امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان كوتاه

#1
خواب ستاره ها مرد طوري مرا نگاه كرد كه دلم هرّي ريخت ، پايين و بعد اشاره كرد تا به طرفش بروم . فكر مي كنم مدّت زيادي بود كه روي زمين نشسته بودم . خواستم از جايم بلند شوم امّا ترديد داشتم . مرد باز هم نگاهم كرد . انگار توي نگاهش چيزي بود . چيزي كه مرا ول نمي كرد . كمي دور و برم را نگاه كردم . هيچ كس نبود . دنبال مادر گشتم . او هم نبود . تعجّب كردم . يعني كجا رفته بود و بعد هم زير لب زمزمه كردم : ـ «همين چند لحظه پيش كه اين جا بود.» نگاهم را از مرد گرفتم . يعني خجالت مي كشيدم . اين بار صدايم زد : ـ « حسين !» تعجّب كردم . اسم مرا از كجا مي دانست . ترسيدم . جا به جا شدم و خودم را جمع كردم . نگاهش نكردم . ـ «حسين آقا !» داشتم گيج مي شدم . من كه نمي شناختمش . تا حالا هم او را نديده بودم . پيش خودم گفتم : ـ « شايد از فاميل‌هاي دور بابا باشه.» ياد حرف بابا افتادم . همين چند روز پيش كه رفته بود، شهر، تعريف مي‌كرد: ـ «احمد آقا را ديدم . خيلي شكسته بود.» مادر كمي فكر كرد و پرسيد : ـ « احمد آقا كيه؟» ـ «پسر عموي من ، همون كه 20 سال پيش رفته بود شهر.» مامان سري تكان داد و گفت : ـ «آها ، يادم آمد .» و بعد پرسيد : ـ « راستي كار و بارش چيه ؟ چي‌كار مي كنه ؟ وضعش چطوره ؟» بابا كه تازه انگار قصّه اي شيرين پيدا كرده بود شروع كرد به تعريف : ـ « اين بنده‌ي خدا چند سال پيش ... » ـ « حسين آقا!» به طرف صدا برگشتم . هنوز نگاهم مي كرد ، مثل اوّل و بعد اشاره كرد : ـ «پاشو بيا اين جا !» ترسيدم و با خودم گفتم : ـ اين آقا ديگه كيه ؟ نكنه همون دوست بابا باشه . و بعد كمي فكر كردم : ـ «يعني با من چي‌كار داره ؟» همان طور كه روي زمين نشسته بودم ، به اطرافم نگاه كردم. هيچ كس نبود، فقط همان مرد بود كه آن رو به رو ايستاده بود و نگاهم مي‌كرد. تعجّب كردم همين چند دقيقه‌ي پيش سر و صداي مردم داشت گوشم را كر مي‌كرد. دلهره داشتم. كمي خودم را جمع كردم. همان طور كه روي زمين ولو بودم، بيش‌تر نگاهش كردم. جايي نديده بودمش. آن نشاني‌هايي كه بابا داده بود، شبيه فاميلش هم نبود. داشت گريه‌ام مي‌گرفت. نمي‌دانستم چي‌كار كنم. انگار خواهرم زهرا داشت سرزنشم مي‌كرد. يعني هـــر وقت دلم مي‌گرفت و مي‌خواستم گريه كنم، زهرا اذيتم مي‌كرد: ـ « يه كاسه براي اشكات بيارم ؟» ـ « مامان !» ـ «ها ! مامان بياد اشكات رو جمع كنه ؟» و من تقلّا مي‌كردم كه گيرش بياورم . ـ «مردي بيا جلو.» ـ « مرد تويي نه من.» و من وقتي جيغ مي‌كشيدم مامان داد مي‌زد : ـ «زهرا ، باز شروع كردي ؟ اين قدر اذيتش نكن.» زهرا مي خنديد و به من نگاه مي‌كرد : ـ « شوخي كردم داداش.» آن وقت هم او و هم من با هم مي‌خنديديم . مادر كه از سر و صداي ما به تنگ مي‌آمد تا ما را اين طوري مي‌ديد، سري تكان مي‌داد و مي‌گفت: ـ « شما ها هم عجب كارهايي مي كنين .» ـ «حسين آقا. بيا اين جا» مرد دوباره صدايم زد، طوري كه حس كردم صدايش به اندازه‌ي صداي زهرا مهربان است . خواستم بلند شوم امّا پشيمان شدم . فكر كردم : ـ «يعني با من چيكار داره ؟» ناگهان به خودم آمدم. وحشت كردم. من كجا بودم؟ اطرافم را بيشتر نگاه كردم. باز هم بيش‌تر. كدام كوچه بود؟ كدام خيابان؟ اصلاً شبيه كوچه و خيابان نبود امّا من هم چنان به زمين چسبيده بودم . توي دلم گفتم : ـ « اين جا كجاست ؟ چرا هيچ كس نيست ؟ پس مادر كو ؟ او كه الآن پيش من بود.» ترسيدم و داد زدم : ـ «مادر ! مادر !» مرد لبخندي زد و به طرفم آمد : ـ « گفتم پاشو بيا.» من بيش‌تر به زمين چسبيدم، گفتم : ـ «مي ترسم .» ـ « نترس حسين آقا ! يالله !» و بعد ايستاد. انگار چيزي در صدايش بود، چيزي كه مرا مي‌گرفت. چهره‌اي آرام و مهربان داشت. خيلي به مغزم فشار آوردم . اصلاً او را جايي نديده بودم . باز هم صدايم كرد : ـ «حسين آقا .» *** باد خنك مي‌وزيد. آرام آرام از جايم بلند شدم . به اطرافم نگاه كردم . چند نفري در حركت بودند . دنبال آن مرد گشتم . زير لب زمزمه كردم: ـ «پس كجا رفت. همين الآن كه اين جا بود.» جواني ناباورانه نگاهم مي‌كرد. حس كردم داداشم رو به رويم ايستاده و نگاهم مي‌كند. صدايش در گوشم پيچيد: ـ «گناه از منه، اگه من مواظبش بودم» مادر او را دلداري مي‌دهد : ـ «اين قدر خودت رو نخور ، اتّفاقيه كه افتاده .» ـ «نمي‌تونم، نمي‌تونم اين طوري‌اش ببينم مي‌دونم كه بزرگ بشه مصيبت زيادي رو بايد تحمّل كنه .» و بعد به فكر فرو مي‌رود و زير لب زمزمه مي‌كند : ـ «اگه با خودم به كوه نمي‌بردمش .» مادر مثل هميشه مهرباني مي كند : ـ «با خدا باش ، خدا خيلي بزرگه .» به خودم آمدم . هواي خنك صورتم را نوازش كرد . گيج و گنگ بودم . دستپاچه شدم . ياد مادر افتادم . آن گوشه در حالي كه به ديوار تكيه داده بود . توي خواب فرو رفته بود . چادر همچنان ، روي سرش بود . آرام آرام به طرفش رفتم. اشك چشمانم را پر كرده بود، به مادر رسيدم. مي‌ترسيدم بيدارش كنم. شيار اشك را روي صورتم حس كردم. آرام دست روي شانه‌ي مادر گذاشتم . انگار خــواب ستاره ها را مي ديد . آهسته صدايش زدم : ـ «مادر ! مادر !» بيدار نشد ، اين پا و آن پا كردم و دوباره صدايش زدم : ـ «مادر ! مادر !» به خود آمد. دستي به صورتش كشيد. ناباورانه نگاهم كرد. حس كردم براي چند لحظه قدرت حرف زدن ندارد. لحظاتي خيره خيره نگاهم كرد. دستي به چشم‌هايش ماليد. گريه‌اش را ناگهان سر داد و مرا در آغوش كشيد. صداي خيس و مشتاقش فضا را شكافت و تا آسمان رفت: ـ « يا امام رضا !» طوري فرياد زد كه احساس كردم سقف دارد روي سر من پايين مي آيد . جمعيتي كه آن جا بودند به طرف من هجوم آوردند . آه ... آيا ... ليلا مقدم ـ ساري
داستان كوتاه 1
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان ازدواج حضرت قاسم علیه السلام در کربلا
  داستان کوتاه درخت قوم بنی اسراعیل
  داستان کوتاه ادعای خدایی/دیدار فرعون با ابلیس
Heart یک داستان کوتاه درباره امام زمانم(قشنگه)
  داستان قرآنی، موریانه و سلیمان
Star داستان #طلبه#کرجی(Update )
  داستان کوتاه درباره حضرت عباس علیه السلام
  بررسی دو داستان جعلی
  داستان ما و اونا و خونِ شهدا
  داستان کوتاه اولین دیدار امام علی (ع) با قاتلش

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان