امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)

#11
قسمت 8

با هجوم مایع گرم و شیرینی تو دهنم آروم چشمهام و باز کردم. کنار خیابون تو ماشین بودم. کوهیار کنارم رو صندلی ماشین نشسته بود و یه لیوان و به دهنم فشار می داد. وقتی نگاش کردم گفت: بهوش اومدی؟؟؟ بخور... قهوه است که با عسل شیرینش کردم بخور برات خوبه. فشارتم افتاده بود ... بخورش.

دهنم و باز کردم و قهوه و عسل و خوردم. معده ام یه جوری بود می پیچید به هم اما این مایع مخلوط حالم و بهتر کرد. از مستی در اومده بودم اما هنوز قدرت حرکت و کنترل درست اعضای بدنم و نداشتم. چیز زیادی یادم نبود یه تصاویر محو و تیکه تیکه. ریتم درست و کاملی نداشت. یادم بود که کوهیار اومد دنبالم یا خونه ی شیده بودم و محسن و ارشیا رو هم یادمه زیر دوش رفتنم هم تا حدودی یادمه اما بقیه اش و ... نه زیاد ... همه چیز گنگ بود ....

کوهیار وقتی همه ی قهوه رو به خوردم داد ماشین و روشن کرد و راه افتاد سمت خونه. بدون هیچ حرفی.

به سیاهی بیرون نگاه می کردم که با چراغ مغازه ها روشن شده بود. تو ماشین بوی عجیب و بدی میومد.

این کوهیارم چقده بو گندوئه. خب یه ادکلن به خودش میزد بد نبودا. دارم خفه میشم. اه اه حالم بد شد پسره ی کثیف .... خب یه بوگیر تو ماشینت بذار ...

بینیم و جمع کردم و یا اخم و چشم غره بهش نگاه کردم. دکمه رو زدم که شیشه ی ماشین بیاد پایین که دست کوهیار سریع اومد سمت من با تعجب به دستش نگاه کردم و گفتم: چته؟؟؟ یه شیشه دارم میدم پایین چرا حمله می کنی؟؟

برگشت یه نیم نگاه بهم کرد و مشکوک گفت: حالت خوبه ؟؟؟

یه ابروم و انداختم بالا. درسته گیج بودم اما دیوونه که نبودم یا مریض.

پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: با اجازه اتون بله... حالا می تونم یکم هوا بخورم؟؟؟

یه نگاه دیگه کرد بهم و دستش و برد عقب و گذاشت رو فرمون. منم شیشه رو پایین کشیدم تا هوا عوض شه..

آخیش داشتم خفه میشدما....

رسیدیم جلوی در خونه. برگشتم سمت کوهیار. یکم نگاش کردم. هر چی فکر کردم یادم نیومد چرا تو ماشین اونم و چرا با اون اومدم خونه.

گیج گفتم: با اینکه نمی دونم چرا تو منو رسوندی خونه اما مرسی....

یه ابروش و برد بالا. قیافه اش هم متعجب بود و هم آماده ی خنده.

با دهن جمع شده گفت: خیلی بد مستی.

یکم نگاش کردم. حرفش سوالی نبود که جواب بخواد. انگار داشت یه واقعیتی و عادی بهم میگفت.

هیچی نگفتم چون حرفش اصلا درست نبود. من هیچم بد مست نبودم و همیشه حد خودم و می دونستم.

بی تفاوت بازم ازش تشکر کردم و پیاده شدم. وسایلمم از رو صندلی عقب برداشتم.

پاهام هنوز جون نداشت و تو راه رفتن و کنترل دست و پام مشکل داشتم. زیکزاکی رفتم جلوی در خونه و به زور کلید و از تو کیفم در آوردم . خواستم در خونه رو باز کنم که چون دستم سِر بود کلید از دستم افتاد پایین.

خم شدم کلید و برداشتم و خواستم دوباره بندازمش تو در که موبایلم زنگ زد.

گوشیم و از تو کیفم در آوردم. کوهیار هنوز نرفته بود و همون جا ایستاده بود. با دست بهش اشاره کردم که بره با سر گفت باشه.

به صفحه ی گوشی نگاه کردم آرشا بود. یه نگاه به ساعت کردم 11 شب بود. نگران شدم. سریع گوشی و وصل کردم.

-: الو آرشین....

نگران گفتم: سلام آرشا خوبی؟؟ چی شده؟؟؟

آرشا: نگران نباش خوبم چیز خاصی نشده فقط....

نگران تر گفتم: فقط چی؟ مامان خوبه؟؟؟ تو خوبی؟؟ دوباره اون مردک کاری کرده؟؟؟

آرشا: نه .. نه چیزی نشده همه هم خوبن. فقط اینکه می تونی بیای دنبالم؟؟؟ میشه امشب بیام خونه ی تو؟؟؟

با حرص گفتم: آرشا چی شده میگی یا ...

آرشا: هیچی آرشین با میلاد دعوام شده. نمی خوام برم خونه. از ماشینش پیاده شدم و الانم ماشینی به اون صورت پیدا نمیشه. می تونی بیای دنبالم؟؟

با حرص و نگران گفتم: بگو کجایی ؟ الان میام.

آرشا آدرس و داد. حرص و عصبانیت و نگرانیم باعث شده بود که قدم هام محکم بشه.

با اخم غلیظی راهم و کج کردم تا برم سر کوچه و ماشین بگیرم. عصبانیتم جلوی فکر کردنم و گرفته بود.

کوهیار که هنوز داشت نگاهم می کرد دنده عقب گرفت و جلوی پام ترمز کرد. شیشه رو داد پایین و گفت: آرشین چی شده؟ چرا نمیری خونه؟ با این حالت کجا می خوای بری؟؟؟

با اخم نگاهش کردم. کوهیار.. شب.. آرشا... ماشین .....

تندی از پنجره ی ماشین آویزون شدم و گفتم: کوهیار میشه من و تا یه جایی ببری؟؟؟ عجله دارم و ماشینم نیست ....

یکم نگاهم کرد فکر کنم حالم آشفته بود که سر تکون داد و گفت سوار شو. تند پریدم تو ماشین و آدرس دادم. بدون اینکه ازم چیزی بپرسه و بگه این جایی که میگی عجله دارم وسط یه خیابونه و تو اونجا چی کار داری حرکت کرد.

تو این شرایط نمی تونستم به این فکر کنم که کوهیار و زیاد نمی شناسم. که این پسری که الان کنارم نشسته و داره کمکم می کنه همون کسیه که به فاصله ی 20 سانت از تراسهامون میشناسمش و شاید سر جمه 5 بار بیشتر ندیدمش و طبیعتاً این همه کمک خواستن از کسی که زیاد نمی شناسیش خوب نیست. اما در هر حال این کمکها خوبی اونو می رسوند که بدون هیچ چشم داشتی کمکم می کرد. مثل یه همسایه .. یه دوست....

رسیدیم به خیابونی که آرشا آدرس داده بود. با چشم دنبالش می گشتم. اما همه جا تار بود. وای که من چقدر خنگم عینک چشمم نبود. لنز هم نداشتم برای همینم هیچی نمی دیدم. چرخیدم و از بین دوتا صندلی جلو خم شدم عقب.
کوهیار با تعجب به حرکت من نگاه کرد و گفت: چرا این جوری می کنی؟؟؟
کیفم و برداشتم و دوباره نشستم رو صندلیم. همون جور که در کیف و باز می کردم و دنبال عینکم می گشتم گفتم: می خوام ببینم. عینک ندارم. آهان اینجاست.
عینک و به چشمم گذاشتم. خوبه حالا می تونستم راحت همه جا رو ببینم اما بازم آرشا رو ندیدم.
دستم رفت سمت گوشیم که زنگ بزنم بهش ببینم کجاست که چشمم خورد به یه درخت توی پیاده رو که یه دختر کنارش ایستاده بود و بهش تکیه داده بود و 2 تا ماشین هم پشت هم تو خیابون جلوی دختره ایستاده بودن و نمی دونستم چی داشتن می گفتن که دختره اخم کرده بود و سعی می کرد بی توجه بهشون باشه. اما پیدا بود که ماشینها می خوان دختره رو سوار کنن و اون نمی خواد.

اونقدر عصبانی شدم که بی اختیار بلند سر کوهیار داد زدم.

من: همین جا نگه دار ....

کوهیار که شوکه شده بود سریع زد رو ترمز. از ماشین پیاده شدم و با حرص آستین های مانتوم و زدم بالا. به اولین ماشین رسیدم با همه ی قدرتم کوبیدم به صندوق ماشین و با داد گفتم: برو آقا وانستا....

به دومین ماشین رسیدم و محکم کوبیدم به درش و گفتم: برو ... برو که امشب چیزی گیرت نمیاد....

رسیدم جلوی آرشا که با چشمهای گرد و متعجب و البته بیشتر بهت زده بهم نگاه می کرد.

شیک رفتم جلو و بغلش کردم. سرنشینای ماشین ها یه چیزایی می گفتن که نمی فهمیدم.

دست آرشا رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم بردمش سمت ماشین کوهیار. در پشت و باز کردم که سوار شه که شنیدم یکی از ماشین ها میگه: همون لیاقتت اینه که با این کولی های دگوری بری ....

همچین خون به صورتم هجوم اورد که تا یکی و نمی کشتم آروم نمی شدم.

سریع برگشتم برم ماشین یارو رو داغون کنم که خودش زودتر فهمید تندی گاز داد رفت. منم مثل کولیها همون جا وایسادم 4 تا فحش خوشگل بهشون دادم و دلم که خنک شد برگشتم سوار ماشین شدم.

به کوهیار و آرشین که با تعجب بهم نگاه می کردن اخم کردم.

رو به کوهیار گفتم: چیه؟؟؟ اعصاب ندارما...

کوهیار بدبخت سریع روشو برگردوند سمت جلو و به روی خودش نیاورد که چی دیده و چی شده.

برگشتم سمت آرشا و با حرص و عصبانی پرسیدم: تو این وقت شب اینجا چی کار می کنی؟؟ الان وقت دعوا کردن و قهر کردنه؟؟؟؟

آرشا یه نگاهی به کوهیار کرد و یه نگاهی به منو به فرانسه گفت: نمی تونستم تو ماشین اون باشم ... باید .. باید پیاده می شدم...

تازه تونستم رو صورتش دقیق شم. گوشه ی لبش پاره شده بود و خون مرده بود و کنار پیشونیش سمت چپ صورتش کبود بود.

با چشمهای گرد و بهت زده به انگلیسی که کوهیار نفهمه گفتم: آرشا چی شده؟؟ چرا صورتت این جوریه؟؟؟

دوباره آرشا یه نگاهی به کوهیار کرد و به فرانسه گفت: بزار برسیم خونه بهت میگم؟؟؟

مگه من می تونستم تا خونه صبر کنم؟؟؟ آرشا فرانسه می خوند و اینکه الان داشت به فرانسه حرف می زد نشون می داد نمی خواد کوهیار چیزی از موضوع بفهمه. من اینو درک می کردم اما اعصابم اونقدر کشش نداشت که تا خونه صبر کنم. من فرانسه می فهمیدم اما درست نمی تونستم حرف بزنم. برای همینم به انگلیسی جوابش و می دادم به امید اینکه کوهیار نفهمه. اگرم می فهمید که دیگه هیچی. تو شرایطی نبودم که بتونم به کوهیار و ذهنیتش از خودم و خواهرم فکر کنم.

عصبانی گفتم: میگی یا زنگ بزنم از میلاد بپرسم؟؟؟

اخمی کرد و گفت: دعوامون شد... سر چیزای همیشگی.. عصبانی شد... با دست کوبوند تو صورتم.

چشمهام 4 تا شد..

با حرص داد کشیدم: میلاد تو رو زد؟؟؟ تو رو زد؟؟؟ غلط کرده. بی خود کرده پسره ی پوفیوز بی بته. به چه جراتی دست رو تو بلند کرده؟ می کشمش. همچین بزنمش که بفهمه دست رو دختر بلند کردن یعنی چی....

تند گوشیم و در آوردم و زنگ زدم به میلاد. آرشا سعی می کرد با خم شدن و آویزون شدن سمت من گوشیو از دستم در بیاره اما موفق نشد.

با دومین بوق میلاد گوشی و برداشت. تا الو گفت شروع کردم.

من: پسره ی انتر بی صاحاب گیر آوردی؟؟ فکر کردی آرشا کس و کار نداره که این جوری کیسه بکسش کردی؟؟؟

میلاد: آرشین من ....

من: آرشین و کوفت ... دیگه اسمم و به زبونت نمیاریا. من دیگه تو رو نمی شناسم. اون موقع که مثل خواهر باهات رفتار می کردم وقتی بود که فکر می کردم آدمی اما الان فهمیدم از حیوونام بدتری. دیگه نبینم دوروبر آرشا بگردی. نه زنگ می زنی نه میری سراغش فهمیدی؟؟؟

میلاد: آرشین من آرشا رو دوست ...

من: ببند دهنت و اسم آرشا رو به زبون نیار. دهنت و آب بکش پسره ی ..... مرده شور تو و اون دوست داشتنت و ببرن که با زور نشونش می دی. اگه دوستش داشتی این جوری تو دهن و صورتش نمی زدی. چه جور احساسیه که از یه طرف قربون صدقه اش میری از یه طرف با مشت نوازشش می کنی.

ببین میلاد فقط کافیه یه بار دیگه.. فقط یه بار دیگه اسمت و بشنوم. یا بفهمم آرشا در موردت حرفی می زنه. یا بدونم رفتی سراغش همچین بلایی سرت میارم که نفهمی از کجا خوردی. خودتم خوب می دونی که می تونم و حرف بی خود نمی زنم. اونقدر دوست و آشنا دارم که بتونن ....

دیگه عصبانیت نزاشت ادامه بدم. بدون کلمه ی اضافه گوشی و قطع کردم. آرشا موش شده بود و سر به زیر تو صندلیش نشسته بود. کوهیار یه نیم نگاه عجیب بهم کرد و هیچی نگفت.

با اخم برگشتم سمت آرشا... دلم براش سوخت. ملایم تر به انگلیسی گفتم: تو هم دیگه غصه نخور بی خیال این پسره شو. کسی که دست بزن داشته باشه بره بمیره بهتره. کم از دست مرتیکه کتک خوردیم حالا یه جوجه خروسم می خواد دست رومون بلند کنه؟؟؟

برای اینکه حالش بهتر بشه به شوخی و با ته مایه خنده گفتم: هر وقتم جیگر خواستی خبرم کن خودم می برم بهت جیگر می دم.

سرش و بلند کرد و یه لبخند کج زد بهم.

با چشم و سر به کوهیار اشاره کرد و گفت: دوست پسرته؟؟؟ اسمش چی بود؟؟؟

یادش نمیومد رفتم کمکش. همون جور که بر می گشتم و به صندلیم تکیه می دادم گفتم: آزاد... نه اون نیست. همسایه امه....

آرشا با خنده و قر به انگلیسی گفت: چه همسایه ی خوبی ... چه پسر خوبی ....

کلاً همه ی حرفهامون غیر اونایی که در مورد میلاد بود و به انگلیسی زده بودیم. حرفهای میلادم آرشا به فرانسه گفت.

از حرف آرشا بی اختیار یه لبخند ریز زدم. خداییش کوهیار همسایه خوبی بود. امشب که رسماً به دادم رسید ....

کوهیار: نظر لطفتونه. خوبی از خودتونه آرشا... درسته؟؟؟

آرشا با بهت سرش و تکون داد. منم غافلگیر شده بودم. چون کوهیار به انگلیسی با لهجه ی آمریکایی جواب آرشا رو داد.

کوهیار: من کوهیار سر مست هستم خوشبختم.

دستش و کج از بغل سرش گرفت سمت آرشا و آرشا هم آروم بهش دست داد و گفت: منم خوشبختم. من آرشا خواهر آرشین هستم.

کوهیار: بله متوجه شدم.

یه لبخندی هم رو لبش بود که انگار از ضایع کردن ماها خوشحال بود. خداییش فکر نمی کردم انقدر زبانش خوب باشه.

کوهیار با یه نیشخند برگشت طرفم و با بدجنسی گفت: محض اطلاع میگم که من رشته ی دانشگاهیم زبان انگلیسی بوده و تو شرکت واردات صادرات با کشتی کار می کنم و تقریباً خیلی از زبان های دنیا رو می فهمم.

نمی دونستم باید چه عکس العملی از خودم نشون بدم. این حرفش دقیقاً این معنی و میداد که بی خود برای من زبون بازی نکنید چون حرفهای فرانسویتونم فهمیدم. بیخودی خودمونو ضایع کرده بودیم.
یکم بعد آرشا آروم خودش و کشید جلو و از سمت راست صندلیم آروم که مثلاً کوهیار نفهمه گفت: آرشا اینجا چقدر بو گند میده. من سردمه تو شیشه ی جلو رو یکم بکش پایین خفه شدیم.

اومدم بگم نمی دونم از این بوگندو بپرس که کوهیار زودتر گفت: ببخشید آرشا خانم شرمنده بابت این بوی بد. تقصیر خواهرتونه.

با چشمهای گرد سریع برگشتم سمتش و گارد گرفته گفتم: بچه پررو من به روت نیاوردم ولی دیگه نباید گناه خودتو بندازی گردن من که. ماشینت از اولم بوی بد می داد به من چه؟؟؟

کوهیار برگشت سمتم و یه ابروش و فرستاد بالا. دوباره برگشت و به خیابون روبه روش نگاه کرد و گفت: میگم بد مستی همینه دیگه یادت نیست کنار جوب لباس بنده رو مزین فرموندید؟؟؟

اخم کردم تا تمرکز کنم ببینم چه جوری مزین کردمش.

کوهیار: گلاب به روتون آرشا خانم روم به دیوار خواهرتون ما رو زرد کردن و بعدم از ترس غش فرمودن که کسی چیزی بهش نگه.

آرشا پق زد زیر خنده. من اما تو اون تیکه های فیلم تو ذهنم دنبال صحت گفته های کوهیار بودم. اما یادم نمیومد. هنوزم فکر می کردم کوهیار داره دروغ می گه که خودشو تبرئه کنه اما عقل حکم می کرد که چیزی نگم. یه درصد حرفهاش درست می بود من ضایع می شدم.

برای اینکه بیشتر ضایع نکنم دیگه ساکت شدم و تا رسیدن به خونه نه من و نه آرشا هیچی نگفتیم.

بالاخره رسیدیم خونه. آرشا از کوهیار تشکر کرد و باهاش دست داد و پیاده شد.

برگشتم سمت کوهیار و گفتم: بابت همه ی کارهایی که امشب برام انجام دادی ممنونم. با اینکه هنوز نمی دونم چرا امشب تو ماشینت بودم.

کوهیار لبخند سرخوشی زد و زیر لب یه چیزی مثل گیج گفت.

کوهیار: می خواستم بهت بگم اون یارویی که ماشینت و می خواست درست کنه، یه مدته که رفته مسافرت. تا هفته ی دیگه بر می گرده. یعنی ماشینت هنوز درست نشده. باید یکم صبر کنی.

با اخم گفتم: چرا انقدر دیر؟؟؟ خوب بدید یکی دیگه درست کنه. مگه یه در درست کردن چقدر زمان میبره؟

کوهیار: زمان زیادی نمیبره موضوع اینه که دوستم به این تعمیرکاره اطمینان داره و می دونه چی کار می کنه و بلایی سر ماشینت یا وسایلش نمیاره. برای همینم میگه فقط خودش باید ماشین و درست کنه نه کس دیگه ای.

من که چیزی نه از ماشین و نه از تعمیرش نمی دونستم. بی خیال شدم و گفتم: باشه مشکلی نیست. ممنون که خبر دادی بهم. بازم تشکر و ... شب خوش.

دستش و جلو آورد و باهاش دست دادم و پیاده شدم. در خونه رو باز کردم و اول آرشا وارد شد و بعد من. کوهیار با یه بوق خداحافظی کرد و رفت سمت خونه ی خودش.

با آرشا رفتیم تو خونه. من یه راست رفتم زیر دوش. بی توجه به لباسهایی که تنم بود درشون آوردم و یه دوش آب گرم حسابی گرفتم. نمی دونم چرا بو میدادم.

حالم حسابی جا اومد. حوله پیچ اومدم بیرون. موهای خیسم و باز گذاشتم تا خشک شه. رفتم تو هال. آرشا رو مبل نشسته بود و یه فنجون قهوه تو دستش بود. رفتم برای خودمم یه فنجون ریختم و اومدم نشستم رو مبل کنارش.

مثل آرشا خیره شدم به صفحه ی تلویزیون که آهنگ پخش می کرد.

آرشا: کوهیار واقعاً فقط یه همسایه است؟

بدون نگاه کردن بهش گفتم: آره یه همسایه که تا حالا چند تا کمک گنده بهم کرده.

سری تکون داد.

آرشا: از آزاد چه خبر؟ اوضاعت با اون چه طوره؟

یه نفس بلند کشیدم. یاد آزاد افتادم. کوتاه گفتم: خوبه ...

آرشین برگشت سمتم و موشکافانه نگاهم کرد و گفت: خوب بگو ... میشنوم...

خوب می دونست وقتی این جوری نفس می کشم یعنی یه چیزی مشکل داره.

برگشتم سمتش و خیره شدم بهش. باید برای یکی می گفتم.

به بخار قهوه ام نگاه کردم و گفتم: آزاد خوبه... هم خوشتیپه، هم خوش قیافه است، هم پولداره .. در کل پسر خوبیه ... نمیشه روش ایرادی گذاشت... فقط ...

آرشا: فقط....

نگاش کردم. دقیق شده بود به حرفهام.

من: فقط اینکه خیلی مسافرت میره و من خوشم نمیاد. یعنی هر دو هفته درمیون. شاید به زور 3-4 روز تهران باشه و بتونم ببینمش.

آرشا سرش و کج کرد و گفت: خب اینکه خوبه. مگه تو همیشه نمیگی دوری و دوستی؟؟؟

موهای خیسم و انداختم پشتم و گفتم: چرا من همیشه همین و میگم اما می دونی چیه؟؟؟ آزاد وقتی هست خیلی خوبه. خیلی مهربونی می کنه خیلی محبت می کنه. یه جورایی آدم و میکشه سمت خودش و بعد یهو تو اوج کشش ولت میکنه و میره. تا میای به نبودنش و دور بودنش عادت کنی دوباره بر می گرده و روز از نو و روزی از نو. من تو این رابطه ام ثبات ندارم. نمی دونم دقیقاً باید چه جوری باشم. مخصوصاً که وقتی مسافرته زیاد تماسی هم با هم نداریم. کلاً تا وقتی هست خوبه. وقتی نیست خیلی دوریم از هم. از طرفی ...

آرشا: از طرفی چی؟؟؟

من: از طرفی یه دوستایی هم داره که من اصلاً ازشون خوشم نمیاد. شوخیهایی می کنن که خیلی زننده است و ... نمی دونم.. من یکی نمی تونم با دوستاش کنار بیام.

آرشا: آخرش که چی؟؟؟ تو از آزاد خوشت میاد یا نه؟؟؟

دقیق نگاهش کردم و گفتم: آره ... خوشم میاد... یه جورایی به محبتهای زیادش تو دوره ی بودنش عادت کردم و خوشم میاد.

آرشا لبخندی زد و گفت: خوبه...

تکیه داد به مبل.

من: با میلاد بهم می زنی؟؟؟

سری تکون داد و گفت: سخته ولی آره ... از همون لحظه که دست روم بلند کرد برام مرد. دیگه مثل قبل بهش نگاه نمی کنم. دیگه نمی تونم کنارش آروم باشم. می دونی چیه؟؟؟ میلاد برام بچه است. تو که می دونی .. همه ی دوستای من خیلی بزرگ بودن. میلاد خیلی کوچیکه... من نمی تونم با اخلاقهای بچگانش کنار بیام. می دونم دوستم داره اما ..... من یه آدم بزرگ می خوام. یه مرد... نه یه بچه ...

می فهمیدم. خودمم همیشه تو دوستی کردنام دنبال بزرگتر از خودم بودم. یه جورایی به خاطر بابامون همیشه دنبال یه کسی بودیم که نقش اون و برامون داشته باشه.

از فکر کردن زیاد سر درد گرفتم. با پا یه لگد آرومی به پای آرشا زدم و گفتم: لباسای من و که پوشیدی. پاشو بریم رو تخت با هم بخوابیم. من خسته ام.

سری تکون داد و از جاش بلند شد.




رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، جوجو خوشگله ، هستی0611
آگهی
#12
قسمت 9

-: نه .. نه .. امکان نداره .... بگو مرگ آرشین؟؟؟ دروغ میگی شیده.. دروغ میگی مثل سگ ... آخه چه طور ممکنه .... بمیری تو که حیثیت برام نزاشتی ...
با حرص گوشی و قطع کردم و انداختم رو مبل. دستهام و فرو کردم تو موهام و آرنجم و گذاشتم رو زانوهام.
آرشا از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: آرشین چی شده؟؟
تو همون حال گفتم: گند زدم. آبروم رفت..
نشست کنارم و گفت: آبروت چرا رفت؟ جلوی کی رفت؟؟؟
ناراحت سر بلند کردم و نگاش کردم و گفتم: جلوی همه... جلوی محسن دوست پسر شیده. بدتر از همه جلوی کوهیار. من زیاد نمیشناسمش اما دیشب در بدترین وضعیت ممکن من و دیده.
آرشا با تعجب گفت: واقعاً من فکر می کردم یه همسایه و دوست خیلی صمیمیه. آخه با اون شکلی که تو داشتی فکر کردم خونه اش بودی و برای همین با هم اومدین.
با تعجب برگشتم سمتش و با استفهام گفتم: منظورت از اون شکلی که من داشتم چیه؟؟؟
آرشا چشمهای گردش و بهم دوخت. چند بار پلک زد و گفت: منظورم لباسهاته دیگه....
یکم زل زل نگاش کردم و گفتم: لباسام چیه مگه؟؟
آرشا حرصی پوفی کرد و گفت: آرشین میزنمتا. بابا مگه یادت نیست دیشب چی پوشیده بودی؟؟؟
واقعاً یادم نبود... با سر گفتم نه...
یه ابروش و انداخت بالا و گفت: پس بهتره بری یه نگاه به لباسهات بندازی....
گیج از جام بلند شدم و رفتم سمت حمام. نمی فهمیدم مگه لباسام چش می تونست باشه که آرشا این جوری میگه؟؟؟
در حمام و باز کردم. دیشب اونقدر خسته بودم که یادم رفت لباسهام و بندازم تو لباسشویی. رفتم سمت لباسهام. دنبال لباسهام می گشتم اما جز یه ژاکت بافت قهوه ای مردونه و یه پیژامه ی مردونه ی گنده و یه بلوز مردونه ی گشاد چیز دیگه ای نبود. یکم نگاشون کردم. یهو مثل جن زده ها خم شدم سمتشون و گرفتمشون تو مشتم...
ای بمیری شیده که من راحت بشم.. دختره ی منگل لباسهای باباش و تنم کرده بود. میمرد لباسهای مامانش و تنم کنه؟؟؟
اونقدر عصبی شدم که یه جیغ بلند کشیدم. آرشا با هول خودش و پرت کرد تو حمام...
آرشا: چی شده؟؟ چرا جیغ می کشی؟؟؟
با قیافه ای که آماده ی آه و ناله کردن و زجه مویه بود گفتم: میکشم.. من این شیده رو می کشم.. کچلش می کنم... تار تار موهاش و با دندونام می کنم... نمی زارم مو به سرش بمونه دختره ی زشت میمون... حیثیت نزاشت برام نه جلوی محسن و اون فامیل بوزینه اشون نه جلوی در و همسایه... وای حالا می فهمم چرا اون پسر دیروزیا که می خواستن سوارت کنن گفتن لیاقتت همین کولی های دگوریه.. وای ببین ترو خدا با اون جیغ و دادی هم که من کردم حقا که کولی ام...
حالا چی کار کنم؟؟ چه جوری برم برای کوهیار توضیح بدم که چی شده؟؟؟ با اون وحشی بازی که من سر اون ماشینا در آوردم و بعدم گندی که به لباساش زدم و بدتر از اون دعوای تو و میلاد و مرتیکه گفتن من...
وای خــــــــــــــــــــــــ ـــدا........................
جیغ جیغا و تهدیدهای منو بگو.. اون جور که من میلاد و تهدید کردم حتماً کوهیار فکر می کنه من یه گانگسترم یا با مافیایی، قاچاقچی هایی چیزی کار می کنم که اون جوری به میلاد گفتم ...
محکم با دوتا دستم لباس ها رو زدم تو سرم. آرشا به زور لباسها رو از تو مشتم در آورد و هلم داد و از تو حموم بیرونم آرود.
آرشا: خوب حالا که کار از کار گذشته تموم شد رفت. بعداً از کوهیارم عذرخواهی کن و براش توضیح بده.
وای نه خیلی بد بود. نمی خواستم کوهیار که یه همسایه بود ذهنیت بدی در موردم داشته باشه. هر کس دیگه ای بود مهم نبود. اما همسایه نه. کافی بود یه نفر تو این محل پشت سرم حرف بزنه تا یهو همه گیر بشه و بازار شایعه و خاله زنک بازی به را بشه و بعد به گوش صاحب خونه برسه و ... دیگه تا تهش برو...
دست آرشا رو ول کردم. آرشا با تعجب نگاهم کرد.
من: باید همین الان براش توضیح بدم.
آرشا: باشه توضیح بده. شمارش و داری؟؟ زنگ بزن بهش.
من: نه .. نه باید حضوری حرف بزنم. تلفنی نمیشه.
راهم و کج کردم سمت تراس. می دونستم باید باهاش حرف بزنم اما خدا خدا می کردم که نباشه خونه که من بتونم یکم زمان داشته باشم با خودم فکر کنم که چه جوری دیشب و بدون اینکه آبرومو بیشتر از این ببرم توضیح بدم.
آرشا: اوی آرشین کجا میری؟؟
گیج وبی تمرکز گفتم: دارم میرم براش توضیح بدم.
آرشا آرومتر گفت: خواهرم خل شد...
بی توجه به اون و حرفش در تراس و باز کردم. سرم پایین بود رفتم بیرون. به سمت چپ چرخیدم و ایستادم کنار تراسم، رو به روی تراس کوهیار. یه نفس عمیق کشیدم که صداش کنم.
سرم و تا نصفه بلند کردم که اسمش و بگم.......
-: یا قمربنی هاشم....
با ترس یه قدم به عقب رفتم.
کوهیار: هیـــــــش .. آروم... بشین ...
با چشمهای گرد به کوهیار که تیپ زده، زانو به بقل تکیه داده بود به تراس و نشسته بود خیره شدم. نزدیک بود پس بی افتم. این پسره تخته هاش کمه ها.
اخم کردم و گفتم: چرا بشینم؟ تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟ چرا آروم حرف می زنی؟؟
کلافه سری تکون داد و با حرص گفت: به من نگاه نکن. بهت میگم بشین. جوری وانمود کن که کسی اینجا نیست.
با تعجب گفتم: اما تو اینجایی ....
حرصی دندوناش و رو هم فشار داد و گفت: خیلی خنگی ...
آروم بلند شد و از گوشه ی تراس به خیابون رو به روی خونه نگاه کرد و بعد تندی بلند شد دست من و با یه فشار کشید و به زور نشوندم. درست مثل خودش.
منو که نشوند خودشم نشست درست مثل قبل. نمی دیدمش اما صداش و می شنیدم. دیواره ی تراسهامون به طور کامل پوشیده بود انگار یه دیوار نصفه و کوتاه به جای تراس گذاشته بودن و برای همین وقتی می نشستی نه می تونستی تراس بغلی و ببینی نه بیرون و خیابون و ....
کوهیار: نزدیک بود لوم بدی.
این پسره خیلی مشکوک بود. مطمئنن حدس اولیه ام درست بود که خلاف کار قاچاقچیه و برای همینم همه اش مسافرته و الانم حتماً پلیس تحت نظرش داره. وای خدا خودم و نابود کردم. نکنه فکر کنن من این کوهیار و می شناسم بخوان بیان دنبالم و تعقیبم کنن. نکنه زندانیم کنن.
اونقدر درگیر فکرام بودم که بی هوا گفتم: دزد قاچاقچی خیلی نامردی چرا من و وارد این بازیها کردی؟؟ من یه دختر معمولی بودم نمی خوام به خاطر تو بمیرم. نمی خوام درگیر پلیس شم و زندانیم کنن.
داشتم غم باد می گرفتم از ناراحتی. من ممکن بود برای ادامه تحصیل بخوام برم یه کشور دیگه و اگه کارم به پلیس و اینا بکشه رفتنم سخت میشد. صدای کوهیار و شنیدم.
کوهیار: دختره ی دیوونه اینا چیه که میگی؟؟؟ قاچاقچی و دزد چیه؟؟؟ پلیس یعنی چی؟ چرا باید ببرنت زندان؟؟؟
عصبی گفتم: به خاطر تو، از چی داری فرار می کنی؟؟
کوهیار: خیلی خُلی دختر. من اگه قایم شدم به خاطر دوست سیریشمه.
گیج گفتم: یعنی چی؟؟
کوهیار: صبح دوستم زنگ زد گفت بریم یه جایی. ولی من نه حوصله ی اونو داشتم نه جایی که می خواستیم بریم. البته می خواستم دست به سرشم بکنم. چون شب قراره برم مهمونی اگه بهش می گفتم می خواست چتر بشه.
من: خوب این چه ربطی به قایم شدن ما داره.
کوهیار: آخه بهش گفتم من تهران نیستم و بندرم. اونم از صبح پیله کرده اومده دم خونه کشیک ایستاده ببینه من واقعاً خونه ام یا رفتم بندر. لعنتی بی خیالم نمیشه....
با تعجب گفتم: خوب چرا کشیکت و میده؟
کوهیار حرصی گفت: بس که دیوونه است. بعضی از دوستام خل و چلن خوب.
من: خوب چرا اومدی بیرون؟
کوهیار: برای اینکه دیرم شده باید برم مهمونی و تا اون نره من نمی تونم پام و از خونه بذارم بیرون.
من: حالا می خوای چی کار کنی؟؟؟
کوهیار: منتظر می مونم.
دیگه چیزی نپرسیدم. زانوهام و بغل کردم و آروم نشستم. 5 دقیقه ی بعد یادم اومد که چرا اومدم اونجا.
من: چیزه .. کوهیار در مورد دیشب باید یه توضیحی بدم...
کوهیار: رفتی خونه ی دوستت، مست کردی، احتمالا رو لباست بالا آوردی یا یه همچین چیزی و اونا هم برای دور هم شاد بودن اون لباسها رو تنت کردن. توضیح لازم نیست.
با دهن باز به جلو خیره شدم. این پسره کیه؟ پیشگو؟؟؟
دیگه چیزی نگفتم. 6-7 دقیقه ی بعد کوهیار حرصی گفت: اه این چه وضعشه؟ این کنه تا کی می خواد اونجا بایسته؟؟؟ باید یه درس عبرتی بهش بدم که بفهمه زاغ ملت و نباید چوب بزنه.
آروم از جام بلند شدم و از کنار تراس سرک کشیدم. لعنتی خسته بشو هم نبود.
من: می خوای چی کار کنی؟؟
کوهیار : صبر کن.
صدای دکمه هایی و شنیدم و بعد صدای کوهیار که کمی تغییر کرده بود: الو 110 ... ببخشید آقا می خواستم گزارش یه مورد مشکوک و بدم. یه ماشین 206 که یه سرنشین مرد هم داره از صبح تا حالا جلوی خونه ی ما پارک کرده و نمیره. همه اشم به خونه ی ما نگاه می کنه. بله بله برامون مزاحمت پیش آورده. ما دختر جوون دم بخت داریم آقا. زن و دخترام امنیت ندارن از دست این مرد ...
بله ممنون میشم رسیدگی کنید.
به ثانیه نکشید که صدای خوشحال کوهیار و شنیدم.
کوهیار: خوب دیگه درست شد. حالا یاد می گیره.
خیلی دلم می خواست برم با بهت زل بزنم بهش و بگم: واقعاً زنگ زدی پلیس؟؟ جداً؟؟؟
اما جلوی خودم و گرفتم. من نمی دیدمش. ممکن بود ادا در آورده باشه و برای مسخره کردن من و اگه چیزی بهش بگم بعد بهم بخنده بگه تو چقدر زود باوری. باید می رفتم تو خونه من این بیرون کاری نداشتم اما خوب یه کمی هم کنجکاوی که بفهمم کوهیار چه جوری خلاص میشه نمی زاشت برم.
با افکارم مشغول بودم. حدود چند دقیقه ی بعد که هنوز تو فکر بودم که صدای یه آژیر شنیدم. تندی برگشتم سمت خیابون و آروم و زیر زیرکی به خیابون نگاه کردم. جدی جدی پلیس بود. رفت سمت 206 که کوهیار گفته بود. یه پسر جوون از توش پیاده شد. یکم با پلیسه حرف زد و بعد سوار شد . راه افتاد. پلیسام وقتی مطمئن شدن ماشین رفته سوار شدن و رفتن. هنوز رو زانو نشسته بودم و کلمه امم یکم بالاتر از دیوارچه ی تراس بود.
کوهیار: حقش بود.
سرمو بلند کردم و به کوهیار که ایستاده بود و دستهاش و تو جیبش فرو کرده بود نگاه کردم.
کوهیار نگاهی بهم انداخت و گفت: تو چرا هنوز قایم شدی؟؟ تموم شد می تونی بایستی.
فهمیدم هنوز تو جو پنهون کاری هستم. از جام بلند شدم و پشت لباسم و تکون دادم. این کوهیارم خطرناک بودا.
کوهیار برگشت سمتم و بهم لبخند زد و گفت: خوب دیگه تموم شد. من دیگه برم. مرسی که موندی. به آرشا سلام برسون.
با هم دست دادیم و کوهیار رفت تو خونه و منم برگشتم تو خونه.
آرشا داشت با موبایلش حرف می زد.

آرشا: باشه .. باشه مامان. من خونه ی آرشینم. اوکی با هم میایم. خیله خوب سعی می کنم بیارمش. باشه .. خداحافظ...

گوشی و قطع کرد و برگشت سمت من. همون جور که به سمت آشپزخونه می رفتم تا برای خودم قهوه بریزم گفتم: من جایی نمیاما...

آرشا اومد و به اپن تکیه داد و گفت: باید بیای. مامان گفت حتماً بریم. خاله فرناز اومده و ماها باید باشیم.

سریع برگشتم سمتش. تند پرسیدم تنها اومده یا با بچه ها؟؟؟

آرشا نیشخندی زد و گفت: تنهای تنها که نیست اما از بچه ها فقط آرام همراهشه.

آرام ...

لبخندی زدم و سری از رضایت تکون دادم و سر خوش گفتم: بریم...

خاله فرناز از دوستای قدیمیه مامان بود. با هم مدرسه می رفتن و تو یه دوره ای از زندگیشون تو دوران دبیرستان با هم هم خونه بودن.

اون وقتها مامان شمال زندگی می کرد. ماها هر وقت می رفتیم شمال کل مدت اقامتمون خونه ی خاله اینا بودیم. از خاله های واقعیم بیشتر دوستش داشتم و با بچه هاش صمیمی تر بودم.

خانواده ی پر جمعیتی داشتن 5 تا بچه و آرام دختر آخر بود.

چه شبهایی که تابستونها تو خونه اشون تا صبح بیدار می موندیم و حرف می زدیم. چه بازیهایی که نمی کردیم. دختر شاه پریون. پرنسس بازی.. چه قوه ی تخیلی داشتیم ماها.

ساعت از 7 گذشته بود که جلوی در خونه بودیم. حتماً مامان از دیدنم اونم انقدر زود تعجب می کنه اما خاله اینا فرق می کنن.

تقریباً از اتفاقات توی خونه ی ما هم خبر داشت. اونقدر ساده بود که هر وقت من یا آرشا می دیدیمش هر اتفاقی که می افتاد و براش تعریف می کردیم. یه جفت گوش شنوا بود و حرف و قضاوتی نمی کرد و همینم حسنش بود.

در زدیم و منتظر موندیم. مامان در و باز کرد. با دیدن ما البته بیشتر من چشمهاش از رضایت برق زد.

وارد شدیم. با دیدن خاله و آرام کلی ذوق کردم. رفتم جلو و زودتر از آرشا هر دوشون و بوسیدم. خیلی دلم براشون تنگ شده بود.

با خاله یکم حرف زدیم و بعد رفتیم تو اتاق آرشا. از هر دری حرف می زدیم. از کارم پرسید از تنها زندگی کردنم. جزو معدود افرادی بود که از تنها زندگی کردنم و علتش و اینا خبر داشت برای همینم نیاز به تظاهر کردن جلوش نبود.

تو دنیا آدمهای کمی پیدا میشن که بتونی در کنارشون خودت باشی. خود خودت بدون تظاهر.

آرشا از اتاق بیرون رفت و چایی و میوه بیاره. با آرام در مورد مهمونیه دیشب حرف می زدم و سوتی هایی که دادم. همون جور که از تیکه های فیلمی که از دیشب تو ذهنم بود حرف می زدم حرص می خوردم از این همه خرابکاری که کرده بودم.

آرامم رو تخت ولو شده بود و فقط می خندید و بیشتر لجم و در میاورد و باعث میشد حس بدی از خودم پیدا کنم. اونقدر دیشب حالم بد بود که از خوردن اون مشروبها پشیمون شدم.

در باز شد و آرشا سینی به دست وارد شد. سینی و رو میز گذاشت و یه نگاه به آرام کرد و یه نگاهم به من و بعد همچین برگشت سمتم که سکته کردم.

آرشا: آرشین چی بهش گفتی ؟؟؟

با تعجب و چشمهای گرد گفتم: هیچی چیز بدی نبود....

آرشا با یه اخم ریز و مشکوک گفت: ببینم در مورد دیشبت که براش حرف نزدی؟؟؟

من: چرا اتفاقاً از دیشب گفتم

آرشا محکم کوبوند تو سرم و گفت: خاک بر سرت بدبخت شدی. الان سوژه ات می کنه.

با چشمهای گرد نگاش کردم و گیج گفتم: سوژه ام میکنه؟ سوژه ی چی ؟؟؟

آرشا: دیوونه آرام داستان می نویسه هر چی براش تعریف کنی سوژه می کنه بعدن تو کتاباش شرفت و می بره.

تند برگشتم سمت آرام و پرسیدم: آرشا راست می گه؟ کتاب می نویسی؟؟؟

آرام با نیش باز نگاهی بهم کرد و شونه ای بالا انداخت و بدجنس گفت: چی کار کنم شما خودتون بدون هیچی هم سوژه ی خوبی برای داستانید. مگه تقصیر منه؟؟؟

یه چشم غره بهش رفتم.

آرام: حالا اجازه هست؟؟

من: اجازه ی چی؟؟

آرشا: نخیر ... هنوز یادم نرفته سر قبلیه چه جوری آبروی منو بردی...

دوباره آرام نیشش و باز کرد.

آرام: آرشا جونی کسی که نمیشناستت...

آرشا خودش و ولو کرد کنارش و گفت: خفه ...

خنده ام گرفت. بی تفاوت گفتم: اگه دوست داری بنویس.

اونم ذوق زده بالشت و برداشت و بغلش کرد وبا دقت بیشتری به حرفهامون گوش داد. خاک بر سر بدجوری همه چیز و ضبط می کرد الان می فهمم چرا وقتی به ماها میرسه انقدر آروم میشه و یک کلمه حرف نمی زنه و بیشتر گوش میده. دنباله سوژه ی نابه. وگرنه این دختر تو حرف زدن کم نمیاره.

حرفامون گل انداخته بود و اصلاً یادم نیست چی شده بود که بحثمون به ازدواج کشیده شد.

آرام یه سالی از من بزرگتر بود. داشت در مورد دختر داییش که تازه ازدواج کرده بود حرف می زد. یهو برگشت سمت ماها و گفت: یه سوال بپرسم...

من: بپرس ...

آرام بالشت و گذاشت رو پاهاش و دستهاش و زد زیر چونه اش و متفکر کفت: شماها فکر می کنید آیندتون چه جوری باشه؟؟ یعنی تصورتون از آینده چیه؟؟ فکر می کنید ازدواج کنید؟؟؟

آرام می دونست که ماها هیچ کدوم اهل ازدواج کردن نیستیم.

قبل از اینکه من جواب بدم آرشا گفت: 20 سال دیگه .. آرشین هنوزم تنها زندگی می کنه. تو ایران یا یه کشور دیگه... مثل الان کار می کنه و بی خیال همه چیزه. اما من ... من با یه پیرمرد ازدواج کردم.

آرام با تعجب گفت: پیره مرد؟؟؟

آرشا یکم لبش و کج کرد و گفت: شایدم جوون اما پولدار...

آرام با تعجب دوباره گفت: خوشبختی؟؟؟

آرشا خیلی مطمئن گفت: البته که خوشبختم چون طلاق گرفتم.

چشمهای آرام گرد شد.

آرام: چرا طلاق گرفتی؟؟

آرشا: چون مهریه ام و برای زندگی لازم دارم. گفتم پیرمرد برای اینکه شاید بمیره و من ارثش و بگیرم و خوب زندگی کنم. ولی اگه جوون بود هم مهم نیست مهریه ام و می گیرم و ازش جدا میشم و عشق زندگی و می کنم.

آرام گیج نگاش کرد و در حالی که تند تند پلک می زد گفت: خوب اگه می خوای جدا بشی پس چرا می خوای ازدواج کنی؟؟؟

آرشا چشمهاش و مل مل داد و گفت: خنگیا.. میگم پولش وبرای زندگیم می خوام. انتظار نداری که بابام این پول و بده بهم؟؟

آرام دیگه چیزی نگفت و فقط گیج به ماها نگاه کرد.

برگشت سمت من و گفت تو چرا ازدواج نمی کنی؟؟؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم: اصولاً ازدواج چیز مزخرفیه. وابستگی بده. چرا باید با یه برگه و یه چند تا کلمه ی عربی به زور خودمون و به یکی بچسبونیم. من پیرو آزادیم و استقلال عمل. من ترجیح می دم اگه قراره با کسی باشم هیچ غل و زنجیری به دست و پاش نبندم. پسرا ذاتشون همینه. شاید تو یه لحظه از کس دیگه ای خوشش بیاد. من نمی تونم جلوش و بگیرم. اما ترجیح میدم نفر اول زندگیش باشم.

آرام: یعنی تو اگه با کسی دوست باشی اون آدم می تونه با کس دیگه ای هم باشه؟؟؟

من: البته ...

آرام: و تو مشکلی نداری؟؟

من: نه .. چون شاید منم بخوام با یکی دیگه باشم ...

چشمهای گرد شده اش بهم فهموند که درک این ذهنیت براش سخته.

آرام: اما .. اما چرا ؟؟ این چه احساسیه؟؟ وقتی خیلی راحت می تونی اون آدم و در کنار کس دیگه ای تصور کنی... اصلا فکر می کنی در اون حالت محبتی هم بینتون باشه؟؟؟

بی تفاوت گفتم: معلومه که از هم خوشمون میاد و همو دوست داریم اما همو آزادم می ذاریم.

یه لرز کوچیک به تنش افتاد و با اخم گفت: این وحشتناکه. یا تو تاحالا کسی و دوست نداشتی یا اینکه اونقدر طرف برات جدی نبوده.

یه فکری کردم و گفتم: نه اتفاقاً فکر کنم تو زندگیم دست کم عاشق 5 نفر شدم. حتی فکر کنم دارم عاشق آزادم میشم. چون خیلی بهم محبت می کنه...

آرام یکم خیره بهم نگاه کرد و گفت: نمیشه.. نمی تونی.. وقتی عاشقی یا وقتی کسی و دوست داری همه چیزش برات مهم میشه. دوست داری فقط تو رو ببینه و فقط تو براش مهم باشی نه کس دیگه ای. گکاهی وقتها یکم حسودی و یکم حس خودخواهی تو دوست داشتن لازمه. لازمه که اینا باشه تا طرف بدونه برات مهه تا بدونه بهش اهمیت می دی و برات ارزش داره. وقتی هیچ کدوم از این احساس ها نیست اون محبتی هم که باید بینتون باشه نیست همه و همه میشه یه عادت زودگذر مسخره.

حرفهاش و قبول نداشتم. بیتفاوت شونه ای بالا انداختم و سری به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم: تو زیادی احساساتی هستی.

آرام یکم گیج.. یکم با حرص.. یکم گنگ نگاهم کرد و دیگه بحث و ادامه نداد.

تو فکرم به این دختر بزرگتر با این ذهنیتش از محبت و علاقه می خندیدم. همیشه یکم زیادی احساساتی بود و همین باعث میشد که از خیلی چیزها خودش و کنار بکشه و خودش و درگیر خیلی مسائل نکنه. و این بینابین به یه سردی و بی تفاوتی رسیده بود. اما هنوز ذهنش و تفکرش عوض نشده بود.

شب خیلی خوبی بود و کلی خوش گذشت. به خاطر خاله اینا شب و موندم و از اونجایی که فردا یکشنبه بود و من تعطیل بودم مشکلی نداشتم.
با حرص در و خونه رو باز کردم و وارد شدم. کلید و از تو قفل در آوردم و پرت کردم رو میز. همون جور که به سمت اتاقم می رفتم پالتوم و با حرص در می آوردم و زیر لب هم غرغر می کردم.
خدایا چه شب مزخرفی. آخه اینا دیگه کی بودن؟ این چه وضعش بود؟ یکم شعور و شخصیتم بد نیست. آخه انقدر فضولی تو زندگی بقیه؟؟؟ تا این حد؟؟؟
با یاد آوری مهمونی و اتفاقاتش دوباره حرصی شدم و از حرص یه جیغی کشیدم.
وقتی یادم می افتاد که رفتم تو اتاق تا موبایلم و چک کنم و دو دقیقه بعد من آزاد اومد ببینه حالم خوبه یا نه. وقتی رو به روی هم ایستاده بودیم و خیلی راحت داشتیم حرف می زدیم.
اون فکر می کرد که من زیادی خوردم و حالم بد شده که اومدم تو اتاق در صورتی که من از اون باری که اون افتضاح و جلوی کوهیار در آوردم دیگه تصمیم گرفته بودم مشروب نخورم. حالم خوب بود اما نگران آزاد بودم. صورتش گل انداخته بود و زیادی سر خوش بود. رفتم جلوش ایستادم و دستم و نگران گذاشتم رو گونه اش. می خواستم چک کنم ببینم میزونه یا نه. یه نگاه مهربون بهم انداخت و یه لبخند قشنگ بهم زد و گفت: خوبم عزیزم نگران نباش.
بهش خندیدم و آروم گونه اش و ناز گردم همون موقع در با یه صدای بدی باز شد و دو سه تا از دوستای آزاد پریدن تو . اونقدر تعجب کردم که دهنم باز موند. آزاد بدبخت که ترسید رسماً. سریع برگشت طرف در ببینه حمله نشده باشه.
وقتی دید دوستاشن با اخم گفت: چتونه؟ درو شکوندید. وحشی بازیتون برای چیه؟
رامین دوست آزاد که گیج و مست بود گفت: فکر کردیم دارین کاری می کنین اومدیم مچتون و بگیریم بگیم مهرسا به خونه اش حساسه. این جاها کاری نکنید پرتونو در میاره.
با چشمهای بهت زده بهشون نگاه کردم. خجالتی نبودم اما سرخ شده بودم. نه از خجالت که از عصبانیت. چقدر یه آدم می تونه بی شخصیت باشه که تا این حد مسائل خصوصی آدم ها رو با صدای بلند به زبون بیاره و تازه نظر بده. بدتر از همه اینکه بعد از تموم شدن نطقش خودش و اون دو نفر دیگه شروع کردن به خندیدن. منتظر بودم که آزاد چیزی بگه.
وقتی نگاهش کردم دیدم با لبخند رفت سمتشون و گفت: گمشید بیرون به شما هم ربطی نداره.
و بعد هر سه نفر و پرت کرد بیرون. با اینکه گفت بهشون ربطی نداره. با اینکه پرتشون کرد بیرون. اما لحن حرف زدنش من و راضی نکرده بود. انگار واقعا از گمشو گفتنش منظوری نداشت و زیادم بدش نیومد بود از حرفهای اونها.
اونا رو که دک کرد اومد سمتم و وقتی من بهت زده رو دید متوجه شد حالم به خاطر حرفهاشون گرفته است. با لبخند گفت: بچه ها منظوری نداشتن. شوخی می کردن.
دستهاش و باز کرد که بغلم کنه که با اخم دستهام و جلو بردم و مانعش شدم و گفتم: دیگه از این واضح تر باید منظورشون و می رسوندن تا بفهمی منظوری داشتن؟؟؟
آدمم انقدر وقیح؟؟؟ تو چه جوری با اینها کنار میای.
شونه ای بالا انداخت و گفت: راحت ...
از حرفش اونقدر تعجب کردم که بی اختیار دستهام افتاد کنارم. اونم که فکر کرد من دیگه ناراحت نیستم جلو اود و بغلم کرد. اونقدر درگیر فکرهام بودم که تمرکزی روی حرکات آزاد که نوازشم می کرد و سرش و تو گردنم فرو کرده بود و می بوسیدم نداشتم.
آزاد خیلی راحت بود. هر چی باشه اونا دوستاشن. یعنی خود آزادم این جوریه؟ تا این حد بی پرده و بهتر بگم تا این حد به خودش اجازه میده که وارد حریم خصوصی بقیه بشه؟
این رفتار برام قابل درک نبود. دخترا فضولن. همه هم اینو می دونن ممکنه که در خلوت و تو جمع دخترونه ی خودمون خیلی چیزها رو به هم بگیم اما هیچ وقت جلوی یه مذکر اونم با این صراحت در مورد این چیزا حرف نمی زنیم. فکر اینکه آزاد در مورد من و روابطمون که زیادم پیش نرفته بود و در حد احتمال اگه بیشتر پیش می رفت ... وای نه ... یعنی ممکنه یه روزی از دهن یکی از دوستاش در مورد خلوتمون چیزی بشنوم؟؟؟ وای این خیلی وحشتناکه.
سعی کردم این فکرها رو از خودم دور کنم. نمی خواستم شبم خراب بشه اما شد....
وقتی با آزاد از اتاق بیرون اومدم یه صدای جیغی اسمم و با هیجان صدا کرد.
با تعجب برگشتم ببینم کیه که این جوری وحشتناک صدام می کنه.
با دیدن میترا اونم اینجا شوکه شدم.
میترا تند خودش و بهم رسوند و با یه عشوه ای هیجان زده بغلم کرد و ظاهری دوتا بوسم از گونه ام کرد.
با هیجان و عشوه گفت: وای آرشین تو اینجا چی کار می کنی؟ فکر نمی کردم یه آشنا تو این جمع ببینم. چقدر خوشحال شدم از دیدنت.
به زور لبخندی زدم. در حالت عادی اگه می دیدمش شاید منم تا حدودی خوشحال میشدم اما الان با حضور آزاد کنارم اصلا هم خوشحال نبودم.
میترا هنوز داشت با عشوه ابراز احساسات می کرد که چشمش به آزاد افتاد. یه ابروش و برد بالا و انگار که غافلگیر شده باشه گفت: ام... این آقا کی هستن؟؟؟
به زور لبخند زدم و گفتم: ایشون آزاد هستن دوست پسرم.
هیجان زده جیغی کشید و و ناباور گفت: جداً وای خدا چقدر خوشحال شدم. همه اش نگران بودم که نکنه به خاطر اینکه با سعید بهم زدی هنوز ناراحت باشی.
بعد متظاهرانه گفت: واقعاً خوشحالم. تا حدودی هم عذاب وجدان داشتم اما الان خوشحالم.
به زور بهش لبخند زدم. دختره ی لوس بی مزه مطمئنم که اصلاً هم عذاب وجدان نداشت. فکر می کنه من چیزی نمی دونم و برای همین می خواد خودش و خوب نشون بده. انتر.
میترا با ناز و عشوه با آزاد دست داد و خوش و بش کرد. نمی خواستم بیشتر از این با آزاد حرف بزنه. برای همینم سعی کردم لبخند بزنم و سریع خودم و آزاد و از دسترسش دور کنم اما این دختر کنه تر از این حرفها بود. هر کار کردم نتونستم بپیچونمش. هر جا می رفتیم باهامون میومد و بیشتر از اینکه با من حرف بزنه با آزاد حرف می زد.
دیگه کار به جایی رسید که مجبور شدم به بهانه ی سر درد آزاد و بلند کنم تا من و برسونه خونه.
اونم مجبوری بلند شد.
هیچ وقت مهمونی به این افتضاحی نرفته بودم. و آنقدر حرص نخورده بودم.
رفتم زیر دوش. حوله پیچ بیرون اومدم و تند یه لباس گرم پوشیدم سردم شده بود
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، جوجو خوشگله
#13
قسمت 10


خودم و پرت کردم رو تخت. تصمیم داشتم بخوابم اما اونقدر فکر تو سرم بود که نمی ذاشت بخوابم. بی خیال خواب شدم. ازجام بلند شدم و نشستم. دست بردم و عینکم و از روی پاتختی برداشتم. زدم به چشمهام. وقتی بی حوصله ام و عصبی دلم می خواد غذا بخورم. هر چیزی که دهنم و بجنبونه.
رفتم تو آشپزخونه در یخچال و باز کردم و توش سرک کشیدم. دنبال یه چیزی می گشتم که باهاش خودم و آروم کنم.
دست بردم آب میوه بردارم که چشمم خورد به بسته ی سیگار. بی خیال آب میوه شدم و سیگار و برداشتم. یه نخ از توش کشیدم بیرون. دو دل بودم که بکشمش یا نه. مطمئن نبودم که آرومم کنه. سیگار و از سر لجبازی و تفنن می کشیدم نه اینکه دم به دقیقه دودش کنم.
هنوز چشمم به سیگار روی اپن بود و در حال تصمیم گیری. یه صدای آرامش بخش از بیرون اومد. صدای یه موسیقی ملایم که تو روحت می پیچید. صدا از تراس بود. آروم به سمت تراس رفتم. با نزدیک شدن به در تراس صدا هم زیادتر میشد.
دست بردم و در و باز کردم. رفتم بیرون. سرد بود اما اونقدر لباس پوشیده بودم که بتونم سرما رو تحمل کنم.
از در بیرون اومده نیومده سرم و چرخوندم سمت تراس خونه ی کوهیار. مطمئن بودم خودشه.
خودش بود. آرنجهاش و تکیه داده بود به لبه ی تراس و ساز می زد. فکر کنم ساعت حدود 2 نصفه شبه پس اون چرا هنوز بیداره؟ چرا نخوابیده و چرا الان داره ساز می زنه؟ نکنه اونم حالش مثل من گرفته است؟ نکنه اونم درگیریه ذهنی داره.
محو سازدهنی زدنش شده بودم. بی صدا دست به سینه ایستادم و خیره شدم بهش.
اونقدر تو عالم خودش غرق بود که حتی حضور من و حس نکرد. خیره به خیابون بود اما به نظر نمیومد که خیابون و ببینه. انگار افکارش و می دید.
تکیه دادم به در تراس و چشمهام و بستم و آروم گرفتم.
صدای ساز که قطع شد چشمهام و باز کردم. سازش و پایین آورده بود اما هنوز چشمش به خیابون بود.
-: خیلی قشنگ بود.
تکونی خورد و برگشت سمتم. با دیدن من یه لبخندی زد و گفت: سلام علیکم آرشین خانم. حال شما.
جواب لبخندش و با لبخند دادم. تکیه ام و از در گرفتم. رفتم جلو و مثل خودش رو به خیابون خم شدم و تکیه دادم به لبه ی تراس.
سرم و کج کردم سمتش و گفتم: خیلی قشنگ بود. چه جوری یاد گرفتی؟؟ یه .. یه حسی تو آهنگاته که به آدم آرامش میده.
شیطون شد و گفت: راستش و بخوای حسه تو نفسهامه که موقع فوت کردن تو سازدهنی اهنگها رو این شکلی می کنه.
یکم متمایل شد سمتم و دستش و بالا آورد تا بندازه دورگردنم و شیطون تر گفت: می خوای حسه رو بهت بدم؟؟
یه چشم غره بهش رفتم و دستش و تو هوا زدم که بندازه اتش پایین. بلند خنده ی سرخوشی کرد و دوباره دستش و گذاشت رو لبه ی تراس.
دیگه صورتش گرفته نبود. دیگه مات خیابون نبود. انگار حالش عوض شده بود. سرم و پایین آوردم و به ساز دهنی که روی لبه ی تراس بود خیره شدم.
واقعاً با یه فوت یه نفس میشد این ساز کوچیک و صدا دار کرد؟ میشد یه آهنگ قشنگ از توش در آورد؟؟؟
یه چیزی تو وجودم شعله کشید. یه فکری تو سرم جرقه زد. خوشحال لبخند زدم. یکم خودم و کشیدم سمت لبه ی تراس نزدیک تراس کوهیار.
متوجه شد. برگشت سمتم و اول به فاصله ای که کمتر شده بود و بعد به من یه نگاهی انداخت. چشمهاش و ریز کرد و یه ابروش و انداخت بالا.
مشکوک گفت: چیه؟ چی می خوای؟؟؟
با تعجب نگاش کردم. این از کجا فهمید من چیزی می خوام؟؟؟
من: از کجا فهمیدی من چیزی می خوام؟؟
نفسش و مثل فوت فرستاد بیرون و دوباره به خیابون نگاه کرد و گفت: چون خواهرمم هر وقت که ازم چیزی می خواد همین جوری خودشو نزدیک می کنه بهم. به همین پهنا هم لبخند می زنه و چشمهاشم مثل تو یه برق خاصی می زنه.
چشمهام گرد شد. سریع نیشم و بستم. خودم نفهمیدم کی لبخند زدم. سعی کردم عادی باشم. کوفت بگیری تو خواهر داشتی؟؟ حالا لازم بود این خواهر گرام از روشهای خرکنکی من برای تو استفاده می کرد؟؟
برگشت سمتم و گفت: حالا چی می خواستی؟
تازه یادم افتاد. دوباره خود به خود نیشم باز شد و دستهام و حلقه کردم تو هم و مظلوم گفتم: می دونی که خیلی خوشگل ساز می زنی؟؟؟ من همین دوباری که صداش و شنیدم عاشقش شدم. می دونی. .. میشه .. میشه به منم یاد بدی؟؟؟
دیگه بیشتر از این لبهام از هم فاصله نمی گرفت بره سمت گوشهام و بیشتر از این نمی تونستم خودم و مظلوم و خوب و ملوس نشون بدم. درست مثل یه گربه.
کامل برگشت سمتم و یه وری تکیه داد به تراس و دست چپشم گذاشت لبه ی تراس و با یه لبخند کنترل شده انگشت اشاره اش و گرفت سمتم و گفت: اولاً خر خودتی.
چشمهام گشاد شد. انگشت شصتشم باز کرد و گفت: دوماً نیشتم ببند الان دهنت پاره میشه...
سریع دهنم و جمع کردم و نیشم و بستم.
انگشت وسطیشم باز کرد و گفت: سوماً دیگه برای من از این عشوه ملوسیا نیا. ترجیح میدم تو یکی خود خودت باشی نه مدل لوس دخترای امروزی.
یه انگشت دیگه اشم باز کرد و گفت: چهارماً دیگه لازم نیست این جوری خودت و تاب بدی.
تازه فهمیدم از اول حرف زدنم و خر کردن کوهیار یه سره داشتم کل هیکلم و به چپ و راست تکون می دادم. یه عمل ناخودآگاه که وقتی می خواستم خودم و لوس کنم خود به خود انجام میشد. سریع صاف ایستادم و دیگه تکون نخوردم.
کوهیار یه لبخندی زد و انگشت کوچیکشم باز کرد و حالا 5 انگشتش جلوی روم بود و گفت: پنجماً به من چی میرسه؟؟؟
تند گفتم: هر چی بخوای ...
برق شیطنت تو چشمهاش جرقه زد و یه لبخند کج که به زور کنترلش می کرد زد و گفت: فکر کنم یه شیشماً هم لازم باشه. تکیه اش و برداشتم و خودش و کشید سمت جلو به طرف من و صاف تو چشمهام نگاه کرد و با صدای آرومی گفت: دختر هیچ وقت نباید به یه پسر بگه هر چی تو بخوای... یه نگاه کلی به کل هیکلم انداخت و ابروهاش و انداخت بالا و گفت: یه پسر می تونه از این حرفت کلی سوءاستفاده کنه...
می فهمیدم چی میگه اما فکر نمی کردم انقدر واضح حرفش و بزنه و به نوعی بخواد بهم هشدار بده.
صاف زل زدم تو چشمهاش و محکم و بدون شوخی گفتم: یه پسرم باید بدونه اگه بخواد از این حرفم سوءاستفاده بکنه احتمالاً پرده ی یکی از گوشهاش پاره میشه چون منم دختری نیستم که وایسم نگاهش کنم.
یه پوزخند زدم و یهو با حس شیطنت زیاد چشمکی زدم و گفتم: هیچ پسری تا خودم نخوام نمی تونه ازم سوءاستفاده بکنه.
با حرفم کوهیار خودش و کشید عقب و یهو پق زد زیر خنده و بلند بلند خندید.
تند تند دستم و جلوش مثل بادبزن تکون دادم و گفتم: آروم بابا الان همسایه ها بیدار میشن . ساعت از 2 شب گذشته.
به زور صداش و آروم کرد و خنده اش و تموم. برگشت و ساز دهنیش و برداشت و گرفت سمتم و گفت: بیا.. امتحان کن ببینم چه جوری می زنی.
گیج یه نگاه به سازدهنی کردم و گفتم: ولی من اصلاً بلد نیستم.
ساز و جلوی چشمهام تکون داد و گفت: هر بچه ی 2 ساله هم می تونه تو ساز فوت کنه و یه صدایی ازش در بیاره . بیا.. بگیر می خوام بدونم که می تونی فوت کنی یا نه.
نگاش کردم. داشت می خندید. دست جلو بردم و ساز و گرفتم. خواستم ببرم جلوی دهنم که یادم افتاد کوهیار کم کم قد 5 دقیقه کل لب و لوچه اش رو این ساز چرخیده و هر چی تف بوده خالی کرده تو سوراخهای ساز.
یکم چندشم شد. زیر چشمی به کوهیار نگاه کردم. دوباره تکیه داده بود به تراس و رو به خیابون ایستاده بود. آروم آستین بلند پلیورم و گرفتم تو مشتم و سازم آوردم پایین. و خواستم آستینم و بکشم رو ساز تا شاید یکم از اون تف مفا کمتر بشه و یکم بهداشتی تر بشه. تا یه دور آستینم و کشیدم روش جیغ کوهیار در اومد.
کوهیار: داری چی کار می کنی؟؟؟
تند دست جلو آورد و همچین ساز و از دستم کشید که نزدیک بود پرت شم پایین. پسره ی وحشی.
ساز و مثل یه بچه تو کف دستش گرفت و آروم با اون یکی دستش شروع کرد به ناز کردنش و گفت: عزیزم ببخشید نمی خواستم اذیت شی.
با تعجب به کوهیار نگاه کردم. مطمئنن با من نبود چون نگاهش به ساز بود و داشت نازش می کرد. پسره ی دیوونه.
یهو برگشت سمتم و با اخم نگاهم کرد و گفت: دیگه این کار و نکن. داشتی چی کار می کردی؟؟ می خواستی با آستین پاکش کنی؟؟؟
خواستم ماست مالیش کنم اما چه جوریش و نمی دونستم.
برای همین راستش و گفتم.
من: خوب آخه تفی بود.
یه ابروش و برد بالا و گفت: ببین بخوای سوسول بازی در بیاری هیچی یادت نمیدم. کثیفه و تفیه و پاکش کنم و دستمال بکشمش نداریم.
همچین نگاهم کرد و گفت: فهمیدی. که هیچ کلمه ای جز فهمیدم نمی تونستم بهش بگم.
یهو خونسرد شد.
مظلوم نگاش کردم و گفتم: خوب ببخشید. حالا میشه بدیش تا بزنمش. دیگه پاکش نمی کنم.
مثل پسر بچه ها که اسباب بازیشون و نمی خوان به کسی بدن روشو کرد سمت تراس و شونه ای بالا انداخت و خودش و سرگرم ناز کردن ساز دهنیش کرد و گفت: نمیدم.
وا اینم که بچه شد. بابا بی خیال.
آروم تر گفتم: کوهیار اذیت نکن. من که گفتم ببخشید. یعنی نمی خوای دیگه یادم بدی؟؟؟
یه نگاه نصفه بهم انداخت و گفت: چرا یادت میدم ولی قبلش باید یه کاری بکنی.
تند گفتم: چی؟؟؟
یه لبخند گشاد زد و گفت: گلوم خشک شد بس که با تو چونه زدم برو برام آب پرتغالی چیزی بیار.
مات نگاش کردم. بچه پررو. خونه خودشون هیچی پیدا نمیشه بخوره به من که میرسه می خواد ویتامینای بدنش و تامین کنه.
وقتی نگاه مات و چپکی من و دید تند گفت: چیه؟ نمیاری؟ باشه پس منم هیچی بلد نیستم که یادت بدم.
تند گفتم: نه نه الان میارم. چند دقیقه صبر کن.
تند برگشتم سمت در و بازش کردم. دویدم تو خونه و رفتم سمت آشپزخونه. سریع یه لیوان آب میوه ریختم و تند گرفتمش. نمی دونم این همه عجله ام برای چی بود شاید می ترسیدم کوهیار پشیمون بشه.
دوییدم سمت در تراس. اونقدر تند رفتم که یکم از آب میوه از تو لیوان بیرون ریخت و پارکت و سرامیک و خیس کرد و منم بی هوا پام و گذاشتم رو همون قسمت خیس شده و نفهمیدم چی شد که تو لحظه ی بعد دیگه رو زمین نبودم. تمام هیکلم رو هوا بود و من فقط تونستم جیغ بکشم و به ثانیه نکشید که با پشت محکم خوردم زمین و یه درد بدی کل وجودم و گرفت و نفسم و بند آورد. چشمهام از درد بیرون زد و نفسم بند اومد. صدای شکستن لیوان آب میوه و بعد از اون صدای کوهیار که اسمم و صدا می کرد تنها چیزهایی بود که بین اون همه درد شنیدمشون و بعد همه چیز تاریک و سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم.....
با حس ضرباتی به گونه ام و خیسی روی صورتم آروم چشمهام و باز کردم. اولین چیزی که دیدم دو تا
چشم بود که از فاصله ی کمی زل زده بود بهم. چشمها برام آشنا نبود هنوز وقت نکرده بودم کل صورت صاحب چشمها رو ببینم.
چند بار پلک زدم.
-: حالت خوبه؟؟؟
تازه صاحب چشمها رو دیدم. کوهیار بود. واسه چی حالم و می پرسه؟ وای یعنی از رو تراس افتادم؟؟
با ترس گفتم: از رو تراس افتادم؟؟؟
اول با تعجب نگاهم کرد و یهو پق زد زیر خنده و گفت: نه دیوونه اومدی برام آب میوه بیاری که فکر کنم پات لیز خورد. من صدای جیغت و بعد شکستن لیوان و شنیدم. هر چی صدات کردم جواب ندادی. نگران شدم برای همینم از رو تراسها پریدم و اومدم اینجا دیدم بیهوش افتادی.
کوهیار از رو تراسها پرید؟؟؟ خوب البته با اون لنگای درازش فقط کافیه یه قدم یکم بلند برداره راحت از رو تراسها رد میشه. اما... یعین الان اومده خونه ی من؟؟؟ ام... بی دعوت اومده. بی خیال.
کوهیار: الان خوبی؟؟ می تونی بلند شی؟؟؟
حس دردی نمی کردم. به نظرم خوب بودم.
من: آره فکر کنم خوبم.
دستهام و حائل بدنم کردم که از جام بلند شم. دراز کش رو زمین افتاده بودم. نیم خیز شدم ...
نفسم بند اومد و چشمهام زد بیرون. از زور درد کبود شدم.
کوهیار که هنوز رو پاش کنارم نشسته بود نگران گفت: چی شده؟؟؟
به زور گفتم: نمی تونم بشینم...
کوهیار سعی کرد کمکم کنه. دستهام و گرفت که کمکم کنه اما درد دوباره تو بدنم پیچید.
نتونستم بلند شم. یهو کوهیار دستهاش و گرفت دو طرف بدنم و کمرم و گرفت و با یه حرکت همچین کشیدم بالا که مثل عروسکای خیمه شب بازی که اول ولو هستن رو زمین اما به محض کشیده شدن نخهاشون یهو سیخ وا میستن. منم همون شکلی سرپا رو پاهام ایستادم.
کوهیار کمرم و گرفته بود. یکم خودش و خم کرد تا بیاد جلوی چشمم. نامطمئن گفت: می تونی وایسی و راه بری؟؟؟
درد داشتم اما می تونستم تحمل کنم. چشمهام و بستم و سرم و به نشونه ی آره تکون دادم.
کوهیار یه نگاهی به سرتاپام کرد و گفت: پالتوت کجاست؟ باید بریم بیمارستان.
نای حرف زدن نداشتم اما گفتم: نمی خواد استراحت کنم خوب میشم.
کوهیار اخمی کرد و گفت: تو حتی نتونستی از جات بلند بشی. بعد میگی استراحت کنم خوب میشم؟؟
بدون توجه به من برگشت. یه نگاهی به خونه کرد و صاف رفت سمت اتاق خوابم و به یه دقیقه نکشید که اومد بیرون. پالتو و شالم دستش بود.
اومد کنارم و کمک کرد پالتوم و بپوشم.
کوهیار: همین شلوار مشکیه که پاته خوبه.
جلوم ایستاد و با دقت شالم و رو سرم انداخت و مرتبش کرد. داشتم فکر می کردم کوهیار بد متوجه شده. من زمین خوردم قسمت تحتانی بدنم درد می کنه دستهام سالمه.
اما اونقدر دقیق داشت کار می کرد که گفتم مزاحمش نشم.
شالم و درست کرد و یه قدم رفت عقب و گفت: می تونی راه بیای؟؟
با سر تایید کردم.
من: فقط بی زحمت یه نگاه به این دورو بر بنداز ببین عینکم و می تونی پیدا کنی؟؟ خدا سوی چشمهات و برات نگهداره.
صدای نفسش و شنیدم. فکر کنم خنده اش گرفته بود. یه نگاهی انداخت و یهو خم شد و گفت: ایناهاش اینجاست. از رو زمین عینکم و برداشت و زد به چشمم. وای همه جا روشن و خوب شد. با چیزهای نزدیک مشکلی نداشتم اما دورها رو نمی دیدم.

به زور و با هر جون کندنی بود یه قدم برداشتم. با هر حرکتم درد تو تنم م یپیچید. کوهیار اومد کنارم و گفت: یه دقیقه صبر کن من برم سوییچ ماشینم و بیارم.
منتظر موندم بره سمت در اما رفت سمت تراس و بعد از 4 دقیقه دوباره برگشت. اینم چه خوشش اومده از رو تراس رفت و آمد می کنه.
دوباره یه قدم برداشتم. اومد کنارم ایستاد دستش و کج آورد بالا کنار بدنش.
کوهیار: به دست من تکیه کن.
یه تشکر کوتاه کردم و دستم و گذاشتم رو ساعد دستش و تکیه دادم بهش تا بهتر بتونم قدم بردارم.
از در پارکینگ خونه اومدیم بیرون. کوهیار رفت ساختمون بغلی و با ریموت در پارکینگ و باز کرد و رفت تو و بعد با ماشین اومد بیرون.
خوب حالا من چه جوری بشینم؟؟ تو جام ایستاده بودم و به ماشین نگاه می کردم.
کوهیار که دید سوار نمیشم شیشه ماشین و آورد پایین و گفت: پس چرا سوار نمیشی؟؟؟
چی می گفتم که نشیمنگاهم درد می کنه نمی تونم بشینم؟؟؟
آروم رفتم سمت در عقب و بازش کردم و به زور سوار شدم. کوهیار برگشت و با تعجب نگام کرد اما چیزی نگفت و آروم حرکت کرد. منم که مطمئن شدم حواسش به رانندگیه آروم دراز کشیدم رو صندلی پشت.
به بیمارستان رسیدیم. ماشین و پارک رکد و اومد در سمت من و باز کرد و کمکم کرد پیاده شم. وارد بیمارستان شدیم. مجبور شدم برم عکس بگیرم.
تو فاصله ی اینکه منتظر بودم عکسها حاضر بشه رو کردم به کوهیار و گفتمک میشه موبایلت و بهم قرض بدی؟؟
بدون حرف گوشی و بهم داد و یکم ازم فاصله گرفت. چه بچه ی با فهم و شعوری.
زنگ زدم به آزاد. جواب نداد. دوباره زنگ زدم. الان بهش احتیاج داشتم. الان به کمک اون نیاز داشتم و اون می بایست کنارم باشه نه کوهیار بیچاره. دوستی برای همین بود. اونم وقتی بهم احتیاج داشت مطمئنن من خودم و بهش می رسوندم. اما بعد از سومین بار که بازم تماسم بی جواب موند دیگه بی خیالش شدم. حتماً خوابه. بایدم باشه ساعت از 3 گذشته بود.
اسمم و صدا کردن. کوهیار رفت عکسها رو گرفت و بردیم پیش دکتر. با اشاره ی دکتر رو تخت نشستم و به چند تا سوالش جواب دادم. دکتر عکسها رو با دقت نگاه کرد و ....
همون جور که چشمش به عکسها بود گفت: بهتره موقع راه رفتن بیشتر مراقب باشید. تا یه چند وقت دردر دارید و نمی تونید هر جایی بشینید براتون یه بالشتک مخصوص سفارش میدم بهتره بخرینش و رو اون بشینید و همه جا هم با خودتون ببریدش. زیادم به خودتون فشار نیارید. تا می تونید از نشستن رو جاهای سفت هم پرهیز کنید.
با تعجب گفتم: آقای دکتر مگه مشکلم چیه؟؟
دکتر بالاخره نگاهش و از رو عکسا برداشت. من و کوهیار هر دو خیره به دهن دکتر بودیم ببینیم چی میگه.
دکتر: یعنی خودتون نفهمیدید؟ از این همه درد تو .... انتهای ستون فقراتتون، دنبالچه اتون ترک برداشته.
با بهت به دکتر خیره شدم. باورم نمیشد. یعنی چی این حرف؟؟؟ چی چی چه ام ترک برداشته؟؟؟
دکتر وقتی قیافه ی مبهوت من و دید عکس و جلو آورد و به یه جایی تو عکس ...
نــــــــــــــــــــــــ ـــه ...
تازه فهمیدم چرا وقتی دکتر اسم برد کوهیار کبود شد. مبهوت ترک خوردگیم بودم نفهمیدم دکتر چی میگه.
دکتر یه چند تا چیز دیگه گفت و رفت بیرون. و من مات سر جام یه وری نشسته بودم به زور.
کوهیار اما آماده بود که منفجر بشه. برگشتم با اخم نگاهش کردم و گفتم: خندیدی میکشمت.
با این حرفم انگار فیتیله ی یه دینامیت و روشن کردم. یهو کوهیار زد زیر خنده و بلند بلند شروع کرد به خندیدن.
اونقدر خندید که از چشمهاش اشک اومد. همون جور که خم شده بود و دستش و گذاشته بود لبه ی تخت بیمارستان گفت: دختر تو معرکه ای. یعنی اگه سر شب یه کوچولو دلم گرفته بود تو با این کارهایی که کردی یه صدمشم باقی نزاشتی.
با اخم بهش چشم غره رفتم و با حرص گفتم: بدبختی مردم خنده نداره.
به زور از جام بلند شدم. و گاماس گاماس رفتم سمت در. کوهیارم همون جور که ویبره می رفت دنبالم اومد. با کمک کوهیار رفتیم دارو ها و بالشتک و خریدیم. یعنی من تو ماشین ولو شدم کوهیار رفت خرید. بعدم کمکم کرد و بردم خونه. پالتو و شالم و در آوردم و رو تخت یه وری دراز کشیدم. کوهیار داروها و گذاشت رو پا تختی و گفت: خوب دیگه بهتره بخوابی. امشب یه ذره شب طولانی بود.
نگاش کردم و گفتم: ممنون بابت کمکت. اگه تو نبودی احتمالا ...
سرم و انداختم پایین و حرفم و ادامه نمی دادم. اگه کوهیار نبود احتمالا عین جنازه تا صبح همون جا پخش زمین افتاده بودم و هیچکی هم نبود که کمکم کنه.
کوهیار لبخندی زد و گفت: بی خیال. حالا که بودم. دیگه بهش فکر نکن بگیر بخواب. راستی یه دو روزم نرو سرکار. مرخصی بگیر تا دردت تموم بشه.
سری تکون دادم. باید همین کارو می کردم.
من: ببخشید که تو یه همچین وضعیتی اومدی خونه ام ترجیح میدادم یه بار درست و حسابی دعوتت کنم نه اینکه این جوری از رو تراس بیای.
یه لبخند گشاد زد و گفت این جوری حالش بهتره. خوب دیگه من برم. مواظب ...
دهنش و جمع کرد و کبود شد و آروم و پر خنده گفت: دنبالچه اتم باش.
بعد بلند خندید. بهش چشم غره رفتم. اونم برگشت و از اتاق رفت بیرون و قبل رفتن چراغ و خاموش کرد. دمر رو تخت دراز کشیدم و به صدای بسته شدن در گوش دادم. از رو میزم موبایلم و برداشتم.
به آزاد زنگ زدم. بعد از چند تا بوق وقتی که داشتم ناامید میشدم گوشی و جواب داد.
آزاد: الو ...
صداش خواب آلود نبود.
من: سلام خوی؟ کجایی؟ میدونی چند بار بهت زنگ زدم؟؟؟
آزاد: من خونه ام عزیزم چه طور چیزی شده؟ میدونی ساعت چنده؟؟؟
دلم می خواست یکی نازم و بکشه و یکم لوسم کنه. هنوزم درد داشتم با بغض گفتم: آزاد زمین خوردم.
یکم تو صداش نگرانی پیدا شد.
آزاد: زمین خوردی گلم؟ چراغ؟ چیزیت که نشده؟ حالت خوبه؟؟؟
من: نه خوب نیستم. بیهوش شدم و محبور شدم برم بیمارستان و گفت که دنب... گفت که باید یه چند وقت استراحت کنم.
آزاد: عزیزم چرا مراقب خودت نبودی. گلم الان استراحت کن. فردا رو هم مرخصی بگیر. من فردا صبح میام پیشت. نیم خواد زیاد حرف بزنی و بیدار باشی. بگیر بخواب. چشم که باز کردی من دم در خونه اتم. الانم قطع کن. دوست دارم عزیزم خوب بخوابی خانمی. بوس بوس.
با بهت چند بار صداش کردم. پسره ی مزخرف گوشی و قطع کرده بودو نه پرسید چه جوری رفتی بیمارستان. نه پرسید کسی کمکت کرد. نا سلامتی گفتم بیهوش شدم. یعنی همه ی نگرانیش در همین حد بود؟ نمی خواستم به چیزای بد فکر کنم. نمی خواستم خودم و اذیت کنم. برای همینم سعی کردم بهش فکر نکنم.
گوشی و سر جاش گذاشتم و چشمهام و بستم. یادم باشه فردا صبح زنگ بزنم به ملیکا تا برام مرخصی رد کنه یه چند وقتم کلاسهای رقص کنسله.
باورم نمیشه باورم نمیشه این نهایت بی شعوریه. با حرص کوسن رو مبل و که عاشقش بودم و پرت کردم تو دیوار. مجله های روی میزو پرت کردم یه طرف دیگه. می تونستم پا میشدم میرفتم چند تا کاسه می شکوندم یا میرفتم 4 تا جیغ میکشیدم تخلیه شم. آی میشد یکی پیدا بشه بذاره من بزنمش؟؟؟ واقعاً به یه کتک کاری نیاز داشتم.
هنوزم وقتی یاد حرکاتش می افتم دلم می خواد با کف پا بزنم تو دهنش.
صبح ساعت 9 صبح بیدار شدم. به خاطر حرف آزاد که گفت میاد اینجا تا ببینتم با اون دردی که داشتم و هنوز از بین نرفته بود پا شدم یه دست جزئی به خونه کشیدم تا اگه اومد سکته نکنه بگه این دختره چه شلخته است.
زنگ زدم از فروشگاه برام کلی خرت و پرت آوردن. میوه ها رو شستم و مرتب کردم. شکلات خریدم براش چیدم تو ظرف . قهوه رو آماده کردم تا براش درست کنم.
همه ی کارهام و انجام دادم سعی کردم خودم و خوشگل کنم. هر چی باشه دفعه ی اول بود میومد تو خونه ام. می خواستم همه چیز عالی باشه.
کارهام که تموم شد خوشگل نشستم رو مبل تو هال و منتظر شدم. به تلویزیون نگاه کردم و منتظر شدم. به ساعت خیره شدم و منتظر شدم. کسل شدم، نا امید شدم و بازم منتظر شدم.
آزاد اومد. بالاخره اومد. اما نه صبح، نه ظهر بلکه ساعت 5 عصر اومد.
اومد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. اومد و یه بوسه رو لبم نشوند. حتی یه گلم برام نیاورد. یه حالت چطوره ی خشک خالی گفت و نشست. حتی بهم نگفت که حالت خوب نیست مریضی بیا بشین.
ازش پذیرایی کردم. براش میوه گذاشتم. شکلات که دوست داشت و بهش تعارف کردم. بازم نپرسید دیشب چی شد.
یکم خوش و بش کرد و گفت: اومدم خبر بدم برای کمک به بابا باید برم یه مسافرت کاری. فکر کنم یه 2 هفته ای نباشم. گفتم بیام حضوری بگم که یکمم رفع دلتنگی این دو هفته رو بکنیم.
این و گفت و رو مبل خودشو کشید سمتم. دستش و انداخت دور کمرم و کشیدم تو بغلش.
چندشم شد. برای اولین بار از نزدیکی بهش چندشم شد. از این رفتارش. از این خودخواهیش از اینکه هیچ چیزی مربوط به من براش مهم نبود از اینکه خودش همیشه تو اولویت قرار داشت و هیچ وقت برنامه اش و برای من تغییر نمی داد.
اون حتی یادش نبود که من دیشب چرا بهش زنگ زدم. حتی متوجه ی حرکات مورچه ای من و بالشتک زیرمم نشد. هیچی نفهمید هیچی ...
اخم ریزی کردم . دستم و گذاشتم رو سینه اش و یکم هلش دادم به عقب.
ازم جدا شد و بهم نگاه کرد. انگار ناراحت شده بود. گیج گفت: چی شده؟؟؟
صاف تو چشمش نگاه کردم و گفتم: آزاد تو منو دوست داری؟؟؟
متعجب یه لبخند غافلگیر زد و گفت: معلومه که دوستت دارم عزیزم. تو گربه ملوسه ی خودمی.
دوباره اومد سمتم.
بازم پسش زدم.
من: پس چرا هیچ وقت نمی گی؟ چرا هیچ وقت هیچ کاری نمی کنی که بفهمم دوستم داری؟ چرا هیچ حرکتی که بفهمم برات مهمم انجام نمی دی؟؟
آزاد متعجب ازم فاصله گرفت و با لبخند شوکه ای گفت: منظورت چیه آرشین؟ یعنی چی نشون نمیدم؟ من دارم مدام نشون میدم که ازت خوشم میاد. دوستت دارم. دیگه چی کار باید بکنم؟
داشتم بغض می کردم.
من: چی کار کردی؟ چه جوری نشونم دادی؟ فکر کردی اگه بغلم کنی یا ببوسیم یا بعد هر جمله ات بگی عزیزم، گلم خیلی محبته؟ خیلی ابراز علاقه است؟ نه آزاد من این چیزا رو نمی خوام. می خوام برات مهم باشم. می خوام با حرکاتت با رفتارت بهم نشون بدی که برات مهمم. اگه نگرانم میشی واقعی نگران بشی. واقعاً بخوای بدونی حالم چه طوره. نه ظاهری. نه از سر عادت حالم و بپرسی. می فهمی چی می گم؟؟؟
یه لبخندی زد و اومد جلو و با دستش دو طرف صورتم و گرفت و آروم بوسیدم و بعد تو چشمهام نگاه کرد و گفت: عزیزم فکر کنم این چند وقت خیلی کار کردی. فشار روت زیاد بود خیلی حساس شدی. این 2 روز مرخصی برات واقعاً لازم بود. منم میرم تا تو راحت باشی. یکم بخواب. وقتی برگشتم می برمت یه جای خوب تا روحیه ات عوض بشه.
دوباره بوسیدم و با یه خداحافظی بلند شد و رفت. رفت....
به همین راحتی. اونقدر شوکه بودم که حتی نتونستم ازش خداحافظی کنم.
من این همه حرف زدم و همه ی جوابی که گرفتم این بود که عزیزم خسته ای میرم که استراحت کنی؟؟؟ استراحت کنم؟ آروم بشم؟ با این کارهای اون مگه می تونستم آروم بشم؟؟؟
دوباره با حرص چند مشت محکم به مبل کوبوندم تا شاید خالی شم. اما نشدم. هنوزم حرص می خوردم. هنوزم عصبی بودم. هنوزم می خواستم دعوا کنم.
صدای زنگ منو به خودم آورد. از جام بلند شدم. با امید اینکه شاید آزاد باشه که بعد یک ساعت پشیمون شده و برگشته از دلم در بیاره. آیفون و برداشتم.
من: کیه؟
-: اومدم عیادت مریض ...
اخم کردم کیه که می دونه من مریضم؟ اونم یه پسر؟
با اوقات تلخی گفتم: شما کی باشین؟
-: دختره ی بد اخلاق کوهیارم در و باز کن.
آهان ... کوهیه ...
در و باز کردم. و منتظر موندم بیاد بالا. در آسانسور باز شد و کوهیار بیرون اومد و از همونجا شروع کرد به خوش و بش کردن. اصلا اجازه نمی داد جوابش و بدم تا میومدم جواب اولیش و بدم میرفت سراغ اون یکی. بی خیال جواب دادن بهش شدم. اومد جلو و به هم دست دادیم و کوهیار یه نایلون داد دستم و خودش وارد شد. با تعجب به نایلون نگاه کردم. بازش کردم. توش چند تا کمپوت بود.
تروخدا می بینی شعور این کوهیار منگل بیشتر از اون آزاد بیشعوره.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، جوجو خوشگله ، هستی0611
#14
قسمت 11


دنبال کوهیار که بی تعارف می رفت سمت مبل و همون جوری هم پالتوش و در میاورد راه افتادم.
کوهیار در حین حرکت کل خونه رو زیر نظر گرفت.
کوهیار: جنگ شده؟؟
با تعجب گفتم: چی؟؟؟
یه اشاره ای به کل خونه کرد و گفت: یا جنگ شده یا بمب ترکوندی.
به میزی که اشاره کرده بود نگاه کردم. هال پر بود از مجله ها و روزنامه هایی که همه جا پخش شده بود و کوسنمم کنار تلویزیون ولو بود و حتی شکلاتهای بسته ای که برای آزاد خریده بودم و هم از حرصم پرت کرده بودم تو هوا.
به زور یه لبخندی زدم و همون جور که مورچه ای به سمتشون می رفتم تا تمیزشون کنم گفتم: ببخشید یکم عصبی بودم. الان تمیزشون می کنم.
اومد جلوم ایستاد و گفت: نمی خواد. مهمونی که نیومدم. اومدم دیدن تو. تو هم که مثلا مریضی ناسلامتی دن...
دهنش و جمع کرد و دوباره کبود شد. ای خدا این پسره می خواد هر وقت یاد دنبالچه ی ترک خورده ی من می افته همین جور کبود بشه؟؟ نمیره یه وقت.
کوهیار: تو برو بشین خودم جمع می کنم.
من: نه بابا این که نمیشه دفعه اوله که اومدی اینجا نمیشه کار کنی که.
کوهیار بازومو گرفت و به سمت مبل حرکتم داد و گفت: بالشتکت کجاست؟ اهان اینجاست تو بگیر بشین. اولاً دفعه ی دوممه. دیشب و یادت رفته؟ بعدم کاری نمی کنم خودتو اذیت نکن.
نشوندم رو بالشتکم و خودش رفت اول کوسنم و برام آورد و بعد روزنامه و مجله ها رو جمع کرد. سر جمع کردن شکلاتا که رسید می خواستم بزنم زیر خنده. یه شکلات می ذاشت تو ظرف یکی دیگه رو باز می کرد می خورد. دوباره یکی می ذاشت یکی دیگه رو می خورد.
کار کردنشم مثل آدمیزاد نبود.
خونه که جمع شد اومد و کمپوت ها رو که گذاشته بودم رو میز و برداشت و برد تو آشپزخونه. منم خوشحال برای خودم کنترل و برداشتم و تلویزیون و روشن کردم.
از تو آشپزخونه داد زد و گفت: در بازکنتون کجاست؟
در بازکنمون؟ مگه من چند نفرم؟
بلند داد زدم تو کشوی دومی.
یکم بعد کوهیار سینی به دست اومد و کنارم رو مبل نشست. یه کاسه پر کمپوت گیلاس بود. و یه لیوان پر آب کمپوت.
کوهیار چشمش به تلویزیون بود و سینی و گذاشت رو میز.
کمپوت گیلاس دوست داشتم. خم شدم که برم شربتش و بردارم که کوهیار زودتر از من لیوان و برداشت و زرت برد سمت دهنش. هنوزم چشمش به تلویزیون بود. بی تربیت. من مریض بودم. کمپوت و برای من آورده بود بعد خودش داشت میخورد.
اخم کردم و دلخور بغ کرده نشستم سر جام. کوهیار لیوان و که تا ته سر کشید چشم از تلویزیون گرفت و کاسه به دست خودش و کشید عقب که تکیه بده به مبل و کاسه رو هم گذاشت رو پای من و گفت: بیا بخور برات خوبه.
صورتم و ندید اما من بهش چشم غره رفتم. زیر لب گفتم: آب میوه رو تو بخوری من اینا رو بچه پررو.
یه دونه گیلاس برداشتم گذاشتم دهنم. هنوز یه دونه گیلاسم و تموم نکرده بودم که دست کوهیار اومد سمت کاسه. گفتم خوب اشکال نداره یه دونه می خوره تمومه. اما تو همون بار اول 3-4 تا برداشت و انداخت تو دهنش. مبهوت بودم.
چه جوری این همه رو با هم می خوره؟؟؟
یکم نگاش کردم و بیخیالش شدم. اومدم هسته رو از تو دهنم در بیارم که دست کوهیار دوباره اومد تو کاسه. بازم یه مشت دیگه برداشت. لیوان شربت خالیش و گرفت سمتم و گفت: بیا هسته ها رو بریز تو این. من یه هسته انداختم تو لیوان اما کوهیار همزمان 8-10 تا هسته انداخت.
خلاصه بگم از اون کاسه ی پر گیلاس شاید چیزی حدود 5-6 تاش نصیب من شد و بقیه رو کوهیار خان نوش جان کردن.
یعنی می خواستم بزنمش. خوب این چه کاریه. خودش کمپوت نخوردتره که، چرا آوردش اینجا. تو خونه خودشم می تونست بخوره. اومده دل من و آب کنه؟ بهم نشونش بده و بعد خودش همه ی کمپوت و بخوره؟
کوهیار کانال و عوض کرد و زد یه کانال فیلم. یه فیلم قشنگ با بازیگرای معروف بود. منم عشق فیلم. دوتایی نشستیم به فیلم دیدن. تو این مدت کوهیار یه دو سه باری رفت تو آشپزخونه و برگشت.
فیلم که تموم شد سرخوش اومدم یه کش و قوسی به خودم بدم که چشمم افتاد به میز. رو میز یه سینی پر پوست میوه بود. تقریباً نصف شکلاتای محبوب آزادم خورده بود. دو سه تا لیوان آب و آب میوه هم بود.
من حتی دست به هیچ کدومشون نزده بودم. شکم این کوهیار مگه چقدر جا داشت؟
حدسم درسته این پسره می خواد ویتامیناش و از خونه ی من تامین کنه.
مبهوت خیره شده بودم بهش برگشت سمتم و چشمش به من افتاد.
یکم نگاهم کرد و بعد پرو پرو گفت: چیه؟ چیزی شده؟؟؟
یه ابرومو دادم بالا و گفتم: گشنته؟؟؟
ریلکس سری تکون داد و گفت: اره...
چشمهام گرد شد این همه لمبونده بازم گشنشه.
کوهیار: شام داری؟؟؟
من: من که ور دل تو نشسته بودم شامم کجا بود.
سری تکون داد و از تو جیبش موبایلش و در آورد و شماره گرفت. گوشی و گذاشت کنار گوشش و گفت: تو چی می خوری؟؟؟ پیتزا دوست داری؟
سری تکون دادم و گفتم: مخلوط می خورم.
زنگ زد و 2 تا پیتزای مخلوط سفارش داد. گوشی و قطع کرد و گذاشتش روی میز. دویاره تکیه داد به مبل.
کوهیار: خوب تا غذا بیاد یکم طول می کشه تو این مدت چی کار کنیم؟؟
با دست به میز نابود شده و پر آشغال اشاره کردم و گفتم: بهتره پاشی اینا رو جمع کنی. خودت که می دونی من مریضم نمی تونم.
بی حرف پا شد و میزو تمیز کرد. 5 دقیقه هم طول نکشید. دوباره اومد کنارم رو مبل نشست. این بار دست برد و از توی جیب پالتوش یه چیزی در آورد. وقتی برگشت سر جاش دیدم سازدهنیش دستشه.
کوهیار: گفتم مریضی بیام یکم روحیه بدم بهت.
خوشحال صاف نشستم و گفتم: میدی منم بزنم؟؟
برگشت سمتم و گفت: نخیر تو می خوای 2 ساعت پاکش کنی و تمیزش کنی و ... اصلاً به ساز احترام نمی ذاری....
دهنم و کج کردم و اداش و در آوردم. بهم برخورده بود.
من: همچین میگه انگار سازش از طلاست.
کوهیار: از اونم با ارزش تره.
مشکوک شدم یعنی چی؟؟
من: بعد اونوقت چرا؟؟
کوهیار نگاهی به ساز انداخت و گفت: چون وقتی 4 سالم بود مادرم اینو بهم داد.
همچین با حسرت و دلتنگی این حرف و زد که حدس زدم باید مادرش فوت شده باشه.
آروم گفتم: متاسفم.
اونقدر غرق افکارش بود که حتی حرفم و هم نشنید. بی کلام ساز و بالا آورد و گذاشت رو لبهاش و شروع کرد به زدن.
بازم با صداش آروم گرفتم.
آهنگ که تموم شد زنگ خونه هم زده شد. غذا رو آوردن.
کوهیار رفت غذا رو گرفت. اونقدر موقع غذا ادا اصول در آورد که کلی خندیدم. حدود ساعت 11 وقتی کل وسایل و آشغالا رو جمع کرد و میز و هم تمیز کرد با یه نایلون زباله که پر بود از پوست میوه و شکلات و جعبه ی غذاهایی که خورده بودیم خداحافظی کرد و رفت.
وقتی داشتم می رفتم تو تختم هیچ گوشه ی ذهنم به یاد آزاد نبود. به کل فراموشش کرده بودم. انگار نه انگار که عصری اون جوری ریده بود تو اعصابم. کوهیار خوب تونسته بود کاری کنه که همه چیز و فراموش کنم. اونقدر فکرم و مشغول خودش و کارهاش کرده بود که از بقیه چیزها دور شده بودم.
با یه لبخند رو لبم چشمهام و بستم.
حاضر و آماده منتظر درست شدن قهوه بودم که گوشیم زنگ زد. یعنی کی می تونه باشه اول صبحی؟؟ ملت بی خوابنا.
با امید و احتمال یه درصد که شاید آزاد باشه به صفحه ی گوشیم نگاه کردم. اما کوهیار بود. آزاد از روزی که رفته بود یه بار بیشتر زنگ نزده بود. نمی دونم چرا هنوزم باهاشم. البته این با هم بودن بیشتر اسمیه چون اون که هیچ وقت نیست. شاید عادت باشه شاید یه حسی از بودن کنارش دارم که نمی خوام تموم بشه. ولی تا کی؟؟ وقتی برگشت باید باهاش حرف بزنم.
تماس و وصل کردم و گذاشتمش کنار گوشم.
-: الو آرشین سلام..
من: سلام... کوهیار چی شده این وقت صبح؟
کوهیار: چیزی نشده امروز باید بری سر کار؟؟؟
من: آره باید برم. مرخصیم تموم شده.
کوهیار: خوبه پس بیا پایین من منتظرتم.
من: آخه چرا من هنوز ....
گوشی و قطع کرد. گوشی و از گوشم فاصله دادم و مبهوت نگاش کردم. بی تربیت نزاشت حرفم تموم بشه. من هنوز صبحانه نخوردم.
قهوه ام و ریختم تو لیوانم و یه دونات از تو یخچال برداشتم و بی خیال بقیه ی صبحانه شدم. کیفم و نایلون بالشتکم و برداشتم و از خونه زدم بیرون. با اون همه وسیله به زور در و بستم. داشتم فکر می کردم با این نشیمنگاه ناقص چه جوری سوار تاکسی بشم. نمیشه یه جورایی روی نایلون بالشتکم بشینم؟ ولی یکی ببینه خیلی ضایع میشه.
آسانسور نگه داشت و پیاده شدم. دستام پر وسیله بود. دوناتم و هنوز نزاشته بودم تو کیفم و برای باز کردن در با مشکل رو به رو شدم. مجبوری دنات و با دندونام نگه داشتم و در و باز کردم.
تا در و باز کردم چشم تو چشم کوهیار شدم که جلوی در دست به سینه ایستاده بود و زل زده بود به من.
با دیدنش اونم یهو ترسیدم. با دندونایی که روی بسته ی دونات فشار می آورد هینی کردم.
به یه ماشین تکیه داده بود. تکیه اش و از ماشین برداشت و اومد جلو.
کوهیار: صبح بخیر آرشین خانم خوب هستین؟؟؟
با کله گفتم آره.
کوهیار: گفتم روز اول کاری با اون تحتان خراب ....
چشمهای گرد شده ام که بهش چشم غره می رفت باعث شد حرفش و ادامه نده. در عوض گفت: حالا هر چی گفتم بهتره امروز بی خیال تاکسی بشی.
ذوق زده شدم. دمت گرم پسر حقا که حق همسایگی و خوب ادا کردی.
با دهن بسته خوشحال گفتم: می خوای من و برسونی؟؟ دستت طلا.
این چیزی بود که من گفتم اما چیزی که کوهیار شنید یه سری اصوات گنگ بود.
اخم ریزی کرد و دست جلو آورد و دونات و از تو دهنم کشید بیرون و گفت: من که چیزی نفهمیدم. حالا بگو چی گفتی؟؟؟
با خنده ی گشاد گفتم: می خوای منو برسونی خیلی ممنون. راضی به زحمت نبودم.
البته همه اش تعارف بود از خدام بود به زحمت بی افته.
کوهیار: نه من نمی رسونمت. خودت میری. اینم از ماشینت. امروز کله ی سحر زنگ زدم دوستم و تعمیرکاره رو بیدار کردم تا ماشینت و تحویل بگیرم.
چشمهام برق زد. الان واقعاً به ماشینم نیاز داشتم. خواستم برم برای ماشینم ابراز احساسات کنم اما دستهام پر بود.
کوهیار فکر کرد می خوام برم ماشینم و وارسی کنم ببینم خوب درست شده یا نه برای همین کمک کرد و همه ی وسایل و از دستم گرفت و من راحت تونستم برم اول یه بغل حسابی ماشینم و بگنم و زیر لب قربون صدقه خانم طلا بشم. بعد یه دور دورش بچرخم و یه نگاه دلتنگ بهش بندازم. درسته که زیاد از رانندگی خوشم نمیاد اما این دلیل نمیشه از ماشینم خوشم نیاد.
الانم که مجبورم رو بالشتک بشینم واقعاً بهش نیاز داشتم دست کوهیار درد نکنه که به موقع آوردش.
برگشتم با لبخند از کوهیار تشکر کنم.
من: وای دستت درد نکنه خیلی عالی شده اصلاً پیدا ن....
با بهت به کوهیار که قهوه ام و سر کشید و بعدم آخرین تیکه ی دونات و انداخت تو دهنش و دوتا انگشتشم مکید نگاه کردم. بچه نخورده....
خواستم یه چیزی بارش کنم ولی به خاطر ماشینم و زحمتی که کشیده بود بی خیال شدم. حالا من بدون قهوه تا شب سردرد می گیرم.
ازش تشکر کردم و قبل از اینکه از سر فضولی بره سراغ وارسی کیفم، وسایلم و ازش گرفتم گذاشتم تو ماشین.
برگشتم سمتش و گفتم: می خوای برسونمت؟؟؟
کوهیار: نه بابا الان زوده من برم یه صبحونه بخورم گشنمه.
پسره نخورده که هست هیچ، شکمو هم هست.
ازش خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و بسم... بسم... حرکت کردم.
تو اداره از دربون تا همکارها و حتی اخرائی خبر داشتن دنبالچه ام شکسته.
یعنی خدا بگم این ملیکا و شیده رو چی کار کنه که حیثیت برای آدم نمی زارن. آخه دنبالچه ام جاست که ملت بیان بگن بهتره یا نه؟؟؟
شیده اومده بود اما ملیکا یکم دیر کرد. وقتی هم که رسید به یه سلام اکتفا کردیم چون اخرائی دوباره نطقش باز شده بود و داشت سخنرانی می کرد.
پر حرفیهای اخرائی که تموم شد همه رفتن سر کار خودشون. تا وقت ناهار فرصت نشد درست و حسابی با شیده و ملیکا حرف بزنم.
موقع ناهار ساندویچم و در آوردم که بخورم. حوصله نداشتم برم بیرون پشت میزم نشستم و ملیکا و شیده هم صندلیهاشون و آوردم کنار من و سه تایی حین حرف زدن مشغول خوردن ناهارمون شدیم.
خیلی گشنم بود. با ولع به ساندویچم گاز می زدم و به حرفهای بچه ها گوش می دادم. اصولاً موقع غذا همه ی فکرم درگیر غذا بود.
یهو ملیکا با هیجان بشکنی تو هوا زد و گفت: بچه ها اگه بدونید امروز کی و دیدم؟؟
بی خیال اجازه دادم شیده حدسها رو بزنه. غذام مهمتر بود.
حدسهای شیده غلط بود آخرش خود ملیکا به حرف اومد.
ملیکا: باورتون نمیشه امروز که داشتم میومدم دم ساختمون میترا رو دیدم...
لقمه پرید تو گلوم.
شیده با هیجان گفت: میترا همون که ....
به من اشاره ای کرد و حرفش و ادامه نداد. اما ملیکا حرف و زد.
ملیکا: آره همون میترایی که تا وارد جمع میشه همه دوست پسراشون و قایم می کنن. همونی که فقط نشسته ببینه کی با کی دوست شده بره سراغ پسره.
بعد رو به من کرد و گفت: این دختره واقعاً روش زیاده. پرو پرو سراغ تو رو ازم گرفت. گفت چند شب پیش تو مهمونی دیدتت.
یکم مکث کرد. اخم کرد و نامطمئن گفت: همراه آزاد بودی؟ گفت یهو وسط مهمونی پا شدی رفتی. سراغت و از آزاد گرفته اونم گفته حالت خوب نبوده رسوندتت خونه.
به وضوح رنگم پرید. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: اون... آزاد و از کجا دیده؟؟؟
ملیکا: نمی دونم گفت تو مهمونی دیگه....
ولی آزاد با من از مهمونی اومد بیرون. چه جوری می تونست وقتی اونجا نیست به میترا بگه من مریض بودم؟؟ مگر اینکه ... مگر اینکه اون بعد از رسوندن من برگشته باشه مهمونی...
با یه ببخشید از جام بلند شدم. گوشیم و برداشتم و اومدم تو راهرو. باید می پرسیدم. زنگ زدم به ترانه دوست دختر دوست آزاد بود.
با دومین بوق جواب داد.
من: سلام ترانه جون خوبی؟ آرشینم.
ترانه: سلام عزیزم خوبی ؟؟؟ چه عجب یادی از ما کردی.
من: من همیشه یادتم. عزیزم من یه سوالی داشتم روز مهمونی مهران، من حالم خوب نبود رفتم خونه. تو یادته آزاد کی رفت خونه؟؟
ترانه : آره خوب یادمه چون یکم برام عجیب بود. اون دوستت بود تو مهمونی، تمام شب و به آزاد چسبیده بود. اصلاً ازش خوشم نیومد. آخر شبم با آزاد رفت. فکر کنم آزاد می خواست برسونتش. چون موقع اومدن با اشکان اینا اومده بود اما بعد گفت خودش میره. جلوی آزاد هی گفت آژانس بگیرن براش که آزادم گفت آژانس نمی خواد من می رسونمت.
بدنم سر شد. خون تو رگهام منجمد شد. دیگه نای حرف زدن نداشتم. بی روح از ترانه تشکر کردم و گوشی و قطع کردم.
از اینکه آزاد اون و رسوند ناراحت نبودم. از اینکه کل شب بهش چسبیده بود ناراحت نبودم. از اینکه یه جورایی مطمئن بودم اون شب آزاد تنها نبود و حتی مطمئن بودم اون شب خونه ی خودشم نبود ناراحت نبودم. فقط از این ناراحت بودم که چرا من؟؟ چرا میترا این کار و با من می کنه؟
مغموم برگشتم سرجام. دیگه اشتهایی نداشتم. میلی به غذا هم نداشتم. پشت میزم نشستم و مشغول کار شدم. به حرفهای ملیکا و شیده هم توجهی نداشتم.
می خواستم ذهنم و خالی کنم. خالی از هر فکری. از هر خیالی. از هر خاطره ای.

ساعت کاری که تموم شد بلند شدم. وسایلم و جمع کردم و رفتم خونه. گشنم بود اما نمی تونستم چیزی بخورم. تاریکی خونه بهم آرامش می داد. وقتی وارد شدم حتی حس اینکه چراغها رو روشن کنمم نداشتم.

همت کردم لباسهام و درآوردمو یه ژاکت بافت پوشیدم و بسته سیگارم و برداشتم و رفتم رو تراس و رو صندلیم نشستم. نیاز به فکر داشتم. نیاز داشتم به گذشته و حال با هم فکر کنم تا بتونم برای آینده ام تصمیم قاطع بگیرم. تصمیمی که خیلی وقت پیش باید می گرفتم اما بنا به عادت اون و پشت گوش انداختم. باید حضور یک آدم و از تو زندگیم قطع می کردم برای همیشه.

درست مثل کاری که با فرهود کردم. از زندگیم بیرونش کردم. فراموشش کردم. با وجود اینکه می دونستم نبود فرهود یعنی نبود خیلی چیزها. یعنی سختی تو زندگی. یعنی خداحافظ کمک ها و حمایتها.

بار اولی که تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون. بار اولی که واقعاً به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی تونم توی اون خونه با اون مرد زندگی کنم با کسی که از پدر بودن فقط اسمش و پز دادنش و می فهمه تنها چیزی که باعث شد همون موقع تصمیمم و عملی نکنم بی پولی بود.

نداشتن پشتوانه ی مالی مناسب. اون موقع تازه تو این سازمان استخدام شده بودم وهنوز پس انداز و پولی نداشتم.

دیگه تحمل اون خونه و فشار های عصبیش و نداشتم. ترس تنها چیزی بود که تو اون خونه سراغم میومد. ترس از کتک خوردن بی دلیل. ترس از خورد شدن عقیده و نظرم با یه منطق پوچ و توخالی و مستبد.

خوابیدنم به زور قرص های آرام بخش بود و بیشترین زمان موندنم تو خونه خلاصه میشد به وقتی که تو حمام یا تو خواب بودم.

مدام برنامه می چیدم از خونه برم بیرون. قبل از دانشگاه با انواع کلاسها خودم و مشغول می کردم. برای همینم بود که تو هر کاری یه سر رشته ی کوچیک داشتم از رقص گرفته تا زبان و آرایشگری.

بعد از دانشگاه برنامه ها و ساعتهام و با دوستام پر می کردم. هر شب بیرون. هر شب مهمونی هر شب پارتی. نشد دور همی. نشد خونه ی بچه های همکلاسی که خونه دانشجویی داشتن.

حاضر بودم هر جایی باشم غیر خونه ی خودمون.

بابا اوایل خیلی زرت و پرت می کرد داد می زد دعوا می کرد کتک می زد. اما دید حریفم نمیشه. جلوی چشمشون ساعت 11 شب آلاگارسون کرده از خونه می زدم بیرون. از لجشون شبها تو اتاقم سیگار می کشیدم. دوست پسرام تا دم در خونه میاوردنم. جلوی در پیاده میشدم.

هر چند بابا فقط همون، شب بیرون رفتنها رو می دید و هیچ وقت مچم و موقع سیگار کشیدن یا پیاده شدن از ماشین دوست پسرام نگرفت.

یه وقتهایی قهر می کرد. حرف نمی زد. من و داخل آدم حساب نمی کرد و من خوشحال از اینکه دیگه مزاحمتی برام پیش نمیاره.

مامانم که همیشه سایلنت بود. همیشه ساکت. در نهایت همه ی حرفش 4 تا نفرین بود که الهی بمیرم و نباشم که نتونم آبروشون و ببرم.

تو یکی از همون دورهمیها با فرهود آشنا شدم. یه مرد مایه دار و خوشتیپ که 14-15 سال ازم بزرگتر بود. یه بار ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود و خیلی خیلی خوش گذرون. به نظرش آدم به دنیا اومده تا خوش بگذرونه و از زندگی لذت ببره.

ازش خوشم اومد. شاد بود و خیلی راحت وقتش و می گذروند. همه ی کارهاش به موقع بود. کار به موقع، مهمونی به موقع، دوست بازی به موقع.

تو زندگیش برنامه داشت. زندگیش ریتم داشت.

آدم خوبی بود و مهمتراز همه پولدار....

تو چند تا مهمونی بعد اونم دیدمش و هر بار کلی با هم حرف می زدیم. یه بار براش از تصمیمم گفتم از اینکه می خوام مستقل شم و از اون خونه برم. منتها با مشکلی به اسم پول مواجهم.

از تصمیمم استقبال کرد و پیشنهاد کرد حمایتم کنه. کلی خوشحال شدم و سریع قبول کردم.

البته می دونستم این حمایت بی خودی و از سر لطف نیست.

با هم دوست شدیم. اون به من چیزی و می داد که می خواستم و بهش نیاز داشتم. در مقابل منم به اون چیزی و می دادم که می خواست.

به کمک اون خونه گرفتم و زندگیم و سامون دادم. از 7 روز هفته 3 روزش پیش من بود. همه جوره با هم بودیم.

اون شیطنتش و داشت اما اولویتش من بودم. و من به حمایتش نیاز داشتم. برای همینم نمی تونستم ولش کنم. اونم خوب می دونست که جلوی من نباید کاری کنه.

با اینکه شیطنت می کرد جلوی من رعایت می کرد. درواقع ما جلویب همه دوتا دوست معمولی بودیم و در خلوت خیلی بیشتر از این حرفها بودیم.

همه چیز خوب بود تا اینکه توی یه مهمونی میترا رو دیدیم. یکی از دوستای قدیمی. به احترام خاطرات مشترکمون با هم خیلی گرم گرفتیم و من غافل از اینکه میترا تو قاپیدن پسرا استاده.

برای فرهودم کمین کرد، عشوه ریخت، خندید و دم به دقیقه سر راهش سبز شد. اونقدر رفت و اومد و خودش و بهش نزدیک کرد که فرهود به سمتش کشیده شد.

اون شبم که فهمیدم مثل الان یه گوشه نشستم و فقط سیگار کشیدم تا تصمیمم و بگیرم.

درسته که من و فرهود جفتمون آزاد بودیم که با کسای دیگه باشیم اما من بهش خیانت نمی کردم. از نظر من وقتی با یه نفرم باید با همون می بودم و اگه نمی خواستمش، یا از کس دیگه ای خوشم میومد باید با اولی تموم می کردم. دوستی با دو نفر در آن واحد برای من بی معنی بود و هست چیزی که برای خیلیها چه دختر و چه پسر معنی نداره.

ولی تو قانون من یه چیز مهم هست. دوست شدن با دوست پسر قبلی دوستام ممنونه. ظاهراً این قانون برای میترا بی معنیه و اون نه تنها با دوست پسر قبلی که با دوست پسر فعلی دوستاشم، دوست میشه و مشکلی نداره.

با شیطنتهای فرهود کنار می اومدم اما با دروغ گفتن و پنهون کاری و خر فرض شدنم کنار نمیومدم. با اینکه به دروغ بگه کار داره و بخواد بپیچونم و بره با میترا کنار نمیومدم. اگرم قراره با کسی باشی بهتره راستش و بگی نه دروغ.

اون شبم بیدار موندم و در نهایت تصمیم گرفتم. فرهود باید تموم میشد. باید می رفت. حمایتهاش باید می رفت و من باید دوباره مستقل میشدم و این بار باید به خودم تکیه می کردم نه به فرهود یا هیچ پسر دیگه ای که مثل اون به خودش اجازه بده با من مثل عروسک خیمه شب بازیش رفتار کنه که با کشیدن هر نخم بتونه من و اون جور که می خواد به حرکت واداره.

فرهود رفت، پولهاش رفت، حمایتهاش رفت و من مجبور شدم از اون خونه ی بزرگ به اینجا بیام. خوبیش این بود که با وجود فرهود من می تونستم حقوقم و تمام و کمال ذخیره کنم و بعد از رفتنش تونستم سر پا بایستم.

سیگار میون دستم بدون اینکه بکشمش تموم شد. ته سیگار و از تراس پرت کردم پایین. به خونه ی کوهیار نگاهی انداختم. چراغهاش روشن بود. پس خونه است. از توی خونه صدای موسیقی میومد.

گوشم و تیز کردم. قصد فضولی نداشتم اما حسی بود که تو اون لحظه بهم دست داده بود. صدای یه دختر و شنیدم که لوند کوهیار و صدا می کرد.

صدای خنده ی دو تا دختر دیگه هم میومد. بعد صدای کوهیار که جواب دختر اول و داد. در نهایت صدای یه پسر دیگه که به کوهیار یه چیزی و گفت.

لبخند زدم. مهمون داشت. سرش گرم بود. چه جوری این خسیس خان دلش اومد مهمون دعوت کنه. اون خودشم غذا نمی خوره. یعنی به اینا می خواد شام بده؟؟

دوباره لبخند زدم و برگشتم و بی سر و صدا رفتم تو خونه.
با آزاد با یه اس ام اس خداحافظی کردم، برای همیشه. لیاقتش بیشتر از یک اس ام اس نبود. اما یا نمیفهمید یا خودش و زده بود به نفهمی که بازم زنگ می زد و من بارها مجبور شدم ریجکتش کنم.

برای بهتر شدن روحیه ام زنگ زدم به آرشا و با هم رفتیم خرید. کلی خرت و پرت خریدم. خیلیهاشون شاید مصرفی نداشتن اما تو لحظه ی دیدنشون من و هیجان زده کرده بودن.

کلی شکلات و تنقلاتم خریدم که چشمهای آرشا رو 4 تا کرد و باعث شد با تعجب بپرسه: آرشین واقعاً می خوای همه ی اینا رو بخوری؟؟

نگاهی به نایلون پر تنقلات کردم و گفتم: نه اصلاً مگه می خوام خودکشی کنم؟؟؟

آرشا: پس چرا این همه چیز پر کالری خریدی؟؟؟

من: برای سیر کردن یه بچه ی گشنه.

آرشا که متوجه منظورم نشده بود گیج نگاهم کرد.

ایستادم و برگشتم سمتش و گفتم: اینا رو خریدم که اگه کوهیار اومد خونه ام یه چیزی باشه که بخوره. به خدا یه وقتهایی می ترسم که اگه خوراکیهام تموم شه از زور گشنگی بیاد منو درسته قورت بده.

آرشا همچین بلند خندید که دو سه نفری که دورمون بودن برگشتن و بد نگاهمون کردن.

بی توجه به نگاه اونها از فروشگاه بیرون اومدیم. کنار فروشگاه یه گل فروشی بود. با دیدن گلها هیجان زده شدم. رفتم سمتشون و تو یه تصمیم آنی رفتم تو مغازه. بوی گل فروشی و مخلوط گلهای مختلف مستم کرد.

مثل ندید بدیدا به گلها خیره شدم. خیلی دلم می خواست که یه موجود زنده تو خونه ام داشته باشم. یکی غیر خودم که نفس بکشه و بزرگ بشه. نمی تونستم حیوون نگه دارم چون بیشتر وقتم بیرون از خونه بودم و اون بدبخت تلف میشد اما می تونستم گل نگه دارم زیادم رسیدگی نمی خواست.

با هیجان به سمت گلدونها رفتم. وقتی از در مغازه بیرون اومدیم تو دست هر کدوممون به اضافه ی نایلونهای خرید 2 تا گلدونم بود.

آرشا رو رسوندم خونه و برگشتم خونه ی خودم. به زور وسایلم و بردم بالا. گلدونها رو گذاشتم کنار پنجره های طولی بلند تراس تا نور کافی بهشون بخوره.

به بامبوهای خوشگلی که تو گلدون شیشه ای گذاشته بودم و توش پر آب بود نگاه کردم. بدنه اش چه پیچشی داشت انگار مداوم در حال قر دادنه. به گل قهرکنم خیره شدم. انگار واقعاً جون داره جوری که می تونه تکون بخوره. با هر انگشتی که روی برگهاش می کشیدم خودشو جمع می کرد. گاهی که کف دستم و رو چند تا برگش می کشیدم کل شاخه اش و کج می کرد به پایین.

دوتا گلدون دیگه هم بودن. عاشقشون شدم. با وسواس جاهاشون و درست کردم.

گشنم شد. یاد سبزیهایی افتادم که خریده بودم. خوشحال رفتم و پاکشون کردم، شستمشون. چایی درست کردم و از یخچال پنیر بیرون آوردم.

نون تازه هم خریده بودم. نون و پنیر و سبزی همراه چایی عجیب بهم چسبید.

همین چیزهای کوچولو می تونست روحیه ی زیادی بهم بده. بوی سبزی حس فوق العاده ای بهم می داد.

من با همین چیزهای کوچیکم خوش بودم.

اگه فکر آروم باشه به هر چیز کوچیکی می تونی لبخند بزنی.

****

کیفم و برداشتم و عصبی از ماشین پیاده شدم. رفتم جلوی در پارکینگ که بازش کنم و ماشین و ببرم داخل.

اونقدر از صبح آزاد زنگ زده بود و اس ام اس داده بود که اعصاب برام نزاشته بود. من نمی دونم حرفش چیه؟ اون که از اولشم می دونست این کارها رو بکنه تهش همین میشه. خوب الان چی می خواد؟؟؟

درسته که از اول بهش گفتم من فکرم بازه و مشکلی ندارم که شیطنت کنه اما منظورم این نبود که همون شبی که بهش نیاز دارم بره با یکی دیگه عشق و حال.

وقتی گفتم مشکلی ندارم برای وقتهایی گفتم که من نیستم چشمش یکی و دیده خوشش اومده خواسته یه شیطنت زودگذری بکنه. یا مسافرته خواسته بره عشق و حال.

چون ممکن بود خودمم این وسطا یکی و ببینم ازش خوشم بیاد. یا دلم بخواد با یکی دیگه دوست بشم. درسته که اگه این اتفاق برای من بی افته من همون موقع با اون آدم نمیرم اولش با دوست پسرم اگه لازم باشه تموم میکنم بعد. همه ی آدمها آزادن و تنوع طلب.

اما این دلیل نمیشه آدم باید خودش شعور داشته باشه وقتی با دوست دخترت می ری تو یه مهمونی نباید همون شب دست یکی دیگه رو بگیری بری خونش.

باید اونقدر درک داشته باشی که وقتی دوست دختر داری خودت نری طرف کسی. از خیانت خوشم نمیومد.

براش حد و مرزی نذاشتم چون تعهد نمی خواستم و تعهد نمیدادم.

شیطنت های آزادم تا وقتی من ازشون خبر نداشتم یا تا وقتی که براش مهم و جدی نبودن برای منم مشکلی نبود اما حالا....

اس ام اس هاش ته خنده بود. فکر می کرد با 4 تا حرف عاشقانه که برای دختر بچه ها خوبه می تونه نظرم و تغییر بده؟؟؟

خوشم نمیومد بی خودی گوشیم زنگ بخوره. دفعه ی آخر که زنگ زد عصبی مجبور شدم گوشیم و خاموش کنم تا دیگه صداش در نیاد.

لعنتی پس این کلید کجاست؟؟

هر چی تو کیف می گشتم دسته کلیدم و پیدا نمی کردم. رو پاهام رو زمین نشستم و کیفم و برعکس کردم. توش پر خرت و پرت بود. بین وسایلی که حالا رو زمین پهن بودن می گشتم اما خبری از کلید نبود.

لعنتی .. لعنتی.. آزاد لعنتی.

صبح اونقدر زنگ زد که یادم رفت کلید و از پشت در بردارم. حالا چی کار کنم؟ چه جوری برم تو خونه؟؟؟
مثل ماتم زده ها رو پاهام نشسته بودم و به وسایلم که نقش زمین بودن خیره شده بودم.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، جوجو خوشگله ، هستی0611
#15
قسمت 12


صدای بوق باعث شد سرم و بلند کنم. با دیدن کوهیار که تو ماشینش، پشت ماشین من ایستاه بود نگاه کردم.
کوهیار: چی شده؟ چرا اونجا نشستی؟
غمزده گفتم: کلیدم و تو خونه جا گذاشتم موندم پشت در.
بلند خندید.
-: واسه همین غمبرک زدی؟
سری تکون دادم. از ماشین پیاده شد و اومد سمتم. نشست کنارم و همه ی وسایلم و دونه دونه گذاشت تو کیفم. کیفم و جمع کرد و زیر بغل من و گرفت و بلندم کرد.
هنوز لبش پر خنده بود. من و به سمت ماشینش برد و گفت: حالا لازم نیست ماتم بگیری الان بیا خونه ی من. داری از خستگی وا میری. بعد یه فکری می کنیم.
راست می گفت داشتم هلاک میشدم. امروز خیلی کار کردم و فشارهای عصبی هم مزید بر علت شده بود و داشت از پا درم می آورد.
بی حرف دنبال کوهیار سوار ماشینش شدم. نشست و ماشینش و برد یه خونه جلوتر و جلوی پارکینگش نگه داشت.
پیاده شد اول ماشین من و برد یه گوشه ای درست پارکش کرد و بعد برگشت تو ماشین. سویچم و بهم داد و با ریموت در پارکینگ و باز کرد.
گشنه بودم، خسته بودم. خدایا توی خونه ی این کوهیار که مطمئنن چیزی برای خوردن پیدا نمیشه بهتره اونجا یکم استراحت کنم تا این آقا یه فکری برای خونه ام بکنه.
جلوی در خونه اش ایستادیم و با کلید در و باز کرد. تعارف کرد اول وارد بشم.
وارد شدم و خودش پشت سرم اومد کفشش و در آورد و رفت تو خونه. دودل بودم کفشم و در بیارم یا نه؟ از صبح پام تو کفش بود و دلم نمی خواست دفعه ی اولی که اومدم خونه ی کوهیار پاهام بو بده.
کفشم و در آوردم اما نمی خواستم با این پاها برم تو خونه. از همون جا داد زدم.
من: کوهیار دستشویی کجاست؟
کوهیار: همون در جلوییته.
دستشویی درست رو به روی در بود. تند خودم و پرت کردم تو دستشویی و اول جورابهام و در آوردم و بعد پام و جورابها رو تمیز شستم. دیگه بو نمی داد.
خوشحال از دستشویی اومدم بیرون.
مشتاق بودم خونه اش و ببینم. تو تصوراتم خونه اش یه خونه ی نامرتب بود.
تا وارد هال شدم از دیدن خونه دهنم باز موند. از جلوی در توی خونه پیدا نبود چون با یه راهرو از خونه جدا میشد.
خونه اش برخلاف تصور من مرتب و تمیز و نورانی بود. همه جا روشن بود و تو چیدمان خونه نهایت سلیقه رو به خرج داده بود.
یه قسمت خونه رو سنتی چیده بود با قلیون و قالیچه و.... و قسمت دیگه رو خیلی مدرن با یه بار کوچولو... یه کتابخونه ی خوشگل با کلی کتابم گوشه ی خونه بود.
آشپزخونه اش اپن بود. با امیدواری به آشپزخونه نگاه کردم که شاید کثیف باشه من یکم روحم و آروم کنم. اما برعکس از تمیزی برق می زد و حتی یه لیوان کثیفم رو کابینت یا سینک نبود.
یه دست مبل قهوه ای سوخته با پارچه ای شبیه مخمل که خیلی راحت به نظر می رسید وسط حال بود.
روی میز وسط یه ظرف سه تیکه ی دسته دار بود که مثل کیک طبقه بندی شده بود. رو طبقه ی اولش پر بود از سوهان و کنجد و برنجک.
طبقه ی دوم پر شیرینی برنجی و کاک و نون خرمایی و طبقه ی سوم هم راحت الحلقوم در رنگهای مختلف چیده بود.
یه ظرف دیگه هم بود که گرد بود و اونم چند قسمت داشت تو هر قسمتش یه مغز بود. مغز پسته، بادم، تخمه و ....
یه ظرف بلوری پر شکلاتم بود.
اصلاً باورم نمیشد اینجا خونه ی کوهیار باشه. انقدر تمیز. انقدر مرتب و این همه سلیقه.
یاد بار اولی که کوهیار خونه ام و دیده بود افتادم.
روزنامه ها پرت، شکلاتا پخش، کوسن جلوی تلویزیون. راستش یکم خجالت کشیدم.
هنوز داشتم با ناامیدی خونه رو می گشتم که یه ایرادی ازش پیدا کنم که کوهیار لباس عوض کرده از تو اتاق اومد بیرون.
لباس راحتی پوشیده بود یه شلوار مشکی آدیداس با یه تیشرت خاکستری. والا من تو خیابونم میبینم ملت از این شلوارا می پوشن. تو خونه هم خوشتیپه.
کوهیار نگاهی به من که هنوز اون دم ایستاده بودم کرد و گفت: چرا اونجا ایستادی؟ بیا تو تعارف نکن. بیا بشین.
آروم و سر بزیرمثل دخترای خوب و خانم رفتم نشستم رو مبل. انقدر همه جا تمیز بود که می ترسیدم با نشستنم کثیفش کنم. خدا رو شکر که جورابام و شسته بودم یکم آبروم حفظ شده بود.
کوهیار رفت توی آشپزخونه و از اونجا داد زد.
کوهیار: چایی می خوری یا قهوه؟؟؟
خمار قهوه بودم. تند گفتم: قهوه.
یکم بعد کوهیار با یه سینی که توش 2 تا فنجون قهوه بود برگشت.
دوست داشتم بپرم سمت فنجون اما دیدم زشته. آروم نشستم تا تعارفم کنه. کنارم نشست و تعارف کرد.
کوهیار: راحت باش چرا پالتوتو در نیاوردی؟؟؟
نمی دونستم چرا. شاید اونقدر تو جو خونه آرامش بخشش بودم که یادم رفت. درسته آرامش بخش بهترین کلمه ای بود که به این خونه می خورد. پاشدم و پالتوم و در آوردم. زیرش یه لباس آستین بلند داشتم. از ترس سرما لباس گرم می پوشیدم. کوهیار بلند شد و پالتوم و گرفت و برد تو اتاق گذاشت و برگشت.
در سکوت قهوه امون و خوردیم. واقعاً لذت بخش بود.
فنجونم و گذاشتم روی میز. کوهیار برگشت سمتم و گفت: ببینم کلید یدکی دست کسی نداری نه؟
با سر گفتم نه.
متفکر دستی به چونه اش زد و گفت: من می تونم از رو تراسها رد بشم ولی خوب چه جوری وارد خونه ات بشم؟؟
تند و خوشحال از جام پریدم و گفتم: همینه از رو تراس میرم تو خونه. صبح که داشتم می رفتم برای اینکه گلهام هوا بخورن در تراس و باز کردم و اونقدر فکرم مشغول بود که یادم رفت ببندمش.
کوهیار یه ابروش و انداخت بالا و گفت: خوبه ولی فکر کنم گلهات جای هوا خوری منجمد شدن. امروز خیلی سرد بود. حالا که مشکل خونه ات و کلید و در، حل شد بشین با هم شام می خوریم و بعد برو.
دوست داشتم برم خونه و بدون شام بخوابم. اما دلم نیومد این فرصت و از دست بدم. معلوم نبود چه شامی بهم میده اما حتی اگه یه تخم مرغ ساده هم بهم میداد غنیمت بود. کم نیومده بود خونه ی من و غارت نکرده بود.
ترجیح دادم بشینم و این تنقلات روی میزش و بخورم.
با لبخند نشستم سر جام. کوهیار بلند شد و فنجونها رو برد تو آشپزخونه. تو آشپزخونه سرگرم کار شد منم از بی کاری تلویزیون و روشن کردم. یه آهنگ ملایم در حال پخش بود. اونقدر آروم و قشنگ بود که بی اختیار چشمهام روی هم افتاد.
با حس پرت شدن سرم چشمهام و باز کردم.
من کجام؟ اینجا کجاست؟
کوهیار: دیدم نشسته خوابت برد گفتم بیدارت نکنم بزارم یکم استراحت کنی. ظاهراً خیلی خسته ای.
سرم و چرخوندم و به کوهیار که پشت اپن ایستاده بود و سالاد درست می کرد نگاه کردم.
نگاهی به خودم کردم قبل اینکه بشینم رو مبل کامل دراز کشیده بودم و رو تنم یه پتوی تابستونه بود. چون هوای خونه ملایم و خوب بود. حتماً کار کوهیاره. لبخندی زدم. خیلی با ملاحظه بود.
پا شدم رفتم تو دستشویی دست و صورتم و یه آب زدم. وقتی برگشتم کوهیار صدام کرد برای شام.
رفتم سمت آشپزخونه. منتظر بودم که یه تخمه مرغ نیمرو جلوم بزاره اما بوهای خوبی که به مشام میومد یکم عجیب بود و احتمال نیمرو و کم می کرد.
ریز ریز بو می کشیدم و می رفتم تو آشپزخونه می خواستم کشف کنم چی پخته. پام و تو آشپزخونه گذاشتم و با بهت تونستم حدس بزنم غذاش چیه و همزمان با گفتن اسم غذا چشمم به میز چیده شده افتاد.
با ناباوری گفتم: قورمه سبزی؟؟؟
کوهیار برگشت سمتم و ظرف سالاد و گذاشت روی میز بهم اشاره کرد که بشینم.
کوهیار: آره. نمی دونم دوست داری یا نه از عصر دارم حاضرش می کنم رفته بودم بیرون یکم خرید کنم که تو رو جلوی در دیدم. این غذا قسمتت بود.
صندلی و کشیدم بیرون و نشستم پشتش. غذا به شدت بوی خوبی میداد. رنگ و شکلشم عالی بود از برنج هنوز بخار میومد. برنج دون شده بود و حسابی قد کشیده بود. سالاد شیرازی با آبلیمو که من خیلی دوست داشتم. ماست و نوشابه و یه پارچ آب و یه ظرف هم بود که توش چند مدل ترشی بود.
حتی تصور اینکه کوهیار انقدر با سلیقه باشه و بتونه این غذا رو درست کنه برام سخت بود.
اونقدر شوکه بودم که نمی تونستم چیزی بگم. خودش بشقابم و برداشت و برام غذا کشید. با اولین قاشقی که تو دهنم گذاشتم چشمهام گرد شد. تند لقمه رو فرو دادم و بلند گفتم: عالیه ...
اونقدر بلند بود که باعث شد کوهیار تکونی بخوره. یه اخم ریز و نا مطمئن کرد و گفت: ممنون.
مطمئن نبود حرفم جدی باشه اونم به خاطر تن صدای بلندم ولی عالی بود. حرف نداشت. من و یاد غذاهای مامانم می نداخت و چقدر دلم برای دست پختش تنگ شده بود.
فرصت حرف زدن نداشتم. همچین با ولع افتادم سر غذا که خودمم فکر نمی کردم بتونم با این سرعت این همه غذا رو بخورم.
بعد از خالی کردن دومین بشقابم قاشق و چنگالم و زمین گذاشتم. داشتم می ترکیدم.
با هیجان و خوشحالی گفتم: من معمولاً شام نمی خورم.
چشمهاش کوهیار خندون شد. تند گفتم: بله به خاطر غذای فوق العاده ات کلی خوردم. الان قاعدتاً باید به خاطر این همه کالری که باعث شدی وارد بدنم بشه نفرینت کنم اما دمت گرم حرف نداشت. بهترین غذایی بود که بعد مدتها خوردم. ببینم تو همیشه این جور به خودت می رسی؟؟؟
کوهیار مدتها بود که غذاش و تموم کرده بود و به احترام من پشت میز نشسته بود.
لبخندی زد و گفت: نه همیشه. روزهایی که حس خوبی دارم دوست دارم برای خودم آهنگ بزارم و آرامش بگیرم. آشپزی کنم و به جای اینکه از چایی کیسه ای استفاده کنم چایی دم کنم. بوی غذا و چایی دم کرده که تو خونه می پیچه بهم حس خوبی میده یه جور روحیه و انرژی.
چقدر حرفهاش برام آشنا بود. چقدر حسش برام قابل لمس بود. انگار داشتم خودم و می دیدم. حسهایی که خودم لمس می کردم و می گفتم.
لبخندی زدم و آروم گفتم: دقیقاً مثل من.
از جام بلند شدم و خواستم میزو جمع کنم که سریع بلند شد و گفت: نه نه دست نزن خودم جمع می کنم تو برو بشین.
اخم کردم و دلخور گفتم: یعنی چی؟ می خوام کمک کنم. غذا به این خوبی درست کردی حداقل بزار تو جمع کردن میز و شستن ظرفها کمکت کنم.
کوهیار: نه لازم نیست کار خودمه.
من: چه طور تو میای خونه ی من، من پرو پرو ازت کار می کشم. پس یعنی من تعارف ندارم و فکرم نمی کنم تو هم اهل تعارف باشی پس بکش کنار بزار به کارم برسم. اگه یه درصد احتمال میدی که با این کارت من آدم میشم و وقتی اومدی خونم دیگه بهت کار نمیدم سخت در اشتباهی.
بلند خندید و دیگه چیزی نگفت. با هم میز و جمع کردیم و ظرفها رو شستیم. تو هال نشستیم و به آهنگهای قدیمی و خاطره انگیز گوش دادیم و چایی دم کشیده خوردیم.
کوهیار گفت: راستی یه فیلم جالب دارم خیلی تعریفش و شنیدم می خوای ببینی؟
من که خوابم و رفته بودم و دیگه خسته نبودم گفتم: هستم بزار ببینیم.
رفت و فیلم و گذاشت تو دستگاه. من رو مبل نشستم و یه کوسن گذاشتم رو پاهام و آرنج هام و تکیه دادم بهش و خیره شدم به تلویزیون. کوهیارم اومد پایین پام نشست و تکیه داد به مبل و یه دستشم گذاشت رو کوسن روی پای من.
دکمه ی پلی و زد و با هم مشغول دیدن فیلم شدیم.
انصافاً فیلم قشنگی بود. اونقدر قشنگ بود که حتی وقتی تموم شد و اسمهای دست اندرکاران تهیه ی فیلم رو صفحه بالا می رفت ما دوتا هنوز تو جو فیلم به صفحه نگاه می کردیم.
تازه بعدش بحث سر فیلمه شروع شد. داشتیم با هم حرف می زدیم که حواسم رفت سمت موهاش. خیلی بلند شده بود و دیگه فرمش و از دست داده بود.
بی اختیار دست جلو بردم و انگشتهام و فرو کردم تو موهاش. حرفش و قطع کرد. ساکت شد و به حرکات من خیره موند.
زل زدم به موهاش و مشغول وارسی شدم. شنیدید که میگن هر کی شغلش هر چی باشه تو همه جای دنیا هم که باشه اولین چیزی که جذبش می کنه چیزهائیه که مربوط به کارشه. یه معمار همیشه ساختمون ها جذبش می کنن. یه دندون پزشک زوم دندونهای آدمها میشه. یه معلم همیشه به دست خط و نوشته های اطرافیانش توجه می کنه. یه کفاش به کفشها و منم به خاطر تجریه ای که تو آرایشگری داشتم طبیعتاً موهای کوهیار جذبم کرده بود. داشتم تو ذهنم فکر میکردم که موهاش چقدر و چه جوری کوتاه بشن بهش بیشتر میاد.
تو حال خودم بودم. آروم گفتم: موهات خیلی بلند شده.
کوهیار: آره باید کوتاهشون کنم هنوز وقت نشده.
من: می خوای من کوتاهشون کنم؟
نامطمئن گفت: می خوای کچلم کنی؟؟؟
خندیدم ودستی که تو موهاش بود و بیرون آوردم و زدم تو سرش و گفتم: دیوونه. نه بابا می خوام یه فرم قشنگ بهشون بدم. موهات پر پشته حیفه خراب شن یا این جوری هپلی باشی.
یه ابروش و انداخت بالا و با لبخند گفت: آرایشگره که کارش اینه همیشه یه گندی می زنه دیگه نمی خوام موهام و بدم دست یه ناشی که نابودشون کنه.
آروم موهاش و کشیدم و خم شدم و سرم و بردم جلو صورتش و گفتم: دفعه ی آخرت باشه به من میگی ناشی. ناسلامتی من دیپلم آرایشگری دارم.
با تعجب نگام کرد و ناباور با یه صدای بامزه گفت: واقعـــــــــــــــــاً ؟؟؟
از لحنش خنده ام گرفت. موهاش و ول کردم و خودم و کشیدم عقب و گفتم: گمشو دیوونه این چه طرزشه؟ واقعاً.
با شک پرسید: تا حالا کارم کردی؟؟؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: هم آره هم نه. بیشتر برای دوستام و دورو بریهام کار انجام میدم. دست به سر و صورت هر کسی نمی زنم.
نیشم و باز کردم و سری تکون دادم. یه چشم غره بهم رفت.
یکم فکر کرد و با تردید گفت: اپیلاسیونم انجام میدی؟
متعجب یکم اومدم جلو و گفتم: بعضی وقتها.
نیشش گوش تا گوش باز شد و خوشحال گفت: کمک خواستی برای اپیلاسیون خبرم کن. جان من تعارف نکنیا. من خوشم میاد دست خیر داشته باشم.
اول چشمهام از تعجب گشاد شد. بعد که متوجه منظورش شدم پق زدم زیر خنده و ولو شدم رو مبل. و یه لگد حواله ی بازوش کردم که حتی تکونم نخورد.
بچه پررو می خواست بیاد ملت و کامل دید بزنه.
خندیدنم که تموم شد گفتم: پاشو خودتو جمع کن کی گوشت و میده دست گربه.
دوباره نیشش شل شد. یهو سریع از رو زمین بلند شد و گفت: آخ جون. چه خوب شد. خدایی می تونی بدون گند زدن موهام و کوتاه کنی؟؟؟ جان من؟
با بدجنسی گفتم: بیشتر از اونم بلدم. می خوای موهات و مش کنم.
یه چشم غره بهم رفت و گفت: نخیر همون کوتاه کنی خوبه. فردا یه جلسه ی مهم دارم و عزا گرفته بودم چی کار کنم.
خندیدم و گفتم: بله می تونم فقط بگو ببینم قیچی و شونه داری؟؟
سرش و خاروند و گفت: داشتن که دارم ولی نمی دونم به کارت میاد یا نه؟
با هم رفتیم تو اتاقش. کلی شونه و برس داشت اما به درد کار من نمی خورد. از بینشون یه دونه برداشتم که به نسبت بهتر از بقیه بود. قیچیشم خیلی زپرتی بود اما دیگه چاره ای نبود.
رفت یه پارچه ی گنده آورد پهن کرد تو هال و جلوی مبل و یه چیزیم آورد انداخت دورش که موها نریزه رو لباسش.
منم نشستم رو مبل و کوهیار اومد نشست جلوی پام. خودم و کشیدم جلو که رو سرش تسلط داشته باشم و دسست به کار شدم.
با قیچی کردن اولین دسته ی مو یه مبارک باشه گفتم. کوهیارم تمام مدت داشت مسخره بازی در میاورد هی صداش و نازک می کرد و هی جیغای ریز می کشید و هی با ادا و اصول میگفت وای گوشم و بریدی. وای زیادی کوتاه کردی. وای خدا زلیلت کنه همه ی گیسامو پر پر کردی.
همچین صداش و نازک و زنونه کرده بود که با هر حرفش به زور جلوی خودم و می گرفتم که خندیدنم باعث نشه جدی جدی گند بزنم تو سرش.
یه بارم همچین جنگ انداخت به پام که سکته کردم و کلی دردم گرفت. نزدیک بود یه دسته ی گنده از موهاش و قیچی کنم.
با حرص گفتم: کوهی دیوونه درست بشین و فکتم ببند. تو که نمی خوای فردا با موهای نمره 4 بری تو جلسه؟
یه دونه محکم با دست کوبید تو صورتش و با صدای زنونه ای با عشوه گفت: وای خاک به سرم کچل شم یعنی؟ شوورم میاد خفه ات می کنه عاشق موهای بلنده. بعد باید گیسای خودتو ببری بچسبونی به سرم استکشنه انسکشنه چی چیه از اوناش باید بکنی.
بلند بلند خندیدم. این پسره آروم بگیر نبود. مجبور شدم دوتا پام و بچسبونم به بازوهاش که نتونه تکون بخوره. یه جورایی قفلش کرده بودم.
با تهدید بهش گفتم: کوهیار یا آروم می گیری یا من میدونم و تو.
فکر کنم از ترس نابودی موهاش و جلسه بود که آروم گرفت و اون موقع بود که تونستم درست و حسابی موهاش و کوتاه کنم. کوتاهی تموم شد. ازش پرسیدم ژلی چیزی داره یا نه. گفت تو اتاقه. رفتم و آوردم و با دقت زدم به موهاش.
وقتی تموم شد پاشدم و با رضایت یه دور دورش چرخیدم و یه لبخند زدم.
کوهیار نامطمئن گفت: ریدی؟؟؟
با چشمهای گرد معترض گفتم: بیشعـــــور ریدی چیه؟؟؟
کوهیار: آخه لبخندت یه جوری بود گفتم رو سرم چهارراه باز کردی.
خندیدیم و بازوهاشو گرفتم و هلش دادم تو اتاق و بردمش جلوی آینه.
موهاش و فرمی کوتاه کرده بودم که بیشتر از هر حالتی بهش میومد. صورتش و قشنگتر نشون می داد و علاوه بر اون خیلی شیکش کرده بود.
با رضایت تو آینه به خودش نگاه کرد. سرش و به چپ و راست تکون داد و بازم نگاه کرد. دستی به موهاش زد و گفت: نه خانم دستتون درد نکنه شوورمون راضی میشه. نیاز به استکشین نیست. وای خدا امشبه رو بگو ...
اینو با صدای زنونه و عشوه گفت و چند بار تند تند پلک زد و آخرشم سرش و انداخت پایین و ریز خندید که مثلاً خجالت کشیده.
مرده بودم از خنده پسره ی منگل....
برگشتم تو هال. دیگه وقت رفتن بود. فردا باید میرفتم سر کار.
من: کوهیار میشه پالتوم و بیاری؟ دیگه باید برم.
کوهیار با لبخند و صدای کشیده گفت: حالا شب میموندی؟
اخم ریزی کردم و در حالی که لبخندم داشتم گفتم: برو بچه پررو روتو کم کن.
می دونستم داره شوخی میکنه. کلاً خیلی شوخی دوست داشت. همه اشم نمک می ریخت.
رفت تو اتاق و با پالتوم برگشت. پوشیدم و شالم و گذاشتم و کیفمم برداشتم.
منتظر کوهیار موندم.
کوهیار: من میرم تو تراس در و باز می کنم بعد تو از در بیا تو باشه؟؟
سری تکون دادم. کوهیار رفت سمت تراس و منم مثل خیره ها دنبالش رفتم.
برگشت و نگام کرد و گفت: تو کجا؟
من: می خوام بیام ببینم.
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و چیزی نگفت. رفت تو تراس و با یه قدم بلند رفت روی لبه ی تراس خونه ی خودش و از اونجا با یه قدم دیگه راحت رفت رو تراس منو پرید پایین.
خیلی از حرکتش خوشم اومد. حس می کردم کلی هیجان داشت.
بی اختیار به لبه ی تراس نزدیک شدم. کیفم و گذاشتم پایین و بسم ... بسم ... آویزون شدم و به زور رفتم بالای دیوارچه ی تراس. بی اختیار از اون بالا به پایین نگاه کردم. چندان زیاد نبود اما یهو ترسیدم و نتونستم دیگه قدم از قدم بردارم.
حس می کردم پاهام می لرزه. با ترس کوهیار و صدا کردم.
من: کو ...کوهیار .... کوهــــــــیار ...
با صدای من کوهیار برگشت و با دیدنم رو لبه ی تراس در حالی که از ترس فقط به کف پارکینگ زیر پام نگاه می کردم با یه قدم سریع اومد نزدیکم و دستش و دراز کرد سمتم.
کوهیار: تو اون بالا چی کار می کنی؟؟؟ دستم و بگیر بیا این سمت.
تند اما با ترس دستش و گرفتم و با اطمینان به دست قفل شدم بین انگشتهاش 20 سانتی متر فاصله ی خالی بین تراسها رو با یه قدم نامطمئن طی کردم و رسیدم به لبه ی تراس خودم.
کوهیار دستم و ول کرد و دوتا دستش و گذاشت دو طرف کمرم و خیلی راحت از لبه ی تراس بلندم کرد گذاشتم پایین.
هنوز از تصویر کف پارکینگ در حال لرز بودم.
کوهیار: وقتی می ترسی چرا رفتی بالا؟؟
به زور آب دهنم و قورت دادم. تموم شده بود.
سرم و بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: به نظر هیجان انگیر میومد.
یه خنده ای کرد و گفت: خوب حالا چه طور بود؟
روراست گفتم: وحشتناک اما مهیج.
دوباره خندید.
کوهیار: خیلی روت زیاده.
تو جوابش لبخندی زدم.
نگاهی به در تراسم کرد و گفت: خوب درم که بازه. فکر کنم دیگه اینجا کاری ندارم. خیلی خوشحال شدم که دیدمت و شب خوبی داشتم.
من: ممنون بابت کمکت و مرسی بابت شام خوشمزه ات و شب قشنگی بود تشکر.
شیطون گفت: تا باشه از این شبها. خونه شما ... یا ما ...
فکر کنم دلش هوس خوراکیهای خونه ی من و کرده.
با هم دست دادیم و کوهیار با یه قدم خیلی راحت رفت رو تراس خودش. کیفم و برداشت و دراز کرد سمتم. کیفم و ازش گرفتم و دوباره ازش تشکر کردم و بعد هر دو رفتیم تو خونه ی خودمون.
بی خیال ماشینم شدم که تو خیابونه. کسی یه پراید و نمی دزده. خسته بودم و با این روحیه ای که از کوهیار گرفته بودم الان خواب خیلی می چسبید.
ملیکا: آرشین میای بریم خرید؟ من برای سفر هیچ لباسی ندارم الانم که سرده بریم من یه پالتویی چیزی بگیرم.

سرم تو کامپیوتر بود و مشغول کار بدون اینکه سرم و بلند کنم گفتم: باشه بریم ولی من ماشین ندارم دیروز یادم رفت بنزین بزنم امروزم بنزینش کم بود نتونستم بیارمش.

ملیا با قر گفت: ایــــــــــش ... هر وقت به من میرسه ماشینش و قایم می کنه. بی خیال ماشین نخواستیم خودتم بیای خوبه.

سرم و از رو کامپیوتر برداشتم و بهش نگاه کردم.

من: میگم چرا صبر نمی کنی بریم اونجا لباس بخری؟؟؟ اینجا همون لباس اون ورو با کلی منت گرونتر بهت می ندازن.

ملیکا: خوب آخه هیچ لباس خوبی ندارم. نگران نباش اونجا هم که اومدم می خرم.

بعد نیشش و باز کرد. یه پشت چشم براش نازک کردم. رو به شیده که داشت با یکی از همکارها حرف یکم زد گفتم: شیده تو هم میای؟؟

برگشت سمتم و گفت: کجا؟

من: خونه ی زن بابای من. خرید دیگه.

شیده: نه نمیام قراره با محسن برم بیرون.

سری تکون دادم و دوباره مشغول کارم شدم. امروز اخرائی اومد و یه گروه سه نفره رو انتخاب کرد برای ماموریت ترکیه. من و ملیکا و یکی دیگه از همکارامون. شیده هم چون قبلاً رفته بود این نوبت نمیومد.
سفرهای برون کشوریمون بیشتر جنبه ی آموزشی داشت. برامون کلاس می زاشتن و چیزهای مختلف و تو روابط وموقعیتها بهمون یاد یاد می دادن. بستگی به مدت کلاسها سفر ماها هم طول میکشید.


بعد ساعت کاری با شیده خداحافظی کردیم و با ملیکا رفتیم برای یه گشت و گذار طولانی و خسته کننده.

چون ملیکا با اینکه خوش سلیقه بود اما خیلی بد خرید بود. یعنی تا همه ی مغازه ها رو زیر و رو نمی کرد محال بود چیزی بخره. حالا شاید بعد کلی گشتن بازم می رفت از همون مغازه اولیه می گرفتا ولی فرقی نمی کرد کل پاساژ و باید می گشت.

شیده معمولاً حوصله ی خرید این جوری و نداشت برای همینم کمتر با ملیکا می رفت خرید و من بیشتر باهاش همراه می شدم چون با اینکه زود انتخاب می کردم اما خیلی گشتن و دیدن مغازه ها رو دوست داشتم بهم روحیه می داد. یه جور خرید درمانی بود.

صبح که از خونه میزدم بیرون آفتاب بود به چه قشنگی. منم جو زده فکر کردم بهاره دیگه لباس گرم نپوشیده بودم یعنی یه بلوز آآآآآستین بلند پوشیده بودم و یه کتم رو مانتوم بود اما داشتم کم کم یخ می زدم.

بالاخره ملیکا یه پالتویی و پسندید و رفت تو اتاق پرو که بپوشه. خدا خدا می کردم تن خورش خوب باشه که همین و بگیره بریم.

یکم صبر کردم تا بپوشه اما وقتی دیر کرد رفتم در زدم ببینم خفه نشده باشه اون تو بمیره؟

در زدم و منتظر موندم. آروم صداش کردم. در و باز کرد. صداش میومد داشت با موبایل حرف می زد و همون جور خودش و پالتو پوشیده تو آینه دید می زد.

خداییش پالتوش خیلی قشنگ بود البته پولشم قشنگ بود فکر کنم حدود 300 تومن براش در میومد.

ملیکا: باشه میایم. کارم تموم شد تا یه ربع دیگه اونجاییم. باشه منتظر می مونم زود بیا.

حوصله نداشتم ببینم با کی داره حرف می زنه. فقط خوشحال بودم از اینکه گفت کارمون داره تموم میشه یعنی پسندیده بود.

گوشی و قطع کرد و گفت: همین خوبه می گیرمش.

خوشحال شدم. در و بست یه دو دقیقه ی بعد اومد بیرون پالتو رو حساب کرد و با کلی عشوه 50 تومن تخفیف گرفت و رفتیم بیرون.

خوشحال از اینکه بالاخره میتونیم بریم خونه، تو یه جای گرم، از پاساژ بیرون اومدم و رفتم سمت خیابون که ماشین بگیریم. ملیکا دستم و کشید و من و با خودش برد سمت راست.

با تعجب برگشتم نگاش کردم و گفتم: کجا داری میری؟ نگو که بازم خرید داری. به جان ملیکا من دارم فریز میشم.

ملیکا بدون توجه به من گفت: خرید ندارم میبرمت یه جایی که گرم بشی. شایان زنگ زد گفت با یکی از دوستاش قرارِ کاری داره می خواد باهاش شام بخوره گفت با هم باشیم.

من: خوب اونا می خوان شام بخورن به ما چه؟؟؟

ایستاد. همون جور که داشت خیابون و نگاه می کرد که از کدوم طرف بره بهتره گفت: بابا این یارو براش مهمه از این به بعد قراره خیلی با هم همکاری داشته باشن. مدیرعامله. برای همین شایان می خواد باهاش صمیمی تر بشه. می خواد باهاش تریپ دوستی بیاد که یارو هم هواش و داشته باشه.

من: یعنی می خواد خرش کنه؟؟

برگشت و یه چشم غره بهم رفت و گفت: خر چیه؟ می خواد باهاش راحت باشه، ندار بشن می فهمی که؟؟

من: آهان ... خوب برای ندار شدنش ما نیازیم؟

ملیکا خیره به یه جایی مستقیم رفت سمتش و تو همون حال گفت: آره دیگه از این به بعد فکر کنم تو همه ی دور همی هامون و مهمونیها و ... این پسره هم باشه. شایان میگفت خیلی پسر خوبیه.

بی حوصله پوفی کردم و گفتم: حالا که منو به زور دارین میبریم پس پول شام با شما. من باید هوای جیبم و داشته باشم تا بعد سفر ترکیه. می دونم بیام اونجا کلی خرید می کنم. هنوز کلی قسط و بدهی دارم.

ملیکا ایستاد و گفت: رسیدیم. باشه بابا مهمون شایانیم خوبه؟؟

خوشحال سری تکون دادم. سر بلند کردم دیدم جلوی یه رستوران ایستادیم. رستورانش شیشه های طولی گنده داشت که توی رستوران پیدا بود. جای خوبی به نظر میومد و از همه مهمتر گرم بود.

با لبخند قدم برداشتم برم تو رستوران اما ملیکا دستم و کشید و گفت: همین جا منتظر میمونیم تا شایان بیاد. گفت نزدیکه.

قیافه ام شد ناله. من سردمه.

چاپلوسانه خودم و کج کردم سمت ملیکا و گفتم: نمیشه من برم تو براتون جا بگیرم؟؟؟

ملیکا بی تفاوت گفت: جا لازم نیست. شایان زنگ زده میز رزرو کرده.

تیرم به سنگ خورد. ناچاراً همون جا ایستادم و دستهام و بغل کردم و مدام این پا اون پا شدم که شاید کمتر سردم بشه. یکی من و می دید فکر می کرد دستشویی دارم.

حدود 7-8 دقیقه گذشت. داشتم فکر می کردم منم مثل دختر کبریت فروش توی این سرما می میرم. لامصب برفم نمیومد یکم از سوز هوا کم بشه. تو کیفم فندک دارم چقدر می تونم با اون گرم بشم؟

ملیکا از کنارم یه قدم به جلو رفت و خوشحال گفت: رسیدن.

ذوق زده سرم و بلند کردم و خیره شدم به مسیر تا باور کنم که گرما نزدیکه. با دیدن ماشین شایان خوشحال چشمهام و بستم و سرم و یکم بردم بالا و رو به خدا گفت: خدایا شکرت واقعاً اسفبار بود که تو قرن 21 تو سرما قندیل ببندم. مثل قرون وسطا.

داشتم پیش خودم یه تصویر از ورودمون به رستوران و هجوم هوای گرم به سمتمون تجسم می کردم و حس شیرین گرم شدن و آروم گرفتن و لمس می کردم.

شایان: سلام به خانمهای زیبا حال شما؟ ببخشید یکم دیر کردیم.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، جوجو خوشگله
#16
قسمت 13

با حرص چشم باز کردم بگم غلط کردی تو با اون یکمت داشتیم می مردیم. اما با دیدن کوهیار چشمهام در اومد. وا این اینجا چی کار می کنه؟
ملیکا: سلام مرسی. نه ما هم تازه رسیدیم.
یه ابروم رفت بالا و خیره خیره به کوهیار به شایان دست دادم. کوهیار هم کمی متعجب بود اما داشت با لبخند نگام می کرد.
شایان: معرفی می کنم. جناب کوهیار سرمست یکی از دوستان.
ابروم بیشتر رفت بالا و نیش کوهیارم بیشتر باز شد. خوبه ما می دونیم این کوهیار کیه و چرا الان اینجاست واسه ما خالی نبند دیگه.
ملیکا با کوهیار دست داد و خوش و بش کرد و بعدش کوهیار دستش و به سمت من آورد. دستم و تو دستش گذاشتم و آروم پرسیدم: شایان و از کجا می شناسی تو؟
اونم آروم گفت: با کشتی های ما جنسهاش و جابه جا می کنه.
سری به نشونه ی فهمیدن تکون دادم. شایان یه ببخشید گفت و دست ملیکا رو گرفت برد اون سمت تر و مشغول حرف زدن شدن. در حالت عادی مطمئنن کنجکاو می شدم ببینم چی میگن اما الان بدنم یخ تر از اون بود که بخوام فضولی کنم.
دوباره دستهام و دور خودم پیچوندم و شروع کردم به تند تند این پا و اون پا کردن و زیر لبی یه فحش به شایان و یکی هم به ملیکا دادم که اینجا و الان یاد حرف خصوصیشون افتادن. خوب صبر می کردن بریم تو بعد حرف بزنن دیگه.
کوهیار کنار گوشم گفت: سردته؟؟؟
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم. نه پس فکر می کرد واقعاً دستشویی دارم این جوری می کنم؟
یه ابروم و انداختم بالا و گفتم: آره سردمه. می خوای فردین بازی در بیاری و پالتوتو بدی بهم؟؟؟
درسته که به مسخره گفتم اما خدا خدا می کردم این کار و بکنه. راستش به در گفتم که دیوار بشنوه تو رودربایسی هم که شده پالتوش و بده.
کوهیارم خیلی شیک سری تکون داد و نگاهش و ازم گرفت و به شایان اینا خیره شد و گفت: من خودم و بیشتر از اون دوست دارم که بخوام فردین بازی در بیارم. دوره ی اون کارها هم گذشته. پالتوم و بدم خودم یخ می زنم.
من: چیـــــــــش ....
یه شکلکی براش در آوردم و رومو برگردوندم سمت ملیکا اینا ببینم حرف زدنشون تموم نشد بریم.
کوهیار: اما می تونم این کارو بکنم.
قبل از اینکه بپرسم چی کار دست راستش نشست رو بازوی راستم و با یه حرکت کشیدم تو بغلش. از پهلو چسبیدم بهش. قسمت راست پالتوش و پیچونده بود دور تنم. بیشتر پشتم و گرفته بود.
چشمهام گرد شد.
با بهت گفتم: چی کار می کنی؟؟؟
بی تفاوت گفت: دارم پالتوم و باهات شریک می شم این جوری هم تو گرم میشی هم من سردم نمیشه و از فردین بازی هم خبری نیست.
خنده ام گرفته بود. این کوهیارم راهکارهای خودش و داشتا.
نتونستم جلوی خند ه ام و بگیرم همون جور که می خندیدم با آرنج زدم تو شکمش و گفتم: گمشو دیوونه....
سعی کردم خودم و از بغلش بکشم بیرون اما خداییش همین یه حرکتش باعث شده بود که یکم گرم بشم. غیر پالتوش که هم گرم می کرد و هم جلوی باد و می گرفت که بهم نرسه وقتی چسبیدم به تنش گرمای بدنش گرمم کرده بود.
خودم و کنار کشیدم و تو همون حالم می خندیدم. کوهیار فقط یه لبخند می زد.
آروم گفت: از من انتظار فردین بازی نداشته باش. تو مرامم نیست.
فقط لبخند زدم. برگشتم ببینم این دوتا خل و چل بالاخره رضایت دادن که بیان بریم تو رستوران یا نه؟ الان علاوه بر سرما گشنمم شده بود.
با دیدن ملیکا و شایان که رو به ما ایستادن و با لبخند نگاهمون می کنن غافلگیر شدم.
اومدن سمتمون و شایان با بدجنسی گفت: چقدر زود صمیمی شدین؟
یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: صمیمی بودیم. حالا زود بیاین بریم تو دارم منجمد میشم.
این و گفتم و خودم تند رفتم تو. وای خدا هرم گرمای توی رستوران که به صورتم خورد حالی به حالی شدم. الان اگه یکی بوسم می کرد انقدر حس لذت بهم دست نمی داد.
تو جام ایستاده بودم و داشتم از گرمایی که از فن کویل به صورتم می خورد لذت می بردم که ملیکا اومد کنارم و آروم پرسید: تو این پسره رو از کجا می شناسی؟
برگشتم سمتش و گفتم: ملیکا کم حافظه ایا. بابا کوهیاره دیگه همسایه ام. یادت رفت؟؟
انگار تازه یادش اومده باشه یه آهان بلند گفت و خیره شد به کوهیار.
ملیکا: بد چیزی نیست. قدش خیلی بلنده. هیکلشم بد نیست. اما قیافه آنچنانی نداره.
یه اخمی کردم و گفتم: بی تربیت. پسر به این خوبی قیافه اش و چی کار داری؟ صورتش معمولی و مردونه است. خوبه مثل آزاد خوشگل باشه اما نامرد؟
ملیکا: خوب حالا چه طرفشم می گیره من که چیزی نگفتم.
بی توجه بهش دنبال شایان و کوهیار که می رفتن سمت میزمون راه افتادم.
راستش ناراحت شدم. ملیکا چی در مورد کوهیار می دونست که انقدر راحت در موردش نظر می داد؟ اون چی در مورد خلق و خو و رفتار خوبش می دونست؟ همه چیز که قیافه نیست. قیافه خدا دادیه آدم نمی تونه عوضش کنه اما هیکل یه چیزیه که خودت می تونی بسازیش کوهیارم بدنش و ساخته بود. همین طور رفتار و منشم یه چیزه که خودت باید کسبش کنی. و کوهیار انصافاً آدم خوش مشرب و خوبی بود. حالا بگذریم از شیطنت هایی که هر پسری داره. من که چیز بدی ازش ندیده بودم.
تو کل مدت شام شایان سعی می کرد با حرفهاش خوشمزگی کنه و تنها کسی که به حرفهاش می خندید ملیکا بود من که با سر تو غذام بودم کوهیارم مثل من. فقط اینکه اون رعایت می کرد و یه لبخندی هم به حرفهای شایان می زد. ولی می دیدم که همه ی حواسش به غذاشه.
شام خوبی بود. البته باید بگم رستوران خوبی بود که شامش خوشمزه بود. بعد شام عجیب خوابم گرفت. خمار خواب بودم. کوهیار نگاهش به من بود.
کوهیار رو به شایان گفت: شب خوبی بود شایان جان ممنونم از لطفت و دعوتت. فکر کنم دیگه کم کم بریم بهتر باشه. خانم ها هم خسته ان. فردا صبح هم همه باید بریم سر کارمون.
انگار همه منتظر بودن چون تند قبول کردن و سریع بلند شدیم. گیج خواب بودم جلوی در رستوران کوهیار از ملیکا و شایان خداحافظی کرد و گفت: من آرشین و می رسونم.
بایدم برسونه. یعنی خریت بود که من از شایان می خواستم با وجود کوهیار که خونه اش یه دیوار با خونه ی من فاصله داره منو برسونه.
بی حرف دنبال کوهیار راه افتادم و سوار ماشین شدم. تا نشستم پرو پرو دست بردم اهنگ و پلی کردم و سرم و تکیه دادم به شیشه و چشمهام و بستم. کوهیارم فهمیده بود که خسته ام.
آروم گفت: خسته ای؟
من: خیلی... این ملیکا کل پاساژ و زیر و رو کرد.
کوهیار: یه چرت بزن رسیدیم صدات می کنم.
من: مرسی. میگم ... تو چیزی از حرفهای شایان فهمیدی؟
کوهیار صادقانه گفت: نه بابا همه ی حواسم به غذام بود لامصب چقدر خوشمزه بود.
با چشمهای بسته لبخند زدم. دروغ و کلاس گذاشتن تو کارش نبود.
جلوی در خونه ام نگه داشت و ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم.
حدود دو ساعتی میشد که از هواپیما پیاده شدم. کلید انداختم و وارد خونه شدم. همه جا تاریک بود. خسته بودم اما دلم یه فنجون چایی و یه حمام داغ می خواست.

این ماموریتم به خوبی و خوشی تموم شد. روز آخر رفتیم کلی خرید کردیم و من برای مامان و آرشا و مریم سوغاتی خریدم. شبم برای تموم شدن کارمون با موفقیت رفتیم دیسکو یکم برقصیم حال کنیم. مردیم از بس این چند روزی که اونجا بودیم سر کلاسها ی مختلف رفتیم.


مسئول بار از من خوشش اومده بود و ملیکا هم که سوءاستفاده گر مجبورم کرده بود یکم چشم و ابرو براش بیام و همینم جواب داده بود و باعث شده بود هی برامون مشروب مجانی بیاره و هی تحویلمون بگیره. من که تو ترک بودم هیچی نخوردم اما این دوتا هر چی میومد جلوشون و می خوردن.

یه لحظه رفتم دستشویی که کاش همون جا مبلا رو خیس می کردم اما نمی رفتم. تا دستهام و شستم و برگشتم که بیام بیرون یهو پسره خفتم کرد و همچین چسبید بهم که نزدیک بود خفه بشم. همچین مثل وحوش بوسیدم که با تمام وجود حس کردم که دارم خفه میشم.

نمی دونستم چه جوری در برم فقط تو اون حال به ملیکا فحش دادم. شانس آوردم که خانم حالشون بد شده بود و مجبور شد بیاد دستشویی.

ملیکا که اومد تو پسره ولم کرد و چون ضایع بود و براشم بد میشد رفت بیرون. انقدر چندشم شده بود که سریع برگشتم و دهنم و شستم. خیلی دوست داشتم حلقم و با مایع بشورم اما نمیشد.

ملیکا که از تو دستشویی اومد بیرون یه چند تا مشت حواله ی بازوش کردم و پر حرص گفتم: کارد بخوره تو اون شکمتون. نمیشد شب آخری نرینین تو حالم. اه اه پسره ی بو گندوی چندش. بمیری ملیکا با این تزهای بی خودت.

این و گفتم و سریع زدم بیرون. دیگه دوست نداشتم اونجا باشم. حس خفگی بهم دست می داد. ملیکا و مهرسا هم مجبور شدن دنبالم بیان بیرون.

تو کل مسیر برگشت تو هواپیما با ملیکا سر سنگین بودم. خوشم نمیومد. خوشم نمیومد این جوری از تن و بدنم و دختر بودنم سواستفاده کنم. البته سواستفاده داشتیم. با 4 تا عشوه اومدن برای تخفیف گرفتن و اینا مشکلی نداشتم اما اینکه بخوام عشوه بیام و بعد این جور خفت بشم و یه جورایی تاوان بدم میومد.

سواستفاده باید با رضایت باشه نه زوری.

آب داغ به بدن خسته ام آرامش داد. چایی که ازش بخار میومد آرومم کرد و حس اینکه تو خونه ی خودمم فوق العاده بود.

دلم برای خونه ام تنگ شده بود برای گلهام. طفلی بچه هام توی این یه هفته یکم زرد شده بودن و بی جون.

رفتم سمتشون و نازشون کردم. یکم بهشون آب دادم.

-: ببخشید دیگه این جوری تنهاتون نمی زارم. گل قشنگای من زود خوب بشید.

واقعاً دوستشون داشتم. باید یادم بمونه این بار خواستم برم مسافرت و ماموریت گلهام و بسپرم دست یکی که بهشون برسه.

فردا باید می رفتم اداره. یه روزم بهمون مرخصی بعد ماموریت نمی دادن نامردا.

برای همینم زود رفتم بخوابم. هر چند زیادم زود نبود ساعت 3 صبح بود.

*******

صبح ساعت 7 خواب آلود از پارکینگ اومدم بیرون. آخه 3 ساعت خواب به کجای من می رسید؟

از ماشین پیاده شدم و رفتم در و بستم. برگشتم که سوار شم دیدم ماشین کوهیار جلوی ماشینم ایستاده و کوهیارم سرش و از تو شیشه آورده بیرون و با لبخند نگام می کنه.

کوهیار: سلام سلام خانم خانما. رسیدن بخیر. بابا دلمون برات تنگ شد. کی برگشتی؟ خوش گذشت؟

لبخند زدم و رفتم جلو و کنار ماشینش ایستادم. باهاش دست دادم.

من: سلام مرسی. تو خوبی؟ ساعت 3 صبح رسیدم. مرسی اما چه خوشی برای تفریح که نرفته بودم. برای آموزش بود. هیچم خوش نگذشت.

با توجه به اون خاطره ی چندش دروغم نگفتم.

کوهیار چشمکی زد و گفت: همه برای ماموریت میرن اما اون وسط مسطا هم میشه زیر آبی رفتم خانمی.

خنده ام گرفت. اونقدر شیطون حرف زد که مطمئن شدم خودش همیشه زیر آبی میره.

از ماشینش فاصله گرفتم و گفتم: خوب دیگه برو دیرت میشه.

دوباره چشمکی زد و دستی تکون داد و با یه بوق خداحافظی کرد و رفت.

منم سوار ماشینم شدم و رفتم اداره. اخرائی نامرد کلی ازم کار کشید. مجبورم کرد ریزه کاریهای ماموریتم و براش توضیح بدم و بنویسم. به خدا دارم وا میرم. دارم له میشم. کی میشه برم خونه بخوابم.

بعد کار با وجود خستگی اما بازم دلم نیومد یه سر خونه نزنم. دلم برای مامان و آرشا تنگ شده بود.

مامان با دیدنم کلی خوشحال شد. گوش مفت گیر آورد و نشست کلی از فامیل حرف زد. خوشم میومد مامان این جوری آمار کله فامیل و یه باره بهت منتقل می کرد. جوری که انگار تو تک تک اتفاقاتشون خودت حضور داشتی.

از کار بابا گفت که بازم گیر کرده.شرکت حقوق کارمندا رو درست پرداخت نمیکنه و خونه های پیش خرید سر موقع تحویل داده نمیشن.

مامان انقدر از کرمها و لباسی که براش آوردم خوشحال شد که حد نداشت. به محض اینکه کرمها رو بهش دادم دست از آمار دادن و غیبت برداشت و. تا آخر ساعتی که اونجا بودم هی عینک به چشم سعی کرد نوشته های ترکی روی کرمها رو بخونه اما خوب هر چی نگاه می کرد نمی فهمید چی میگن. حتی انگلیسیهاشم نتونست بخونه و آخرش با ناامیدی داد دست من تا براش بخونم.

آرشا به ظاهر می خندید باهامون راه میومد و حرف می زد. اما می دیدم که مثل همیشه نیست. روحیه ی همیشگی و نداشت. خنده هاش از ته دل نبود یه لبخند زود گذر بود. آرشایی که تو هر وعده ی غذایی قد گنجشک غذا می خورد الان به عنوان عصرونه کنار من نشسته بود و تا ته غذا رو با هم در آوردیم. این از آرشا بعید بود. این یعنی یه مشکل و دل مشغولی جدی.

باز من و بگی یه چیزی. من همیشه مثل قحطی زده ها بودم اما آرشا...

یهو به یه جایی خیره میشد و میرفت تو فکر. حواسش به ماها نبود. تو یه موقعیت که رفت تو اتاقش سریع دنبالش رفتم.

در و پشت سرم بستم و رو کردم بهش و گفتم: آرشا چته؟؟؟ چی شده؟ قیافه ات عین افسرده هاست. مشکلت چیه؟؟؟

یه نگاه غمگین بهم انداخت و آروم گفت: هیچی.

رفتم کنارش رو تخت نشستم. دستش و گرفتم و گفتم: به من بگو مشکلت چیه؟ بابا اذیتت می کنه؟

سری تکون داد به نشونه ی نه.

من: پس چته؟؟

ناراحت گفت: میلاد ...

سریع صاف نشستم و تند گفتم: میلاد؟ میلاد چی؟ اذیتت کرده؟ چیزی گفته؟؟
با بغض سرش و تکون داد و گفت: نه اذیتم نکرده. دلم براش تنگ شده.
با چشمهای گرد گفتم: برای میلاد؟ هیچ وقت فکر نمی کردم یه همچین حرفی بزنی. تا جایی که یادمه شما همیشه با هم دعوا داشتین. هر بار زنگ می زد می خواستی یه جوری از زیر جواب دادن بهش در بری.

هر بار چاخانی بش میگفتی مهمون داریم. دارم غذا درست می کنم. خواهرم اومده. هر وقتم که جوابش و می دادی آخرش ختم میشد به داد زدن تو که بابا میلا خفه شو. بمیر. نمی خوام صدات و بشنوم.

یعنی نه من فکر کنم کل آپارتمان فهمیدن تو با این پسره نمی ساختی.

بغض کرده سری تکون داد و گفت: می دونم. اما اون بیچاره هیچ گناهی نداشت. همه اش تقصیر من بود.

با چشمهای گرد شده گفتم: میلاد گناهی نداشت؟ مثل اینکه یادت رفته شب آخر زده بودتت.

ناراحت چشمهاش و بهم دوخت و گفت: تقصیر من بود. علی بهم زنگ زده بود. میلادم وقتی شماره اش و دیده بود قاطی کرد.

ابروهام پرید بالا. علی یکی از بچه های اکیپشون بود. خیلی سیریش بود و به شدت هم به آرشا می چسبید. چند بار سر همین موضوع با میلاد دعواش شده بود و آخرین بار میلاد آرشا رو مجبور کرده بود کل کانتکتش و پاک کنه و غیر دوستای نزدیک و خانواده شماره ی همه ی پسرها رو از بین برده بود.

با تعجب گفتم: علی؟ اما ... مگه پاکش نکرده بودی؟ از کجا فهمید علیِ؟ یعنی شماره اش و حفظ بوده؟

یه قطره اشک از چشمش چکید و گفت: نه پاکش نکرده بودم. فقط شماره ها رو قایم کرده بودم. همه تو سیم کارتم سیو بودن. حتی تو کامپیوترمم یه فایل دارم که شماره ها رو توش سیو کردم.

با بهت گفتم: اما .. چرا؟؟؟

از جاش بلند شد. دو قدم تو اتاق راه رفت. برگشت و زل زد تو چشمهام و پر حرص گفت: چون دوست داشتم. خوشم میومد بهم زنگ بزنن. خوشم میومد باهاشون حرف بزنم. دلم نمی خواست تارک دنیا بشم. دلم نمی خواست زندگیم خلاصه شه تو میلاد. صبح بیدار میشدم، میلاد بود، شب می خواستم بخوابم میلاد بود. می رفتم بیرون میلاد بود. مهمونی، میلاد بود. مسافرت بازم بود. خرید...

همه جا بود. آرشین خسته شده بودم. خسته می فهمی. اینکه تموم ساعتها تو با یه نفر بگذرونی و حتی یه ساعت هم وقت خالی برای خودت و تنهاییت نداشته باشی خیلی سخته. اینکه از صبح تا شب با یکی باشی و شبم که بر می گردی خونه ات و هنوز پات و تو اتاق نزاشتی زنگ بزنه ببینه چی کار کردی عذاب آورده. اونم کسی که اونقدرا دوستش نداری. نه اونقدری که باید و لازمه.

اینکه هر وقت می خواستم برم دستشویی یا حموم باید از قبل 10 بار بهش می گفتم. مدت احتمالی موندن و بهش خبر می دادم. اینکه چه ساعتی دارم وارد میشم و چه ساعتی می خوام خارج شم و بگم. سخته .. خیلی سخته. یه وقت خواستی بیشتر بمونی تو دستشویی. مشکلی پیش اومد. یا حال کردی تو حموم بیشتر باشی.

می دونی وقتی یکم طولش می دادم چی میشد؟ میومدم میدیدم 50 تا میس کال و 60تا اس ام اس ردیف کرده.

هر بارم توهم خیانت میزد. نمی گم نپیچوندمش. نمیگم اوایل جلوش سوتی ندادم، گند نزدم به اعتمادش اما خودت که بودی، دیدی این چند ماه فقط با اون بودم. اصلا می تونستم شیطنتی بکنم؟ میشد؟ می زاشت؟

کِی تنها بودم که کاری بکنم؟

من نفهم نیستم. کم سن و سالم نیستم. اونقدی آدم دیدم که بفهمم میلاد واقعاً دوستم داشت. همه ی این کارهاش از علاقه ی زیاد بود اما کارهاش بچگانه بود. من نمی تونستم تحمل کنم. از علاقه ی زیاد دیوونه میشد. دیوونه ام می کرد.

منم نهایت بدجنسی و در حقش کردم. این آخریها میومد دنبالم میگفتم من می خوام فلان فیلم و فلان سریال و ببینم. این بیچاره بدون حرف 2 ساعت کامل پایین تو ماشین منتظرم میموند. می خواستم برم بیرون مثل آژانس زنگ می زدم بهش. هر جا بود خودش و می رسوند. مینشستم تو ماشین بهش می گفتم فقط خفه شو حرف نزن اعصابت و ندارم. با التماس می بردتم شام بیرون.

بغضش شکست. زد زیر گریه.

با اشک گفت: آخه کی می تونه این جور خورد شدن شخصیتش و ببینه و بازم دوستت داشته باشه. کی می تونه تحمل کنه و بازم عاشقت باشه؟؟؟

به خاطر ایناس که دارم آتیش می گیرم. دلم براش تنگ میشه اما به خاطر خودشم که شده نمی خوام بهش زنگ بزنم. نمی خوام دوباره باهاش شروع کنم. این جدایی برای هر دومون خوبه. می خوام زندگی کنه بره دنبال یکی که قدرش و بدونه.

می دونم پشیمون میشم. می دونم پسر خوب که تازه دوستمم داشته باشه کمه. اما من برای میلاد خوب نبودم. جز زجر دادنش کار دیگه ای نکردم.

سست اومد و خودش و کنارم رو تخت ولو کرد. رو زانوهاش خم شد و سرش و گرفت بین دوتا دستهاش.

آرشا: آرشین می دونی چه جوری راضی شد دست از سرم برداره؟

یه روز از صبح رفتم بیرون. بهش زنگ زدم و گفتم: میلاد من دارم میرم که بهت خیانت کنم. دارم با یکی دیگه میرم بیرون.

دیوونه شد. زنگ زد. اس ام اس داد. جوابش و ندادم. میگفت: دروغ میگی. می خوای اذیتم کنی.

میگفت اگه راست میگی گوشی و بردار بزار من یه لحظه صداش و بشنوم تا باور کنم.

نه جوابش و دادم نه ....

با کف دست اشکاش و پاک کرد. یه نفس عمیق کشید. بینیش و کشید بالا و خیره به دیوار گفت: اون روز با هیچکی نبودم. از صبح رفتم تو خیابونا و فقط قدم زدم. تنها قدم زدم تا شب شه. می دونستم دم در منتظره. برای همینم نیومدم خونه. رفتم خونه ی دوستم. حالم خراب بود. حال میلاد خراب تر. فقط اس ام اس زد و گفت: نامردی کردی. دیگه برام مردی.

دوباره هق هقش بلند شد. دستم و انداختم دورش و کشیدمش تو بغلم. آروم نازش کردم.

ناراحت شد ه بودم. برای دلداری گفتم: گریه نکن.. دیگه گذشته.. کاری نمی تونی بکنی...

تو بغلم گریه می کرد. سرش و بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: به خدا برای خودش کردم. من به دردش نمی خوردم. بودنمون با هم یعنی زجر کشیدن جفتمون. اما نمی تونم... نمی تونم این همه خاطرات خوب و راحت فراموش کنم. کم با هم نبودیم. شب و روزمون با هم بود. یا بیرون یا در حال صحبت کردن. سخته.. خیلی سخته .... عذاب وجدان داره می کشتم. کاش یه جور خوب و راحتی تموم کرده بودیم. نه این جوری دل چرکین.

آروم نازش کردم و گفتم: چرا بهش نمیگی؟ چرا راستش و نمیگی که اونم دلش آروم بشه. که فکر نکنه گذاشتیش و رفتی با یکی دیگه؟

ازم جدا شد و دست کشید به صورتش و گفت: یه حرفی می زنیا؟ دوباره دیدنش بدتره. نمی خوام با دوباره دیدنش امیدوارش کنم.

من: نه نمیگم ببینش. زنگ بزن. یا اس ام اس بده. بهش بگو... بگو که دوست داری شاد باشه.. ازش عذرخواهی کن...

یکم نگام کرد. بینیش و بالا کشید. رفت تو فکر. آروم گفت: نمی دونم ...

یه لبخند زدم. می دونستم که آخرش اس ام اس و میده. از جام بلند شدم. بهتر بود تنهاش می زاشتم تا فکرهاش و بکنه. خودش باید تصمیم می گرفت. تنهایی ...

دستی به شونه اش زدم و گفتم: من دیگه باید برم. خیلی خسته ام.
سری تکون داد. بلند شد و بغلم کرد. از مامانم خداحافظی کردم و راهی خونه شدم.
خواب خوب دیشب حسابی سر حالم آورده بود. الان کلی انرژی داشتم. همه ی کارهام و با نیرو و عشق انجام دادم. همیشه کمک به مردم هدفم بود. الان فقط کمک به مهاجرا بود که کمی بهم آرامش می داد. کی بدش میاد هم کاری که دوست داره انجام بده هم پول در آره.
به چراغ قرمز راهنمایی نگاه کردم. نمیدونم چه صیغه ایه که همیشه چراغ قرمز نصیبم میشه. بی خیال یه آهنگ خوشگل تو ضبط گذاشتم و هماهنگ با آهنگ رو فرمون ضرب گرفتم. سر خوش سرم و بدنم و با آهنگ حرکت دادم. دلم آرامش ساز دهنی کوهیار و می خواست.
تو آینه به خودم لبخند زدم. موهام و فرستادم تو شالم و نگاهی به چراغی که الان سبز شده بود انداختم. پام و گذاشتم رو گاز و راه افتادم. دیگه از ماشین سواری نمی ترسم.
موبایلم زنگ خورد.
-: بله؟
آرشا: سلام چه طوری؟
من: سلام آرشا خوبم. مرسی توخوبی؟؟؟؟ صدات یه جوریه؟
آرشا: خوبم مرسی. حوصله داری یکم بریم بگردیم؟
من: آره کجایی؟ میام دنبالت.
آرشا: من خونه ام.
من: باشه. تا 20 دقیقه ی دیگه دم در باش.
گوشی و قطع کردم و دور زدم و مسیرم و به سمت خونه مامان اینا تغییر دادم.
صداش گرفته بود. حتماً دوباره گریه کرده. امیدوارم حالش خوب باشه و زودتر بهتر بشه.
رسیدم دم خونه. آرشا منتظر بود. آهنگ و عوض کردم و یه آهنگ آروم گذاشتم. جلوی پاش ترمز کردم. سوار شد و راه افتادیم.
من: خوب کجا بریم؟
آرشا: نمی دونم. یکم دور بزن. تو خیابونا بچرخیم.
بی حرف به راهم ادامه دادم. گذاشتم خودش شروع به حرف زدن بکنه.
آرشا: می تونم سیگار بکشم؟
من: فکر می کردم ترک کردی.
آرشا: یه وقتهایی لازمه.
آروم سری تکون دادم. سیگاری روشن کرد و بعد اولین پک گفت: بهش اس ام اس دادم. یه ساعت طول کشید که جوابم و بده. فکر می کردم الان هر چی از دهنش در بیاد بهم میگه.
بغض کرد.
آرشا: اما.. اما فحش نداد. فقط... فقط گفت کاری نکردی که نیاز به ببخش داشته باشی. من ازت گله ای ندارم. خوشبخت باش. فقط اینکه هیچ وقت دل کسی و این جوری نشکون.
دلم گرفت. برگشتم نگاش کردم. سرش و تکیه داده بود به شیشه و یه قطره اشک از چشمهاش چکید.
من: نمی خوای دوباره باهاش باشی؟
برگشت نگام کرد.
آرشا: تروخدا تو دیگه نگو. من دارم داغون میشم تا بتونم فراموشش کنم. تا بتونم این جدایی و حفظ کنم. دوستی دوباره امون فقط عذاب بیشتره.
ساکت شد. منم دیگه چیزی نگفتم.
یکم بعد گفت: مرسی که بهم گفتی باهاش تماس بگیرم. ممنون.
لبخند زدم.
من: خواهش می کنم.
با آراشا رفتیم و یکم دور زدیم و یه ذرت مکزیکی خوردیم و شبم بردمش رسوندمش دم خونه و برگشتم خونه ی خودم.
ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و رفتم بالا. امشب حالم خوبه. دلم غذای خونگی می خواد. خوب خوب چی درست کنم؟؟؟
یکم فکر کردم. دیدم جواب نمیده. رفتم تلویزیون و روشن کردم یه آهنگ شاد گذاشتم که بلکم با یکم قر فکرم باز بشه.
آهنگ و گذاشتم قرمم دادم اما بازم نتونستم تصمیم بگیرم چی درست کنم.
ساعت حدود 10 بود. یه فکری کردم و رفتم سمت تراس. سرک کشیدم. کوهیار خونه بود. برگشتم تو خونه و پاکتی که جعبه ی شکلات و راحت الحلقومی که برای کوهیار گرفته بودم و برداشتم. رفتم تو تراس. خم شدم سمت تراس کوهیار و صداش کردم.
-: کوهیار.. سرمت... خونه ای؟؟
جواب نداد بچه پررو.

من: دارم میبینم چراغای خونه ات روشنه. خودت و لوس نکن بیا بیرون. کارت دارم بابا.. کوهیـــــــــــــــــــــ ــــار.....
هر چی صداش کردم جوابم و نداد. بچه پررو خوبه من می بینم خونه است یا نه. حتی صدای موسیقی سنتی هم از تو خونه میومد. بی تربیت.
دوباره خم شدم و این بار بلند تر صداش کردم.
-: کوهیـــــــــــــــــــــ ــــــــــار............... کوهیـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــار .......
یهو دیدم کوهیار تند داره می دوئه سمت تراس و دستشم به شلوارشه....
با هول در و باز کرد و پرید بیرون. بندای شلوارش هنوز باز بود.
با ترس و هول گفت: چیه ؟ چی شده؟؟؟ دزد اومده؟ زمین خوردی؟
چشمم به بند شلوارش بود که یه جور کمربند محسوب می شد. هنوز باز بود و شلوارش شل تو تنش ایستاده بود.
وقتی دید جواب نمیدم با هول یه قدم اومد جلو. چشمهام گرد شد شلوارش که شل بود یکم از پاش سر خورد....
تند گفتم: کوهیار شلوارت ...
یعنی به موقع گفتما یکم دیرتر دستش میرفت سمت شلوارش افتاده بود پایین.
سریع شلواری که تا نصفه ی افتادن بود و کشید بالا و بندهاش و گرفت و بستش.
لبهام و جمع کردم تو دهنم که نخندم. اومد جلو و گفت: از دست تو. چی شده؟ چرا این جوری صدام می کنی؟؟ مشکل کجاست؟
یه لبخند خرابکاری زدم و پاکت و گرفتم سمتش.
با تعجب به پاکت نگاه کرد. دست پیش آورد و پاکت و گرفت و تو همون حال گفت: این چیه؟
نگاهی تو پاکت کرد و بهت زده بهم خیره شد.
فکر کردم از شکلاتا خوشش اومده برای همینم با جرأت بیشتری یه لبخند عریض زدم.
یهو بلند گفت: برای اینا اونجوری صدام می کردی؟ من و از تو دستشویی با هول آوردی بیرون که خوراکی بهم بدی؟؟ نزدیک بود سکته کنم. گفتم آتیش گرفتی یا دزد اومده. کل همسایه ها رو خبر کردی. دختر خجالت بکش. مگه من بچه ی 2 ساله ام که به خاطر 4 تا شکلات این جوری احضارم کردی؟؟
شرمنده سرم و انداختم پایین. تازه یادش رفت بگه داشته به خاطر این شکلاتا بی حیثیت میشد.
کوهیار همین جور مستمر دعوام می کرد. حس کردم تن صداش عوض شده. ریز ریز حرف می زد. اما هنوز بهم تشر می زد. سرم و بلند کردم دیدم همون جور که دعوام می کنه یکی یکی شکلاتا رو می زاره تو دهنش.
یه چشم غره ی توپ بهش رفتم و گفتم: خیلی روت زیاده حداقل بزار دعوا کردنت تموم شه بعد بخورشون. جای دستت درد نکنه اته. بی تربیت...
شکلکی براش در آوردم و رومو برگردوندم.
کوهیار اما بی توجه به حرفهای من رفته بود سراغ راحتی ها و با دهن پر گفت: اینا چقدر خوشمزه ان. مرسی.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: زیاد نخور دلت و می زنه. بزار با چایی بخورشون.
بازم توجه نکرد. دوتای دیگه که خورد در دلش افتاد و در جعبه ها رو بست و گذاشتشون تو پاکت.
اومد مثل من تکیه داد به لبه ی تراس و خیره شد به خیابون.
کوهیار: دستت درد نکنه خیلی خوب بود. ممنون که یادم بودی.
با لبخند خواهش می کنمی گفتم.
برگشتم سمتش و گفتم: حالا که من یادت بودم یه آهنگ برام می زنی؟
از بغل چشمش نگاهی بهم انداخت و با ناز گفت: نمی دونم... حسش و ندارم.
با حرص کوبیدم به بازوش. بچه پررو برای من ناز می کرد.
من: بدو برو بیار ببینم. فکر کرده من دوست پسرشم قمیش میاد برام.
اخم ریزی کرد و بازوش و مالید و گفت: وحشی بی تربیت. بلا به دور. اگه تنها مرد رو زمینم باشی من حاضر نمیشم باهات دوست بشم. بی شعور .. دست بزن داری...
خنده ام گرفت. سرم و کج کردم و صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: کوهیار.. برو بیارش دیگه... دلم تنگ شده برای ساز زدنت...
یه لبخند دندون نمای خوشحال زد و گفت: با اینکه می دونم می خوای خرم کنی اما باشه. فقط بگما یه آهنگ بیشتر نمیزنم. کار دارم باید برم.
اخم کردم و گفتم: نصف شبی چی کار داری تو؟
کوهیار: باید خونه تکونی کنم. از عصر پدرم در اومده بس که همه جا رو سابیدم.
با تعجب گفتم: حالا چه وقت خونه تکونیه؟
کوهیار: مامانم فردا میاد. باید کل خونه از تمیزی برق بزنه. وسواس داره. نمی خوام 2 روز که داره میاد دستمال به دست تو خونه ام بگرده. باید مطمئن بشه همه جا تمیزه.
مامانش می خواد بیاد؟
بی اختیار ابروهام پرید بالا. من فکر می کردم مامانش فوت شده که اون جور رو ساز دهنیش حساسه.
تازه می فهمیدم که خونه ی مرتب کوهیار به خاطر چی بود. مطمئنن وسواس مامانش روش اثر گذاشته بود.
باشه ای گفتم و کوهیارم رفت سازش و آورد و شروع کرد به زدن.
خیره به ماه، تو صدای ساز گم شدم. آروم شدم.
با اینکه گفت یه آهنگ اما یه آهنگش 5 دقییقه طول کشید و همون برام کافی بود.
بعد تموم شدن آهنگش ازش تشکر کردم.
من: خیلی خوب بود مرسی. ببینم کمک نیاز نداری؟ بی تعارف.
لبخندی زد و گفت: نه ممنون خودم از پسش بر میام.
شونه ای بالا انداختم و گفتم: خلاصه تعارف نکن کمک خواستی خبرم کن.
سری تکون داد. باهاش دست دادم و برگشتم تو خونه. خوب حالا می رسیم به غذا. خوب الان دیگه حس آشپزی به اون صورت ندارم.
آخرشم قسمتم یه تخم مرغ نیمرو شد.

شیده: آرشین.. آرشین ...

با حرص برگشتم سمتش.

من: چیه؟ 2 ساعته یه ریز داری حرف می زنی. بابا بزار کارم و انجام بدم. همه یتمرکزم و پروندی.

شیده: خوب حالا انجام میدی. یه چیزی یادم اومد.

بی حوصله پوفی کردم و منتظر شدم. گشنه ام بود و حرف ز دن مداوم شیده هم بدتر عصبیم می کرد و باعث میشد بخوام یکی و با دندونام تیکه پاره کنم.

از دیشب تا حالا فقط همون یه نیمرو رو خورده بودم. صبحم هیچی نتونستم بخورم چون دیرم شده بود. الانم ضعف کردم بد ...

شیده: ببین اون دفعه که موهای من و هایلایت کردی یکی از دوستام دید خیلی خوشش اومد. با اصرار ازم خواست از آرایشگری که برام این کارو کرده وقت بگیرم. هر کار کردم نتونستم بپیچونمش. از دهنم در رفت گفتم آرایشگاه نداره دوستم بوده تو خونه برام انجام داده. بدتر پیله شده. میگم چیزه.. فردا وقت داری بیاد پیشت موهاش و مش کنی؟؟؟

با چشمهای گرد گفتم: چی کار کنمش؟؟؟ نه بابا. تو که می دونی من برای هر کسی کار انجام نمیدم. بی خود کردی بهش گفتی. فردا هم تعطیلم. می فهمی یعنی چی؟ یعنی بی کاری . خواب زیاد.

شیده: آره می دونم ولی خوب اونم هر کسی نیست که دوستمه. حالا نمیشه این یه بارو استثنا قائل بشی؟ یکم کمتر بخواب. اصلا کامل بخواب میگم عصر بیاد.

من: نخیر نمیشه. تازه فردا کلاس عربی هم دارم نمی رسم.

شیده چشمهاش و گردوند و گفت: بله خانم می دونم. انگاری منم جزو شاگرداتونما. خوبه معنی بی کاری و هم فهمیدیم. بزارش بعد کلاس.

چشمهاش و ریز کرد و با التماس گفت: این دوستم خیلی مهمه. از فامیلای محسنه. خوبم پول میده ها. فقط راضی باشه.

بی تفاوت نگاش کردم. برام مهم نبود. م یخواستم دوروز تعطیلات آخر هفته ام و استراحت کنم. یه هایلایت یا مش کلی زمان می گرفت.

شیدهه که از قیافه ام فهمید حرفهاش تاثیری روم نگذاشته یهو گفت: ببینم مگه تو مشکل مالی نداری؟؟؟ این می تونه بهت کمک کنه.

حرفش بی راهم نبود. رفتم تو فکر. حق با شیده بود. الان نیاز شدید مالی داشتم. نمی تونستم طاقچه بالا بزارم. بهتر بود قبولش کنم. کم کم 100 تومن پولش بود. این یه ماه و باید تحمل می کردم. از ماه بعد که بدهیام و دادم می تونم یه همچین مشتری و رد کنم.

سری تکون دادم و گفتم: باشه فردا بگو بعد کلاس بیاد. فقط ازش بپرس مش چه رنگی می خواد می خواد رو چه زمینه ای باشه. باید براش مواد بخرم.

چشمکی زد و همراه لبخند گفت: باشه الان می پرسم بهت میگم.

سری تکون دادم و برگشتم سر کارم.

ملیکا که تا الان ساکت فقط شنونده بود صندلیش و کشید سمتم و گفت: کار خوبی کردی قبول کردی. به خدا با این هنری که تو داری می دونی می تونی چقدر پول در بیاری؟

نگاش کردم و بی حوصله گفتم: ملیکا ول کن جان مادرت. تو که می دونی من آرایشگری و رقص و فقط برای تفریح دوست دارم نه کار.

شونه ای بالا انداخت و گفت: بس که خری. الان آرایشگرا درآمدشون از متخصصای مغز و اعصابم بیشتره. خنگی دیگه. تو چه می فهمی پول یعنی چی؟

یه ایــــــــش بهم گفت و همراه یه چشم غره صندلیش و کشید عقب و رفت پشت میز خودش. از کاراش خنده ام گرفته بود. حرص می خورد قشنگ. با لبخند برگشتم سر کار خودم.

5 دقیقه بعد شیده گوشی به دست اومد سمتم و رنگایی که دوستش برای موهاش می خواست و بهم گفت. یاد داشت کردم. بعد کار باید می رفتم می خریدمشون.

*****

با عشق به شاگردام نگاه کردم. جلسه ی 7 کلاسشون بود و با چیزهایی که یاد گرفته بودن می تونستن یه آهنگ کامل و برقصن بدون اینکه حرکت کم بیارن. فقط کافی بود با ریتم همراه بشن.

خیلی خوب می رقصیدن یعنی 3 جلسه ی دیگه برای خودشون یه پا رقاص می شدن. هر چند الانم هستن. یه 6 حرکت دیگه یاد بگرین دیگه موقع رقص کم نمیارن.

شیده ی خنگم بد نمی رقصید. منتها مشکل این دختر این بود که هیچ وقت تو خونه تمرین نمی کرد. فکر کنم تنها جایی که شیده می رقصید یکی توی این کلاس بود و یکی دیگه .قتی بود که می خواست جلوی محسن عشوه بیاد. عربی می رقصید که اون و تحت تأثیر قرار بده.

آخرین نفرم رقصش و تموم کرد. کل کلاس براش دست زدن. با لبخند بلند شدم و گفتم: خانم ها خسته نباشید کارتون عالی بود. شنبه ی بعد می بینمتون.

بچه ها تشکر کردن و هر کدوم رفتن سمت وسایلشون که لباس بپوشن. شیده اومد سمتم.

شیده: دوستم یه 15 دقیقه ی دیگه میاد. یعنی تا وقتی که تو قهوه ات آماده بشه.

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: بی خود قهوه می خوای خودت برو درست کن من میرم دوش بگیرم. بو عرق گرفتم این جوری بیام جلوی دوستت آبروت میره.

شیده چشمهاش و برام ریز کرد و رفت سمت آشپزخونه. هنوز کمربندش و در نیاورده بودذ. با هر قدمش این پول پولیای کمربند جرینگ جیرینگ می کرد.

بچه ها لباس پوشیده یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن. منم رفتم سمت حمام. یه دوش 5 دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون و در عرض 5 دقیقه لباس پوشیدم و یه آرایش ملایمم کردم. نمی خواستم دختره بیاد من و مرده ها ببینه. بعد میگفت این چه جور آرایشگریه که به خودش نمیرسه؟ این جور یپول کم میداد. اگه من مرتب باشم اونم خوشش میاد خوب پول میده.

از اتاق اومدم بیرون. شیده داشت با تلفن حرف می زد. رفتم یه لیوان آب ریختم و اومدم کنار اپن ایستادم و کف دستم و تکیه دادم به اپن و در حین آب خوردن خیره شدم به شیده. گوشی به دست رفت سمت آیفون.

زنگ و زدن. شیده هم سریع گفت: همینه بیا بالا.

در و زد و گوشی و قطع کرد. برگشت سمتم و گفت: اومد.

لیوان و پایین آوردم و گفتم: نه کورم نه کرد. دیدم . شنیدم. پاشو برو در و باز کن.

لیوان و یه آب زدم و برگشتم تو حال.

شیده در و باز کرد. منتظر موندم تا این فامیل مهم محسن و ببینم. شیده با لبخند خیره به بیرون در سلام کرد. دست داد و دختره رو کشید تو خونه.

از در که وارد شد بررسی یا بهتر بگم بازرسی من شروع شد. یه دختر ریزه میزه ی کوچولو موچولو و با نمک بود. قدش حدود 155 اینا بود و به نسبت هیکلشم خوب بود. یه پالتوی سبز پوشیده بود که روی یقه و سر آستیناش خزهای سبز داشت. بوتهاشم سبز بود. کیف و شلوارش مشکی بود.

آرایش کامل و قشنگی هم داشت. حیف که باید شسته بشه. یعنی وقتی موهات و بشورم خود به خود پاک میشه.

دختره با دیدنم لبخند زد و اومد سمتم. دستش و دراز کرد سمتم. با لبخند جوابش و دادم و گفتم: سلام خوش اومدید. آرشین هستم.

دختره: خوشبختم. ببخشید مزاحم شدم. منم پرشان هستم.

سری تکون دادم و با دست اشاره کردم و گفتم: بفرمایید.

شیده پرشان و برد توی هال و نشوندش رو مبل.

منم شیک رفتم نشستم و با چشم و ابرو به شیده اشاره کردم که خودت برو پذیرایی کن. تا شیده بلند شد زنگ در و دوباره زدن. با تعجب به هم نگاه کردیم. من معمولا مهمون یهویی نداشتم. از جام بلند شدم و با یه ببخشید رفتم سمت آیفون.

با تعجب گوشی و برداشتم.

من: ملیکا ... تو اینجا چی کار می کنی؟

ملیکا: اومدم فضولی این فامیل محسن و ببینم. زود در و باز کن یخ زدم.

به زور جلوی خند ه ام و گرفتم و در و باز کردم. برگشتم گفتم: ملیکاست.

شیده با چشم و ابرو اشاره کرد اینجا چی کار می کنه. منم با اشاره به پرشان بهش فهموندم اومده فضولی.

در و برای ملیکا باز کردم و اونم بی توجه به من وارد شد. با لبخند و عشوه رفت سمت پرشان و باهاش دست داد و سلام علیک و خوش و بش کرد و پالتو و شالش و در آورد داد دست من. بچه پررو. لباسهای پرشانم گرفتم و بردم آویزون کردم.

ملیکا سر حرف و با پرشان باز کرده بود و همچین باهاش گرم شده بود که یکی نمی دونست فکر می کرد این دوتا دوستهای چند ساله ی همن.

آروم دم گوش شیده گفتم: ببینم این دختره کی محسن میشه؟

شیده کجکی خودش و خم کرد سمتم و گفت: عشق قبلی محسن.

با چشمهای گرد گفتم: چی؟

یه پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت و گفت: دختر عموشه. محسن قبلاً عاشقش بود ولی پرشان دوستش نداشته. برای همینم با یکی دیگه ازدواج کرده. به کوچولو و ریزه بودنش نگاه نکن. 29 سالشه و خیلی هم شیطونه. پسرا براش سر و دستی می شکوندن. با اینکه یه بچه ام داره اما ببین از دخترای 14 ساله جوون تر نشون میده. 7 ساله ازدواج کرده.

من: خوب تو چرا با این انقدر صمیمی؟

من: می خوام سر از کارش در بیارم. نشنیدی میگن دشمنات و نزدیک خودت نگه دار؟ می خوام ببینم چی کار کرده که محسن اون موقع ازش خوشش اومده. بعدم چون تک فرزنده و تنها نوه ی دختریه تو فامیل محسن اینا حرفش خیلی خریدار داره. بهتره باهاش دوست باشم ممکنه به دردم بخوره.

من: اینم حرفیه. تو هم چه عقلی داریا دختر.

ابرویی برام بالا انداخت و بلند شد و قهوه آورد و بعدش از خوردن قهوه دست به کار شدم. باید اول موهاش و قهوه ای می کردم. مش کاهی می خواست.

شیده هم کمکم می کرد. ملیکا کماکان این دختره رو به حرف گرفته بود. با اینکه دختر خوش صحبتی بود و تو حرفهای ملیکا شریک می شد اما همه اش موبایلش دستش بود و باهاش ور می رفت.

موهاش و رنگ کردم و باید منتظر می موندیم که رنگ بگیره بشورم و خشک کنم و تا بتونم از تو کلاه مش موهاش و در بیارم و دکلره کنم.

گوشی شیده زنگ زد. از جاش بلند شد و رفت تو اتاق من که حرف بزنه. وقتی برگشت دیدم شال و کلاه کرده. با تعجب گفتم: شیده خانم کجا؟؟

یه لبخند خوشحال زد و گفت: باید برم. محسن اومده دنبالم می خوایم بریم یه جایی. پرشان چون تو که ناراحت نمیشی تنهات بزارم؟؟

پرشان: نه عزیزم شما برو من مشکلی ندارم. ماشا.. آرشین جون و ملیکا جون انقدر گلاً که آدم احساس غریبی نمی کنه.

با لبخند جواب تعریفش و دادم.

شیده رو تا دم در بدرقه کردم و دم آخرم یه نیشگون گرفتمش که دلم خنک شه. دست آدم و می زاشت تو پوست گردو خودش در می رفت.

برگشتم تو هال دیدم پرشان رفته یه گوشه ایستاده داره با موبایلش حرف می زنه.

رفتم کنار ملیکا نشستم. خم شده بود جلو و با تمرکز داشت به پرشان نگاه می کرد.

من: چته تو؟ چرا این جوری نگاش می کنی؟

ملیکا بدون اینکه چشم از پرشان برداره گفت: به جون خودم این دختره مشکوکه.

برگشت سمتم و گفت: دیدی همه اش سرش تو گوشیشه؟ مدام اس ام اس بازی می کنه. دم به دقیقه هم موبایلش زنگ می زنه. میره جواب بده. والا من که دوست پسر دارم انقدر بهم پیام نمیده یا زنگ نمی زنه. چه طور ممکنه یکی بعد 7 سال زندگی هنوزم این جوری باشه؟ مثل دختر پسرای 14 ساله.

به مسخره گفتم: شاید خیـــــــلی عاشقن ...

ملیکا: این جور که از زیر زبونش در آوردم شوهرش اونقدرا خوبم نیست. دست بزن داره و بی عارم هست.

من: جدی؟؟؟

ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: تو اصلا به حرفهای ما توجه نمی کردی نه؟ من تو این 40 دقیقه پدر جد این دختره رو در آورد م. یکم دقت می کردی خیلی چیزها دستگیرت می شد.

ببینم شیده بهت گفت یه بچه ی 5 ساله داره؟

من: گفت بچه داره اما نگفت چند سالشه.

ملیکا: آره 5 سالشه. یه دختر داره. بچه اش و دوست داره اما .. فکر نکنم اونقدرا علاقه ای به شوهرش داشته باشه. ظاهراً شوهرش .. چی میگن.. آهان مرد زندگی نیست. از پول باباش می خوره و... خودت برو تا تهش..

من: واقعاً .. خوب شاید خیلی دوستش داشته باشه.

نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفف: میگم رابطه اشون خوب نیست بعد تو میگی دوستش داره؟ اونم کسی و که می زنتش؟ نه فکر کنم اینا تو زندگیشون یه مشکلاتی دارن. تازه گفت شوهرش زیاد مسافرت میره.

این و گفت و ابرویی بالا انداخت. می خواست یه چیزی و بهم بفهمونه اما من نمی فهمیدم.

وقتی دید من گیج تر از این حرفهام پوفی کرد و صداش و پایین آورد و گفت: چقدر تو گیجی دختر. شوهرش مسافرته. اونم زیاد. الانم فکر کنم مسافرته... پس این که داره باهاش حرف می زنه نمی تونه شوهرش باشه.

من: چرا نمی تونه؟

ملیکا پوزخندی زد و گفت: از اونجایی که تو به شوهرت نمیگی بابایی...

ابروهام پرید بالا. نه خوب هیچکی به شوهرش نمیگه بابایی.

من: این و از کجا فهمیدی؟

ملیکا تکیه داد به مبل و گفت: وقتی گوشیش زنگ زد و جواب داد گفت: سلام بابایی باز چی شده؟

یعنی این بابایی هر کی که هست همونیه که چند بار قبلم زنگ زده. و شوهرشم نیست. میگی نه بشین ببین.

صاف نشست و به جلو خیره شد. به پرشان که گوشی و قطع کرده بود و داشت میومد سمتمون نگاه کرد و رو به من گفت: ببینم آرشین تو مهمونی شایان میای؟؟؟

با تعجب گفتم: مهمونی شایان؟ کی هست؟

ملیکا: شاید هفته ی دیگه بگیره. با خودت همراهم بیار نبینم تنها بیایا...

من: ببینم مهمونبیتون توپه دیگه؟؟؟

ابرویی بالا انداخت و کشیده گفت: تــــــــــــــــــــوپ .....

خندیدم.

من: ای جونم پس دوستای شایان جونم هستن. خوب پس از الان بدون من تنها میام. کی میاد تو معدن طلا و با خودش نقره میاره؟ طلاها رو عشقه ...

ملیکا: بمیری دختر ... پررو...

رو کرد به پرشان و گفت: پرشان جون عزیزم تو هم میای؟؟

پرشان یه لبخندی زد و نا مطمئن گفت: نمی دونم ...

ملیکا شیطون گفت: بیا خوش می گذره. تو با شوهرت میای یا مثل آرشین می خوای از معدن استفاده کنی؟

خجالت زده خندید و گفت: میشه با خودم نقره بیارم؟؟؟

من و ملیکا یه نگاه معنی دار به هم کردیم و لبخند زنان یکم رفتیم جلوتر.

ملیکا: شوهرت؟؟؟

پرشان با لبخند گفت: اون که برنزه.
هر سه خندیدیم. اما خنده ی من و ملیکا پر معنی بود.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، جوجو خوشگله ، هستی0611
آگهی
#17
قسمت 14


ملیکا یکم جلو تر رفت و یه چشمک زد و گفت: خوب شیطون در مورد نقره ات بگو ببینم. پس فلز دوست داری.

پرشان چشمکی زد و گفت: ای همچین. راستش دوستمه. یه 4 ماهی میشه که دوستیم.

دوستشه؟ خوب شاید مثل من و کوهیار باشن ما بی خودی داریم گناه یه زن شوهر دار و می شوریم.

با لبخند گفتم: دوستین؟

یه لبخند زد که نفهمیدم خجالت زده بود یا ذوق زده.

پرشام: دوست پسرمه.

مات خیره شدم بهش.

ملیکا: جدی؟؟ چه جالب. اگه فضولی نباشه دوست دارم بدونم چه جوری با هم آشنا شدین.

پرشان یه نگاهی به من و یه نگاهی به ملیکا کرد. یکم مکث کرد. فکر کنم داشت تجزیه تحلیل می کرد که آیا می تونه اطلاعات بیشتری بهمون بده یا نه. بعدم که حس کرد نمی تونیم مشکلی براش باشیم با توجه به اینکه ما اصلا اون و نمیشناسیم و ممکنه دیگه هیچ وقت نبینیمش پس می تونه با تعریف کردن داستانش برای چند دقیقه هم که شده هیجان یه دختر دبیرستانی که برای اولین بار با کسی دوست میشه رو داشته باشه لبخندی زد و خودش و رو مبل جلو کشید و با هیجان شروع کرد.

پرشان: راستش دختر من میره مهد کودک. یه جایی نزدیک خونه امون. چون نزدیکه ترجیح میدم پیاده برم دنبالش. کنار مدرسه اشونم یه باشگاه بدنسازی مردونه است.

یه روز که رفتم مهد دنبالش موقع برگشت یه ماشینی دنبالم میکنه. اولش توجه نکردم. گفتم چه معنی داره با بچه ... وقتی هم که پیچید تو کوچه گفتم دیگه رفته. اما زاننده اش رفت ماشینش و پارک کرد و این بار پیاده اومد سراغم.

یه لبخندی زد و گفت: راستش خیلی خوش هیکل و شیک بود.... خیلی هم قشنگ حرف می زد. بی توجه به اون و حرفاش راه خونه رو پیش گرفتم.

اما وقتی دیدم نزدیک خونه رسیدیم و اون دست بر نمی داره برگشتم و بهش گفتم: آقا من شوهر دارم. اینم بچه امه. اینو که می بینی؟

یه لبخند قشنگ زد و گفت: می بینم و فهمیدم اما برام مهم نیست.

تعجب کردم. وقتی دیدم تا تهش می خواد بیاد مجبور شدم شماره اش و بگیرم که حداقل دیگه دم خونه نیاد.

پریدم وسط حرف شو گفتم: با بچه؟؟؟

سری تکون داد و با یه لبخند خوشحال گفت: نریمانه دیگه... خیلی پر شور و هیجانه. فکر کنم آتیشش خیلی داغ بوده.

این و گفت و خودش خندید. ملیکا هم باهاش همراهی کرد. من تو فکر اون نریمان بودم که از اول کار معلوم بوده دنباله چیه. وقتی آدم میره سراغ یه زن شوهر دار که تازه یه بچه هم داره .....

ملیکا: خوب بعد چی شد؟

پرشان: هیچی دیگه یه روز که بیکار بودم وسوسه شدم و زنگ زدم. یعنی می خواستم زنگ بزنم. یه بوق که خورد پشیمون شدم قطع کردم. اما دو دقیقه ی بعد خودش زنگ زد.

منم هول شدم جواب دادم. هیچی دیگه این جوری با هم دوست شدیم.

ملیکا: سخت نیست؟ یعنی .. منظورم اینه که تو شوهر و یه بچه داری. ببینم اونم زن داره؟

پرشان: نه عزیزم نریمان مجرده. خیلی پسر باحالیه. خیلی هم عاشقه ...

بی اختیار ابروهام رفت بالا. شدت عشقش کاملا پیدا بود. البته این جوری که پرشان توضیح می داد و ازش تعریف می کرد کاملا پیدا بود روابطشون تا چه حده.

پرشان: راستش یه وقتهایی که شوهرم خونه است اذیت می شم. مجبورم گوشیم و قایم کنم و یواشکی حرف بزنم. یا کمتر می تونم نریمان و ببینم. اما وقتی که نیست و مسافرته دیگه راحتم.

تو ذهنم پر مجهولات بود، پر سوال. پرشان با هیجان و شور در مورد خودش و دوست پسرش حرف می زد و من دنبال جوابهام می گشتم.

درسته که من راحت زندگی می کنم. راحت فکر می کنم. روابطم راحت و بازه و این از نظر خیلی ها گناهه... بده اما ...

بی توجه به حرفهای داغ پرشان که در مورد اینکه نریمان نمی تونه ولش کنه چون اون همه جوره تأمینش می کنه و مطمئنه اگه بهم بزنن پسره محاله بتونه فراموشش کنه و دوباره برمی گرده سمتش، پریدم میون کلامش و پرسیدم: چرا باهاش دوست شدی؟

پرشان و ملیکا هر دو برگشتن سمتم. انتظار نداشتن حرفاشون و قطع کنم. پرشان یکم گیج نگاهم کرد. غافلگیر از سوالم گفت: خوب ... نمی دونم ... شاید اولش وسوسه شدم. بعدش خوشم اومد. خوشم اومد که یکی دم به دقیقه بهم زنگ بزنه و حالم و بپرسه. که حرفهای شیرین بهم بزنه. یکی دوستم داشته باشه. وقتی نیستم بگه دلم برای بغل کردنت تنگ میشه. یا کاش اینجا بودی... دلم برای ناز کردن و ناز کشیدن تنگ شده بود.

دوباره پریدم وسط حرفش.

من: تو شوهر داری. فکر می کردم شوهر باید به این حس ها جواب بده.

چشمهاش و تو خونه گردوند. کلافه بود. شاید بیشتر دلخور و ناراضی بود. با انگشتهاش بازی کرد و گفت: شوهر؟؟؟ کدوم شوهر ... حق با توئه این چیزا نیاز زنه که مردش باید برطرفش کنه به شرطی که مردی باشه. اما شوهر من از مردی فقط زور بازوش و میدونه.

می دونی؟ کتکم می زنه. هیچ وقت نیست. وقتی بهش نیاز داری نیست. محبتش خلاصه شده تو نیازش. فکر کردی خیلی من و دوست داره؟ نه عزیزم هیچ علاقه ای به من نداره. مجبوره که باهام زندگی کنه. می فهمی؟ مجبوره. مدام سفره. مدام با این و اونه. وقتی اون می تونه چرا من نتونم؟

من: وقتی زندگی باهاش انقدر برات سخته چرا جدا نمیشی؟

پرشان: نمی تونم. من یه دختر دارم ... جدا بشم برای چزوندن منم که شده بچه ام و ازم می گیره. اون بچه بدون من ...

من: اون الانشم تو رو نداره. هیچ فکر کردی اگه یه روزی بفهمه تو چی کار می کنی، که داری خیانت می کنی چی سر اون میاد؟ فکر می کنی اون موقع آینده اش خیلی درخشان میشه؟

ناراحت گفت: چی کار کنم؟ بشینم تو خونه؟ بپوسم؟ بسوزم و بسازم؟ من آدم نیستم؟ من نیاید زندگی کنم؟ جوونی کنم؟ من نباید شاد باشم؟ کسی و دوست داشته باشم و اونم منو دوست داشته باشه؟ شوهرم اگه طلاقم نمیده برای اینه که پدرش گفته اگه از زنت جدا بشی هیچی بهت نمیدم. بی پول میشه. به خاطر پولای باباشه که با من مونده اونم اسمش. اون خیانت می کنه خوبه؟

ناراحت بلند شدم. ایستادم و خیره شدم بهش.

من: پرشان جان عزیزم. من نمی گم اون کار خوبی می کنه. کار اون اشتباهه. کار تو هم. نمی گم با کسی دوست نشو. با کسی نباش. زندگی نکن. شاد نباش. ولی نه با این شرایط. تو ازدواج کردی، تعهد دادی و الان مسئولی. مسئول خودت، تعهدت و یه بچه که شما آوردینش توی این دنیا.

شوهرت بده، از زندگیت راضی نیستی، دلت تنوع می خواد، هیجان می خوای، زندگی الانت ارضات نمی کنه ...

آزاد شو ... آزاد شو و بدون تعهد هر جور دوست داری زندگی کن...

اون جوری هم اعصابت آروم تره هم اینکه فردا پس فردا بچه ات بزرگ شد و فهمید مادرش چی کار می کنه این حق و بهت میده که خوشحال باشی که زندگی کنی.

پرشان: نمی خوام بچه ام بشه بچه ی طلاق و مردم یه جوره دیگه بهش نگاه کنن ...

بهت زده خیره شدم بهش. این زن با خودش چی فکر می کرد؟ بچه ی طلاق باشه بهتره تا اینکه بدونه مادر و پدرش هر کدوم جدا به هم خیانت می کنن.

آماده بودم که منفجر شم که بترکم و هر چی تو ذهنمه رو بگم.

ملیکا حالم و فهمید. آروم بلند شد و دستم و کشید. رو به پرشان گفت: ببخشید پرشان جون تو حرفهای آرشین و جدی نگیر یکم رو بچه ها حساسه.

دستم و کشید و دنبال خودش برد توی آشپزخونه.

حساس بودم. اون یه بچه داشت.. یه دختر.. فردا می خواست بزرگ شه.. بیاد توی این جامعه.. میون این مردم.. منم یه دختر بودم... می خواستم اینجا زندگی کنم... من تفکراتم مثل آدم های این مملکت نبود ... جدا شدم .. مستقل شدم تا راحت زندگی کنم ... چرا ازدواج نکردم؟ تا تعهد نداشته باشم تا کس یا کسای دیگه رو درگیر زند گیم نکنم. تا یه بچه ای مثل خودم و به دنیا نیارم که آخرش مثل من گله کنه از خونه و خونواده اش.

یه درصد... فقط یه درصد اگه دختر پرشان می فهمید مامانش چی کار مکنه دیگه واویلا...

ملیکا بردم تو آشپزخونه. یه نگاه به توی هال انداخت. برگشت سمتم و آروم گفت؟: هیچ معلومه تو چته"؟ به ما ربطی نداره مردم چی کار می کنن و چه جوری زندگی می کنن. دوست داره می خواد می تونه دوست پسر می گیره. مگه تو داری کسی چیزی بهت میگه؟

با حرص و آروم گفتم: من تنهام. مجردم. اون بچه داره.

با حرص پوزخندی زدم و گفتم: به خیالش داشت به دخترش لطف می کرد. داشت ستم می کرد. بزرگترین ظلمه. فردا بچه اش بزرگ شه ازش متنفر میشه ...

ملیکا: باشه.. به ما چه.. تو می تونی زندگی خودت و بساز. وظیفه ی ما نیست که بهش بفهمونیم داره چی کار می کنه و خوبی کدوم وره و بدی کدوم سمت.

دوباره برگشت تو هال و نگاه کرد و دوباره رو به من گفت: یه لیوان آب بخور آروم بشی. من یه جوری جو و درست می کنم. نیای باز اظهار نظر کنیا. زودی بیا موهاش و درست کن. فکر کنم دیگه رنگ گرفته باشه.

یه نفس عمیق کشیدم سرم و به نشونه ی باشه تکون دادم. یه لیوان آب خوردم یکم آروم شدم.

ملیکا راست می گفت: من حق اظهار نظر نداشتم. منی که خودم هر کاری می کردم نمی تونستم کس دیگه ای و نصیحت کنم. اما منم تو زندگیم قانون هایی داشتم. یا تعهد نده یا اگه دادی تا آخرش بمون. نتونستی کنسلش کن برو پی زندگیت. یکم این ور یکم اون ور که نمیشه.

آروم تر که شدم رفتم تو هال. ملیکا پرشان و به حرف گرفته بود و از اون حال و هوا در اومده بودن. با یه ببخشید رفتم جلو. موهاش رنگ گرفته بود بردم شستمش خشکش کردم. موهاش و از تو کلاه در آوردم........

دیگه تا آخر کار، هیچ کدوم در مورد اون موضوع حرفی نزدیم. کارمم که تموم شد 100 تومن خوشگل ازش گرفتم و اونم که خوشحال و راضی که با قیمت خوبی یه مش خیلی ناز سوزنی براش در آوردم رفت. ملیکا هم که فضولیش تموم شده بود دیگه نموند چون می دونست برای شام چیزی گیرش نمیاد.

خداحافظی کرد و رفت.

من موندم و یه پاکت سیگار و کلی فکر در مورد پرشان و پرشان ها و بچه هاشون ...

واقعاً یکی از این ور بوم می افته یکی از اون ور، راسته. مادر و پدر من از شدت عشق و علاقه و تعهد به همدیگه باعث شدن ما این جوری بشیم و پرشان و شوهرش و بچه اش اون جوری ...

وقتی به زندگیم نگاه می کنم. به زندگی آرشا .. می بینم هر دومون به خاطر شرایطی که تو خونه داشتیم همیشه فراری بودیم. همیشه دنبال یه جای دیگه برای آرامش بودیم. آرشا از شدت بی توجهی همیشه دوست داره تو مرکز توجه باشه و من ...

همیشه دنبال استقلال و آزادی و فرار از تعهد. و هر دومون ....

از بی پدری و کمبود محبت پدر دنبال کسی که تو اون جایگاه باشه و بتونه گوشه ای از محبتی که می تونستیم داشته باشیم و نداشتیم و بهمون بده. برای همینم بود که من و آرشا همیشه دنبال مردای بزرگتر می گشتیم. کسایی که دست کم 5-7 سال ازمون بزرگتر باشن. برای همینم آرشا با میلاد کنار نمیومد. چون براش بچه بود.

زندگی توالی انتخاب ها و عمل های ماست. هر کسی هر کاری که بکنه هر تصمیمی که بگیره پرتو اون عمل تو زندگی خودش و اطرافیانش نمود پیدا می کنه. همون جور که رفتارهای پدر و مادر ما هم تو شکل گیری شخصیتمون نقش مهمی و داشتن.

اونقدر فکر کردم اونقدر درگیر بودم که نفهمیدم که کف زمین خوابم برد.
دستی به صورتم کشیدم و غلتی زدم. همهی بدنم درد میکرد. آروم چشمهام و باز کردم. چقدر سرد بود. با تعجب از جام بلند شدم. گیج 4 زانو نشستم و دستهام و گذاشتم رو پام. مثل بچه خنگا به اطراف نگاه می کردم. من چرا تو هال خوابیدم؟ از سرما خودم و مچاله کرده بودم. داشتم منجمد میشدم.

سرمایی که تو کل شب به تنم رسوخ کرده بود با اولین عطسه خودش و نشون داد. با رخوت از جام بلند شدم و برای گرم کردن سریع بدنِ یخ کرده ام پریدم تو حمام. زیر دوش آب داغ حسابی تنم و گرم کردم. تنم گرم بود اما از درون هنوز سرما رو حس می کردم.

حوله پیچ از حموم اومدم بیرون. یه لیوان شیر گرم کردم و خوردم. لباسهام و پوشیدم و یه پتو برداشتم و رفتم رو مبل وسط هال دراز کشیدم. حسابی خودم و پیچونده بودم.

تنها چیزی که الان لازم نداشتم یه سرما خوردگی بی موقع بود÷.

تازه چشمهام گرم شده بود که با صدای گوشیم از جام پریدم. 2-3 تا فحش دادم و گوشی و از رو میز برداشتم.

لعنتی اس ام اس بود. ببین یه زنگ کوچیک چه جوری من و سکته دادا.

حس خوندنش و نداشتم اما وقتی دیدم کوهیاره با تعجب بازش کردم.

-: سلام دختر خوبی؟ روز تعطیلی چی کار می کنی؟

من: سلام ممنون تو خوبی؟ هیچی خوابیدم.

جوابش و فرستادم و دوباره دراز کشیدم. دوباره صدای اس ام اس اومد.

کوهیار: تنبل خانم ساعت 11:30 تو هنوز خوابی؟ البته منم بودم با اون دامبل و دومبلی که تو دیروز راه انداخته بودی الان خوابم میومد. چه خبر بود مهمونی داشتی؟ حتما حسابی رقصیدی که خسته ای.

بچه فضول و می بینی. آمار آهنگ گذاشتن منم داره.

با لبخند جواب دادم.

-: نه بابا مهمونی چیه؟ کلاس داشتم.

به ثانیه نرسید، پیام داد.

کوهیار: کلاس چی ؟

-: کلاس رقص عربی.

سند کردم. سریع جواب داد.

کوهیار: اوفــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــف..... ای جووووون. شاگرد نمی خوای؟ منم بیام؟؟؟ می خوای بیام داور بشم؟

نیشم تا بناگوش باز بود. تصور کوهیار در حین ادای این اوف خیلی خنده دار بود. مطمئنم میمیره تا بتونه تو یه همچین کلاسی که پر دختر و خانمِ که دارن باسناشون و می لرزونن باشه.

من: بدم نیست. تو بیا یه انگیزه ای بشه برای دخترا که بهتر برقصن اونم زیر نظر داور مذکر.

شکلک خنده برام فرستاد.

کوهیار: آرشین می خواستم یه چیزی ازت بپرسم. راستش مامانم 2 روزه اومده و فردا هم می خواد برگرده. می خواستم ببینم می تونی هنر آرایشگریت و رو مامانم پیاده کنی که من مامانم و حوری کنم بفرستم پیش بابام؟ بی رودربایسی بهم بگو آره یا نه. نمی خوام تو معذورات قرار بگیری.

ابروهام پرید بالا. سرما تو بدنم بود و این عطسه های گاه و بی گاه می گفت ممکنه سرما بخورم. از طرفی بی حالم بودم.

اما مطمئنن نمی تونستم خواستهی کوهیار و رد کنم. نه به خاطر رودربایسی و تعارفات کشککی بلکه به خاطر دوستیمون. کوهیار کم کمکم نکرده بود و همیشه هر وقت لازمش داشتم با ربط و بی ربط خودش و رسونده بود. خوشحال میشدم هر چند کم ولی بتونم یه جوری خوشحالش کنم.

براش پیام فرستادم.

من: قدمشون سر چشم. منتها به من بگو چی کارها می خواد بکنه چون باید مواد بگیرم.

کوهیار: هر کاری که خودت می دونی ابروهاش و خوشگل کن موهاش و کوتاه کن. جوری که مثل من کفش ببره. رنگم بکن براش می خوام وقتی میام دنبالش نشناسمش.

آیکون خنده و زبون دراز و برام فرستاد. خنده ام گرفت.

من: خوب چه رنگی می خوای؟ مش کنم یا هایلایت؟

کوهیار: اگه می تونی موهاش و بلوند کن. می خوام مامانم داف بشه بابام دیدتش حس کنه 40 سال جوون تر شده.

بلند بلند خندیدم. این پسره خله به خدا.

یه اوکی براش فرستادم.

با این وجود باید می رفتم خرید. اما حال خرید کردن و نداشتم. خیلی شیک زنگ زدم به شیده و گفتم بره برام رنگ و وسایل رو بخره. هوس کردم موهام و رنگ کنم گفتم یه رنگ شرابی هم برای من بگیره.

بلند شدم و یه ذره خونه رو مرتب کردم. از ترس اینکه حالم بد نشه دوتا قرص خوردم. یه پیام به کوهیار دادم گفتم ساعت 2 بیاید که من به همه ی کارها برسم.

رأس ساعت 2 زنگ و زدن. صورت کوهیار تو آیفون پیدا بود. در و باز کردم. از پشتش یه خانمی رد شد و کوهیار بهش گفت بیاد طبقه ی چندم.

تو آیفون گفتم: تو نمیای؟؟؟

کوهیار: نه ممنون. فقط کارش که تموم شد خبرم کن بیام دنبالش.

من: باشه خیالت راحت.

کوهیار یه لبخندی زد و گفت: ببینم چی می سازی.

خیالش و راحت کردم و رفتم سراغ در. منتظر موندم تا آسانسور تو طبقه ی ما بایسته.

در باز شد. برای خوش آمد گویی لبخند زدم. زنی که از آسانسور پیاده شد برخلاف همهی تصوراتم یه زن چادری با قد حدود 154 اینا بود. حدود 50 و اندی ساله. مرور زمان رو صورتش چین و چروک انداخته بود. زیبا فوق العاده نداشت اما صورت آرومش باعث می شد حس خوبی بهش پیدا کنم. برخلاف کوهیار پوست سفیدی داشت و وقتی نزدیک تر شد با تعجب فهمیدم هیچ شباهتی به کوهیار نداره.

عجیب... پس کوهیار باید یه نسخه ی کامل از پدرش باشه.

با لبخند دستم و جلو بردم و رو به مادر کوهیار سلام کردم.

من: سلام خانم سرمست خوب هستید؟ من آرشین هستم. بفرمایید داخل خوش اومدید.

با لبخند جوابم و داد. وارد شد. بهم دست داد و صورتش و آورد جلو و روبوسی کرد. تعجب کردم. برام عجیب بود. محال بود من بار اول کسی و ببینم و بخوام باهاش رو بوسی کنم. و این کار اون برام عجیب بود. در ضمن من از روبوسی خوشمم نمیدومد. اما اصلا از روبوسی با خانم سرمست ناراحت نشدم. یه حس آرامش بخشی از وجودش به آدم منتقل میشد. یه حس مثل حسی که خونه ی کوهیار بهم می داد.

با هم وارد شدیم و تعارف کردم بشینه و راحت باشه. رو مبل نشست. دقیق نگاهش کردم. منتظر بودم مثل بقیه ی خانم خان باجی های فضول فامیلمون با چشمهاش خونهام و متر و ارزیابی کنه. اما آروم تو جاش نشست و کیفش و از زیر چادرش در آورد و گذاشت کنار پاش. سرش و بلند کرد و گفت: عزیزم مرد که ندارین؟

ابروهام پرید بالا. یعنی کوهیار بهش نگفته من تنها زندگی می کنم؟

من: نه کسی نیست فقط خودمم.

سری تکون داد و چادرش و در آورد. زیر چادر یه کت و دامن زرشکی پوشیده بود و یه روسری زرشکی مشکی.

رفتم جلو تا لباسها شو بگیرم. مانتوش و بهم داد و چادرش و تا کرد گذاشت روی کیفش.

مانتو رو آویزون کردم و رفتم تو آشپزخونه چایی آوردم. میوه و شکلات و از قبل رو میز چیده بودم. وقتی برگشتم دیدم یه جعبه کاک رو میزه.

مادر کوهیار که نگاه من و دید گفت: قابلت و نداره عزیزم. سوغات شهرمونه.

لبخند زدم و قبل از اینکه ازش تشکر کنم یه عطسه ای کردم. با یه ببخشید ازش تشکر کنم. من خیلی کاک دوست داشتم.

من: خانم سرمست چرا زحمت کشیدید؟ خجالت زده ام کردین.

با لبخند گفت: زری صدام کن. قابل شما رو نداره دخترم.

عجیب این زن بهم آرامش می داد. از قیافه اش مهربونی می ریخت. بعد از اینکه چاییمون و خوردیم ازش پرسیدم چی کار می خواد بکنه اونم گفت نمی دونم هر چی کوهیار گفته.

زری: نمی دونم والا این کوهیار بد پیله کرده میگه برو آرایشگاه و گفته کار شما هم خوبه. دیگه هر کاری خودتون صلاح می دونید انجام بدید. من اصلاً قصد آرایشگاه رفتن نداشتم اما برای ساکت کردن کوهیار مجبور شدم. راستش این پسر رو چیزی کلید کنه ول نمیکنه. منم راهی جز قبول کردن خواسته هاش بلد نیستم. این جوری لااقل ساکت میشه منم یه نفسی می کشم.

خندیدم، این دقیقاً توصیف کوهیاره. از قیافهاش پیداست این مدلیه. از جام بلند شدم. رفتم کنارش ایستادم و گفتم: میشه من موهاتون و ببینم؟

موهاش و باز کرد زیاد بلند نبود. مدل خودش خوب بود یکم مرتب کردن می خواست. باید بند می نداختمش و ابروهاش و بر می داشتم. ابروهاش هلال بود اما میشد هشتش کرد و با یکم کوتاه کردنشون قیافه اش عوض میشد. موهاش قهوه ای تیره بود.

به ذهنیتم لبخندی زدم و دست به کار شدم. اول بند و بعدم ابروها. بعد کوتاهی مو. بعد رنگ و در آخر هم مش. ابروهاشم رنگ کردم که با موهاش هماهنگ بشه. در نهایت موهاش و سشوار کردم و همراه با یه آرایش ملایم.

زری جون مدام میگفت آرایش دیگه لازم نیست.

منم گفتم: نه آقا کوهیار سفارش کرده.

راستش نمی دونستم کوهیار من و با چه عنوانی معرفی کرده اما نمی خواستم جلوی مادرش بی احترامی کرده باشم. برای همینم اسمش و با پیشوند آقا صدا می کردم.

عالی شده بود. موهای بلوند با هایلایت استخونی و ابروهای روشن شده و حالت گرفته. موهای سشوار شده که جلوش و کج ریختم تو صورتش. واقعاً دافی شده بود برای خودش.

خیلی اصرار کرد که باهام حساب کنه اما مگه میشد. محال بود من ازش چیزی بگیرم. آخرم برای اینکه راضیش کنم گفتم: من بعداً با آقا کوهیار حساب می کنم. شما نگران نباشید.

همه چیز عالی در اومده بود. تنها چیز مزاحم عطسه های پی در پیم بود که زیاد شده بود و عصبیم می کرد.
زری: دخترم فکر کنم داری سرما می خوری. یه سوپ گرم بخور و استراحت کن.

سوپ و خوب اومد. کی حال داره سوپ درست کنه. حالشم داشته باشم بلد نیستم.

من: نه زری جون نیازی به سوپ نیست. قرص می خورم.

یه نگاهی بهم کرد که حس کردم تا ته وجودم و داره می بینه. یه لبخندی زد و گفت: تو بگیر بشین من برای جبران این همه زحمت می خوام برات سوپ درست کنم. تو دیگه جونش و نداری.

هر کار کردم که جلوشو و بگیرم اما نزاشت. رفت تو آشپزخونه. وقتی دیدم حریفش نمیشم مجبوری کنارش ایستادم و هر چی لازم داشت بهش دادم. وسایل و که گرفت بردم نشوندم رو مبل و گفت: یکم بشین تا من سوپ و حاضر کنم.

تکیه ام و دادم به پشتی مبل. چشمم و دوختم به سقف. بی اختیار لبخند زدم. این مادر و پسر برخلاف ظاهرشون چقدر شبیه هم بودن. از نظر اخلاقی شباهت های زیادی داشتن هر دوشون خوب و مهربون و صادق بودن.

نفهمیدم کی خوابم برد. با حس دستی رو شونه ام بیدار شدم. سریع چشمهام و باز کردم و صاف نشستم.

زری جون بهم لبخند زد.

زری: دخترم خسته ای برو بگیر بخواب. منم دیگه کم کم میرم.

من: نه من خوبم. اجازه بدید به کوهیار زنگ بزنم گفت خبرش کنم.

یه لبخند معنی دار زد و از جاش بلند شد و گفت: نه دخترم کوهیار فکر می کنه من بچه ی 2 ساله ام. هی به همه سفارش می کنه. راهی نیست همین خونه بغلیه خودم می تونم برم.

تازه فهمیدم سوتی دادم و کوهیار و بدون آقا گفتم. دیگه برای درست کردنش دیر شده بود. پس بی خیالش شدم. از جام بلند شدم و گفتم: نه زری جون نمیشه. بعداً از من گله می کنه.

مظلوم نگاش کردم جوری که دلش برام سوخت و با یه لبخند دوباره سر جاش نشست.

زری جون: امان از دست این کوهیار. باشه دخترم می مونم تا خودش بیاد.

از تو کیفش گوشیش و گرفت و زنگ زد به کوهیار.

منم رفتم تو آشپزخونه و یه چایی ریختم و همراه راحتی هایی که از ترکیه گرفته بودم، آوردم گذاشتم رو میز.

مامان کوهیار یه لهجه ی بامزه داشت که آدم خوشش میومد از حرف زدنش.

مشغول چایی خوردن بودیم که زنگ زدن.

زری جون: فکر کنم کوهیاره من دیگه برم دخترم. خیلی ممنون و تشکر از زحمتت.

لبخندی زدم و یه خواهش می کنمی گفتم.

اول در و باز کردم و به کوهیار گفتم: الان میان.

رفتم تو اتاق و لباس زری جون و آوردم. مانتوشو پوشید و اومد روسریش و ببنده که تند و هول گفتم: نــــــــــــــــــه .....

هول شده گیره ی روسریش از دستش افتاد. یه نگاه متعجب و ترسیده بهم انداخت و گفت: چرا؟؟؟

یه لبخند نیشی و شرمنده بابت دادم زدم و گفتم: نه یعنی چیزه.. این همه کار کردیم الان اگه شما روسریتون و سفت ببندین همه اش خراب میشه. آقا کوهیارم می خواستن این جوری ببیننتون. نمیشه روسری سرتون نکنید؟ همین آپارتمان بغلیه دیگه چادرتون و شل بندازین سرتون و برید. این جوری موهاتونم خراب نمیشه.

یه نگاه التماسی هم به حرفهام اضافه کردم.

یه لا اله الا اللهي گفت و خنده ی ریزی کرد.

زری جون: امان از دست شما جوونا. دست شما باشه دین و ایمون آدم و به باد می دید. باشه اما فقط روسری سرم نمی کنم چادرم و درست می ندازم سرم.

همونشم غنیمت بود. باشه ای گفتم و اول رفتم پالتوم و پوشیدم و شالم و سرم انداختم که باهاش برم تا پایین. زشت بود از اینجا خداحافظی کنم.

زری جون: دخترم تو زحمت نکش خودم می تونم برم.

من: نه خودم می خوام که بیام.

با همدیگه از خونه رفتیم بیرون و سوار آسانسور شدیم. در خونه رو باز کردم. کوهیار پشتش به ما بود.

با پاش رو زمین ضرب گرفته بود. از اینکه منتظر شده بود کلافه شده بود.

صدای در و که شنید با اخم برگشت.

کوهیار: زیر پام عل .....

با دیدن مامانش که با اصرار من تو آسانسور حاضر شده بود تا دم در چادرش و سفت نگیره تا حداقل کوهیار به نظر ببینتش. دوست داشتم عکس العملش و ببینم.

با دیدن مادرش حرفش نصفه تو دهنش موند و بهت زده خیره موند. یکم بعد به خودش مسلط شد. چشمهاش برق زد و رو لبش لبخند اومد.

آروم و راضی گفت: خوب یکم زودتر میومدین. حداقل می گفتین کارتون طول میکشه.

زری جون: من می خواستم خودم بیام اما آرشین جان نزاشتن گفتن تو سفارش کردی.

کوهیار لبخندی زد و گفت: دم آرشین خانم گرم با این حرف گوش کردنش. زری جون دلخور نشو خودم خواستم. ترسیدم دختر گلمون و نصفه شبی بدزدن بابام بی یاور بمونه.

ریز خندیدم. زری جون با لبخندی که پیدا بود خوشش اومده یه چشم غره به کوهیار رفت.

کوهیار دستش و دراز کرد و دست زری جون و گرفت و یه بوسه روی گونه اش نشوند.

به من نگاه کرد و گفت: ازت ممنونم کارت حرف نداره.

سری تکون دادم. زری جون باهام خداحافظی کرد. کوهیار زل زد تو چشمام و یه سری تکون داد. انگار با نگاهش می خواست یه چیزی بهم بگه. من که نفهمیدم.

دوتایی رفتن سمت خونه اشون و من از ذوق بهت کوهیار همون جا موندم و تا وقتی که کوهیار کلید انداخت تو در خونه خیره شدم بهشون. در خونه رو که باز کرد و زری جون وارد شد منم برگشتم و رفتم تو خونه.

در و بستم و اومدم از پله برم بالا و سوار آسانسور بشم که چند ضربه به شیشه ی در خورد.

تعجب کردم. یعنی کیه؟ برگشتم از رو پله ها نگاه کردم. کوهیار پشت در بود.

چرا برگشت؟ حتماً زری جون چیزی یادش رفته. چند تا پله ای که بالا رفته بودم و برگشتم و به محض باز کردن در کوهیار خودش و پرت کرد تو خونه و تو یه لحظه که اصلاً نفهمیدم چی شد دستهاش حلقه شد دور کمرم. از زمین بلندم کرد و چرخوندم.

از ترس زبونم بند اومده بود. سفت چنگ زدم به شونه هاش.

دو دور که چرخوندم گذاشتم پایین. اونقدر ترسیده بودم که نمی تونستم سرپا بایستم. سرمم گیج رفته بود.

از ترس سقوط ولش نکردم.

هنوز مبهوت سرگیجه و چرخش بودم که با نشستن بوسه ای رو پیشونیم چشمهای تار شده ام و رو به بسته شدنم گرد گرد شد. هوشیار شدم. هوشیار از اینکه پیشونیم بوسیده شده.

از بهت نفسم بند اومده بود.

کوهیار هیجان زده و ذوق کرده گفت: آرشین دختر تو معرکه ای... عالی... حرف نداری... هیچ وقت زری جون و انقدر متفاوت ندیده بودم. یه دنیا تشکر. جبران می کنم .. قول میدم جبران کنم ...

این و گفت و دستهاش و از دورم باز کرد و یه دستی برای خداحافظی به کتفم زد و از در بیرون رفت و در و پشت سرش بست.

مبهوت اومدنش و چرخش و بوسه و رفتنش موندم. بی اختیار دستم رفت سمت پیشونیم. هنوزم باورم نمیشد کوهیار این کار و کرده باشه.

با بهت چند بار تند تند پلک زدم. فکرم خالی بود.. ذهنم خالی بود...

آروم آروم با درک کارش .. حرکتش.. لحنش.. ذوقش و هیجانش ... لبهام از هم باز شد...

کوهیار به خاطر مامانش ذوق زده شد...

لبهای باز شده ام شکل لبخند گرفتن...

گفت من معرکه ام.. پس مامانش خوشگل شده بود..

لبخندم عمیق و عریض شد..

دیوونه من و چرخوند... از هیجان چرخوندم...

لبخند عمیقم تبدیل شد به خنده.. به قهقه... به زور جلوی خودم رو گفتم که بلند نخندم. دوییدم رفتم تو آسانسور و دکمه ی طبقه ی خودم رو زدم و در که بسته شد خنده ام و ول کردم.

دیوونه مثل پسر بچه ها از خوشگلی مامانش ذوق زده شد... جان من ببین چه جوری هیجانش فوران کرد...

خندیدم... تا توی خونه خندیدیم.. حتی شب هم با یه لبخندی رو لبم خوابم برد.

کاش منم می تونسم مثل کوهیار از خوشگل شدن مامانم. از به وجد اومدن و راضی شدن بابام به خاطر صورت زیبای مامانم این جور خوشحال و هیجان زده بشم...

شاید من برعکس کوهیار باید یه کاری می کردم که بابام به جای دیدن مادرم و زیباییش توجهش به جای دیگه به کس دیگه به ماها جلب بشه.
سوپی که زری جون پخته بود عالی بود. اونقدر خوشمزه بود که تنهایی بیشترش و خوردم. بعد از اونم یه خواب شیرین دوای سرمای بدنم شد و به کل حالم و دگرگون کرد. جوری که فردا صبحش خبری از اون سرما و عطسهها نبود.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، جوجو خوشگله ، هستی0611
#18
قسمت 15


از صبح یه سره دارم میدوام. هی از این ور میرم اون ور. کلاً من وقتی میام اداره فرصت سر خاروندنم ندارم. گشنمم هست. وقت نکردم ناهار بخورم. سر پایی دوتا بیسکوییت خوردم.
آنقدر که این روزا ناهار نمی خورم و گشنه می مونم از گشنگی سیر میشم. دارم از پا میافتم. خوب شد دیشب کلی سوپ خوردم. دست مامان کوهیار درد نکنه. خداییش اگه اون و سوپش نبودن محال بود که با اون خستگیم پا میشدم و غذا درست می کردم.
مدارک و کپی کردم و اومدم سمت میزم که گوشیم زنگ خورد. سریع از رو میز برداشتمش و جواب دادم تا صدای زنگش مزاحم همکارا نشه.
صدای پر انرژی کوهیار تو گوشی پیچید.
کوهیار: سلام بر آرشین خانم گل. خوب هستید؟؟
بی اختیار لبخند زدم. انقدر انرژی تو صداش بود که یه جورایی بدن خالی از انرژیم و شارژ می کرد. خسته نشستم رو صندلی.
من: سلام مرسی. تو چه طوری؟
آروم شد. یکم مکث کرد و گفت: مریضی؟ اتفاقی افتاده؟
من: نه خوبم چه طور؟
کوهیار: حس می کنم صدات ضعیفه انگار جون نداری؟
نفس بلندی کشیدم و خسته گفتم: آره اصلاً جون ندارم. به زور سر پا ایستادم. از گشنگی هم دارم میمیرم. از صبح تا حالا همین الانه که اومدم نشستم رو صندلی. پدرم در اومده.
کوهیار: نیاز به یه استراحت درست و حسابی داری. دیروزم که روز تعطیلت بود من و مامانم نذاشتیم یکم استراحت کنی ببخشید.
صاف تو جام نشستم و یه اخمی کردم. واقعاً اینا رو نگفته بودم که عذرخواهی کنه.
من: دیوونه این یعنی چی؟ من با تو تعارف دارم؟ خودم دوست داشتم که برای مامانت کار کنم پس بی خودی ببخشید و اینا نگو.
کوهیار: باشه ... دستت درد نکنه. راستی زنگ زدم هم درست و حسابی ازت تشکر کنم هم اینکه ببینم این مامان ما چقدر خرج رو دست پسرش انداخت؟
با خنده گفتم: گمشو دیوونه. چه خرجی؟ برو دیگه هم از این حرفها نزن. مادرتون مهمون من بودن. ایشون کلی هم بهم لطف کردن.
کوهیار: اینا که تعارفه، باید با هم حساب کنیم.
از پشت گوشی یه اخمی کردم و گفتم: کوهیار جداً ناراحت میشم اگه ادامه بدی. گفتم حرفش و نزن تو هم دیگه چیزی در موردش نگو. فکر میکنم برای خاله ی خودم این کارها رو انجام دادم. پس بی خیالش شو.
یکم مکث کرد و گفت: پس شب بیا خونه ی من.
من: چرا؟
کوهیار: امروز مامان رفت. جاش خالیه. خونه یهو خالی شده دلم می گیره. وقتی نیست بهم غر بزنه که خونه ام کثیفه یه حس عجیبی دارم. شب بیا که منم تنها نباشم.
داشتم فکر می کردم اگه زری جون به کوهیار میگه کثیف پس چقدر خودش و کنترل کرده به من چیزی نگه.
بی حال لم دادم رو صندلیم و گفتم: وای کوهیار میگم دارم وا میرم از اصلاً خستگی حس ندارم.
وسوسه انگیز و شیطون گفت: برات شام درست می کنم.
اسم شام و غذا باعث شد شکمم به قارو قور بیفته. صاف نشستم و گفتم: زرشک پلو ...
بلند خندید و گفت: زرشک پلو.
من: اوکی پس 7 اونجام.
کوهیار: منتظرم.
ازش خداحافظی کردم. تصور یه شام لذیذم برام عالی بود و بهم انرژی می داد. همینم باعث شده بود که با نیروی بیشتری کار کنم.
کارم که تموم شد یه راست رفتم خونه. سر راهم نوشابه و دلستر لیمو خریدم. ماشین و بردم تو پارکینگ خونه و اومدم بیرون. زنگ خونهی کوهیار و زدم که بی حرف در و برام باز کرد.
از آسانسور پیاده شدم. در و 4 طاق باز کرده بود. و با لبخند بهم نگاه می کرد. از همون دور سلام کردم و اونم با روی خوش بهم خوش آمد گفت. رفتم تو خونه و کفشهام و در آوردم. جورابهام نو بود و تمیز. از اون روزی که مجبور شدم بیام خونه یکوهیار صبح به صبح جوراب تمیز و شسته می پوشم. برای موارد احتمالی.
دلستر و نوشابه رو دادم بهش.
کوهیار: چرا زحمت کشیدی؟
من: زحمت نبود هوس کردم.
خونه اش گرم بود، تمیز و بوی غذا میداد. با خستگی رفتم کنار مبل. بی حال دکمه های پالتوم و باز کردم کوهیار کمکم کرد درش بیارم. ازم گرفت و برد آویزونش کرد.
ولو شدم رو مبل. اومد بالای سرم ایستاد و گفت: خیلی خسته ای نه؟ از قیافه ات پیداست. با یه چایی داغ چه طوری؟
من: عالیه ...
رفت تو آشپزخونه و تا برگرده، یکم از مغزهای مختلفی که تو ظرف خوشگل چیده بود خوردم.
برگشت و سینی چایی و گذاشت رو میز و خودشم نشستم کنارم رو مبل.
لیوان چاییم و داد دستم و پرسید: خوب چه خبر. امروز چی کارا کردی.
تا این سوال و پرسید انگار داغ دل من تازه شد. با اخم شروع کردم.
من: این اخرائی رئیسمون فکر کرده من نوکر زر خریدشم. بابا یکمم انصاف داشته باشی بدم نیست. درسته که من عاشق کارم هستم اما دلیل نمیشه که کارهای خودشم بده به من. به خدا یه روزایی کم میارم. از زور خستگی خودم و میکشم اینور اونور. درست نمی تونم راه برم.
مطمئنم اگه کوهیار می تونست حرف بزنه و اگه من مهمونش نبودم و نمی خواست حق میزبانی و به جا بیاره، با جفت دستهاش جلوی دهنم و میگرفت که ساکتم کنه تا انقدر غر نزنم و سرش و نخورم.
اما به مدت 15 دقیقه ی کامل با حوصله و لبخند به تک تک شکایتهام گوش داد و تو جوابم سر تکون داد تا مطمئن شم که یکی به گلایه هام گوش میکنه. و این حس خیلی خوبی بود که بتونم بعد یه روز کاری سخت کنار یکی بشینم و این جوری خودم و تخلیه ی روحی کنم جوری که خستگیم در بره.
غر زدنام که تموم شد ساکت شدم و یه نفس عمیق کشیدم. با یه لبخند دستی رو شونه ام گذاشت و گفت: انقدر خودت و اذیت نکن. اگه واقعاً برات سخته بهش بگو. نریز تو خودت. حالا هم پاشو بریم شام بخوریم. مطمئنم خیلی گشنته.
با سر حرفش و تایید کردم و دنبالش راه افتادم. اول دستهام و شستم و بعد رفتم تو آشپزخونه. مثل بار قبل میزش پر مخلفات و خوشرنگ و با سلیقه بود.
با لذت غذام و خوردم.
سیر که شدم نیشمم شل شد. یه نگاه خریدار به کوهیار انداختم و گفتم: من اگه پسر بودم به خاطر این غذاهای خوشمزه هم که شده حتماً زن می گرفتم. وای نمیدونی چقدر حال میده خسته بیای خونه و ببینی
غذا حاضره و خونه گرمه و یه زن خوبــــــــــــم ......
یه نگاه سرتاپایی به کوهیار کردم. کوهیارم رد نگاهم و گرفت و یه نگاهی به کل هیکلش انداخت و یهو تند سرش و بلند کرد و گفت: پاشو دختر پاشو برو... با این نگاه کردنای تو یه لحظه به جنسیتم شک کردم. پاشو برو تا کار دست من ندادی...
با خنده از جام بلند شدم. هر کار کردم کوهیار نذاشت ظرف ها رو بشورم و فرستادم تو هال. یکم بعد با دوتا فنجون قهوه اومد و نشست. فنجون قهوه رو گرفت سمتم و گفت: مامانم خیلی از موهاش خوشش اومده بود. حتی بابامم راضی بود. جوری که یه ساعت قبل زنگ زد بهم. با اینکه نمی خواست به روی خودش بیاره اما آخرش طاقت نیاورد و گفت: فکر کنم ماهی یه بار مامان و بفرستم پیشت براش خوب باشه.
آخه می دونی زری جون هیچ وقت موهاش و روشن نکرده بود. هر بار یه بهانه ای میآورد. همیشه موهاش تیره بود و الان بعد این همه سال یهو تغییر رنگ موهاش خیلی جالب و عجیب بوده. خدایی خیلی بهش میومد.
ته قهوه ام و سر کشیدم و خوشحال گفتم: خواهش می کنم. خیلی خوشحالم که خوشتون اومد.
بلند شد و فنجونهای قهوه رو برد تو آشپزخونه. از فرصت استفاده کردم و طاق باز دراز کشیدم رو مبل. آخی ... چه حس خوبی داشت زمین گذاشتن کمرم بعد از یه روز سخت.
کوهیار برگشت و تلویزیون و روشن کرد. کنترلها رو گذاشت رو میز. خواستم بلند شم که بشینه جای خودش اما نذاشت.
کوهیار : نمی خواد دراز بکش راحت باش.
منم از خدا خواسته دیگه پا نشدم.
خم شد پاهام و بلند کرد نشست سر جاش و پاهام و گذاشت رو پاهای خودش.
یکم این فرم دراز کشیدن خوب نبود. یعنی بیچاره کوهیار گناه داشت، پام تو دهنش بود اما نای بلند شدن و نشستن نداشتم. وقتی دیدم کوهیار بدون توجه به پاهام داره به تلویزیون نگاه می کنه و مطمئن شدم براش مشکلی ایجاد نکردم بی خیال شدم. خواستم تلویزیون ببینم اما خسته تر از این حرفها بودم. یکم زل زدم به تلویزیون.
کوهیار همون جور که نگاهش به جلو بود پاهام و گرفت بین دستهاش. سرم و صاف کردم ببینم چی کار داره می کنه.
آروم با دستهاش ساق پام و فشار داد نرم رفت سمت مچ و یکم ماساژ داد رفت رو انگشتهام و ...
هنوز چشمش به تلویزیون بود. با هر فشاری که به انگشتهای له شدم میآورد انگار خستگی و از تو پام میکشید بیرون.
چشمهام خمار شد. بدنم سِر شد. یه حس لذت بخشی داشتم که نگو. کلاً ماساژ همه جوره دوست داشتم و خمارم می کرد. حس تهی شدن بهم دست می داد.
خوابم گرفته بود. چشمهام رو هم افتاد.
دستی به صورتم کشیدم. دستم که پایین اومد افتاد رو زمین. با ترس چشمهام و باز کردم. خیره شدم به رو به روم. به کوهیاری که خیره شده بود به جلو و یه دستشم زیر چونه اش بود. سرم و برگردوندم.
یه آهنگی داشت از تلویزیون پخش میشد و کوهیارم عجیب رفته بود تو بحرش.
چقدر گذشته؟ دستم و بالا آوردم به ساعتم نگاه کردم. دو ساعتی گذشته بود. وای یعنی من خوابم برد؟ چقدر زشت. بیچاره کوهیار. یعنی تمام این مدت همین جوری نشسته بود؟؟ طفلی ...
آروم سعی کردم از جام بلند بشم و بشینم. پاهام و جمع کردم که کوهیار یه تکونی خورد. برگشت و وقتی دید بیدارم لبخندی زد و گفت: خوب خوابیدی؟
یه لبخند کج دندونی خجالت زده آوردم رو لبم و گفتم: ببخشید. نمی خواستم بخوابم. ولی این ماساژه ...
خندید و گفت: ماساژ بد چیزیه ...
لبم و کشیدم تو دهنم. از جام بلند شدم دستی به لباسم کشیدم.
من: خوب من دیگه برم.
کوهیارم بلند شد.
کوهیار: کجا؟ حالا می موندی.
من: نه باید برم. فردا اداره دارم.
پالتوم و آورد و کمکم کرد پوشیدم. کیفم و برداشتم که برم دیدم کوهیارم ژاکت پوشیده جلوم ایستاده. با تعجب پرسیدم: تو کجا؟
ابرویی بالا انداخت و گفت: این وقت شب انتظار نداری که تنها بفرستمت.
با خنده گفتم: اوهوک... یه خونه اون سمت تره.
شونه ای بالا انداخت و گفت: یه خونه باشه. سر کوچه دارن خونه میسازن شبها کارگرا تو ساختمون می خوابن. چون از خونهی من داری میری بیرون پس اگه تو همین دو قدمم چیزیت بشه مسئولیتش با منه. بعدم یه خونه انقدر بحث کردن نداره بیا بریم.
دیگه چیزی نگفتم با هم رفتیم و رسوندم خونه. باهاش دست دادم و خداحافظی کردیم و هر کدوم رفتیم خونه ی خودمون.
مسئولیتش من و کشته.
تازه برگشته بودم خونه. امروز برعکس دیروز روز کاری خلوتی داشتم. هنوز سر حال و پر انرژی بودم.

پالتوم و در آوردم و پرت کردم رو مبل رفتم از تو یخچال یه بطری آب برداشتم سر کشیدم.

نفسم جا اومد. در یخچال با،ز بطری به دست داشتم فکر می کردم که چی کار کنم امشب یکم حال و هوام عوض شه که گوشیم زنگ خورد. تند بطری و گذاشتم تو یخچال و درش و بستم. رفتم تو هال و از تو کیفم گوشیم و برداشتم. بهبد بود...

تماس و وصل کردم.

من: بفرمایید...

بهبد: سلام خوبی؟ چه می کنی؟

من: سلام آق بهبد چه عجب یادی از ما کردی.مرسی تو خوبی؟؟

بهبد: دختر، من که همیشه یادتم تو زیاد پیدات نیست.

من: سرم شلوغه همه اش دنبال کار و زندگیم.

بهبد: این وسط مسطا یه جایی برا تفریحم بزار.

خودم و پرت کردم رو مبل.

من: تفریحم کجا بود.

بهبد: زنگ زدم بگم امشب مهمونیه مهردادِ میای؟؟؟

صاف نشستم. ایول مهمونی. اونم مهرداد. مهمونیهاش معروف بود خیلی توپ بودن.

یه فکری کردم و گفتم: احتمالاً بیام... کجا هست؟

آدرس و بهم داد و یکم دیگه حرف زدیم و قطع کردم.

مهمونی یعنی لباس. سریع از جام بلند شدم رفتم تو اتاق. در کمدم و باز کردم. نگاهی به لباسهام انداختم. قدرت تصمیم گیری نداشتم. این جور وقتها آرشا خیلی مفید بود.

رفتم تو هال و گوشیم و بر داشتم و به آرشا زنگ زدم.

من: سلام آرشا خوبی؟ خونه ای؟

آرشا: سلام مرسی آره خونه ام.

من: ببین من امشب مهمونی دعوتم. با سلیقه ی خودت یه دست لباس برام انتخاب کن میام می گیرم.

آرشا: فرمایش دیگه ؟؟

با نیش باز گفتم: کفشای ستشم بزار.

گوشی و قطع کردم. بهتر بود همین الان میرفتم که زودتر برگردم برم دوش بگیرم حاضر بشم. اما چه کاریه؟ خونه مامان اینا دوش می گیرم. همون جا هم حاضر میشم میرم.

وسایلم و جمع کردم گذاشتم تو کیف گنده ام. لباس پوشیدم، کلید و سوییچمو برداشتم رفتم تو پارکینگ. اومدم برم سوار ماشینم شم، که با دیدن چرخ جلوش آهم در اومد.

با حرص گفتم: ماشین خنگ کی پنچر شدی. خاک تو سرت نتونستی از یه چرخ مراقبت کنی. حالا من چه جوری برم؟؟ بدبختی داریما.

به ناچار زنگ زدم به آژانس.

-: من که پنچری بلد نیستم بگیرم. یعنی چرثقیل میاد برای پنچری ماشین و از تو خونه ببره تعمیرگاه؟

یه لگد به چرخ سوراخ زدم. کاریه که شده بعداً بهش فکر می کنم.

از خونه اومدم بیرون. به سر کوچه نگاه کردم. آژانس نیومده بود. سرم و تو کوچه چرخوندم.

ابروهام پرید بالا. کوهیار تو حد فاصل بین خونه ی خودش و خونه ی من کنار ماشینش تو پیاده رو ایستاده بود و با یه خانم حرف می زد. جوری که اگه یکی دو قدم می رفتم جلو می تونستم صداشون و بشنوم. اما خوب زشت بود و کاملاً ضایع.

دقیق به زنه نگاه کردم. فضولیم گل کرده بود.

خانمه یه زن سانتال مانتالی بود. سن و سالش به کوهیار نمی خورد.

چشمهام و ریز کرده بودم که یهو کوهیار که تاحالا نیم رخش به من بود یکم چرخید و چشمش به من افتاد.

سعی کردم سریع نگاهم و ازشون بگیرم اما دیگه نمیشد دیده بودتم. برای همینم با یه لبخند سری تکون دادم. که یعنی من یه همسایه معمولی و ساده ام. یه وقت خانمه براش سوءتفاهم نشه.

اما کوهیار خیلی راحت با وجود اخمش لبخندی بهم زد و سلام کرد.

کوهیار: سلام خوبی؟؟ جایی میری؟ ماشینت کو؟ میان دنبالت؟

خوب وقتی کوهیار براش مهم نیست پس موردی نداره.

من: آره یه جا کار دارم. ماشینمم پنچره.

لبخندش رفت و گفت: جدی؟ چرا پنچریش و نگرفتی؟ می خوای برسونمت.

لبخندی زدم و گفتم: پنچری بلد نیستم بگیرم. نه ممنون زنگ زدم آژانس، نمی خوام مزاحم بشم.

با چشم اشاره ای به خانمه کردم که یعنی " ای بابا یکم جلوی زنه مراعات کن. شکم اگه نداشت الان پیدا کرد " مخصوصا که با چشمهای ریز شده دقیق بهم خیره شده بود و یکی در میون سرش بین من و کوهیار می گشت.

کوهیار نگاهی به خانمه کرد و برگشت سمتم و گفت: یادم رفت معرفی کنم. مادر، آرشین... آرشین، مادر.

با دست ماها رو به هم معرفی کرد. ابروهام پرید بالا. به زور سلام کردم و گفتم خوشبختم. مادر که قربونش برم یه اخمی کرد و فقط یه سری تکون داد.

خاک تو سرت کوهیار با این معرفی کردنت. زنه بیچاره ناراحت شد. نمی خوای بگی دوست دخترمه خوب نگو. ولی نگو مادرمه خوب زنه ناراحت میشه اون و با ننه ات یکی می کنی. اوه اوه چه نگاهیم بهم می کنه. خوبه حالا من زری جون و دیده بودم. این کوهیارم کم حافظه است.

خدارو شکر، خدارو شکر آژانس اومد و منم از خدا خواسته سریع یه خداحافظی تند کردم و پریدم تو ماشین.

الهی بگم کوهیار خدا چی کارت بکنه با این عقل نصفت. مثلا فکر کردی من بفهمم تو با یکی که قدر مادرت سن داره دوستی ذهنیتم نسبت بهت عوض میشه؟ یا میشینم پشت سرت حرف می زنم؟ خوب چی کار میشه کرد تو زنای سن بالا دوست داری. موردی نداره که. پسره ی مشنگ...

تا خونه داشتم به کوهیار و حرف خاک بر سریش فکر می کردم. جلوی در خونه حساب کردم و پیاده شدم.

زنگ و زدم رفتم بالا. آرشا در و باز کرد. تند رفتم تو و سلام کردم. مامان و بوسیدم.

مامان: چه عجیب به ما سر زدی.

من: مامان جان من که همیشه یا زنگ می زنم یا حالتون و از آرشا می پرسم گله نکنید دیگه.

یه لبخندی زدم و رو به آرشا گفتم: ببینم چی برام حاضر کردی؟؟؟

یه پشت چشمی برام نازک کرد و رفت سمت اتاق من. دنبالش راه افتادم. از تو کمد یه دست پیراهن آبی نفتیِ یقه رومی در آورد که پایینش دو ردیف چین خورده بود و تا بالای زانو هم بود.

همراهش یه جفت کفش ستشم در آورد.

خیلی خوشگل بودن. ذوق زده گفتم. ایول چه خوشگلن دستت درد نکنه. فقط اینکه این زیادی بازه من یخ می کنم. به نظرت یه ساق کلفت بپوشم و یه شال بافت بندازم دورم چه طوره؟؟

آرشا یه چشم غره بهم رفت و گفت: غلط کردی بخوای لباس خوشگلم و با این چیزای مسخره از فرم بندازی می کشمت. یکم بیشتر بخور تا گرمت بشه.

یه شکلکی براش در آوردم رفتم جلو و لباس و از دستش گرفتم و همون جور که نگاش می کردم گفتم: از بعد اون شبی که جلوی کوهیار بالا آوردم دیگه چیزی نمی خورم.

آرشا یه خنده ای کرد که با مشت من ساکت شد.

لباس و گذاشتم رو تخت و گفتم: بی زحمت یه پالتوی بلند بده بهم چون پالتوی خودم کوتاهه. لوازم آرایشم حاضر کن که تا از حمام میام زودی آماده بشم. راستی یه حوله هم برام بیار تو حمام.

وا نستادم به غرغرهای آرشا گوش بدم. از اتاق اومدم بیرون و رو به مامان گفتم: مامان من برم حمام.

سری تکون داد.

بعد مدتها تو خونه ی خودمون می رفتم حموم. خیلی حال داد. به یاد قدیم کلی زیر دوش موندم.

وقتی حسابی تنم حال اومد از حمام اومدم بیرون و حوله پیچ رفتم تو اتاق. زود خودم و خشک کردم ولی حوله رو در نیاوردم. با همون حوله موهام و سشوار کردم و با چند تا گیره پشت سرم کج جمعش کردم.

یه آرایش متناسب لباسمم کردم. چشمهام خیلی خوشگل شده بودن مخصوصاً با لنزهای آبی که گذاشته بودم سایه های آبی چند رنگی که زده بودم خیلی جلوه داشتن.

حوله رو باز کردم انداختم رو تخت. زنگ خونه رو زدن. تو جام ایستادم.

اه لعنتی کاش یکم دیرتر میومد که من رفته باشم.

بی توجه به صدای آرشا که بلند گفت : باباست.

رفتم سمت لباس و پوشیدمش. تو تنم خیلی قشنگ وا میستاد ولی یه مشکلی بود اونم این بود که با توجه به اینکه کوتاهه با وجود پالتوی بلند نمیشد تو حد فاصل اینجا و محل مهمونی هیچی زیرش نپوشم. پوشش و حجاب و بی خیال قندیل می بستم. همون جور با اون لباس از اتاقم اومدم بیرون و رفتم اتاق بغلی که مال آرشا بود.

من: آرشا یه ساپورت بده بپوشم منجمد نشم.

آرشا با اخم از رو تخت بلند شد و گفت: گمشو دیوونه مدل لباس و بهم می زنی.

من: نمی زنم. اونجا که رسیدم درش میارم. از خونه پام و بزارم بیرون سوز هوا مرحومم می کنه به مهمونی نمیرسم.

ابرویی برام بالا انداخت و از تو کشو یه ساپورت مشکی در آورد. همون جا پوشیدمش. بهتر شده بود. دیگه نیازی هم به پالتوی آرشا نداشتم. پالتوی خودم خوب بود. برگشتم تو اتاق خودم و پالتوم رو پوشیدم. دکمه ها شو نبستم. شالمم انداختم دور گردنم.

چشمم افتاد به گردنم، خیلی خالی بود. یاد مامان افتادم. یه گردنبند داشت از طلای سفید که باریک و ظریف بود.

برم ببینم میده من امشب بندازم گردنم یا نه.

از اتاق اومدم بیرون و داشتم می رفتم سمت اتاق مامان که بابا از تو دستشویی اومد بیرون. یه سلام زیر لبی بهش دادم و رفتم تو اتاق مامان اینا. سعی کردم کمترین توجه رو به حضور این مرد داشته باشم.

از گوشه ی چشمم میدیم که اخم کرده.

رفتم تو اتاق. مامان تو اتاق بود. تا اومدم صداش کنم بابا زودتر صداش کرد.

مامان یه نگاهی به من کرد و گفت: کارم داری؟؟

من: منتظر می مونم برگردی.
رفت بیرون. رفتم جلوی آینه ایستادم و به تیپ و قیافه ام نگاه کردم. دستی به موهام کشیدم که صدای بابا رو شنیدم. دستم تو هوا خشک شد.
بابا: این دختر اینجا چی کار می کنه؟ اومده که بمونه؟مامان: نه اومد از آرشا یه چیزی بگیره.
بابا: مگه من نگفتم حق نداره با این سر و شکل پاشو تو خونه ی من بزاره؟ می خواد آبرومون و جلوی در و همسایه بره؟ همین که فکر می کنن دخترمون از خونه فرار کرده کافیه دیگه لازم نیست با این شکل و شمایل بیاد اینجا.
چشم هام و بستم. یه پوزخند عصبی زدم.
شکل و شمایل من براشون افت داشت.
بی خیال گردنبند و گردن خالیم شدم. از اتاق اومدم بیرون و همون جور که میرفتم سمت اتاق خودم گفتم: نگران نباشد همین الان از اینجا میرم که حضور بیشترم تو خونه ی والدیـــــــــــنم آبروی این مردمان آبرومند رو نبره.
بابا: دختر ببند فکتو وگرنه خودم می بندم.
عصبی برگشتم سمتش و گفتم: نمی بندم. نه تا وقتی که کار کردن من باعث آبروریزیتونه. واقعاً فکر می کنید مردم بیکارن که بشینن در مورد دختری که شاید اصلاً یادشون نباشه وجود داره یا نه حرف بزنن ولی در مورد طلبکارای جورواجور شما که پاشنه ی خونه رو از جا کندن هیچی نگن؟؟
پوزخندی زدم و به فریادش که توهین می کرد توجهی نکردم. برگشتم رفتم تو اتاق. باید کیفم و بر می داشتم و از اینجا می رفتم. تحمل این مرد برای یه دقیقه هم سخت بود.
همین جور فحش می داد و حرفهای ناجور می زد. حرفهایی که من سعی می کردم با زمزمه ی آهنگ ساز دهنی کوهیار با دهنم نشنومشون.
داشتم میرفتم سمت تخت که بابا با لگد زد به در اتاق و کوبوندش به دیوار و همون جور که فحش می داد از پشت چنگ انداخت به موهام و همچین کشیدم که پرت شدم عقب. تو همون حالت با دست دیگه اش کوبوند تو دهنم.
بابا: حرفهای گنده تر از دهنت می زنی دختر. قد این حرفها نیستی. من پدرتم. بزرگترت. اجازه نداری باهام این جور حرف بزنی. یا وقتی دارم باهات صحبت می کنم راهت و بکشی و بری.
با دستهام سعی کردم گره ی انگشتهاش و از تو موهام باز کنم. صدای جیغ آرشا و دادای مامان که ازش می خواست ولم کنه رو میشنیدم. این کتکها اونقدر برام عادی شده بود که حتی دیگه دردمم نمیومد. فقط عصبانیم می کرد. تا حدی که در حال انفجار بودم.
در حالت کلنجار با موهام و دستش گفتم: برام پدری نکردی که فکر کنم پدرمی...
آنچنان با لگد کوبوند پشتم که پرت شدم جلو و موهام کشیده شد و از بین دستهاش آزاد شد و موهای جمع شده ام هم باز و شل افتاد دورم. خودمم پرت شدم رو تخت.
نفسم بند اومده بود. کمرم تیر می کشید اما بدتر از اون عصبانیت و خشمی بود که مثل مار تو خونم پیچید. با حرص رو تخت چرخیدم. کمرم رو تخت بود و روم به سمت در.
از حرص نفس نفس می زدم. بابا اما انگار سوزشش از حرفهام از بین نرفته بود که هجوم آورد سمتم که با یه خیز و ضربات پی در پی جواب یک جمله حرفم و بده و برتری خودش و... پدر بودنش و ... احترامش و همه و همه رو با زور ازم بگیره...
عصبانیت... درد ... حرفهای زشت و ناحق ... نا عدالتی ... همه و همه جمع شدن و شدن دیوانگی و جون و تو یه لحظه پاهام و از زانو خم کردم تو شکمم و وقتی خیز برداشت سمتم و نزدیکم شد با چنان قدرتی پاهام و کوبوندم تو سینه اش که پرت شد عقب و فاصله ی بین تخت و در اتاق و که 3-4 متری میشد و طی کرد و کوبیده شد تو دیوار کنار در.
آرشا و مامان با یه جیغ از سر راهش کنار رفتن.
بابا پهن زمین شد و با آرنج خورد زمین. از درد به خودش پیچید و دست راستش و تو دستش گرفت. آرشا بهت زده خیره موند بهش. مامان خم شد روش تا ببینه چی شده. در عین حال قربون صدقه ی شوهرش می رفت و نفرینهایی بود که نثار وجود ناپاک من می کرد.
من اما نموندم تا ببینم اون همه خشم و کینه چه بلایی سرش آورده. سر مردی که خودش و پدرم میدونست.از جام بلند شدم. کیفم و برداشتم و تند از کنارشون رد شدم و رفتم سمت در. کتونیهام و تو دستم گرفتمو از پله دوییدم پایین. عصبی بودم و نمی تونستم منتظر آسانسور بمونم. هول شالم و انداختم رو سرم.
عصبی ... در عین ناراحتی بغض هم کرده بودم.
خودم و از خونه پرت کردم بیرون.
چرا؟ چرا ؟ چرا همیشه من؟ چرا هر بار که پام و تو این خونه می زارم این اتفاق باید بی افته؟ چرا نمی تونم یه بار .. فقط یه بار با آرامش تو خونه ای که باید جای امنم باشه بمونم؟ خدایا چرا با من این کارو می کنی؟
تو سرم پر چراها بود. چراهایی که هیچ جوابی براشون نداشتم. نمی دونستم چی کار دارم می کنم یا کجا دارم میرم. بارون میومد. خیس شده بودم. آب از سر و روم میریخت اما من هیچی نمی فهمیدم. نه تاریکی کوچه ی به نسبت پهن و... نه نور کم چرغهای بلوار رو به روم و ... نه تردد ماشین ها رو....
تنها چیزی که می دیدم و می فهمیدیم. لحظه ی پرت شدن بابا بود. از من با این چثه بعید بود که بتونم یه مرد گنده با قد و هیکل بابا رو این جوری پرت کنم اما تو اون لحظه من نبودم. اونی که اون ضربه رو زد خشم و بغضی و کینه ای بود که تو تموم این 26 سال تو وجودم جمع شده بود. فشار همه ی کتکها و ضرباتی بود که بارها و بارها ناعادلانه رو سرو تنم فرود اومده بود.
سردم بود. منجمد شده بودم. می لرزیدم. چونه ام با بغض تکون می خورد. بد نفس می کشیدم.
تلو تلو خرون زیر بارون می رفتم.
به کجا؟؟
نمی دونم.....
به هر کجا غیر این کوچه.. غیر این خونه.. غیر این محل... به هر جا که بتونم نفس بکشم.. که بفهمم آدمم و می تونم خودم باشم...
بی توجه خواستم از خیابون رد شم بوق ممتد . نور چراغ یه ماشین باعث شد که یه قدم عقب گرد کنم. بهت زده ایستاده بودم. یه لنگه از کتونیهام افتاد. مات خیره شدم بهش. دولا شدم که برش دارم اون یکی هم از دستم افتاد. رو زانو نشستم رو زمین و زانوهام و گرفتم تو بغلم و خیره شدم به کفشهایی که افتاده بودن.
کفشهایی که باید تو پام می بودن... همراه راهم می بودن... اما الان افتاده بودن.
کفشهایی که باید من و... پای من و... از هر گزندی حفظ می کردن اما الان افتاده بودن.
مثل 2 تا وزنه ی مهم زندگی هر آدمی ... که من نداشتم.. که من حسرتشون و می خوردم و در عین داشتن من نداشتم.
امشبم که رسماً زده بودم یکی و شکونده بودم.
همون جور خیره به کفشهای افتاده قطره های اشک از چشمهام بیرون اومدن و رو گونه هام با دونه های بارون قاطی شدن و رو صورتم رد گذاشتن و از رو چونه ام سر خوردن.
سر خوردن و افتادن تا بفهمم همه چیز میره. همه چیز رد میشه و می ره و می افته. هیچ چیز دووم نداره. این شب لعنتی هم تموم میشه و این بغض .. این بغض که دیگه نمیتونستم کنترلش کنم .. میشکنه...
هنوز خیره به کفشها بودم که دستی رو شونه ام نشست. برگشتم و به بالا سرم نگاه کردم. به آدمی که مثل من زیر بارون ایستاده بود و خیره شده بود بهم.
خم شد و دستهاش و گرفت به بازوهام و از جام بلندم کرد.
-: تو اینجا چی کار می کنی؟ زیر این بارون؟ اینجا چرا نشستی؟
برم گردوند. خیره شدم به کوهیاری که جلوم ایستاده بود و با تعجب و نگرانی نگام می کرد.
نگرانی.. چیزی که واقعاً الان تو چشمهاش میدیم. چیزی که شاید هیچ وقت تو چشمهای بابام ندیدم. تو حرفهاش حس نکردم. موقع کتک خوردنام لمسش نکردم.
پربغض سرم و جلو بردم و آروم گذاشتم رو سینه اش. داشتم می ترکیدم از بی کسی. آروم آروم اشک ریختم. بهت زده بود. اما چیزی نگفت.
دستش و انداخت پشتم و هدایتم کرد.
کوهیار: چیزی نیست. بیا بریم تو ماشین داری می لرزی. آروم باش.
با هم رفتیم سمت ماشین. سرم و تکیه داده بودم به سینه اش. به شدت دلم می خواست حس کنم کسی کنارمه.
در ماشین و باز کرد نشوندم رو صندلی. برگشت و کفشهام و از رو زمین برداشت و اومد کنار در سمت من نشست و آروم پام کرد.
در تمام مدت خیره شده بودم به این دوست و همسایه ای که شاید خیلی غریبه بود اما الان تو این لحظه از هر خانواده ای برام صمیمی تر بود.
از جاش بلند شد در و بست و رفت نشست پشت فرمون. لرزم گرفته بود. همه هیکلم خیس بود و تنها وسیله ی گرمایشیم پالتوی خیسم بود. کوهیار نگاهی به لرز بدنم انداخت. برگشت سمت عقب و پالتوش و برداشت و مثل پتو انداخت روم.
بدون حرف. بدون کلام. فقط یه لبخند اطمینان بخش بهم زد که بدونم هست ... کنارمه ...
ماشین و روشن کرد و همزمان با روشن شدنش صدای ظبط هم بلند شد. بخاری و روشن کرد و درجه اشو گذاشت تا ته.
آروم حرکت کرد. بی حرف .. بدون کلام ...
سرم و تکیه دادم به صندلی به بیرون خیره شدم. اشک رو گونه هام سر خورد. زیر پالتو مچاله شدم...
آهنگ تو گوشم فرو رفت .... بی اختیار گوشه ی پالتو رو تو مشتم می فشردم. دستی نشست روی دستم.
کوهیار بود آروم و نوازش گر..
بی حرف... بی کلام...
خیره به جاده تو مسیری که شاید انتهاش خونه بود. اما نمی خواستم .. الان نیم خواستم تنها باشم.
آروم گفتم: میشه من و ببری خونه ی دوستم؟
سر تکون داد. آدرس و گفتم.
چیزی نپرسید. حرفی نزد. کنجکاوی نکرد. حال زارم و به روم نیاورد.
پیش رفت بی حرف .. بی کلام... در آرامش... با گرمی دستش...
به بارون و خیابون خیره شدم و گوش دادم به آهنگی که پخش میشدم تا موسیقی آرومم کنه آرومم کنه و خلاص از صحنه های چند دقیقه ی پیش...
روی تن سردم چیکه چیکه بارون میباره
انگاری که با تو دارم میشم عاشق دوباره
چقدر حس خوبی به تو دارم عشق من
اگه تورو میخوام دست خودم نیست آخه دوست دارم
دلم میخواد آروم تو رو زیر بارون توی بغلم بگیرم و ببوسمت
چشامو ببندم حلقه کنم دستامو دور تنت
چشامو ببندم حلقه کنم دستامو دور تنت
خیلی دارم عادت میکنم به بودن کنارت
میدونی که امشب من از ته دلم میخوامت
نمیزارم عشقم ثانیه ها با تو تموم شه
کجا توی دنیا کسی مثل تو میتونه باشه
دلم میخواد آروم تو رو زیر بارون توی بغلم بگیرم و ببوسمت
چشامو ببندم حلقه کنم دستامو دور تنت
چشامو ببندم حلقه کنم دستامو دور تنت
آهنگ زیر بارون با صدای ناصر زینعلی
چشمهام و بستم و به آهنگ و نوازش انگشت کوهیار روی دستم فکر کردم. فکر کردم تا روحم و آروم کنم.
یکم بعد صدام کرد. آروم چشمهام و باز کردم و سرم و برگردوندم. اشکهام رو گونه هام خشک شده بودن.
لبخندی زد و گفت: رسیدیم.
به بیرون نگاه کردم. خودشه رسیده بودیم. سری تکون دادم و با یه تشکر زیر لبی پالتوشو و از رو تنم برداشتم و کیفم و گرفتم که پیاده شم.
دستم و گرفتم به در که بازش کنم. دست دیگه ام کشیده شد. برگشتم سمت کوهیار و نگاش کردم.
کوهیار: هر وقت و هر ساعتی که بهم احتیاج داشتی بدون تعارف خبرم کن. مطمئن باش خودم و میرسونم. فقط صدام کن...
لبخند پر بغضی زدم و سری تکون دادم. به زور جلوی اشکهام و گرفتم که سیل نشن و نبارن.
پیاده شدم. دستی براش تکون دادم و زنگ خونه رو زدم.
-: آرشین؟؟؟
من: سلام مریم. در و باز می کنی؟؟؟
مریم: آره عزیزم بیا بالا...
در و باز کرد و وارد شدم. برگشتم در و بستم. کوهیار وقتی مطمئن شد وارد خونه شدم حرکت کرد و رفت. تو شیشه ی در صورتم دیدم. از بارون و اشک خیس بود و پای چشمم کمی سیاه شده بود. با گوشه ی شالم چشمهام و تمیز کردم و رفتم بالا.
مریم جلوی در منتظرم بود. با دیدنم یه لبخند غافلگیر و مشکوک زد. حال زارم و صورت نابود و غمزده ام و که دید بدون سوال آغوشش و برام باز کرد.
خزیدم تو بغلش و سعی کردم با نفسهام آرامش وجودش و ببلعم.
دستی به کمرم کشید و گفت: عزیزم چی شده؟ خوشحالم کردی اومدی. بیا تو گلم بیا... ببین چقدر خیس شده. داری می لرزی دختر.
کفشهام و در آوردم و رفتم تو. خدا رو شکر می کردم که خیلی دیر نیست. سرسری با مامان باباش سلام علیک کردم و رفتیم تو اتاقش.
مریم سریع برام یه حوله آورد و یه دست لباس تمیز و خشک.
مریم: لباسهاتو عوض کن با اینا بمونی سرما می خوری.
کمکم کرد لباسهام و عوض کنم. برام یه لیوان چایی داغ آورد که با خوردنش کمی گرم شدم. یه پتو آورد انداخت رو شونه هام.
در تمام مدت نه من حرفی زدم و نه مریم سوالی پرسید.
همیشه همین بود همیشه وقتی حالم زار بود به مریم پناه می آوردم و اونم در آرامش محیط امن و برام ایجاد می کرد تا وقتی آروم گرفتم خودم لب باز کنم و به لطف کوهیار قبل از اینکه برسم اینجا تا حدودی اون امنیت و آرامش و بدست آورده بودم.
آروم لب باز کردم و گفتم.. بغض کردم و گفتم ... اشک ریختم و گفتم ... و در نهایت از حس شیرینی کمه بعد از ضربه ای که به مرتیکه زدم گفتم.
بین اشک و ناله یه لبخند دیوونه وار زدم و گفتم: خیلی خوب بود. وقتی دیدم رو زمین پهن شده. وقتی دیدم درد میکشه جیگرم خنک شد. روحم تازه شد. وقتی دیدم یه درصد از ضربه هایی که بهم زده رو جبران کردم آرامش گرفتم.
وسط لبخند های جونون آمیزم بغض کردم و اشک ریختم. اختیارم دست خودم نبود. تعادل نداشتم. حالم عجیب بود.
مریم تو سکوت به حرفهام گوش داد . آروم سرم و بغل کرد و نوازشم کرد.
هیچ وقت قضاوت نمی کرد. هیچ وقت نظر نمی داد. اجازه می داد خودم با حرفهام و تحلیل هام به نتیجه برسم. فقط آرامش می داد و من واقعاً به این حضور گرم نیاز داشتم.
کوهیار 2 بار بهم پیام داد و حالم و پرسید و هر بار گفتم خوبم.
اونقدر تو بغل مریم حرف زدم و خودم و تخلیه روحی کردم تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد.
نور خورشید که به صورتم تابید چشمهامو باز کردم. وای خدا کی صبح شد. برای یک لحظه زمان و مکان و فراموش کردم.

وای کارم دیر شد. تند از جام بلند شدم. وقتی به اتاقی که توش بودم نگاه کردم همه چیز یادم اومد. منتها فرصت فکر کردن نداشتم. 2 ساعت دیگه باید می بودم اداره و هنوز حتی لباس هم ندالشتم.

گیج دور خودم م یپیچیدم. پالتوم خیس بود اما خدا رو شکر لبسهایی که دیروز باهاشون رفته بودم خونه سالم و تمیز و خشک بودن.

در باز شد و مریم سینی به دست وارد شد.

مریم: صبح بخیر بیدار شدی؟

گیج سرم و خاروندم و گفتم: آره بیدارم. باید برم دیرم شده.

سینی و رو میز گذاشت. تند لباسهای مریم ودر آوردم و لباسهای خودم و پوشیدیم.

مریم: برو صورتت و بشور بیا صبحونه بخور.

رفتم سمت دستشویی. سر راه سلامی به مامان و بابای مریم کردم. یعنی فرصت می کنم برم خونه و لباسهام و عوض کنم؟

دست و روم و شستم و برگشتم تو اتاق. مریم در حال لقمه گرفتن بود. لقمه ای که درست کرده بود و گرفت سمتم. با سر به مبل تختخوابی اشاره کرد و گفت: برات پالتو و شال گذاشتم. لباسهای خودت خیس بودن. امروز با اینا برو.

لقمه رو ازش گرفتم و خوشحال گونه اش و یه ماچ محکم کردم.

مریم: تو فرشته ای دختر. نجاتم دادی. وگرنه مجبور بودم برگردم خونه و کلی زمان از دست می دادم.

شونه ای بالا انداخت و گفت: کارم اینه نجات مردم.

دوتایی صبحونه خوردیم و حاضر شدم و بعد یه خداحافظی و تشکر از خونه زدم بیرون.

رفتم سر خیابون و ماشین گرفتم. این چند وقته بدبخت شده بودم. همین جوریشم پولام ته کشیده بود و منم مدام مجبور بودم آژانس بگیرم.

بدهیهام مونده بود و هنوز نمی دونستم باید باهاشون چی کار کنم.

رسیدم اداره. منتظر آسانسور بودم که گوشیم زنگ خورد.

کوهیار بود. بازم حالم و پرسید و مطمئنش کردم که حالم خوبه. بیچاره کوهیار. مطمئنن دیشب خیلی داغون بودم که باعث شده بود کوهیار انقدر نگران بشه.

وارد دفتر شدم و پشت میزم نشستم. یه سلام هول به شیده و ملیکا کردم و مشغول کارم شدم.

موقع ناهار زنگ زدم برام ساندویچ آوردن. با بچه ها دور هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم. در تمام طول روز خودم و با کار مشغول کرده بودم که به دیشب فکر نکنم. دوست نداشتم فکر کنم. دوست نداشتم یادم بیاد.

شیده در حال حرف زدن بود که یهو ملیکا پرید وسط حرفش و گفت: راستی بچه ها شایان یه توله ی خوشگل و ناز خریده. می خواد براش سور بده. امشب میاین بریم خونه اش؟

من و شیده یه نگاهی به هم کردیم. من که بی کار بودم و ترجیح می دادم تنها نباشم.

شیده: کیا هستن؟

ملیکا: هیچکی فقط من و شما. راستی کوهیارم هست. شیده به محسنم بگو بیاد؟

گل از گل شیده شکفت. سریع بلند شد بره زنگ بزنه به محسن.

ابروم و انداختم بالا و گفتم: اینم جزو پروژه ی صمیمیته؟؟

چشمکی زد و گفت: ای همچین.

بعد کار هر سه تا با ماشین ملیکا رفتیم. تو مسیر ساکت بودم. نزدیک خونه ی شایان که رسیدیم تازه یادم افتاد که چیزی برای این سگه نخریدم.

من: ملیکا یادمون رفت چیزی برای سگه بخریم؟

ملیکا: بی خیال بابا شایان خودش کلی چیز میز خریده. اسکار یادته؟ سگ گنده مشکیه که قبلاً داشت. انقدر این سگه رو دوست داشت که گاهی بهش حسودیم میشد. الهــــــی سر اینکه بدبخت مرد چقدر ناراحت بود تا یه هفته نمی شد جلوش در مورد سگ و جایزه ی اسکار و گرمی حرف زد. بغض می کرد.

یه جورایی درکش می کردم. خوب شاید اگه گلهای دلبند منم یه چیزیشون بشه منم غصه بخورم.

رسیدیم. خونه ی شایان یه آپارتمان 120 متری بود که با سلیقه چیده بودتش. البته می دونم هنر خودش نبوده این ملیکا خیلی تو چیدمان کمکش کرده بود. سوار آسانسور شدیم و طبقه ی ششم پیاده شدیم. شایان در و باز کرد و خوشرو سلام کرد.

شایان: سلام سلام خانمها چه به موقع اومدین.

یکی یکی وارد شدیم و سلام کردیم و دست دادیم. صدای واق واق یه سگ از تو اتاق میومد.

یه نگاه معنی دار به شیده کردم. این نگاهمون خیلی حرف توش بود. راستش این شایان از هر چیزی گنده اش و دوست داشت. ماشین شاسی بلند. مبلهاش هم خیلی گنده بودن. میز ناهار خوریش انقدر بزرگ و بلند بود که موقع غذا خوردن روش نیاز نبود از دستهات استفاده کنی فقط کافی بود یکم سرت و خم کنی تا بتونی غذا رو ببلعی. یخچالش ساید گنده بود. یه وان گنده داشت. تخت 2 نفره ی بزرگ که بلند هم بود و جون میداد بری روش به یاد بچگیهات بالا پایین بپری. حتی گلهای تو خونه اشم بزرگ بودن. یه کاکتوس گنده و یه یوکای گنده پشت پنجره های طولی بلند.

سگ قبلیشم بزرگ بود و چقدر این سگه و سیاهیش من و شیده رو می ترسوند. اونم منی که از چیزی نمی ترسیدم.

الانم وحشت زده به هم چسبیده بودیم و منتظر تا ببینیم که این توله جدیده چه هیبتی داره؟

کلا فکر می کنم این شایان از چیزهای کوچیک و ریز وحشت داره. تنها چیز متناسبی که دورو برشه همین ملیکاست.

شایان رو به اتاق سگه رو صدا کرد و ماها با حرکت دست ملیکا رفتیم تو هال که لباسهامون و در بیاریم. خونه اش یه جورایی دو قسمت بود از در که وارد میشدی روبه روت آشپزخونه بود سمت راست پذیرایی، با یه دست مبل و میز ناهار خوری. سمت راست 2 تا سرویس داشت و اتاق خواب ها و یه فضای کوچیک که با یه دست مبل پر شده بود.

پالتوم و در آوردم و خیلی شیک صندلیم و چرخوندم و بردم کنار شومینه ای که روشن بود و آتیشش حرارت ملایمی و ساتع می کرد نشستم.

صدای واق واق کردن سگه که بلند و نزدیک شد برگشتیم سمت صدا. همه اش دنبال یه دونه از این سگ گرگیهای گنده بودم اما در کمال تعجب یه سگ کوچولوی پشمالو دیدم که موهاش اومده بود تو چشمش. انقده ناز بود که دلم می خواست بگیرم بچلونمش.

دویید و اومد نزدیکمون اول یکم ایستاد نگاهمون کرد بعد آروم رفت سمت ملیکا.

ملیکا: سلام عزیزم خوبی؟؟؟ چقده تو نازی؟ با بابایی خوش گذشت؟؟

الان من بخندم زشته؟؟ آخه تصور شایان به عنوان پدر یه سگ خیلی بامزه بود.

از جام بلند شدم و رفتم کنار ملیکا نشستم و مشغول ناز کردن سگه شدم. گوشی شیده زنگ خورد. جواب داد و گفت: محسن رسید.

شایانم از تو آشپزخونه بیرون اومد و گفت: چه به موقع کوهیارم رسید.

آیفون و زد و در باز شد. جلوی در منتظر موند تا بچه ها بیان بالا. شیده نخودم که خود شیرین رفت استقبال محسن.

بچه ها وارد شدن و شایان کوهیار و به محسن و شیده معرفی کرد. سلام علیک کردیم و همه دور هم نشستیم.

من و شیده و ملیکا با ساشا سرگرم شده بودیم و شایانم سعی می کرد میزبان بازی در بیاره و با شوخی و خنده کوهیار و با جمع مچ کنه. در واقع نمی خواست کوهیار احساس غریبی بکنه جوری که شوخیهاش یکم بی مزه شده بود دیگه.

به کوهیار نگاه کردم. سنگینی نگاهم و حس کرد چون برگشت و بهم نگاه کرد. یه لبخندی زدم که جوابم و با لبخند داد.

عجیب بود که یکی بخواد کاری بکنه که کوهیار احساس راحتی بکنه. اصولاً پسر راحتی بود و معذب بودن تو خونش نبود. خیلی دوست داشتم برم به شایان بگم انقدر زور نزن پسر کوهیار راحته.

ولی دینش وقتی اون جور تقلا می کرد جالب بود.

معمولاً وقتی دور هم جمع میشدیم بساط مشروب به راه بود. شایانم یه بطری با گیلاسهاش و آورده بود هر کی می خواد بخوره. من که نمی خوردم. کوهیارم گفت باید رانندگی کنه نخوره بهتره.

وقتی گفت رانندگی کنه کلی ذوق کردم. با ماشین اومده بود.

از جام بلند شدم و رفتم رو مبل جفتش نشستم. با تعجب برگشت نگام کرد. یکم عجیب بود که یهو برم بچسبم بهش.

تا نگاهم کرد نیشم و براش باز کردم و چشمهام و تا حد ممکن ریز کردم و گفتم: کوهیار جوونی ... شب منم می رسونی؟؟؟

ابروهاش پرید بالا و خنده اش گرفت. با خنده گفت: نمی گفتی هم می بردمت.

دوباره نیشم و باز کردم و گفتم: حالا که انقدر ماهی می تونی پنچری ماشینمم بگیری؟؟؟

چند بار تند پلک زدم که تاثیر کلام و حس عشوه گریم و بیشتر کنم.

یه نگاه متفکر بهم کرد و گفت: میام ولی باید خودتم بایستی و نگاه کنی و یاد بگیری چون همیشه یکی پیدا نمیشه برات پنچری بگیره. بهتره خودت بلد باشی.

خوشحال دستم و بلند کردم و گونه اش و آروم کشیدم و گفتم: ناز بشی پسر که انقده خوبی.

خندید. برگشتم که بلند شم برم سر جام که دیدم همه با لبخند و کنجکاوی و ابروهای بالا رفته دارن به ما دوتا نگاه می کنن.

پلک زدم و پرو پرو گفتم: چیه؟ همسایه امونه.

شایان بدجنس گفت: منم همسایه اتون باشم این جوری لپم و می کشی؟

یه چشم غره بهش رفتم از اون ور ملیکا هم آرنجش و فرو کرد تو پهلوش و گفت: تو غلط می کنی هیچکی غیر من حق نداره لپت و بکشه.

انقدر با مزه گفت که باعث شد همه بخندیم.

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط saeedrajabzade ، هستی0611
#19
قسمت 16


خلاصه گفتیم و خندیدم و شاممونم خوردیم. بعد شام دور هم نشستیم. ملیکا و شیده چایی به همراه تنقلات آوردن. من رو زمین نشسته بودم و تکیه ام و داده بودم به مبل. ملیکا کنارم رو مبل نشست. ساشا پرید رو مبل و نشست کنارش و ملیکا هم مشغول ناز کردنش شد. شایان کنار کوهیار بود و محسن و شیده هم پایین رو زمین نشسته بودن و محسن چند تا از کوسنها رو جمع کرده بود گذاشته بود زیر دستش و مثل شیوخ عرب لم داده بود و مشت مشت تخمه بر می داشت چلیک چلیک می شکوند.

شایان: بچه ها بیاین بازی کنیم.

محسن در حال تخمه شکوندن گفت: جان من داداش هر بازی هست فقط مجبور نشیم از جامون بلند شیم همین جور نشسته باشه.

شایان یه پشت چشمی براش نازک کرد و گفت: محسن تو دیگه خیلی تنبلی.

محسن خیلی خونسرد گفت: تازه داریم ریلکس می کنیم. نزار مجبورمون کنن با شکم پر پشتک بارو بزنیم براشون.

حرفش باعث شد همه غیر کوهیار که در جریان نبود لبخند بزنیم. دفعه ی آخری که بازی کرده بودیم و محسن مجازات شده بود مجبورش کردیم پشتک بزنه و این محسن بس که گاگول بود پشتکاش یه وری بود همه اش. مثل بچه های کوچیک نمی تونست درست پشتک بزنه. آخرشم انقدر تقلا کرد که دل و روده اش قاطی شد و حالش بهم خورد.

شایان ماجرا رو برای کوهیار تعریف کرد.

ملیکا: میگم حالا که بعضیها تنبلی می کنن بیاین یه بازی نشستنی بکنیم. مشاعره خوبه؟

محسن: بابا من یادم نیست دیشب کجا خوابیدم تو میگی شعر بخونیم؟

شیده تند براق شد سمتش و گفت: محســــــن تو که گفتی دیشب خونه بودی؟؟

محسن تند صاف نشست و گفت: آره عزیزم دیشب خونه بودم. باور نمی کنی از مامانم بپرس. مثال زدم.

خوشم میومد محسن مثل چی از شیده حساب می برد.

ملیکا: می تونیم از شعر ترانه ها هم استفاده کنیم.

محسن یه تخمه ای شکوند و گفت: بازی همین جوری خشک و خالی هم بدرد نمی خوره که.

ملیکا ابرویی بالا انداخت و گفت: تو که تا همین الان میگفتی نای مجازات شدن ندارم. بازی نشستنی باشه.

محسن شونه ای بالا انداخت و گفت: الانم میگم. مجازات عملی نباشه.

ملیکا با حرص گفت: مثلاً این یعنی چی؟؟

ملیکا همیشه از نصفه حرف زدن محسن حرص می خورد. محسنم می دونست خوشش میومد ملیکا رو حرص بده. به جبران اینکه شیده همیشه می چزوندش.

محسن خبیث نگاهی به جمع کرد و گفت: میگم چه طوره هر کی باخت خرج سفر بقیه رو بده.

چشمهام گرد شد این یعنی چی اونوقت؟ این که خیلی زیاده. یکی دوتا که نیستیم. 6 نفرریم.

تند برگشتم به ملیکا و شیده نگاه کردم. که یعنی قبول کنید می کشمتون.

شیده یه من و منی کرد و گفت: خوب این خیلی زیاده...

محسن: خوب 2 گروه میشیم. خانم ها با هم. آقایونم با هم. چه طوره؟

شایان خوشحال خودش و کشید جلوی مبل و گفت: ایول خوبه.

ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: خوبه؟ پس اگه من باختم پولش و تو حساب کن.

شایان با لبخند گفت: چشم خانمی .. چشم ...

انقده خوشم میومد شایان با محبت میشد. اما اون خرج ملیکا رو می داد. من بدبخت چی بگم تو این اوضاع بد مالی. نمیشدم که مخالفت کنم ضایع بود. تنها راهش این بود که هر جور شده بازی و ببریم. من معمولاً آهنگ زیاد گوش می کردم. اما حفظ کردن و جفت و جورشون یکم مشکل بود. با این حال باید با تمرکز به شعر ها فکر می کردم.

با موافقت همه بازی و شروع کردیم. شعر اول و ملیکا خوند.

بیا بریم کوه کدوم کوه همون کوهی که آهو جای داره آی بله

بچه صیاد به پایش دام داره آی بله

همزمان با خوندن شعر ماها بشکن می زدیم. بعدش نوبت شایان بود که با " ه " شعر بگه.

شایان: همونی که خیلی نایسه عمرا سرکوچه واسه راه می ره آسه آسه شما چی میگید قبوله.

کوهیار: از وسط شعرم قبوله؟

شایان چشمکی زد و گفت: شما بگو قبوله.

کوهیار: برای شعر خودت گفتم.

خلاصه کوهیارم شعرش و خوند و بعد اون به ترتیب شیده و محسن و بعد من شعر گفتیم.

تو دور سوم شیده سوخت و بعد 5 دور ملیکا. بدبخت شده بودم. خرج سفر افتاده بود تو پاچه ام.

دور ششم بود و نوبت من. باید با " ر" شعر می خوندم. خدایی وقتی تو موقعیت قرار می گیری هیچی یادت نمیاد. یکم آسمون و زمین و نگاه کردم و گفتم: میشه شعر کودکانم خوند؟؟

محسن بلند خندید اما شیده و ملیکا برای حمایت از تنها عضو مونث مونده تو بازی تند گفتن: هر چی دوست داری بخون.

نیشم و باز کردم و خوشحال و سر خوش با بشکن خوندم.

روزی بود و روزگاری بود جنگل و سبزه زاری بود روباه ناقلایی بود...

یعنی این بچه ها پوکیده بودن با شعر من.

شایان:

دل دیوونه ای دل ای بی نشونه ای دل

می دونستی زمونه نامهربونه ای دل

کوهیار یه لبخند گشاد زد و به تک تکمون نگاه کرد و خیره شد به من. شیطون گردنش و تکون داد و گفت: لب لب لب تو گل اناره ... جنس تن تو باغ بهاره ....

دیوونــــــــــــــــــــ ه ... همچین عشوه و چشم و ابرو میومد که نمی تونستی خودت و کنترل کنی نخندی.

بعد 8 دور شایانم سوخت.

حالا مونده بودیم 3 تا. امیدم برای برد بیشتر شد. دور نهم بود و شعر افتاده بود به کوهیار.

کوهیار:

همه چی آرومه تو به من دل بستی
این چقدر خوبه که تو کنارم هستی

نوبت محسن بود. بازی حساس شده بود. محسن بلند شد صاف نشست تو جاش که تمرکزش بیشتر بشه. ملیکا زمان گرفت. هر کس برای خوندن شعرش 3 دقیقه وقت داشت. زمان که تموم بشه طرف می سوزه.

محسن نشسته و متفکر هی " ی" " ی" می کرد.

ملیکا تایم و شمرد.

ملیکا: 5-4-3-2- تموم شد باختی.

محسن حرصی یه مشتی به پاش زد.

ملیکا: آرشین نوبت توئه. از " ی " بگو.

لبخند زدم از قبل خودم و آماده کرده بودم.

من:

یه دیواره یه دیواره یه دیواره

یه دیواره که پشتش هیچی نداره

تو که دیوارو پوشیدن سیه ابرون

نمیاد دیگه خورشید از توشون بیرون

با انگشت اشاره کردم به کوهیار و گفتم: از " ن " بده.

کوهیار:

نروتوهم مثل من نمیتونی دوم بیاری
نروتوهم مثل من تو غصه كم میاری
نرو ................ نرو

تو چشمهام خیره شد و منتظر موند. بدون مکث گفتم:

وقتشه وقتشه رفتن وقتشه
وقتشه از تو گذشتن وقتشه
مهلت تولد دوباره نيست
مردن دوبارهء من وقتشه

یه لبخند کج زدم و منتظر شدم.

کوهیار:

هی بازیگر گریه نکن
ما همه مون مثل همیم
صُبا که از خواب پا میشیم
نقاب به صورت می زنیم

میم.... از میم چی بگم؟؟؟ خیلی از شعرها رو قبلاً خونده بودن. نمیشد ازشون استفاده کرد.

آهنگ های گوگوش و دوست داشتم و همیشه گوش می کردم. با هر کدومشون خاطره داشتم و مربوط میشدن به یه دوره از زندگیم. یاد سال سوم دانشگاه افتادم. یه لبخندی زدم و خوندم.

ما به هم نمی رسيم
مثل خورشيديم و ماه
تن تو خاك بهشت
تن من پر از گناه

انقدر بازی حساس شده بود که هیچکی حرف نمی زد. شیده جفت دستهاش و تو هم پیچیده بود و ریز ریز میگفت: " ه " .. " ه "

کوهیار سرش و انداخت پایین و خیره شد به دستش و گفت:

همه که مث تو منو اشباع نمی کنن
همه که مث تو با من خوب تا نمی کنن
منو از ته دل از اون بوسا نمی کنن
یا اون روزا که می برم از هر کس و ناکسی خودشونو توی دلم اینقدر زود جا نمی کنن

من:


نفس هام در هوای يه صبح نازنينه
برام تنها صدای طبيعت دلنشينه
مي خوام دور از هياهو ديگه تنها بمونم
مي خوام اينجا براي دل خودم بخونم

کوهیار سرش و بلند کرد و خیره شد به من و گفت:

ما بايد اسير بمونيم
زنده هستيم تا اسيريم
واسه ما رهايي مرگه
تا رها بشيم مي ميريم

محسن: آرشین از " م " بگو... دیگه چیزی هم مونده که نگفته باشیم؟؟؟

تند با قر دادن سر و ابرو انداختن شروع کردم به خوندن.

من و تو با هميم اما دلامون خيلي دوره
هميشه بين ما ديوار صد رنگ غروره
نداريم هيچ كدوم حرفي كه بازم تازه باشه
چراغ خنده هامون خيلي وقته سوت وكوره

ملیکا خوشحال زد رو شونه ام و گفت: ایول دمت گرم.... همین جوری برو ...

خیره خیره زل زدم به کوهیار و منتظر موندم.

نگاهش به من بود اما فکرش ... انگار جای دیگه ای بود.

ملیکا تایم گرفت. تعجب کردم آخه کوهیار حتی به نظر در حال فکر کردنم نمیومد. شایان بازوش و تکون داد و گفت: پسر یکم فکر کن ببازیم کلی خرج می افته رو دستمونا.

اما کوهیار بی توجه به حرف شایان و حرص خوردن محسن فقط زل زده بود به من و چیزی نمی گفت.

ملیکا شمارش معکوس و شروع کرد.

ملیکا: 5-4-3-2-1 ..... تموم شد ایول ...

همزمان با یک گفتنش خودش و شیده هر دو یه متر پریدن هوا. با خنده نگاشون کردم. محسن به شیده اینا چشم غره می رفت و شایانم چپ چپ به کوهیار نگاه می کرد.

دخترا اومدن دورم و هی میزدن به بر و بازوم و اظهار خوشنودی می کردن. انگار اینا از من بدبخت بیچاره تر بودن. خوب پول ندارین مگه مرض دارین شرط می بندین؟ اگه کوهیار نرفته بود تو هپروت که بدبخت شده بودیم. شعرام ته کشیده بود.

من خوشحال و با لبخند خیره شدم به خوشنودی دخترا و کری خوندنشون برای پسرا که با حرفهاشون لجشون و در میاوردن.

واقعاً با این حس پیروزی و این مسابقه کلی آدرنالینم زیاد شده بود و روحیه ام به کل تغیییر کرده بود.

یه یک ساعتی نشستیم و تصمیم گرفتیم کجا بریم که خرج بیشتری بزاریم رو دست این بچه ها که با نظر شیده و ملیکا قرار شد بریم کیش. منتها ماه بعد چون این ماه هم اوضاع جیب من نا بسامان بود. هم کوهیار ماموریت داشت هم ما سه تا.

دیگه وقت رفتن بود. ملیکا شب می موند. با بچه ها خداحافظی کردیم و من با کوهیار و شیده هم با محسن راهی شدیم.
تو مسیر کوهیار هیچی نگفت. فقط تو سکوت به موزیک ملایم گوش کردیم. کلاً حال کوهیار بعد بازی یه جورایی عجیب شده بود. تو خودش بود و فکر می کرد.

جلوی در خونه رسیدیم. کوهیار ماشین و پارک کرد. خواستم برگردم ازش تشکر کنم که گفت: منم باهات میام.

ابروهام پرید بالا. کجا می خواست بیاد نصفه شبی ؟ برو خونه خودت بخواب.

کوهیار که قیافه ام و دید با لبخند گفت: دیوونه می خوام بیام پنچری ماشینت و بگیرم.

تازه دوزاریم افتاد. ای جونم بچه ام خوش قوله. با معرفت.

نیشم و باز کردم و دوتایی پیاده شیدم. در و باز کردم و رفتیم تو پارکینک. چرخ زاپاس تو صندوق بود و وسیله هم برای تعویض بود.

کوهیار پالتوش و در آورد داد دست من و خودش دست به کار شد. یکم نگاه کردم که شاید یاد بگیرم. اما دیدم هم سخته هم سرده بی خیال شدم. یه نگاهی به کوهیار که رو کارش تمرکز کرده بود و پیچهای چرخ و می پیچوند تا بازشون کنه کردم و وقتی دیدم مشغوله آروم پالتوشو و انداختم دور خودم و دستهام و از تو آستیناش بیرون آوردم.

آخی بهتر شد گرم شدم.

کوهیار چرخها رو عوض کرد و در حال سفت کردن آخرین پیچ بود. منم تو سکوت نگاش می کردم. پیچ و سفت کرد و قالپاق و گذاشت تو جاش تا محکمش کنه.

قالپاقم که محکم شد نشسته یه نگاهی به چرخ کرد و تو همون حالت خیره به چرخ یهو گفت:

هجرت سرابي بود و بس خوابي که تعبيري نداشت
هر کس که روزي يار بود اينجا مرا تنها گذاشت

متعجب خیره شدم بهش. دستش و با دستمال پاک کرد و بلند شد ایستاد. سرش پایین بود.

در حالت عادی همه چیز و به شوخی می گرفتم و می گفتم دیر یادت اومد باید تو بازی می گفتی اما این جوری که کوهیار خوندش اصلا به نظر نمیومد فراموش کرده باشه یا تازه یادش اومده باشه. انگار از اولشم یادش بود منتها نخواست که بخونه.

با تعجب گفتم: تو ... تو یادت بود؟ چرا نخوندی؟؟؟

سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد.

کوهیار: فکر کردم تو به این برد نیاز داری. به یه هیجان و یه پیروزی.

منظورش و نفهمیدم. درسته که من باید حتماً می بردم چون پول نداشتم برای سفر و از طرفی بازیش خیلی باحال بود و خیلی هم حال داد اما...

تکیه داد به ماشین و سرش و انداخت پایین. یکم با دستهاش بازی کرد و سرش و بلند کرد. آروم شروع کرد.

کوهیار: زری جون ... مامانم... بهترین مامان دنیاست. بابام دوستش داره. چون محترمه، مهربونه و صبور ... واقعاً صبور. من خیلی اذیتش کردم. خیلی لجباز بودم و ... شیطون ... از دستم ضله میشد عاصی میشد اما هیچی نمیگفت.

خیره شد به یه نقطه و گفت: من .. عاشقشم ... اگه الان به یه جایی رسیدم به خاطر محبتهای اون و همت خودم بود.

خانمی که دیروز دیدی... ( با پوزخند گفت ) مادر ... مادر بیولوژیکیمه... من و به دنیا آورد. پدرم عاشقش بود. ( پر بغض گفت ) ولی تفاوت فرهنگی .... ( سری تکون داد و با یه نفس بلند گفت ) به هر حال ... ( انگار می خواست سریع از این قسمتش رد بشه ) وقتی 3 سالم بود بدون توجه به اینکه یه بچه داره. بدون فکر به من، پدرم و ترک کرد. روزی که داشت برای همیشه می رفت اون ساز دهنی و بهم داد.

تنها چیزی که ازش دارم... یه ساز دهنی قدیمی و یه خاطره ی محو از رفتنشه.

( ساکت شد. سرش و انداخت پایین و به دستهاش خیره شد. در حال تداعی کردن خاطرات بدی بود. )

پدرم به خاطر من با زری جون ازدواج کرد. برای اینکه مادر بالا سرم باشه. یه زن جوون و خانم و خانواده دار. انصافاً مثل بچه ی خودش بزرگم کرد.

( عصبی سرش و تکون داد. دستی به صورتش کشید. لبهای خشک شده اش و با زبون تر کرد و ادامه داد)

زبان خوندم. هوشم خیلی خوب بود. همتم زیاد بود. با رشته ی زبان توی همین شرکت کار گرفتم. اوایل بندر زندگی می کردم. هزینه ها اونجا کمتره. راحت تر میشه پس انداز کرد. بعد 5 سال تونستم 2 تا خونه بخرم. انتقالی گرفتم تهران.

این آپارتمان و خریدم. از مادرم خبری نداشتم تا 3 سال پیش. وقتی اومدم تهران ... ( کلافه سری تکون داد ) نمی دونم از کجا، ولی پیدام کرد.

اخم کرد. شقیقه هاش و بین انگشتهاش فشار داد. داشت تقلا می کرد که حرف بزنه. براش سخت بود اما می خواست بگه. مسخ شده و متأثر تو جام ایستاده بودم و خیره شده بودم بهش.

آب دهنش و قورت داد و ادامه داد.

کوهیار: اول اومد شرکت... نشناختمش. وقتی گفت مادرتم فقط یه پوزخند زدم. باورم نشد. من .. هیچ عکسی ازش ندیده بودم. به شوخی گفتم: شباهتی به زری جون نداری.

فکر کردم اشتباه گرفته اما یه عکس از خودش و من نشونم داد. کوهیار 2 ساله.

( اخمش بیشتر شد ) خودش بود... زنی که ولم کرده بود... عصبانی شدم. یادم نیست چی بهش گفتم. فقط یادمه خیلی سریع از اونجا رفتم. نمی خواستم ببینمش.

بعد اون اومد خونه... راست و بخوای کنجکاو بودم. نه برای دیدن کسی که می گفت مادرمه برای اینکه اینکه بفهمم بعد 26 سال چرا یهو حس مادرش قلنبه شده؟

اونقدر ندیدمش تا زری جون اومد و باهام حرف زد. به خاطر اون حاضر شدم ببینمش.

پوزخندی زد. سری تکون داد و گفت: نمی دونم با چه رویی اومده بود و ازم می خواست مثل یه مادر باهاش رفتار کنم. مادری که کاری برام نکرده انتظار زیادی داشت.

لبش و به دندون گرفت. دوباره شقیقه هاش و فشار داد و گفت: هر چند وقت یه بار می بینمش. اما .. هیچ وقت نمی تونم مثل یه مادر واقعی باهاش رفتار کنم. مادر بیولوژیکیم هست اما ... حسی که باید و بهش ندارم. اون موقع که باید برام مادری می کرد نبود. زری جون جاش و پر کرد. الان دیگه نیازی بهش ندارم....

یه نفس عمیق کشید و تکیه اش و از ماشین برداشت و بهم نگاه کرد و گفت: دیشبم رفته بودم برسونمش خونه اش. از شوهر دومش یه دختر داره. خواهرمه. دوستش دارم. به خاطر اون رفتم تو خونه و یکم نشستم. داشتم بر می گشتم که ... که تو رو دیدم. با اون حال خرابت ...

ساکت شد.. زل زد بهم... صاف تو چشمهام نگاه می کرد. تیزی نگاهش تا عمق وجودم می رفت. تازه فهمیده بودم منظورش از یاد آوری و به زبون آوردن این همه خاطرات سخت و درد و دل چی بود. که منم خودم و خالی کنم. که بگم و سبک بشم.

انصاف هم همین بود. حق داشت بدونه. کم کمکم نکرده بود و تو لحظه های حساس به دادم نرسیده بود. بدون توقع جبران، بدون چشم داشت مثل یه دوست.

برای همینم لب باز کردم و گفتم. گفتم از خانواده ای که هر کس برای خودش زندگی می کنه. منِ از خونه بیرون اومده و آرشای از خونه فراری. پدر و مادری که عاشق همن و به بچه ها به عنوان وسیله ای برای پز دادن نگاه می کنن. مثل گوسفندایی که پروارشون می کنی و می بری برای بقیه نمایششون میدی. به محض اینکه راه و کج برن با چوب هیشون می کنی. ما هم حکم همون گوسفندا رو داشتیم. رفتار باب میلشون که نمی کردیم همون چوب نصیبمون میشد.

منتها وضع من بدتر بود. من همیشه همه چیز و تو خودم می ریختم تا جایی که کارم به دکتر روانکاو و مشاوره و قرض خواب رسید. اما آرشا نمی زاشت بهش زور بگن. با داد و جیغ و خودسری کار خودش و می کرد. آرشا مهربون بود. البته ناگفته نماند که مامانم اون و بیشتر دوست داشت.

آرشا کار خودش و می کرد. کسی نمیتونست جلوشو بگیره. هر چی من تو خونه ساکت می بودم و در برابر رفتارها و کتکهاشون هیچی نمی گفتم آرشا داد می کشید جیغ می زد فریاد می کرد و حیثیتشون و جار می زد. اونام از ترسشون نمی تونستن چیزی بهش بگن.

از همه چیز گفتم. گفتم و گفتم تا رسیدم به دیشب و دعوا و کتک زدن و....

از حس لذت بخش لگد زدن به مردی که پدرم محسوب میشه.

در تمام مدت کوهیار آروم و دست به سینه به حرفهام گوش داد و هیچی نگفت.

سرم و بلند کردم و نگاش کردم و ناراحت گفتم: اینکه من به خاطر ضربه ای که به پدرم زدم حس آسودگی خیال دارم باعث میشه آدم خیلی بدی باشم؟

لبخندی زد و یه قدم بهم نزدیک شد و دستی به بازوم کشید و گفت: این موضوع تو رو تبدیل نمی کنه به یه آدم بد. تو از خودت و حقت دفاع کردی. پدر و مادر به صرف بوجود آوردن یه موجود یه بچه حق بازی با روح و روان و جسمشون و ندارن.

پر بغض نگاش کردم. چونه ام می لرزید. حرفهاش آرومم کرد. اینکه همه چیز و براش گفتم حسم و بهتر کرده بود. سبک شده بودم.

رو انگشتهای پام بلند شدم و دستهام و انداختم دور گردنش و بغلش کردم. مثل یه دوست یه ناجی یه همراه.

زمزمه کردم: ازت ممنونم به خاطر همه چیز....

تو دلم گفتم: به خاطر اینکه برای آروم کردن من مجبور شدی خاطرات بدی و مرور کنی.

دستی به کمرم کشید و گفت: کاری نکردم که نیاز به تشکر باشه.

ازش جدا شدم و بهش لبخند زدم. جوابم و داد.

ابروش و بالا انداخت و گفت: میشه حالا بریم خونه هامون دارم می میرم از سرما.

دندونام و نشون دادم و پالتوش و از تنم در آوردم و دادم دستش. ازش تشکر کردم و باهاش دست دادم و خداحافظی کردم. سوار ماشینش که شد در و بستم.
در خونه رو باز کردم و کلید وارد شدم. کفشهام و در آوردم و کلید و پرت کردم رو میز. با اینکه تا همین الان بیرون بودم اما داشتم خفه میشدم. نیاز به هوای تازه داشتم. یه راست رفتم سمت تراس و در و باز کردم و بدون روشن کردن لامپی چیزی رفتم بیرون و رو صندلی نشستم. کار همیشگیم بود. اصولاً تاریکی و ترجیح می دادم. آرنجهام و تکیه دادم به زانوهام و مستاصل سرم و گرفتم بین دستهام.

خدایا چی کار کنم؟ فردا آخرین مهلته و من ... واقعاً دیگه کسی نمونده که ازش کمک بخوام. یکی تو سرم فریاد زد (( هنوز مامان مونده )) اما واقعاً مامان؟؟؟ اونم بعد اون جریان؟؟؟ اونم بعد اینکه آرشا بهم گفت همون شب به خاطر ضربه ی من دست بابا شکست؟ اونم بعد این که من بعد شنیدن این خبر با کلی لذت از ته قلب خندیدم؟؟؟

مطمئنن الان مامان به خونه ام تشنه است. اونم نباشه مطمئنن در قبال کمکی که ممکنه بهم بکنه انتظار داره 2 ساعت پای موعظه اش بشینم و در آخرم به خاطر کار نکرده برم از مرتیکه عذر خواهی کنم که واقعاً حاضر بودم بمیرم اما این کارو نکنم.

بعد این همه تنهایی و استقلال. بعد این همه با چنگ و دندون خودم و بالا کشیدن الان نمی خواستم به خاطر 200 هزار تومن اعتبارم و از دست بدم.

اه لعنتی فقط 200 هزار تومن کم دارم.

یاد فرهود افتادم. میترای عوضی اگه تو نبودی الان لازم نبود من این جوری به خاطر این پول کاسه ی چکنم چکنم دستم بگیرم. اگه فرهود بود من غم پول و بدهی و نمی خوردم. کافی بود که بگم انقدر لازم دارم تا خیلی راحت در اختیارم بزاره.

اما از وقتی از اون بریدم تا حالا رو پای خودم بودم. درسته من زیاد خرج می کنم اما خرج چندان پرتی هم نمی کنم. به وقتش پس اندازم می کنم.

کاش می تونستم با احمدی حرف بزنم تا 2 هفته دیگه بهم وقت بده اما چون ماه پیشم ازش یه ماه وقت گرفتم دیگه محاله ممکنه.

از پول قرض گرفتن متنفرم اما به خاطر احمدی مجبور شدم. تقریباً دیگه کسی نمونده که ازش کمک نگرفته باشم. شیده، ملیکا، مریم حتی آرشا هم بهم کمک کرده اما بازم.

دلم می خواست یه فحش درست و حسابی به فرهود بدم. تقصیر اون بود. من حتی از این بدهی خبر هم نداشتم. عوضی ...

یادمه این چکی که الان گرفتارشم و برای خرید مبلهای خونه داده بودم. با فرهود برای خرید رفته بودیم و موقع حساب کردن آقا یادش اومد کیفش و تو خونه جا گذاشته و همه چیزم توی اون کیف بود. همه ی پولها و چک و کارتهای اعتباری.

چون صاحب مغازه آشنا بود قرار بر این شد که من یه چک با مبلغ ولی بدون تاریخ بدم بهشون که یه جور ضمانت باشه که فرهود فرداش با پول بره و چک من و بگیره. اما ظاهراً فرهود فراموش میکنه و چک من همون جا میمونه و طرفم چون یهو براش یه مشکلی پیش میاد و یه چند ماهی و مجبور میشه بره خارج از ایران این چک فراموش میشه و حالا که برگشته موقع حساب کتابها یاد چک و پولش می افته. یه ماه قبل به من زنگ می زنه و میگه هنوز پول مبل ها حساب نشده و از اونجا که الان با فرهود نیستم نمی تونم ازش بخوام پولشون و حساب کنه و خودم مجبور به پرداختشونم. یک ماهی ازش مهلت گرفتم اما ...

کلافه دستی به صورتم کشیدم. داشتم فکر میکردم دیگه از کی غیر مامان می تونم پول قرض بگیرم؟

صدای در تراس خونه ی کوهیار و همزمان با اون صدای صحبتش با گوشی اومد.

نمی خواستم به حرفهاش گوش بدم اما خوب صداش می رسید.

کوهیار: اره عزیزم منتظرم باش حتماً میام. ای جـــــــــــــونم اون لباسه رو دوست دارم. ببینم می خوای امشب بکشیم؟ جون دلم.... باشــــــــه هر چی تو بخوای. خونه تو ... باشه.. شبم میمونم.... فکر کنم بشه فردا صبح یه ساعتی مرخصی بگیرم.

باشه عزیزم تو حاضر شو من خودم میام دنبالت. اره قربونت برم. موش موشی خودم...

تو اون حال خرابم از حرفش خنده ام گرفته بود.

کوهیار: باشه دیگه گفتم نه همون قرمزه خوبه دیگه تو که می دونی من عاشق قرمزم...

وسط حرفهاش یهو ساکت شد و بعد یکم گفت: الی جون من بهت زنگ می زنم عزیزم.

گوشی و قطع کرد. صدای قدمهاش و شنیدم.

یا تعجب گفت: آرشین ... تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟

مجبور شدم تغییر وضعیت بدم. سرم و از رو دستهام برداشتم و صاف نشستم. تکیه دادم به پشتی صندلیم و چشمهام و بستم.

الان آرامش می خواستم و تمرکز. حوصله ی توضیح دادن نداشتم.

تو همون وضعیت با بی حالی گفتم: آره خوبم. چیزی نیست.

کوهیار: آرشین چیزی شده؟

من: نه یکم کسلم.

دیگه چیزی نگفت. فکر کردم رفته. پر بغض با چشمهای بسته لبم و گاز گرفتم. یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید رو گونه ام. دستم و آروم بالا آوردم و اشکم و پاک کردم.

تنها راهش همونه که بهش فکر کردم. باید به مامان رو بندازم و با خفت برم سراغ مرتیکه تا ازش عذرخواهی کنم.

آبرو و اعتبارم مهم تر بود.

کوهیار: اصلاً خوب به نظر نمیای. لباسهاتم که تنته. می خوای جایی بری؟

پس هنوز نرفته. چشمهام و باز کردم و خیره شدم بهش. ایستاده بود و موشکافانه نگام می کرد. چی بهش بگم که بی خیال حال من بشه؟

من: یکم دلم گرفته. بی حوصله ام.

یکم نگام کرد. یه لبخند گشاد زد و گفت: من می دونم چی کار کنی حالت بهتر شه. پاشو.

چشمهام گرد شد. این کوهیارم یه چیزیش میشه ها. بخواد الان مسخره بازی در بیاره بگه پاشو برقص یه کف گرگی می زنم تو صورتش.

بی حوصله گفتم: پاشم چی کار کنم؟

کوهیار سرش و انداخت پایین و با موبایلش ور رفت و تو همون حالت گفت: پاشو کیفت و بردار بیا پایین. 5 دقیقه ی دیگه جلوی در خونه اتونم.

یه ابروم و انداختم بالا و تقریباً بهش چشم غره رفتم. به عقل نصفه اش شک کردم. این همین الان داشت برای شب و ژیلا منظورم همون الی جونه برنامه می چید الان اون کف گرگیه حقش نیست بزنم؟؟

کوهیار گوشیش و گذاشت بغل گوشش و گفت: سلام الی خوبی؟ ببین برنامه ی امشب کنسل شد من یه قرار مهم کاری برام پیش اومده باید حتماً برم.

یکم ساکت شد و بعد خیلی جدی گفت: دقیقاً همین شبونه این قرار پیش اومد. دیگه باید برم. خودم باهات تماس می گیرم. شب خوش.

با دهن باز مات موندم بهش.

قطعاً این پسر دیوانه است. همین الان بود با ناز و عشوه و حرفای کشکی و لوسی داشت مخ این الی و میزد که با هم برن بیرون و شبم خونه و دیگه بقیه اش به من چه...

حالا خُل دیوونه زنگ زده جدی جدی بهمش زده با چه هیبت و جدیتی هم گفت قرار کاری دارم منم باورم شد. نکنه حقیقتاً قرار داشته باشه.

برگشت سمتم و بهم خیره شد.

کوهیار: اولاً دهنت و ببند هی داره ازش بخار میاد. بعدم چرا نشستی؟ قرار بود دم در باشی.

با شک پرسیدم: مگه قرار کاری نداری؟

یه خنده ی مردونه و از ته دل کرد که زودم قطع شد.

کوهیار: نه دیوونه قرار امشب من تویی....

همچین با عشوه گفت که سریع چشمهام و ریز کردم و گفتم: فقط بیرون و باهات میام بقیه اش از عهده ی من خارجه.

دوباره یه تک خنده ای کرد و گفت: من با دوستام از اون قرارا نمی زارم. اون قرارا مخصوص آدم های دیگه است.

ایــــــش بی شعور الان دقیقاً نفهمیدم این حرفش خوب بود یا بد بود ولی به یه ایش می ارزید.

از جام پاشدم.

کوهیار: از در پارکینگ بیا بیرون.

سری تکون دادم و رفتم تو خونه. از صبح بیرون بودم دنبال بدبختیم. بدون آرایش با یه دست لباس ساده یه تیپ سر تا پا مشکی حتی موهامم ساده و سفت پشت سرم با کش بسته بودم. شالمم به نسبت همیشه جلو بود و تا فرق سرم پیدا نبود.

بی حوصله تر از اون بودم که بخوام لباس عوض کنم یا آرایش کنم. با همون سر و شکل کیفم و برداشتم و دم در بوتهای بلندم و پوشیدم و رفتم پایین. برای اینکه بتونم از مامان کمک بخوام و از مرتیکه ... باید روحیه داشته باشم. باید انرژی داشته باشم که زیاد داغون نشم. برای همینم قبول کردم که برم. هر چند با کاری که کوهیار کرده بود نمیشدم که نرم.

تا از در بیرون اومدم کوهیار جلوم ترمز کرد.

سوار شدم و راه افتادیم. تیکه دادم به در و گفتم: کجا داریم میریم؟

خیلی خونسرد گفت: تا نرسیم نمی فهمی.

ابروم و انداختم بالا این جور که محکم گفت و اصلاً هم بهم نگاه نکرد یعنی خودمم بکشم نمیگه. دست به سینه نشستم و خیره شدم به خیابون ها و آدم هاش.

تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد. مریم بود. بیچاره اونم درگیر مشکلات من شده بود. جواب دادم.

مریم: سلام عزیزم خوبی؟؟؟ چی کار کردی؟

من: سلام مرسی. هیچی فعلاً.

مریم ناراحت گفت: هنوزم پول کم داری؟

با یه آه گفتم: آره ...

مریم: چقدری هست؟؟

نگاهی به کوهیار انداختم مشغول رانندگی بود و چشماش به جلو خیره بود. صدام و پایین آوردم و روم و کردم سمت شیشه و گفتم: یه 200 هزار تومنی کم دارم هنوز.

مریم: از کجا می خوای جور کنی؟؟ به خدا نداشتم بیشتر که بهت بدم.

یه لبخند نصفه زدم و گفتم: می دونم عزیزم همین قدر که کمکم کردی خودش کلیه. یه دنیا تشکر. حالا نمی خواد نگران باشی. شاید جورش کردم.

مریم تند گفت: جدی؟؟؟ از کجا؟ کسی و سراغ داری؟؟

ناراحت یه آهی کشیدم و گفتم: شاید رفتم از مامانم گرفتم.

مریم متعجب گفت: مامانت؟؟؟ اما اون که ...

حرفش و نصفه ول کرد و ساکت شد. چشمهام و بستم و با درد گفتم: می دونم. شاید مجبور شدم از بابامم به خاطر اون شب عذر خواهی کنم. اما چاره ای نیست اعتبارم در خطره. احمدی دیگه بهم وقت نمیده. فردا باید چکش پاس بشه. تا الانم به خاطر آشنائیت صبر کرده.

مریم یکم دلداریم داد و گفت زیاد خودم و ناراحت نکنم. فوقش یه ربع طول بکشه. اما من می دونستم وقتی پام و بزارم تو خونه تا کامل محاکمه نشم و جد و آبادم و جلوی چشمام نیارن و سرزنش و توهینشون نکنن ولم نمی کنن.
گوشی و قطع کردم و تو سکوت خیره شدم به خیابون.

رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611
#20
قسمت 17


غرق افکارم بودم که کوهیار گفت: پیاده شو رسیدیم.

تازه حواسم جمع شد. نگاهی انداختم دیدم تو یه پارکینگ سیاه و تاریکیم. با تعجب گفتم: اینجا کجاست؟

کوهیار: پارکینگ. پیاده شو دیگه.

پیاده شدم و کنجکاو دنبالش راه افتادم. کلی آدم و ماشین بودن که میومدن تو پارکینگ. نمی فهمیدم داریم کجا میریم که انقدر شلوغه اونم این ساعت شب. ساعت حدود 11 بود.

از تو کوچه ای که پارکینگ توش بود بیرون اومدیم و رسیدیم به خیابون اصلی. از بین آدم ها رد شدیم و پیچیدیم سمت چپ و یهو کوهیار ایستاد منم گرومپ خوردم بهش. برگشت با لبخند دستش و انداخت دور کمرم و از بین آدمهای جور واجور که بیشترشون سانتال مانتال بودن و تیپاشون و لباسهاشون من و کشته بود ردم کرد تا رسیدیم به یه درشیشه ای که باز شد. به خاطر ازدحام جمعیت هنوز نفهمیده بودم کجاییم. وارد شدم. وقتی رو دیوارها رو دیدم با بهت گفتم: اومدیم سینما؟؟؟

کوهیار بلیطها رو به دربون داد و گفت: نه عزیزم اومدیم تأتر.

ذوق زده گفتم: جدی میگی؟؟؟ من عاشق تأترم.

لبخندی زد و با دست هدایتم کرد سمت بوفه و پاپکورن و پفک و چیپس خرید و چون به وقت شروع نزدیک شده بودیم وارد سالن شدیم و یه جای خوب نشستیم.

کوهیار که تا نشست بسته ی چیپس و باز کرد و مشغول خوردن شد. خیلی آدم اومده بود.

با ذوق اسم تأتر و پرسیدم.

همون جور که یه چیپس تو دهنش می گذاشت گفت: قهوه خانه ی زری خانم 2.

یه لحظه فکر کردم داره شوخی میگنه.

من: مگه سریاله 1 و 2 داشته باشه.

کوهیار: نمی دونم ولی این تأتره که داره.

از ذوق غمهام و فراموش کرده بودم و یه ریز حرف می زدم. کوهیار که دید این جور ادامه بدم از حرفهام گوش درد می گیره دست برد تو بسته ی چیپس و یه مشت برداشت و یهو بدون آمادگی فرو کرد تو دهنم. جوری که حس می کردم چیپسه از تو دهنم وارد شده الاناست که از گوش و بینیم بزنه بیرون.

چشمهام در اومد.

با لبخند گفت: یه 2 دقیقه زبون به دهن بگیر عزیزم الان شروع میشه.

با دست صافم کرد رو به صحنه و دیگه مجبور شدم آروم بگیرم چون بازیگرا داشتن میومدن رو صحنه.

وای که چه تأتری بود ترکیدم از خنده. خیلی بامزه بود.

انقده خوب بود که بعد تموم شدنش دلم نمیومد از جام بلند بشم و برم و به زور کوهیار که دستم و گرفت و دنبال خودش کشید ناراضی از سالن خارج شدم.

به زور از بین اون همه آدم که می خواستن برن بیرون رد شدیم و به بیرون سینما که رسیدیم دیدم این ملت که تو سالن بودن همه یه گوشه جمع شدن.

نگاهی به کوهیار انداختم. اونم بدتر از من داشت از فضولی میمرد. دستم و گرفت و رفتیم سمت جمعیت. دیدم همه دور یه پسر جوون و .... از حق نگذریم خوشتیپ جمع شدن و پسره هم دستش یه گیتاره و ایستاده داره گیتار میزنه و یکم بعد شروع کرد به خوندن. جالب تر این بود که کیف گیتارشم جلوش پهن بود و ملت میرفتن جلو و تو کیفش پول میذاشتن.

از بین کله ها سرک کشیدم. اوه ..... جان من ببین پسره با یه گیتار چه پولی در میاره. کمترین اسکناسی که تو کیف گذاشته بودن 5000 تومنی بود. تا همین الانشم کلی پول جمع کرده بود. با حسرت به پولهای تو کیف نگاه کردم. کاش مال من بود.

کوهیار برگشت سمتم و دم گوشم گفت: تو اینجا بمون الان بر می گردم.

بدون اینکه منتطر جواب من بمونه و قبل اینکه فرصت کنم بپرسم کجا میری سریع ازم دور شد.

دوباره برگشتم و خیره شدم به پسره و سازی که می زد.

یاد این دوره گردهایی افتادم که میومدن تو کوچه ها و سر چهار راه ها تنبک ونی و فلوت و ویولون میزدن و ملت بهشون پول میدادن. با اینکه انصافاً اونا بدون کلاس رفتن و هیچی قشنگ می زدن اما در بهترین حالت ممکن که شانس می آوردن یه کسی دلش می سوخت و یه اسکناس 2000 تومنی بهشون می داد و اونها هم ذوق می کردن.

اما اینجا این آدم ها که مایه داری از سر و شکلشون می بارید چقدر راحت تو کیف این جوون که پیدا بود مشکل مالی هم نداره پول می زارن. شاید یک کمیشم به خاطر جو زدگی و کم نیاوردن بوده.

آهنگ تموم شد و همه برای پسره دست زدن. از تو فکر بیرون اومدم و به پسر نگاه کردم.

چشمام 4 تا شد کوهیار اونجا چی کار می کرد؟؟؟

کوهیار کناره پسره بود و یه چیزی زیر گوشش گفت و پسره هم با لبخند یه سری تکون داد. با دست به کوهیار اشاره کرد که اونم ایستاد کنارش.

از تو جیبش یه چیزی در آورد. فکم افتاد زمین. ساز دهنیش بود.

سازش و گذاشت رو لبهاش و شروع کرد. آدم های جمع شده هم با سوت و دست تشویقش کردن و بعد ساکت شدن و به صدای ساز دهنی کوهیار که یکم بعد با صدای گیتار قاطی شد گوش دادن.

خیره خیره به کوهیار نگاه کردم. تلفیق صدای ساز دهنی و گیتار چیز جالبی بود.

بازم مثل دفعه ی قبل همه پول انداختن تو کیف و بعد از تموم شدن آهنگ دست زدن. کوهیار و پسره 2 تا آهنگ و با هم زدن و بعد پسره از همه تشکر کرد و به مرور ملت متفرق شدن.

من موندم با دستهایی که تو جیب پالتوم فرو رفته بود و نگاه خیره ای که حرکات کوهیار و زیر نظر گرفته بود. با اینکه ساز دهنی زده بود اما حواسم بود که تو همون وضعیت مشغولیت دهنش با چشم و ابرو به دخترا نخ می داد و همینم جالبش کرده بود.

صبر کردم چند تا دختری که دور کوهیار و پسر جوون جمع شده بودن برن. پسره پولها رو از تو کیف برداشت و گیتارش و تو جاش قرار داد و برگشت سمت کوهیار و یه چیزهایی بهم گفتن و خندیدن و پسره یه چیزی به کوهیار داد و بعد از دست دادن کوهیار اومد سمت من.

تا بهم رسید با تعجب گفتم: تو بی نظیری. چه جوری با یه ساز دهنی مخ ملت و زدی؟

چشمکی زد و گفت: همون جور که مخ تو رو زدم.

اخم کردم و یه مشت کوبوندم تو بازوش که باعث شد بلند بخنده. اما خ0دایی راست می گفت اگه به خاطر سازش نبود شاید هیچ وقت برای بار دوم رو تراس نمیدیدمش و دوستیمون شکل نمی گرفت.

دستش و انداخت دور کمرم و چرخوندم و بردم سمت کوچه ای که پارکینگ توش بود.

وارد پارکینگ شدیم. ماشین و از بین ماشین های دیگه پیدا کردم و رفتم سمت در تا بازش کنم بشینم که کوهیارم اومد سمت همون در.

با تعجب نگاش کردم و گفتم: چرا اومدی این سمت؟ می خوای بدی من رانندگی کنم؟

یه نیشی برام باز کرد و گفت: با اون رانندگی افتضاحت هرگز ...

دوباره اخم کردم اما چیزی نداشتم که بگم کم من و در حال نابودی ماشینم ندیده بود.

یه قدم بهم نزدیک تر شد و دستش و به سمتم دراز کرد. با تعجب یه نگاه به خودش و یه نگاه به دستش انداختم و گفتم: این چیه؟؟؟

کوهیار بی تفاوت گفت: پول ...

چشمهام گرد شد. با بهت گفتم: پول چی؟؟؟

چشمکی زد و گفت: کار کرد امشب.

سرم و پایین آوردم و خیره شدم به دستش و پولها.

پول؟ اونم پول سازی که زده بود؟ پسره دونگش و داد؟ اما چرا داره میدتش به م ....

سریع سرم و بلند کردم و نگاش کردم. اخمام رفت تو هم. یعنی ممکنه حرفهای من و مریم و شنیده باشه و الان این پول به خاطر همون باشه؟؟؟ یعنی ... یعنی ...

نمی دونم چرا عصبانی شدم...

عصبی گفتم: چرا داری میدیش به من؟؟؟ پول خودته پیش خودت بمونه.

خواستم برگردم سمت در و بازش کنم و بشینم و درم به قصد کنده شدن بکوبم به هم. اما کوهیار یه قدم دیگه بهم نزدیک شد و دستم و گرفت و نگهم داشت. برم گردوند و پول و گذاشت کف دستم و مستقیم خیره شد تو چشمهام و جدی گفت: ببین نمی خوام بگم ناخواسته چون خواسته حرفهات و گوش کردم و شنیدمشون. می دونم که پول لازم داری و می خوای بری از مادرت بگیری. اینم درک کردم که این کار برات سخته. احتمالاً من اگه جای تو بودم ترجیح می دادم بمیرم و این کار و نکنم. از طرفی درسته که ما با هم دوستیم ولی همین دوستی باعث میشه که نخوام بهت کمک مالی بکنم چون معمولاً من با دوستام مخصوصاً اونهایی که صمیمی هستم وارد مسائل مالی نمیشم. یعنی پول رد و بدل کردن و قرض دادن تو مرامم نیست.

چون فکر می کنم دوستیها رو از بین می بره.

نمی خوام نطق کنم. امشب حس کردم که حالت بده و برای همینم آوردمت تأتر تا روحیه ات عوض بشه. وقتی خودم ناراحتم ساز زدن آرومم می کنه. به دفعات دیدم که وقتی ساز میزنم چقدر آرامش می گیری برای همینم از خونه سازم و آوردم که تو پارک بشینیم برای هوا خوری و برات ساز بزنم. اما قسمت این بود که امشب جلوی این همه آدم ساز بزنم.

از اونجایی هم که من این ساز و به نیت تو آوردم برای همین هر چی ازش در اومد نصیب تو میشه. نه به عنوان یه قرض به عنوان پول خودت. نیازی به پس دادنشم نیست.

الانم این پول و می گیری چون حوصله ی بحث کردن ندارم.

مات نگاش کردم. حرفهاش و می فهمیدم اما درکش برام سخت بود. مطمئنن منم از کوهیار هیچ وقت پول قرضی نمی گرفتم. منطق منم یه چیزی بود مثل اون منتها الان شرایطم فرق داشت با این حال بازم حاضر نبودم ازش پول بگیرم. ولی اینکه میگه پول خودمه و نیاز به پس دادنش نیست ... این یه حرف دیگه است ...

کوهیار ساکت خیره به خود درگیریهای من بود. چشمهای من مدام بین صورت اون و دست خودم می چرخید. گیجیم و که دید شیطون شد و با یه چشمک گفت: یه تشکر ویژه هم ازت دارم. الان فهمیدم اگه یه روزی از کار بی کار شدم یه شغل پر در آمد این گوشه ی شهر وجود داره. جان تو ملت خوب پول میدن. نه که همه پنجی و دهی می دادن من یکی که روم نمیشد کمتر بزارم. خدا خیرشون بده پول زیاد دارن خیرات می کنن.

به خاطر حرفهاش و لحنش یه لبخند زدم. هنوزم گیج بودم. ضربه ای به بازوم زد و گفت: زیاد بهش فکر نکن.

چرخید و رفت اون سمت ماشین و سوار شد. وقتی از داخل در و باز کرد و کوبوند به پام تازه به خودم اومدم. پول و گذاشتم تو کیف و سوار شدم.

ماشین و روشن کرد و از تو پارکینگ در اومد و مسیر خونه رو در پیش گرفت. خیلی دلم می خواست پولا رو در بیارم بشمرمشون ببینم چقدره اما روم نمیشد.

هر چقدر که بود خدا خیرش بده من و مدیون خودش کرد.

تو شرایطی نبودم که دست رد به این همه اسکناس بزنم. برگشتم یه نگاه طولانی مدیون و قدرشناس بهش انداختم. بدون اینکه نگام کنه متوجه نگاه خیره ام شد. اخم کرد.

آروم اما محکم و جدی گفت: لطفاً دیگه این جوری نگاهم نکن. تو به من مدیون نیستی. از این نگاه ها اصلاً خوشم نمیاد.

شوکه شدم از اینکه بدون نگاه حسم و فهمید.

برگشت و با یه لبخند شیطون گفت: شنیدی میگن پول باد آورده رو باد می بره؟ تو برای این پولا همون بادی.

یکم گیج به حرفش فکر کردم حالت من و که دید بلند خندید. تازه متوجه منظورش شدم با حرص یه چشم غره بهش رفتم.

من: بدجنس.

جلوی در خونه ازش تشکر کردم یه خداحافظ گفتم و برگشتم سمت در که پیاده شم. دل دل می کردم. آخرش طاقت نیاورم برگشتم و با یه حرکت دستهام و سریع انداختم دور گردنش و یه بوسه رو گونه اش نشوندم و بغلش کردم. آروم دست کشید به بازوم و چند ضربه ی نرم زد به پشتم.

حالا دلم آروم گرفت.

کوهیار تو همون حال آروم و پر شیطنت گفت تو که می خواستی ماچ کنی یه ماچ با پدر مادر خوب می کردی. امشب که به شب زنده داریمون نرسیدیم حداقل با دل خوش بخوابیم.

تو همون حالت یه اخم ریز کردم. کاملا پیدا بود که داره شوخی می کنه اما با این حال با یکم حرص سرم و از بغل کوبوندم به سرش که اخش در اومد.

دستش و برد بالا گذاشت کنار سرش و گفت: اصلاً خودتم بکشی نمی خوام. ( صداش و نازک کرد و جیغی مثل دخترا گفت ) وحشی ...

به حالت قهر صورتش و برگردون سمت جلو. ناز بشی پسر. لبخندی زدم و دستم و بردم جلو و آروم یه بار صورتش و ناز کردم. سریع دستم و کشیدم عقب و بدون گفتن کلمه ای ازش جدا شدم و با یه خداحافظی تند از ماشین پیاده شدم.

تند کلید انداختم و رفتم تو خونه.

به محض وارد شدن سریع پولا رو از تو کیفم در آوردم و شمردمشون.

واوووو این پول حدود 250 هزار تومن بود. کوهیار راست میگفت بد کاسبی هم نبود.

پولهای تو دستم و گرفتم تو سینه ام و چشمهام و بستم و رو به آسمون فقط گفتم: مرسی.

خدا خودش میدونست این مرسی برای چیه. برای بودن کوهیار. برای بی اعتبار نشدن و بی آبرو نشدن. برای سر خم نکردن جلوی بابا. برای ضایع نشدن و خار نشدنم جلوی مامان. برای همه چی ....

پولها رو بردم گذاشتم تو کشو کنار بقیه ی پولها که فردا ببرم واریز کنم به حساب جای چک و پر کنم.

به لطف کوهیار. بالاخره بعد یک ماه، یه شب آروم و بدون استرس جور کردن پول خوابیدم.
حدود یک هفته ای از ماجرای تأتر و پاس کردن چکم گذشته بود. روزها مثل هم می گذشتن. زندگی خیلی یکنواخت شده بود. صبح ها پا میشدم میرفتم اداره و عصر خسته و کوفته جنازه میشدم خونه. حتی حس مهمونی رفتنم نداشتم.

توی این یه هفته فقط یه بار کوهیار و دیدم. فکر کنم به تلافی اون شبی که قرارش و به خاطر من کنسل کرد هر شب میره جبران خسارت می کنه. آخه خیلی از شبها چراغ خونه اش خاموشه.

اون باری هم که دیدمش تو سوپری محل بود که اومده بود یه بسته سیگار بخره منم رفته بودم یکم برای شکمم خرید کنم. یه سلام و خوش و بشی کرد ولی چون عجله داشت و دعوت بود زود رفت.

جلوی در پارکینگ ایستادم و از ماشین پیاده شدم که در و باز کنم. کلید انداختم. اینجا همه خونه ها ساختشون تقریباً یکی بود یعنی تو تعداد طبقات و نما و امکانات سعی کرده بودن ساختمونها رو یک دست بسازن. حالا از شانس مزخرف من همین خونه ی من یکی در پارکینگش ریموت نداشت. حتی خونه ی کوهیارم در پارکینگش با ریموت باز میشد.

در و باز می کردم و تو دلمم به اون آدمی که برای خونه امون خسیسی کرد بد و بیراه می گفتم که هر بار مجبورم میکنه پیاده شم و در و باز کنم سوار شم برم داخل دوباره برگردم در و بنندم. اصلاً حواسم نبود و فقط زیر لب غرغر می کردم.

با صدای بوق ترسیده سرم و بلند کردم.

کوهیار: خل شدی دختر؟ چی زیر لب غر می زنی؟؟

با دیدن کوهیار که پست فرمون ماشینش نشسته بود و پشت ماشین من نگه داشته بود لبخندی زدم. آخی حیوونی چند وقته ندیدمش.

در خونه و ماشینم و بی خیال شدم و رفتم جلو و خم شدم و تکیه دادم به شیشه ای که برام پایین آورده بود.

من: سلام چه طوری؟ کجایی تو متواری شدی؟؟؟ چند وقته نیستی.

با لبخند جوابم و داد.

کوهیار: خوبم. متواری که نه این چند وقته اوضاع شاد بوده چتر بودم پیش بچه ها. اتفاقاً شاید یه چند وقتی هم نباشم.

با تعجب گفتم: چه خبر؟؟؟

کوهیار: ماموریت دارم باید برم بندر. منتها ازت یه خواهشی داشتم. می خواستم تو نبود من حواست به خونه ام باشه. البته منظورم یکی دو روز آینده است.

من: باشه.... اما چرا؟؟

یکم خودش و جلو کشید و گفت: راستش دیشب خونه ی یکی از دوستام بودم. بعد اون یکی دوستم پیله کرد که این چند وقته نیستی و خونه ات خالیه و خطرناکه و کلید و بده من برم شبا مواظب باشم.

با کنجاوری گفتم: خوب ...

کوهیار: خوب به جمالت منم کلید و ندادم بهش.

من: وا .. چرا ندادی؟ داشت لطف می کرد بهت.

یه نگاه عاقل اندر صفیحی بهم انداخت و گفت: دختر تو چقدر ساده ای. این لطفش که بی دلیل نبوده. خونه خالی و... مکان عالی و....

بعد با چشم و ابرو و ادا و اصول بقیه اش و بهم فهموند. احتمالاً منظورش این بود که ژیلا راضی و ....

سری تکون دادم و گفتم: آهان ... فهمیدم. باشه حواسم هست.

کوهیار: دستت درد نکنه مرسی. این چند وقته نیستم مواظب خودتم باش.

با لبخند گفتم: باشه هستم. راستی .. امشبم جایی دعوتی؟؟؟

کوهیار: نه امشبه رو خونه ام.

من: خوب پس شام بیا خونه ی من.

ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی می خوای شام درست کنی؟؟؟

نیشی نشون دادم و گفتم: شام که نه یه چیز حاضری. گفتم نه که چند وقت نیستی یه شام بدرقه ای بهت بدم.

با لبخند سری تکون داد و گفت: باشه همین الان میام. بزار ماشین و بزارم تو پارکینگ.

از سرعت قبول پیشنهادم تعجب کردم. انگار معطل بود. سری تکون دادم و تکیه ام و از در ماشین گرفتم و رفتم سمت ماشین خودم. تا من ماشین و پارک کنم و پیاده بشم کوهیارم اومده بود و در پارکینگ و بست.

رفتیم بالا و وقتی وارد خونه شدیم. چقدر خدا رو شکر کردم که صبح حالم از خونه ی پر از لباس بهم خورده بود و برای همین تند قبل رفتن لباسها رو از تو هال جمع کردم و پرتشون کردم تو اتاق.

همینم باعث شده بود که ظاهر خونه اونقدرها شلخته نباشه . کوهیارم که تو اتاق نمیره ببینه بازار شامه. تعارف کردم که بشینه و خودم رفتم تو اتاق و مواظب بودم که در و جوری باز کنم و وارد بشم که توی اتاق پیدا نباشه.

تند پالتوم و شالم و در آوردم و لباسهام و عوض کردم. یه شلوار بلند مشکی پوشیدم با یه تیشرت معمولی راحت که تو خونه میپوشیدم. گیره موهام و باز کردم و یکم پوست سرم و ماساژ دادم.

یه سنجاق برداشتم و از اتاق اومدم بیرون همون جور که موهام و می پیچوندم تا بالای سرم به صورت موقت با سنجاق نگهش دارم رفتم سمت دستشویی و دست و صورتم و کامل شستم و کل آرایشمم

پاک کردم.

حوله به دست از دستشویی بیرون اومدم و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفتم و صورتم و خشک می کردم از کوهیار که رو مبل لم داده بود و کنترل تلویزیون و تو دستش گرفته بود و کانالها رو بالا پایین می کرد پرسیدم: چیزی می خوری؟؟؟ چایی؟ شربت؟ قهوه؟

همون جور که چشمش به صفحه ی تلویزیون بود و حواسش به کانال پیدا کردن گفت: قهوه داغ خیلی می چسبه.

باشه ای گفتم و رفتم تو آشپزخونه و قهوه جوش و اماده کردم و خودم رفتم سراغ یخچال. خوب الان چی می تونم درست کنم که زودم آماده شه و جلوی کوهیارم آبروداری بشه؟؟

یه نگاه به محتویات یخچال و کابینتهام کردم و تصمیم گرفتم لازانیا درست کنم.

دیگ و پر آب کردم و گذاشتم رو گاز و رفتم سراغ پیاز و چیزای دیگه. در حین کار حواسم به قهوه هم بود وقتی آماده شد یه فنجون برای کوهیار بردم. تشکر کرد و من برگشتم تو آشپزخونه. دوباره مشغول شدم که صداش و از پشت سرم شنیدم.

کوهیار: کمک نمی خوای؟؟؟

برگشتم و یه نیم نگاه بهش کردم و گفتم: نه مرسی خودم انجامش میدم.

اومد جلو و یه نگاه به دستم که خیارها رو برای سالاد خورد می کردم انداخت و گفت: تعارف نکنیا بگو کمکت کنم.

لبخند زدم و گفتم: تعارف نمیکنه. فقط چون بار اولیه که دارم برات غذا درست می کنم دوست دارم خودم همه کارهاش و انجام بدم.

سرم و بلند کردم و تو چشمهاش که می خندید نگاه کردم و با یه لبخند گفتم: تنهایی... حس خوبی بهم میده.

لبخندش پررنگ تر شد و سری تکون داد و بی حرف رفت بیرون.

دوباره مشغول شدم. تا حالا کوهیار کلی کار برام انجام داده بود و من حتی ازش تشکر درست و حسابی هم نکرده بودم. حتی بعد از تأتر نتونستم درست ببینمش که بابت محبتش ازش قدردانی کنم و حالا حس می کردم شاید با یه میز خوشگل و رنگی بتونم یه گوشه از قدرشناسیم و بهش نشون بدم.

درست کردن غذا و سالاد و چیدن میز 1:30 طول کشید و تو این مدت کوهیار سرش و با تلویزیون و خوردن میوه و قهوه و شکلات گرم کرد. میزو که چیدم ایستادم و یه نگاه به کلش انداختم تا مطمئن بشم همه چیز هست. میز تکمیل بود یه نفس راحت از سر رضایت کشیدم و با آرنج پیشونیم و پاک کردم.

چند تار مویی که اومده بود رو صورتم و کنار زدم و کوهیار و صدا کردم.

یه بله ای گفت و تلویزیون و رو کانال آهنگ تنظیم کرد و اومد تو آشپزخونه.

با دیدن میز یه سوتی کشید و گفت: آخ جــــــــــــــون من میمیرم برای لازانیا.

خوشحال از اینکه غذا رو دوست داره نشستم پشت میز. اونم نشست.

چشمش به غذا بود تند بشقابش و بلند کرد و گرفت سمتم. مثل بچه ها برای غذا ذوق کرده بود. براش کشیدم و دادم بهش.

در تمام مدت شام خیره شده بودم به کوهیار و خودم چیز زیادی نخوردم. اونقدری که دیدن غذا خوردن کوهیار برام لذت بخش بود غذا خوردن خودم نبود.

بعد شام نزاشتم کمکم کنه گفتم: باشه بعداً خودم تمیز می کنم.

یکم نشست و چون فردا قرار بود صبح زود حرکت کنه بلند شد که بره. تا نزدیک در بدرقه اش کردم که یهو یه چیزی یادم اومد. تند گفتم: کوهیار؟؟؟

دستش رو دستگیره ی در بود تا بازش کنه بیخیال باز کردنش شد و برگشت سمتم و گفت: بله؟

من: ببینم تو کی بر می گردی؟؟ راستش منم مأموریت دارم و فکر کنم یه 8-9 روزی نباشم. می ترسم تو مدت نبود من گلهام پژمرده و زرد بشن. اگه میشد تا موقعی که بر می گردم یکی باشه که هر چند روز یه بار آب بده بهشون خیلی خوب بود.

سری تکون داد و گفت: مشکلی نیست من میام بهشون آب میدم.

ذوق زده گفتم: اگه برات زحمت میشه بی خیال.

اما خدا خدا می کردم بی خیال نشه. گلای خوشگلم حیف بودن.

کوهیار یکم نگام کرد و بعد بی تفاوت گفت: باشه پس هیچی...

کش آوردم وارفته گفتم: جدی؟؟؟

بدجنس خندید و گفت: نه شوخی. برو کلیدت و بیار.

ذوق زده گفتم: پس چرا دل آدم و می لرزونی؟؟

همون جور که به سمت اتاق می رفتم تا کلید یدک . بیارم صداش و شنیدم که گفت: خوبه میدونی اهل تعارف نیستم و هی تعارف می کنی. حقته که یکم اذیتت کنم.

خندیدم. از تو کشوی میزم کلید یدکم و در آوردم و برگشتم دادم بهش و کلی تشکر کردم. بعد خداحافظی در و بستم و برگشتم تو خونه.

خوب دیگه تنبلی بسه آرشین خانم بچسب به تمیز کاریت.

رفتم تو آشپزخونه و تند تند شروع کردم به تر تمیز کردن.

و حدود ساعت 1 بود که کارها تموم شد و تونستم برم بخوابم.
روز از رفتن کوهیار می گذره و من واقعاً حوصله ام سر رفته. حتی حس دورهمیهای شیده و ملیکا رو هم ندارم. کاشکی کوهیار بود که لااقل یکم با حرفهاش روحیه ام و عوض می کرد. الان همه اش شده کار و کار و کار ...
از صبح که اومدم اداره خودم و تو کار غرق کردم تا بلکه کمتر به این یکنواختی فکر کنم.
پرونده های سنگینی که روی دستم بود و رو میز گذاشتم. دستم و به کمرم زدم و یه نفس عمیق کشیدم. کمرم گرفت با این همه بار.
چشمهام و مالیدم و خواستم بشینم رو صندلی به بقیه ی کارهام برسم که موبایلم زنگ خورد. تعجب کردم. این ساعت روز معمولاً کسی به من زنگ نمیزد. شاید آرشا باشه.
گوشی و از رو میز برداشتم و به شماره نگاه کردم.
با دیدن اسم کوهیار ذوق زده سریع دکمه ی وصل تماس و زدم.
با شنیدن صداش که سلام می کرد لبخند عمیقی رو صورتم نشست. دلم می خواست تنها باشم تا صداش و کامل و دقیق بشنوم. اینجا یکم شلوغ بود.
با قدم های تند از اتاق خارج شدم و تو همون حالم سلام کردم.
من: به به آقا کوهیار یادی از ما کردی.
کوهیار: خوبه من زنگ زدم تو چی اصلا یاد من بودی؟؟ چی کار کنم؟ دلم هواتو کرده، یاد چشات و کرده، راست میگی من مقصر، دل که گناه نکرده.
بلند خندیدم. همچین با یه لحن بامزه این شعرو می خوند که دل آدم غش می رفت. دلم یه جوری شد. سر حال شدم.
کوهیار ساکت بود و به صدای خنده هام گوش می داد.
خندیدنم که بند اومد با آرامش گفت: اوضاع و احوالت خوبه؟؟
من: ای بد نیست. تو که نیستی زیاد خوش نمی گذره. حوصله ام سر رفته.
صداش و خروسکی کرد و با جیغ بامزه ای گفت: یعنی چی خانم؟ این حرفتون به این معنیه که من میمون تشریف دارم که سرت و با مسخره بازیام گرم می کنم؟ اگه به شوهرم نگفتم چشمات و در میاره.
دوباره بلند خندیدم.
زیر لب گفتم: دیوونه ..
آروم شد و گفت: شنیدم.
برای خودم نیشم و باز کردم.
من: کی بر می گردی؟
کوهیار: 4 روز دیگه میام. کارهام یکم طول کشیده.
اخمام رفت تو هم.
من: چقدر بد ... من 3 روز دیگه پرواز دارم. باید برم دوبی.
کوهیار: جدی ؟؟... یعنی نمیبینمت؟
من: نه تا وقتی برگردم.
یکی از اون سمت کوهیار و صدا کرد. یه بله ای گفت و دوباره تو گوشی گفت: آرشین باید برم. خوشحال شدم صدات و شنیدم. مواظب خودت باش و سفر خوش بگذره.
فقط تونستم یه خداحافط بگم چون گوشی بعدش قطع شد. با لبهای جمع شده به گوشی توی دستم خیره شدم و ناراحت گفتم: چه خوشی آخه؟ همه اش خر حمالیه. خر حمالی که ایران و دوبی نداره.
گوشی و گذاشتم تو جیبیم و برگشتم سر کارم.
*****
مأموریت این دفعه امون آخرین مأموریت تو این ساله. وقتی برگردیم یه هفته بعدش عیده. آرشا زنگ زده گفته خاله برای عید دعوتمون کرده بریم شمال. دلم هم برای خاله اینا تنگ شده بود و هم برای دریای شمال. کم چیزی نبود من کل دوران بچگیم و اونجا بودم و کلی خاطره از جای جای شهر دارم.
با اینکه دوست ندارم پیش مامان اینا باشم اما خوب گاهی هم اشکال نداره برای تداوم سناریویی که مامان اینا در مورد خانواده ی خوشبختمون نوشتن منم یکم خودم و تو جمع نشون بدم.
لازمم نیست زیاد بمونم می تونم به بهانه ی کار بعد 2-3 روز برگردم تهران. منتها باید از الان اعلام کنم که 3 روز بیشتر مرخصی ندارم که مامان وقتی می خواد برای بقیه قوپی بیاد بدونه چه آماری بده که بعداً حرفهامون 2 تا نشه.
ماموریت این بارمون طولانی تر بود و طبعاً فعالیت و زحمتمونم بیشتر. کلاسها دقیق تر و پر بار تر برگزار شده بود. گاهی توی این شغل خیلی اذیت می شدیم.
گاهی مجبور بودیم افراد بیشتری و ساپورت کنیم و گوش کردن به حرفهای همه ی اون آدمها که می خوان مهاجرت کنن و دلایلشون و قانع کردنشون برای اینکه کدوم کشور راحت تره براشون و موقعیت بهتری نصیبشون میشه سخت بود. بعضی ها هم که اصلا گوش نمیدادن. نیم ساعت براشون حرف می زدیم تازه آخرش می گفتن من چیزی نفهمیدم از اول باید براش توضیح می دادم.
برای همینم به این کلاسها نیاز داشتیم تا قدرت بیانمون و بالا ببریم و با دلایل محکم تری متقاضیها رو قانع کنیم.
روز آخر فقط یک ساعت طول کشید تا از خدم و حشم هتل خداحافظی کنیم. این دربونها هم هی وایساده بودن و به من میگفتن یکم بیشتر بمونید و از این تعارفها.
حالا اینها هی تعارف تیکه پاره می کردن ملیکا ذلیل مرده زیر گوش من می خندید.
سوار تاکسی که شدیم بریم فرودگاه با حرص ازش پرسیدم چرا می خندیدی؟؟
ملیکا هم با همون نیش بازش برگشت گفت: یعنی تو نفهمیدی چرا هی بهت تعارف تیکه پاره می کردن؟
گیج پرسیدم: چرا؟
ملیکا: کودن انقده که اینا تو این چند روز هی به بالاتنه ی تو نگاه کردن کل هتل فهمیدن تو هنوز نفهمیدی؟
چشمهام گرد شد. خاک بر سرم با این برجستگیها که دربونم چشمش میگیره. اینام همیشه برا من معضلین.
وقتی رسیدیم ایران از ملیکا و بقیه ی بچه ها خداحافظی کردم. 6-7 تا فحشم نثار خرشانسیشون کردم. چون اونا می تونستن برن خونه و استراحت کنن اما من بدبخت به خاطر مسئول مأموریت بودنم مجبور بودم یه راست برم اداره و گزارش کارها رو بدم به اخرائی چون برای جلسه ی فردا صبحش لازم داشت. میمرد یکی و بفرسته بیاد اینا رو ازم بگیره.
خسته و کوفته رفتم اداره و به آژانسیه گفتم منتظر بمونه تا من برگردم. گزارشها رو دادم به اخرائی. یه ربع هم به نطقش گوش کردم تا ولم کرد و من تونستم خسته و کوفته برگردم تو آژانش.
آدرس خونه رو دادم و چشمهام و بستم تا یکم خستگیم در بره. ماشین که جلوی در خونه ایستاد کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم و چمدونمم برداشتم.
خدا این خونه رو از من نگیره. چقدر دلم آرامش و سکوت و امنیت خونه ی خودم و می خواست. با یه ذوقی به آپارتمان نگاه کردم و چمدون به دست رفتم جلوی در خونه ایستادم. دستم و فرو بردم تو کیفم و دنبال کلید گشتم. بعد یکم گشتن تو بازار شام توی کیفم بالاخره پیداش کردم. خوشحال سرم و بلند کردم کلید و انداختم تو در که صدای سلام یکی توجهم و جلب کرد.
-: سلام ... رسیدن بخیر.
با بهت برگشتم سمت صاحب صدا و با دیدنش خشکم زد. میترا اینجا چی کار می کرد؟ جلوی در خونه ی من؟
متوجه ی شوکه شدنم شد. یه لبخند چاپلوس و گشاد زد و دستش و آورد جلو.
میترا: خوبی؟؟؟ خسته نباشید. میدونم تازه از مأموریت برگشتی. یه چند دقیقه ای میشه که تو ماشینم منتظرتم تا بیای.
هنگ بودم. نمی فهمیدم چرا میترا باید جلوی خونه ی من منتظر اومدن من باشه.
وقتی دید هنوز گیج و منگم ابروهاش پرید بالا و با یه قیافه ی مثلاً متعجبی لوس گفت: تو نمیدونی من چرا اینجام؟
که ببینی دوست پسر جدید دارم زودی بقاپیش؟
با سر گفتم: نه...
میترا: ملیکا بهت زنگ نزد؟؟
بالاخره به خودم مسلط شدم و صاف ایستادم و با یه اخم ریز گفتم: قرار بود زنگ بزنه؟
دستهاش و تو هم گره کرد و گفت: فکر می کردم خودش زنگ بزنه....
همون موقع صدای زنگ گوشیم بلند شد.
میترا یه لبخند گشاد زد و گفت: احتمالاً خودشه.
یه نگاه خیره و طولانی بهش کردم و دستم و بردم تو کیفم و گوشیم و در آوردم. ملیکا بود.
خیره به میترا خشک جدی جواب دادم.
من: بله؟
ملیکا: سلام آرشین رسیدی خونه؟؟؟
خشک گفتم: با اجازه اتون.
متوجه لحن جدی حرف زدنم شد. یکم مکث کرد و آروم گفت: میترا اونجاست.
تو یک کلمه گفتم: بله...
ملیکا: وای آرشین ترو خدا ببخشید مجبور شدم آدرس خونه ات و بهش بدم. یک کاره اومده بود دم در خونه امون. منم با شایان بودم. نمی خواستم شایان و ببینه. اومده و گفت فلشش و می خواد. یادته؟ همونی که 7 ماه پیش بهم داد و دیگه هم سراغش نیومد. منم فکر کردم دیگه نمی خوادش برای خودم توش عکس و فیلم ریختم و دادم به تو. اما ظاهراً توش چند تا فایل بود که برای میترا مهم بود و نمی دونم چه جوریاست که بعد 7 ماه یادش افتاده. بهش گفتم پیش من نیست. اصرار کرد که همین امشب می خوادتش و اینا. منم مجبور شدم بگم پیش توئه.
نمی خواستم سوار ماشین شایان بشه و دنبالم راه بی افته برای فلش. خودت که می دونی چه جوریه. نمی خوام شایان و ازم بدزده. اونم خیلی اصرار کرد که خودش می تونه بیاد و ازت بگیره. البته اون جور که اون اصرار می کرد بیشتر شبیه این بود که داره از فضولی میمیره بیاد تو زندگیت سرک بکشه.
آرشین ببخشید ببخشید مجبور شدم آدرست و بهت بدم. معذرت می خوام.
هم حرفهاش و می فهمیدم هم نمیفهمیدم. بیشتر از هر کسی ملیکا می دونست که من چقدر از این دختر ضربه خوردم. و از طرفی هم درکش می کردم که حتی نمی خواست میترا شایان و ببینه. چون این دوتا رابطه اشون خیلی خوب بود و تازگیها حرف نازمزدی و ازدواجم وسط اومده بود. نمی تونست ریسک کنه. البته فکر نمی کنم شایانم کسی باشه که سریع با 2 تا اشاره ی میترا وا بده چون واقعاً ملیکا رو دوست داشت. در هر حال نمیشد ریسک کرد.
چشمهام و بستم و یه نفس پر صدا کشیدم و دوباره بازشون کردم.
من: باشه.
ملیکا شرمنده و متشکر گفت: یه دنیا ممنونم آرشین. فقط یه چیز دیگه می تونی اون عکسها و فیلم ها رو از تو فلش پاک کنی؟ نمی خوام بفهمه ازش استفاده کردم.
چشمهام و گردوندم و این بار با حرص گفتم: باشه...
دیگه وا نستادم تا به تشکراتش گوش کنم. بی خداحافظی گوشی و قطع کردم.
خیلی از میترا خوشم میومد مجبور بودم تعارف کنم بیاد تو خونه ام. از این کار متنفر بودم. خدا بگم چی کارت کنه ملیکا.
خیلی سرد رو به میترا گفتم: بیا بالا تا من فلشت و پیدا کنم.
یه لبخند چاپلوسانه زد و دنبالم راه افتاد.

کلید انداختم و وارد شدیم. تو آسانسور مدام به در و دیوار نگاه می کرد و خودش و تو آینه ی آسانسور نگاه می کرد.

نمیدونم یه فلش گرفتن نیاز به این همه قر و غمزه و آرایش داشت؟

از گوشه ی چشم مدام بهش چشم غره می رفتم و اون هر بارچشمش من و میدید یه لبخند گشاد می زد که حالم و بهم میزد.

جلوی در خونه ام ایستادم و کلید انداختم. دوست داشتم بهش بگم همین جا صبر کن تا من بیارمش اما..

در و که باز کردم بدون تعارف اول خودم رفتم تو کفشهام و در آوردم و برگشتم سمتش و سرد گفتم: بیا تو...

برگشتم که برم تو خونه که یهو دوتا دست پیچید دور کمرم و یکی محکم گونه ام و بوسید. چشمهای گردم در حال سقوط بود و دستهام شوکه دو طرف بدنم افتاده بود.

سر طرف عقب رفت اما دستها ازم جدا نشد.

با تعجب و بهت گفتم: کوهیـــــــــــــــــار ... اینجا چی کار می کنی؟

یه لبخند خوشحال رو لبهاش بود.

کوهیار: اومدم به گلهات آب بدم که دیدم خودت اومدی. لعنتی نمیگی دلم برات تنگ میشه؟ یه زنگ می زدی.

با اینکه بهم گفته بود لعنتی اما حس خوبی داشتم. بی اختیار لبخند زدم یه لبخند گرم. خیره شدم به چشمهاش. نگاه و لبخندم و جواب داد.

منم خیلی دلم براش تنگ شده بود مخصوصاً برای این هیجانات یهوییش.

تو دلتنگی چشمهاش غرق بودم که یکی از پشتم سرفه کرد. کوهیار شوکه شد و من اخمم رفت تو هم. به کل میترا رو فراموش کرده بودم.

میترا یه قدم برداشت و اومد داخل و با یه ابروی بالا رفته انگار که مچ کسی و در حین خلاف بگیره با یه لحن دزدگیر و پر عشوه ای گفت: سلام... ببخشید فکر کنم بد موقع اومدم. مزاحم کارتونم شدم.

بعد یه نگاه معنی دار به من و کوهیار کرد که خداییش من خیلی بهم بر خورد.

کوهیار که به خاطر نگاه میترا جا خورده بود و فکر می کنم اونم حس می کرد بهش تهمت زدن تند گفت: نه مزاحم چیه. من نمیدونستم شما هم هستید. کاری نداریم...

میترا با چشمهای گرد شده یه دستی به لبهاش کشید و گفت: خوب منظورم کارهای خصوصی بود...

من چشمهام گرد شده بود از این همه وقاحت.

کوهیارم برای خفه کردن میترا گفت: راستش من به همه این جوری خوش آمد میگم.

میترا یه آهان کش دار گفت و با یه لبخند پر عشوه دستش و جلو آورد و گفت: من میترام دوست صمیمی آرشین.

تو به گور پدرت خندیدی دوست صمیمی من باشی. همچین اخم هام رفت تو هم که کوهیار با یه نگاه به من فهمید یه چیزی درست نیست.

نگاهی به من و نگاهی به میترا انداخت و به ناچار دستش و جلو برد و دست میترا رو گرفت.

تو بهت و ناباوری من میترا رو انگشتهای پاش بلند شد و یه جایی نزدیک به لب کوهیار و بوسید.

خود کوهیار بدبخت ماتش برده بود. من داشتم سکته می کردم. قلبم یهو ول شد رو زمین و نفسم بند اومد.

میترا دوباره رو پاهاش صاف ایستاد و گفت: منم به روش شما عمل کردم. نمی خوام معذب باشید.

یعنی دوست داشتم پاشنه ی کفشم و فرو کنم تو چشمهای دریده ی این میترای ... عوضی ...

اونقدر از حر ص ناخن هام و تو کف دستم فشار دادم که حس می کردم از پوست و گوشتم رد شده داره میرسه به استخونهام.

کوهیار خیره شده بود به میترا بدون لبخند و بدون هیچ عکس العملی. در حالت عادی من به این نگاه کوهیار می گفتم نگاه ارزیابی کننده.

کوهیار رو به میترا کرد و گفت: سرپا ایستادید خوب نیست بفرمایید داخل.

میترا لبخندی زد و کفشهاش و در آورد و سر خود رفت تو هال و همون جور که از کنار من رد میشد آروم گفت: چقدر تند تند دوست پسرات و عوض میکنی.

تو هم به همون سرعت می دزدیشون.

نفسهام تند و حرصی شده بود.

کوهیار نگاهی به من کرد و دستش و آورد سمت چمدونم و گفت: بده من میارمش.

چیزی نگفتم. فقط دستم و از رو چمدون برداشتم. با حرص رومو و برگردوندم و پشت سر میترا راه افتادم. کوهیارم بعد من اومد.

میترا رو مبل نشست.

یه نگاه به کوهیار انداختم که چمدونم و برد کنار در اتاقم گذاشت. اونقدر شعورش می رسید که بی اجازه وارد اتاقم نشه.

برای پیدا کردن فلش باید می رفتم تو اتاق و همون جا هم باید فیلم ها و عکسها رو پاک می کردم. نگاهی به کوهیار کردم که کنارم ایستاده بود. دوست نداشتم اون و با میترا تنها بذارم اما چاره ای نداشتم.

یه نگاه نگران به کوهیار کردم.

آروم زیر گوشم گفت: من از رو تراس پریدم برای همینم کفش ندارم نمی تونم از در برم تو خونه ام.

این حرف یعنی مجبور تا وقتی میترا هست اینجا بمونه. نمیشد که جلوی اون بره رو تراس و بعدم مثل غول چراغ غیب بشه.

سری تکون دادم و پر اضطراب گفتم: میرم فلشت و بیارم.

کوهیار هم سری تکون داد و رفت نشست رو مبل و منم برگشتم و رفتم تو اتاق. با دیدن اتاق آهم در اومد. وقتی داشتم می رفتم همه ی لباسها و وسایلم و ریخته بودم و جمع هم نکردم. همه ی امیدم این بود که در و باز بذارم و از اینجا مواظب این میترای مارموز باشم که پنجه نندازه رو کوهیار. اما با این اوضاع اتاق نمیشد در و باز کنم.

با اخرین سرعتی که داشتم کیفم و پرت کردم رو تخت. کوله ام و از پشتم در آوردم و لب تاپم و در اورد و گذاشتم رو تخت. هجوم بردم به سمت کشوها و همه رو باز کردم و تند تند توشون و گشتم.

تو کشوی آخر پاتختی فلش و پیدا کردم. تند پریدم رو تخت لپ تاپ و روشن کردم و فلش و وصل کردم. آخ که چقدر دلم می خواست کل محتویات فلش و پاک می کردم این دختره تو گل بمونه اما نمیشد پای امانت داری ملیکا وسط بود. با آخرین سرعتی که می تونستم عکسها و فیلم ها رو پاک کردم و تند فلش و از کامپیوتر کشیدم.

تند پریدم سمت در که بازش کنم اما برای یه لحظه خشک شدم. یه چیزی تو دلم وول می خورد. استرس و نگرانی همهی وجودم و پر کرده بود. می خواستم ببینم این میترای هفت خط تونسته تو این مدت نظر کوهیار و جلب کنه یا نه.

می دونستم که خدای عشوه گری و کلکهای زنانه است. با تمام وجودم خدا خدا می کردم که کوهیار تحت تأثیر حرکات پر عشوه اش قرار نگیره.

آروم در و باز کردم و از لای در سرک کشیدم. کوهیار رو مبل خودش نشسته بود اما میترا جاش و رو مبلش عوض کرده بود و اومده بود نزدیک کوهیار. با چنان عشوه ای می خندید که دل منم ضعف رفت چه برسه به کوهیار.

بی اختیار چشمهام و بستم و نفس حبس شدم و مثل یه آه بیرون دادم.

نمیدونم چرا ولی فکر اینکه کوهیار به سمت میترا جذب بشه خیلی برام درد آورد بود. حتی زجر آور تر از حسی که موقع از دست دادن فرهود و آزاد داشتم.

نمی خواستم کوهیار و از دست بدم. واقعاً میترا لیاقت کوهیار و نداشت.

باز هم صدای خنده های میترا تو گوشم فرو رفت. با دیدن لبخند کوهیار انگار یکی یه سیخ داغ تو قلبم فرو کرد. لبهام و تو دهنم گرفتم . نمی دونم چرا بغض کردم.

میترای عوضی حتی نذاشت مزه ی خوش دلتنگی کوهیار و حس کنم.

یه نفس عمیق کشیدم. صاف ایستادم و پر صلابت رفتم بیرون. با نزدیک شدم من اول میترا و بعدم کوهیار بهم نگاه کرد.

ایستادم و فلش و گرفتم سمت میترا و گفتم: فلشت ..

میترا یه نگاهی بهم کرد و دست دراز کرد و فلش و ازم گرفت.

دست به سینه سیخ ایستادم جلوش و با یه نیمچه اخم خیره شدم بهش. قصد نداشتم بشینم قصدم نداشتم بیشتر از این این دختر و تو خونه ام تحمل کنم.

خودش از نگاهم فهمید هر چی منتظر موند که شاید من یا کوهیار تعارفش کنیم اما وقتی دید خبری نیست پاشد. خدا رو شکر که کوهیار هیچی نگفت که بمونه وگرنه با تمام احترامی که براش قائلم یه مشت می کوبوندم تو دهنش.

میترا با یه لبخند از جاش بلند شد و گفت: خوب دیگه من برم.

اومد جلو و گونه اشو چسبوند به گونه ام از شدت انزجارچشمهام و بستم تا شاید زودتر تموم شه بره.

ازم جدا شد و با کوهیار دست داد و با عشوه ازش خداحافظی کرد و کوهیارم با لبخند جوابش و داد.

خون خونم می خورد وقتی عشوه ی میترا و لبخند کوهیار و می دیدم. دوست داشتم موهاش و بکشم پرتش کنم بیرون از خونه ام و از زندگیم.

میترا رفت سمت در و کفشش و پوشید. تند در و براش باز کردم. برگشت و پر عشوه نگاهی به من و کوهیار کرد و گفت: ببخشید مزاحم تو و دوست پسرتم شدم.

خیلی خشک و جدی گفتم: ما با هم فقط دوستیم.

یه ابروش پرید بالا و این بار قدی نگاهی به کوهیار کرد و ناز نگاهش و بیشتر کرد و گفت: از دیدنت خوشحال شدم کوهیار...

دیگه وا ینستادم لاس بزنه یه لبخند حرصی گشاد زدم که با همون سرعت هم جمع شد و در و خیلی شیک بستم روش که دیگه نخواد زر بزنه.

تا در و بستم و برگشتم کوهیار که تا حالا لبخند می زد چشمهاش و تو کاسه چرخوند و نفسش و مثل فوت بیرون داد و از حالت شق و رقی در اومد و گفت: اوف... این دیگه کی بود؟ چقدر چسب بود... آرشین این و از کجا پیدا کردی؟؟؟ فکر نمی کردم از این دوستا هم داشته باشی. خدایی ته پایگی بود. خوبه فکر می کرد من دوست پسرتم و انقدر دست و پا میداد.

با چشمهای گرد و بهت زده نگاش کردم. یعنی چی؟؟

با تعجب گفتم: یعنی.. تو از میترا خوشت نیومده؟

کوهیار یه اخم غلیظ کرد و همراه یه چشم غره گفت: یعنی انقدر بی سلیقه ام؟

من: ولی داشتین می خندیدن. فکر می کردم خوشت اومده ازت.

کوهیار: نه بابا از همون اول که زوری خودش و چسبوند بهت و گفت صمیمیه باهات و تو هم قیافه ات و مثل انار چروک کردی فهمیدم از این دختره خوشت نمیاد. و از رفتارشم پیدا بود چه جور آدمیه.

یهو به خودم اومدم و پر حرص گفتم: بی شعور پس چرا یک ساعت دل می دادی و قلوه می گرفتی باهاش؟؟

نیشخندی زد و گفت: عزیزم آدم هر چقدرم که از یکی خوشش نیاد و متنفر باشه باید همیشه ظاهر و حفظ کنه. اونم جلوی این جور آدمها که می خوان با پنبه سر ببرن. باید مثل خودشون رفتار کرد.

ابروهام پرید بالا. یه جورایی حق با کوهیار بود. من به صورت اتوماتیک با دیدن میترا عکس العمل نشون می دادم در صورتی که اون خیلی شیک خود شیرینی می کرد و آخرشم به هدفش می رسید.

باید باهاش همین رفتار و داشته باشم. نه با اخم و تخم بلکه با لبخند اون و از خودم دور نگه دارم.

وقتی به منظور اصلی کوهیار پی بردم. یه لبخندی زدم.

کوهیار: آهان همینه این شد آرشین خودم. چی بود اون همه اخم و چشم غره.

خنده ام بیشتر شد.

دستش و انداخت دور کمرم و گفت: حالا شد. میدونم خسته ای در نتیجه حوصله ی شام و اینا نداری. بیا مثل من از تراس بپریم اون ور شام و پیش من باش.

هم زمان با حرف زدن هدایتم می کرد سمت تراس.

من: بابا من از اون بلندیه می ترسم.

کوهیار فشاری به کمرم آورد و گفت: خودم دستت و می گیرم.

حرفش دلم و گرم کرد. نردیک در تراس گفتم: بذار برم سوغاتیهات و برات بیارم. برات شکلات آوردم.

در تراس و باز کرد و گفت: بذارش برای بعد. باید فردا هم یه بهانه ای داشته باشی که بتونی من و ببینی یا نه.

خندیدم...

خودش با مهارت از رو تراسها پرید و بعد دستش و دراز کرد سمت من و کمکم کرد از رو تراسها رد بشم. با اطمینان به کوهیار خیلی راحت و بدون ترس پریدم رو تراس خونه ی اون.

شام خوشمزه تو محیط گرم و تمیز و آرامش بخش خونه ی کوهیار همراه با شوخی ها و خوشمزگیهای اون واقعاً عالی بود.

و من چقدر دلم برای این شام های 2 نفره تنگ شده بود. این شام و این با هم بودن بعد مدتها واقعاً دلنشین بود.

جوری که وقتی شب برگشتم خونه ام آنچنان با آرامش خوابیدم که خستگی تمام سفر از تنم در رفت.
رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)
Heart ❤رمـان قـلـب سـنـگ مـغـرور❤(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان