امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه ی عشق...

#1
Heart 
9 ساله بودم که صدای ظریفی ازته کوچه شنیدم که میگفت:داداشی میای باهم بازی کنیم؟
دخترهمسایمون بود.منم نمیخواستم دلشوبشکنم گفتم:باشه...
چند
سال گذشت ومن کم کم بهش وابسته شدم.خودم باهاش میرفتم خرید،خودم می
رسوندمش مدرسه وظهرها دم مدرسشون منتظر بودم تابیاد ودلم آروم بشه.
سال هابعدلبلس عروسیش رو خودم انتخاب کردم.اشکای عروسیشو خودم پاک کردم و خودم راننده ی ماشین عروسش بودم.
اون همیشه می گفت:توبهترین داداش دنیایی...وقتی این جمله رو می گفت قلبم آتیش می گرفت می خواستم بهش بگم عاشقشم ولی...
5سال
از ازدواجش گذشت که بهم خبر دادن خواهر کوچولوم در اثر سرطان فوت
کرده.قلبم داشت کنده می شد.درحال گریه کردن بودم که زنگ خونه به صدا
دراومد.
درو
باز کردم ودیدم شوهرخواهرمه!هیچی بهم نگفت فقط دفتری روبهم داد.رفتم اون
دفتر رو خوندم و دیدم دفترخاطرات خواهرمه اشک ازچشمم جای شد...انگارقلبم
دیگه کار نمی کرد...آخه توش نوشته بود:
«داداشی من عاشقت بودم ولی می ترسیدم بهت بگم ولی حالا یواشکی میگم:دوستت دارم
گریه نکنی داداشی ها...باشه»

از آن روز که رفتهـ ای . . .
کارت شارژ هـــا را سیــــگار میخرمـ وبا خیابان حرف میزنمـ . . .
قصه ی عشق... 1
قصه ی عشق... 1 
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان