10-08-2012، 18:04
چه كه باشی از عشق و عاشقی بی خبـری! عشق در آن سن یعنی مادر؛ دیگر حد آخرش پدر!. حالا كه فكرش را میكنم؛ میبینم اصلا عشق و عاشقی در كارشان نبود كه هیچ.....
نویسنده: مینا یزدان پرست
سفارت روسیه خیلی بزرگ بود. یك باغ وسیع و بزرگ؛ پــر از درختهای بلند. دیوارهای سیمانی بلندی كه لبه آن را هم مانند دیوار برلین؛ سیم خاردار كشیده بودند.... شبهای تابستان انتهای باغ كه درست به سمت خانه ما بود سینمای روبازی برپا میشد و جلوی آن؛ هم به ردیف صندلی میچیدند. كافی بود كه بروی توی پشت بام و تكیه بدهی لبه دیوار پشت بام و حوصله كنی و فیلمها را با زبان روسی تحمل كنی.....
فیلمها همگی از دم جنگی بود؛ بچه كه باشی از عشق و عاشقی بی خبـری! عشق در آن سن یعنی مادر؛ دیگر حد آخرش پدر!. حالا كه فكرش را میكنم؛ میبینم اصلا عشق و عاشقی در كارشان نبود كه هیچ محض رضای خدا؛ سگی - گربه ای - بچه ای؛ هم نبود كه در عالم بچگی بهش دل ببندی و بشینی با عشق پای فیلمهایشان... فقط جنگ و جنگ و جنگ. آخرش كه دیگه خوابمان میگرفت و پاها به گز گز میافتاد؛ ولو میشدی روی تشكهای خنك كه قبلا انداخته بودیم وسط پشــت بــام و خواب آن خواب خنــك و پرستاره نازنین...
اما امان از وقتی كه فیلم دیر شروع میشد و ایــن روسها هم حالا نجنگ كی بجنگ.. توی خواب ناز بودی كه این روسهای خیر ندیده توی فیلم هی شلیك میكردند به هم....آن هم با آن اسلحه های دوران عهد عتیقشان؛ پر سرو صدا و پر هیاهو. آن وقت بود كه به جد و آباد آن كسی كه دوربین را به دست روسها رساند ناسزا و نفرین میفرستادی..
از عجایب این سفارت خانه؛ تنها این سینما نبود؛ مهمترین قسمت ماجرا طوطی ها و كفتر چاهی ها و قمری های شاد و آزادی بودند كه در این باغ روی درختهای بلند و قدیمیزندگی میكردند.
وسطهای پائیز همه طوطیها جیغ كشان در باغ چرخ؛چرخی میزدند و بعد از چند روز انگار كه غزل خداحافظی خوانده باشند؛ باغ سوت و كور میشد و غیر از صدای باد در برگهای باغ ؛ بق بقوی كفتر چاهی ها؛ و موسی كوتقی؟ گفتن های سئوالی قمری ها؛ دیگر صدائی نمیشنیدیم... پدرم هر سال از بهار كه میشد تا تابستان؛ دلش برای این طوطی های خوش رنگ و زیبا كه مادرم دائم برای آنها در حیاط تخمـه آفتابگردان و گندم و برنج میریخت غش میرفت. گهگاهی از پنجره اطاق آنها را به من نشان میداد و میگفت: نگاه كن آقاجون؛ ببین چه رنگی دارند؛ چه سبزی؛ چه قرمزی؟؟ آقا جون خدا سنگ تمام گذاشته تو دمبهای فرفری اینها!
پدر راست میگفت! من در زندگی تا این سال هم هنوز طوطی ندیدم كه پرهای دمبش بلند و فر خورده باشد. شاید نژاد خاصی بودند؛ صدای جیغشان هم وقتی دسته جمعی ظهرهای تابستان در حیاط با هم بازی میكردند و دنبال هم میكردند بلند تر از طوطی هائی بود كه تاحالا دیده بودم.
زیبا ترین صحنه لحظاتی بود كه توی پشت بام گلیم انداخته بودی و دراز كشیده بودی و مادرهم عمدا" یك گوشۀ پشت بام تخمه آفتابگردان میریخت. اول یك طوطی بزرگ و با ابهت میآمد و جلوی تخمه ها قدم میزد و كمیاوضاع را بررسی میكرد؛ همان موقع میدیدی كه بقیه طوطی ها در آسمان؛ بخصوص كوچكتر ها بال بال زنان منتظر نتیجه بودند و با شنیدن صدای جیغ طوطی بزرگتر یكی یكی به مهمانی تخمه خوران؛ پشت بام مادرم میآمدند!
دیدن تخمه شكستن طوطی ها در گوشه پشت بام بسیار زیبا بود؛ توی پشت بام بالاتر از گلیمیكه میانداختیم تا رختخواب شب را روی آن بیندازیم ؛ تخت چوبی دو نفره ای داشتیم كه مادر و پدر روی آن میخوابیدند و عصرها مادر روی آن دراز میكشید و تخمه میشكست و به منظره نگاه میكرد؛ من هم كه ته طغاری بودم در كنارش بی سرو صدا مینشستم و مانند جوجه های نورس چشم به دهان! منتظر؛ مغــز تخمه هائی كه مادرم برایم آماده میكرد جمع شوند و بعد با عشق تمام؛ تعداد زیادی از آنها را یك جا بخورم!. اینطوری به منظره تخمه شكستن طوطی ها بیشتــر دل میدادم.
منظره زیبائی بود: غروب آفتاب پریده رنگ تابستان و یك نسیم كوچك از سمت باغ سفارت و طوطی های رنگین و سرخوشی كه هر كدام با بی خیالی روی یك پا میایستادند و با پای دیگر آنچنان ماهرانه تخمه میشكستند كه تعجب من را در میآوردند! من همیشه با خود حسرت میخوردم؛ واقعا" میشود كه من هم یكروزی یك دستی اینطوری با سرعت تخمه آفتابگردان بشكنم؟
مادر با مهربانی خاصی به آنها نگاه میكرد انگار به بچه هایش نگاه میكند؛ میگفت: طوطی ها گناه دارند مثل بچه ها میمونند؛ نگاهشون كن؛ ببین چه جوری نگاهمــون میكنند.! یك وقت اذیتشون نكنی دلشون میشكنه. یك وقت به طرفشون ندوی بخواهی بگیریشون؛ زهرشون آب میشه و دق میكنند. طوطی ها از غصه دق میكنند؛ مثل آدمها میمونند.
و من هرچه معصومانه تر نگاهشان میكردم؛ غیر از شیطنت و زرنگی در آنها چیزی پیدا نمیكردم؛ و همیشه آرزو میكردم روزی یكی از این دمبهای بلند و رنگیشان در حیاط ما بیافتد و من بتوانم آن را لای جانمـاز مادرم بگذارم؛ تا هر وقت نماز میخواند یاد طوطی ها هم باشد.
هر وقت به آنها نگاه میكردم فكر میكردم مادرم را میشناسند؛ خدایی اینقدر كه طوطی در حیاط و پشت بام ما مینشست در حیاط و پشت بام همسایه های دیگر نمینشست! آنها مادرم را میشناختند؛ آنها مادرم را دوست داشتند؛ مثل من. اما من میتوانستم به شكم مادرم كه دراز كشیده بود و روی یك دست لم داده بود؛تكیه بدهم و پایم را لب تخت آویزان كنم و تخمه هائی را كه مادرم برایم پوست كنده بود بخورم امــــا آنها نمیتوانستند.
گهگاهی میشد كه مادر بساط شام را هم برای پشت بام میچید؛ خواهرها دست به كمر میشدند و بعد از آمدن پدر؛ سینی به دست به پشت بام میآمدند و سفره انداخته میشد و همگی روی پشت بام شام میخوردیم. آن موقع شب بودند طوطی های بزرگ و زیبائی كه لب دیوار پشت بام مینشستند و طبق معمول منتظر پذیرائی پدرم با تكه های بزرگ نان؛ شامی؛ یا تكه های كوچكی از طالبی های تازه ای كه عصری پدر به كارگر پیر و قدیمیاش داده بود بیاورد؛ مینشستند.
یك شب پدر كه از ته دل عاشق این طوطی ها بود درحالی كه بیشتر با خودش صحبت میكرد تا با مادرم گفت: ای وای؛ باز چند وقت دیگه این طوطی ها میرن یك طرف دیگه و دل ما براشون تنگ میشه... ای داد معلوم نیست تا سال دیگه كه اینها برگردن؛ ما زنده ایم یا مرده؟ كاشكی میشد اینها اصلا از این محله نمیرفتند و جۧــلد بودند و میماندند. اصلا" خانم؛ كاش بیائیم چند تا از این طوطی ها را نگه داریم.!؟
مادر كه انگار دارند راجع به ارث و میراث پدری اش نقشه میكشند؛ لنگه ابروئی بالا داد و همینجور كه داشت با انگشت؛ كنجدهای ریخته شده از نان سنگك تازه روی سفره را جدا میكرد و میخورد؛ همراه با صدای جلنگ جلنگ النگوهایش؛استغفراللهی گفت و رو به طوطی ها انگار كه دارد با آنها حرف میزند گفت: یكوقت فكر گرفتنشونو نكنید؛ هـا! قهر میكنند؛ دق میكنند! طوطی ها بترسند دق میكنند. آنوقت دیگه پاشونو تو این خونه نمیگذارند.
صبح زود مادر برای زیارت شاه عبدالعظیم با بقیه دوستانش قرار گذاشته بود؛ از سر صبح شال و كلاه كرد و چادر به سر كشید و ما را به هم سپرد و در برابر تمام گریه زاری های من مقاومت كرد كه: نه مادر امروز تولد امام رضاست؛ آنجا شلوغه.میترسم دستت از دستم جدا شه؛ گم بشی و خلاصه برای بردن من - راضی نشد كه نشد. و با وعده و وعید كه برات شكر پنیر و سماور كوچولو میآرم؛ برای زیارت دسته جمعی با دوستانش همگی به سمت شاه عبدالعظیم راه افتادند.
نزدیك اذان ظهر صدای تقه های در خانه با آن آهنگ معروف پدر به گوشمان رسید؛ هنوز سفره نینداخته بودیم و اذان ظهر گفته نشده بود. كمیتعجب آور بود؛ اما من مثل همیشه سر حال و بازیگوش به بقل پدر پریدم و از دیدنش خوشحال شدم.
پدر اول وارد شد و پشت سرش كارگری كه همیشه میوه ها و ماستها و خوراكیهای منزل را با سینی بزرگی روی سرش حمل میكرد؛ به خانه آمد. بوی طالبی های رسیده در راهروی خانه پیچید وقتی سینی بزرگ از روی سر كارگر زمین گذاشته شد. و انگشت پر اشتیاق من بـود كه با دور دیدن حضور مادر؛ درون دیگ بزرگ ماست میرفت تا رویه های چرب و قطورشان را بكند و تازه تازه نوش جان كنم. و در آخر هم بسته سیاه و كلفتی كه از كف سینی به من داده شد تا جیغ بلندی از شادی بكشم و آن را با عشق باز كنم. لواشكی بزرگ و گرد به قاعده یك سینی؛ بازش كردم و جلوی خودم گرفتم و بازیكنان در خیال اینكه كاش میشد با آن لباسی؛ دامنی؛ دوخت و پوشید.... در این میانه پدر با شوخی به خواهرم میگفت: بعد از اینكه دو تا از طالبی ها را در حوض انداختی با این لواشك برای دخترم دامن بــدوز تا برایم برقصد...
سفره ناهار با ذوق و شوق خواهرها انداخته شد؛ انگار در نبودن یك روزه مادر همه خواهرها میخواستند به پدر خودی نشان بدهند و در آخر هم ناهار از قبل پخته شده مادر درون سفره نشست. چه بویی داشت خورشت قیمـه مادر؛ با آن رنگ قرمز رب گوجه فرنگی و گرد لیموی ریخته شده وسط كاسه و سیب زمینی های سرخ شده طلایی كنـار آن.... چشمت را كه ببندی همین لحظه؛ هم بو و طعم آن را زیر زبانت حس میكنی.... و بعد از آن؛عروس سفید پوش سفره كه با زعفران و كره بزك دوزكش كرده بودند؛ برنـج؛ از ظرف قیمه دلبری میكرد؛..... كاسه های ماست و پیازهای قرمز و كوچولو كه در كنار قیمه بود؛ جای خالی مادر را خالی تر نشان میداد. اما چاره نبود شكم گرسنه اول غذا میخواهد و بعد مادر.!
پدر در میانه ناهار با همه شوخی میكرد؛ و به ادعای اینكه امروز من هم مادرم و هم پدر گهگاهی حتی اداهای غذا كشیدن و قربان – صدقه رفتن مادر را در میآورد و همه را به خنده میانداخت و در همین میانه و اوضاع اشاره ای هم به طوطی های مادر میكرد.
بعد از ناهار و چایی؛ پدر كه همیشه عادت داشت درازی بكشد؛ همانطور كه به متكا تكیه داده بودو من هم كنارش لمیده بودم بعد از مدت كوتاهی فكر كردن؛ گفت: ((میخواهی امروز برات یك طوطی خوشگل دمب رنگی بگیرم.... واسه خود خودت؟))
با تعجب و ذوق زدگی گفتم: ((برای خود خودم؟ )) پدر گفت: (( بــله.))
گفتم: (( یعنی عصری من را میبرید بازار؟ مامان كه نیست؛ اجازه بگیرم!))
پدر سرش را خم كرد و گفت) نه آقاجون؛ همین جا توی حیاط خودمون؛ از این طوطی های سفارت روسیه.))
من ترسیدم؛ هم از مادر و هم از اینكه اگر مادر بفهمد كه من هم در این گناه شریك بودم چه اتفاقی خواهد افتاد..... اما از طرفی دلم غش میرفت تا یك طوطی برای خود خودم داشته باشم. اما نمیدانم چرا فكر میكردم طوطی پا به پای من در حیاط راه میآید و با من بازی میكند و دمبهای بلند و زیبایش روی حیاط به دنبالش كشیده میشود. حتی در یك لحظه به فكرم رسید كه باید هر روز حیاط را بشویم تا دمب طوطی زیبایم كثیف نشود. این بود كه پیــه ؛ اخم و تخم مادر را به تنم مالیدم و از قهر و دعوایش گذشتم و حاضر به شریك جرمیبا پــدر شاد و خوشحالم شدم.
خواهرها ظرفها را شسته بودند و بعد از كمی كنجكاوی به پچ و پچ؛ من و پدر و سر به سر گذاشتن با ما؛ هر كدام به سویی به سراغ كار خودشان رفته بودند. این شد كه پدر به من اشاره كرد و هر دو به سمت حیاط رفتیم؛ همچین كه پا به پله اول حیاط گذاشتیم ؛ چشمم به سینی زیبائی كه همیشه مادر درون آن برای طوطی های عزیزتر از جانش تخمه میریخت افتاد و اینكه طوطی ها به آرامیبرای استراحت وتخمه خوردن ظهرانه یكی یكی سرو كله اشان پیدا میشد. ناگهان شك و تردید به دلم راه افتاد و نگاه پشیمانی به پدر انداختم. اما ذوق و شوق بچه گانه پدر و لبخند پهنی كه روی لبهایش بود دوباره شــوق طوطی داشتن را در دلم انداخت.
به آهستگی از حیاط به آشپزخانه كه چند پله پائین تر از حیاط بود رفتیم و پدر سبد بزرگی پیدا كرد و یك ملاقه بزرگ و دسته بلند را كه همیشه مادر موقع نذری كشیدن از آن استفاده میكرد برداشت. آهسته و آرام به حیاط برگشتیم و پدر خیلی با احتیاط یكی از طنابهای بند رخت را باز كرد. من هم در تمام لحظات با دولا دولا راه رفتن و بی سرو صدا بودن؛ با پـــدر همدستی میكردم.
پدر سینی تخمه طوطی ها را به صورتی نا آشكار با پا آرام آرام تا وسط حیاط جلو برد و آبكش را كجكی جلواش نگه داشت و با قراردادن ملاقه به شكل پایه برای آبكش؛ سایبان زیبایی به شكل هشت روی سینی زد و در آخر طناب بند رخت را هم به پائین دسته ملاقه گره زد و سر طناب را باز كرد و هر دو دست در دست رفتیم پائین پله های آشپزخانه و قایم شدیم.
چند دقیقه ای كه گذشت صدای پرواز و فرود طوطی بزرگ به گوش رسید ؛ طبق معمول در حیاط نشست و شروع به بررسی اوضاع و احوال امنیتی حیاط كرد. من و پدر هم از پائین پله ها سرك كشیده بودیم و نگاهش میكردیم. كاملا " معلوم بود كه طوطی بزرگ حس بدی دارد و در حیاط احساس ناراحتی میكند.چند قدم به سینی تخمه ها نزدیك میشد و باز عقب میرفت؛ كمیگردنش را كج میكرد و نگاه چپ چپی به آبكش و ملاقه میكرد ومثل یك آدم متفكر و بزرگ به اطراف نگاه میكرد؛ انگار كه میخواست مچ كسی را بگیرد. كم مانده بود با یكی از دستهایش چانه و پیشانی اش را هم بخاراند !!!!!
ناگهان با كشیدن یك جیغ بلند؛ پرواز كرد و رفت. من و پدر هر دو سرك كشیدیم؛ دیدیم با زرنگی تمام رفته و روی لبه پشت بام نشسته و با دقت به حیاط نگاه میكند. پدر خیس عرق شده بود؛ هم از ترس اینكه نكند طوطی برود و بر نگردد و هم از ترس اینكه نكند مادر برســـد و كار به انجام نرسیده باشد.
آهسته گفتم: ((نكنه مامان الان بیاد؟))
پدر در حالی كه عرق پیشانیش را پاك میكرد؛ آهسته جواب داد: (نه آقاجون یادت نیست خودمون كه میریم زودتر از ساعت پنج و شش بر نمیگردیم؛ حالا مادرت تا بازار شاه عبدالعظیم را بار نكنه با خودش نیاره كه نمیآد.) و برای اینكه شوق از دست رفته من را برگرداند دوباره گفت( تازه میخواد برای دختر ته تغاریش هم شكر پنیر بیاره... راستی میدونی طوطی ها عاشق شكر پنیرند؟ آنوقت تو میتونی از شكر پنیرهات به طوطی قشنگه هم بدی. باشه؟))
و باز این حرفها چنان مرا به شـوق آورد كه نـگو! بخصوص نام زیبای " طوطی قشنگه ". در همین لحظه صدای فرود آمدن یك پرنده به گوشمان خورد؛ آهسته سرك كشیدیم. بعله خودش بود همان " طوطی بزرگ " كه باز برای سر و گوش آب دادن آمده بود. بسیار باهوش و زیرك بود؛ هنوز هم هر وقت لغت زیرك به گوشم میخورد به یاد این طوطی دانا میافتـــم. به نظرم میآمد كه طوطی بزرگ دو دستش را به پشت كمرش گره كرده و مشغول بررسی اوضاع و احوال حیاط است. كاملا مثل یك كارآگاه به نظر میرسید؛ باهوش تمام؛ دور و اطراف سینی تخمه ها و سبد مشكوك روی آن ؛ قدم میزد و ناگهان به سمت چپ یا راست نگاه میكرد. انگار میخواهد بگوید( آهان وایستا گرفتمت)). خلاصه معلوم بود كلافه و نگران است. كم كم ما هم داشتیم كلافه میشدیم؛ كمرم از نشستن روی پله های آشپزخانه درد گرفته بود؛ پاهایم گز گز میكرد....
در همین لحظه طوطی بزرگ به زیر سبد نزدیك شد و یك تخمه برداشت و به بیرون از سبد فرار كرد؛ تخمه را نخـورد و انداخت؛ باز به اطراف و بخصوص به سبد نگاه میكرد. خلاصه بعد از چند بار رفت و برگشت ؛ شروع كرد به صدا كردن بستگان و فامیل.
پدر حسابی كلافه شده بود و دائم به ساعتش نگاه میكرد؛ ساعت باریك و صفحه طلائی با بند چرم قهوه ای؛ كه من همیشه نشانه پدر بودنش میدانستم. انگاری هر آدمیكه بچه داشت و ساعت بند چرمینداشت پـــدر به حساب نمیآمد!. صدای فرود آمدن آرام آرام طوطی ها به گوشمان میرسید؛ پدر گهگاهی سركی میكشید و باز با گذاشتن انگشت روی بینی به علامت سكوت؛ مرا كه بی تاب شده بودم و در كمین كه طناب سبد را بكشم؛ به آرامش میطلبید.
بعد از چند لحظه آمد و رفت طوطی ها به زیر سبد و خوردن تخمه ها شروع شد؛ اما در تمامیلحظات " طوطی بزرگ " از زیر سبد بیرون نمیرفت. پدر عصبانی شده بود و زیر لب با خودش حرف میزد: چرا این رفته اون زیر بست نشسته؟؟؟ بیا بیرون دیگه. برو بگذار جا برای جوونترها باز بشه؛ شاید دوتاشون را بگیریم.....
شور و شوق اولیه؛ در دام انداختن طوطی ها؛ با گذشت زمان و نزدیك تر شدن لحظه بازگشت مادر؛ تبدیل به دلشوره و اضطرابی شده بود كه هم در دل من و هم در چهره پدر دیده میشد.
دیگر در یك لحظه پدر حوصله اش سر رفت و با ورود یك طوطی جوان و ظریف اندام؛ پدر ناگهان طناب سبد را محكم كشید. با كشیده شدن طناب صدای جیغ طوطی ها و پرواز ناگهانی بقیه طوطی ها؛ وضع عجیب و غریبی در حیاط ایجاد كرد. و درست در همان لحظه صدای باز و بسته شدن در خانه هم به گوشمان خورد. پدر پله ها را؛ دوتایكی به سمت بالا دوید و مادر با شنیدن صدای جیغ و ناآرامی طوطی ها؛ همانطور چادر مشكی به سر؛ از پله های داخل خانه پائین دوید. خواهر ها سراسیمه از صدای ناله و جیغ طوطی ها؛ نیمه خواب و بیدار؛ با كتاب داستان به دست و لیوان چایی هراسان بیرون دویدند.
من و پدر در یك لحظه با مادر به سبد رسیدیم. مادر تنها به سبــد ذول زده بود و حیران به آسمان و حیاط نگاه میكرد؛ در یك لحظه متوجه شدم حیاط پر از دمبها بلند و پرهای رنگی طوطی های ترسیده شده.
پدر حیران و مستاصل؛ با آرامش ساختگی گفت: سلام حاج خانم.
مادر حیران و نگران كه سفت چادرش را چسبیده بود؛ تنها با سر به سبد اشاره كرد. كه یعنی چه خبر شده؟؟
پدر كه دید اوضاع خیلی خراب شده؛ با حالت مژده گونه ای گفت: هیچی حاج خانم! زیارت قبول. راستی شكر پنیر آوردی؛ دخترم هوس كرد یك طوطی داشته باشه. حالا یك شكر پنیر بده؛ بدیم به طوطیش......!
با گفتن این حرف پدر؛ ناگهان سكوت عجیبی روی همه حیاط افتاد و همگی به سبد كه قلمبه مانده بود نگاه كردیم. حالا دیگر خواهر ها هم متوجه ماجرا شده بودند. مادر طوری به آنها نگاه كرد كه یعنی: باز من نبودم و شما حواستان جمع نبود؟؟
مادر به آرامیچادرش را زیر بقلش جمع كرد و پاكتهایی كه به عنوان سوغاتی خریده بود همان جا روی زمین كنار پایش گذاشت. آرام و با احتیاط كنار سبــد زانو زد. اول نگاهی به پـدر و بعد نگاهی به من انداخت. توی چشمانش ترس و قطرات اشك برق میزد.
آهسته طوری كه اگر طوطی آن زیر افتاده آسیب نبیند؛ یواش یواش سبد را كنار كشید. من به كنجكاوی سرم را تا نزدیك زمین خم كرده بودم؛ وای خدای من یك طوطی آن زیر بود؛ یك طوطی رنگارنگ بزرگ ؛ امــا درازكش؛ به پهلو خوابیده بود. مادر به پدر نگاه میكرد؛ نگاهی صاف و مستقیم و همینجور سبد را نیمه بالا نگه داشته بود.پدر نگاهی به زیرسبد انداخت و با خنده گفت: نترس خانم!؛ زنده است خودشو به مردن زده. این طوطی ها عادتشونه. و بعد آهسته دستش را برد زیر سبد و از پشت گردن و بالها او را گرفت و بیرون آورد.
من از حالت نگاه مادر؛ فهمیدم.!!!!!!! در آن سن و سال فهمیـــدم؛ شــد آنچه نباید میشد.
مادر فقط به دستان پدر كه انگار "مشتی پــر رنگی" در دست داشت نگاه میكرد. اطمینان داشتم؛ قلبم دارد از گلویم بیرون میپــرد. احساس كردم صورتم داغ شده. به پهنای صورتم اشك میریختم؛ ولی عجیب بود كه صدای گریه خودم را نمیشنیدم. رنگ به روی پدرم نبود. پدر آدم آرام و سر به راهی بود؛ كاری به كار دنیا نداشت.اهل مطالعه و شعر و آرامش.و عشق به این طوطی ها. رنگ به روی پدر نبود تنها شرم و خجالت میدیدی و حســرت.
خواهرها دور ما دایره زده بودند؛ من و پدر و مادر دو زانو نشسته بودیم و چهار چشمیبه طوطی نگاه میكردیم. تا پدر خواست طوطی را روی زمین بگذارد؛ مادر با مهربانی دو دستش را دراز كرد و طوطی روی دستان او گذاشته شد. حالا كه درست میدیدمش از پشت پرده اشكها او را شناختم. خودش بود؛ خود؛ خودش. " طوطی بزرگـــه".
مادر با احتیاط او را گرفت. او را روی یك دست نگه داشت و با دست دیگر شروع كرد به نوازش پرهای رنگی و بزرگش؛ كمیهم بالای سرش را نوازش كرد. آهسته منقارش را به سمت بالا گرفت و رها كرد. به آرامیدمبهای بلند و رنگی اش را نوازش كرد.اما انگار عروسكــی از یك طوطی در دست گرفته باشد؛ عروسك هیچ حركتی نمیكرد.
اینبار پدر با امیــد گفت: شاید خودشو به مردن زده باشه؟؟؟ با كمیمكث و آرامتر؛ باز گفت: خداكنه خودشو به مردن زده باشه..
صورت مادر غمگین بود؛ انگار هیچكس را نمیدید. به آرامیبوسه كوچكی به سر طوطی زد و نگاهی به من كرد؛ آرام طوطی را به لبان من نزدیك كرد؛ آهسته بوسیدمش و طعم بوسه ام شور بود.
مادر به من نگاه كرد و گفت: گفته بودم طوطی ها از غصه دق میكنند.
مراسم تدفین طوطی در سكوت دیگران و اشك ریزان بی صدای من و مادر گذشت. كنج باغچه در سه گوش حیاط؛ زیر درخت توت . مادر با بیلچه كوچك باغبانیش گودالی درست كرد و طوطی را آرام در آنجا خواباند؛ بعد هم تمام خاكها را ریخت رویش. در تمام این لحظات طوطی های دیگر بالای سر ما؛ بالای حیاط؛ جیغ كشان پرواز میكردند و پر پر میزدند. اما لحظه ای كه آخرین مشت خاك روی طوطی بزرگ ریخته شد؛ انگاری همگی فهمیدند كه همه چیز تمام شد. ساكت شدند و آرام به ما نگاه میكردند. چند لحظه كه گذشت یكی از طوطی ها جیغ بلندی كشی و بالای حیاط یك دور پرواز كرد؛ بقیه طوطی ها هم به دنبالش یك دور چرخیدند و رفتند.
مادر كه انگار هیچكس دور و برش نیست هنوز به آسمان نگاه میكرد؛ بلند شد و كنار حوض حیاط رفت و زانو زد؛ دستهایش را شست؛ همان جا هم وضو گرفت؛ بعد چادرش را از وسط حیاط برداشت و همانطور كه چادرش روی زمین كشیده میشد؛ دست من را كه بی محابا گریه میكردم؛ گرفت و به طرف اطاق به راه افتاد. پدر و خواهر ها هم شبیه یك هیئت عزاداری دنبال سر ما آمدند. پدر در آن لحظه شبیه " پسر شیطان همسایه" شده بود همان روز كه با توپ شیشه ما را شكسته بود.
سفارت روسیه خیلی بزرگ بود. یك باغ وسیع و بزرگ؛ پــر از درختهای بلند. از عجایب و زیبائی های این سفارت خانه طوطی های رنگی و بزرگی بودند كه در این باغ روی درختهای بلند و قدیمیزندگی میكردند. و تابستانها چه غوغایی به پا میكردند. دوباره تابستان رسیده بود.
منظره زیبائی بود: غروب آفتاب پریده رنگ تابستان و یك نسیم كوچك از سمت باغ سفارت و بازی طوطی های رنگین و سرخوش روی درختان سفارت. من و مادر روی تخت؛ توی پشت بام نشسته بودیم و تخمه میخوردیم و به منظره طوطی ها ی سفارت خانه نگاه میكردیم.
با احتیاط از مادر پرسیدم: مامان یعنی دیگه طوطی ها خونه ی ما نمیآن؟؟
مادر؛ همانطور كه با نگاهش پرواز یكی از طوطیها را در آسمان دنبال میكرد؛ چند تا تخمه كه برایم پوست كنده بود به دهانم گذاشت.همانطور كه به طوطی های باغ نگاه میكرد لبخندی زد و گفت: نه مادر جون اونها مثل بچه هان؛ با ما قهر كردند.......
چه میدونم مادر؟ شاید یك روزی برگردند!...
نویسنده: مینا یزدان پرست
سفارت روسیه خیلی بزرگ بود. یك باغ وسیع و بزرگ؛ پــر از درختهای بلند. دیوارهای سیمانی بلندی كه لبه آن را هم مانند دیوار برلین؛ سیم خاردار كشیده بودند.... شبهای تابستان انتهای باغ كه درست به سمت خانه ما بود سینمای روبازی برپا میشد و جلوی آن؛ هم به ردیف صندلی میچیدند. كافی بود كه بروی توی پشت بام و تكیه بدهی لبه دیوار پشت بام و حوصله كنی و فیلمها را با زبان روسی تحمل كنی.....
فیلمها همگی از دم جنگی بود؛ بچه كه باشی از عشق و عاشقی بی خبـری! عشق در آن سن یعنی مادر؛ دیگر حد آخرش پدر!. حالا كه فكرش را میكنم؛ میبینم اصلا عشق و عاشقی در كارشان نبود كه هیچ محض رضای خدا؛ سگی - گربه ای - بچه ای؛ هم نبود كه در عالم بچگی بهش دل ببندی و بشینی با عشق پای فیلمهایشان... فقط جنگ و جنگ و جنگ. آخرش كه دیگه خوابمان میگرفت و پاها به گز گز میافتاد؛ ولو میشدی روی تشكهای خنك كه قبلا انداخته بودیم وسط پشــت بــام و خواب آن خواب خنــك و پرستاره نازنین...
اما امان از وقتی كه فیلم دیر شروع میشد و ایــن روسها هم حالا نجنگ كی بجنگ.. توی خواب ناز بودی كه این روسهای خیر ندیده توی فیلم هی شلیك میكردند به هم....آن هم با آن اسلحه های دوران عهد عتیقشان؛ پر سرو صدا و پر هیاهو. آن وقت بود كه به جد و آباد آن كسی كه دوربین را به دست روسها رساند ناسزا و نفرین میفرستادی..
از عجایب این سفارت خانه؛ تنها این سینما نبود؛ مهمترین قسمت ماجرا طوطی ها و كفتر چاهی ها و قمری های شاد و آزادی بودند كه در این باغ روی درختهای بلند و قدیمیزندگی میكردند.
وسطهای پائیز همه طوطیها جیغ كشان در باغ چرخ؛چرخی میزدند و بعد از چند روز انگار كه غزل خداحافظی خوانده باشند؛ باغ سوت و كور میشد و غیر از صدای باد در برگهای باغ ؛ بق بقوی كفتر چاهی ها؛ و موسی كوتقی؟ گفتن های سئوالی قمری ها؛ دیگر صدائی نمیشنیدیم... پدرم هر سال از بهار كه میشد تا تابستان؛ دلش برای این طوطی های خوش رنگ و زیبا كه مادرم دائم برای آنها در حیاط تخمـه آفتابگردان و گندم و برنج میریخت غش میرفت. گهگاهی از پنجره اطاق آنها را به من نشان میداد و میگفت: نگاه كن آقاجون؛ ببین چه رنگی دارند؛ چه سبزی؛ چه قرمزی؟؟ آقا جون خدا سنگ تمام گذاشته تو دمبهای فرفری اینها!
پدر راست میگفت! من در زندگی تا این سال هم هنوز طوطی ندیدم كه پرهای دمبش بلند و فر خورده باشد. شاید نژاد خاصی بودند؛ صدای جیغشان هم وقتی دسته جمعی ظهرهای تابستان در حیاط با هم بازی میكردند و دنبال هم میكردند بلند تر از طوطی هائی بود كه تاحالا دیده بودم.
زیبا ترین صحنه لحظاتی بود كه توی پشت بام گلیم انداخته بودی و دراز كشیده بودی و مادرهم عمدا" یك گوشۀ پشت بام تخمه آفتابگردان میریخت. اول یك طوطی بزرگ و با ابهت میآمد و جلوی تخمه ها قدم میزد و كمیاوضاع را بررسی میكرد؛ همان موقع میدیدی كه بقیه طوطی ها در آسمان؛ بخصوص كوچكتر ها بال بال زنان منتظر نتیجه بودند و با شنیدن صدای جیغ طوطی بزرگتر یكی یكی به مهمانی تخمه خوران؛ پشت بام مادرم میآمدند!
دیدن تخمه شكستن طوطی ها در گوشه پشت بام بسیار زیبا بود؛ توی پشت بام بالاتر از گلیمیكه میانداختیم تا رختخواب شب را روی آن بیندازیم ؛ تخت چوبی دو نفره ای داشتیم كه مادر و پدر روی آن میخوابیدند و عصرها مادر روی آن دراز میكشید و تخمه میشكست و به منظره نگاه میكرد؛ من هم كه ته طغاری بودم در كنارش بی سرو صدا مینشستم و مانند جوجه های نورس چشم به دهان! منتظر؛ مغــز تخمه هائی كه مادرم برایم آماده میكرد جمع شوند و بعد با عشق تمام؛ تعداد زیادی از آنها را یك جا بخورم!. اینطوری به منظره تخمه شكستن طوطی ها بیشتــر دل میدادم.
منظره زیبائی بود: غروب آفتاب پریده رنگ تابستان و یك نسیم كوچك از سمت باغ سفارت و طوطی های رنگین و سرخوشی كه هر كدام با بی خیالی روی یك پا میایستادند و با پای دیگر آنچنان ماهرانه تخمه میشكستند كه تعجب من را در میآوردند! من همیشه با خود حسرت میخوردم؛ واقعا" میشود كه من هم یكروزی یك دستی اینطوری با سرعت تخمه آفتابگردان بشكنم؟
مادر با مهربانی خاصی به آنها نگاه میكرد انگار به بچه هایش نگاه میكند؛ میگفت: طوطی ها گناه دارند مثل بچه ها میمونند؛ نگاهشون كن؛ ببین چه جوری نگاهمــون میكنند.! یك وقت اذیتشون نكنی دلشون میشكنه. یك وقت به طرفشون ندوی بخواهی بگیریشون؛ زهرشون آب میشه و دق میكنند. طوطی ها از غصه دق میكنند؛ مثل آدمها میمونند.
و من هرچه معصومانه تر نگاهشان میكردم؛ غیر از شیطنت و زرنگی در آنها چیزی پیدا نمیكردم؛ و همیشه آرزو میكردم روزی یكی از این دمبهای بلند و رنگیشان در حیاط ما بیافتد و من بتوانم آن را لای جانمـاز مادرم بگذارم؛ تا هر وقت نماز میخواند یاد طوطی ها هم باشد.
هر وقت به آنها نگاه میكردم فكر میكردم مادرم را میشناسند؛ خدایی اینقدر كه طوطی در حیاط و پشت بام ما مینشست در حیاط و پشت بام همسایه های دیگر نمینشست! آنها مادرم را میشناختند؛ آنها مادرم را دوست داشتند؛ مثل من. اما من میتوانستم به شكم مادرم كه دراز كشیده بود و روی یك دست لم داده بود؛تكیه بدهم و پایم را لب تخت آویزان كنم و تخمه هائی را كه مادرم برایم پوست كنده بود بخورم امــــا آنها نمیتوانستند.
گهگاهی میشد كه مادر بساط شام را هم برای پشت بام میچید؛ خواهرها دست به كمر میشدند و بعد از آمدن پدر؛ سینی به دست به پشت بام میآمدند و سفره انداخته میشد و همگی روی پشت بام شام میخوردیم. آن موقع شب بودند طوطی های بزرگ و زیبائی كه لب دیوار پشت بام مینشستند و طبق معمول منتظر پذیرائی پدرم با تكه های بزرگ نان؛ شامی؛ یا تكه های كوچكی از طالبی های تازه ای كه عصری پدر به كارگر پیر و قدیمیاش داده بود بیاورد؛ مینشستند.
یك شب پدر كه از ته دل عاشق این طوطی ها بود درحالی كه بیشتر با خودش صحبت میكرد تا با مادرم گفت: ای وای؛ باز چند وقت دیگه این طوطی ها میرن یك طرف دیگه و دل ما براشون تنگ میشه... ای داد معلوم نیست تا سال دیگه كه اینها برگردن؛ ما زنده ایم یا مرده؟ كاشكی میشد اینها اصلا از این محله نمیرفتند و جۧــلد بودند و میماندند. اصلا" خانم؛ كاش بیائیم چند تا از این طوطی ها را نگه داریم.!؟
مادر كه انگار دارند راجع به ارث و میراث پدری اش نقشه میكشند؛ لنگه ابروئی بالا داد و همینجور كه داشت با انگشت؛ كنجدهای ریخته شده از نان سنگك تازه روی سفره را جدا میكرد و میخورد؛ همراه با صدای جلنگ جلنگ النگوهایش؛استغفراللهی گفت و رو به طوطی ها انگار كه دارد با آنها حرف میزند گفت: یكوقت فكر گرفتنشونو نكنید؛ هـا! قهر میكنند؛ دق میكنند! طوطی ها بترسند دق میكنند. آنوقت دیگه پاشونو تو این خونه نمیگذارند.
صبح زود مادر برای زیارت شاه عبدالعظیم با بقیه دوستانش قرار گذاشته بود؛ از سر صبح شال و كلاه كرد و چادر به سر كشید و ما را به هم سپرد و در برابر تمام گریه زاری های من مقاومت كرد كه: نه مادر امروز تولد امام رضاست؛ آنجا شلوغه.میترسم دستت از دستم جدا شه؛ گم بشی و خلاصه برای بردن من - راضی نشد كه نشد. و با وعده و وعید كه برات شكر پنیر و سماور كوچولو میآرم؛ برای زیارت دسته جمعی با دوستانش همگی به سمت شاه عبدالعظیم راه افتادند.
نزدیك اذان ظهر صدای تقه های در خانه با آن آهنگ معروف پدر به گوشمان رسید؛ هنوز سفره نینداخته بودیم و اذان ظهر گفته نشده بود. كمیتعجب آور بود؛ اما من مثل همیشه سر حال و بازیگوش به بقل پدر پریدم و از دیدنش خوشحال شدم.
پدر اول وارد شد و پشت سرش كارگری كه همیشه میوه ها و ماستها و خوراكیهای منزل را با سینی بزرگی روی سرش حمل میكرد؛ به خانه آمد. بوی طالبی های رسیده در راهروی خانه پیچید وقتی سینی بزرگ از روی سر كارگر زمین گذاشته شد. و انگشت پر اشتیاق من بـود كه با دور دیدن حضور مادر؛ درون دیگ بزرگ ماست میرفت تا رویه های چرب و قطورشان را بكند و تازه تازه نوش جان كنم. و در آخر هم بسته سیاه و كلفتی كه از كف سینی به من داده شد تا جیغ بلندی از شادی بكشم و آن را با عشق باز كنم. لواشكی بزرگ و گرد به قاعده یك سینی؛ بازش كردم و جلوی خودم گرفتم و بازیكنان در خیال اینكه كاش میشد با آن لباسی؛ دامنی؛ دوخت و پوشید.... در این میانه پدر با شوخی به خواهرم میگفت: بعد از اینكه دو تا از طالبی ها را در حوض انداختی با این لواشك برای دخترم دامن بــدوز تا برایم برقصد...
سفره ناهار با ذوق و شوق خواهرها انداخته شد؛ انگار در نبودن یك روزه مادر همه خواهرها میخواستند به پدر خودی نشان بدهند و در آخر هم ناهار از قبل پخته شده مادر درون سفره نشست. چه بویی داشت خورشت قیمـه مادر؛ با آن رنگ قرمز رب گوجه فرنگی و گرد لیموی ریخته شده وسط كاسه و سیب زمینی های سرخ شده طلایی كنـار آن.... چشمت را كه ببندی همین لحظه؛ هم بو و طعم آن را زیر زبانت حس میكنی.... و بعد از آن؛عروس سفید پوش سفره كه با زعفران و كره بزك دوزكش كرده بودند؛ برنـج؛ از ظرف قیمه دلبری میكرد؛..... كاسه های ماست و پیازهای قرمز و كوچولو كه در كنار قیمه بود؛ جای خالی مادر را خالی تر نشان میداد. اما چاره نبود شكم گرسنه اول غذا میخواهد و بعد مادر.!
پدر در میانه ناهار با همه شوخی میكرد؛ و به ادعای اینكه امروز من هم مادرم و هم پدر گهگاهی حتی اداهای غذا كشیدن و قربان – صدقه رفتن مادر را در میآورد و همه را به خنده میانداخت و در همین میانه و اوضاع اشاره ای هم به طوطی های مادر میكرد.
بعد از ناهار و چایی؛ پدر كه همیشه عادت داشت درازی بكشد؛ همانطور كه به متكا تكیه داده بودو من هم كنارش لمیده بودم بعد از مدت كوتاهی فكر كردن؛ گفت: ((میخواهی امروز برات یك طوطی خوشگل دمب رنگی بگیرم.... واسه خود خودت؟))
با تعجب و ذوق زدگی گفتم: ((برای خود خودم؟ )) پدر گفت: (( بــله.))
گفتم: (( یعنی عصری من را میبرید بازار؟ مامان كه نیست؛ اجازه بگیرم!))
پدر سرش را خم كرد و گفت) نه آقاجون؛ همین جا توی حیاط خودمون؛ از این طوطی های سفارت روسیه.))
من ترسیدم؛ هم از مادر و هم از اینكه اگر مادر بفهمد كه من هم در این گناه شریك بودم چه اتفاقی خواهد افتاد..... اما از طرفی دلم غش میرفت تا یك طوطی برای خود خودم داشته باشم. اما نمیدانم چرا فكر میكردم طوطی پا به پای من در حیاط راه میآید و با من بازی میكند و دمبهای بلند و زیبایش روی حیاط به دنبالش كشیده میشود. حتی در یك لحظه به فكرم رسید كه باید هر روز حیاط را بشویم تا دمب طوطی زیبایم كثیف نشود. این بود كه پیــه ؛ اخم و تخم مادر را به تنم مالیدم و از قهر و دعوایش گذشتم و حاضر به شریك جرمیبا پــدر شاد و خوشحالم شدم.
خواهرها ظرفها را شسته بودند و بعد از كمی كنجكاوی به پچ و پچ؛ من و پدر و سر به سر گذاشتن با ما؛ هر كدام به سویی به سراغ كار خودشان رفته بودند. این شد كه پدر به من اشاره كرد و هر دو به سمت حیاط رفتیم؛ همچین كه پا به پله اول حیاط گذاشتیم ؛ چشمم به سینی زیبائی كه همیشه مادر درون آن برای طوطی های عزیزتر از جانش تخمه میریخت افتاد و اینكه طوطی ها به آرامیبرای استراحت وتخمه خوردن ظهرانه یكی یكی سرو كله اشان پیدا میشد. ناگهان شك و تردید به دلم راه افتاد و نگاه پشیمانی به پدر انداختم. اما ذوق و شوق بچه گانه پدر و لبخند پهنی كه روی لبهایش بود دوباره شــوق طوطی داشتن را در دلم انداخت.
به آهستگی از حیاط به آشپزخانه كه چند پله پائین تر از حیاط بود رفتیم و پدر سبد بزرگی پیدا كرد و یك ملاقه بزرگ و دسته بلند را كه همیشه مادر موقع نذری كشیدن از آن استفاده میكرد برداشت. آهسته و آرام به حیاط برگشتیم و پدر خیلی با احتیاط یكی از طنابهای بند رخت را باز كرد. من هم در تمام لحظات با دولا دولا راه رفتن و بی سرو صدا بودن؛ با پـــدر همدستی میكردم.
پدر سینی تخمه طوطی ها را به صورتی نا آشكار با پا آرام آرام تا وسط حیاط جلو برد و آبكش را كجكی جلواش نگه داشت و با قراردادن ملاقه به شكل پایه برای آبكش؛ سایبان زیبایی به شكل هشت روی سینی زد و در آخر طناب بند رخت را هم به پائین دسته ملاقه گره زد و سر طناب را باز كرد و هر دو دست در دست رفتیم پائین پله های آشپزخانه و قایم شدیم.
چند دقیقه ای كه گذشت صدای پرواز و فرود طوطی بزرگ به گوش رسید ؛ طبق معمول در حیاط نشست و شروع به بررسی اوضاع و احوال امنیتی حیاط كرد. من و پدر هم از پائین پله ها سرك كشیده بودیم و نگاهش میكردیم. كاملا " معلوم بود كه طوطی بزرگ حس بدی دارد و در حیاط احساس ناراحتی میكند.چند قدم به سینی تخمه ها نزدیك میشد و باز عقب میرفت؛ كمیگردنش را كج میكرد و نگاه چپ چپی به آبكش و ملاقه میكرد ومثل یك آدم متفكر و بزرگ به اطراف نگاه میكرد؛ انگار كه میخواست مچ كسی را بگیرد. كم مانده بود با یكی از دستهایش چانه و پیشانی اش را هم بخاراند !!!!!
ناگهان با كشیدن یك جیغ بلند؛ پرواز كرد و رفت. من و پدر هر دو سرك كشیدیم؛ دیدیم با زرنگی تمام رفته و روی لبه پشت بام نشسته و با دقت به حیاط نگاه میكند. پدر خیس عرق شده بود؛ هم از ترس اینكه نكند طوطی برود و بر نگردد و هم از ترس اینكه نكند مادر برســـد و كار به انجام نرسیده باشد.
آهسته گفتم: ((نكنه مامان الان بیاد؟))
پدر در حالی كه عرق پیشانیش را پاك میكرد؛ آهسته جواب داد: (نه آقاجون یادت نیست خودمون كه میریم زودتر از ساعت پنج و شش بر نمیگردیم؛ حالا مادرت تا بازار شاه عبدالعظیم را بار نكنه با خودش نیاره كه نمیآد.) و برای اینكه شوق از دست رفته من را برگرداند دوباره گفت( تازه میخواد برای دختر ته تغاریش هم شكر پنیر بیاره... راستی میدونی طوطی ها عاشق شكر پنیرند؟ آنوقت تو میتونی از شكر پنیرهات به طوطی قشنگه هم بدی. باشه؟))
و باز این حرفها چنان مرا به شـوق آورد كه نـگو! بخصوص نام زیبای " طوطی قشنگه ". در همین لحظه صدای فرود آمدن یك پرنده به گوشمان خورد؛ آهسته سرك كشیدیم. بعله خودش بود همان " طوطی بزرگ " كه باز برای سر و گوش آب دادن آمده بود. بسیار باهوش و زیرك بود؛ هنوز هم هر وقت لغت زیرك به گوشم میخورد به یاد این طوطی دانا میافتـــم. به نظرم میآمد كه طوطی بزرگ دو دستش را به پشت كمرش گره كرده و مشغول بررسی اوضاع و احوال حیاط است. كاملا مثل یك كارآگاه به نظر میرسید؛ باهوش تمام؛ دور و اطراف سینی تخمه ها و سبد مشكوك روی آن ؛ قدم میزد و ناگهان به سمت چپ یا راست نگاه میكرد. انگار میخواهد بگوید( آهان وایستا گرفتمت)). خلاصه معلوم بود كلافه و نگران است. كم كم ما هم داشتیم كلافه میشدیم؛ كمرم از نشستن روی پله های آشپزخانه درد گرفته بود؛ پاهایم گز گز میكرد....
در همین لحظه طوطی بزرگ به زیر سبد نزدیك شد و یك تخمه برداشت و به بیرون از سبد فرار كرد؛ تخمه را نخـورد و انداخت؛ باز به اطراف و بخصوص به سبد نگاه میكرد. خلاصه بعد از چند بار رفت و برگشت ؛ شروع كرد به صدا كردن بستگان و فامیل.
پدر حسابی كلافه شده بود و دائم به ساعتش نگاه میكرد؛ ساعت باریك و صفحه طلائی با بند چرم قهوه ای؛ كه من همیشه نشانه پدر بودنش میدانستم. انگاری هر آدمیكه بچه داشت و ساعت بند چرمینداشت پـــدر به حساب نمیآمد!. صدای فرود آمدن آرام آرام طوطی ها به گوشمان میرسید؛ پدر گهگاهی سركی میكشید و باز با گذاشتن انگشت روی بینی به علامت سكوت؛ مرا كه بی تاب شده بودم و در كمین كه طناب سبد را بكشم؛ به آرامش میطلبید.
بعد از چند لحظه آمد و رفت طوطی ها به زیر سبد و خوردن تخمه ها شروع شد؛ اما در تمامیلحظات " طوطی بزرگ " از زیر سبد بیرون نمیرفت. پدر عصبانی شده بود و زیر لب با خودش حرف میزد: چرا این رفته اون زیر بست نشسته؟؟؟ بیا بیرون دیگه. برو بگذار جا برای جوونترها باز بشه؛ شاید دوتاشون را بگیریم.....
شور و شوق اولیه؛ در دام انداختن طوطی ها؛ با گذشت زمان و نزدیك تر شدن لحظه بازگشت مادر؛ تبدیل به دلشوره و اضطرابی شده بود كه هم در دل من و هم در چهره پدر دیده میشد.
دیگر در یك لحظه پدر حوصله اش سر رفت و با ورود یك طوطی جوان و ظریف اندام؛ پدر ناگهان طناب سبد را محكم كشید. با كشیده شدن طناب صدای جیغ طوطی ها و پرواز ناگهانی بقیه طوطی ها؛ وضع عجیب و غریبی در حیاط ایجاد كرد. و درست در همان لحظه صدای باز و بسته شدن در خانه هم به گوشمان خورد. پدر پله ها را؛ دوتایكی به سمت بالا دوید و مادر با شنیدن صدای جیغ و ناآرامی طوطی ها؛ همانطور چادر مشكی به سر؛ از پله های داخل خانه پائین دوید. خواهر ها سراسیمه از صدای ناله و جیغ طوطی ها؛ نیمه خواب و بیدار؛ با كتاب داستان به دست و لیوان چایی هراسان بیرون دویدند.
من و پدر در یك لحظه با مادر به سبد رسیدیم. مادر تنها به سبــد ذول زده بود و حیران به آسمان و حیاط نگاه میكرد؛ در یك لحظه متوجه شدم حیاط پر از دمبها بلند و پرهای رنگی طوطی های ترسیده شده.
پدر حیران و مستاصل؛ با آرامش ساختگی گفت: سلام حاج خانم.
مادر حیران و نگران كه سفت چادرش را چسبیده بود؛ تنها با سر به سبد اشاره كرد. كه یعنی چه خبر شده؟؟
پدر كه دید اوضاع خیلی خراب شده؛ با حالت مژده گونه ای گفت: هیچی حاج خانم! زیارت قبول. راستی شكر پنیر آوردی؛ دخترم هوس كرد یك طوطی داشته باشه. حالا یك شكر پنیر بده؛ بدیم به طوطیش......!
با گفتن این حرف پدر؛ ناگهان سكوت عجیبی روی همه حیاط افتاد و همگی به سبد كه قلمبه مانده بود نگاه كردیم. حالا دیگر خواهر ها هم متوجه ماجرا شده بودند. مادر طوری به آنها نگاه كرد كه یعنی: باز من نبودم و شما حواستان جمع نبود؟؟
مادر به آرامیچادرش را زیر بقلش جمع كرد و پاكتهایی كه به عنوان سوغاتی خریده بود همان جا روی زمین كنار پایش گذاشت. آرام و با احتیاط كنار سبــد زانو زد. اول نگاهی به پـدر و بعد نگاهی به من انداخت. توی چشمانش ترس و قطرات اشك برق میزد.
آهسته طوری كه اگر طوطی آن زیر افتاده آسیب نبیند؛ یواش یواش سبد را كنار كشید. من به كنجكاوی سرم را تا نزدیك زمین خم كرده بودم؛ وای خدای من یك طوطی آن زیر بود؛ یك طوطی رنگارنگ بزرگ ؛ امــا درازكش؛ به پهلو خوابیده بود. مادر به پدر نگاه میكرد؛ نگاهی صاف و مستقیم و همینجور سبد را نیمه بالا نگه داشته بود.پدر نگاهی به زیرسبد انداخت و با خنده گفت: نترس خانم!؛ زنده است خودشو به مردن زده. این طوطی ها عادتشونه. و بعد آهسته دستش را برد زیر سبد و از پشت گردن و بالها او را گرفت و بیرون آورد.
من از حالت نگاه مادر؛ فهمیدم.!!!!!!! در آن سن و سال فهمیـــدم؛ شــد آنچه نباید میشد.
مادر فقط به دستان پدر كه انگار "مشتی پــر رنگی" در دست داشت نگاه میكرد. اطمینان داشتم؛ قلبم دارد از گلویم بیرون میپــرد. احساس كردم صورتم داغ شده. به پهنای صورتم اشك میریختم؛ ولی عجیب بود كه صدای گریه خودم را نمیشنیدم. رنگ به روی پدرم نبود. پدر آدم آرام و سر به راهی بود؛ كاری به كار دنیا نداشت.اهل مطالعه و شعر و آرامش.و عشق به این طوطی ها. رنگ به روی پدر نبود تنها شرم و خجالت میدیدی و حســرت.
خواهرها دور ما دایره زده بودند؛ من و پدر و مادر دو زانو نشسته بودیم و چهار چشمیبه طوطی نگاه میكردیم. تا پدر خواست طوطی را روی زمین بگذارد؛ مادر با مهربانی دو دستش را دراز كرد و طوطی روی دستان او گذاشته شد. حالا كه درست میدیدمش از پشت پرده اشكها او را شناختم. خودش بود؛ خود؛ خودش. " طوطی بزرگـــه".
مادر با احتیاط او را گرفت. او را روی یك دست نگه داشت و با دست دیگر شروع كرد به نوازش پرهای رنگی و بزرگش؛ كمیهم بالای سرش را نوازش كرد. آهسته منقارش را به سمت بالا گرفت و رها كرد. به آرامیدمبهای بلند و رنگی اش را نوازش كرد.اما انگار عروسكــی از یك طوطی در دست گرفته باشد؛ عروسك هیچ حركتی نمیكرد.
اینبار پدر با امیــد گفت: شاید خودشو به مردن زده باشه؟؟؟ با كمیمكث و آرامتر؛ باز گفت: خداكنه خودشو به مردن زده باشه..
صورت مادر غمگین بود؛ انگار هیچكس را نمیدید. به آرامیبوسه كوچكی به سر طوطی زد و نگاهی به من كرد؛ آرام طوطی را به لبان من نزدیك كرد؛ آهسته بوسیدمش و طعم بوسه ام شور بود.
مادر به من نگاه كرد و گفت: گفته بودم طوطی ها از غصه دق میكنند.
مراسم تدفین طوطی در سكوت دیگران و اشك ریزان بی صدای من و مادر گذشت. كنج باغچه در سه گوش حیاط؛ زیر درخت توت . مادر با بیلچه كوچك باغبانیش گودالی درست كرد و طوطی را آرام در آنجا خواباند؛ بعد هم تمام خاكها را ریخت رویش. در تمام این لحظات طوطی های دیگر بالای سر ما؛ بالای حیاط؛ جیغ كشان پرواز میكردند و پر پر میزدند. اما لحظه ای كه آخرین مشت خاك روی طوطی بزرگ ریخته شد؛ انگاری همگی فهمیدند كه همه چیز تمام شد. ساكت شدند و آرام به ما نگاه میكردند. چند لحظه كه گذشت یكی از طوطی ها جیغ بلندی كشی و بالای حیاط یك دور پرواز كرد؛ بقیه طوطی ها هم به دنبالش یك دور چرخیدند و رفتند.
مادر كه انگار هیچكس دور و برش نیست هنوز به آسمان نگاه میكرد؛ بلند شد و كنار حوض حیاط رفت و زانو زد؛ دستهایش را شست؛ همان جا هم وضو گرفت؛ بعد چادرش را از وسط حیاط برداشت و همانطور كه چادرش روی زمین كشیده میشد؛ دست من را كه بی محابا گریه میكردم؛ گرفت و به طرف اطاق به راه افتاد. پدر و خواهر ها هم شبیه یك هیئت عزاداری دنبال سر ما آمدند. پدر در آن لحظه شبیه " پسر شیطان همسایه" شده بود همان روز كه با توپ شیشه ما را شكسته بود.
سفارت روسیه خیلی بزرگ بود. یك باغ وسیع و بزرگ؛ پــر از درختهای بلند. از عجایب و زیبائی های این سفارت خانه طوطی های رنگی و بزرگی بودند كه در این باغ روی درختهای بلند و قدیمیزندگی میكردند. و تابستانها چه غوغایی به پا میكردند. دوباره تابستان رسیده بود.
منظره زیبائی بود: غروب آفتاب پریده رنگ تابستان و یك نسیم كوچك از سمت باغ سفارت و بازی طوطی های رنگین و سرخوش روی درختان سفارت. من و مادر روی تخت؛ توی پشت بام نشسته بودیم و تخمه میخوردیم و به منظره طوطی ها ی سفارت خانه نگاه میكردیم.
با احتیاط از مادر پرسیدم: مامان یعنی دیگه طوطی ها خونه ی ما نمیآن؟؟
مادر؛ همانطور كه با نگاهش پرواز یكی از طوطیها را در آسمان دنبال میكرد؛ چند تا تخمه كه برایم پوست كنده بود به دهانم گذاشت.همانطور كه به طوطی های باغ نگاه میكرد لبخندی زد و گفت: نه مادر جون اونها مثل بچه هان؛ با ما قهر كردند.......
چه میدونم مادر؟ شاید یك روزی برگردند!...