امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستــــــــــآنگـ هایـ غم گین

#1
یه اتاقی باشه گرمه گرم


....روشن روشن.....


تو باشی منم باشم


کف اتاق سنگ باشه


سنگ سفید


...تو منو بغلم کنی که نترسم..


که سردم نشه.........که نلرزم.......


اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار


...پاهاتم دراز کردی........


منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم


....... با پاهات محکم منو گرفتی .......


دوتا دستتم دورم حلقه کردی.........


بهت میگم:چشماتو میبندی؟


میگی:اره!!!بعد چشماتو میبندی......


بهت میگم برام قصه میگی تو گوشم؟؟؟؟


میگی : اره !!!


بعد شروع میکنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن


یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچوقت تموم نمیشن.......


میدونی؟ میخوام رگ بزنم.......


رگ زدن


رگ خودمو........ مچ دست چپمو ...یه حرکت سریع......


یه ضربه عمیق........بلدی که؟؟!


ولی تو که نمیدونی میخوام رگمو بزنم.......تو چشماتو بستی....


نمیبینی من تیغ رو از جیبم در میارم


.....نمیبینی که سریع رگمو میبرم .......


نمیبینی خون فواره میزنه رو سنگای سفید........


نمیبینی دستم میسوزه و لبم رو گاز میگیرم که


نگم


نگم اااخخخخخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی..


تو داری قصه میگی.... من شلوارک پامه.....


منو محکم گرفتی و بغلم کردی


دستمو میذارم رو زانوم


خون میاد از دستم میریزه


رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا


........قشنگه مسیر حرکتش.


قشنگه رنگ قرمزش.........


حیف که چشمات بسته است و نمیبینی ...


تو بغلم کردی....میبینی که سردم شده..


محکم تر بغلم میکنی


که گرم بشم........میبینی نامنظم نفس میکشم.......


تو دلت میگی : اخی دوباره نفسش گرفت!


میبینی هر چی محکم تر بغلم میکنی سرد تر میشم....


میبینی دیگه نفس نمیکشم.........!


چشماتو باز میکنی میبینی من مردم


میدونی؟؟


من میترسیدم خودمو بکشم ! از سرد شدن......


از تهنایی مردن...... از خون دیدن........


وقتی که تو بغلم کردی دیگه نترسیدم.......


مردن خوب بود.


اروم اروم .......گریه نکن دیگه.......


منکه نیستم چشماتو بوس کنم و بگم دلم میگیره هاااااااااااا


بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی


گریه نکن دیگه خب ! دلم میشکنه ......



ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺏ : 


ﻣﺎﻣﺎﻥ؟ 


ﻟﺤﺎﻓﻪ ﻣﻦ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺑﻮﺩ ...!


ﭼﺮﺍ ﺭﻧﮕﺶ ﺳﻔﯿﺪ ﺷﺪﻩ؟


ﺑﺎﻟﺸﺘﻢ ﻣﺜﻞ ﭘﻨﺒﻪ ﻧﺮﻡ ﺑﻮﺩ ...!


ﭼﺮﺍ ﺍﻻﻥ ﻣﺜﻞ ﺳﻨﮓ ﺷﺪﻩ؟


ﺑﺎﺑﺎ؟


ﭼﺮﺍ ﻻﻣﭗ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﮑﺮﺩﯼ؟؟ !!!


ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﯽ ﺍﺯﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ! 


ﻣﮕﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻣﯿﺎﺩ؟ ...


چرا ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﻮ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺪﻩ ﺁﺧﻪ؟!


ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ...!


ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻣﻨﻮ ﺷﺴﺘﻦ؟


ﻋﺸﻘﻢ؟ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺎﺵ ...


ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ...


چرا ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ...


ﺍﺭﺯﺷﻤﻮ نفهمیدی ......

داستــــــــــآنگـ هایـ غم گین 1



یادته بهت زل میزدم بهم میگفتی چته؟


میگفتم اخ چه عروسی میشی تو.نه؟


محشر میشی واااااااااایییییییییی.


بلند میخندیدی و دماغمو میکشیدی


میگفتی تو که باز اشتباه گرفتی 


اونی که محشر و خوچمل میشه اقای منه فهمیدی؟


شدی سهم خاک و داغ دیدنت تو لباس عروس موند به دلم...


داستــــــــــآنگـ هایـ غم گین 1



ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ


18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟


ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ


ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ


ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕ


ﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ . ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻡ


ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ . ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ


ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ


ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ


ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ


ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ....


ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ


ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ


ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟


ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ


ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ


ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ ﻋﺸﻘﺶ


ﻧﯿﺴﺖ




داستــــــــــآنگـ هایـ غم گین 1

سالمه ... 


با اینکه سرما خوردم اما اومدم تو کوچه ... 


چند روزی میشه که مامان خونه نیست ... 


چشاش خیلی قشنگه ... 


روشنه ... 


ولی هیچوقت منو تو بازی راه نمی ده ...


۱۷ سالمه ... 


مامان واسه همیشه ما رو ترک کرد ... 


یعنی بابا رو ترک کرد ... 


لیلا بازم قهر کرده ... 


جدیدا خیلی بی رحم شده ... 


هرچی دلش می خواد میگه ...


۲۴ سالمه ... 

صدای موزیک همسایه داره دیوونم می کنه ... 

به سلامتی لیلا خانوم عروس شده ... 

دوست داشتم ببینمش ... .

هی ...


۳۱ سالمه ... 

بابا به رحمت ایزدی شتافت ... 

شوهر لیلا می خواست خونه رو بخره ... 

دو برابر قیمت ... 

ولی واسه اینکه حرصش در بیاد ندادم ...

۴۶ سالمه ... 

خونه ... کله پزی ... اداره ... چلوکبابی ... اداره ... خونه ... حتی جمعه ها !

۵۲ سالمه ...

پسر لیلا کارمند منه ... 

پدرسگ فتوکپی باباشه ...

۶۱ سالمه ... 

یه بارون ساده بهونه خوبی بود که هیچکس سر خاک من نباشه ... 

به جز یه نفر ... 

عینک دودیش نمی ذاره چشای روشنشو ببینم ...
داستــــــــــآنگـ هایـ غم گین 1
دوسش داشتم عاشقش بودم 
تا میدیدمش دلم هررررررری میریخت
فکر میکردم حتی به من نگاه هم نمیکنه 
ولی اشتباه فکر میکردم 
اون هم منو دوست داشت
این رو از زبون خودش شنیدم
تا ۵ سال طرفش نرفتم
حتی جواب سلامش رو هم نمیدادم
بعد از ۵ سال رفتم و گفتم
دوستت دارم اشکش آروم ریخت و محکم بقلم کرد و 
گفت : به خاطرت
 به هیچ پسری نگاه هم نکردم 
هر روز برات نامه مینوشتم و با گریه پاره میکردم 
تو که میدونستی دوستت دارم تو که میدونستی وقتی
جوابه سلامم رو نمیدی دنیا رو سرم خراب میشه 
چرا تو این چند سال نیومدی اینارو بگی؟
من سرطان خون دارم دکتر ها قطع امید کردن و
گفتن فقط تا ۶ ماهه دیگه ...
تا این رو گفت اشک تو چشمام جمع شد 
احساس کردم هیچ روحی
تو بدنم نیست داشتم میمردم خدایا 
چرا بهش زودتر نگفتم آخه چرا
خدایا...
داستــــــــــآنگـ هایـ غم گین 1



چی بگم دفعه اول تو کوچه ديدمش گفت داداشی ميای بازی کنيم؟
بعده اينکه بازيمون تموم شد گفت تو بهترين داداشه دنيايی...
وقتی بزرگتر شدم به دانشگاه رفتم چشام همش اونو ميديد و
ميخواستم از ته قلبم بگم عاشقشم دوسش
دارم اما اون گفت تو بهترين دادشه دنيايی...
وقتی ازدواج کرد من ساقدوشش بودم بازم گفت تو بهترين دادشه
دنيايی...
و وقتی مرد من زيره تابوتشو گرفتم مطمئن بودم اگه ميتونست حرف
بزنه ميگفت تو بهترين دادشه
دنيايی...
 چند وقت بعد وقتی دفتره خاطراتشو خوندم ديدم نوشته
عاشقت بودم و دوست داشتم اما
ميترسيدم بگم برای همين ميگفتم تو بهترين دادشه دنيايی...











داستــــــــــآنگـ هایـ غم گین 1














یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ،  اصلا نمی دونست عشق چیه ، عاشق به کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید !
 
هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ، بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . .
 
 
 
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ، توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد !
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ، انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . .
 
حالش خراب شد ، اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . .
 
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ، اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه . . .
 
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ، بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . .
 
 
 
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید !
دوباره دلش یه دفعه ریخت ، ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن . . .
 
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد ، دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد . بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد .
 
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم ، دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت . . .
 
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ،  ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد . اون شب دیگه حال پسره خراب نبود . . .
 
 
 
چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد . پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه . از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد .
 
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون ، وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن ، توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت .
 
پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه ، همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره .
 
اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد ، اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد .
 
 
 
یه چند وقتی گذشت ، با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید ، روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه ، به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد !
 
دختره دیگه مثل قبل نبود ، دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد ، دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره ، دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه . . .
 
از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش !
 
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره ، دیگه اون دختر اولی قصه نبود . . .
 
 
 
پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده ، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ، ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد ، هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد ، همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
 
یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده !
 
پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره ، همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد ، همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست ، یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد . . .
 
 
 
تا اینکه بعد از چند روز ، توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن ف پسره اینقدر خوشحال شده بود ، فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون ، دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره . . .
 
 
 
ولی فردا شد ، پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد ، پسره کلی حرف خوب زد ، ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم . . .
 
و دختره شروع کرد به حرف زدن ، دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست ، یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست ،  مادرم تو رو دوست داره ، از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم ، این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم ، به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم ، پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد . . .
 
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ، من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
تو رو خدا من رو ول کن ، من کسی دیگه رو دوست دارم . . .
 
این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت .
 
دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه ، تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن ، فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد . . .
 
دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت ، پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد ، تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت ، رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد .
 
 
 
دو روز تموم همینجوری گریه میکرد ، زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود ، تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد ، خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد . . .
 
 
 
پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ، کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه !
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته ، میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن .
 
وقتی رسید جلوی خونه دختره ، سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد ، زنگ زد و برارد دختره اومد پایین و گفت شما ؟
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم !
 
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین ، مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ! ولی دختره خوشحال نشد !
 
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره ، داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ، ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد ، تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد .
 
و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت ، به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت ، پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم ، نمیتونم ازش جدا باشم .
 
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن ، پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد ، صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد .
 
تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون ، پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد .
 
 
 
اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند ، مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود ، به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد .
 
 
 
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد ، هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه . . .
 
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه
 
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره . . .
 
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده ، بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه . . .
 
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد ، چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم . . .
پاسخ
آگهی
#2
اخی نازی چرا دلت گرفته؟cryingSad
یادت باشه که یادم بیاری که یادت بدم که خیلی دوست دارم اینو یادت نرهHeartHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط Archangelg!le


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان