امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـــــــــــآنِ *کــآفِه سورنآ* ^خــعلــی خوشمـــله^

#1
سلام ((: 

همیچی نمیگم بریم سراغ رمان ♥ 


-راشین تلفن!
ظرف ها رو توی سینک گذاشتم و در حالیکه دست خیسم رو با دامنم خشک میکردم به طرف مامان رفتم. با تکون دادم سرم پرسیدم کیه و گفت: از کافی نته
لبخندی زدم و با گفتن جانم گوشی رو روی گوشم گذاشتم
-سلام خانوم سعیدی ... ببخشید مزاحم شدم یوسفی هستم... یه کار تایپه 20 صفحه است میگه واسه پس فردا بگیرم؟
روی صندلی میز تلفن نشستم و گفتم: فرمول نویسی که نداره؟
-مممم..... نه متن فارسیه.... یه تحقیقه.... میتونید دیگه
-صبح یا شب؟
-واسه عصر بیارین میخوان ببرن واسه صحافی و این کارا 
یه دودوتا چهارتا کردم و گفتم: باشه بگیرین.... من الان میام میبرم
-مرسی خداحافظ
گوشی رو گذاشتم... همیشه رفتار آقای یوسفی منو متعجب میکرد... انقدر با احترام باهام حرف میزد که خوشم میومد و یه جورایی بهم اعتماد به نفس میداد...
تو فکر و حساب کتابای خودم بودم که مامان گفت: فکر کنم بوی سوختن ناهارت بلند شدا!
از جام پریدم و به آشپزخونه رفتم و در قابلمه رو برداشتم، خدا رو شکر داشت ته میگرفت، مامان منم پیازداغشو زیاد کرده بود ، کو تا سوختن... قابلمه رو عوض کردم و با سیم به جون اونی که ته گرفته بود افتادم.... وقتی کارم تموم شد لباس پوشیدم و به مامان گفتم: چیزی لازم نداری؟
-فقط ماست بگیر....
چشمی گفتم و از خونه بیرون اومدم... خوبی این کافی نت این بود که درست سر کوچه مون بود و نباید زیاد تو راه میموندم... بعد از دید زدن ویترین مغازه از پله ها بالا رفتم... بنده خدا آقای یوسفی داشت ناهار میخورد ... بوی خوش قورمه سبزیش مغازه رو پر کرده بود... با دیدنم قاشقش رو توی ظرفش گذاشت و منم با گفتن شرمنده سعی کردم بابت اینکه مزاحم ناهارش شده بودم عذر خواهی کنم... برگه های دستنویس رو جلوم گذاشت و توضیحاتی که روی کاغذ نوشته بود رو برام میخوند
-فونتش بی زر 14 باشه.... شما اول با نازنین بنویس ببین چقدر میشه بعدش تبدیل کن.... فاصله خط هم که میدونید 5/1 باشه
منم بی توجه به حرفهای آقای یوسفی به این فکر میکردم که حتما واسه شام قورمه سبزی درست کنم... بوش بدجوری مستم کرده بود....
خداحافظی سرسری کردم و برگه ها رو برداشتم و اومدم بیرون... ماست رو خریدم و به خونه برگشتم... بعد از ناهار کامپیوتر رو روشن کردم و برگه ها رو جلوم گذاشتم و مشغول شدم.... خدا رو شکر انقدرا خطش بد نبود... جاهایی که از حد سوادم خارج بود رو با مداد علامت میزدم و تایپ میکردم.... وقتی صدای زنگ در رو شنیدم تقریبا نصفش تموم شده بود... دستم تند بود ولی وقتی تایم زیاد داشتم دل به کار نمیدادم ولی اگه میخواستم میتونستم چند ساعته 20 صفحه رو تموم کنم... ترجیح میدادم زود تموم نکنم یه ذره ناز کردن هم بد نبود، اگه میخواستم سه سوت تحویل بدم مثل جای قبلی 200 صفحه رو یه روزه ازم میخواست... حالا خوبه وقتی با نوید کار میکردم انقدر سریع نبودم ولی چون خوش قولی میکردم اونم فکر میکرد که دیگه غلام حلقه به گوششم...
در رو باز کردم و ارشیا و آرش اومدن تو.... نرسیده کل کلشون بالا گرفت... توجهی نکردم و سراغ تلویزیون رفتم... اونها هم حق داشتن از کامیپوتر استفاده کنن... نیاز مالی نداشتم ولی ترجیح میدادم تایپ کنم ، حین تایپ کردن کلی چیز یاد میگرفتم، مثلا لئوناردو داوینچی رو خوب شناختم ، یه بارم یه متن حقوقی بود و کلی واسه خودم وکیل شدم... یه جورایی با تایپ هام زندگی میکردم و دوست داشتم سرعت دستم بیشتر هم بشه... روزای اول به زور حروف روی کیبورد رو پیدا میکردم و یه صفحه دو ساعت وقتم رو گرفت ولی الان تو 5 دقیقه تمومش میکردم... بابا هم مخالف کاری که میکردم نبود و این برام کفایت میکرد..... 
اگه میخواستم در مورد خودم تو چند خط توضیح بدم، راشین دختر اول پدرم، یه جورایی عزیز کرده و اینکه مورد اعتماد خانواده بودم.... با دوتا برادر ، ارشیا که دوسال و آرش که 4 سال ازم کوچیکتره... زندگی خوبی داشتم که دوستش داشتم ... چند وقتی بود که هیچ پسری رو به حریمم راه نداده بودم و یه جورایی عاقل شده بودم.... از داشتن دوست پسر و اینکه بخوام همش بترسم خسته شده بودم و ترجیح میدادم خودم باشم و خودم!
قد نسبتا بلند و هیکل میشه گفت خوبی داشتم... موهای بلند مشکی ، صورت گندمی و چشمای میشی ( قهوه ای)، بینی ام سربالا نبود اما کوچیک و جمع و جور بود ولی لبهام یه فرم خاصی داشت که از دید هرکس قابل توجه بود. و همه این اجزا توی صورت گردم جای گرفته بود.
با اومدن تیتراژ سریال کنترل رو دست مامان دادم و برای گرم کردن بقیه ناهار که میشد شام راهی آشپزخونه شدم... در حین در آوردن قابلمه از توی یخچال به جوک بی مزه ای که هرسال تو پیک نوروز چاپ میشد فکر میکردم، از دانش آموزه میپرسن نصف النهار چیه میگه شام!
خب راست میگفت دیگه اگه ناهار زیاد درست نکرده بودم که الان باید دست به کار میشدم... بابا مثل همیشه نبود و منم با مرتب کردن ظرف های غذا بچه ها رو صدا کردم تا کمکم کنن.... کار بابا طوری بود که ساعت درستی نداشت ... کار کردن رو ماشین هم تو آژانس هم گرفتن چندتا سرویس همین بود دیگه.... پسرها هم بعد کلی غرغر برای کمک اومدن و سه تایی سفره رو چیدیم... میل زیادی نداشتم ... چندتا قاشق خوردم و تو حد فاصل خوردن بچه ها سراغ کامپیوتر رفتم و مشغول ادامه کارم شدم... اگه تا فردا تمومش میکردم خوب میشد... هنوز دو صفحه نزده بودم که خمیازه کشیدم... بیخیال کار شدم و به اتاقم رفتم و خودم رو یه خواب عمیق مهمون کردم
**

فلشم رو به سمت آقای یوسفی گرفتم و مشغول دید زدن مشتری ها شدم... فایل های ورد رو توی سیستمش کپی کرد و بعد از شمردن تعداد صفحات تایپ شده پولم رو روی میز گذاشت... پول رو برداشتم و تشکری کردم و از مغازه بیرون اومدم... قرار بود با مامان اینا بریم خونه عموم... حوصله مهمونی نداشتم ولی رفتن و تحمل کردن پسرعموهای بچه مثبتم خیلی بهتر از دیدن اخم و تخم های مامان و بابا بود.... به خونه رفتم و نرسیده پریدم توی حموم... بعد از حموم موهامو خشک کردم و خیلی ساده بالای سرم بستمشون.. خدا رو شکر اهل آرایش نبودم.. شلوار جین سورمه ای رنگم رو با تونیک نسبتا بلند سفیدم پوشیدم، مانتوی مشکی هم با شال طرح دار سفید مشکی ست کردم و حاضر و آماده توی هال نشستم... ارشیا اتو به دست جلوم ایستاد و گفت: راشین جون ارشی اینو اوتو کن
نوچی گفتم و گوشیمو برداشتم...
-تروخدا من باید دوش بگیرم ... چرا واسه آرش میکنی واسه من....
نقطه ضعف من آرش بود که ارشیا گرفته بود توی دستش و هر وقت براش کاری نمیکردم سه سوت پای آرش رو می کشید وسط... یه جورایی با آرش صمیمی تر بودم تا ارشیا.... چپ چپی نگاش کردم و پیرهنشو با حرص از دستش کشیدم و رفتم سراغ میز اتو... دو شاخه رو توی برق زدم و منتظر شدم تا اتو داغ بشه که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد... محدثه بود یکی از دوستهای دوران دبیرستانم که سالی ماهی یکبار هم نمیدیدمش
-سلام راشین برنامه آفیس رو داری
اتو رو تست کردم ، داغ شده بود روی پیرهن ارشیا کشیدم و مشغول جواب دادن به اس ام اس محدثه شدم...
-آره دارم ولی 2007 هستش ها... به دردت میخوره؟
-آره... بیام ازت بگیرم
میگن رو بدی طرف جو گیر میشه... همین بود دیگه....
-نه نیا... داریم میریم مهمونی
-زود میام جون محی....
این حرف تو کله اش نمیرفت؟! 
-خب فردا بیار ببر
-نمیشه واسه دانشگاه پروژه دارم سیستمم آفیس نداره... فردا باید تحویل بدم
از اینکه یکی دانشجو بودنش رو بکوبه تو فرق سرم متنفر بودم... دوست نداشتم برم دانشگاه، پارسال هم قبول شدم ولی نرفتم... حس و حال درس خوندن به کلی از سرم پریده بود و همه اینها رو مدیون محمد بودم... دوست پسرم که دوران دبیرستان باهاش دوست بودم... انقدر اذیتم میکرد که از درس زده شده بودم.... ولی خب انقدر احمق بودم که برام مهم نبود... فکر میکردم وقتی با محمد ازدواج کردم یا راضیش میکنم درس بخونم یا اینکه می شینم تو خونه و خانومی میکنم ولی یه خیال خام بود واسه یه دختر 16 – 17 ساله... هیچ وقت ازدواج نکردیم و اون عشق اسطوره ای که فکر میکردم داریم و همه ازش خبر داشتن با یه دعوا به هم خورد و دیگه سراغی از هم نگرفتیم......
دلم به حال محدثه سوخت... تو دبیرستان خیلی هوامو داشت... گوشیمو برداشتم و نوشتم:
-سر راه برات میارم
همین که گزارش ارسال اس ام اس رو دیدم به بابا گفتم: بابا میشه از سمت مدرسه قبلی من بریم خونه عمو اینا
-چرا؟
-برنامه آفیس رو بدم به محدثه طفلی واسه پروژه اش لازم داره
من و منی کرد و گفت: میخوریم به ترافیک ها
-بابا.... یه چیز ازت خواستم
-باشه بریم.... فقط رسیدی نشینی اخبار یه سال رو ازش بگیری ها
یه لبخند زورکی زدم و گفتم : چشم
با غرغرهای بابا از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم... طبق روال همیشه جلو نشستم، خوشم نمیومد عقب بشینم... بابا راه افتاد و منم کوچه هایی که میدونستم راهش نزدیکتره رو به بابا نشون میدادم.... هنوز وارد کوچه محدثه اینا نشده بودم که براش نوشتم: بیا دم در
وقتی رسیدیم جلوی در خونشون دیدم با چادر سفید گل گلیش جلوی در ایستاده و داره سر تا ته کوچه رو با نگاهش متر میکنه... پیاده شدم و به طرفش رفتم 

یاده شدم و به طرفش رفتم 
-سلام فرشته
-سلام و کوفت... میگی بیا دم در و نیم ساعت بعدش میرسی
-چه میدونستم پشت در چادر زدی
-مرسی .... راشین جبران میکنم
-باشه حالا نمک نریز... من برم که شام مهمونیم
-خوش بگذره
نگاش کردم و با شیطنت گفتم: میگذره!
براش دستی تکون دادم و سوار ماشین شدم... بابا هم زود راه افتاد... داشبرد رو باز کردم و از بین سی دی ها دنبال سی دی مورد علاقه ام گشتم
-راشین ابی بذار
-کوفت ابی بذار... همه اش شده ابی... بذار ببینم چی گیرم میاد
از اونجایی که بخشندگی بابا حد و اندازه نداشت میدونستم همه سی دی هامو پیش کش هرکسی که از راه رسیده کرده... یکی از سی دی ها رو توی ضبط گذاشتم و صداشو تنظیم کردم که داد همه رو در نیاره... 
اه لعنتی.... پشت ترافیک گیر کردیم... سعی کردم بی تفاوت باشم و اصلا خودمو درگیر غر زدن بقیه نکنم.... به خیابون خیره شدم و نگاهم رو بین ماشین ها و عابرین می چرخوندم. بالاخره بعد نیم ساعت تاخیر رسیدیم.... به محض اینکه زنگ واحد عمو اینا رو زدم در باز شد
آرش از روی جوب پرید و گفت: انگاری منتظرمونن ها
دستش رو گرفتم و به طرف پله هایی که در انتهای پارکینگ بود رفتم... حالا کی حال داشت سه طبقه با پله ها بره بالا.... تو دلم به مدیر بی عرضه ساختمونشون فحش میدادم که چرا به فکر نیست یه آسانسور بذاره... با اینکه پارسال سهم هر واحد رو برای آسانسور گرفت ولی اقدامی نکرده بود. نفس نفس زنون رسیدیم جلوی در. دستم رو روی زنگ گذاشتم و سه چهارتایی پشت سر هم زدم
صدای غر غر عموم رو از پشت در می شنیدم
-ورپریده... بذار برسی بعدش زنگ خونمو آتیش بزن
به محض باز شدن در خودمو تو بغل عمو انداختم و برای پسرعموهام یه لبخند نسبتا ملیح زدم... خوبی عمو احمد این بود که چون دختر نداشت خیلی لی لی به لا لام میذاشت و همه جوره تحویلم میگرفت. بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن رفتم یه گوشه دنج نشستم و خودمو با تنقلات روی میز سرگرم کردم... صدای اس ام اس گوشیم همزمان شد با اومدن افشین پسر عموم
-چه خبرا دختر عمو
گوشیمو در آوردم و گفتم: خبرا پیش شماست پسر عمو
اس ام اس از طرف محدثه بود
-راشین من بلد نیستم نصبش کنم
نمیدونم چرا بی اراده زیر لب زمزمه کردم: احمق گاگول
-با منی؟
با حرف افشین خجالت کشیدم... بدون اینکه سرم رو از روی گوشیم بلند کنم گفتم:
-نه ببخشید.... با تو نبودم... این دختره مغز فندوقی گفت براش آفیس ببرم از صدقه سری ایشون دیر رسیدیم حالا میگه بلد نیستم نصبش کنم... کدوم خری به این میخواد لیسانس بده نمیدونم
-مگه رشته اش چیه؟ 
-ادبیات انگلیسی میخونه... یکی نیست مثلا تافل هم داری برو دستور نصبشو بخون نصب کن...
-کمکش کن خب... شاید سختشه
نگاهی به صورت افشین کردم و گفتم: آخرش شام امشبمو این دختره زهرم میکنه... تلفن اتاقت وصله برم بهش زنگ بزنم؟
-آره ولی چرا اونجا
-میخوام یه کامپیوتر دم دستم باشه براش توضیح بدم... مغز این با مترادف و مشابه سازی کار نمیکنه
دستم رو کشید و گفت: بیا اتفاقا منم آفیس ندارم هم واسه من بریز هم یاد دوستت بده
محدثه چه فرشته خیری برای افشین شده بود... به اتاقش رفتم... پشت میزش نشستم و کامپیوترش رو روشن کردم...
-چرا آفیس نداری؟ مگه ضروری نیست برات؟
-رو این سیستم ندارم همش با لپ تاپ کار میکنم به این نیازی ندارم به اون صورت
-راستی افشار چیکار میکنه؟
-حالا به دوستت یاد بده چیکار کنه، بعدش حرف میزنیم
بعد این حرف از اتاق بیرون رفت و شماره خونه محدثه اینا رو گرفتم
-بله؟
-سلام.... خوبی؟
-سلام راشین تویی؟... کجایی شماره غریب افتاده
-چطوری دانشگاه میری؟ چطور کنکور قبول شدی... گفتم شام مهمونم... ببین برو پای کامپیوترت بهت یاد بدم که چیکار کنی
-وای راشین تو خیلی خوبی.... 
-خرم نکن... برو صداتم در نیاد.
بعد از اینکه همه چی رو با کلی مشقت برای محدثه توضیح دادم و اونم موفق شد آفیس رو نصب کنه باهاش خداحافظی کردم .
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، میا
آگهی
#2
ممنون جالب بود
3+پـــــــــــــــــــــــآس
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3
#3
از اتاق افشین بیرون رفتم و خودم بین افشین و افشار و ارشیا نشوندم
-باز نرسیده خودتو لوس کردی
میدونستم افشار از لوس بازی های من متنفره ولی اصلا برام مهم نبود.
نیم ساعتی به کل کل و بحث گذشت تا صدای زن عمو برای کمک خواستن بلند شد
سه تایی مثل بچه های خوب پشت سر هم وارد آشپزخونه شدم و هرکدوم یه وسیله توی دستمون گرفتیم و مثل قطار راه افتادیم از آشپزخونه زدیم بیرون. میز رو با کلی ناز چیدم و هزار بار جای وسیله ها رو عوض کردم که داد همه در اومد اما به اذیت کردن پسرها می ارزید... زن عمو هم میدونست برنامم چیه و هیچی نمیگفت...
بعد شام یک ساعتی نشستیم... به زحمت چشمم رو باز نگه داشته بودم؛ شب قبلش حسابی تایپ ریخته بود سرم و اصلا فرصت نکرده بودم درست بخوابم... بی اراده خمیازه کشیدم که افشین خندید و گفت: راشین خوابت گرفته؟
ارشیا هم خندید.. حق داشتم خسته بودم خب... با خمیازه دوم من زن عمو بلند شد و گفت: راشین جان میخوای بری تو اتاق استراحت کنی
پیشنهاد بدی نبود اما اگه خوابم میبرد و وسطش بیدارم میکردن سردرد بدی میگرفتم... برای همین گفتم: نه زن عمو خوابم ببره اذیت میشم
-خب عزیزم شب همینجا بمون
مغزم ارور داد... چی؟ شب بمونم... عمرا.... بی خوابی هم هلاک می شدم اونجا بمون نبودم
با خمیازه های پی در پی من بابا بلند شد و منم خوشحال مانتومو پوشیدم و منتظر خداحافظی کردن بقیه شدم... آرش زودتر از همه بیرون رفت، منم سوئیچ بابا رو برداشتم و بعد از کفش پوشیدن آرش زدیم بیرون... ریموت ماشین رو زدم و دوتایی منتظر بقیه نشستیم ، میدونستم خداحافظی کردنشون بیشتر از شام خوردن طول میکشه... سرم رو به صندلیم تکیه دادم و خوابم برد. با صدای بابا بیدار شدم
-راشین.... پاشو رسیدیم
لعنتی مثلا میخواستم اذیت نشم... به زحمت از ماشین پیاده شدم، به بابا تکیه کردم و با هم از پله ها بالا رفتیم
**
مانتومو پوشیدم و حاضر شدم برم کافی نت کارهای تایپ جدید رو تحویل بگیرم... آقای یوسفی یک ساعت پیش بهم زنگ زد و گفت که یه کار سفارشی گرفته و کلی تاکید کرد که سر وقت ببرم... میخواستم بگم تا حالا بدقولی کردم آخه!
کلیدمو برداشتم و از خونه زدم بیرون... کل کوچه به لطف ساختن دوتا ساختمون همزمان به گند کشیده شده بود.... به خاطر بارونی که اومده بود و خاکی که کارگرا ریخته بودن کل کوچه گلی شده بود، سعی میکردم لیز نخورم برای همین به آرومی راه میرفتم... هوا عالی شده بود و به شدت یه قدم زدن دونفره رو می طلبید. جلوی مغازه که رسیدم کفشم رو با تکه مقوایی که جلوی در بود تمیز کردم و رفتم تو.... واااای از شلوغی مغازه حالم گرفته شد اصلا حوصله نداشتم و این وسط اینجا هم شلوغ بود... چشم چرخوندم تا آقای یوسفی رو پیدا کنم ولی نبود و به جاش یه پسر جوون روی صندلی نشسته بود و با صبر جواب مشتری ها رو میداد.... منم به دیوار پشت سرم تکیه دادم و صبر کردم تا سرش خلوت بشه.... تو یه نگاه کلی پسر بدی به نظر نمیرسید. چون نشسته بود نمیتونستم قدش رو برانداز کنم ولی سبزه بود با موهای کوتاه و ساده مشکی... یه پیراهن طوسی با طرح های چهارخونه مشکی تنش بود ، یه شلوار جین و کفش مشکی اسپرت... چشماش یه طوری بود انگار غمناکه، یه طوقه اشک داشت؛ یه جورایی ترحم برانگیز!
بینیش به صورت پسرونه اش میومد نه بزرگ بود نه کوچیک، سربالا هم نبود ، یه ته ریش هم داشت که سنش رو بیشتر میکرد، بیشتر از 24 بهش نمیخورد داشته باشه.... ولی رفتارش خوب بود، با صبرش و برخورد خوبش باعث شده بود کسی غر نزنه و منتظر بمونن تا کارشون تموم بشه...
واسه خودم رفتم توی رویا... چرا باید این پسره اینطوری گرفته باشه، اصلا کی بود... خب میتونست شاگرد مغازه باشه ولی خب به سنش شاگرد بودن نمیخورد.... میتونست کارمند باشه... کارمند هم خوب بود... اسمش چی میتونست باشه؟ خب حالا اسمش به درک، چش بود؟ چرا یه طوری بود انگار که میخواد بزنه زیر گریه؟!
چرا یه طوری بود انگار که میخواد بزنه زیر گریه؟!
-تایپیست؟
با صداش به خودم اومدم... جلوتر رفتم و گفتم: بله
یهو از قالب آرومش در اومد و گفت: نمیتونستید زودتر بگین تایپیستین؟
جا خوردم، این چرا قاطی کرد؟!
-سرتون شلوغ بود، ادب حکم میکرد صبر کنم تا خلوت بشه.... بعدشم نمیدونستم شما منو نمیشناسین
پوشه رو با حرص جلوم گذاشت و گفت: در جریان که هستین انشالله!
دلم میخواست با پوشه میکوبیدم تو صورتش ولی خب زشت بود این به درک جلوی آقای یوسفی که آبرو داشتم....
-نباشمم شما قرار نیست منو تو جریان بذاری... با اجازه
پوشه رو برداشتم و بدون اینکه اصلا بپرسم چی به چیه زدم بیرون... تا پامو گذاشتم بیرون مثل دیوونه ها شروع کردم به غر زدن... بچه پر رو بزنم لهش کنم.... اصلا کی گفت سر من داد بزنه ، حقش بود میرفتم مثل ملخ میچسبیدم بهش که این همه معطل نشم، حیف من که احترام این الاغ رو نگه داشتم... یعنی خاک تو سرش... پسره چل وضع
انقدر غر زدم تا رسیدم خونه. وقتی رسیدم خونه تازه یادم افتاد من هیچی نپرسیدم، ای بابا حالا این کاره رو چیکار میکردم... اصلا خوشم نمیومد برم از اون پسره خودشیفته داغون بپرسم، حیف اون همه دلسوزی که براش کردم.
همونطوری با مانتو نشستم وسط هال و داشتم دنبال یه راهی میگشتم تا مشکلمو حل کنم... یعنی زنگ بزنم بهش بگم توضیح تایپ چیه؟ عمرا
پوشه رو باز کردم و برگه هاشو بالا پایین کردم، هیچی دستگیرم نشد تازه یه سری جاها هم علامت داشت که بدتر گیجم کرد. دیگه چاره ای نبود، وقتم هم نداشتم بخوام ناز کنم تازه کارش هم سفارشی بود و باید یه نصفه روز روی مرتب کردنش کار میکردم.نشستم یه سری خط روی کاغذ کشیدم و شروع کردم به استخاره مدرسه ای کردن:
رو خط هام علامت میزدم و میگفتم: زنگ بزنم، زنگ نزنم، زنگ بزنم.....
اه لعنتی به بزنم رسید.گوشی رو برداشتم و شماره مغازه رو گرفتم، آماده بودم هرچی گفت چهارتا بذارم روش و جوابشو بدم که صدای آقای یوسفی رو شنیدم
-بفرمایید
انگار دنیا رو دو دستی بهم دادن، نیشم باز شد و گفتم: سلام آقای یوسفی، سعیدی هستم
-سلام خانوم سعیدی... میخواستم بهتون زنگ بزنم، برادرم گفت اومدین کارها رو بردین منتها چون سرش شلوغ بوده فراموش کرده توضیحاتش رو بهتون بده
برادرش؟ نه بابا... گفتم چقدر روش زیاده نگو داداش طرفه که هرچی میخواد میگه دیگه...چقدر این بشر پر رو بود، یادش رفت داشت منو درسته قورت میداد.. منم کلی کلاس گذاشتم و گفتم:
-بله بنده خدا خیلی سرش شلوغ بود
-پوشه رو باز کنید تا براتون توضیح بدم
پوشه باز جلوم بود ، سریع گفتم: بازه بفرمایید
تند تند توضیحاتش رو گفت و منم یادداشت کردم.. چیز خاصی نبود خدا رو شکر بیشتر قسمت ها حذف شده بود...
بعد از گرفتن توضیحات و اینکه دیدم 70درصد کار حذف شده خوشحال رفتم سیستم رو روشن کردم، یه لیوان چایی ریختم و پشت کامپیوتر نشستم... همت میکردم تا شب تموم شده اینطوری تو پر اون بچه پر رو هم میزدم... بسم الله گفتم و شروع کردم
بسم الله گفتم و شروع کردم
همزمان هم صفحات رو مرتب میکردم هم تایپ میکردم، چشمام درد گرفته بود ولی از رو نمیرفتم... با خودم حرف میزدم و تایپ میکردم و هر ازگاهی هم غر میزدم، مامان یکسره به کارام می خندید، خدا رو شکر دل مامان هم از خل و چل بازی هام شاد شده بود... ساعت نزدیک 10 شب بود که کارم تموم شده.... یه بازبینی فوری کردم و نفسم رو بیرون دادم... فلشم رو به سیستم وصل کردم و فایل ورد رو توی فلشم کپی کردم و از خونه زدم بیرون... میدونستم دیروقته ولی دلم میخواست حال اون فسقلی رو بگیرم... سریع خودمو رسوندم به مغازه، خوشبختانه باز بود... وقتی وارد شدم جز آقای یوسفی و اون پسره هیچ کس دیگه ای نبود، پوشه رو روی میزش گذاشتم و فلشم هم به طرفش گرفتم. با تعجب گفت:
-تموم شد؟
-بله.... کار زیادی نداشت... آوردم اگه میخواین جاییش تغییر کنه وقت باشه
-ولی شما دوروز دیگه وقت داشتین ها
حرف اون پسره رو نشنیده گرفتم و چشمم رو به مانیتور دوختم، چند دور از بالا به پایین کارمو چک کرد و گفت:
-ممنون 
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم فلشم رو گرفتم و از مغازه زدم بیرون.... خدا رو شکر جلوی داداشش حرفی نزد وگرنه آبرو برام نمیموند.
***
-میدونم خانوم سعیدی ولی خب میخواد همزمان با تایپ تحقیقش هم مرتب کنه
-آخه اونجا شلوغه من همینطوریشم که میام کار رو میبرم سرسام میگیرم حالا بشینم وسط اون همه آدم تایپ کنم
-یعنی اصلا امکان نداره؟
چی میتونستم بگم... خب پیشنهادش وسوسه انگیز بود ولی خب میدونستم دیونه میشم ... 
-باشه میام.... فقط کی باید بیام
-گفت فردا ساعت 10 صبح اینجا باشید
-باشه پس میام
قطع کردم و با خودم فکر کردم فردا رو چیکار میکنم... لعنتی چرا قبول کردم.... حتما دوساعت علافم میکرد... اما دیگه قبول کرده بودم.... سرم رو به تلویزیون گرم کردم... بقیه رفته بودن خونه پدربزرگم و من تک و تنها واسه خودم مونده بودم خونه.... انقدر به تلویزیون زل کردم که خوابم گرفت ، کنترل رو برداشتم و خاموشش کردم و همون جا روی زمین خوابیدم
با صدای خنده بچه بلند شدم، آهنگ آلارم گوشیم صدای قهقه یه بچه بود، بهم یه حس خوبی میداد. بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم یه لیوان چایی ریختم... موهامو باز کردم تا مرتبش کنم و بعد از خوردن چایی و حاضر شدن یه یادداشت روی در گذاشتم که اگر بقیه زودتر از من رسیدن نگرانم نشن. کلیدم رو برداشتم و به طرف مغازه رفتم.
مثل تصورم بازم شلوغ بود، پشت اولین سیستم نشستم و با اشاره آقای یوسفی دختری که قرار بود براش تایپ کنم به سمتم اومد. یه مانتوی کوتاه مشکی تنش بود با شلوار مشکی اسپرت که بغلش دوتا خط سفید داشت و کتونی های سفید و سورمه ای.... انگار از باشگاه اومده بود، کوله اش رو روی میز کنارش گذاشت و از تو کوله اش کلاسورش رو بیرون کشید و گفت:
-این برگه رو شروع کنید تا بقیه رو مرتب کنم
برگه رو جلوم گذاشتم و شروع کردم، موهای فر ریزش از زیر مقنعه بیرون زده بود، صورت سبزه ای داشت و شبیه سیاهپوست های دورگه بود. چشماش طوسی رنگ بود ، بینی تراشیده اش به صورت خوش فرمش جذابیت داده بود. چند خطی رو تایپ کردم که سریع اومد و برگه رو از جلوم برداشت و گفت: 
-ااا ببینید از اینجاش رو از این برگه تایپ کنید
سرم رو تکون دادم برگه دوم رو گذاشتم جلوم و از جایی که علامت زده بود شروع کردم، چند دقیقه ای گذشت و تقریبا آخرهای صفحه بودم که سرش رو تکون داد و از وسط کلاسورش برگه ای بیرون کشید و گفت:
اینم اینجا تایپ کنید.... درست از اینجا به بعد و وسط مانیتورم رو نشون داد
کلافه ام کرده بود در عرض یک ساعت هی متن رو عوض میکرد ، حسابی عصبی شده بودم و چیزی نمونده بود یه کتک سیر مهمونش کنم ولی هی به خودم دلداری میدادم الان تموم میشه
با صدای باز شدن در سرم رو بلند کردم و از دیدن اون پسره از خود متشکر عصبی تر شدم، دقیقا همینو کم داشتم
سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم و به کارم ادامه بدم
چند دقیقه ای نگذشته بود که شروع کرد وسط مغازه رژه رفتن و با صدای بلندی گفت: میخواین پرینت بفرستین کاغذ رو روی A4 تنظیم کنید

چند دقیقه ای نگذشته بود که شروع کرد وسط مغازه رژه رفتن و با صدای بلندی گفت: میخواین پرینت بفرستین کاغذ رو روی A4 تنظیم کنید
از نوار ابزار ورد کاغذم رو چک کردم و به کارم ادامه دادم... یه مقدار از کارها تموم شده بود و دختره تصمیم داشت پرینت بگیره و بره سراغ بقیه مطالب
به آقای یوسفی که پشت سیستم اصلی نشسته بود اشاره کردم پرینت بفرستم
با سرش تایید کرد و منم دستور پرینت رو فرستادم
با بلند شدن صدای پرینتر پسرک سریع خودشو به پرینتر رسوند، وقتی پرینت تموم شد با خشم به طرف میزم اومد و گفت: متوجه شدین گفتم رو A4 تنظیم کنید؟ الان نصفه اومده چون حواستون نبوده
جا خوردم ، خیلی دلم میخواست بدونم این چه دشمنی با من داره که از برخورد اول شمشیرش رو از رو بسته.. با ترس برگه ها رو از دستش گرفتم، میدونستم اشتباه نکردم ولی اینطوری که این جلوی جمع بهم پرید همه اعتماد به نفسم رو گرفت
با یه نگاه به برگه ها لبخندی رو لبم نشست و گفتم: شرمنده اخلاق ورزشکاریتونم ولی این پرینت های من نیست
-نیست؟
حال کردم خورد تو پرش
-نه نیست... میتونید ببینید من متنم ورزشیه و این پرینت ها یه متن دیگه است
همون موقع صدای آقای یوسفی رو شنیدم که گفت: خانوم سعیدی پرینت هاتون
یکی از مشتری ها هم با صدای بلندی گفت که پرینت فرستاده
از اینکه دمش رو چیده بودم ذوق کردم طوری که این دوساعت علافی رو بی خیال شدم و با اشتیاق بیشتری به کارم ادامه دادم.
بالاخره دخترک دل کند و بعد کلی صغرا کبرا چیدن تحقیقش تموم شد... دیگه داشتم از حال میرفتم، بعد ماجرای پرینت دیگه پسرک که حالا میدونستم اسمش رضاست دور و برم آفتابی نشد.... اما هی راه میرفت و غر میزد و منم سعی میکردم حواسم رو فقط به کارم بدم.
بعد از تموم شدن کارم بدون اینکه حرفی بزنم سریع خداحافظی کردم و رفتم خونه... مامان اینا تازه رسیده بودن، خداروشکر نهار خورده بودن. با اینکه احساس ضعف میکردم اما انقدر خسته بودم که بیخیال گرم کردن غذا شدم و یه گوشه دراز کشیدم.
**
-میخواستم بدونم وقتتون آزاد هست یا نه؟
-خب بله... راستش من بیکارم تو خونه... الانم فقط با شما کار میکنم.... نمیدونم کیس مناسبی هستم یا نه ولی سر رشته زیادی هم تو کامپیوتر ندارم
-مشکلی نیست.... فقط میخواستم ببینم میشه رو شما هم حساب کنم یا نه
-بله من هستم.... 
-شرمنده مزاحم شدم... خدانگهدار
گوشی رو گذاشتم و در جواب نگاه پرسشگر مامان گفتم:
-از کافی نت بود میخواست بدونه میرم اونجا کار کنم یا نه؟
-بری اونجا؟ خودت هم میخوای؟
-آره مگه مشکلی داره؟
-نه.... جاشم که خوب و نزدیکه.... ساعت کاریش چطوریه؟
سرم رو از روی کتابم بلند کردم و گفتم: مادر من زنگ زد ببینه تمایل دارم کار کنم یا نه... انگار جز من بازم هستن.... بعدشم من اونقدرا کامپیوتر بلد نیستم که.... شاید بهتر از من زیاد باشه... حالا زیاد بهش فکر نکن...
اما فکر خودم درگیر شده بود... خیلی وقت بود بیکار بودم و دلم میخواست برم سرکار ولی جایی که بتونم توش راحت باشم پیدا نکرده بودم... بابا هم با سرکار رفتن هیچ مشکلی نیست و تازه تشویقمم میکرد... من که دانشگاه نمیرفتم کار کردن بهتر از به بطالت گذروندن بود.... یه نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم حواسم رو روی رمانی تمرکز کنم که شروع کرده بودم.... نویسنده اش از بچه های اینترنت بود و کلی تعریفش رو شنیده بودم... کل داستان رو کل کل بود و منم جذبش شده بودم....
دو سه روزی گذشت... دیگه پیشنهاد آقای یوسفی رو فراموش کرده بودم.... داشتم برای خودم لاک میزدم تا شب که تولد بابا بود حسابی بترکونم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. بعد از چند دقیقه که مطمئن شدم لاکم خشک شده بازش کردم. آقای یوسفی بود:
-سلام... ساعت 3 بیاین مغاز
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجو خوشگله ، saba 3
#4
مرسییییییییییییییییییییییییییییی


مث همیشه عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان