امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

«اتصال»

#1
يك تكه از نان را لقمه كرد و زد توي كاسه ي حليم.وقتي كه آن را نزديك دهانش برد، پيرمرد با صداي نرمش گفت:‌ «صلوات»

طنين صلوات، نا همگون از سوراخ هاي حصير نمناك زد بيرون ايستگاه و با صداي خودرويي نظامي كه در جاده پيش مي رفت يكي شد.

حليم روي تكه ي نان ماسيده بود. لقمه را كنار كاسه گذاشت و خيره شد به دست هايش، آن ها را تا آرنج با آب منبع شسته بود، اما هنوز خون و گل خشك شده زير ناخن هايش ديده مي شد.

پيرمرد شال سبز رنگش ر كه باز كرده بود، دوباره دور كمرش پيچيد، ريز خنديد و زير لب بقيه ي صلواتش را زمزمه كرد: «وعجل فرجهم واهلك اعدائهم» خنده از صورتش دور نمي شد.

گفت: «بخور. به چه فكر مي كني؟! از دهان مي افتد، بخور كه جان بگيري، دست هايت مي لرزند، ضعف داري؟»

جوان دست هايش را در هم پيچيد و جمعشان كرد ميان سينه اش.

نگاهش را انداخت به كاسه‌ي حليم كه كم‌كم بخارش فرو مي نشست.

پيرمرد آخر شالش را هم گره زد، دست هاي استخواني اش را گذاشت روي شانه هاي جوان و زمزمه كرد:

«خسته اي، مي دانم. بخور، رنگ به صورتت نمانده.»

جوان نگاهش را از كاسه ي حليم برداشت و خيره شد به پيرمرد، لبهاي خشكش از لبخند و بيجاني لرزيدند، حالا، رفته رفته لزرش تنش فرو مي نشست. لباس هايش هنوز نمناك بود، اما بخار سرما نبود مي لرزيد. بيرون ايستگاه صلواتي، هوا روشن مي شد،‌كم‌كم ستاره ها در دل آسمان محو مي شدند و صبح مي آمد. از سر شب چند تكه ابر سياه در آسمان مي رفتند و مي آمدند. هنوز زمين از باران سيل آساي ديروز گل و شل بود.

پيرمرد براي گروه گشتي تازه وارد كاسه ها را از حليم پر مي كرد. يكي از بچه هاي گروه تازه وارد كه دست هايش را به هم مي ساييد تا گرم شود، به پيرمرد گفت: «حليم، جانم جان، هر روز حليم است؟»

پيرمرد ملاقه را در كاسه اش خالي كرد و گفت: «يك روز حليم يك روز عدسي».

ــ «خدا خيرتان بدهد».

پيرمرد دستش را با دستمال پاك كرد و گفت: «دعايش را به جان مردم بكن» و دوباره چشمش افتاد به جوان كه دست هايش را در سينه جمع كرده بود و مي لرزيد، از پشت ديگ به جوان گفت: «بخور، سرد شد»…

جوان در مسير جاده، بيست متري تير چو بي‌سيم مخابرات، ري گل ها خوابيده بود و مرتضي را صدا مي كرد:

«مگر نمي بيني، اينجا را بسته اند به گلوله،‌بيا كنار، مرتضي كار دست خودت مي دهي، بيا كنار.»

و مرتضي فرياد مي زد:

«سيم چين را پرت كن اين جا، تو جلو نيا، بريدگي از اين جاست وصلش مي كنم، به جان مادرم كارش دو دقيقه است…»

ــ مرتضي، تو را به ابوالفضل بلند شو بيا، پسر مگر نمي بيني، بسته اند به آتش بار.»

ــ نا سلامتي به ما مي گويند مخابراتچي، قاسم سيم چين را پرت كن اين جا، خدا را خوش نمي آيد، امشب تك دارم، اين سيم بايد وصل شود.»

ــ «لااله الا الله، بابا گير عجب آدمي افتاديم ها، خُب حالا بيا،‌بعد دوباره بر مي گرديم…»

حالا ديگر ساكت و بي حركت روي زمين خوابيده بودند،‌چون منور درخشاني توي سينه ي تاريك آسمان مي درخشيد و زمين را روشن مي كرد. منور كه خاموش شد، دوباره گلوله بود كه مثل غنچه هاي آتش توي سفر دشت مي شكفت، و آن وقت صداي مرتضي بود كه به سختي از پشت ديوار غرش انفجارها، شنيده مي شد: «قاسم. سيم چين را مي اندازي يا خودم بيام؟»

… و حالا نشسته بود توي ايستگاه صلواتي و صورتش را گرفته بود روي بخار حليم كه توي سوز سحري مي ماسيد. چند نفر از تازه واردها دور بخاري هيزمي جمع شده بودند و يكي دو نفر هم، همان جا مشغول  خوردن حليمشان بودند. پيرمرد ماهيتابه ي پر از روغن داغ را كه جلزولز مي كرد، روي كاسه هاي پر حليم گروه گشتي تازه وارد خالي مي كرد، به قاسم كه رسيد گفت:

ــ «اي بابا، نخورده اي كه هنوز، روغن  داغ برايت بريزم؟»

جوان گفت: «قربان دستت پدرجان» و پيرمرد ماهيتابه ي روغن را خم كرد روي كاسه ي حليم.

ــ «بس است؟»

ــ «قربان دستت!»

پيرمرد كاسه ي قاسم را جلو تر گذاشت و گفت: «پس بخور، دوباره اين روغن داغش كرد، مي چسبد، بخور.»

مي خواست برود، اما باز دلش طاقت نياورد و گفت: « اگر سردت است، برو كنار بخاري، باز آن جا بهتر است…»

قاسم نمي شنيد، يا مي شنيد، اما نه صداي پيرمرد را، انگار كه صداي مرتضي بود، خش دار، خسته و سرمازده.

ــ «اگر مي دانستم كه اين جور اذيت مي كني…»

مرتضي را مي شناخت يك دنده بود، مخصوصاً كه جان مادرش  را هم قسم خورده بود. قاسم مي دانست، مادرش يعني همه چيزش، پس چاره اي  نداشت،‌بايد سيم چين را مي انداخت. تسليم شده بود، دست بر كيف ابزار برد… اما نه … اما سيم چين نبود، واقعاً نبود؟ پس چه؟‌مرتضي باور نخواهد كرد، حتماً باور نخواهد كرد.

با صداي فرو خرده اي ناله كرد: «مرتضي سيم چين نيست، فكر مي كنم جا گذاشتيمش.» مي دانست، مرتضي باور نكرده بود.

ــ «اذيت نكن قاسم.»

ــ«نيست، باور كن نيست.»

ــ «الله اكبر، بابا، قاسم ببين چه بازي يي درآورده اي.»

ــ «مي گويم نيست. به ابوالفضل نيست.»

ــ «پس چه كار كنيم؟»

ــ «من با موتور مي روم و مي آورمش.»

ميان راه، در جاده ي تاريك و گل آلود،‌موتور با چراغ خاموش روان بود و در اين ميان به خودش لعنت مي فرستاد، اصلاً چرا او را تنها گذاشته بود؟ توي آن غوغاي گل و گلوله، گرچه، كار ديگري نمي توانست بكند. در انتهاي راه صداي انفجارهايي شنيده بود، اما براي دل خوشي خودش هم كه بود، در نوار جاده پر پيچ. با خود زمزمه مي كرد: «نه، مرتضي طوري نمي شود، ان شاءالله گلوله به آن جا ها نمي خورد،‌ اما مثل اين كه يكي از انفجارها كنار تير چوبي سيم مخابرات بود،‌ خدايا خودت كمك كن، خدايا خودت كمك كن…»

«…برادر كمك كن، خدايا عمرت بدهد… كمك كن تا اين ديگ حليم را بياوريم بيرون.»

ــ «پر است؟»

ــ «نه خالي است، مي خواهم ديگش را بشويم …»

صداي نرم و كشدار پيرمرد بود كه ديگ خالي از حليم را مي برد براي شستن، يكي دو بسيجي كنار منبع آب،‌دست و صورتشان را مي شستند. يكي شان آمد كنار بخاري و با چفيه صورتش را خشك كرد و ديگري هم، مي خواست داخل شود كه پيرمرد را ديد، با يكي ديگر ديگ خالي را مي برد كنار منبع آب، نگاهي به داخل ديگ كرد و گفت: «سلام عليكم. حليم بوده پدرجان؟»

و پيرمرد گفت: «ها، اما شرمنده تم.»

ــ «دشمنت شرمنده باشد پدرجان»

قاسم كه هنوز كاسه ي حليم جلويش بود به جوان گفت:‌بيا برادر، اين حليم دست نخورده است.»

ــ «نه برادر، قربانت.»

ــ «بيا، تعارف نكن، من نمي توانم بخورم.»

پيمرد، صاحب صدا را شناخت، در همان حال كه دستش را به ديواره ي ديگ مي كشيد، گفت: «بالاخره نخوردي؟» و بعد رو كرد به جوان و گفت:‌«برادر برو بخور، او نمي خورد،‌اگر هم سرد شده،‌مي خواهي گرمش كنم برايت؟»

ــ «نه همين طور خوب است.»

جوان رفت كنار قاسم و همراه ديگرش را هم كه كنار بخاري ايستاده بود،‌ صدا كرد: «بيا، بيا جعفر كه روزيمان اين جاست.»

ــ «تو شروع كن من هم مي‌‌آيم. اين لباس ها بدجور خيس شده اند.» …لباس هاي خيس … موتور بي حفاظ … سوز سرد بيابان … سيم چين …

به موضع كه رسيده بود، لباس هاي خيسش را عوض كرده بود، سيم چين را برداشته و بلافاصله پريده بود روي موتور، هر چه صدايش كرده بودند تا صبر كند كه يك نفر با او بيايد، بي قايده بود، دوباره مسير گل آلود جاده را طي كرده بود. از دور مي ديد،‌حجم آتش گلوله باران دشمن سبك تر شده و صداي انفجارها كم‌كم فرو مي نشست. نور مهتاب هم از پارگي ابرهاي سياه، روي تپه هاي خيس مي نشست و دشت و تپه هاي عريان را كمي روشن مي كرد.

آن وقت كه به تير چوبي سيم مخابرات رسيده بود، از دور مرتضي را صدا كرده بود. نه جوابي و نه صدايي، اگر هم جواب مي آمد، گرگر اگزوز موتور آن را مي بلعيد. موتور را در چندمتري تير چوبي رها كرده بود و فرياد زده بود: « مرتضي … مرتضي سيم چين را آورده ام. مثل اين كه ديگر گلوله نمي زنند. خسته شدند حيوان ها … مرتضي … بود كه هيكل بيجانش از پهلو به تير چوبي تكيه كرده بود. هنوز تنش گرم بود و خون در مسير سينه آغشته به گل و لايش راه باز مي كرد روي زمين. يكي از دست ها، فك پايين و دست ديگر،‌جمجمه‌اش را محكم در جاي خود بدهد و … دو سر سيم قطع شده در ميان دو فكش،‌وسط دو دندان …

و در اين كنار، قاسم بود كه پنجه هاي كرخ شده از سرمايش، سينه ي گل آلود بيابان را مي دريد و فريادش، پاره‌گي ابرهاي سياه را بيشتر مي كرد: «مرتضي…»

صداي جواني كه محلي مي خواند، ايستگاه صلواتي را آكنده بود. يك دسته پرنده از بالاي سر ايستگاه عبور مي كردند. قاسم برخاست. صبح شده بود
«اتصال» 1
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  اتصال به عبودیت کامل

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان