگاش کردم و رومو بر گردوندم و گفتم: جواب دادم ولی وقتی چشمات بسته است نمی بینی. صدای کشیده شدن صندلیش و بعد صدای نزدیک شده ی خودش و شنیدم. دستهاش و گذاشت رو تخت و بهشون تکیه داد و گفت: خوب وقتی می بینی چشمهام بسته است با دهن جواب بده. نمی تونی؟؟؟ برای اینکه کم نیارم گفتم: مثلا عمل کردما نمی تونم زیاد به خودم فشار بیارم. صداش پر خنده شد و گفت: شکمت و پاره کردن نه زبونت و... بچه پروو هر چی من میگم یه جواب داره. بی خیال بحث کردن شدم و بی حوصله چشم دوختم به اتاق. عقربه ها وقتی آدم مجبوره دراز بکشه و ساکتم باشه انگار اصلا حرکت نمیکنن. بعد 10 دقیقه کوهیار حوصله اش سر رفت و با دهن شروع کرد به ساز زدن. انگار تو حلقش و دلش آواز می خوند اکوش میرسید به دهنش و من میشنیدم. زیر چشمی نگاش کردم. همه جای اتاق و غیر از من نگاه می کرد. یکم که خوند انگشتاش شروع کردن به بالا پایین رفتن انگار داشت ضرب می گرفت. یکم انگشتهاش تو هوا تکون خوردن و وقتی صدای حلقش یکم بالا تر رفت انگشتهاش از تو هوا فرود اومدن تو شکم من. چشمهام گرد شد. ضرباتش اول آروم بود و وقتی صدا حلقیش به اوج رسید ضربه هاش تند. دلم درد گرفت و تیر کشید و با یه صدایی که به زور می تونستم کنترل کنم گفتم: کوهیار.. آخ.... شکمم منقبض شد و از شونه خودم و بالا کشیدم. با صدای بلند من و آخم انگار تازه به خودش اومده باشه و فهمیده باشه داره چی کار می کنه. نگران بهم نگاه کرد و پشیمون گفت: حالت خوبه؟ ببخشید حواسم نبود. جو زده شدم... نمیدونستم از درد گریه کنم یا از این بی خیالیش بخندم. دهنم و جمع کردم و به یه لبخند زدن اکتفا کردم. صورت نگرانش از هم باز شد و جواب لبخندم و داد. همون موقع دکتر از در وارد شد . معاینه ام کرد و کوهیارم مثل دیروز کلی ازش سوال پرسید اونم سوالایی که من خودم تعجب کردم از کجا به ذهنش رسید. اشکالاتش و ابهاماتش که تموم شد دکتر گفت می تونم مرخص بشم. کوهیارم بلند شد رفت دنبال کارهای ترخیصم. مونده بودم الان چی بپوشم. شلوار و مانتوم که به فنا رفته بود با اون همه خونی که پاشید روش. بلاتکلیف رو تخت دراز کشیده بودم. حتی حس بلند شدنم نداشتم. تو فکر بودم که در باز شد و کوهیار اومد تو با یه نایلون تو دستش. اومد کنار تختم و نایلون و گذاشت روش و گفت: پاشو دیگه باید بریم. یه نگاه به خودم و لباسهای صورتی زشت بیمارستان کردم و گفتم: با اینا؟ کوهیار ابروهاش و فرستاد بالا و یه حالت چندش به صورتش داد و گفت: اممم نه .. اینا خیلی ناجورن. حال من سالم و بد میکنن چه برسه به تو. پاشو لباس برات آوردم عوضشون کن. با درد تو جام نشستم. نمی تونستم به بخیه هام فشار بیارم. می ترکیدن بدبخت می شدم. یعنی همون پاره میشدن. کوهیار از تو نایلون یه مانتوی نخی کوتاه آبی و یه شال همرنگش با یه دامن ست و گشادش بیرون آورد. همراه با یه تاپ بندی تنگ. من مونده بودم اینا رو از کجا گیر آورده. نگاه من و که دید گفت: خوشت اومد؟ سلیقه ام حرف نداره. یه نگاه به دامن انداختم و گفتم: این چیه؟ کوهیار یه نگاهی به صورتم کرد و نگاهش پایین اومد و به شکمم و... کوهیار: فکر نکنم با اون بخیه ها بتونی شلوار جین بپوشی. همین برات بهتره. لبهام و جمع کردم تو دهنم. این کوهیار فکرش بیشتر از من کار می کرد. من اصلا حواسم به بخیه هام نبود. کوهیار: می تونی خودت لباست و عوض کنی یا کمکت کنم؟ سریع نگاش کردم. رو صورتش یه لبخند خبیث و شوخ بود اما نگاهش... نه شیطنت داشت نه حتی اون شوخ و شنگی لبخندش. یه جورایی جدی و سخت بود.. نفهمیدم حرفش جدی بود یا شوخی ولی گفتم: نه برو بیرون خودم عوض می کنم. شونه ای بالا انداخت و همون جور که میرفت بیرون گفت: من که همه چیو دیدم از کی قایم می کنی. دندونام و با حرص رو هم فشار دادم و از در که بیرون رفت شروع کردم به غرغر کردن. پسره ی پررو، دیده باشیم نباید به روی خودت بیاری. اون مال اون وقتی بود که با رضایت خودم تونستی .. .خدایا این پسره آخرش، چاک و بست دهن من و باز میکنه... از جام بلند شدم و آروم آروم لباسهام و پوشیدم. تاپه انقدر تنگ و کوتاه بود که فرم ماهیچه ی شکمم و نشون میداد و نافمم افتاده بود بیرون. اینم لباس بود خرید. دامنه انقده گشاد، تاپه انقده تنگ. بندهای مانتوم و بستم و شال و آزاد انداختم رو سرم. ولی خدا خیرش بده تو این گرما این دامنه خوب چیزی بود. همچینی باد می رفت توش.... یه تقه به در خورد و بعد سر کوهیار از در تو اومد. کوهیار: تموم شد؟ یه ابروم پرید بالا. من: تمومم نشده بود مگه فرقی داشت تو که کله کردی تو. خبیث ابرو بالا انداخت و کامل اومد تو. از تو کمد وسایلم و برداشت. کیفم و نایلون لباسهای خونیم و بعد اومد زیر بغلم و گرفت و با قدمهای مورچه ای راه افتاد. مونده بودم این چرا انقدر آروم راه می ره. وسط راهروی بیمارستان که رسیدیم یهو نطقش وا شد. کوهیار: اشکالی نداره عزیزم این بار نشد بار دیگه. خدا بزرگه. حتماً صلاح نبود ما الان بچه دار بشیم. ایشا.. در تلاش بعدی. انقدر بچه بهت بدم که خودت بگی بسه دیگه نمی خوام. نبینم به خاطر یه لخته خونِ شکل نگرفته غصه بخوری و افسرده بشی. تو باید بابای بچه رو دوست داشته باشی. بچه که دیگه نیست. مهم خودم و خودتیم. زندگی شاد میشه با بچه .. بی بچه.. ناراحت نباشیا خودم کنارتم و شب و روز شادت می کنم. خودم میشم دلخوشی خونه ات. مخصوصاً شبا... دیگه محال بود چشمهام بیشتر از این بزنه بیرون. مخصوصاً که کوهیارم بلند بلند اینا رو می گفت اونم با یه صدای ناراحت که یکی نمی دونست فکر می کرد واقعا ماها بچه امون سقط شده. چون نگاه پرستارا و بیمارها و همراهاشون که تو راه رو بودن یه جورایی یه نگاه همدردی همراه با لبخند به خاطر حرفهای کوهیار بود. با چشمهای گرد یه نیمچه اخمی کردم و زیر لب گفتم: داری چی کار می کنی؟ کوهیار آروم گفت: 2 ساعت واسه من بچه بچه گفتی و گریه کردی دارم یه سوگواری درست برای اون بچه ی خیالیت می کنی. بزار منم یه فیضی ببرم یه حس خیالی پدر بودن بکنم. ساکت... دوباره شروع کرد. انقدر گفت گفت گفت تا رسیدیم به در ماشین. دیگه این قدمهای آخر پرستارا رسماً با لبخند نگاهمون می کردن. از همدردی خبری نبود. بس که این کوهیار از شبهای دلداری دهنده حرف زده بود و آبروی من و خیرات کرد. سوار ماشین که شدیم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت. منم انقدر تو این ده دقیقه که با قدم های مورچه ای کوهیار بیایم بیرون حرص و خجالت خوردم که دیگه جونی برام نمونده بود. با من مثل زنای زائو رفتار می کرد هر چی بهش میگفتم تند تر بریم میگفت "مزه اش به همین آسه قدم برداشتن بعد عمله." چشمهام و بستم و کوهیار راه افتاد. ذهنم اونقدر درگیر بود که زمان و مکان از دستم در رفته بود. وقتی ماشین ایستاد تازه به خودم اومدم.چشمهام و باز کردم و با دیدن محله ی قبلیم چشمهام گرد شد. کوهیار کنار خیابون ماشین و پارک کرد و گفت: بفرمایید رسیدیم. با تعجب از شیشه به بیرون نگاه کردم. برگشتم سمت کوهیاری که با لبخند نگام می کرد و نامطمئن گفتم: ام... تو میدونی که من دیگه اینجا زندگی نمی کنم؟ تو کسری از ثانیه صورتش جمع شد و لبخندش محو و اخمهاش تو هم رفت. جدی و محکم گفت: فکر میکنی این چیزیه که آدم بتونه فراموش کنه؟ اونم بعد از اینکه برگشتم و دیدم جای تو یه غول تشن رو تراس ایستاده و سیگار می کشه یه دخترم ازش آویزونه؟ کلام جدیش نیمزاشت هیچ گونه احساسی و از حرفهاش بفهمم. اما اخمش خیلی بد بود. کاش لال مرده بودم و حرف نمی زدم. در حال حاضر لبخندش و ترجیه می دادم. خدا رو شکر که حداقل یکی آویزون پسره بود فکر نکرد من بااون غول تشنم شرف بی شرف می شد. به ثانیه نکشید که نگاش عوض شد و لبخندش دوباره رو لبهاش پهن شد و گفت: خوب دیگه بفرمایید بریم. به زور دهنم و باز کردم و گفتم: اما ... کجا؟ اینجا که خونه ی من نیست. با لبخند جدی گفت: نه خونه ی منه و تو با این حالت نمی تونی تنها بمونی. یه هفته هم مرخصی استعلاجی داری که از فردا شروع میشه. تا جایی هم که فهمیدم نه ملی و نه شیده و نه حتی آرشا تو شهر هستن. پس چه بخوای چه نخوای فعلا مسئولیتت با منه. بی اختیار اخمم رفت تو هم. کوهیار برگشت که در و باز کنه و پیاده شه. من: اونوقت برای چی؟ تیز برگشت سمتم و گفت: چون منو جزو تماسهای اضطراریت گذاشتی. حالا هم دیگه بحث بسه پیاده شو. و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف من بمونه در ماشین و باز کرد و پیاده شد و در پشتم باز کرد و وسایل و برداشت و اومد سمت منو درو باز کرد و گفت: پیاده نمیشی؟ نگاش کردم. اخم کرد و دولا شد و بازوم و گرفت و کمک کرد پیاده شم. دیگه دستم و ول نکرد. در خونه رو باز کرد و اول من وارد شدم و بعدش خودش. دستم و همچین چسبیده بود از بازو که انگار محکوم میبره تو داد گاه. راستش یه ذره هم بازوم درد گرفته بود. حس می کردم از قصد فشار میده. اخمم بیشتر شد و گفتم: کوهیار دستم و ول کن، فرار که نمیکنم خودم میام. بدون اینکه نگام کنه دکمه ی آسانسور و زد و گفت: نه که اصلاً هم اهلش نیستی؟ اخمام رفت تو هم. در آسانسور باز شد و هلم داد تو و خودشم اومد تو. پر حرص گفتم: مگه دزد گرفتی؟ تیز نگام کرد و با اخم و جدی گفت: پس چی؟ یه دونه از اون دزد حرفه ایها رو گرفتم. دلم ریخت پایین. صورت اخموم بی حالت و مات شد و تمام بدنم صاف. خیلی جدی گفت دزد گرفتم. یعنی.. یعنی منظورش به اون بالشت و تیشرتیه که برداشتم؟ ندید بدید خوب ساز دهنی خودم و گذاشتم جاش گدا... برای اینکه کم نیارم پرو گفتم: درست صحبت کن. دزد خودتی مگه چی دزدیم؟ یه نگاهی بهم کرد که میگفت" خر خودتی " کوهیار: نمیدونی یا می خوای من برات بگم؟ نه جان من از اون بالشت و اون تیشرته کینه گرفته. به زور آب دهنم و قورت دادم و با دهنی که از ترس دزد بودن خشک شده بود گفتم: چیزی ندزدیم. یه نمونه اش و بگم... تو دلم التماس می کردم نگو.. نگو جان من.. گدا بازی در نیار.. تیز تو چشمهام خیره شد. یه نگاه جدی و برنده. یه نگاهی که کمتر از این چشمها دیده بودم. در آسانسور باز شد. بدون پلک زدن گفت: آرامشم ... مات بدنم شل شد و وا رفتم. اما حتی فرصت به خودم اومدنم نداشتم. چون کوهیار از آسانسور بیرون رفت و دست منم کشید و برد بیرون. نمیدونستم منظورش چی بوده. من چی کار به آرامش تو داشتم پسر؟ زندگی خودم بهم ریخت که خیال آقا نارحت نشه. که زندگی جناب عالی تنظیمش بهم نخوره. بعد اومدی آرامش از من می خوای؟ کلید انداخت و در خونه رو باز کرد و اول خودش رفت تو و در و کامل باز کرد و با لبخند و یه صدای سر زنده گفت: آرشین خانم بفرمایید تو. خوش اومدید صفا آوردید. منت رو تخم چشم ما گذاشتین. آروم با قدمهای کند وارد شدم. من که سر از کار این کوهیار در نمی آوردم. الان اونقدر سرخوش بود که انگار نه انگار که همین دو دقیقه ی قبل من و دزد کرده بود و ازم طلب داشت. کفشهام و دم در، در آوردم و کوهیار رفت تو خونه و لباسهام و برد تو آشپزخونه و کیفم و گذاشت رو اپن و برگشت سمتم و کمکم کرد بیام تو هال و منو به سمت اتاق خواب راهنمایی کرد. رفتم تو اتاق و یه نگاه آرزومند به در حمام انداختم و گفتم: می تونم دوش بگیرم؟ کوهیار: چرا که نه؟ برو تو برات حوله می زارم. می تونی لباسهای من و بپوشی. با لبخند و خوشحال گفتم: نه همینا که تنمه خوبه. فقط حوله. ممنون میشم. سری تکون داد و کمکم کرد رفتم تو حمام و در و بستم و آبی که به بدنم خورد آرامشی به بدن کوفته و مریضم داد که حد نداشت. بعد دوش اومدم بیرون و دیدم حوله رو تخته و در اتاقم بسته است. رفتم حوله رو پیچیدم دورم و خودم و خشک کردم و دوباره همون لباسها رو پوشیدم. چند تقه به در خورد و صدای کوهیار: اگه لباس پوشیدی یکم استراحت کن. رفتم سمت در و بازش کردم. پشت در ایستاده بود. ملتمس نگاش کردم. من: نمیخوام بخوابم. دیروز تا حالا همه اش خواب بودم. حوصله ام سر میره. بی حرف خودش و کشید کنار و مبل و نشونم داد. لبخندی زدم و رفتم سمت مبل. خودش رفت تو اتاق و یه بالشت و ملافه برام آورد و بالشت و پشتم و ملافه رو روم کشید. کوهیار: حالا راحت باش. با نگاه ازش تشکر کردم که لبخندی زد و رفت تو اتاق. لباسهاش و عوض کرد و لباسهای تو خونه اش و پوشید و اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه. برام شربت درست کرد و آورد و نشست کنارم. شربت منو داد دستم و گفت: لباسهات و انداختم تو ماشین. این همه خون و از کجا آوردی دختر؟ بدون کلام لبخند زدم. تلویزیون و روشن کرد و بی صدا مشغول دیدن شدیم. ناهارم خودش درست کرد. زرشک پلو با مرغ. به خاطر من غذا رو چید رو میز تو هال و خودشم رو مبل کنارم نشست و با هم خوردیم. غذاش به همون خوشمزگی قبل بود. هنوزم نمی فهمیدم چرا جوری رفتار می کنه که انگار هیچ فاصله ای بینمون نیافتاده؟ هر چند من ممنونش بودم که به روی خودش نمیاره چون واقعاً الان کسی و غیر اون نداشتم. اما اون حقیقتاً مسئولیتی در قبال من نداشت. تا ساعت 6 با هم تلویزیون دیدم و من در حین فیلم دیدن احساس کردم چشمهام داره گرم میشه و کم کم نفهمیدم کی خوابم برد. __________________________________________________ __________________________________________________ __با صدای موسیقی ملایمی چشمهام و باز کردم. صدا از رو تراس میومد. در تراس باز بود و پرده با باد می رقصید. بی اختیار با کمی درد از جام بلند شدم. و با قدم های آروم رفتم رو تراس. کوهیار ساز به دست در حال نواختن بود. تازه می فهمیدم که چقدر دلم برای صدای ساز دهنیش تنگ شده بود. تکیه دادم به در تراس و سرم و چسبوندم بهش و چشمهامو بستم و اجازه دادم صدای این ساز با نفسهای جادویی کوهیار تو کل بدنم پخش بشه و آرامش و به سراسر وجودم منتققل کنه. صدا که قطع شد. منم چشمهام باز شد. صدای تیک فندک و بعد بوی تند سیگار. تکیه ام و از در تراس گرفتم و رفتم نزدیکتر. کنارش ایستادم و تکیه دادم به لبه ی تراس و خیره شدم به کوچه. من: دلم برای ساز زدنت تنگ شده بود. من: دلم برای خودت تنگ شده بود. سریع برگشتم و نگاش کردم. بی تفاوت بدون هیچ عکس العملی خیره به خیابون دود غلیظ سیگار و از ریه هاش بیرون داد. یه لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم. سرم و انداختم پایین و با دیدن ساز دهنی آبی رنگ بی اختیار دستم دراز شد سمتش و گرفتم تو دستم. این همون سازی بود که من براش گذاشته بودم. عجیب بود چون تا جایی که یادمه غیر یه بار تو کیش که مجبور شد از این ساز استفاده کنه هیچ وقت ندیده بودم که با سازی غیر از ساز مادرش بزنه. کوهیار: مواظبش باش... برگشتم سمتش. نگاش رو ساز بود. کوهیار: برام خیلی عزیزه. دلم فشرده شد. سرش و بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. بدون شوخی بدون لبخند کاملا جدی. به من خوبی نکن شاید برای هر دومون بد شه، نشستم تو دل طوفان بذار آب از سرم رد شه. کوهیار: میشه یه سوال بپرسم؟ با سر گفتم " آره " کوهیار: چرا رفتی؟ شوکه بهش خیره شدم. میدونستم که این سوال و می پرسه اما برام جواب دادن بهش خیلی سخت بود. مات مونده بودم که چی بگم. تو ذهنم دنبال یه جوابی می گشتم که دروغ نباشه زیادم حقیقت و نگه یعنی کامل نگه. من از تو، از خودم، ازما، از این احساس ترسیدم، تو باید جای من باشی، ببینی در تو چی دیدم. قبل از اینکه چیزی پیدا کنم گفت: به خاطر اون شب بود؟ من که ازت پرسیدم. گفتم مطمئنی؟ خودت اجازه دادی. خودت راضی بودی. من مجبورت نکردم. بغض کردم. معلومه خودم خواستم. معلومه راضی و مطمئن بودم. تنها چیزی که این همه مدت من و سرپا نگه داشته بود خاطره ی همون یه شب بود. پر بغض با چشمهای ناراحت سری تکون دادم و گفتم: معلومه که نه... اون شب فوق العاده بود... یهو چشمهاش و بست و یه نفس عمیق کشید و فوت کرد بیرون و آرامشی کل صورتش و گرفت. کوهیار: تموم این سه ماه.. تو تک تک شبها.. فکر می کردم چقدر کارم افتضاح بوده و چه شب وحشتناکی داشتی که باعث شده تو خونه و زندگیت و ول کنی و فقط برای اینکه دوباره منو نبینی از اینجا بری... با دهن باز نگاش کردم. خدایا من با این بچه چی کار کرده بودم. کامل چرخیدم سمتش و سرم و کج کردم که به صورتش نگاه کنم. بی اختیار دستم بالا رفت که بشینه رو صورتش. سرش و چرخوند و نگاهی به دستم کرد که.... باعث شد تو همون حد فاصله صورتش خشک بشه. آروم دستم و مشت کردم و پایین آوردم و سرم و انداختم پایین. تو باید جای من باشی، بفهمی من چرا تنهام، بفهمی چی بهت میگم، ببینی از تو چی میخوام. آخرین پکش و به سیگارش زد و با لبه ی تراس خاموشش کرد و پرتش کرد تو کوچه و برگشت که بره تو خونه و گفت: بهتره زودتر بیای تو سر پا نمونی. رفت تو و من موندم و تاریکی شب و نورهای واضح شده ی این کوچه و محله و دلی پر غم... هر چقدرم که کوهیار نشون بده که این چند ماه دوری وجود نداشته اما بازم این فاصله حس میشه. من بی خبر رفتم که مجبور نباشم آگاهانه رابطه رو قطع کنم. با نگاه کردن به چشمهاش بگم همه چی تمومه چون نمی تونستم. چون در توانم نبود. تو باید جای من باشی، بفهمی من چرا تنهام، بفهمی چی بهت میگم، ببینی از تو چی میخوام. نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو خونه. کوهیار برای خودش تو هال جا پهن کرد و گفت: برو رو تخت بخواب. راحت باش. یه " شب بخیری " گفت و دراز شد تو جاش و من آروم رفتم سمت تختی که هر تکونش باعث یاد آوری یه تیکه از بهترین شب زندگیم میشد. ***** سرم و چرخوندم و یه نفس عمیق کشیدم و بوی عطر آرامش بخشی و با ولع تو ریه هام فرو کردم. صورتم و چند بار به بالشت نرم کشیدم و یهو ..کوهیار... چشمهام و باز کردم. صدای آهنگ بلند ضبط از تو هال میومد و صدای بلند و مردونه ای که هماهنگ با خواننده می خوند. ای نازنین, ای نازنین ..... در آینه ما را ببین از شرم این صد چهره ها .... در آینه افتاده چین از تندباد حادثه .... گفتی که جان دربرده ایم اما چه جان دربردنی ..... دیریست که در خود مرده ایم ای نازنین, ای نازنین ..... در آینه ما را ببین از شرم این صد چهره ها ...... در آینه افتاده چین اینجا به جز درد و دروغ ..... همخانه ای با ما نبود در غربت من مثل من ..... هرگز کسی تنها نبود عشق و شعور و اعتقاد ..... کالای بازار کساد سوداگران در شکل دوست ...... بر نارفیقان شرم باد هجرت سرابی بود و بس ..... خوابی که تعبیری نداشت هرکس که روزی یار بود ..... اینجا مرا تنها گذاشت ..... اینجا مرا تنها گذاشت از روی تخت بلند شدم و قدم به قدم به در نزدیک شدم. صداش حس زیادی داشت. شاید عالی نمی خوند اما حس تو صداش. بغض کلامش.... اخمهام ناراحت رفت تو هم. از اتاق بیرون اومدم. کوهیار تو آشپزخونه مشغول چیدن میز بود و با سری که تکون می داد همراه آهنگ می خوند. رفتم جلوی اپن ایستادم و خیره شدم بهش و گوش دادم به صدای پر کلامش... ای نازنین, ای نازنین ..... در آینه ما را ببین از شرم این صد چهره ها ....... در آینه افتاده چین من با تو گریه کرده ام ...... در سوگ همراهان خویش آنان که عاشق مانده اند ....... در خانه بر پیمان خویش ای مثل من در خود اسیر ...... لیلای من با من بمیر تنها به یمن مرگ ما ..... این قصه می ماند به جا هجرت سرابی بود و بس ..... خوابی که تعبیری نداشت هرکس که روزی یار بود ..... اینجا مرا تنها گذاشت ..... اینجا مرا تنها گذاشت اینجا مرا تنها گذاشت... نمیدونم چرا زمزمه کردم. چرا بغض کردم. اما با صدام کوهیار سریع سرش و برگردوند و اول با اخم و بعد با لبخند گفت: صبح بخیر.. بیدار شدی؟ تا تو دست و صورتت و بشوری منم چایی میریزم. برگشت رفت سمت سماور. برام چایی دم کرده بود. من: تو نباید بری شرکت؟ کوهیار: یه هفته مرخصی گرفتم. بهش احتیاج داشتم. در ضمن اگه بهم احتیاج داشته باشن خبرم می کنن. البته اگه مهم باشه. این یه سال همه اش سرم تو کار بود. من: یه هفته؟ اما چرا؟ کوهیار برگشت و با لبخند گفت: اولاً که برای در کردن خستگی. بعدم اینکه آدم مهمون مریض و تو خونه تنها نمی زاره. سوماً وقتی از بیمارستان زنگ زدن داشتم می رفتم یه مأموریت یه هفته ای بندر که سر جریان عمل تو و اینا یکی دیگه رو جای خودم فرستادم. عملاً این یه هفته بی کارم. یکم نگام کرد و برگشت چایی بریزه. از پشت به شونه های پهنش نگاه کردم. چقدر دلم می خواست برم جلو و از پشت بغلش کنم. به خاطر همه ی این توجهاتی که فکر نمی کنم لایقش می بودم. به من خوبی نکن وقتی کنار من نمیمونی، نگو بد میشم از فردا تو که دیدی نمی تونی. چه وقتایی که بد میشی، چه وقتتایی که آشوبی، تمام درد من اینجاست، تو هر کاری کنی خوبی. برگشتم و رفتم دست و صورتم و شستم و برگشتم و نشستم سر میز. یه میز شاهانه با کلی خوراکی چیده بود که آدم هول می کرد نمیدونست کدوم و بخوره. چشمم که به کیک شکلاتیه افتاد با ذوق دست دراز کردم دو تیکه ازش برداشتم و سریع یه گاز زدم و با دهن پر گفتم: خودت درست کردی؟ لبخندی زد و به کابینت نگاه کرد. بسته ی کیک آماده روش بود. برگشتم نگاش کردم. یعنی اون روزی هم که براش کیک پختم فهمید کیکش آماده بود و اونقدر ازش تعریف کرد و به روم نیاورد که من کاری نکردم؟ دیگه چیزی نگفتم و تو سکوت صبحونه امون و خوردیم و بعدش دوباره مثل دیروز مجبورم کرد که بشینم رو مبل و خودش همه کارها رو انجام داد. بعد کارش یه ساعت رفت تو اتاقش و کارهای شرکتش و انجام داد و اومد بیرون. تمام مدت من سرم و با تلویزیون گرم کرده بودم. دوباره رفت تو آشپزخونه و بی صدا مشغول کار شد. دیدم با یه سینی اومد از جلوی تلویزیون رد شد و رفت تو تراس. کنجکاو گردن کشیدم ببینم داره چی کار می کنه. از همون جا داد زد. کوهیار: دوست داری بیا بیرون. فکر کنم کلافه شده باشی. ای قربون دهنت من همین و می خواستم. نزدیک بود از بی کاری خل بشم. از جام بلند شدم و رفتم رو تراس. یه نگاهی بهم کرد و یه لبخند زد. داشت منتقل درست می کرد. زغالها رو که ریخت روش رفت تو خونه. وقتی برگشت یه صندلی با شالم دستش بود. کوهیار: خسته شدی بیا بشین. من: ممنونم. یکم می ایستم بعد میشینم. از نشستن خسته شدم. مشغول آتیش کردن زغالها شد. منم کنارش ایستادم و زوم کارهاش شدم. همچین سرم و خم کرده بودم رو آتیشها که ببینم چقدر خوشگل با رنگهای مختلف می سوزن. دست داغی به قسمت لخت کمرم کشیده شد که نفسم و بند آورد و باعث شد سیخ بایستم. برگشتم و با دهن باز به کوهیار نگاه کردم. یه لبخند محو زد و گفت: برو بشین. می ترسم این جوری که تو کله کردی تو آتیش آخر مو و ابرو و موژه برات نمونه. اونوقته که دیگه دوست پسرت تحویلت نمی گیره. دوست پسر؟ یه اخمی کردم و شالم و پیچیدم دورم و رفتم سمت صندلی و عنق گفتم: دوست پسر خر کی بود؟ اگه داشتم که الان اینجا نبودم. باید به یه دردی می خورد یا نه؟ سرم و بلند کردم دیدم با یه لبخند عمیق داره نگام می کنه. سریع دهنم و جمع کردم و چشم دوختم به زغالهای آتیش گرفته. کوهیارم که یه لحظه نمی تونست زبون به دهن بگیره. مدام یه چیزی می پروند و باعث میشد بخندم. جیگرها رو که درست کرد سیخها رو کشید تو نون توی سینی و سینی به دست رفت سمت در تراس که بره تو و به من گفت: پاشو بیا که داغ داغ مزه میده. سینی و گذاشت رو میز تو هال و رفت از تو آشپزخونه مخلفات و نون بیشتر و بقیه ی چیزها رو آورد. به جرأت می تونم بگم جیگری که اون روز خوردم به عمرم نخورده بودم. اونقدر خوشمزه بود و بهم چسبید که فکر کنم همه اش خون شد تو رگهام. کوهیارم که آروم نمیشد. با دهن پر تیکه می نداخت منم پق می زدم زیر خنده جوری که می ترسیدم به خاطر فشار و انقباضی که به شکمم میدم بخیه هام پاره بشه. دستم و گذاشته بودم رو شکمم و می خندیدم. یکم که آروم شدم سرم و بلند کردم دیدم کوهیار با یه صورت مات و کنکاش گونه بهم خیره شده. خنده ام کم کم جمع شد. زل زدم تو چشمهاش. تو عمق چشمهاش غرق شده بودم که با سوالش به خودم اومدم. کوهیار: تو واقعاً فکر میکردی حامله ای؟ سکوتم جوابش و داد. کوهیار: و این بچه رو می خواستی؟ دوباره سکوت.... کوهیار: بچه ای که از پدرش فرار کردی؟ چونه ام لرزید. به چونه ام خیره شد و دوباره به چشمهام. کوهیار: حتی یه درصدم فکر نمی کردم از بچه خوشت بیاد. به زور دهن باز کردم و گفتم: خوشم نمیاد. یه ابروش پرید بالا. با کنایه گفت: جداً؟ اما خوب برای بچه ای که خوشت نمیاد گریه می کردی. من: اون و دوست داشتم... با تمسخر گفت: واقعاً؟ اونوقت چرا؟ لبهام و جمع کردم و با بغض گفتم: اون فرق می کرد. سرش و کج کرد و با اخم زل زد به دهنم و گفت: چه فرقی؟ سرم و انداختم پایین. یه نفسی گرفتم و آروم سرم و بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: بچه ی تو بود... بچه ی ما بود... می تونست یار تنهاییم باشه... دستش دور لیوان نوشابه مشت و سفت شد. اخمش غلیظ شد... فکش منقبض شد. پوزخندی زد و گفت: بچه؟ نه باباش؟ بچه ؟ نگاش کردم...عصبی با یه اخم غلیظ تر از جاش بلند شد و لیوان و محکم کوبوند رو میز و رفت سمت اتاق. صدای کوبیده شدن لیوان برای شکوندن بغضم کافی بود. لبهام و گاز گرفتم و سعی کردم اشکهایی که رو گونه ام میریزه رو کنترل کنم. کوهیار لباس عوض کرده سوییچ به دست از تو اتاق اومد بیرون و رفت سمت در. پر بغض گفتم: چرا هیچی نمیگی؟ چرا نمی پرسی؟ چرا همه اش ساکتی؟ این آرامشت می خواد به کجا برسه؟ تیز برگشت سمتم و با دوقدم نزدیکم وکمی خم شد و با صدای عصبی گفت: آرامش؟ تو تو من آرامش میبینی؟ سری تکون داد و با تاسف و تمسخر گفت: تنها چیزی که ندارم همون آرامشه... با هق هق گفتم: پس چرا خودت و خالی نمی کنی؟ چرا نمی پرسی؟ پر حرص دستی تو صورتش و بعد موهاش کشید و کلافه و داغون و کنترل شده گفت: چون مهمونی... چون مریضی.. چون مسئولتم... الان نمیشه.... این و گفت و برگشت و با دو قدم رفت سمت در و در و باز کرد و از خونه زد بیرون و در و محکم پشت سرش بست و من موندم و هق هق اشکهایی که به خاطر سکوت ریخته میشد و سوزنی که تو دلم فرو میرفت به خاطر این همه شعور و ملاحظه ای که کوهیار داشت و من و یاد بی شعوری خودم می نداخت که چه بی خبر و مثل ترسوها فرار کردم و حتی نایستادم تا توضیح بدم. ******. رو مبل دراز کشیده بودم و خونه تو تاریکی و سکوت فرو رفته بود. 5 ساعته که کوهیار از خونه زده بیرون و هنوز برنگشته. شب شده و من حتی حس بلند شدن و روشن کردن یه لامپم ندارم. من تو تمام این 3 ماه به فکر خودم بودم. حتی قبل ترش وقتی رفتم. وقتی می خواستم برم. فقط به این فکر می کردم که اونی که میره من باشم نه کوهیار. اونی که می مونه و حس تهی شدن بهش دست میده من نباشم. فقط تو این فکر بودم که برم و نبینمش تا نفهمه حسی هست علاقه ای هست عشقی هست که نکنه شاید ولم کنه بره و همون حرفهایی که به ستاره زد به منم بگه. هیچ وقت به بعدش فکر نکردم. به اینکه کوهیار می مونه و چه حسی بهش دست میده فکر نکردم. به اینکه سر کوهیار چی میاد فکر نکردم. همیشه کوهیار همون پسر شیطون و مقاوم تو ذهنم بود. هیچ وقت فکر نمی کردم چیزی بتونه ناراحتش کنه و الان... توی این دو روز میدیم که چقدر خودش و کنترل میکنه که چیزی ازم نپرسه که منو تو این خونه تو معذورات قرار نده و حس راحتیم و ازم نگیره. من چقدر بدم. چقدر... با صدای چرخیدن کلید تو قفل به خودم اومدم و از رو مبل بلند شدم. کوهیار وارد شد و کفشش و در آورد و تو تاریکی دنبال کلید برق گشت و تو تاریکی صدام کرد. صداش ترسیده بود. کوهیار: آرشین.. آرشین هستی؟؟ من: آره بیا تو... صداش آسوده شد و چراغ و روشن کرد و اومد داخل و گفت: پس چرا تو تاریکی نشستی دختر... چشمات درد می گیره. دستش و بالا آورد و گفت: ببین برات پیتزا گرفتم. به دست بالا اومده اش که 3 تا پیتزا توش بود نگاه کردم. با ابروهای بالا رفته گفتم: مگه 2 نفر آدم چقدر می خورن که 3 تا پیتزا گرفتی؟ یه نیشی باز کرد و با یه چشمک گفت: گفتم شاید مثل اون شب عصبی بشی بخوای خودت و خفه کنی. یه تک خنده ای کرد و رفت تو آشپزخونه. خنده ام گرفت. خودش و آروم کرده بود و برگشته بود تو خونه. بازم این بغض لعنتی و لعنت به شعور نداشته ام. یه سینی که توش دو تا لیوان و سس و نوشابه بود آورد با پیتزا ها گذاشت رو میز و خودشم نشست رو مبل. در جعبه های پیتزا رو باز کرد و گفت: بخور دیگه من گشنمه حواسم به تو نیست. سریع دست برد یه قسمت از پیترا رو برداشت و تا نصفه فرو کرد تو دهنش. لبخندی زدم و دست بردم برای پیتزاها. انگار راست می گفت واقعاً گشنه اش بود. چون بی حرف کلی پیتزا خورد و بعدشم ولو شد رو مبل. خواستم بلند شم میز و تمیز کنم که نزاشت و گفت خودم جمعشون می کنم تو اگه می خوای برو بخواب. به ساعت نگاه کردم حدود 10 بود و برای من که کل دیروز و امروز و بی کار تو خونه نشسته بودم برای خواب زود بود اما چون دیدم کوهیار خسته به نظر میاد از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق و یه دقیقه ی بعد کوهیار در زد و اومد تو یه نایلون گذاشت کنار تخت و گفت: این مال توئه. از تو کمدش رختخواب برداشت و رفت. به نایلون نگاه کردم. دست بردم برش داشتم. توش یه تاپ و دامن دیگه بود. جالبیش این بود که لباسها یه مدل بودن و فقط طرح و رنگشون فرق می کرد. این بار تاپش سفید بود و دامنش سفید و نخی و بلند و طرح های رنگی آبی توش داشت. لبخند زدم و لباسها رو گذاشتم تو همون نایلون کنار تخت. حس کردم توش بازم وسیله هست. با دقت نگاش کردم. یه دست ست لباس زیر بنفش توش بود. انقدرم قشنگ بود که آدم یه درصدم احتمال نمی داد یه پسر خریده باشه با این سلیقه. نیشم تا بناگوش باز شد. برای خودم یه تک سرفه ای کردم و یه اخم ریز و زیر لب برای خالی نبودن عریضه که حداقل پیش خودم نشون ندم که چقدر راضیم از اینکه انقده سایز و رنگش باب میل من و اندازه است یه بی تربیتی گفتم و لباسها رو گذاشتم تو نایلون و پا شدم و از تو کتابخونه ی اتاقش یه کتاب برداشتم و تا نیمه های شب مشغول خوندن شدم و نفهمیدم کی خوابم برد. ****** امروز دیرتر از روزهای دیگه بلند شدم اونم به خاطر کتاب خوندنم بود. از اتاق رفتم بیرون و دست و صورتم و شستم. میز صبحونه چیده شده بود و یه نوشته رو میز بود. " آرشین جان از شرکت زنگ زدن کار مهمی داشتن باید می رفتم، شرمنده. ناهار تو یخچال داریم اگه دیر شد خودت بخور. شب شام می گیرم میام. کوهیار. " به نوشته نگاه کردم. لبخند زدم و دستی رو خطوطش کشیدم. یه حس شیرینی داشتم. همیشه دلم می خواست وقتی میام خونه یکی برام رو در یخچال یا جلوی آینه یاد داشت گذاشته باشه که بفهمم که به فکرم بوده و نگران تنهاییم و براش مهم بوده که بهم بگه که کجاست و کی بر می گرده. بی اختیار با ذوق نامه رو بلند کردم و بوسیدمش. از این کارم خودمم شوکه شدم. اخم کردم و نامه رو ول کردم رو میز رفتم برای خودم چایی ریختم و نشستم یه صبحونه ی سیر خوردم. میز و جمع کردم و یه دستی به آشپزخونه کشیدم و رفتم بیرون و تو اتاق و یکم جمع کردم و تو هالم تمیز کردم و کلی وقت کُشتم اما بازم وقت بود و ساعت نمی گذشت. چون دیر صبحونه خوردم میلی به ناهار نداشتم و بی خیالش شدم. رفتم تو حموم و یه دوش گرفتم و لباسهایی که کوهیار برام خریده بود و پوشیدم. بدنم حال اومده بود. به ست لباس بنفشی که برام خریده نگاه کردم. نه سلیقه اش حرف نداشت. رفتم کتابم و برداشتم و با یه ملافه و بالشت اومدم رو مبل بزرگه دراز کشیدم و مشغول خوندن شدم. اونقدر خوندم که آخرم دستهام شل شد و کتاب افتاد رو سینه ام و چشمهام بسته شد و خوابیدم. با حس نوازش موهام چشمهام و باز کردم. چشمهای مهربون کوهیار تو چند سانتی صورتم بود و دست گرمش تو موهام فرو رفته بود. گردنم و کج کردم و خواب آلود گفتم: کی برگشتی؟ لبخند مهربونی زد و گفت: یه نیم ساعتی میشه. بهش نگاه کردم. رو میز وسط نشسته بود و لباسهاشم هنوز عوض نکرده بود. دستی به صورتم کشیدم و گفتم: چرا لباسهات و عوض نکردی؟ لبخندی شیرینی زد و گفت: الان عوض می کنم. خم شد و آروم و عمیق پیشونیم و بوسید. حس جریان الکتریسیته باعث شد شوکه تو جام دراز کش سیخ بشم و نفسم بند بیاد. کوهیار که رفت تو اتاق و در و بست نفسم و فوت کردم بیرون. هنوزم که هنوزه این شوک هاش منو میکشه و نفسم و بند میاره. آخرش با این آرامشش دیونه ام میکنه.از جام بلند شدم و رفتم صورتم و شستم و رفتم کتاب و برداشتم ببرم تو اتاق. کوهیار: آرشین بیا ببین برات دیزی خریدم حال کنی. لبخند زدم. کتاب و بردم تو اتاق و یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و دستی به موهام کشیدم و دورم مرتب ریختمش. یه نگاه به قیافه ی زرد و زارم انداختم. خودم از دیدن خودم بدم اومد. تابلو قیافه ی مریضها رو داشتم. از تو کیفم یه مداد در آوردم و تو چشمم کشیدم و یکم ریمل و یه رژ گونه و رژ. بهتر شده بودم. حداقل اعتماد به نفسم برگشته بود. رفتم بیرون از اتاق و نشستم پشت میز آشپز خونه. کوهیار در حال کوبیده درست کردن بود. کارش که تموم شد ریختشون تو یه ظرف و برگشت گذاشت رو میز. چشمم به دیزی بود و مست بوی خوشش شده بودم. سرم و بلند کردم ازش تشکر کنم که دیدم با یه اخم ریز زل زده به من. یکم هول شدم و نگران. دستم که میرفت سمت نون تو هوا موند و نامطمئن گفتم: چیزی... شده؟ با همون اخم و نگاه شماتتگرش گفت: به خودت رسیدی خبریه؟ دلم مثل یه بند پاره شد. نمی دونم چرا یاد اون شب افتادم. همون شبی که برام قد دنیا ارزش داشت. همون شبی که به خودم رسیده بودم و خودم و عالی درست کرده بودم تا یه شب فراموش نشدنی بسازم. نگاه کوهیار جوری بود که انگار اونم به اون شب فکر می کنه اما... هر چقدر اون شب برای من عالی بود انگار برای کوهیار پر شده بود از درد و یاد آوریشم اذیتش می کرد. بی اختیار دستم رفت سمت لبهام که رژم و پاک کنم و آروم گفتم: از قیافه ی مریضم خسته شده بودم. قبل از اینکه دستم برسه به لبهام و بکشم روش مچ دستم و گرفت. اونقدر محکم و ناگهانی که ترسیدم. حس کردم مثل دزدها دستم و گرفته. با نگاه ترسیده ای بهش نگاه کردم. دیگه اخم نداشت. دیگه نگاهش طوفانی نبود. لبخند آرامش بخش و نگاه آرومش برگشته بود تو صورتش. کوهیار: نمی خواد خوشگل شدی. همین جوریشم غذا بخوری پاک میشه. یه چشمکی زد و مشغول شد. آروم دستم و آوردم پایین و با سری به زیر افتاده غذام و خوردم. بعد غذا پا شدم ظرفها رو گذاشتم تو سینک و خواستم بشورمشون که کوهیار گفت: نمی خواد تو برو بشین. چون امروز تنها موندی خونه من خودم ظرفها رو می شورم. برو یه چیزی پیدا کن ببینیم. رفتم رو مبل نشستم و کانالا رو بالا پایین کردم. یکم که گذشت بوی زغال اومد. سرمو برگردوندم سمت آشپزخونه. من: کوهیار داری چی کار می کنی؟ جوابم و نداد. اومدم سرک بکشم که دیدم قلیون به دست پا شده اومده تو هال و همون جور که میومد قلیون و بزاره رو میز گفت: امشب شب دود و دمه. برو حالشو ببر. بلند بلند خندیدم. انقدر بامزه گفته بود که نمیشد نخندم. قلیون رو گذاشت رو میز و رفت تو آشپزخونه با دوتا چایی و شیرینی و مخلفات خوشمزه ای که همیشه تو خونه اش پیدا میشد اومد بیرون و چید رو میز و با ابرو اشاره کرد و گفت: تا من اینو چاق کنم تو مشغول شو. لبخندی زدم و خم شدم دستم و پر بادوم هندی کردم و نشستم دونه دونه انداختم تو دهنم. کوهیارم 4 تا قول قول کرد که قلیون و چاق کنه. از طرفی هم چشمش به من و انگشتای من بود که بادوم به دست می رفت بالا خالی بر می گشت پایین. بین قول قولا یه نفس گرفت و تند گفت: به منم بده دق کردم. دوباره بلند خندیدم و 2 تا دونه بادوم هندی با انگشت گرفتم سمتش. دود غلیظ قلیون و مثل دود کش داد بیرون و سرش و خم کرد سمت دست من و دهنش و باز کرد و بادوم ها رو همراه دست من بلعید. همچین نرم لبهاش و کشید به انگشتهام که مات موندم و نمی تونستم اعتراض کنم. مبهوت خیره موندم بهش. نفهمیدم کی بادوم ها رو برداشت و کی سرش و برد عقب و کی صاف نشست خیره شد به منِ مات. به خودم که اومدم سریع چشمهام و از نگاه خیره و دقیقش گرفتم و رومو برگردوندم و به روی خودم نیاوردم. یه چشمم به تلویزیون بود که به خاطر دود غلیظ تار شده بود و حواسم به خوردن خودم و کوهیارم بود. کوهیار: تو چیزی می بینی؟ برگشتم و با استفهام نگاش کردم. یه اخم ریزی کردم ببینم منظورش چیه و با سر گفتم: چی؟ کوهیار نزدیکتر شد و چسبید به صورتم و زوم کرد تو چشمهام و خیره خیره نگاش کرد و گفت: لنز نداری. عینکم... پس چه جوری میبینی. دستهام شل شد رو پام. بغضم برگشت. یه لبخند تلخ زدم و نگاهم و ازش گرفتم و سرم و انداختم پایین و انگار یه موضوع بی اهمیت و دارم بیان می کنم گفتم: عمل کردم. با بهت و خوشحال گفت: جدی؟؟؟ کی؟؟؟ این همه من بهت گفتم گوش نکردی. تنها شدی دوییدی رفتی عمل کردی؟ سرم و بلند کردم چشم دوختم به تلویزیون و با یه اخم ریز گفتم: اتفاقاً اینجا بودم عمل کردم. این بار کوهیار با بهت خم شد جلو و سرش و کج کرد تا تو چشمهام نگاه کنه. دود و فوت کرد بیرون و گفت: واقعاً؟ کی؟ چرا به من نگفتی؟ زهر خندی زدم و گفتم: اومدم بگم اما نشد. مهمون داشتی. یه اخمی کرد و رفت تو فکر و همون جور آروم و تو فکر گفت: مهمون؟ کدوم مهمون؟ کسی خونه ی من نمیاد. بعد یکم انگار از فکر کردن و به نتیجه نرسیدن خسته شد که بی خیال شد. باورم نمیشد. یعنی انقدر ستاره و بحثشون براش بی اهمیت بود که حتی اون و به یاد نمی آورد؟ دیگه پیِش و نگرفت، منم چیزی نگفتم. یکم کوهیار قلیون کشید و یکم من. دود و غلظت قلیون گرفتم و یه کوچولو باعث سرگیجه ام شد. قلیون و گرفتم سمتش و گفتم: بیا تو بکش من دیگه نمی تونم. سرم درد گرفته. شلنگ قلیون و گرفت و گفت: باشه تو دراز بکش و چشمهات و ببند سرت بهتر بشه. یه باشه ای گفتم و دراز کشیدم. از جاش بلند شد و قلیون و برداشت و برد تو آشپزخونه. چشمهام و بستم. فقط صداش و میشنیدم. کارش تو آشپزخونه که تموم شد اومد بیرون و صدای تلویزیون خاموش و صدای ضبط بلند شد همون آهنگ دیروز صبح بود. هجرت سرابی بود و بس خوابی که تعبیری نداشت هرکس که روزی یار بود اینجا مرا تنها گذاشت یاد شب خونه ی شایان و بازیمون افتادم. یاد پارکینگ و پنچری که این شعر و برام خوند. شعری که می تونست باهاش ببره اما راحت بی خیالش شد. برای بهتر کردن حال من. بغض کردم.صدای قدمهاش نزدیک تر شد نشست رو مبل و پام و گرفت تو بغلش. جاش و که درست کرد آروم آروم شروع کرد با دست مچ و انگشتهای پام و ساق پام و ماساژ دادن. بغضم بیشتر شد. شب مهمونیش همین جا رو همین مبل بهم گفت... یا به من نگفت به خودش گفت... گفت " از کجا اومدی که الان وسط زندگیمی " من وسط زندگیش بودم؟ من هیچ جای زندگیش نبودم. من باید می رفتم. خودشم می دونست. اما چرا الان این جوریه؟ چرا کاری نمی کنه چرا هیچی نمیگه؟ بغضم شکست. اشکام از لای چشمهای بسته ام جاری شد. آروم پاهام و جمع کردم تا دستهای داغش به پوستم کشیده نشه. اما نمیشد. بازم دستهاش رو پام بود. با بغض و صدای دو رگه ای گفتم: نکن... دستهاش یه لحظه ثابت شد فقط یه لحظه و دوباره برگشت سر کار اولش... این بار چشمهام و باز کردم و با نگاه اشکی پر بغض تر و بلند تر گفتم: نکن... برگشت و با یه اخم نگام کرد و خشک گفت: چی کار نکنم؟ بینیم و بالا کشیدم و گفتم: نکن .. دستت و از رو پام بردار... ماساژ نده... نوازش نکن... حالم و عوض نکن. نزار خیلی چیزا یادم بیاد. نزار خیلی چیزها رو بخوام.. تروخدا نکن... دستهاش رو پام مشت شد. اخمش بیشتر شد... با نفسهای حرصی گفت: چرا نکنم؟ تو که خوشت میومد؟ تو که خمار میشدی؟ چرا این بار نگفتی؟ بگو دیگه؟ بگو مچم... دیگه خوب نیست؟ دیگه خوب ماساژ نمیدم؟ دیگه دستهام گرم نیست؟ داغ نیست؟ دیگه حسم و نمی رسونه؟ دیگه چیزی ازشون نمی فهمی؟ پر حرص پاهام و جفت کرد و بالا آورد و محکم و با حرص لبهاش و چسبوند به پام و یه بوس حرصی روش نشوند و با ضرب پام و پایین آورد و گفت: این چی؟ اینم چیزی و یادت نمیاره؟ یا باید عملی همه ی اون چیزهایی که بینمون بود و بهت نشون بدم؟ آره تو آدم عملی.. تئوری چیزی یادت نمیاد. نه یادت میاد نه یاد می گیری... بلند تر گریه کردم. کوهیار با داد گفت: گریه نکن.. گریه نکن.. برای چی گریه می کنی؟ برای کی؟ برای خودت؟ مگه باهات کاری داشتم؟ مگه اذیتت کردم؟ مگه چیز نامعقولی ازت خواستم؟ صدام بالا تر رفت. صداش پایین تر اومد: برای من گریه می کنی؟ برای خوش خیالیم؟ برای چیزهایی که گم کردم و تو باعثش شدی؟ برای چیزهایی که دزدی و به روی خودت نیاوردی؟ برای حسی که به بازی گرفتی؟؟؟ برای شب معرکه ای که بهم هدیه دادی و صبح روز بعدش نابودش کردی؟ همه ی آرامشم و نابود کری؟ از جاش بلند شد و پام و با حرص پرت کرد رو مبل. پر بغض گفتم: من هیچ کاری نکردم. هیچی ندزدیدم. اگه همه ی این داد ها به خاطر یه تیشرت و یه بالشته که خوب باشه. پولش ومی دم اما پسشون نمیدم. اینا راضیت می کنه؟ با حرص اومد نشست رو میز و خیره شد بهم و گفت: پول اونا رو میدی پول این و چی؟ بامشت رو قلبش کوبوند. کوهیار: این و چی؟ دوتا انگشت اشاره و کناریش و فشار داد رو شقیقه اش. کوهیار: واقعاً فکر می کنی به خاطر بالشتِ؟ یا تیشرت؟ اونا رو بردی اما صاحبشون و ول کردی. چرا؟ چی کارت کرده بودم که آرامشم و بردی. کاری کردی که از خودم بدم بیاد. روزی هزار بار تک تک روزهامون و مرور کنم تا بفهمم اشتباهم کجا بود که بی خبر گذاشتی و رفتی. حتی لایق یه خداحافظی هم نبودم. به همه سپردی که نگن کجایی. بهم فهموندی که دنبالت نگردم. که من هیچ کس و هیچ چیز برات نبودم. حتی قدر یه خداحافظت.... دیگه نمی تونستم. دیگه پر شده بودم. تحملم تموم شده بود. بسه هر چی تو خودم ریختم. آقا من مقاوم نیستم. من کوه نیستم. دستی به صورتم کشیدم و پر حرص با داد گفتم: من رفتم تا تو نری. تو نگی خداحافظ تو نگی برو... آروم تر گفتم: تا تو ازم خسته نشی ازم زده نشی تو ولم نکنی. تا تو ... ازم بدت نیاد... با چشمهای گرد خیره شد بهم. دهنش جمع شد چونه اش حالت بغض گرفت. خم شد سمتم و مستقیم خیره شد تو چشمهام. با چشمهای ناراحت با صدای غمگین گفت: ازت بدم بیاد؟ از تو؟ مگه کسی از خودش بدش میاد؟ مگه کسی هم هست که بتونه از خودش جدا بشه؟ هر چقدرم که بخواد. هر چقدرم که تلاش کنه. آدمها خودشون و بیشتر از هر کسی دوست دارن. من خودم و دوست دارم من و تو رو که خود خود منی و دوست دارم. بهت زده خیره شدم به لبهاش. یه زهرخندی زد و خودش و کشید عقب. کوهیار: هیچ وقت نفهمیدی برام چی بودی و باهام چی کار کردی. تو برام یه سیب بودی. یه سیب ترش و خوشمزه. یه سیبی که آدمو به هوس می نداخت تا یه گاز ازش بزنه. تو خودت بودی بدون هیچ تظاهری. اما من نمی خواستم. نمی خواستم سیبم خراب بشه. می خواستم همون جور قشنگ و سبز بمونه تو سبد روی میز تا هر وقت که میرم و میام ببینمش و با حس اینکه هست لبخند بزنم و آروم بشم. کوهیار: من زودتر از تو فهمیدم که ما چقدر شبیه همیم. خیلی قبل تر از تو. شاید از همون شبی که تو کوچه ی خونه اتون زیر بارون گیج پیدات کردم و تو... بی صدا غصه خوردی. یا اون شبی که با همه ی نیاز مالیت یک کلمه هم به من نگفتی. حتی وقتی خواستم کمکت کنم نمی خواستی قبول کنی. همون موقع ها که وقتی من شیطنت می کردم تو ساده و بی ریا می خندید و جدی نمی گرفتی. همون موقع فهمیدم که تو چقدر شبیه منی. تویی که مثل خودم دنبال آرامش بدون تعریف بودی. دنبال دوستی بدون توجیح. همون موقع فهمیدم که خودخواهم. که خودم و فقط برای خودم می خوام. من رابطه امون و همون جور که بود دوست داشتم. دوستانه بدون تعریف. سیبم و برای خودم تنها می خواستم. اما اینم میدونستم که با وجود همه ی تشابهات کنار اومدن با خودم مشکله. کنار اومدن با تو مشکله. کنار... اما نفهمیدم چه طور این جوری شد. نفهمیدم که به هوای دیدن تو میام رو تراس به هوای بیرون کشوندن تو ساز می زنم. مشتاق حرف زدن با توام. یه روز به خودم اومدم دیدم این دوستی و خیلی می خوام. اینکه خسته و کوفته بیام و با تو غذا بخورم. که خندیدن تو رو ببینم و آروم بشم. اینکه کنار تو بشینم و تلویزیون نگاه کنم. من اینها رو می خواستم. دستی تو موهاش کشید و از جاش بلند شد و قدم رو رفت. کلافه گفت: اونقدر بهم خوش میگذشت که به هیچی دیگه فکر نمی کردم. فکر می کردم تا ابد می تونیم دوتا دوست باشیم. تو می تونی سیب سبز تو سبد رو میزم باشی. اما نشد... شب مهمونی تو خونه ام وقتی با لباس قرمز اومدی و با کفشهای پاشنه دار توی خونه مانور دادی وقتی خواستم کفشهات و در بیارم. بوت کردم. سیب سبزم و بوش کردم و نتونستم از چشیدن یه کوچولو ازش خود داری کنم. بوسیدمت و همه چیز بدتر شد. بهت گفتم تنبیه تو هم به شوخی گرفتی. اما مزه ات رفته بود زیر زبونم، شیرینیت..... نشست رو مبل و سرش و گرفت بین دستهاش و کلافه گفت: تو دیگه اون سیب سبز خواستنی توی سبد نبودی. الان دوست داشتم برم و یه ناخونک به سیب بزنم. به عمرم یه همچین سیبی نخورده بودم که با هر ناخونکی هوس بیشترش و بکنم. تا اینکه خودت اومدی... صداش شکست. سرش و بلند کرد و با اخم نگام کرد. کوهیار: اون شبی که اومدی با قر و غمزه اینجا خودت و خوشگل کردی و کلی غذاهای خوب درست کردی و آهنگ گذاشتی و رقصیدی و تشویق کردی و.... ساکت شد... مات و ملتمس نگام کرد.... آروم لبهاش تکون خورد. کوهیار: چرا با من این کارو کردی؟ چرا اجازه دادی طعم واقعی سیب و بچشم؟ چرا بهم نشون دادی که چیو دارم و نمیبینم؟ عاشق سیبم شدم. به عشق اون رفتم مأموریت که برگردم و بمونم کنارش. اخمش بیشتر شد و پر حرص گفت: تو رو حق خودم میدونستم. سیب من مال منه... آروم تر گفت: اما فکرشم نمی کردم وقتی من سیب و بزارم زمین ممکنه کسه دیگه ای بیاد و برش داره. با چشمهای ناراحت با صدای دو رگه گفت: چرا رفتی؟ چرا بعد اینکه طعمت و چشیدم رفتی؟ وقتی رفتی تازه فهمیدم خودخواه بودم. من خودم و دوست داشتم و حالا... خودم من و ول کرده بود و رفته بود. بی خبر بدون دلیل. داغون شدم. داغون شدم و نفهمیدم کدوم کار کدوم حرکت من باعث شد فرار کنی. اون موقع تازه فهمیدم چقدر وابسته ات شدم و چقدر به حضورت نیاز دارم. بارم نمیشد.. باورم نمیشد... هق هقم بلند شد و صدام شکست. با بغض و اشک گفتم: تو نمی خواستی وابسته بشی و من وابسته شدم. اگه می موندم و نمی رفتم تو ولم می کردی و من میشکستم. نمی خواستم تو بری من باید می رفتم. منم خودمون و میشناختم و درسته که من تغییر کردم من شکل گرفتم اما تو چی؟ تو می تونستی تغییر کنی؟ با این وابستگی کنار میومدی؟ من به خاطر تو حسود شده بودم. تو رو برای خودم می خواستم. شنیدن صدای هر دختری نیمه شب پشت گوشی کنار تو و رقصیدنت با دخترای تو مهمونی و شنیدن صدای ستاره از تو خونه ات دیوونه ام می کرد. با بهت گفت: ستاره؟ تازه به خودم اومدم فهمدیم وسط بغض ترکونیم چیا گفتم.اخمش غلیظ شد و با تحکم گفت: تو ستاره رو از کجا می شناسی؟ لبم و به دندون گرفتم و آروم تر گفتم: از همین جا، از تو خونه ات. فردای روزی که عمل کردم اومدم غافلگیرت کنم و بهت شکلات بدم اما وقتی اومدم ستاره اینجا بود و شماها مشغول دعوا. نتونستم بیام تو اما همه چیز و شنیدم. با ناباوری بهم خیره شد و با تأسف سری تکون داد. حس کردم داره سرزنشم می کنه برای توجیح خودم گفتم: وقتی داشت می رفت منو دید و گفت نزار دوستیت بیشتر شه و به وابستگی بکشه که نابود میشه. با دهن باز نگام کرد و به زور گفت: تو به خاطر اون رفتی؟ فکر کردی تو رو ول می کنم؟ فکر کردی وابستگی ... کلافه دستی به صورتش کشید و عصبی از جاش بلند شد و گفت: دیوونه تو ستاره نبودی. ستاره هیچ وقت تو نمیشد هیچ وقت من نمیشد و نمی تونست کاری که تو با من کردی و بکنه. تو رابطه ی من و اون کسی که پیش قدم شد اون بود. کسی که روزها رو زیاد کرد و روابط و زیاد اون بود. اخمش بیشتر شد. انگار با خودش حرف می زد. کوهیار: اما من و تو... کسی که هی جلو میومد من بودم. کسی که ثابت بود تو بودی. کسی که بیشتر می خواست من بودم. کسی که بی تفاوت بود و فکر می کرد شوخیه تو بودی. سرش و بلند کرد و تو چشمهام خیره شد و گفت: هیچ وقت بهش دقت نکردم به این که ناخواسته چقدر سعی کردم بهت نزدیک بشم و کنارت باشم. حتی وقتی می دونستم آزادی هست. شوکه بهش نگاه کردم. اون آزاد و از کجا میشناخت؟ لبخندی زد و گفت: پسرا دهن لق تر از دختران. من میدونستم تو با آزاد دوستی اما برام مهم نبود. اون موقع فکر می کردم تو عالم دوستی و همسایگی دارم یه لطفی بهت می کنم. اما نمیدونستم که چرا خودم انقدر مشتاق این لطفهام. اومد رو میز جلوم نشست. خم شد و دستهام و تو دستهای داغش گرفت و تو عمق چشمهام خیره شد و با یه صدای شیرین گفت: آرشین پیشم بمون. میدونم سخته میدونم با همه ی منطق هامون و استدلالاتمون فرق می کنه اما بزار امتحان کنیم. بزار این یه راهم بریم. بزار تلاشمون و بکنیم .... ارزشش و داره. من دیگه نمی خوام سیبم از دستم بره. نمی خوام ترس این و داشته باشم که یه روزی تموم شه. یه روزی یه کسی وقتی من حواسم نیست بیاد و برش داره. بزار با دل امن سیبم و بزارم تو سبد رو میزم و دل خوش کنم به حضورش تو خونه و زندگیم. قول میدم نزارم غباری رو صافی و صیقلیش بشینه. با همه ی وجود حرفهاش و صداقتش و حس می کردم. همه چیز از تو نگاهش پیدا بود. شاید هر کس دیگه ای جای کوهیار ازم می پرسید بی برو برگرد می زدم تو دهنش یا بلند بهش می خندیدم اما کوهیار... حرفی زده بود که آرزوی من بود. آرزویی که هیچ وقت فکر نیم کردم حتی بهش فکرم کنم. اما با وجود کوهیار... به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: زمان می گذره... سیبت چروک میشه... دیگه تازه نیست... اون وقت میری سراغ یه سیب تازه یه سیب صاف با عطر بهتر. سرش و نزدیک صورتم آورد. کنار گوشم یه نفسی کشید و گفت: سیب من تا همیشه همین عطر و داره حتی اگه روزها بگذرن و پوستش چروک بشه. دل من اون موقع هم سیب خودش و می خواد. یهو خودش و عقب کشید و نگران نگام کرد دستهاش شل شد و گفت: ولی اگه سیبم یه سبد دیگه و یه خونه ی دیگه بخواد من نمی تونم جلوش و بگیرم. نمی خوام به زور نگهش دارم. اما تلاشم و می کنم. قبل از اینکه دستهای شل شده اش از تو دستهام جدا بشه دستهاش و محکم تر تو دستم گرفتم و با یه لبخند نگاهم و تو صورتش چرخوندم و با اطمینان گفتم: من خونه ی جدید و سبد جدید نمی خوام. تو باشی برام کافیه... لبخند پهنی زد. دستهاش و فشار دادم و گفتم: این دستها باشن کافیه. به سینه اش نگاه کردم و گفتم: این آغوش باشه کافیه. سینه اش از هیجان بالا و پایین رفت. دستهاش و از تو دستم آزاد کرد و با همه ی هیجاتنش حلقه کرد دور کتفم و کشیدم تو بغلش و با همه ی شوقش گفت: قول میدم این سینه تا همیشه برای تو گرم بمونه برای تو به هیجان بیاد. آروم گونه ام و کشیدم رو سینه اش. ریز خندید و گفت: نکن دختر قلقلکم میاد. منم خندیدم. دستش و آورد و چونه ام و گرفت و آروم سرم و بلند کرد. هنوز ته مونده های خنده های ریزمون رو صورتمون بود. چشمهاش و بست و خم شد رو صورتم. با آرامش گرمای تنش چشمهام و بستم و لبهاش و با تمام وجود حس کردم. قد دو دقیقه همو پر شور بوسیدیم و لبهامون جدا شد. دوباره سرم و تکیه دادم به سینه اش و رو موهام و بوسید. کوهیار: میگم.... دقیقاً چه کارهایی این بخیه هات و باز می کنه؟؟؟ پر حرص با خنده کله ام و کوبوندم تو سینه اش که آخم در اومد. بلند خندید و گفت: هنوز عبرت نگرفتی؟ میزنی خودت و ناکار می کنی. خندیدم. ولی سرم بد درد گرفته بود. با دستش سرم و نوازش کرد و گفت: خوب دیگه شامت و که خوردی دسرشم که تموم شد پاشو برو بخواب. بلند شدم رفتم دستشویی مسواک کردم و صورتمم شستم و رفتم تو اتاق. کوهیار میز و تمیز کرد و کاراش و کرد و اومد تو اتاق. بی خیال کوهیار نشستم جلوی آینه و به دست و صورتم کرم مالیدم. بلند شدم برم بخوابم که دیدم رو تخت با خیال راحت دراز کشیده. من: اینجا چرا خوابیدی؟ کوهیار: برم تو کوچه بخوابم؟ من: نه ولی برو سر جای خودت بخواب. یه پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: دزد پررو یقه ی صاحب خونه رو می گیره همینه ها. خانم خوب جای من همین جاست انگار یادت رفته. همچین با حرص می گفت که خنده ام گرفت. با خنده گفتم: پاشو خودت و لوس نکن برو بخواب. این بار ملتمس گفت: سر جدت آرشین بزار بخوابم مگه بار اولمونه کنار هم می خوابیم. به خدا کمرم از رو زمین خوابیدن درد گرفته. دلم براش سوخت. من: می ترسم تو خواب لگد بزنی بعد اون وقت... همچین نگام کرد که انگار بهش فحش دادم. دلخور گفت: کی تو خواب لگد پروندم که بار دومم باشه؟ شونه ای بالا انداختم و نشستم رو تخت و ملافه رو کشیدم بالا که بخزم زیرش و آروم گفتم: من چه میدونم من که دوبار بیشتر پیشت نخوابیدم. تا دراز شدم سریع دستش و انداخت دور شکمم که یه لحظه از ترس چشمهام گرد شد. لبخند خبیثی زد و گفت: مواظبم نترس. برای اینکه دفعاتش و بیشتر کنی از همین امشب می تونی امتحان کنی. بلند شد نشست تیشرتش و در آورد و دراز کشید و بغلم کرد. لبخندی زدم و چشمهام و بستم و تو هوای اون نفس کشیدم. چقدر این آرامش و دوست داشتم و محتاجش بودم. ****...
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 4
پاسخ
آگهی
#37
قسمت آخر


با چشمهای بسته توخواب لبخندی زدم. حسی که از دیشب تا الان حتی تو خوابم باهام بود اونقدر شیرین بود که دلم نمی خواست هیچ وقت تموم بشه.
یه نفس عمیق کشیدم و عطر اتاق و تو ریه هام فرو بردم و دستهام و باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم.
دستم که خورد به جای خالی کوهیار وحشت زده از جام بلند شدم و نشستم.
کوهیارنبود.. نیست... مثل بار قبلی که پیشش بودم.. صبح روز بعد اون شبم کوهیار نبود و من تنها تو همین اتاق به رفتن و نبودن فکر می کردم.
وحشت زده به اتاق نگاه کردم اما کوهیار نبود.
ملافهرو از روم کنار زدم و از جام بلند شدم و با دو قدم سریع به در رسیدم و بازش کردم و خودم و انداختم تو هال. با چشم کل خونه رو گشتم. نبود....
رفتم تو آشپزخونه، دستشویی، حمام.... نبود.....
وحشتزده با بغضی که چنگ زد به گلوم با بدنی سست و چشمهایی مات ولو شدم رو مبل. اونقدر بهم فشار عصبی وارد شده بود که سرم درد گرفته بود.
آرنج هام و به زانوهام تکیه دادم و سرم و گرفتم تو دستهام.
کوهیار... کجایی...
اونقدربغض داشتم که با یه تلنگر اشکم در میومد. مدام تو ذهنم به این فکر می کردم که چرا باید می رفت. به حرفهاش فکر کردم، به خواستگاری عجیبش، به جوابم، به ذوقش....
نکنه... نکنه پشیمون شده و روش نشده بگه و برای همینم بی خبر رفته تا خودم بفهمم و رفع زحمت کنم...
چونه ام لرزید... بغضم بیشتر شد...
با صدای در مثل فنر از جام بلند شدم و دوییدم سمت در. چند متری در با دیدن کوهیار قدم هام سست شد و ایستادم.
پر بغض به کوهیار که با چند تا نایلون تو دستش رو به در ایستاده بود و همون طور که در و میبست کلید و از توش در میاورد نگاه کردم.
چندقطره ی اشک از گونه ام چکید و با همه ی قدرت دوییدم سمتش و به محض اینکه روشو برگردوند و سرش و بلند کرد من با شتاب خودم و کوبیدم به سینه اش و بغلش کردم.
بهت زده از حضور من کمی مات دستهاش تو هوا موند.
پر بغض ناله کردم.
من: کجا بودی؟ چرا رفتی؟ بیدار شدم دیدیم نیستی... مرده ام و زنده شدم.. فکر کردم فرار کردی.
مهربون دستهاش دور بدنم پیچید و یکم فشارم داد و رو موهام و بوسید و گفت: یادت رفته عزیزم؟ عروس متواری تویی نه من.
به خاطر لحنش وسط بغضم تو سینه اش خندیدم.
یه تکونی به هیکلش داد و گفت: 10 بار بهت گفتم تو سینه ی من فوت نکن قلقلکم میاد.
خنده ام بیشتر شد. با دست منو به کنارش هدایت کرد اما دستهاش و از دورم باز نکرد.
با هم به سمت آشپزخونه رفتیم و تو همون حال گفت: رفتم بیرون برای صبحونه خرید کنم. خواب بودی بیدارت نکردم ولی برات یادداشت گذاشتم.
یه اخم ریز کردم و سوالی نگاش کردم.
وارد آشپزخونه شدیم. دستش و از دورم باز کرد و نایلون ها رو روی میز گذاشت و به در یخچال اشاره کرد و به سمتش رفت.
کوهیار: ایناهاش همین جاست ببین.
یه برگه که با یه آهنربای گرد آبی به در یخچال چسبیده بود و برداشت و بهم نشون داد.
" عزیزم من میرم خرید میکنم. بیدار شدی اگه حوصله داشتی چایی و دم کن. کوهیار "
یه ابروم رفت بالا. کلاً یادم رفته بود ببینم شاید یادداشتی هم باشه.
با کوهیار هر دو برگشتیم به سماور جوش نگاه کردیم و من یه لبخند زدم و کوهیارم گفت: و... ایناهاش... از چایی هم خبری نیست...
برگشت و گونه ام و کشید و گفت: نبینم تنبل باشی.
خودشرفت سمت سماور و چایی دم کرد. منم مشغول چیدن میز شدم و گفتم: راستش من صبح ها خیلی کم پیش میاد که صبحونه بخورم. معمولا چون دیرم میشه با یه قهوه از خونه میزنم بیرون.
دوتافنچون چایی که ریخت و گذاشت رو میز و گفت: ولی من باید صبحونه ام و کامل بخورم و دوست دارم با تو بخورمش پس بهتره روزا زودتر بیدار شی چون صبحونه وعده ی خیلی مفیدیه.
یکم لب و لوچه ام و کج و کوله کردم و نشستم.
کوهیار به حرکتم بلند خندید و همون جور که می نشست گفت: چرا صورتت و می چلونی و چروک می کنی؟؟؟
شونهای بالا انداختم و شکر و خالی کردم تو چاییم و با قاشق همش زدم. یه لقمه نون و پنیر درست کردم و خواستم بزارم تو دهنم که با حرف کوهیار نرسیده به دهنم لقمه و دستم تو هوا خشک شد.
کوهیار: کی با بابات حرف می زنیم؟
متعجب با چشمهای گرد بهش خیره شدم و نامطمئن پرسیدم: برای چی؟
یه ابروش و فرستاد بالا و گفت: ببینم دیشب و یادت که نرفته؟ من خواستگاری کردم تو هم بله دادی.
یکمزل زل نگاش کردم و خواستم سر به سرش بزارم. شونه ای بالا انداختم و گیج گفتم: کدوم خواستگاری؟ تو همه اش در مورد سیب حرف زدی من که خواستگاری نفهمیدم.
یه اخمی کرد و جدی پرسید: واقعاً نفهمیدی؟
سری به نشونه ی نه تکون دادم.
با همون اخم و جدیت گفت: خوب الان خواستگاری می کنم جوابت چیه؟
نتونستمخودم و کنترل کنم و پق زدم زیر خنده. لقمه ام و گذاشتم رو میز و بلند شدم و رفتم سمتش و با دو دست صورتش و گرفتم و یه بوس دل ضعفه ای رو گونه اش نشوندم و با خنده تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: قربونت بشم همون دیشب فهمیدم منم همون موقع جوابت و دادم.
چشمهاش که به خاطر بوسه ی من متعجب شده بود مهربون شد و لبش خندون دستی دور کمرم انداخت و بغلم کرد و گفت: ممنونم عزیزم.
رفتم نشستم سر جام.
کوهیار: خوب پس بگو کی با بابات حرف بزنیم؟
صورتم جمع شد. از تصور اون مرد که اسم پدر و یدک می کشید همه ی حسم می پرید.
ناله وار گفتم: مجبوریم؟
دوبارهاخمش برگشت فنجون تو دستش و پایین آورد و جدی گفت: آره مجبوریم. چون برای اولین بار تو زندگیم می خوام همه چیز و اصولی و اون جوری که عرف و معموله انجام بدم. می خوام رسماً تو رو از پدرت خواستگاری کنم.
نامطمئن گفتم: یعنی با زری جون و بابات بیاین خواستگاری؟
لبخندیزد و گفت: اول باید منو به پدرت معرفی کنی و بعد زری جون و بابا هم میان. می خوام قبل هر چیزی خودم باهاشون صحبت کنم و جواب بله رو از اونا هم بگیرم.
اخم کردم.
من: بله و نه ی اونا مگه مهمه؟ مهم منم که بهت اوکی دادم.
دستش و جلو آورد و گذاشت رو دستم و گفت: مهم تویی. اصل تویی اما اون میشه احترام به بزرگتر. میشه اجازه گرفتن.
پوزخندی زدم و گفتم: از کی تاحالا به این چیزا معتقد شدی.
لبخندیزد و گفت: نشدم ولی گفتم که می خوام برای اولین بار اصولی کاری و انجام بدم. مطمئنم اونا هم مثل خانواده ی من برای دخترشون آرزو دارن نمی خوام با خودسریمون آرزوها و نقشه های اونا رو خراب کنیم.
به ما که ضرری نمیرسه بزار دل اونا هم شاد باشه.
حرفهاشمنطقی بود اما نمیدونم چرا اصلا دلم نمی خواست دل اون مرد و شاد کنم برم و ازش اجازه بگیرم تا با منت بهم بگه دیدی آخرش آدم شدی.
وقتی نگاه مطمئن کوهیار و دیدیم و فهمیدم که هیچ جوره نمی تونم از زیرش در برم کلافه یه باشه ای گفتم و مشغول خوردن شدم.
تو فکر بودم. لقمه ام و قورت دادم و آروم پرسیدم: کوهیار...
کوهیار: جانم؟
من:چیزه... میگم زری جون و بابات..... منظورم اینه که.. من با دخترای دیگه فرق می کنم. اون جوری که مامانت و بابات می خوان نیستم....
برام سخت بود که بگم. عزمم و جمع کردم و گفتم: من آفتاب و مهتاب ندیده نیستم.
سرمو بلند کردم و جدی تو چشمهاش نگاه کردم. می خواستم ریز حرکاتش و بدونم و ببینم. با اینکه می دونست با اینکه فهمیده بود اما به زبون آوردنش با صدای بلند یه تأثیر دیگه داشت.
اولشبی تفاوت نگام کرد. وقتی نگاه نگران و جدیم و دید نگاهش مهربون شد. یه لبخند زد و گفت: آدم به خاطر حوا سیب و خورد و افتاد رو زمین. فکر می کنی براش مهم بود که از بهشت رونده بشه؟ مهم حوا بود که با اون اومد.
میخوای من چی بهت بگم؟ گذشته ات مال خودته حال و آینده ات و با من باش. همون جور که من هستم. تو هیچ وقت در مورد گذشته و روابطم حرفی نزدی پس دلیلی نداره که از این بابت نگران باشی.
زبونم بند اومده بود و کلام و گم کردم. من بهش چی میگفتم؟
به این آدمی که خود من بود. بی قضاوت بی فکر ناجور.
در موردم قضاوت نکرد. نظر نداد. منو همینی که هستم قبول داشت خود خود من. بدون حرف بدون حدیث بدون گفته ی مردم. فقط من.
دلم لبریز شوق شد. لبریز مهر.
با این حال لبخند زدم و با سرفه ای گلومو صاف کردم تا بتونم جدی باشم . نگاش کردم و گفتم: اما خانواده ات چی؟ زری جون.
شیطونخندید و گفت: می خوای زن من شی یا هوی زری جون که انقدر به فکر حرف اونایی؟ عزیزم تو نگران نباش انقدر که اینا از ازدواج من ناامیدن فقط کافیه بگم زن می خوام از ذوق می میرن. حتی اگه طرفم جورج بوش باشه براشون مهم نیست.
ریز خندیدم. یه دقیقه آروم و جدی نمیشد.

ازاسترس دستهام یخ کرده بود و دلم نمی خواست قدم از قدم بردارم. نفسهام به شماره افتاده بود و حتی دستم پیش نمی رفت در ماشین و باز کنم. با وحشت به در ساختمونی نگاه می کردم که هیچ وقت نشده بود بدون دعوا از توش بیام بیرون. خونه ای که ساعات عذابش بیشتر از دقیقه های آرامشش بود.
هنوز با خودم درگیر بودم بین رفتن و نرفتن بین بی خیال شدن و به کار خود مشغول بودن.
هنوزم نمی فهمیدم کوهیار چرا کوتاه نمیاد.
دستگرمش رو دستم نشست. از داغیش گرم شدم. برگشتم و چشمهای مضطربم و بهش دوختم. یه لبخند دلگرم کننده و مهربون بهم زد و گفت: من پیشتم از چی می ترسی.
چهجوری بهش می گفتم از همین حضور تو می ترسم. می ترسم که برای بار 100 ام وقتی وارد این خونه میشم دوباره همه چیز بهم بریزه و این بار جلوی تو انفجار خانوادگی صورت بگیره و ...
دلم نمی خواد اونقدر تو جزئیات روابط خانواده ام وارد بشه دلم نمی خواست خورد شدن غرور 26 ساله ام و تو یه ثانیه ببینه.
دستم و فشار داد. دوباره بهش نگاه کردم.
کوهیار: آرشین، عزیزم الان وقتشه. هر چی هم که بشه یه ذره از علاقه ی من بهت کم نمیشه این و بدون.
لبخندبی جون و سپاس گذاری زدم. دوباره بر گشتم سمت شیشه و به خونه نگاه کردم از این پایین سخت، اما می تونم چراغ روشن اتاق آرشا رو ببینم.
چشمهام و بستم و نفسم و فوت کردم بیرون و با همه ی قدرتی که جمع کردم محکم گفتم: بریم.
خودم زودتر در ماشین و باز کردم و اومدم بیرون.
دیروززنگ زدم. برای اولین بار بعد از مدتها... به مامان، به اون مرد، به آرشا، گفتم امشب میام خونه و می خوام خبر مهمی و اعلام کنم و امیدوارم همه اتون باشید چون برام خیلی مهمه.
مامان ناباور و خوشحال به تماسم جواب داد. اون مرد با اکراه و آرشا با حس کنجکاوی و مشتاق.
کوهیارمپیاده شد جلوی در خونه ایستادیم. دستم و تو دستش گرفت و لبخند زد. دستم و پیش بردم تا زنگ و فشار بدم. دستم پیش نمی رفت. چند بار تو راه ایستاد و مشت شد اما بازم با اکراه جلو بردمش.
انگشتم رو زنگ قرار گرفت اما...
سریعدستم و پس کشیدم و برگشتم سمت کوهیار. با همه ی التماس و خواهش تو وجودم تو چشمهاش زل زدم و با بغض گفتم: میشه... میشه تنها برم؟؟؟
فکر نمی کذدم قبول کنه اما به امتحانش می ارزید.
تو چشمهام خیره شد.. دقیق .. کامل... عمیق... تو چشمهام چی بود و چی دید ... التماسم و دید؟
آروم لبخند زد چشمهاش و یه بار بست و باز کرد و دستم و فشار داد و گفت: برو عزیزم. این قدم آخرم تنها برو. من پشتتم و منتظرت.
قدرشناس نگاش کردم و با یه مرسی برگشتم و با قدرت دستم و رو زنگ فشار دادم.
بعد چند ثانیه در با صدای تیکی باز شد.
آرومیه قدم به توی ساختمون برداشتم. برگشتم و همزمان با بستن در نگاه مضطربی به کوهیار انداختم که با لبخند دلگرم کننده ای به ارامش دعوتم کرد و با حرکت دست گفت: برو.
سرم و پایین انداختم و در و بستم. سوار آسانسور شدم و رفتم بالا. در باز بود و آرشا پشت در.
یهلبخند بی جون و نگران زدم که یه لبخند بزرگ تحویلم داد. سلام کرد و جوابش و دادم و کفشهام و دم در از پام در آوردم. دستش و گرفتم و بغلش کردم.
آروم زیر گوشم گفت: خوش اومدی خواهری.
ازشجدا شدم و بهش لبخند زدم. یه قدم به جلو برداشتم. در و پشت سرم بست. مامان از تو آشپزخونه بیرون اومد. یه لبخند رو لبش بود و نگاهش نصفه نیمه رو به بالا و پایین. انگار شرمنده بود.
آروم سلام کردم. دلش قرص شد و صاف نگام کرد و با لبخند و صدای قوی جوابم و داد.
یه نفسی گرفتم و جلو رفتم و بغلش کردم. شوکه شد. انتظارش و نداشت وقتی به خودش اومد سفت بغلم کرد و من و به خودش فشرد.
تا حالا هیچ وقت این جوری بغلم نکرده بود. انگار تازه پیدام کرده باشه. انگار....
یهلبخند محو رو لبم اومد. تو دلم گفتم: تو مادری. باید قبل اینکه بچه ات چیزی و به زبون بیاره از نگاهش از رفتارش بفهمی چی میگه چی می خواد. تمام این سالها ندیدی تا آخرش خودم به زبون بیارم. حالا که همه چیزو میدونی می خوای درست عمل کنی؟ از من که گذشت اما از ته دلم از خدا می خوام برای آرشا دیر نشده باشه و بتونی همه ی کم کاریهات و برای اون جبران کنی.
ازش جدا شدم. به اطراف نگاه کردم. بابا از تو اتاق بیرون اومد. با اخم با یه نگاه بی تفاوت. بودن و نبودن من براش فرقی نداشت.
نفسم آه شد. از اینکه باید باهاش حرف می زدم. از اینکه کوهیار مجبورم کرده بود که باهاش حرف بزنم.
یه قدم به سمتش برداشتم و سلام کردم.
نگاهش و بالاخره به من دوخت و فقط به تکون سر اکتفا کرد.
آرشا جلو اومد و گفت: چرا ایستادی؟ بگیر بشین. برات چایی بیارم یا شربت؟
سری تکون دادم و قبل از اینکه بره گفتم: نه مرسی. چیزی نمی خورم. بیا بشین باید باهاتون حرف بزنم.
آرشا که برگشته بود که بره با تعجب برگشت سمتم. یه نگاه به من و بعد به مامان و بابا انداخت و با شک گفت: ام... باشه...
هر سه نشستن.
من رو مبل تک نفره ی کنار در و بابا رو مبل دونفره ی سمت راست تنها و آرشا و مامان رو مبل سه نفره ی بزرگ رو به روم نشستن.
تقریبا رو یه خط بودن و می تونستم هر سه شون و درست و کامل ببینم.
نمیدونستم چی بگم یا از کجا شروع کنم. چه مقدمه ای براشون بچینم. بگم کوهیار و کجا دیدم؟ چه جوری آشنا شدم. چی کار می خوایم بکنیم.
واقعاً مستأصل بودم و نگاه بلاتکلیف و کلافه ام و رو تک تکشون چرخوندم.
لبم و با زبون نر کردم. من واقعاً آدم مقدمه چیدن نبودم. یه نفس عمیق کشیدم و بی مقدمه گفتم: می خوام ازدواج کنم.
آرشا دهنش باز شد. مامان چشمهاش گرد و بابا اخمش تو هم رفت.
بعدیک دقیقه که شوک اولیه اش رفت آرشا نگاهش مهربون و هیجان زده شد با یه لبخند گشاد. مامان چشمهاش اشکی و پر بغض و آرزومند با یه لبخند که معلوم نبود که می خواد بخنده یا گریه کنه.
و اما بابا... ابروهاش پر اخم بود و نگاهش پر تمسخر و رو لبش پوزخند زده.
احساس کردم باید بیشتر توضیح بدم.
لب باز کردم و گفتم: اسمش کوهیاره... کوهیار سرمست. اصلیتش کرمانشاهیه.
نمیدونستم چی بگم. چند تا بچه ان ؟ نمیدونستم. من فقط زری جون و دیده بودم و مادر... و اینکه یه خواهر از مادر داره. اما بقیه....
شاید بهتر باشه از کارش بگم. سرمو بلند کردم تا بگم.
قبل از اینکه دهن باز کنم و چیزی بگم با صدای بابا خفه شدم.
بابا: چرا به ما میگی؟
چشمهام گرد شد... یعنی چی؟
با استفهام بهش نگاه کردم. یه نگاه به مامان و آرشا انداختم و گفتم: پس به کی بگم؟
پوزخند صدا داری زد و گفت: وقتی پیداش کردی و باهاش قول و قرار گذاشتی مگه به ما گفتی؟ حالا که همه چیز تموم شده اومدی بگی که چی؟
عصبی شدم. اخم کردم. بازم کنایه بازم پوزخند. بازم بی حرمتی.
من: فکر کنم بر اساس شناسنامه هامون ماها هنوز یه خانواده ایم.
میدونم حرفم تند بود اما دست خودم نبود.
اخمش بیشتر شد و این بار عصبانی گفت: خانواده؟ بهتره درست حرف بزنی من این جوری تربیتت نکردم.
ابروهام پرید بالا. مگه اصلا ماها رو تربیتم کرده بود؟
آرشانگران به ما چشم دوخته بود. مامان به سمت بابا متمایل شده بود و دستهاش به نشونه ی آروم بالا اومده بود. هر دو نگران بودن. شاید از برخوردمون. شاید از دعوا و کتک کاری احتمالی.
به زور جلوی خنده ام و گرفتم. اما با حرف بعدیش آتیش گرفتم.
بابا: معلوم نیست چه گندی بالا آوردی که این آدم بدتر از خودت مجبور شده بیاد بگیرتت. رفتی گشتی یکی لنگه ی خودت پیدا کردی؟
مامان ملتمس گفت: حمید....
امابابا بهش توجه نکرد تند تر به حرفاش ادامه داد: چی فکر کردی؟ که بدویی بیای خبر بدی و بعد ما به به و چه چه کنیم و بگیم ایول خدا رو شکر شر و کم کردی؟ بعدم یه عروسی بگیریم فامیل و دعوت کنیم که همه بیان شادوماد و ببینن و آبرومون بره؟ نه خیر خانم ما با این بی آبرویی ها کنار نمیایم. بی خود کردی اومدی. می خوای ازمون استفاده کنی به نفع خودت؟ که آبروت و حفظ کنی؟ در حالی که آبروی من و جلوی هر کس و ناکسی بردی؟
از جاش بلند شد و گفت: الانم می تونی بری به همون هرزگیت برسی. یه پا هم که پیدا کردی روی گند کاری هات و بپوشونه.
با حرص مشتهام و فشردم و گفتم: درست صحبت کن... نه من هرزه ام و نه اون آدم بدیه. محترم ترین کسیه که تا حالا دیدم.
پوزخندش عمیق شد و با کنایه گفت: یعنی می خوای بگی سرت به سنگ خورده و آدم شدی و می خوای مثلاً زندگی تشکیل بدی؟
مامان: حمید جان بسه....
یهو بلند خندید.
آروم که شد گفت: گنداتو زدی و حالا می خوای آب توبه بریزی؟ فیلم فارسیه؟؟
تمام تنم از توهینهاش می لرزید. کنترلم و از دست دادم و با یه جهش از جام پریدم.
باصدایی که به زور آروم نگهش داشته بودم گفتم: من نه خلاف می کنم نه کار بدی که بخوام خودم و گناه کار بدونم. من کار می کنم و برای کارم زحمت می کشم. یه کار آبرومند. با عرق ریختن و خستگی پول در میارم. پولم از هر پولی حلال تره چون مشکل کلی آدم و حل می کنم و دعای خیر خیلی ها پشت سرمه.
منطق و اعتقاد و شیوه ی زندگیمم به کسی ربطی نداره و تا جایی که به کسی آسیبی نرسونم پس حق اظهار نظرم ندارن.
میدونستمکه حرف زدن باهاتون هیچ فایده ای نداره و فقط خودم و خسته می کنم. اما می خواستم برای یه بارم که شده فقط یه بار شما رو به عنوان یه پدر ببینم و خودمون و به شکل یه خانواده. که به هم احترام می زارن، و برای بزرگترین تصمیم زندگیم می خواستم شما کنارم باشین. البته اصراری هم نیست اگه شما نمی خواین جزوی از زندگی و آینده ام باشین مجبورتون نمی کنم. می تونید تو همون گذشته ی تلخ بمونید.
کیفمو گرفتم. یه نگاه اجمالی به بابای اخمو و بهت زده و مامان شرمنده و ناراحت و نگران و آؤشایی که اشک تو چشمهاش جمع شده بود انداختم و قبل از اینکه اجازه ی حرف زدن به کسی بدم از خونه زدم بیرون و از پله ها دوییدم پایین.
شایدبرای اولین بار بود که مامان می خواست وسط و بگیره و اجازه نده دعوایی بشه، بحثی پیش نیاد، شاید برای اولین بار بود که سعی کرده بود واقعاً خانواده باشیم و در کنار هم آروم.... اما چه دیر...
بدنم می لرزید و هر آن احتمال داشت کنترلم و از دست بدم و فشارم بی افته و نمی خواستم جلوی چشمهای ناعادل اون مرد فرو بریزم.
بغض داشتم و می لرزیدم. در آپارتمان و باز کردم و خودم و پرت کردم بیرون. کوهیار تو ماشین چشم به راهم بود. با دیدنش بغضم بیشتر شد.
دوییدم سمت ماشین و در و باز کردم و تند نشستم توش.
کوهیار: چی شد؟
تا در و بستم برگشتم و محکم بغلش کردم. بیچاره شوکه شده بود اما حالم و درک کرد و آروم شروع کرد به نوازش کردن پشتم.
بی اختیار اشکم سرازیر شد و با بغض گفتم: می دونستم.. می دونستم نباید میومدم. می دونستم هیچ وقت عوض نمیشه. این مرتیکه...
پرید بین حرفم و گفت: آرشینم چی شده؟
بینیم و بالا کشیدم و گفتم: هیچی.. مثل همیشه رفتار کرد.
کوهیار: برای همینم داری می لرزی و بغض کردی؟
تو سینه اش پوزخندی زدم و گفتم: دقیقاً رفتار همیشه اش و پیامد همیشگیش همینه.
آروم من و از خودش جدا کرد و تو چشمهام خیره شد و گفت: عزیزم نمیگی چی گفت؟
بینیم و بالا کشیدم و با یه اخم گفتم: حرفهای همیشه اش. فکر کرد دارم باهاش شوخی می کنم و ...
ناراحت بهش نگاه کردم.
من: بهت گفتم فایده نداره. بهت گفتم بی خیالش بشیم.
لبخندی زد و جلو اومد و نرم پیشونیم و بوسید و گفت: منم بهت گفتم باید این کار و بر اساس عرف انجام بدیم.
لبخند دلگرم کننده ای زد و برگشت و دستش و گرفت به دستگیره ی در و بازش کرد. یه پاش و بیرون برد که با تعجب گفتم: کوهیار کجا؟
برگشت و بهم نگاه کرد و مهربون و دلگرم کننده گفت: میرم که کار نیمه تمومت و تموم کنم.
وحشتزده بهش خیره شدم قبل از اینکه بتونم دهن باز کنم و مانعش بشم از ماشین پیاده شد و رفت جلوی در و زنگ زد. با چشمهای گشاد از ترس بهش خیره شدم. حتی جرات نداشتم برم پایین آویزونش بشم نزارم بره.
در باز شد و کوهیار برگشت یه دستی برام تکون داد و رفت تو.
قلبمریخت. بغض کردم. همون یه ذره آبرویی هم که جلوی کوهیار داشتم پر پر شد رفت. فقط خدا کنه مرتیکه در حد چهار کلمه حرف و لیچار زیر سیبیلی ردش کنه بره. کار به دعوا و بزن بزن فیزیکی نکشه.
پراسترس دستهام و بهم فشار می دادم و به حرکت ثانیه ها خیره میشدم. نفسهای بلند و صدا دار می کشیدم و انگشتهام و میشکوندم. به در بسته ی خونه نگاه می کردم و لبهام و می جوییدم. به بالا و چراغ اتاق خاموش آرشا نگاه می کردم و از تو لپم و گاز می گرفتم.
ثانیه ها اونقدر کند می گذشت که حس می کردم اصلا حرکت نمی کنن.
بعد از یک ساعت که برای من ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت ها و روزها گذشت در باز شد و کوهیار از در اومد بیرون.
وحشت زده و ناراحتو نگران نفسم حبس شد. یه قدم که برداشت سریع چشم دوختم به دستش. خالی بود. سرم و پایین آوردم به پاش نگاه کردم. یه نصفه نفسی کشیدم. پاش کفش داشت. پس دعوای فیزیکی نشده که بخواد از خونه بدون کفش فرار کنه.



خدا رو شکر که آبرو داری کرد دست روش بلند نکرد وگرنه چه جوری بهش نگاه می کردم؟



تا نشست تو ماشینو در و بست سریع بغلش کردم و شروع کردم رگباری حرف زدن.



من:ببخشید، شرمنده اتم کوهیارم. بهت گفتم ولش کن گفتم نمی خواد باهاشون حرف بزنی. گفتم درست برخورد نمی کنن اما گوش ندادی. یه دنیا معذرت به خاطر رفتار ناجور این مرتیکه. واقعا ببخشید...



کوهیار: آروم آروم صبر کن ببینم.....



من و از خودش جدا کرد و با تعجب ذل زد تو چشمهام و گفت: چی داری میگی؟



با شک سری به سمت خونه تکون دادم.



من: بابام... چی شد؟



لبخندی زد و گفت: درست شد... دیگه نگران نباش. آخر هفته میایم خواستگاری.



بهت زده بهش چشم دوختم. یهو اخم کردم و پر حرص گفتم: خیلی بی مزه ای. داری مسخره ام می کنی؟



آرومگونه ام و ناز کرد و گفت: نه عزیز دلم چرا مسخره ات کنم؟ رفتم زنگ زدم خودم و معرفی کردم در و برام باز کردن. رفتم بالا به بابات گفتم برای امر خیر مزاحم شدم می خواستم وقتتون و بگیرم. رفتم تو خونه اتون با بابات مثل دوتا مرد نشستیم و من از علاقه ام بهت گفتم و در مورد کار و زندگیم توضیح دادم و در مورد محسنات تو گفتم و اینکه مادرمم تأییدت کرده.



با چشمهایی که مطمئنم گشاد تراز این نمیشد گفتم: خوب ....



لبخنددندونی نشونم داد و گفت: خوب هیچی دیگه یکم در مورد خانواده ام سوال پرسید. آدرس محل کارم و خونه ام و گرفت که بره تحقیق کنه و برای پنج شنبه شب بهم اجازه داد تا با خانواده ام خدمت برسم برای دختر گلشون که شما باشین.



مبهوتِ حرفهاش، با دهن باز خیره شدم بهش. هضم حرفهاش برام سخت بود.



تک خنده ای کرد و دست جلو آورد و زد به چونه ام و گفت: چرا این جوری نگام می کنی؟



تو ذهنم دنبال علت رفتار بابام می گشتم.



همیشهمی دونستم جلوی غریبه ها خیلی آبروداری می کنه. خیلی خودش و خوب جلوه میده. یه آدم منطقی و خوش برخورد و روشن فکر. یکی که هر کسی میدیدش فکر می کرد داناتر و به روز تر از این آدم وجود نداره جوری که برای مشورت تو کارها پیشش می رفتن و ازش کمک و همفکری می گرفتن. الانم کوهیار یه غریبه محسوب میشد و باید جلوی اون ابهت داناییش و ادب و درک و منطق روشنگریش و نشون می داد. هیچ کس تا واقعاً جزوی از خانواده نمی بود اون روی دیگه اش و نمیدید و الان واقعا به حرف حسین دوست پسر آرشا رسیده بودم وقتی که به آرشا گفت " بابات آدم خوب و آبرو داریه. "



نمیدونستم خوشحال باشم یا ...



نامطمئن گفتم: جان آرشین مرتیکه این و گفت.



یه اخمی کرد و گفت: مرتیکه؟



بی خیال گفتم: آره دیگه همون بابا....



کوهیار انگشتش و رو لبم گذاشت و ساکتم کرد و با اخم ریزی گفت: آرشین ازت خواهش می کنم دیگه با این لفظ صداش نکنی.



اخم کردم و گفتم: چرا؟؟؟



کوهیار: چون پدرته.



اخمم بیشتر شد و گفتم: پدری که برام پدری نکرد.



سری تکون داد و گفت: مهم نیست.. مهم نیست که پدری کرده با نکرده. بوجود که آوردتت. تا یه سنی خرجت و که داد.



تومادر و دیدی؟ اون برام مادری کرد؟ یه بچه رو به امون خدا ول کرد و رفت و هیچ هم یادش نکرد. ولی من به احترام اینکه بوجودم آورد و به دنیام آورد و 9 ماه تو شکمش حملم کرد بهش میگم مادر.



یکمچرخید سمتم و گفت: ببین عزیز من به این فکر کن که بعداً خودتم می خوای مادر بشی. اگه یه روزی بچه ات تو رو با این الفاظ صدا کنه چی کار می کنی؟ چه حسی بهت دست میده؟



یه لرزی به بدنم افتاد. بی اختیار بازوهام و بغل کردم و با نگاه بی روحی گفتم: نابود میشم....



لبخندملیحی زد و گفت: پس خواهشا دیگه از این لفظ استفاده نکن. نمیگم احترام بزار و دوستش داشته باش. میگم احترام خودت و نگه دار که بعدا بچه امون هم احترامت و نگه داره.



تو فکر رفتم حق با اون بود. من باید شعور و فهم خودم و نشون می دادم. یاد بچه افتادم. بچه... بچه امون... دوباره لرزیدم.



قبل از اینکه ماشین و روشن کنه آروم گفتم: کوهیار...



کوهیار: جانم؟



تو چشمهاش خیره شدم و گفتم: من... من... من بچه نمی خوام...



ابروهاش پرید بالا و لبش پر خنده شد.



شیطون گفت: جداً؟ پس من بودم تو بیمارستان اشک می ریختم و بچه ام بچه ام می کردم.



از یادآوریش لبخند کجی زدم و گفتم: من جدیم.



به خاطر لحنم جدی شد و کامل چرخید سمت من و خونسرد گفت: میشه بپرسم چرا؟؟



چی بهش می گفتم؟ از ترسهام می گفتم؟ میفهمید؟



سرم و انداختم پایین و بیشتر بازوهام و بغل کردم.



دستش و گذاشت زیر چونه ام و سرم و بلند کرد و تو چشمهام خیره شد و گفت: آرشینم... چرا....



دهنم خود به خود باز شد.



من: می ترسم...



کوهیار: از چی؟



من: از اینکه بچه ای به دنیا بیاریم که عاقبتش بشه من.. بشه تو...



سرش و کج کرد و لبخندی زد و گفت: مگه چمونه؟



اخم کردم. میدونستم منظورم و فهمیده اما به روی خودش نمیاره.



من: میدونی چی میگم.



دوبارهجدی شد و گفت: منم می ترسیدم. منم هیچ وقت به فکر بچه هم نبودم. اما الان... بعد از اینکه دیدم تو بیمارستان چه جوری برای بچه ی نداشته ات اشک می ریزی... اون موقع بود که فهمیدم آدم ها مثل هم نیستن.



میشه ازت بپرسم چرا اون روز گریه می کردی؟ تو که بچه نمی خواستی.



لبمو به دندون گرفتم و آروم گفتم: بچه نمی خواستم اما اون فرق می کرد. اون بچه ی تو بود.. تویی که دوستش داشتم. قرار بود بشه مونسم. همدمم و بشه یه کوهیار دیگه.



لبخندیزد و آروم کشیدم تو بغلش و گفت: و همین دلیل اینه که من بچه می خوام. من یه آرشین کوچولو می خوام که بی خیال بره در کمدم و باز کنه و همه ی سازهام و بیاره بیرون و سیمهاش و با اون انگشتهای کوچولوش بکشه و ولشون کنه. که ساز دهنیم و بگیره و تفی کنه. که سر شکلات خوردن باهاش دعوا کنم و من بکشم و اون بکشه.



خنده ام گرفت.



نرمتر گفت: آرشین... من و تو پدر و مادرمون نیستیم... من و تو فرق داریم که بچه امون با ما فرق داره.... من و تو هر کاری کردیم که مثل پدر و مادرمون نشیم. زندگیمون و جدا کردیم. اعتقاداتمون و تغییر دادیم.



در این موردم مطمئنم از رفتار اونا درس گرفتیم. پس کاری نمی کنیم که بچه امون مثل خودمون پر حسرت بزرگ بشه.



یهو شیطون شد و من و از خودش جدا کرد و گفت: اصلا ببینم مگه منو دوست ندرای تو؟



سری تکون دادم و گفتم: دارم.



کوهیار: پس حله بچه هم خواهیم داشت.



آروم گفتم: از همین می ترسم. مامان و بابام خیلی هم و دوست دارن اما ماها رو نه.



کوهیارآروم گونه امو نوازش کرد و گفت: آرشین فکر کنم اونقدر عقل رس هستیم و تو زندگیمون سختی و مشکلات کشیدیم که بتونیم علاقه امون و تقسیم کنیم. ما پدر و مادرمون نمیشیم. اینو باور کن عزیزم.



وقتی کوهیار می گفت انگار کلامش قدرت داشت و حس باور و بهم می داد. مطمئن بودم که اون می تونه تعادل و برقرار کنه. بهش ایمان داشتم.



بالبخند سری تکون دادم. یه لبخند خوشحال زد و پیشونیم و بوسید و شیطون چشمک زد و گفت: حالا انقدر دعوا کردیم سرش فکر نکنه خبریه ها؟ حالا حالا ها باید منتظر بمونه تا بخوایم راش بدیم به دنیا . من حالا حالا ها خلوتم و با مامانش می خوام.



بلند خندیدم.



من: دیوونه....



کوهیار: میگم فکر کنم عروسی و همین جا باید برگزار کنیم.



کلافهپوفی کردم و گفتم: حالا مجبوریم عروسی بگیریم؟ من ترجیح میدم با پولش برم ماه عسل تا اینکه کلی خرج کنم و به یه عده آدم حراف شام بدم که آخرشم برن پشت سرمون صفحه بزارن.



تک خنده ی بلندی کرد و گفت: نمیشه خانمی باید عروسی بگیریم. هم پدر و مادرامون آرزو دارن هم من.



چشمکی حواله ام کرد و گفت: می خوام تو عروسیم عربی برقصم.



بلند خندیدم.



من: چقدرم که بلدی. یه جلسه هم کلاس نیومدی.



کوهیار: پس چی؟ باید برام کلاس فشرده بزاری. تازه رفتم از اون کمرند پولکیها که صدا میده خریدم.



بلند خندیدم.



خنده ام و جمع کردم و لب ورچیدم و گفتم: پس ماه عسلمون چی میشه؟



تو چشمهام نگاه کرد و گفت: اون که فعلاً منتفیه چون این یه ساله قد 4 سال مرخصی گرفتیم هر دومون. میمونه برای بعد.



به لبهام خیره شد و همون جور که جلو میومد گفت: اما قول میدم این یه سال و هر روز و مخصوصاً هر شبش و برات ماه عسل کنم.



میون خنده هام لبهام و بوسید. نمیدونستم بخندم یا ببوسم. بعد یکم خودش و کشید عقب و سوییچ و زد و ماشین و روشن کرد.



دل نگران گفتم: کوهیار... زری جون و بابات چی؟



یهخنده ی خبیثی کرد و گفت: زری جون که اوکیِ بابامم که عاشقته. یعنی منتظره عروسش بشی هر بار به زری جون یه آب و رنگی بدی. یعنی از همون باری که موهاش و رنگ کردی کلاً ندید بهت ارادت داره.



خودش بلند بلند خندید و حرکت کرد و منم تو خنده همراهش شدم.



نگاه کن من چه بی پروا چه بی پروا


به مرز قصه های کهنه می تازم


نگاه کن با چه سر سختی توی این سرما


برای عشق یه فصل تازه می سازم


یه فصل پاک یه فصل امن و بی وحشت برای تو


که یک گلبرگ زود رنجی


یه فصل گرم و راحت زیر پوست من


برای تو که با ارزش ترین گنجی



شایدخیلی چیزها دور و برمون باشه که باعث ترسمون بشه. شاید خیلی آدم ها... خیلی کارها... خیلی نگاه ها ماها رو بترسونن و مانع زندگیمون بشن.



اما همیشه یه روزنه برای مقابله با ترسها هست.



فقط کافیه پیداش کنی.



وقتی پیداش کردی بزرگترین ترست برات خنده دار میشه.



باید باهاش مقابله کنی.



نگاه کن من به عشق تو چه لیلا وار


تن یخ بسته ی پروازو می بوسم


بیا گرم کن منو با سرخی رگ هات


من اون رگ های پر آوازو می بوسم


تو رو میبوسم ای پاکیزه ی عریان


تو پاکیزه مثل مخمل قرآن



منبا بزرگترین ترسم مقابله کردم و الان بهترین هدیه رو دارم. کوهیار... که اگه ترسی نبود... شاید هیچ وقت بهش نمی رسیدم. هیچ وقت این جوری که الان با همیم نبودیم.



من و اون با وجود همه ی ترسهامون و تشابهاتمون همدیگه رو کامل می کنیم.



بازم رسیدم به حرف کوهیار.



" آدم باید خود خواه باشه ".



من خودخواهم، کوهیار خودخواهه. برای همینم نمی تونیم از هم بگذریم و این عالیه.


طلوع کن من حرارت از تو می گیرم


ظهور کن من شهامت از تو می گیرم


بیا هیچ کس مثل من و تو عاشق نیست


مثل ما عاشق و همسایه و همدم


بیا از شیشه ی سخت و بلند عشق


مثل ارابه ی نور رد بشیم باهم


نگاه کن من چه شبنم وار چه شبنم وار


به استقبال دستای خزون میرم


هراسم نیست از این سرمای ویرانگر


برای تو من عاشقانه میمیرم
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، هــاانـا
#38
[b]من عاشق رمانم از ممنون که گذاشتین سپاس


پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ
#39
خوب بود
همه زندگیم حسینم نفسم Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، هــاانـا
#40
عالی بود عالیییییی
فقط میشد بازم یکم ادامه بدیش ولی باز هم میگم که عالی بود
خسته نباشی دمت جیز باز هم از این رمانا بزار اگه پلیسی هم باشه که دیگه معرکه میشه
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 4
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان