امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمــآن داماد اجاره ای ...! ته خنده ...! عاشقانه + طنز

#21
عکس شخصیت هاشو نمیزاری؟
رمــآن داماد اجاره ای ...! ته خنده ...! عاشقانه + طنز 3
پاسخ
آگهی
#22
عالیییییییییییییییییییییییییییی
پاسخ
#23
ای بابا پدرم در میاد اینو بخونم 6سال بعد تمومش میکنمrdingrding

ای بابا پدرم در میاد اینو بخونم 6سال بعد تمومش میکنمrdingrding
Heart یوسف در چاه افتاد تو در دل من یوسف عزیز مصر شد تو عزیز من Heart
پاسخ
#24
حیف که تموم شد
کاش بازم ادامه داشت
پاسخ
#25
(27-07-2014، 18:52)[ :: Sмιℓєу Gιяℓ# :: ] نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
مامان _راحیل شوهرت اومد بدو برو استقبالش 
از اتاقم اومدم بیرون و بدو درو باز کردم و رو بالکن منتظر ایستادم ، الان من که می خوام برام استقبال باید گل دستم بگیرم ایا؟....خخخخ مامان هم گیرمون اورده 
شهرام ماشینشو پارک کرد و از پله های خونه اومد بالا ، با دیدن من لبخند زد ، فکر کنم برا اینه که یه خورده اپن جلوش ایستادم ، اخه به غیر از روز عقد دیگه لختکی ( لختکی از دید راحیل سر لخت و لباس ازاده ...خخخخ )جلوش نایستادم 
دستشو اورد جلو ، منم دستمو بردم جلو با هم دست دادیم 
_سلام خوشگلم ، خوبی؟ 
ها ، با من بود؟ یه چشممو بستم و یه چشممو باز نگهداشتم و بهش گفتم 
_با منی؟ 
_اره عزیز دلم ، اره عسلم 
با دستم سرمو خاروندم 
_مطمئنی با منی؟
_هنوزم خجالت می کشی از من ؟ بابا ما با هم محرمیم ، اگه من با تو راحت نباشم با کی راحت باشم نازنینم 
نازنینم؟ها 
سرشو اورد کنار صورتم و خواست صورتمو ببوسه 
_عجب خنگی هستی تو دختر ، مامانت کنار در ایستاده ، چرا انقدر جفنگ می گی؟ 
بعد لپمو بوسید
از فکر حرفش اومدم بیرون و رفتم تو خلسه بوسش ،چه باحال بود ، عجب حسی ، لامصب مثل قرص اکسه ، دوپس دوپس دوپس دوپس 
با ابروش اشاره زد 
من _جوووون
دوباره با ابرو یه لبخند که در حال مهار کردنش بود اشاره زد 
_چی میگی عشقم ؟
هنوز تو خلسه بود که نامرد یه نیشگون محکم از دستم گرفت ، با صدای بلند گفتم 
من _چته ...... (اوه اوه مامان اینجاست ، اروم گفتم : بزغاله ....در ادامه بلند گفتم : ) عزیزم 
_مامان پشتت ایستادن اگه ولم کنی برم احوال پرسی 

به دستش که تو دستم اسیر بود نگاه کردم ، و سریع ولش کردم ، بی ابرو شدم رفت ، لابد الان پیش خودش میگه عجب ادم بی جنبه ایه این دختر ، خو چیکار کنم؟ دلم نمی خواست به غیر از شوهرم هیچ رابطه احساسی با کسی داشته باشم ، مگه بده؟
رفت کنارش و دسته گل رو داد به مامان ، مگه گل همراهش بود؟
_سلام مامان جون ، خوبی؟ یه روز ندیدمتون عجیب دلم براتون تنگ شده بود 
_سلام شهرام جان ، قربونت برم ، خوش اومدی، منم دلم برات تنگ شده بود ، الان به غیر از راحیلم یه بچه دیگه هم دارم ... الهی شکر
بیا میگم خودشیرینه میگین نه ، یعنی ادم انقدر چاپلوس؟ فکر کنم برای مصاحبه دکتری هم که رفته بود به مصاحبه کننده ها فقط چاکرم مخلصم گفت که قبول شد ..... شهرامو بی خیال ، ننه ما رو ببین چطور چسبیده به این پسره نچسب ... از حسودی دارم می ترکم 
مامان شهرامو بغل کرد و یه طرف صورتشو بوسید که پریدم بینشون و به زوربا باسنم شهرامو انداختم کنارو تو بغل مامان رفتم 
_چته بچه ..... در گوشم اروم گفت .... بزرگ شدیا ، هنوزم بغل میخوای؟
هیــــــن ... بیا اینم از مادرمون یعنی کشته احساسات غلیظ قلبیشم 
_شهرام جان مادر بفرمائید تو ، چرا اینجا ایستادی ،راحیل شوهرتو تعارف کن بیاد تو ، سرپا نایستین خسته میشه 
من بچه سرراهیم ، من می دونم 
مامان رفت تو خونه ، من موندم و شهرام 
_خدا رو شکر حدااقل زن خوب نصیبمون نشد ، یه مادر زن خوب نصیبمون شد 
با مشتم محکم زدم تو شیکمش و برگشتم تو خونه 
صداشو شنیدم که گفت 
_بشکنه دستت راحیل ، مگه بوکسوری زن؟ صبر کن کمربندمو در بیارم 
هارتو پورت اضافش بود ، کیف کردم زدم تو شکمش 
شهرام با بابا هم خوش و بش کردو رو مبل بغلیش نشست ، رفتن سر بحث شیرین کارای شرکت ، منم شهرامو ادم حساب نکردم و رفتم اشپزخونه ببینم مهرانه خانم چیکار میکنه ، اخه هدف از اومدن شهرام این بود که با مهربان نره بیرون .... من خیلی خبیثم 

یه نیم ساعتی برا خودم چرخیدم که مامان صدام زد و گفت شهرامو ببرم اتاقم تا استراحت کنه ، نکه اقا کوه کنده بود الان اون همه کار رو دوشش سنگینی می کرد ، پسره مفت خور رو صندلی چرخون امپراطوریش نشسته و به اینو اون دستور می ده این کجاش خسته کنندست ، یه چند بار دیگه هم صدام کردن که نرفتم پیششون اما دیدم ضایست به خاطر شهرام ، مامانمو تحویل نگیرم ، رفتم سمت سالن 
شهرام _نه مامان جان باور کنین زیاد خسته نیستم 
_شوخی میکنی مادر؟ صبح تا حالا سرپایی ، راحیل کجا موندی پس
رفتم کنارشون 
_یک ساعت دارم صدات می کنما ، زود باش شهرام جانو ببر تو اتاقت 
چه شهرام جونی هم میگه مامان ، من که می دونم علت اصرار مامان چیه ، مثلا می خواد روابط زن و شوهری منو شهرام رو مستحک کنه ، نمی دونه این خانه از پایبست ویران است البته از دید شهرام ،وگرنه من که مشکلی با قضیه ندارم 
بالاخره شهرام بلند شد و همراهم اومد، در اتاقمو باز کردم 
_بفرمائید 
_چه معدب 

خواستم در و ببندم و خودم برم که یاد تصمیمم افتادم ، راحیل چه تصمیمی با خودت گرفتی؟ تصمیم گرفتم هر جوری که هست کاری کنم که شهرام از خر شیطون پیاده بشه و دیگه حرف از جدایی ، دست درازی نکردن و مهربان نزنه ، هر چی باشه منم رو شوهرم غیرت دارم ، وقتی میبنمش دلم اب میشه ،والا 

رو تختم نشست منم رو مبل روبروش نشستم 
_چقدر زود اومدی 
به ساعتش نگاه کرد ، ساعت 6 بود ، کو تا شب
_خونه بیکار بودم ، اااااا دیدی چطور قرارم با مهربان بهم خورد ، باید هماهنگ کنم یه روز دیگه بریم بیرون 
من فحش کصافط رو خیلی دوست دارم ... ای شهرام کصافطططط 
خودشو ول داد رو تخت 
_اخی ، داشتم له می شدم از خستگی 
یه چیزی هی انگولکم می کرد برم کنارش رو تخت بخوابم 
از رو مبل بلند شدم و کنارش لبه تخت نشستم 
هیچ حرفی نزد ، منم حرفی برای گفتن نداشتم ، خب حالا چیکار کنم؟ اها .... دستمو کشیدم بالای سرم و یه خمیازه الکی کشیدم 
_اخی خسته شدم 
شپرت خودمو پرت کردم رو تخت ..... اخه حرکت انقدر ضایع؟ 
تختم گوشه دیوار گذاشته بودم ، یه تخت دو نفره ، چون عادت به ملق زدن داشتم برا همین تخت دو نفره خریده بودم ... هنوز به اندازه کمتر از یک متر بینمون فاصله بود .... یهو چرخیدم طرفش.... اون هم مثل ترقه از جاش پرید و با اخمی که به نظرم تصنعی بود گفت 
شهرام _چته خانم جون؟ مگه نگفتم به چشم بد به من نگاه نکن ؟ مگه نگفتم به من دست درازی کن ؟
یعنی اجازه دست درازی داد؟ اخ جون 
شهرام _یعنی دست درازی نکن 
با پام یه لگد محک به پهلوش زدم و از رو تخت بلند شدم ، پسره الاغ ، خیلی بهم برخورد ،یه دست به لباسم کشیدم و از اتاق اومدم بیرون ، چند قدم بیشتر فاصله نگرفته بودم که ... اخه الان وقت جا خالی کردنه؟ نه که نیست ، برگرد راحیل ... اصن اتاق خودمه دلم می خواد رو تختم بخوابم 

دوباره در اتاقو باز کردم و رفتم تو ، نامرد داشت می خندید 
این دفه از گوشه دیوار خودمو پرت کردم رو تختم و با باسن ودستو پام شهرامو از تختم انداختم پایین ... اخی دلم خنک شد ...موقع افتادن یه اخ بلند گفت که از ترس رفتم لبه تخت .... پسره دیونه دلشو گرفته بود و می خندید ، فکر کنم کارای عاشقانه روش جواب نمی ده ، باید با تنبیه بدنی ادمش کنم 
همچنان می خندید 
_خیلی وحشی هستی راحیل
_وحشی خودتی 
ملق زد و به شکم رو زمین خوابید 
_نمی گی یه موقع دستو پام بشکنه ؟
_نه خیرم نمیگم ، تخت خودمه دلم می خواد ، اصن چار دیواری اختیاری ، مشکلیه؟
دوباره طاق باز ( به پشت ) شد و همونجور که رو زمین دراز کشیده بود از تخت فاصله گرفت ... اما در یک حرکت انتحاری دست من که لبه تخت دراز کشیده بودم و نگاش می کردم و رو کشیدو افتادم .........


_ خدا بگم چیکارت کنه ، کمرم نصف شد 
با خنده گفت 
_جواب های هویه 
بازم خندید، فکر کنم مرض خنده گرفته پسره مرض گرفته ، ملت میان تو نامزدیشون فیلم هندی میسازن ، حالا این اقا منو از تخت پرت کرده پایین و به ریشم می خنده ، ماچ و ناز کردن بخوره تو سرت نکبت ، حداقل بغلم می کردی ، ای خدا بگم چیکارت نکنه 
اولش که افتادم گفتم گریه کنم شاید یه خورده احساسشو نشون بده اما بعد گفتم یه موقع تحویلم نگیره برام تا قیام قیامت کافیه ، فکر کنم چپ می رفت راست می رفت این کارو به روم می اورد پس همون بهتر طبیعی برخورد کردم 

به پهلو چرخید و دستشو ستون سرش کرد 
_میگم راحیل ، من مسافرت می خوام 
کمر دردم و بی خیال شدم 
_وا ، تازه یه روزه که تعطیلات عید تموم شده 
_نوچ ، نمی فهمی دیگه ، مزه تعطیلات اینه که ناغافل باشه ، تعطیلات اگه از قبل مشخص باشه مزه نمی ده ، پس یه روز سر همه رو جمع می کنم و برنامه یه مسافرت مشتی رو می چینم 
_من نمی تونم بیام 
یه ابروشو انداخت بالا 
_اونوقت چرا؟
_باید برم سر کار 
یه تک خنده که دقیقا مثل هندل بود زد 
_هیچ کس هم نه تو ، اصلا جونت برا کار در می ره 
از رو زمین بلند شد و نشست و شروع کرد به قلقلک دادن من ، منم که به اندازه یه سر سوزن قلقلکی نبودم دستامو زیر سرم جمع کردم و سرمو بهش تکیه دادم و بعد دوتا ابروهامو انداختم بالا و با تمسخر نگاش کردم 
وقتی دید نمی خندم با دو تا دست زد روی شکمم که یه خورده دردم اومد ، بیا اینم از نوازشش ..اومدم نیم خیز بشم که سریع از جاش پرید و دوید سمت در و خندید ... حرصم در اومد اما برا اینکه حرصش در بیاد گفتم 
_کتک بچه صلواته جوجو 
خخخخخخ... فکرکن من به این بابا لنگ دراز گنده بک گفتم جوجو
_باشه پس میام یه خورده بیشتر صلوات بفرستم ، بلکه روحت شاد بشه 
سریع از رو زمین بلند شدمو رفتم پشت مبل 
_یعنی چی اقا شهرام ، چرا انقدر زود صمیمی شدین ؟ خوبه خودتون گفتین ... خندم گرفت ...مگه نگفتین دست درازی موقوف؟
اقا شهرامو از کجام دراوردم؟
_بله که گفتم ، اما از طرف تو دست درازی موقوفه ، من مجازم راحیل خانــــــــــم

خب ذهنم الان باید فحش بده؟ نه دیگه همش داره فحش می ده خسته شد بچم حالا می ریم تو کار تعریف کردن ، فحش کار بچه های بده " ای که من قربون شوهر ورپریدم برم " تعریفم خوب بود دیگه
خو حالا من باید بایستم تا این بهم دست درازی کنه ؟ هیـــــن چه کلمه بی تربیتی ای .... چی کار کنم ؟ فکر کن راحیل
_شهرام گوش کن صدای گوشی من نیست؟
حواسش پرت شدو گوشاشو تیز کرد 
_نه صدایی نمیاد 
_خوب گوش کن ، ببین رو تخته ؟
رفت کنار تخت 
_نه رو تخته ، نه صداش میاد 
دستمو کوبیدم رو پیشونیم 
_ای وای گذاشتمش روی میز کنار در ، همون میزی که بیرون از اتاقه ، صبر کن برم بگیرمش 
مثل جت دویدم سمت در که شهرام پی به نقشه شومم برد و اومد جلوی در 
ای خدا ، چقدر من باید فکر کنم ، راحیل حالا می خوای چه غلطی کنی؟ .... یافتم 
_شهرام سوسک 
با جیغ پریدم رو مبل 
_کو ، کجاست ؟ چرا نمی بینمش 

در واقع من از سوسک نمی ترسم ، اما اینجور که فهمیدم زنا برا شوهراشون این جوری ناز می کنن ، جیغ میکشن ، بعد بیهوش میشن ..... من که مثل بقیه دخترا از سوسک نمی ترسم اما باید دقیق عمل کنم ، پس فیلم بازی میکنم ، با اینکه عرضه بی هوش شدن روهم ندارم اما جیغ که می تونم بکشم ، بعد بپرم تو بغل شهرام ، بعدم یه صحنه هایی درست میشه که برا سن شما خوب نیست ، روتونو اونور کنین ، والا خیر سرمون زن و شوهریم ..... حالا بگیم من به شوهرم محرمم ، شما که محرم نیستین ، می خواین این صحنه ها رو ببینین که چی بشه؟ نکنین این کارو ، خوشتون میاد یکی تو زندگی شما سرک بکشه؟.....
اما ... اما و هزار امای دیگه ، من دلم رئوفه و می خوام شما همه صحنه ها رو ببینین ، پس مجبورم نپرم بغل شوی عزیزم ، ای خدا چقدر دل رحمم ... 

_اونجا ....زیر مبل کنار پنجره 
هر کاری کردم که گریم دربیاد دریغ از یک قطره اشک ...چیکار کنم گریم در بیاد .... وای اگه شهرام از دستم بره چجوری شوهر پیدا کنم ؟ تو این قحطی شوهر ، تو این در بدری ، اقا دخترا چیکار می کنن ، چرا شوهر نیست ، مسئولین چرا فکری تو این زمینه نمی کنن؟ گریم در اومد ... الهی من بمیرم برا دخترا ، چقدر زجر می کشن 
با صدای بلند گریه کردم 
شهرام هول شد 
_راحیل نترس الان پیداش میکنم 
هی از اینور می رفت به اونور اما سوسک بینوا رو پیدا نمی کرد 
یه خورده دیگه گریه کردم اما مغزم ارور داد ... بدبختی رو ببین اخه الان وقت هنگ کردن مغزم بود 
این دفعه شروع کردم به فین فین کردن ، فکر کنم الان می پره بغلم می کنه 
_راحیل پس سوسکه کجاست ؟ نیست که 
وقتی سوسکو پیدا نکرد بی خیال شد و دستمو گرفت و منو از اتاق برد بیرون ، خب خدا رو شکر یادش رفت 

.........

یک ماه از عقدم میگذره ، تو این مدت حتی یک بار هم نرفتم خونشون اخه پارمیدا جون و پدر جون دو روز بعد عقد برگشتن ژاپن ، البته با کلی عذر خواهی به خاطر اینکه خونشون دعوتمون نکردن و این حرفا، بعد از رفتن اونها هم که شهرام نگفت برم خونش .. اکثرا شهرام خونه ما بود ، به عبارتی چتر باز قهاری بود برا خودشو وما نمی دونستیم ، تو شرکت هم اذیتم میکرد ، تا مهربان رو میدید باهاش گرم می گرفت ، خونه هم که سر به سرم میذاشت ، خودش که خیلی لذت می برد ، اما من .....

تو اون یه ماه هر کاری کرد نتونست برنامه سفرمونو ردیف کنه ، اما بالاخره همه چیز ردیف شد و قرار شد ما و عمو اینا با چند تا از دور و اطرافیان برای یک هفته بریم کجا؟ .... افرین شمال 
وقتی برنامه شمال ریخته شد بابا گفت همه بریم ویلای خودمون و عمو اینا که کنار هم بود و همه جا می شدن اما شهرام یک کلام گفت که همه چیز سفر به پای خودشه و مهمونا باید برن ویلای خودشو باباش ، هر چی هم بابا اصرار کرد اون گفت نه ، بالاخره بابا راضی شد و قرار شد بریم ویلای شهرام اینا .
قرار بود صبح جمعه راه بیافتیم ، شهرام ادرس رو برا همه فرستاد تا خودشون بیان ، الکی هم وقت کسی گرفته نشه ... یک روز قبلش شهرام اومد دنبالم ، البته قبلش هماهنگ کرده بود.

شهرام یه گوشیم زنگ زد و خودش تو ماشین منتظرم موند ....با ارامش لباسامو پوشیدم و مثل همیشه بدون برداشتن کیف از خونه اومدم بیرون .
با دیدنم از همونوطور که تو ماشین نشسته بود در جلو رو باز کرد ، منم سوار شدم 
_سلام 
_سلام خوبی؟ چرا نیومدی تو خونه؟
_ممنون ، همینجوری حسش نبود
ماشینو روشن کرد و راه افتاد 
_قراره کجا بریم؟
_خرید و یه جای خوب
_خرید چی؟ چه جای خوب؟
_صبر کنی بهت میگم 
نیم ساعت ساکت موندم که جلوی خونه ای که براش خریده بودم نگه داشت 
_چرا اینجا اومدی؟
از ماشین پیاده شد 
_بیا بریم بالا بعدا بهت میگم 

از ماشین پیاده شدم و همراه شهرام که منتظرم ایستاده بود رفتم درون ساختمان ، نگهبان نبود .
سوار اسانسور شدیم و شهرام دکمه 10 رو فشار داد ، ترجیح دادم منتظر بمونم و حرفی نزنم 
طبقه دهم از اسانسور پیاده شدیم و شهرام با کلیدی که درون جیب شلوارش بود درو باز کرد ، کشید کنار و تعارفم کرد برم داخل 
همچنان بی صدا بودم ، قدم گذاشتم تو خونه ، اینجور که فهمیدم این واحد پنت هاووسه چون توی این طبقه فقط همین واحد بود ، بقیه طبقات هم دو واحدی بودن .

_خوش اومدی به خونه من 
خونه شهرام؟
_اینجا خونه توهه ؟
_اره دیگه ، خونه منه .... من برم زیر کتری رو روشن کنم تو هم یه چرخی تو خونه بزن 

به حرفش عمل کردم ، خونه قشنگی بود ، فکر کنم حدود 500 متری میشد ، اولین دری که باز کردم اتاق خواب بود ، حدود 40 متر ، رنگ بندی اتاق ابی فیروزه ای بود ، یه تخت دو نفره وسط اتاق بود که سرش چسبیده بود به دیوار و رو به پنجره قرار داشت ، رو تختی ابی فیروزه ای طرح دار داشت با رگه های طلایی . پنجره سر تاسری که بینش با دیوار دو متری جدا میشد ، پردههای ابی فیروزه ای با رگه های طلایی ، سیستم صوتی و تصویری بین دو پنجره و چسبیده به دیوار و روبروی تخت قرار داشت ... یه مبل کار پنجره بود ... دراور ، کمد لباسا که به سختی پیداش کردم چون با طرح دیوار کار شده بود همه رو به پنجره و کنار تخت قرار داشتن ، اتاق رو رد کردم و پنجره که بیشتر شبیه به در بود رو باز کردم و رفتم روی تراس ، تراس 40 متری که مشترک با چند اتاق بغلی بود اما با نرده جدا شده بود ، تنها چیزی که در مورد این اتاق می تونستم بگم ، اینه که عالی بود . 

از اتاق اومدم بیرون ، 4 اتاق خواب دیگه هم داشت که ساده تر از اتاق اول چیده شده بودن ، اما این اتاق ها رنگ بندی گرم داشتند . کتابخونه جالبی هم داشت چند تا گلدون گل زینتی گوشه های اتاق بود، یه میز مستطیل وسط اتاق که سه تا صندلی کنارش قرار داشت ، روی میز کتاب قطوری بود ، رفتم جلو ، روی کتاب نوشته بود " مدیریت کیفیت جامع " ، من که این چیزا حالیم نیست ،کتاب خونه پر بود از کتاب ، بچم برا خودش مخیه ..... اینجور که فهمیدم کل خونه با پنجره های سرتا سری پوشیده شده بود و این حالت نمای خونه رو قشنگتر کرده بود . اها درون هر اتاق هم سرویس بهداشتی بود .

دیگه از خیر توصیف نشیمن و پذیرایی و اشپزخونه می گذرم ، اما مهمتر از همه اینا ، حمام اتاق شهرام بود ، خیلی بزرگ نبود اما فوق العاده خوشگل بود ، انقدر دهنم اب افتاده بود که بیا و ببین ، جون می داد ادم اینجا بیاد پیک نیک ، بس که ترو تمیز و شیک بود .
در کل میشه گفت چیدمان خونه سلطنتی و گرم بود و صد در صد کار دکوراتور ، چون عمرا شهرام از این سلیقه ها داشته باشه .
قبل از اینکه برگردم کنارشهرام دوباره رفتم تو اتاقش و پریدم رو تخت ، اوه این شهرام کصافط چه کیفی میکنه رو این تخت ... کوفتش بشه الهی ، من این تختو می خوام ... همچنان مثل اسب می پریدم و از سنم خجالت نمی کشیدم که چشمام به در اتاق افتاد ، شهرام یک دستشو به در تکیه داده بود و دست دیگشو به کمرش زده بود ، نگاش هم فکر کنم یه چیزی بین خنده و لذت بود ، دقیقا نمی دونم . 
یهو هول شدم . تعادلمو از دست دادمو پرتاب شدم پایین .... فکر کنم تخت نامرد جاخالی داد ، وگرنه من پرش کنده قهاریم به جون شما ... شهرامو نمی تونستم ببینم 
_ای خدا 
صدای دویدن شهرام به گوشم رسید ، اومد کنارم و پامو گرفت تو دستش 
با جیغ دستشو از پام جدا کردم 
_تورو خدا دست نزن ، وای مامان دارم می میرم 
_د بگو چی شده؟ 
پاچه شلوارجینمو با بدبختی کشید بالا ، یعنی منو بکشن دیگه از این لوله تفنگیا نمی پوشم 
_اخه اینم شلواره تو می پوشی؟ تمام جونتو بیرون انداخته ، پاچشو هم نمیشه کشید بالا 
گریم در اومد 
_خب چیکار کنم ، خیلی قشنگ بود ، حیفم اومد نخرمش 
_یعنی در هر شرایطی باید جواب منو بدی دیگه 
پامو نگاه کرد 
_سر درنمیارم ... نگاهم کرد ... پات شکسته ؟ خیلی درد داره؟
با صدای بلد فریاد زدم 
_غلط کرده بشکنه ، من فردا می خوام برم مسافرت ، حالا چیکارکنم؟
پامو ول کرد و خودشو ول داد رو زمین و خندید 
_تو که میگفتی کار داری و این حرفا؟
_به هر حال حالا که مرخصی داریم نمی تونم تو خونه بمونم که 
_اها از اون لحاظ ، راستی چایی رو گذاشته بودم تو حال که صدای بپر بپر شنیدم و اومدم اینجا .. خوش گذشت ؟ 
_وای شهرام ، چه تخت با حالی داری ، ادم کیف می کنه 
_اگه می خوای برا تو 
یهو احساس کردم که یه چیزی مثل برق از پام گذشت 
_وای پام داره می ترکه ، شهرام دارم می میرم 

شهرام با ترس از جاش بلند شد و دستشو گذاشت پشتم ....یه وقت نگین دختره ندیدست ها ، اما ...." اخ جون می خواد بغلم کنه "... چشاتون رو ببندین لطفا ، اونجا خانواده نشسته ؟ 
محکم زد پشتم 
_پاشو رو پات بایست ببین خیلی درد می کنه یا نه 
یکی تو ذهنم شکست عشقی خورد 
دستشو با دستم شوت کردم کنار پسره بی لیاقت .... اومدم رو پام بایستم که از درد جیغ کشیدم و دوباره رو زمین نشستم 
_ای بابا ، خیلی درد میکنه؟ ....کلافه بود ... صبر کن زنگ بزنم اورژانس بیاد 
گوله گوله اشک می ریختم 
_تا اورژانس بیاد که من می میرم 
_پس چیکار کنم ؟ 
یه کوفتی کن دیگه 
_زیر بغلمو بگیر تا بلند شم و با هم بریم 
نمی تونستم بگم بیا بغلم کن وقتی که خودش نمی خواد 
زیر بغلم و گرفت و با بدبختی سوار اسانسور شدیم ، طبقه 9 اسانسور ایستاد که یه دختر خوشگل و جیگر اومد داخل 
_ اوا سلام شهرام جان خوبی؟
_سلام کتایون جون تو خوبی
این کیه؟ اسانسور اومد راه بیافته که یه تکون شدید خورد در نتیجه چون دست شهرام زیر بغلم شل شده بود من بی نوا سر خورد پایین و جیغ کشیدم و گریم شدیدتر شد.
_راحیل چی شد
انقدر درد داشتم که یک کلمه هم نمی تونستم حرف بزنم ، فقط گریه می کردم 
شهرام که دید حالم بده ، یک دستشو برد پشتم و دست دیگش رو گذاشت زیر پام تا به حول و قوه الهی بغلم کنه که ناگهان کتایون ذلیل مرده اومد از یه سمت دیگه زبر بغلمو گرفت، شهرام هم که دید کتایون اومده کمکش کنه دستشو از زیر پام برداشت و کمکم کرد بایستم . نتیجه این شد که کتایون نذاشت من کامروا از این دنیا برم ، یادمه از قدیم میگفتن همیشه نفر سومی هست که یک رابطه زیبا و شاعرانه دو نفره رو خراب میکنه ... خدا ازش نگذره 

کتایون به من نگاه کرد 
_ چی شده عزیزم .... به شهرام نگاه کرد .... برا پاش مشکلی پیس اومده؟
شهرام محکم تر بغلم کرد که دلم یه خورده گرم شد 
_اره مثل اینکه پاش شکسته ..... به من نگاه کرد .... راحیل عزیزم خوبی؟
دلم می خواست بلند گریه کنم ، بگم خیلی ازت بدم میاد شهرام ، حالا اگه می پرسید چرا بدم میاد خودم نمی دونستم چرا ... فکر کنم شبیه اون زنایی شدم که تازه زایمان میکنن و افسرده می شن و از عالم و ادم بدشون میاد ... حالا قضیه منم شده مثل همونا فقط در انتظار زایمانم 
_اصلا خوب نیستم 
_تحمل کن الان می ریم بیمارستان 
کتایون _شهرام جان راحیل جون چه نسبتی باهات دارن ؟
مامور قبض روح تو .....بی تربیت خو از خودم می پرسیدی.... شهرام جون من بگو زنمه ...قربون پسر گلم برم 
_ از اشناها هستن 
خاک بر سرت ، حالا برا این دختره خنگ سوال نشده که من با این تیپم بغل این داداشمون چیکار میکنم؟
با کمک اون دونفر تا ماشین رفتم و سوار شدم ، از این دختره که یه کلام با من حرف نزد خداحافظی که نکردم هیچ ، تشکر هم نکردم ، بلکه اونجاش بسوزه ، دقیقا نمی دونم کجاش اما به هر حال یه جاش می سوزه دیگه !!!

ماشینو جلوی بیمارستان نگه داشت و از ماشین پیاده شد ، بعد اومد کنار من درو باز کرد و گفت 
_بدو بریم 
چی؟
_ دیونه شدی؟ پام شکسته 
با دستش کوبید رو پیشونیش و خندید 
_وای یادم رفت ، اون پرستار خوشگله که جلو در بیمارستان بود رو دیدم حواسم پرت شد 
دروغگو می ره جهنمو ، کدوم پرستار ؟ بگو خودم خنگم 
کنارم خم شد و بغلم کرد .... چی؟ بغلم کرد؟ .... اره بغلم کرد ....وای منو این همه خوشبختی محاله .... کفتر کاکل به سر وای وای .....اخ 
_پام درد گرفت 
انقدر سریع می دوید پام هی بازو بسته میشد همین باعث شد پام بترکه از درد 
_اخ اخ اخ ببخشید ، یواش تر می رم 
رسیدیم بیمارستان و با راهنمایی پرستار منو برد تو یه اتاق و گذاشت رو تخت ، دکتر هم بعد از چند دقیقه لطف کردن و تشریف اوردن ، حالا دکتر نگو طلا بگو ، یه چیزی میگم یه چیزی می شنوین ، جای برادری انقدر خوشگل و تو دل برو بود که بیا و ببین 
_سلام خانم ، مشکل چیه؟ 
همینطور فرت و فرت گریه می کردم 
_پام 
دکتر به شهرام نگاه کرد و خواست مثل یه مگس مزاحم بندازش بیرون 
_جناب بیرون تشریف داشته باشین 
_شرمنده دکتر جان ، بنده همسرشون هستم و می خوام کنار خانومم باشم تا نترسه 
دستمو محکم گرفت و مثل یه دشمن به دکتر نگاه کرد 
دکتر هم شونشو انداخت بالا 
_هر جور میل خودتونه .... رو شو به پرستاره کرد ... خانم پرتو برین وسایل شکستگی رو اماده کنین 
و بیارین اینجا 
یه قیچی برداشت و خواست شلوارمو ببره 
_نه ، تو رو خدا نبر اقای دکتر ، کلی قیمتشه 
خیلی خصیصم اما به خاطر قیمتش اینو نگفتم ، بیشتر به خاطر این بود که خیلی این شلوارو دوست داشتم 
_می فرمائید بنده چطور پاتونو معاینه کنم ؟
خوب شلوارمو در بیارم بعد معاینه کن.....هیــــــن خاک بر سر من کنن که اگه این حرفو جلو دکتر می زدم حیثیت برام نمی موند ....پس لال شدم 
_خانمم نگران نباش ، خودم میرم چند تا قشنگتر از اینو برات می خرم 
اقا من لال مونی گرفتم کارتو کن 
_باشه 
دکتر با قیچی شلوار عزیزمو پاره پوره کرد .....پامو معاینه کرد و از بدشانسی پام شکسته بود ، خیلی بد هم شکسته بود ...پامو گچ گرفتن و قرار شد یک ماه دیگه بازش کنن

......

تو ماشین شهرام نشسته بودم و به شهرام که تو سوپری بود نگاه می کردم ، هنوز نمی دونم شهرام می خواد با برنامه مسافرت چیکار کنه ، من حتی حاضرم با همین پای شکسته هم برم مسافرت 
در ماشین باز شد و شهرام نشست درون ماشین . یه کیسه پر از خرتو پرت دستش بود ... دو تا شکلات و اب میوه از کیسه در اورد و باز کرد و یکی رو گرفت سمت من 
_بخور جون بگیری 
_شکلات نمی خورم 
_چرا ، شکلات کلی انرژی داره ، بخور وگرنه همین جا غش میکنی ، قیافت زاره 
قیافه خودش بدتر بود ، فکر کنم اگه خودش نمی خورد همین جا پس می افتاد 
_نمی تونم بخورم ، صورتم جوش می زنه ، خودت بخور 
لبخند زد و یکی رو خودش خورد بعد هم به صورتم دقیق شد 
_صورتت که جوش نداره 
_الان نداره اما قبلا داشت ، بنده هم هنوز باید پرهیز غذایی رو حفظ کنم 
_اها 
دوباره درون کیسه رو گشت و یه کیک دراورد و باز کرد ، یه تیکه رو هم خودش خورد 
_اینو بخور 
کیکو گرفتم وخوردم 
_برنامه مسافرت چی میشه؟
دهنش پر بود 
_تو که با این پا نمی تونی بیای مسافرت 
بیای مسافرت یا بری مسافرت ؟ یعنی خودش می خواد بدون من بره؟
_خب
_خب به جمالت ، ما میریم مسافرت ، برا تو هم یه پرستار میگیرم ، نگران نباش
میکشمت اگه همچین غلطی کنی
هیچ حرفی نزدم ، شهرام از کیسه داروهام چند تا قرص دراورد و باز کرد و گرفت جلوی من 
_بیا اینا رو بخور ، الانه که درد پات شروع بشه 
قرصو گرفتم و با اب میوه خورم و دیگه در مورد مسافرت حرفی نزدم 

شهرام مستقیم منو برد خونه و این دفعه هم بغلم کرد ، اما اصلا کیف نکردم ، یعنی بد زده بود تو پرم و همین باعث شد که ذوق نکنم 
مامان با دیدنم یه جیغ بنفش کشید و از حال رفت ، شهرام منو گذاشت رو کاناپه و بدو رفت تو اشپزخونه و برا مامان اب قند درست کرد .... حالا بیا و درست کن ، مگه مامان به هوش می اومد ؟
من با اون پای علیل بلند شدم و رفتم پشتش رو ماساژ دادم ، شهرام هم به زور اب قند رو می ریخت تو دهن مامان ... بالاخره بعد از ده دقیقه مامان به هوش اومد 
_وای بچم ، بچم از دست رفت .... خدایا ....
سرشو اورد بالا و به شهرام نگاه کرد ، بعد هم سرشو چرخوند تا منو پیدا کنه اما وقتی ناامید شد دوباره افتاد رو مبل و با گریه گفت 
_وای خدا جون بچم ، بچم نیست ....بچمو از من نگیر 
وا ... مامان چشه؟ فوقش شهرام منو برده تو اتاق دیگه .چرا مامان اینجوری میکنه؟... زدم رو شونه مامان 
_مامان من اینجام 
مامان یهو چرخید و بغلم کرد که یه خورده خم شدم و به پام فشار اومد و بی صدا گریه کردم ، اخه اگه جیغ می زدم مامان همین جا سکته می کرد ...شهرام هم با دیدن وضع خرابم مامانو از من جدا کرد 
_مامان جون اگه اجازه می دین راحیلو بذارم رو مبل ؟
رو مبل دراز کشیدم و مامان یه عالمه میوه و شیرینی و شربت و اینجور چیزا برا تقویت من اورد 

بابا هم با دیدن پام کلی دعوام کرد که چرا مراقب خودم نیستم واین حرفا ....البته دیدم که یه خورده هم برا شهرام اخم کرد بالاخره من همراه شهرام بودم دیگه .....منم نشستم کلی اب غوره گرفتم ، اینم بگم من بچه ننه نیستم اما وقتی بابام جلو شوهرم دعوام میکنه من باید چی کار کنم؟ اگه گریه هم نمی کردم بابا با یه چوب می افتاد دنبالم ، حالا خر بیارو باقالی بار کن ...

اخرای شب دیدم شهرام زیر گوش بابا وزوز می کنه ، بابا هم هی میگفت نه ...نمی دونم چی میگفتن 
ساعت 6 صبح بود ، رو مبل توی سالن نشسته بودم و با لبای برچیده به مامان نگاه میکردم ، مامان سرشو از یخچال اورد بیرون 
_بازم که غمبرک زدی ، چته مادر؟ مگه دیشب با هم صحبت نکردیم ؟
حرف نزدم 
_ببین راحیل ، می خواستیم با هم بریم مسافرت که نشد ، حالا که پات شکسته نمی تونیم تو رو به دم خودمون ببندیم ، می تونیم؟ هر چی باشه شهرام شوهرته ، الان اختیار دار تو شهرامه ، هر چی هم به بابات احترام بذاره بازم اون همه کارته ، در ضمن ، یک ماهه عقد کردی همش به زور چند ساعت تو هفته میدیدت ، حالا این یه هفته لج نکن ، مثل ادم با شهرام برخورد کن ، بذار شیفتت بشه اون وقت می بینی تا دنیا دنیاس ولت نمی کنه ، پس مثل یه خانم رفتار کن ، افرین مامان جان 
هر چی که مامان می گفت به گوشم فرو نمی رفت ، من مسافرت می خواستم .......قرار شد بابا اینا و عمو اینا برن ویلای خودممون ، فامیلای شهرام هم کنسل شدن ، منو و شهرام هم که این یه هفته ای میریم خونه شهرام ، همه برنامه ریزی ها هم با شهرام بود 
مامان اماده جلوی من ایستاد ، شهرام و بابا هم از اتاق کار بابا اومدن بیرون 
بابا _خب شهرام جان ، راحیلو دست تو سپردم ، یه تار مو از سرش کم بشه من می دونم توها
_چشم من نوکر شما و راحیل هم هستم ، شما هم برین خوش بگذرونین 
چرا بابا بدون من می رفت مسافرت؟ مگه زور بود؟ خب میگفتن نمی خوایم بریم مگه چی میشد؟
مامان _راحیل جان خوب استراخت کن به خودت هم فشار نیار ، ... شهرام پسرم ، مراقب بچم هستی دیگه 
شهرام بدون حرف دستشو گذاشت رو چشمش ..... عجب خودشیرینیه ، اما از ابهتش خوشم اومده 
بابا _ساره خانم بریم که دیر شد 
شهرام چمدون رو برداشت و رفت بیرون تا بذاره تو ماشین 
بابا بغلم کرد و سرم رو بوسید 
مامان هم اومد بغلم کرد و محکم فشارم داد بعدش لپام بوسید 
با لبخند نگاهشون کردم 
_خوش بگذرونین ، مراقب خودتون باشین ، هله هوله نخورین یه موقع ، بازم خوش بگذرونین ، اها اروم رانندگی کن بابا ....لطفا 
شهرام برگشت و با یه کاسه اب و قران تا دم در رفت و منو تنها گذاشت 
اشکم در اومد و گریه کردم ....شهرام بعد از چد دقیقه برگشت ، وقتی دید گریه می کنم کنارم نشست 
_چته دختر خوب؟ چرا گریه میکنی؟
_منم می خواستم برم ، دلم براشون تنگ میشه 
_تو که چند سال تنها و دور از بابات اینا بودی ، اون موقع دلت تنگ نمیشد؟
_اون موقع مجبور بودم تنها باشم اما الان که مجبور نیستم 
_چرا مجبور نیستی، خیلی هم مجبوری ، با این پای شکسته کجا می خواستی بری؟ 
چشمامو بستم و دیگه حرفی نزدم 
_دو ساعت بخواب عزیزم ، بعدش باید بریم 
کمکم کرد رو مبل دراز بکشم و ملافه رو مرتب کرد ...خیلی زود خوابیدم 

.......

با احساس اینکه یکی شونمو تکون می ده از خواب بیدار شدم اما چشمامو باز نکردم 
_راحیل ، عزیزم ، بیدار شو وقت داروهاته ، پاشو خانم خوشگله 
بازم چشمامو باز نکردم 
_راحیل خانم ، پاشو خانمم 
اخی چه ناز صدام میکنه 
چشمامو باز کردم 
_وقت خواب ساعت 10 صبحه چقدرمی خوابی، بیا قرصاتو بخور 
قرصامو گذاشتم تو دهنم ولیوانو از شهرام گرفتم ، داشتم اب می خوردم که چشمام به ساکهای خودم افتاد ، لباسامو هم جمع کرده بود ، یعنی یواش یواش باید اماده رفتن میشدم 
شهرام رفت طبقه بالا و با لباسام برگشت پایین و کمکم کرد تا اونا رو بپوشم 
_زود بپوش که خیلی دیر شد 
_چه فرقی داره ، چه الان بریم چه یک ساعت دیگه بریم ، خونت که فرار نمیکنه 
_حالا دیدی یهو فرار کرد، اونوقت چیکار کنم؟ 
شهرام تمام خونه رو چک کرد و بعد کمک کرد تا من سوار ماشین بشم ، دوباره برگشت و ساکها رو اورد ، درهای خونه رو قفل کرد و رفتیم به سوی سرنوشت 
تو راه بودیم ، امینه نامرد این چند وقته اصلا حالی از من نپرسید ، امروز هم زنگ نزد که علت نیامدنمون رو بپرسه ، اینم دختر عموهه که من دارم؟
گوشیم زنگ خورد ، ای ول چقدر حلال زادست این دختر 
_بله 
شهرام صدای اهنگو کم کرد 
_سلام خانم ، خوبی؟
_به احوال پرسی شما 
_قهری راحیل؟ 
_چرا قهر نباشم ، یه زنگ نزدی حالمو بپرس 
_به جون تو چند بار زنگ زدم اما اقا شهرام برداشت گفت خوابی بعدا زنگ بزنم ، خوب من چیکار باید می کردم؟
_اشکال نداره ، دیگه قهر نیستم 
_خب حالا که مشکل حل شده چرا نیاومدین؟ 
_پام شکسته ، خبر نداشتی؟
_وای خدا ، جدی میگی؟ کی شکست ، الهی فدات شم ، خیلی درد میکنه؟
_دیروز شکست ، به زور قرص خوبم ، خدا رو شکر فعلا درد نداره 
_اخی پس برا همین نیاومدین ، الان کجایی؟
_داریم میریم خونه شهرام 
زیر چشمی نگاش کردم که با لبخند رانندگی می کرد 
_پس خوش بگذره ، تو که جای بهتری میری 
_اره خیلی جای خوبیه ، ایشاا.. قسمت تو 
_الهی امین 
فشار بی شوهر دخترا رو نابود کرده ، چه غلیظ هم گفت 
_دعا میکنم برات ، خیلی حرف زدی ، میخوام قطع کنم 
_عجب ادمی هستی ، من زنگ زدما ، پولشو خودم باید حساب کنم 
_منو تو نداریم ، کاری نداری خانم؟
_نه عزیزم خوش بگذره 
_همچینین ، خداحافظ
_بابای 
با لبخند گوشی رو قطع کردم 
_کی بود؟
_امینه 
حواصمو به خیابون دادم ، اینجا که مسیر خونه شهرام نیست 
_کجا داریم میریم؟
_یه جای خوب
_اذیت نکن شهرام ، کجا داریم میریم
_مسافرت 
_وای خدا جون ، جدی که نمی گی؟
_اتفاقا خیلی جدیم 
از خوشحالی داشتم بال در می اوردم 
_وای شهرام عاشقتم 
_می دونستم 
سریع از ادم اتو میگیره 
_نه منظورم اینه که خیلی ماهی 
_اینو که صد در صد هستم اما حرف اول همیشه درسته 
_حالا کجا میریم؟ 
_بعدا می فهمی خانم 
اگه نخواد چیزی بگه خودتو بکشی هم نمی گه ، خیلی از این کارش بدم میاد 
_بابا اینا می دونستن ؟
_نه ، یهویی شد 
_اها، راستی شهرام ، تو کی خونتو خریدی؟
_چهار یا پنج سالی میشه، چطور؟
_عجب ادمی هستیا ، ما این همه وقت گذاشتیم خونه پیدا کنیم ، اونوقت تو ساختمون که خودت خونه داری برات خونه پیدا کریدم اما تو یک کلام هم حرف نزدی
خندید 
_خب لو میرفتم دیگه ، نمی شد ، در ضمن یادت نیست اولین باری که اومدین خونه روببینین نگهبان با صمیمت سلام کرد؟
_وای اره ، می خواستم بپرسم اما یادم رفت 
_همین دیگه ، مشکلت اینه که هیچ وقت به چیزی دقیق نمی شی
_اما عجب شانسی اوردی که تو ساختمون خودت خونه گرفتیم 
بازم خندید 
_کجای کاری خانم ، شانس چیه؟ خودم اون خونه رو به امین پیشنهاد دادم ، بدبخت در به در دنبال خونه بود 
عجیب ما رو اسکل کرده بودا 
_حالا با درسو دانشگاه چیکا رمیکنی؟ یا شرکتی یا مثل الان تو مسافرتی
_دکتری با مقاطع دیگه فرق داره ، در ضمن من با استادا صحبت کردم ومشکلی برام پیش نمیاد 
اینم حرفیه 
دو ساعتی میشد که بدون وقفه می روند ، منم ساکت نشسته بودم 
درد پام دوباره شروع شده بود اما اونقدر نبود که بخوام جیغ و ویغ کنم ، فقط ابروهامو کشیدم تو هم و لبمومیگزیدم 
_به نظرت به بابات اینا بگیم که ما هم رفتیم سفر؟ 
دردم زیاد شده بود و حسش نبود جواب شهرامو بودم 
_خوابی راحیل 
سرشو چرخوند ببینه خوابم یا بیدار که با دیدنم هول شد 
_چته راحیل ، پات درد می کنه 
ماشینو کنار جاده نگهداشت و پیاده شد ، صندوق ماشین رو باز کرد ....درد پام واقعا نفس گیر شده بود ، شهرام در ماشین رو باز کرد و کنارم رو پاهاش نشست 
_ بیا این قرص و اب میوه رو بخور 
حالا که ناز می کشید می خوام براش ناز کنم ، برا همین قرص و اب میوه رو نگرفتم ، شهرام که دید حال ندارم ، قرصو گذاشت تو دهنم و کمک کرد اب میوه رو بخورم 
_اشتباه کردم ، نباید با این پا تو رو از خونه دور می کردم ، اگه بدتر بشه چیکارکنم 
بلند شد و ظرف اب میوه رو برگردوند صندوق عقب ، دوباره اومد کنارم و این بار روم خم شد ، حیف که حسش نبود ذوق کنم .... شهرام صندلی رو به حالت خوابیده تنظیم کرد 
_بخواب خانم ، فکر کنم یواش یواش بهتر میشی
مسکنها بی حالترم کردن و دوباره خوابیدم 

.......

_راحیل پاشو ، وقت نهاره 
از زور گرسنگی و صدای شهرام بیدار شدم 
_اخ مردم از گرسنگی ، کجاییم؟
_هنوز تو راهییم ، بیدارت کردم بریم نهار بخوریم 
از ماشین پیاده شد و کش و قوسی به بدنش داد 
نگاهی به اطراف انداختم ، یه رستوران گوشه خیابون تویه جای خوش اب و هوا بود 
_من که با این پا نمی تونم بیام 
_فکر اونجاشو هم کردم خانوم ، می ریم رو تخت میشینیم تو هم راحت پاتو دراز می کنی ، مشکل بعدی؟
_هیچی ، کمکم کن پیاده بشم 
استیناشو تا زد .....خیلی خوشگل شده بود ، تیپش مردونه و حمایتگرانه بود ، یه بلوز مردانه سفید و شلوار جین مشکی ..... صندلی رو به حالت نشسته در اوردم 
_ای کاش عصا می گرفتی برام 
_خودم عصات می شم خانوم 
با سرخوشی نگام کرد 
چه غلطا ، احیانا خود شهرامه ؟ 
_باشه پس بیا زیر بغلمو بگیر 
کمکم و کرد و از ماشین پیاده شدم ،کاملا تو بغلش بودم ، اروم با من قدم بر می داشت ، خیلی حس خوبی بود...... دو تا دختر شیک و خوشگل از رستوران اومدن بیرون از کنارمون رد شدن ، هر دوتا به شهرام نگاه کردن.... اونی که سمت من بود گفت 
_خدا شانس بده یکی بیاد ما رو هم اینجوری بغل کنه ، مردم چه شانسی دارن...نه تینا 
خودشو تینای ورپریده خندیدن و رد شدن 
شهرام با شنیدن حرفشون من بیشتر تو بغلش گرفت ، منم خرکیف تر شدم ، با اینکه خیلی الاغ بودن اما میگن عدو شود سبب خیر ، دستشون درد نکنه باعث شدن شهرام احساسشو نشون بده 
محوطه خیلی قشنگی داشت ، چند تا تخت بود که رو یکیشون یه زن و شوهر جوون با یه دختر بچه نشسته بودن که اروم حرف می زدن و می خندیدن روتخت بغلیشون هم چهارتا پسر نشسته بودن که هرهر و کرکرشون فضا رو پر کرده بود ، پسرا با دیدنمون سوت زدن و سرو صدا کردن که باعث شد اون زن و شوهر هم با لبخند نگاهمون کنن 
خندم گرفته بود از طرفی هم ذوق زده شده بودم ، شهرام که جو رو دید مثل جنتلمنا رفتار کرد .
رو تخت بغل دست پسرا نشستیم ، من پشت به پسرا و شهرام رو به اونها ....کباب کوبیده و چنجه سفارش دادیم و منتظر موندیم ....
شهرام هی به رو به روش نگاه می کرد و هی می خندید ، یهو صدای خنده همه بلند شد ، اینجا چه خبره؟
به پشت سرم نگاه کردم دیدم دوتا از اون پسرا دارن راه می رن یکیشون تو بغل اون یکی بود ، داشتن ادای ما رو درمی اوردن ، خندم گرفت 
_عجب بی شعورینا 
_اره ، الان می رم پدرشونو در میارم 
_چرا می خوای پدرشونو در بیاری؟
_اخه خوب ادای تو رودر نیاوردن 
اینو گفتو بلند خندید .......کصافط مسخرم کرده 
غذامونو اوردن و یه دل سیر خوردیم ، شهرام سفارش چای داد 
به تخت تکیه دادم وداشتم از فضا استفاده می کردم که اون زن و شوهر جوون با دخترشون اومد پیش ما 
زن _ سلام ، خدا بد نده ، پات شکسته عزیزم؟
نه دستم شکسته برا اینکه ریا نشه پامو گچ گرفتم 
_سلام ، بله 
شهرام و اون اقا دست دادن و خوش و بش کردن ...... تحقیقات ثابت کرده اگه دوتا مرد غریبه رو کنار هم بذاری مثل دو تا دوست قدیمی با هم خوش بش می کنن و حرف میزنن
_سلام خاله 
به دختر بچه نگاه کردم ، حدود 7 سالش می شد 
_سلام عزیزم 
_خاله می تونم رو پات نقاشی بکشم 
نه که نمی تونی ....اومدم جواب بدم که شهرام زودتر گفت 
_اره عمو جون ، نقاشی بکش ، فقط خوشگل باشه 
_چشم 
از مامانش یه ماژیک گرفت و نشست رو تخت و نقاشی کشید 
ماژیک داشتن تو کیفشون؟ مامان ورپریدش هم نگفت زشته ، حتی چشم غره هم نرفت ، مادر هم مادرای قدیم 
نقاشی دختره تموم شد و با لبخندی نگام کرد ، چشام که به نقاشی افتاد می خواستم از خنده روده بر بشم 
_اینا کین عزیزم؟
_این شمایین ( یه دختر کشیده بود ) ..... این هم عموهه .... (یه پسر کشیده بود که بی شباهت به زرافه نبود بس که گردنشو دراز کرده بود )
شهرام با اخم نگاه کرد 
من _ خیلی قشنگ کشیدی عزیزم 
خداحافظی کردن و رفتن 
دستمو کشیدم رو نقاشی شهرام و با خنده گفتم 
_خیلی شبیهت شده نه؟
همون لحظه چایی اوردن و شهرام بی خیال جواب دادن شد 
بعد از صرف نهار دوباره راه افتادیم ، اما این بار فضاها اشناتر شدن 
_شهرام کجا میریم؟
_حدس بزن 
_نگو که اصفهان می ریم
_دقیقا ، داریم میریم اصفهان اما در اصل میریم قمصر کاشان 
با خوشحالی دستامو کوبیدم به هم 
_وای خداجون.... خیلی دلم هوای اصفهانو کرده بود .... مرسی شهرام 
_ از همینجا عطر گل محمدی رو حس میکنم 
با لحن لوس و مسخره ای گفت 
_وایـــــــی خدای من چه رمانتیک
بهم برخورد 
_چرا مسخره می کنی؟
_بهت برخورد ، شوخی کردم بابا ، چرا قهر می کنی؟
پسره بی ادب هر کاری دلش می خواد میکنه ، منم نباید بگم بالای چشمت ابروست 
_واقعا قهری ؟
_...
_اها ناز می کنی 
شیطونه میگه همین پای افلیج رو بلند کنم و بزنم روسرش 
_هر چی هم ناز کنی ما نازتو .......مکث کرد .....خریدار نیستیم 
بلند زد زیر خنده 
چه شیرین شده بچم .....دیگه هیچی نگفت ، یه خورده هم نازمو نکشید 
ماشینو جلوی هتل نگهداشت ، تنها رفت ببینه جا هست بمونیم یا نه که بعد از چند دقیقه برگشت 
_گفتن سه تا اتاق دارن هر سه تا هم فقط تا دو روز دیگه خالین 
_یعنی چی؟
_یعی اینکه برا دو روز دیگه رزرو شدن 
_پس چیکار کنیم 
_این دو روزو می مونیم ، بعدش هم یا می ریم جای دیگه یا بر میگردیم ، حالا هم بیا بریم تو هتل
هتل تروتمیزی بود ، یه سوییت گرفتیم وبا ساکها رفتیم اونجا
......
امینه _ اما جاتون خالی بودا ، شما چیکار کردین ، چند روز بودین ؟
_فقط دو روز اونجا موندیم ، میگفتن جشنواره گل محمدیه برا همین همه هتلا پر بودن ، چه می دونم والا 
_حال خوش گذشت با اقاتون ؟
_وقتی یه لنگه پا باشی چه با اقا و چه بی اقا فرقی نمی کنه ، کلا خوش نمی گذره 
خدا از من بگذره که دروغ میگم ، به هر حال دختر جوونه خوب نیست این چیزا رو بدونه ....خخخخخ
_گچ پاتو کی باز می کنی ؟
_ فردا 
_چه زود یک ماه گذشت 
_کجاش زود بود ، مردم از خستگی ، تو که جای من نبودی ، حالا اینا رو بی خیال ، فردا که می ریم گچ پامو باز کنیم تو هم همراهمون بیا باشه ؟
_باشه بی کارم میام 

........

ساعت 8 صبح بود و ما تو مسیر خونه عمو اینا بودیم 
_حالا چرا گفتی امینه بیاد؟
_امر خیره 
ابروهاشو انداخت بالا و خندید 
_شیطون شد ی خانم ، چه امر خیری
_می خوام با ما بیاد تا این اقا دکتره ببینتش شیفته و شیدای دختر عموی ما بشه 
با شیطنت خندید 
_مگه کشکه 
_فعلا که کشکه ، من نیت کردم تو اخر خرداد امینه رو بفرستم خونه بخت ، حالا ببین 
_عمرا بتونی انقدر زود شوهرش بدی ، همه که مثل من خر نمیشن بیان زن بگیرن 
از خدات هم باشه پسره بی ادب
_شرط می بندیم ؟
_باشه ، سرچی؟
_هر کی که برد شرطشو میگه ، فقط باید معقول باشه ، مسخره بازی نباشه ، عرف باشه ، کار زشتی نباشه ، دیگه ....
_فهمیدم ، نترس یه شرطی می ذارم که خودت هم کیف کنی 
_ خوش خیال ، برنده کنارت نشسته 
_خواهیم دید 
_بیا انگشت کوچیکه خودتو تو انگشت کوچیکه من قفل کن تا شرط رسمی بشه 
_پناه بر خدا ، من از این بچه بازیا در نمیارم ، قول مردونه می دم 
_شهرام ، همین که من گفتمو انجام بده 
_باشه بچه کوچولو 
دستشو از رو دنده برداشت و عملیات رو با موفقیت انجام داد 
بعد از 10 دقیقه رسیدیم جلو خونه عمو اینا و شهرام تک بوق زد ، امینه هم اومد سوار ماشین شد 
_سلام دختر عمو چطوری؟
_سلام اقا شهرام ، سلام راحیل ، خوبم شکر خدا ؛ شما خوبین ؟
منو شهرام با هم گفتیم 
_عالی 
هر دو به هم نگاه کردیم و با چشم و ابرو برا هم خطو نشون کشیدیم 
قرار بود برای باز کردن گچ بریم مطب همون دکتره خوشگله ، البته به چشم برادری ، ما که از اوناش نیستیم .....
شهرام ماشین رو جلو ساختمان پزشکان نگه داشت 
_خب خانما بفرمائید 
این چند وقته موقعی که می خواستیم بریم بیرون هیچ وقت عصا همراه خودم نمی اوردم ،همیشه خودمو می نداختم بغل شهرام و با کمک اون راه می رفتم ...ندید بدید نیستما ، اما باید یه جوری دل شوهر گرامی رو نرم کنم و ساده ترین راه سلاح زنانست ..... با هم رسیدیم به مطب دکتر و وارد شدیم ، چون مطب خلوت بود زود کارمون راه افتاد و رفتیم به اتاق دکتر 
_سلام اقای دکتر 
شهرام رفت جلو با دکتر دست داد 
_سلام دکتر جان مشتاق دیدار 
دکتر _سلام خواهش میکنم بفرمائید 
امینه هم سلام کرد که دکتر جوابشو داد 
روی صندلی نشستیم 
_شکر خدا امروز گچ پاتونو باز میکنیم ، امیدوارم پاتون خوب جوش خرده باشه 
سرمو بردم زیر گوش امینه 
_امینه عجب دکتریه ، به به به ، خدا حفظش کنه .... تو نمی خوای شوهر کنی؟
_وا چه ربطی داره 
_خب کیس خوب اینجاست دست به کار شو دیگه 
_عمرا خودمو کوچیک کنم ، شوهر کردن ارزششو نداره که خودمو جلو پسرا کوچیک کنم ، در ضمن اون چشم کور شدت رو باز کن و حلقه رو تو دست دکتر جانت ببین 
_دروغ میگی 
با ناباوری به دست دکتر نگاه کردم 
خاک بر سرم ، این که زن داره ، پس بگو چرا این شهرام نکبت با اطمینان شرط بست ... خدایا کمکم کن می خواستم سرمو برگردونم که چشمام به شهرام افتاد ، پسره چشم سفید یه چشمک زدو خندید 
حالا شوهر از کجا برا امینه پیدا کنم؟
دکتر گچ پامو باز کرد ... به جای اینکه خوشحال باشم و احساس ازادی کنم از غصه داشتم دق می کردم ، اخه چرا من خر شرط بستم!!!!
بعد از باز کردن گچ پام ، شهرام ما رو برگردوند خونه و خودش رفت 
تو حال نشسته بودم وامینه هم جلوم بود 
_میگم امینه از خواستگار چه خبر؟ 
_سلامتی، سلام دارن خدمتت 
_جدی باش ، تو چرا هنوز شوهر نکردی؟ می خوای بچت زنگوله پای تابوتت باشه؟
_وا ، خودت که تازه ازدواج کردی چند سالته ؟ 25 سال ، ازدواجت هم که به حول و قوه الهی مصلحتیه ، معلوم نیست فردا چی میشه ..... اما راحیل شهرام خیلی می خوادتا 
_نه بابا ، جلو دیگران اینجوری نشون می ده ، نمی دونی وقتی تنهاییم چقدر اذیتم می کنه، جلو مردا می شم خانومش ، جلو دخترا می شم یکی از اشناها ، خیلی پدر سوختس
_بگو به جون من 
_به جون خود الاغت 
_اما من تو چشماش علاقه رو میبینم 
_اونوقت با چی می بینی؟ میکروسکوپ ، تلسکوپ؟چشم مسلح یا غیر مسلح 
_چقدر شیرین بازی در میاری ، میگم دوستت داره بگو چشم 
_چشم ، حالا تو کی شوهر میکنی؟
_من فعلا قصد ازدواج ندارم 
یه سیب از ظرف برداشتم و به سمتش پرتاب کردم 
_تو غلط کردی که نمی خوای شوور کنی ، می خوای بترشی بدبخت؟
_چه ربطی به ترشیدگی داره؟ من تازه 22 سالمه ، می خوام عاشق بشم ، همین جوری هم ازدواج نمی کنم ، از این ازدواجای سنتی هم خوشم نمیاد 
_اتفاقا بهترین روش ازدواج همون مدل سنتیه ، حالا جدی خواستگار داری؟
_اره دو هفته پیش یه دکتره اومد خواستگاریم اما قبول نکردم 
_خب غلط کردی ، ازدواج کن ، امین بیچاره به خاطر تو هنوز مجرد نکرده 
بهش برخورد
_من به اون چییکار دارم 
_من این چیزا حالیم نیست ، تو باید همین روزا ازدواج کنی 
مشکوک نگاهم کرد 
_خبریه؟چرا گیر دادی به من ؟
هول کردم 
_نه به جون تو ، خبر کجا بود ، فقط نگرانتم ، همین 
_مطمئن؟
_صد در صد 
خدایا منو بخش که دروغ گفتم اما اگه روی شهرامو کم نکنم راحیل نیستم .....باید بشینم یه فکر کارشناسی کنم ، کشک که نیست البته به قول شهرام .......یافتم ، اخ جون 
بعد از رفتن امینه رفتم پشت در اتاق کار بابا و در زدم 
_اجازه هست 
_بیا تو بابا جون 
درو باز کردمو رفتم تو اتاق ، بابا مثل همیشه مشغول به کار بود 
_خسته نباشید بابا 
_سلامت باشی ، کاری داشتی؟
_راستش یه پیشنهاد داشتم 
_بگو میشنوم 
سرشو از سیستم بلند کرد و به من نگاه کرد 
_خب ببین بابا ، چرا شرکت یه پروژه ماهانه نمی ذاره .... مثلا هرماه تو دفتر مرکزی شرکتمون تو هر استان یه همایش یا جشنواره یا یه همچین چیزی برگزار نمی کنین؟
_که چی بشه 
چه پیشنهاد مزخرفی دادما 
_خب بگذارین کامل بگم ... مثلا از هر بخش رئیسو دو تا کارمند برن به این همایش......هدف همایش هم اینه که از دستاورد های دفاتر استانی تقدیر کنیم ... یه جورایی تشویق بشن ، که اونا بهتر فعالیت کنن و باعث سود بیشتر شرکت بشه ......در اخرسال هم به بهترین استان هدیه نقدی بدیم 
بابا همچنان ساکت بود و به حرفام گوش می داد 
_خب 
_همین دیگه ، ......با ترسو شک نگاهش کردم .....طرح جالبی نبود؟
_نه اتفاقا طرح خوبیه ،خب به نظر خودت از کدوم استان شروع کنیم 
_جدی قبول کردین؟
_اره ، داری یواش یواش راه می افتی
_وای خداجون مرسی
بلند شدم و گونه بابا رو بوسیدم ، دوباره برگشتم و نشستم رو مبل جلوی بابا 
_خب به نظرم تهران باید اخرین انتخابمون باشه ، اولین استان .... مثلا چهارمحال و بختیاری، منم تا حالا نرفتم اونجا ، فکر کنم جای قشنگی باشه ، نظرتون چیه؟
_خوبه ، فردا ابلاغیه می دم برا همه استانا برا چهارمحال هم یه ابلاغیه می فرستم 
_خب اولین همایش کی میشه؟
_نمی دونم شاید یک ماه دیگه 
_خیلی دیره بابا یه خورده زودتر 
_باشه می گم تا یکی دو هفته اولین همایش رو اماده کنن، در ضمن حیف که عزیز بابایی وگرنه عمرا حرفتو میگرفتم 
_قربون بابای خودم برم ، من برم دیگه ، اها شام هم امادست ، بفرمائید شام میل کنید 
_برو الان میام 
_چشم 
از اتاق اومدم بیرون و از ذوق پریدم هوا 
_اخ جون ، شهرام منتظر باش تا پوزتو بمالم به خاک ....یه خنده بلند شیطانی کردم 
زمان صرف شام بابا با افتخار پیشنهاد منو برا مامان تعریف کرد . مامان هم خیلی خوشحال شد که دل به کار بستم 

..........

روز بعد ، بعد از پایان ساعت کار با شهرام رفتیم خونش... جلو تلویزیون نشسته بودیم 
_تاریخ عروسی امینه مشخص شد؟
داره مسخرم می کنه 
_انشاا.. تا چند وقت دیگه مشخص میشه ، نگران نباش 
با کنجکاوی نگاهم کرد 
_واقعا ؟
_بله ، فکر کردی من همینجوری رو هوا شرط می بندم ؟
_جان من خبریه 
نه خبری نیست 
_بله که خبریه 
_یعنی جدی جدی داری شرطو می بری؟ 
_اره دیگه پرفسور ، چرا تعجب می کنی 
_حالا طرف کیه ؟ 
_اونش دیگه خصوصیه .... بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب شهرام ..... شهرام من می رم بخوابم خیلی خستم ، سر جدت بیدارم نکن باشه؟
_چرا تو اتاق من 
_به خاطر تخت عزیزت ، اگه تختتو بذاری تو اتاق بغلی من دیگه مزاحمت نمیشم 
پریدم رو تخت و دو سه بار بپر بپر کردمو بعد دراز کشیدم 
شهرام بلند شد و اومد به چارچوب در اتاقش تکیه داد 
_اونوقت تو که این همه مایه داری چرا برا خودت از این تختا نمی خری که حالا به تخت من گیر ندی؟
_مشکل همینجاست ... مامان نمی ذاره رو این تشکا بخوابم ، میگه کمر درد میگیرم .... برا همین فقط اتریش که بودم از این تشکا داشتم .... حالا هم مزاحم نشو می خوام بخوابم 
_پاشو پاشو.... منم خستم می خوام بخوابم 
پتو رو کشیدم روخودم 
_اااا شهرام اذیت نکن دیگه ، تو که بعد از ظهرا نمی خوابی 
اومد کنار تخت و دستاشو گذاشت کنار بدنش 
_کی گفتم 
پتو رو کشیدم رو سرم 
_همون روز که اومدی خونه ما ، بابا گفت بر بخواب ، تو گفتی عادت نداری بعد از ظهر بخوابی ، یادت نیست ؟
_نه یادم نیست 
پتو رو از سرم کشید و جوابشو ندادم 
شهرام _حالا هم پاشو ، زود ، می خوام بخوابم 
یک دستمو گرفت و کشید .... منم که دیدم اینجوریه دست دیگمو به تاج تخت گرفتم و خودمو نگه داشتم 
من _شهرام تو رو خدا برو .... بیشتر دستمو کشید ....شهرام جان من دستمو ول کن وگرنه مجبوری دستمو هم گچ بگیری 
یهو دستمو ول کردو افتادم رو تخت 
من _خو چرا اینجوری میکنی ؟ این همه اتاق داری یه امروزو برو رو یه تخت دیگه بخواب 
_دیگه چی ، همینم مونده تختمو پیشکش تو کنم ... اصلا تو چرا امروز اومدی اینجا؟.... دقیقا بگو برای چی اومدی
خندم گرفت 
_برا تختت اومدم 
با ناراحتی نگاهم کرد 
_یعنی واقعا به خاطر من نیومدی؟
الهی راحیل برات بمیره ، بچم ناراحت شد ... اما باز هم روح خبیثم زودتر از روح لطیفم جواب داد 
_نه به خاطر تو نیومدم 
اخماش تو هم رفت و با قهر روشو برگردوند و از اتاق رفت بیرون .... تقصیر من چیه ، وقتی روی خوش به من نشون نمی ده من چجوری علاقمو بهش نشون بدم؟.... ای بابا حیف که دلم کوچیکه ..... از رو تخت بلند شدم و رفتم دنبالش 
_شهرام ، شهرام جان کجایی؟.... شهرام ... قهری؟ .. کجایی پس؟ 
کل خونه رو زیرو رو کردم اما هر چی گشتم پیداش نکردم ....با ناراحتی برگشتم به اتاق خوابش که دیدم پسره نامرد رو تخت خوابیده و با خنده نگاهم می کنه 
هر چه بادا باد ، خودت خواستی دیگه 
منم بهش لبخند زدم و رفتم کنارش خوابیدم ...... بر خلاف تصورم هیچ واکنشی نشون نداد 
_راحتی؟
شهرام _اره ، خیلی هم خسته هستم 
_مطمئنی الان راحتی؟
_اره دیگه راحتم ، مگه تو ناراحتی؟
نه من غلط کنم ناراحت باشم 
_نه راحتم ، تو بخواب 
هر دو خوابیده بودیم و به سقف نگاه میکردیم ...10 دقیقه گذشت اما هیچ کدوم حرف نزدیم ، می دونستم بیداره چون زیر چشمی می پاییدمش ، خواستم دستمو ببرم جلو و بذارم رو کمرش که گفت 
_برنامت برای اینده چیه راحیل؟
دستم ایستاد 
_یعنی چی؟
_یعنی وقتی از هم جدا شدیم می خوای چی کار کنی؟
دستموبرگردوندم کنار بدنم 
می خواد از من جدا بشه؟ یعنی واقعا از همون اول می خواست از من جدا بشه ؟ خودش گغت دوسم داره .....یعنی همه چیز بازی بود؟ پس چرا من همه چی رو جدی گرفتم؟
نمی خواستم جلوش کم بیارم 
_یه کاری می کنم دیگه 
ساکت شد ....بعد از چند دقیقه دوباره گفت 
_چرا بار اولی که اومدم خواستگاریت گفتی نه
_تو باید از همون اول راستشو بهم میگفتی ، من با صداقت اومدم جلو اما تو سرمو کلاه گذاشتی ، از اینکه کسی هالو فرضم کنه خیلی بدم میاد .
_ چطور وقتی باباتو می ذاشتی سرکار ناراحت نبودی؟
حرف حق جواب نداره 
_ربطی نداره 
چرخید طرف من و به شونش تکیه داد 
_ چرتو پرت نگو راحیل ، دارم جدی صحبت می کنم ، وقتی خودت انتظار نداشتی من سرتو کلاه بذارم نباید سر بابای خودتو کلاه می ذاشتی 
من هم چرخیدم واما بهش پشت کردم 
_می خوای از این حرفا به کجا برسی؟
_خیلی جاها ، یه بار شده با خودت صادق باشی؟
_داری از من اعتراف میگیری؟
خندید 
_چه ربطی داره ؟
منم خندیدم 
_چه می دونم والا تو شروع کردی 
از روی تخت بلند شد و دست منو گرفت 
_بی خیال هر کاری میکنم خوابم نمی بره ، تو هم انقدر نخواب ..... بیا بریم بیرون 
_من کی خوابیدم ؟ اصن گذاشتی بخوابم ؟
به زور منو از تخت جدا کرد 
_چقدر حرف میزنی ، بدو اماده شو ، می خوایم بریم یه جای خوب
با ذوق نگاهش کردم 
_کجا؟
_ چه می دونم ، حالا یه جایی پیدا می کنیم دیگه 
نه به اون موقع که زد تو پرم و گفت از هم جدا بشیم نه به الان که بال بال می زنه بریم تفریح 
زود اماده شدیم و رفتیم بیرون .... تو خیابون بودیم که شهرام بلند گفت 
_وای 
چون هواسم بهش نبود با ترس پریدم 
_چی شده ؟
_امشب خونه جمشید دعوتم.. دستشو از فرمان ماشین جدا کرد و به ساعتش نگاه کرد ... ساعت پنجه ،دیگه بی خیال گردش ... تو رو می رسونم خونتون اماده شی ، خودمم بر می گردم خونه ، ساعت 7 میام دنبالت 
_چرا زودتر نگفتی ؟ اصن جمشید کیه؟ مهمونی چی هست ؟چی می پوشن ؟
_جمشید دوستمه که یه مهمونی معمولی گرفته تو هم تیپ معمولیتو بزن ، در ضمن مگه برات فرقی داره که دیگران چی می پوشن ؟
_نه فرقی نداره 
خندید 
_پس منو گذاشتی سرکار ؟
منم خندیدم 
_ایــــی یه چیزی تو همین مایه ها 
شهرام منو برگردنوند خونه و خودش رفت ..منم زود خودمو رسوندم به اتاقم و لباس پوشیدم ، به قول شهرام تیپ همیشگیمو زدم ....ساعت 6.30 کارم تموم شد و رفتم طبقه پایین 
_سلام مامان جان 
_سلام دختر گل من ، چه زود اماده شدی 
_اره گفتم زودتر اماده بشم و اینجا منتظر شهرام بمونم ... حالا تیپم خوبه؟
_تو خوشگل مامانی مگه می تونستی بد باشی 
در حین صحبت کردن ما تلفن زنگ خورد و مامان جواب داد حدود 10 دقیقه صحبت کرد و بعد از قطع تماس به فکر فرو رفت 
_مامان کی بود 
_کی بودش مهم نیست ، مهم اینه که چی شد 
_خب کی بود ؟ چی گفت ؟ چی شد؟ 
_پوران خانم زنگ زد و ما رو برا عقد پوریا دعوت کرد 
شوکه شدم 
_جدی؟ پوریا زن گرفته ؟ کی هست ؟ 
_مامان جان می گم زنگ زده برا عقد دعوت کرده یعنی هنوز عقد نکردن 
_خب همون ، نگفت عروسشون کیه؟ 
_مثلا اگه می گفت من می شناختم؟
_نه منظورم اینه که از فامیله؟
_تو چیکار داری ، اصلا مگه تو از پوریا بدت نمی اومد ، حالا چرا انقدر سوال می پرسی؟
_چه ربطی داره مامان ، خب واسم سوال بود ، شمام چرا اصول دین می پرسین...
وای خداجون واقعا پوریا داره ازدواج می کنه ؟ اخ جون عالیه 
صدای زنگ خونه اومد و مامان رفت جواب داد
_شهرامه 
_بگین الان میاد 
مامان کلی به شهرامه اصرار کرد بیاد بالا اما شهرام گفت دیر می شه و منتظر من می مونه .. در اخر هم از مامان عذر خواهی کرد 
_راحیل بدو بچم منتظرته 
شهرام بچش شد ، یعنی منو دیگه ادم حساب نمی کنه !!!!
صورت مامانو بوسیدم و خداحافظی کردمو و رفتم .. ماشین شهرام جلوی در بود و برخلاف همیشه شهرام این بار بیرون ماشین منتظر من بود ... با تیپی رسمی به ماشین تکیه داده بود ، تیپ رسمیتو عشقه ، راحیل کش شدی شهرام 
_سلام 
_سلام بر همسر بنده 
هی وای من ، با منه !!!!!
رفت درماشین و برا من باز کرد 
_تشریف بیارین خانم 
یه نگاه به چپ و یه نگاه به راست انداختم 
_افتاب از کدوم طرف در اومده که انقدر شیک برخورد می کنی؟
_از غرب در اومده ، سوار شو عزیزم که دیر شد 
سوار شدم ، شهرام هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد و گازشو گرفت و راه افتادیم 
_نمی دونی چی شده 
کنجکاو نگاهم کرد 
_چی شده 
نه نباید بگم ، اگه بگم چون دیگه راهی برای ازدواج منو پوریا نیست شهرام هم طلاقم می ده ، پس به نظرم نگم بهتره ...از اون طرف فرقی ن، خب مامان اینا می گن دیگه ....حالا بگم؟ نگم ؟ بگم ؟ نگم ؟ ... جهنم می گم
_چند روز دیگه عقد پوریاست 
شهرام _خب 
فقط خب؟ 
_خب ، دیگه..... 
شهرام _چه حسی داری؟
_حسم خوبه ، یعنی خوشحالم که شرش کنده شد ، تو چی؟ 
_کلا برام فرقی نداشت و نداره 
_چرا ؟
_چون عددی نبود که بخوام از بود و نبودش حس بگیرم 
بابا ابهت .... فکر می کردم الان یه عالمه در مورد پوریا حرف می زنه اما هیچی نگفت 
_میگما ، من اخرش نفهمیدم بابا چرا به پوریا جواب منفی داد ...تو می دونی؟
_از کجا بدونم ، بابای توهه ، بابای من که نیست 
_مرسی از جوابای کاملت 
خندید و هیچ حرف دیگه ای نزد ... چند دقیقه بعد رسیدم به خونه دوستش که ویلایی بود ، با هم از ماشین پیاده شدیم ... شهرامو اومد کنارم و دستاشو حلقه کرد ، بهش نگاه کردمو و دستشو گرفتم ... انقدر ذوق زده شده بودم که انگار دارم رو رد کارپت راه می رم .....خخخخ

همون لحظه یه ماشین ایستادو یه پسر هم سن و سال شهرام پیاده شد ... فکر کنم شهرام میشناختش برای همین منتظر موندیم تا بهمون برسه 
شهرام مثل مانکنا فیگور گرفته بود و دستاشو گذاشته بود تو جیبش ، منم که از دستش اویزون شده بودم 
پسر جوون با لبخندی کنار لبش اومد جلو و دستشو به سمت شهرام برد 
_سلام شهرام ، خوبی؟
با هم دست دادند 
_سلام ، ممنون فرامرز جان ، کم پیدایی
لحن شهرام زیاد جالب نبود 
فرامرز دستشو اورد جلوی من 
_سلام خانم ، شما خوبین 
ای قربون پسر ، خیلی دلم می خواست باهات دست بدم و روبوسی کنم!!! ..... پسره خجالت نمی کشه ؟ من تیپم به این کارا می خوره ؟ حالا تیپ هیچی ، نمی بینه به شهرام چسبیدم ؟
_سلام متشکرم 
_شهرام جان معرفی نمی کنی؟ 
شهرام خیلی خشک گفت 
_خانم محبی هستند ، همسرم 
هی وای من ، غیرتو ببین که چه ها می کنه ، اسممو نگفت به جاش فامیلمو گفت ، ای که من قربونت برم مرد 
_مبارکه ، خانم تبریک می گم ، شهرام جان تبریک می گم 
_ممنون 
با دست به در خونه اشاره کرد و تعارف کرد که جلو تر بریم 
فرامرز _خب بفرمائید
شهرام _ فرامرز جان تو برو ما یه خورده کار داریم چند دقیقه دیگه میایم 
فرامرز از ما جدا شد و رفت تو خونه 
_اه اه اه ، انقدر از این پسره بدم میاد 
_شهرام غیبت نکن 
_خو دروغ میگم ؟ پسره از خود راضی دورو 
تعجب کردم 
_کجاش از خود راضی بود؟ اتفاقا خیلی جنتلمن هم بود 
حرصش در اومد 
_همین دیگه اگه می شناختیش سایشو هم با تیر می زدی
_به ما چه ، غیبت نکن ، بریم تو اینجا ناایستیم بهتره 

شهرام زنگ زد و ما هم وارد حیاط خونه شدیم ، جلوی در خونه جمشید مذکور منتظر ما ایستاده بود و کلی خوش اومدید ، دیر اومدید ، خونه رو نورانی کردید و از این حرفا زد ، ما هم بهش افتخار دادیم و وارد خونه شدیم . برخلاف فرامرز بقیه مردا حد خودشونو می دونستند و زمان سلام کردن اصلا دستشونو جلو نیاوردن 
منو شهرام یه گوشه نشسته بودیم ، شهرام با یکی از دوستاش که کنارش نشسته بود حرف می زد منم به مهمونا نگاه می کردم ... جو خیلی صمیمی بود ، بیشتر مهمونا زن و شوهر بودن ، چند تا از پسرا هم با دوست دخترشون اومده بودن . 

و اما فرامرز .... یه گوشه نشسته بود و هر دختری که می اومد کنارش رو با بهونه ای رد می کرد وقتی توجه و کنجکاوی من رو به خودش دید بهم نگاه کرد و لبخند زد ، منم سریع جهت نگاهم تغییر دادم ... تو دلم خیلی خودم رو سرزنش کردم ، این همه دم از اصول دینی می زنم اونوقت خودم به پسر مردم نگاه میکنم ....بعد از اون دیگه اصلا به فرامرز نگاه نکردم ....چند دقیقه گذشت و احساس کردم کسی رو مبل بغل دستم نشست ، وقتی نگاه کردم دیدم که فرامرزه ...
_خوش میگذره خانم ؟

مامان _راحیل شوهرت اومد بدو برو استقبالش 
از اتاقم اومدم بیرون و بدو درو باز کردم و رو بالکن منتظر ایستادم ، الان من که می خوام برام استقبال باید گل دستم بگیرم ایا؟....خخخخ مامان هم گیرمون اورده 
شهرام ماشینشو پارک کرد و از پله های خونه اومد بالا ، با دیدن من لبخند زد ، فکر کنم برا اینه که یه خورده اپن جلوش ایستادم ، اخه به غیر از روز عقد دیگه لختکی ( لختکی از دید راحیل سر لخت و لباس ازاده ...خخخخ )جلوش نایستادم 
دستشو اورد جلو ، منم دستمو بردم جلو با هم دست دادیم 
_سلام خوشگلم ، خوبی؟ 
ها ، با من بود؟ یه چشممو بستم و یه چشممو باز نگهداشتم و بهش گفتم 
_با منی؟ 
_اره عزیز دلم ، اره عسلم 
با دستم سرمو خاروندم 
_مطمئنی با منی؟
_هنوزم خجالت می کشی از من ؟ بابا ما با هم محرمیم ، اگه من با تو راحت نباشم با کی راحت باشم نازنینم 
نازنینم؟ها 
سرشو اورد کنار صورتم و خواست صورتمو ببوسه 
_عجب خنگی هستی تو دختر ، مامانت کنار در ایستاده ، چرا انقدر جفنگ می گی؟ 
بعد لپمو بوسید
از فکر حرفش اومدم بیرون و رفتم تو خلسه بوسش ،چه باحال بود ، عجب حسی ، لامصب مثل قرص اکسه ، دوپس دوپس دوپس دوپس 
با ابروش اشاره زد 
من _جوووون
دوباره با ابرو یه لبخند که در حال مهار کردنش بود اشاره زد 
_چی میگی عشقم ؟
هنوز تو خلسه بود که نامرد یه نیشگون محکم از دستم گرفت ، با صدای بلند گفتم 
من _چته ...... (اوه اوه مامان اینجاست ، اروم گفتم : بزغاله ....در ادامه بلند گفتم : ) عزیزم 
_مامان پشتت ایستادن اگه ولم کنی برم احوال پرسی 

به دستش که تو دستم اسیر بود نگاه کردم ، و سریع ولش کردم ، بی ابرو شدم رفت ، لابد الان پیش خودش میگه عجب ادم بی جنبه ایه این دختر ، خو چیکار کنم؟ دلم نمی خواست به غیر از شوهرم هیچ رابطه احساسی با کسی داشته باشم ، مگه بده؟
رفت کنارش و دسته گل رو داد به مامان ، مگه گل همراهش بود؟
_سلام مامان جون ، خوبی؟ یه روز ندیدمتون عجیب دلم براتون تنگ شده بود 
_سلام شهرام جان ، قربونت برم ، خوش اومدی، منم دلم برات تنگ شده بود ، الان به غیر از راحیلم یه بچه دیگه هم دارم ... الهی شکر
بیا میگم خودشیرینه میگین نه ، یعنی ادم انقدر چاپلوس؟ فکر کنم برای مصاحبه دکتری هم که رفته بود به مصاحبه کننده ها فقط چاکرم مخلصم گفت که قبول شد ..... شهرامو بی خیال ، ننه ما رو ببین چطور چسبیده به این پسره نچسب ... از حسودی دارم می ترکم 
مامان شهرامو بغل کرد و یه طرف صورتشو بوسید که پریدم بینشون و به زوربا باسنم شهرامو انداختم کنارو تو بغل مامان رفتم 
_چته بچه ..... در گوشم اروم گفت .... بزرگ شدیا ، هنوزم بغل میخوای؟
هیــــــن ... بیا اینم از مادرمون یعنی کشته احساسات غلیظ قلبیشم 
_شهرام جان مادر بفرمائید تو ، چرا اینجا ایستادی ،راحیل شوهرتو تعارف کن بیاد تو ، سرپا نایستین خسته میشه 
من بچه سرراهیم ، من می دونم 
مامان رفت تو خونه ، من موندم و شهرام 
_خدا رو شکر حدااقل زن خوب نصیبمون نشد ، یه مادر زن خوب نصیبمون شد 
با مشتم محکم زدم تو شیکمش و برگشتم تو خونه 
صداشو شنیدم که گفت 
_بشکنه دستت راحیل ، مگه بوکسوری زن؟ صبر کن کمربندمو در بیارم 
هارتو پورت اضافش بود ، کیف کردم زدم تو شکمش 
شهرام با بابا هم خوش و بش کردو رو مبل بغلیش نشست ، رفتن سر بحث شیرین کارای شرکت ، منم شهرامو ادم حساب نکردم و رفتم اشپزخونه ببینم مهرانه خانم چیکار میکنه ، اخه هدف از اومدن شهرام این بود که با مهربان نره بیرون .... من خیلی خبیثم 

یه نیم ساعتی برا خودم چرخیدم که مامان صدام زد و گفت شهرامو ببرم اتاقم تا استراحت کنه ، نکه اقا کوه کنده بود الان اون همه کار رو دوشش سنگینی می کرد ، پسره مفت خور رو صندلی چرخون امپراطوریش نشسته و به اینو اون دستور می ده این کجاش خسته کنندست ، یه چند بار دیگه هم صدام کردن که نرفتم پیششون اما دیدم ضایست به خاطر شهرام ، مامانمو تحویل نگیرم ، رفتم سمت سالن 
شهرام _نه مامان جان باور کنین زیاد خسته نیستم 
_شوخی میکنی مادر؟ صبح تا حالا سرپایی ، راحیل کجا موندی پس
رفتم کنارشون 
_یک ساعت دارم صدات می کنما ، زود باش شهرام جانو ببر تو اتاقت 
چه شهرام جونی هم میگه مامان ، من که می دونم علت اصرار مامان چیه ، مثلا می خواد روابط زن و شوهری منو شهرام رو مستحک کنه ، نمی دونه این خانه از پایبست ویران است البته از دید شهرام ،وگرنه من که مشکلی با قضیه ندارم 
بالاخره شهرام بلند شد و همراهم اومد، در اتاقمو باز کردم 
_بفرمائید 
_چه معدب 

خواستم در و ببندم و خودم برم که یاد تصمیمم افتادم ، راحیل چه تصمیمی با خودت گرفتی؟ تصمیم گرفتم هر جوری که هست کاری کنم که شهرام از خر شیطون پیاده بشه و دیگه حرف از جدایی ، دست درازی نکردن و مهربان نزنه ، هر چی باشه منم رو شوهرم غیرت دارم ، وقتی میبنمش دلم اب میشه ،والا 

رو تختم نشست منم رو مبل روبروش نشستم 
_چقدر زود اومدی 
به ساعتش نگاه کرد ، ساعت 6 بود ، کو تا شب
_خونه بیکار بودم ، اااااا دیدی چطور قرارم با مهربان بهم خورد ، باید هماهنگ کنم یه روز دیگه بریم بیرون 
من فحش کصافط رو خیلی دوست دارم ... ای شهرام کصافطططط 
خودشو ول داد رو تخت 
_اخی ، داشتم له می شدم از خستگی 
یه چیزی هی انگولکم می کرد برم کنارش رو تخت بخوابم 
از رو مبل بلند شدم و کنارش لبه تخت نشستم 
هیچ حرفی نزد ، منم حرفی برای گفتن نداشتم ، خب حالا چیکار کنم؟ اها .... دستمو کشیدم بالای سرم و یه خمیازه الکی کشیدم 
_اخی خسته شدم 
شپرت خودمو پرت کردم رو تخت ..... اخه حرکت انقدر ضایع؟ 
تختم گوشه دیوار گذاشته بودم ، یه تخت دو نفره ، چون عادت به ملق زدن داشتم برا همین تخت دو نفره خریده بودم ... هنوز به اندازه کمتر از یک متر بینمون فاصله بود .... یهو چرخیدم طرفش.... اون هم مثل ترقه از جاش پرید و با اخمی که به نظرم تصنعی بود گفت 
شهرام _چته خانم جون؟ مگه نگفتم به چشم بد به من نگاه نکن ؟ مگه نگفتم به من دست درازی کن ؟
یعنی اجازه دست درازی داد؟ اخ جون 
شهرام _یعنی دست درازی نکن 
با پام یه لگد محک به پهلوش زدم و از رو تخت بلند شدم ، پسره الاغ ، خیلی بهم برخورد ،یه دست به لباسم کشیدم و از اتاق اومدم بیرون ، چند قدم بیشتر فاصله نگرفته بودم که ... اخه الان وقت جا خالی کردنه؟ نه که نیست ، برگرد راحیل ... اصن اتاق خودمه دلم می خواد رو تختم بخوابم 

دوباره در اتاقو باز کردم و رفتم تو ، نامرد داشت می خندید 
این دفه از گوشه دیوار خودمو پرت کردم رو تختم و با باسن ودستو پام شهرامو از تختم انداختم پایین ... اخی دلم خنک شد ...موقع افتادن یه اخ بلند گفت که از ترس رفتم لبه تخت .... پسره دیونه دلشو گرفته بود و می خندید ، فکر کنم کارای عاشقانه روش جواب نمی ده ، باید با تنبیه بدنی ادمش کنم 
همچنان می خندید 
_خیلی وحشی هستی راحیل
_وحشی خودتی 
ملق زد و به شکم رو زمین خوابید 
_نمی گی یه موقع دستو پام بشکنه ؟
_نه خیرم نمیگم ، تخت خودمه دلم می خواد ، اصن چار دیواری اختیاری ، مشکلیه؟
دوباره طاق باز ( به پشت ) شد و همونجور که رو زمین دراز کشیده بود از تخت فاصله گرفت ... اما در یک حرکت انتحاری دست من که لبه تخت دراز کشیده بودم و نگاش می کردم و رو کشیدو افتادم .........


_ خدا بگم چیکارت کنه ، کمرم نصف شد 
با خنده گفت 
_جواب های هویه 
بازم خندید، فکر کنم مرض خنده گرفته پسره مرض گرفته ، ملت میان تو نامزدیشون فیلم هندی میسازن ، حالا این اقا منو از تخت پرت کرده پایین و به ریشم می خنده ، ماچ و ناز کردن بخوره تو سرت نکبت ، حداقل بغلم می کردی ، ای خدا بگم چیکارت نکنه 
اولش که افتادم گفتم گریه کنم شاید یه خورده احساسشو نشون بده اما بعد گفتم یه موقع تحویلم نگیره برام تا قیام قیامت کافیه ، فکر کنم چپ می رفت راست می رفت این کارو به روم می اورد پس همون بهتر طبیعی برخورد کردم 

به پهلو چرخید و دستشو ستون سرش کرد 
_میگم راحیل ، من مسافرت می خوام 
کمر دردم و بی خیال شدم 
_وا ، تازه یه روزه که تعطیلات عید تموم شده 
_نوچ ، نمی فهمی دیگه ، مزه تعطیلات اینه که ناغافل باشه ، تعطیلات اگه از قبل مشخص باشه مزه نمی ده ، پس یه روز سر همه رو جمع می کنم و برنامه یه مسافرت مشتی رو می چینم 
_من نمی تونم بیام 
یه ابروشو انداخت بالا 
_اونوقت چرا؟
_باید برم سر کار 
یه تک خنده که دقیقا مثل هندل بود زد 
_هیچ کس هم نه تو ، اصلا جونت برا کار در می ره 
از رو زمین بلند شد و نشست و شروع کرد به قلقلک دادن من ، منم که به اندازه یه سر سوزن قلقلکی نبودم دستامو زیر سرم جمع کردم و سرمو بهش تکیه دادم و بعد دوتا ابروهامو انداختم بالا و با تمسخر نگاش کردم 
وقتی دید نمی خندم با دو تا دست زد روی شکمم که یه خورده دردم اومد ، بیا اینم از نوازشش ..اومدم نیم خیز بشم که سریع از جاش پرید و دوید سمت در و خندید ... حرصم در اومد اما برا اینکه حرصش در بیاد گفتم 
_کتک بچه صلواته جوجو 
خخخخخخ... فکرکن من به این بابا لنگ دراز گنده بک گفتم جوجو
_باشه پس میام یه خورده بیشتر صلوات بفرستم ، بلکه روحت شاد بشه 
سریع از رو زمین بلند شدمو رفتم پشت مبل 
_یعنی چی اقا شهرام ، چرا انقدر زود صمیمی شدین ؟ خوبه خودتون گفتین ... خندم گرفت ...مگه نگفتین دست درازی موقوف؟
اقا شهرامو از کجام دراوردم؟
_بله که گفتم ، اما از طرف تو دست درازی موقوفه ، من مجازم راحیل خانــــــــــم

خب ذهنم الان باید فحش بده؟ نه دیگه همش داره فحش می ده خسته شد بچم حالا می ریم تو کار تعریف کردن ، فحش کار بچه های بده " ای که من قربون شوهر ورپریدم برم " تعریفم خوب بود دیگه
خو حالا من باید بایستم تا این بهم دست درازی کنه ؟ هیـــــن چه کلمه بی تربیتی ای .... چی کار کنم ؟ فکر کن راحیل
_شهرام گوش کن صدای گوشی من نیست؟
حواسش پرت شدو گوشاشو تیز کرد 
_نه صدایی نمیاد 
_خوب گوش کن ، ببین رو تخته ؟
رفت کنار تخت 
_نه رو تخته ، نه صداش میاد 
دستمو کوبیدم رو پیشونیم 
_ای وای گذاشتمش روی میز کنار در ، همون میزی که بیرون از اتاقه ، صبر کن برم بگیرمش 
مثل جت دویدم سمت در که شهرام پی به نقشه شومم برد و اومد جلوی در 
ای خدا ، چقدر من باید فکر کنم ، راحیل حالا می خوای چه غلطی کنی؟ .... یافتم 
_شهرام سوسک 
با جیغ پریدم رو مبل 
_کو ، کجاست ؟ چرا نمی بینمش 

در واقع من از سوسک نمی ترسم ، اما اینجور که فهمیدم زنا برا شوهراشون این جوری ناز می کنن ، جیغ میکشن ، بعد بیهوش میشن ..... من که مثل بقیه دخترا از سوسک نمی ترسم اما باید دقیق عمل کنم ، پس فیلم بازی میکنم ، با اینکه عرضه بی هوش شدن روهم ندارم اما جیغ که می تونم بکشم ، بعد بپرم تو بغل شهرام ، بعدم یه صحنه هایی درست میشه که برا سن شما خوب نیست ، روتونو اونور کنین ، والا خیر سرمون زن و شوهریم ..... حالا بگیم من به شوهرم محرمم ، شما که محرم نیستین ، می خواین این صحنه ها رو ببینین که چی بشه؟ نکنین این کارو ، خوشتون میاد یکی تو زندگی شما سرک بکشه؟.....
اما ... اما و هزار امای دیگه ، من دلم رئوفه و می خوام شما همه صحنه ها رو ببینین ، پس مجبورم نپرم بغل شوی عزیزم ، ای خدا چقدر دل رحمم ... 

_اونجا ....زیر مبل کنار پنجره 
هر کاری کردم که گریم دربیاد دریغ از یک قطره اشک ...چیکار کنم گریم در بیاد .... وای اگه شهرام از دستم بره چجوری شوهر پیدا کنم ؟ تو این قحطی شوهر ، تو این در بدری ، اقا دخترا چیکار می کنن ، چرا شوهر نیست ، مسئولین چرا فکری تو این زمینه نمی کنن؟ گریم در اومد ... الهی من بمیرم برا دخترا ، چقدر زجر می کشن 
با صدای بلند گریه کردم 
شهرام هول شد 
_راحیل نترس الان پیداش میکنم 
هی از اینور می رفت به اونور اما سوسک بینوا رو پیدا نمی کرد 
یه خورده دیگه گریه کردم اما مغزم ارور داد ... بدبختی رو ببین اخه الان وقت هنگ کردن مغزم بود 
این دفعه شروع کردم به فین فین کردن ، فکر کنم الان می پره بغلم می کنه 
_راحیل پس سوسکه کجاست ؟ نیست که 
وقتی سوسکو پیدا نکرد بی خیال شد و دستمو گرفت و منو از اتاق برد بیرون ، خب خدا رو شکر یادش رفت 

.........

یک ماه از عقدم میگذره ، تو این مدت حتی یک بار هم نرفتم خونشون اخه پارمیدا جون و پدر جون دو روز بعد عقد برگشتن ژاپن ، البته با کلی عذر خواهی به خاطر اینکه خونشون دعوتمون نکردن و این حرفا، بعد از رفتن اونها هم که شهرام نگفت برم خونش .. اکثرا شهرام خونه ما بود ، به عبارتی چتر باز قهاری بود برا خودشو وما نمی دونستیم ، تو شرکت هم اذیتم میکرد ، تا مهربان رو میدید باهاش گرم می گرفت ، خونه هم که سر به سرم میذاشت ، خودش که خیلی لذت می برد ، اما من .....

تو اون یه ماه هر کاری کرد نتونست برنامه سفرمونو ردیف کنه ، اما بالاخره همه چیز ردیف شد و قرار شد ما و عمو اینا با چند تا از دور و اطرافیان برای یک هفته بریم کجا؟ .... افرین شمال 

وقتی برنامه شمال ریخته شد بابا گفت همه بریم ویلای خودمون و عمو اینا که کنار هم بود و همه جا می شدن اما شهرام یک کلام گفت که همه چیز سفر به پای خودشه و مهمونا باید برن ویلای خودشو باباش ، هر چی هم بابا اصرار کرد اون گفت نه ، بالاخره بابا راضی شد و قرار شد بریم ویلای شهرام اینا .
قرار بود صبح جمعه راه بیافتیم ، شهرام ادرس رو برا همه فرستاد تا خودشون بیان ، الکی هم وقت کسی گرفته نشه ... یک روز قبلش شهرام اومد دنبالم ، البته قبلش هماهنگ کرده بود.

شهرام یه گوشیم زنگ زد و خودش تو ماشین منتظرم موند ....با ارامش لباسامو پوشیدم و مثل همیشه بدون برداشتن کیف از خونه اومدم بیرون .
با دیدنم از همونوطور که تو ماشین نشسته بود در جلو رو باز کرد ، منم سوار شدم 
_سلام 
_سلام خوبی؟ چرا نیومدی تو خونه؟
_ممنون ، همینجوری حسش نبود
ماشینو روشن کرد و راه افتاد 
_قراره کجا بریم؟
_خرید و یه جای خوب
_خرید چی؟ چه جای خوب؟
_صبر کنی بهت میگم 
نیم ساعت ساکت موندم که جلوی خونه ای که براش خریده بودم نگه داشت 
_چرا اینجا اومدی؟
از ماشین پیاده شد 
_بیا بریم بالا بعدا بهت میگم 

از ماشین پیاده شدم و همراه شهرام که منتظرم ایستاده بود رفتم درون ساختمان ، نگهبان نبود .
سوار اسانسور شدیم و شهرام دکمه 10 رو فشار داد ، ترجیح دادم منتظر بمونم و حرفی نزنم 
طبقه دهم از اسانسور پیاده شدیم و شهرام با کلیدی که درون جیب شلوارش بود درو باز کرد ، کشید کنار و تعارفم کرد برم داخل 
همچنان بی صدا بودم ، قدم گذاشتم تو خونه ، اینجور که فهمیدم این واحد پنت هاووسه چون توی این طبقه فقط همین واحد بود ، بقیه طبقات هم دو واحدی بودن .

_خوش اومدی به خونه من 
خونه شهرام؟
_اینجا خونه توهه ؟
_اره دیگه ، خونه منه .... من برم زیر کتری رو روشن کنم تو هم یه چرخی تو خونه بزن 

به حرفش عمل کردم ، خونه قشنگی بود ، فکر کنم حدود 500 متری میشد ، اولین دری که باز کردم اتاق خواب بود ، حدود 40 متر ، رنگ بندی اتاق ابی فیروزه ای بود ، یه تخت دو نفره وسط اتاق بود که سرش چسبیده بود به دیوار و رو به پنجره قرار داشت ، رو تختی ابی فیروزه ای طرح دار داشت با رگه های طلایی . پنجره سر تاسری که بینش با دیوار دو متری جدا میشد ، پردههای ابی فیروزه ای با رگه های طلایی ، سیستم صوتی و تصویری بین دو پنجره و چسبیده به دیوار و روبروی تخت قرار داشت ... یه مبل کار پنجره بود ... دراور ، کمد لباسا که به سختی پیداش کردم چون با طرح دیوار کار شده بود همه رو به پنجره و کنار تخت قرار داشتن ، اتاق رو رد کردم و پنجره که بیشتر شبیه به در بود رو باز کردم و رفتم روی تراس ، تراس 40 متری که مشترک با چند اتاق بغلی بود اما با نرده جدا شده بود ، تنها چیزی که در مورد این اتاق می تونستم بگم ، اینه که عالی بود . 

از اتاق اومدم بیرون ، 4 اتاق خواب دیگه هم داشت که ساده تر از اتاق اول چیده شده بودن ، اما این اتاق ها رنگ بندی گرم داشتند . کتابخونه جالبی هم داشت چند تا گلدون گل زینتی گوشه های اتاق بود، یه میز مستطیل وسط اتاق که سه تا صندلی کنارش قرار داشت ، روی میز کتاب قطوری بود ، رفتم جلو ، روی کتاب نوشته بود " مدیریت کیفیت جامع " ، من که این چیزا حالیم نیست ،کتاب خونه پر بود از کتاب ، بچم برا خودش مخیه ..... اینجور که فهمیدم کل خونه با پنجره های سرتا سری پوشیده شده بود و این حالت نمای خونه رو قشنگتر کرده بود . اها درون هر اتاق هم سرویس بهداشتی بود .

دیگه از خیر توصیف نشیمن و پذیرایی و اشپزخونه می گذرم ، اما مهمتر از همه اینا ، حمام اتاق شهرام بود ، خیلی بزرگ نبود اما فوق العاده خوشگل بود ، انقدر دهنم اب افتاده بود که بیا و ببین ، جون می داد ادم اینجا بیاد پیک نیک ، بس که ترو تمیز و شیک بود .
در کل میشه گفت چیدمان خونه سلطنتی و گرم بود و صد در صد کار دکوراتور ، چون عمرا شهرام از این سلیقه ها داشته باشه .
قبل از اینکه برگردم کنارشهرام دوباره رفتم تو اتاقش و پریدم رو تخت ، اوه این شهرام کصافط چه کیفی میکنه رو این تخت ... کوفتش بشه الهی ، من این تختو می خوام ... همچنان مثل اسب می پریدم و از سنم خجالت نمی کشیدم که چشمام به در اتاق افتاد ، شهرام یک دستشو به در تکیه داده بود و دست دیگشو به کمرش زده بود ، نگاش هم فکر کنم یه چیزی بین خنده و لذت بود ، دقیقا نمی دونم . 
یهو هول شدم . تعادلمو از دست دادمو پرتاب شدم پایین .... فکر کنم تخت نامرد جاخالی داد ، وگرنه من پرش کنده قهاریم به جون شما ... شهرامو نمی تونستم ببینم 
_ای خدا 
صدای دویدن شهرام به گوشم رسید ، اومد کنارم و پامو گرفت تو دستش 
با جیغ دستشو از پام جدا کردم 
_تورو خدا دست نزن ، وای مامان دارم می میرم 
_د بگو چی شده؟ 
پاچه شلوارجینمو با بدبختی کشید بالا ، یعنی منو بکشن دیگه از این لوله تفنگیا نمی پوشم 
_اخه اینم شلواره تو می پوشی؟ تمام جونتو بیرون انداخته ، پاچشو هم نمیشه کشید بالا 
گریم در اومد 
_خب چیکار کنم ، خیلی قشنگ بود ، حیفم اومد نخرمش 
_یعنی در هر شرایطی باید جواب منو بدی دیگه 
پامو نگاه کرد 
_سر درنمیارم ... نگاهم کرد ... پات شکسته ؟ خیلی درد داره؟
با صدای بلد فریاد زدم 
_غلط کرده بشکنه ، من فردا می خوام برم مسافرت ، حالا چیکارکنم؟
پامو ول کرد و خودشو ول داد رو زمین و خندید 
_تو که میگفتی کار داری و این حرفا؟
_به هر حال حالا که مرخصی داریم نمی تونم تو خونه بمونم که 
_اها از اون لحاظ ، راستی چایی رو گذاشته بودم تو حال که صدای بپر بپر شنیدم و اومدم اینجا .. خوش گذشت ؟ 
_وای شهرام ، چه تخت با حالی داری ، ادم کیف می کنه 
_اگه می خوای برا تو 
یهو احساس کردم که یه چیزی مثل برق از پام گذشت 
_وای پام داره می ترکه ، شهرام دارم می میرم 

شهرام با ترس از جاش بلند شد و دستشو گذاشت پشتم ....یه وقت نگین دختره ندیدست ها ، اما ...." اخ جون می خواد بغلم کنه "... چشاتون رو ببندین لطفا ، اونجا خانواده نشسته ؟ 

محکم زد پشتم 
_پاشو رو پات بایست ببین خیلی درد می کنه یا نه 
یکی تو ذهنم شکست عشقی خورد 
دستشو با دستم شوت کردم کنار پسره بی لیاقت .... اومدم رو پام بایستم که از درد جیغ کشیدم و دوباره رو زمین نشستم 
_ای بابا ، خیلی درد میکنه؟ ....کلافه بود ... صبر کن زنگ بزنم اورژانس بیاد 
گوله گوله اشک می ریختم 
_تا اورژانس بیاد که من می میرم 
_پس چیکار کنم ؟ 
یه کوفتی کن دیگه 
_زیر بغلمو بگیر تا بلند شم و با هم بریم 
نمی تونستم بگم بیا بغلم کن وقتی که خودش نمی خواد 
زیر بغلم و گرفت و با بدبختی سوار اسانسور شدیم ، طبقه 9 اسانسور ایستاد که یه دختر خوشگل و جیگر اومد داخل 
_ اوا سلام شهرام جان خوبی؟
_سلام کتایون جون تو خوبی
این کیه؟ اسانسور اومد راه بیافته که یه تکون شدید خورد در نتیجه چون دست شهرام زیر بغلم شل شده بود من بی نوا سر خورد پایین و جیغ کشیدم و گریم شدیدتر شد.
_راحیل چی شد
انقدر درد داشتم که یک کلمه هم نمی تونستم حرف بزنم ، فقط گریه می کردم 
شهرام که دید حالم بده ، یک دستشو برد پشتم و دست دیگش رو گذاشت زیر پام تا به حول و قوه الهی بغلم کنه که ناگهان کتایون ذلیل مرده اومد از یه سمت دیگه زبر بغلمو گرفت، شهرام هم که دید کتایون اومده کمکش کنه دستشو از زیر پام برداشت و کمکم کرد بایستم . نتیجه این شد که کتایون نذاشت من کامروا از این دنیا برم ، یادمه از قدیم میگفتن همیشه نفر سومی هست که یک رابطه زیبا و شاعرانه دو نفره رو خراب میکنه ... خدا ازش نگذره 

کتایون به من نگاه کرد 
_ چی شده عزیزم .... به شهرام نگاه کرد .... برا پاش مشکلی پیس اومده؟
شهرام محکم تر بغلم کرد که دلم یه خورده گرم شد 
_اره مثل اینکه پاش شکسته ..... به من نگاه کرد .... راحیل عزیزم خوبی؟
دلم می خواست بلند گریه کنم ، بگم خیلی ازت بدم میاد شهرام ، حالا اگه می پرسید چرا بدم میاد خودم نمی دونستم چرا ... فکر کنم شبیه اون زنایی شدم که تازه زایمان میکنن و افسرده می شن و از عالم و ادم بدشون میاد ... حالا قضیه منم شده مثل همونا فقط در انتظار زایمانم 
_اصلا خوب نیستم 
_تحمل کن الان می ریم بیمارستان 
کتایون _شهرام جان راحیل جون چه نسبتی باهات دارن ؟
مامور قبض روح تو .....بی تربیت خو از خودم می پرسیدی.... شهرام جون من بگو زنمه ...قربون پسر گلم برم 
_ از اشناها هستن 
خاک بر سرت ، حالا برا این دختره خنگ سوال نشده که من با این تیپم بغل این داداشمون چیکار میکنم؟
با کمک اون دونفر تا ماشین رفتم و سوار شدم ، از این دختره که یه کلام با من حرف نزد خداحافظی که نکردم هیچ ، تشکر هم نکردم ، بلکه اونجاش بسوزه ، دقیقا نمی دونم کجاش اما به هر حال یه جاش می سوزه دیگه !!!

ماشینو جلوی بیمارستان نگه داشت و از ماشین پیاده شد ، بعد اومد کنار من درو باز کرد و گفت 
_بدو بریم 
چی؟
_ دیونه شدی؟ پام شکسته 
با دستش کوبید رو پیشونیش و خندید 
_وای یادم رفت ، اون پرستار خوشگله که جلو در بیمارستان بود رو دیدم حواسم پرت شد 
دروغگو می ره جهنمو ، کدوم پرستار ؟ بگو خودم خنگم 
کنارم خم شد و بغلم کرد .... چی؟ بغلم کرد؟ .... اره بغلم کرد ....وای منو این همه خوشبختی محاله .... کفتر کاکل به سر وای وای .....اخ 
_پام درد گرفت 
انقدر سریع می دوید پام هی بازو بسته میشد همین باعث شد پام بترکه از درد 
_اخ اخ اخ ببخشید ، یواش تر می رم 
رسیدیم بیمارستان و با راهنمایی پرستار منو برد تو یه اتاق و گذاشت رو تخت ، دکتر هم بعد از چند دقیقه لطف کردن و تشریف اوردن ، حالا دکتر نگو طلا بگو ، یه چیزی میگم یه چیزی می شنوین ، جای برادری انقدر خوشگل و تو دل برو بود که بیا و ببین 
_سلام خانم ، مشکل چیه؟ 
همینطور فرت و فرت گریه می کردم 
_پام 
دکتر به شهرام نگاه کرد و خواست مثل یه مگس مزاحم بندازش بیرون 
_جناب بیرون تشریف داشته باشین 
_شرمنده دکتر جان ، بنده همسرشون هستم و می خوام کنار خانومم باشم تا نترسه 
دستمو محکم گرفت و مثل یه دشمن به دکتر نگاه کرد 
دکتر هم شونشو انداخت بالا 
_هر جور میل خودتونه .... رو شو به پرستاره کرد ... خانم پرتو برین وسایل شکستگی رو اماده کنین 
و بیارین اینجا 
یه قیچی برداشت و خواست شلوارمو ببره 
_نه ، تو رو خدا نبر اقای دکتر ، کلی قیمتشه 
خیلی خصیصم اما به خاطر قیمتش اینو نگفتم ، بیشتر به خاطر این بود که خیلی این شلوارو دوست داشتم 
_می فرمائید بنده چطور پاتونو معاینه کنم ؟
خوب شلوارمو در بیارم بعد معاینه کن.....هیــــــن خاک بر سر من کنن که اگه این حرفو جلو دکتر می زدم حیثیت برام نمی موند ....پس لال شدم 
_خانمم نگران نباش ، خودم میرم چند تا قشنگتر از اینو برات می خرم 
اقا من لال مونی گرفتم کارتو کن 
_باشه 
دکتر با قیچی شلوار عزیزمو پاره پوره کرد .....پامو معاینه کرد و از بدشانسی پام شکسته بود ، خیلی بد هم شکسته بود ...پامو گچ گرفتن و قرار شد یک ماه دیگه بازش کنن

......

تو ماشین شهرام نشسته بودم و به شهرام که تو سوپری بود نگاه می کردم ، هنوز نمی دونم شهرام می خواد با برنامه مسافرت چیکار کنه ، من حتی حاضرم با همین پای شکسته هم برم مسافرت 
در ماشین باز شد و شهرام نشست درون ماشین . یه کیسه پر از خرتو پرت دستش بود ... دو تا شکلات و اب میوه از کیسه در اورد و باز کرد و یکی رو گرفت سمت من 
_بخور جون بگیری 
_شکلات نمی خورم 
_چرا ، شکلات کلی انرژی داره ، بخور وگرنه همین جا غش میکنی ، قیافت زاره 
قیافه خودش بدتر بود ، فکر کنم اگه خودش نمی خورد همین جا پس می افتاد 
_نمی تونم بخورم ، صورتم جوش می زنه ، خودت بخور 
لبخند زد و یکی رو خودش خورد بعد هم به صورتم دقیق شد 
_صورتت که جوش نداره 
_الان نداره اما قبلا داشت ، بنده هم هنوز باید پرهیز غذایی رو حفظ کنم 
_اها 
دوباره درون کیسه رو گشت و یه کیک دراورد و باز کرد ، یه تیکه رو هم خودش خورد 
_اینو بخور 
کیکو گرفتم وخوردم 
_برنامه مسافرت چی میشه؟
دهنش پر بود 
_تو که با این پا نمی تونی بیای مسافرت 
بیای مسافرت یا بری مسافرت ؟ یعنی خودش می خواد بدون من بره؟
_خب
_خب به جمالت ، ما میریم مسافرت ، برا تو هم یه پرستار میگیرم ، نگران نباش
میکشمت اگه همچین غلطی کنی
هیچ حرفی نزدم ، شهرام از کیسه داروهام چند تا قرص دراورد و باز کرد و گرفت جلوی من 
_بیا اینا رو بخور ، الانه که درد پات شروع بشه 
قرصو گرفتم و با اب میوه خورم و دیگه در مورد مسافرت حرفی نزدم 

شهرام مستقیم منو برد خونه و این دفعه هم بغلم کرد ، اما اصلا کیف نکردم ، یعنی بد زده بود تو پرم و همین باعث شد که ذوق نکنم 
مامان با دیدنم یه جیغ بنفش کشید و از حال رفت ، شهرام منو گذاشت رو کاناپه و بدو رفت تو اشپزخونه و برا مامان اب قند درست کرد .... حالا بیا و درست کن ، مگه مامان به هوش می اومد ؟
من با اون پای علیل بلند شدم و رفتم پشتش رو ماساژ دادم ، شهرام هم به زور اب قند رو می ریخت تو دهن مامان ... بالاخره بعد از ده دقیقه مامان به هوش اومد 
_وای بچم ، بچم از دست رفت .... خدایا ....
سرشو اورد بالا و به شهرام نگاه کرد ، بعد هم سرشو چرخوند تا منو پیدا کنه اما وقتی ناامید شد دوباره افتاد رو مبل و با گریه گفت 
_وای خدا جون بچم ، بچم نیست ....بچمو از من نگیر 
وا ... مامان چشه؟ فوقش شهرام منو برده تو اتاق دیگه .چرا مامان اینجوری میکنه؟... زدم رو شونه مامان 
_مامان من اینجام 
مامان یهو چرخید و بغلم کرد که یه خورده خم شدم و به پام فشار اومد و بی صدا گریه کردم ، اخه اگه جیغ می زدم مامان همین جا سکته می کرد ...شهرام هم با دیدن وضع خرابم مامانو از من جدا کرد 
_مامان جون اگه اجازه می دین راحیلو بذارم رو مبل ؟
رو مبل دراز کشیدم و مامان یه عالمه میوه و شیرینی و شربت و اینجور چیزا برا تقویت من اورد 

بابا هم با دیدن پام کلی دعوام کرد که چرا مراقب خودم نیستم واین حرفا ....البته دیدم که یه خورده هم برا شهرام اخم کرد بالاخره من همراه شهرام بودم دیگه .....منم نشستم کلی اب غوره گرفتم ، اینم بگم من بچه ننه نیستم اما وقتی بابام جلو شوهرم دعوام میکنه من باید چی کار کنم؟ اگه گریه هم نمی کردم بابا با یه چوب می افتاد دنبالم ، حالا خر بیارو باقالی بار کن ...

اخرای شب دیدم شهرام زیر گوش بابا وزوز می کنه ، بابا هم هی میگفت نه ...نمی دونم چی میگفتن 

ساعت 6 صبح بود ، رو مبل توی سالن نشسته بودم و با لبای برچیده به مامان نگاه میکردم ، مامان سرشو از یخچال اورد بیرون 
_بازم که غمبرک زدی ، چته مادر؟ مگه دیشب با هم صحبت نکردیم ؟
حرف نزدم 
_ببین راحیل ، می خواستیم با هم بریم مسافرت که نشد ، حالا که پات شکسته نمی تونیم تو رو به دم خودمون ببندیم ، می تونیم؟ هر چی باشه شهرام شوهرته ، الان اختیار دار تو شهرامه ، هر چی هم به بابات احترام بذاره بازم اون همه کارته ، در ضمن ، یک ماهه عقد کردی همش به زور چند ساعت تو هفته میدیدت ، حالا این یه هفته لج نکن ، مثل ادم با شهرام برخورد کن ، بذار شیفتت بشه اون وقت می بینی تا دنیا دنیاس ولت نمی کنه ، پس مثل یه خانم رفتار کن ، افرین مامان جان 
هر چی که مامان می گفت به گوشم فرو نمی رفت ، من مسافرت می خواستم .......قرار شد بابا اینا و عمو اینا برن ویلای خودممون ، فامیلای شهرام هم کنسل شدن ، منو و شهرام هم که این یه هفته ای میریم خونه شهرام ، همه برنامه ریزی ها هم با شهرام بود 
مامان اماده جلوی من ایستاد ، شهرام و بابا هم از اتاق کار بابا اومدن بیرون 
بابا _خب شهرام جان ، راحیلو دست تو سپردم ، یه تار مو از سرش کم بشه من می دونم توها
_چشم من نوکر شما و راحیل هم هستم ، شما هم برین خوش بگذرونین 
چرا بابا بدون من می رفت مسافرت؟ مگه زور بود؟ خب میگفتن نمی خوایم بریم مگه چی میشد؟
مامان _راحیل جان خوب استراخت کن به خودت هم فشار نیار ، ... شهرام پسرم ، مراقب بچم هستی دیگه 
شهرام بدون حرف دستشو گذاشت رو چشمش ..... عجب خودشیرینیه ، اما از ابهتش خوشم اومده 
بابا _ساره خانم بریم که دیر شد 
شهرام چمدون رو برداشت و رفت بیرون تا بذاره تو ماشین 
بابا بغلم کرد و سرم رو بوسید 
مامان هم اومد بغلم کرد و محکم فشارم داد بعدش لپام بوسید 
با لبخند نگاهشون کردم 
_خوش بگذرونین ، مراقب خودتون باشین ، هله هوله نخورین یه موقع ، بازم خوش بگذرونین ، اها اروم رانندگی کن بابا ....لطفا 
شهرام برگشت و با یه کاسه اب و قران تا دم در رفت و منو تنها گذاشت 
اشکم در اومد و گریه کردم ....شهرام بعد از چد دقیقه برگشت ، وقتی دید گریه می کنم کنارم نشست 
_چته دختر خوب؟ چرا گریه میکنی؟
_منم می خواستم برم ، دلم براشون تنگ میشه 
_تو که چند سال تنها و دور از بابات اینا بودی ، اون موقع دلت تنگ نمیشد؟
_اون موقع مجبور بودم تنها باشم اما الان که مجبور نیستم 
_چرا مجبور نیستی، خیلی هم مجبوری ، با این پای شکسته کجا می خواستی بری؟ 
چشمامو بستم و دیگه حرفی نزدم 
_دو ساعت بخواب عزیزم ، بعدش باید بریم 
کمکم کرد رو مبل دراز بکشم و ملافه رو مرتب کرد ...خیلی زود خوابیدم 

.......

با احساس اینکه یکی شونمو تکون می ده از خواب بیدار شدم اما چشمامو باز نکردم 
_راحیل ، عزیزم ، بیدار شو وقت داروهاته ، پاشو خانم خوشگله 
بازم چشمامو باز نکردم 
_راحیل خانم ، پاشو خانمم 
اخی چه ناز صدام میکنه 
چشمامو باز کردم 
_وقت خواب ساعت 10 صبحه چقدرمی خوابی، بیا قرصاتو بخور 
قرصامو گذاشتم تو دهنم ولیوانو از شهرام گرفتم ، داشتم اب می خوردم که چشمام به ساکهای خودم افتاد ، لباسامو هم جمع کرده بود ، یعنی یواش یواش باید اماده رفتن میشدم 
شهرام رفت طبقه بالا و با لباسام برگشت پایین و کمکم کرد تا اونا رو بپوشم 
_زود بپوش که خیلی دیر شد 
_چه فرقی داره ، چه الان بریم چه یک ساعت دیگه بریم ، خونت که فرار نمیکنه 
_حالا دیدی یهو فرار کرد، اونوقت چیکار کنم؟ 
شهرام تمام خونه رو چک کرد و بعد کمک کرد تا من سوار ماشین بشم ، دوباره برگشت و ساکها رو اورد ، درهای خونه رو قفل کرد و رفتیم به سوی سرنوشت 
تو راه بودیم ، امینه نامرد این چند وقته اصلا حالی از من نپرسید ، امروز هم زنگ نزد که علت نیامدنمون رو بپرسه ، اینم دختر عموهه که من دارم؟
گوشیم زنگ خورد ، ای ول چقدر حلال زادست این دختر 
_بله 
شهرام صدای اهنگو کم کرد 
_سلام خانم ، خوبی؟
_به احوال پرسی شما 
_قهری راحیل؟ 
_چرا قهر نباشم ، یه زنگ نزدی حالمو بپرس 
_به جون تو چند بار زنگ زدم اما اقا شهرام برداشت گفت خوابی بعدا زنگ بزنم ، خوب من چیکار باید می کردم؟
_اشکال نداره ، دیگه قهر نیستم 
_خب حالا که مشکل حل شده چرا نیاومدین؟ 
_پام شکسته ، خبر نداشتی؟
_وای خدا ، جدی میگی؟ کی شکست ، الهی فدات شم ، خیلی درد میکنه؟
_دیروز شکست ، به زور قرص خوبم ، خدا رو شکر فعلا درد نداره 
_اخی پس برا همین نیاومدین ، الان کجایی؟
_داریم میریم خونه شهرام 
زیر چشمی نگاش کردم که با لبخند رانندگی می کرد 
_پس خوش بگذره ، تو که جای بهتری میری 
_اره خیلی جای خوبیه ، ایشاا.. قسمت تو 
_الهی امین 
فشار بی شوهر دخترا رو نابود کرده ، چه غلیظ هم گفت 
_دعا میکنم برات ، خیلی حرف زدی ، میخوام قطع کنم 
_عجب ادمی هستی ، من زنگ زدما ، پولشو خودم باید حساب کنم 
_منو تو نداریم ، کاری نداری خانم؟
_نه عزیزم خوش بگذره 
_همچینین ، خداحافظ
_بابای 
با لبخند گوشی رو قطع کردم 
_کی بود؟
_امینه 
حواصمو به خیابون دادم ، اینجا که مسیر خونه شهرام نیست 
_کجا داریم میریم؟
_یه جای خوب
_اذیت نکن شهرام ، کجا داریم میریم
_مسافرت 
_وای خدا جون ، جدی که نمی گی؟
_اتفاقا خیلی جدیم 
از خوشحالی داشتم بال در می اوردم 
_وای شهرام عاشقتم 
_می دونستم 
سریع از ادم اتو میگیره 
_نه منظورم اینه که خیلی ماهی 
_اینو که صد در صد هستم اما حرف اول همیشه درسته 
_حالا کجا میریم؟ 
_بعدا می فهمی خانم 
اگه نخواد چیزی بگه خودتو بکشی هم نمی گه ، خیلی از این کارش بدم میاد 
_بابا اینا می دونستن ؟
_نه ، یهویی شد 
_اها، راستی شهرام ، تو کی خونتو خریدی؟
_چهار یا پنج سالی میشه، چطور؟
_عجب ادمی هستیا ، ما این همه وقت گذاشتیم خونه پیدا کنیم ، اونوقت تو ساختمون که خودت خونه داری برات خونه پیدا کریدم اما تو یک کلام هم حرف نزدی
خندید 
_خب لو میرفتم دیگه ، نمی شد ، در ضمن یادت نیست اولین باری که اومدین خونه روببینین نگهبان با صمیمت سلام کرد؟
_وای اره ، می خواستم بپرسم اما یادم رفت 
_همین دیگه ، مشکلت اینه که هیچ وقت به چیزی دقیق نمی شی
_اما عجب شانسی اوردی که تو ساختمون خودت خونه گرفتیم 
بازم خندید 
_کجای کاری خانم ، شانس چیه؟ خودم اون خونه رو به امین پیشنهاد دادم ، بدبخت در به در دنبال خونه بود 
عجیب ما رو اسکل کرده بودا 
_حالا با درسو دانشگاه چیکا رمیکنی؟ یا شرکتی یا مثل الان تو مسافرتی
_دکتری با مقاطع دیگه فرق داره ، در ضمن من با استادا صحبت کردم ومشکلی برام پیش نمیاد 
اینم حرفیه 

دو ساعتی میشد که بدون وقفه می روند ، منم ساکت نشسته بودم 
درد پام دوباره شروع شده بود اما اونقدر نبود که بخوام جیغ و ویغ کنم ، فقط ابروهامو کشیدم تو هم و لبمومیگزیدم 
_به نظرت به بابات اینا بگیم که ما هم رفتیم سفر؟ 
دردم زیاد شده بود و حسش نبود جواب شهرامو بودم 
_خوابی راحیل 
سرشو چرخوند ببینه خوابم یا بیدار که با دیدنم هول شد 
_چته راحیل ، پات درد می کنه 
ماشینو کنار جاده نگهداشت و پیاده شد ، صندوق ماشین رو باز کرد ....درد پام واقعا نفس گیر شده بود ، شهرام در ماشین رو باز کرد و کنارم رو پاهاش نشست 
_ بیا این قرص و اب میوه رو بخور 
حالا که ناز می کشید می خوام براش ناز کنم ، برا همین قرص و اب میوه رو نگرفتم ، شهرام که دید حال ندارم ، قرصو گذاشت تو دهنم و کمک کرد اب میوه رو بخورم 
_اشتباه کردم ، نباید با این پا تو رو از خونه دور می کردم ، اگه بدتر بشه چیکارکنم 
بلند شد و ظرف اب میوه رو برگردوند صندوق عقب ، دوباره اومد کنارم و این بار روم خم شد ، حیف که حسش نبود ذوق کنم .... شهرام صندلی رو به حالت خوابیده تنظیم کرد 
_بخواب خانم ، فکر کنم یواش یواش بهتر میشی
مسکنها بی حالترم کردن و دوباره خوابیدم 

.......

_راحیل پاشو ، وقت نهاره 
از زور گرسنگی و صدای شهرام بیدار شدم 
_اخ مردم از گرسنگی ، کجاییم؟
_هنوز تو راهییم ، بیدارت کردم بریم نهار بخوریم 
از ماشین پیاده شد و کش و قوسی به بدنش داد 
نگاهی به اطراف انداختم ، یه رستوران گوشه خیابون تویه جای خوش اب و هوا بود 
_من که با این پا نمی تونم بیام 
_فکر اونجاشو هم کردم خانوم ، می ریم رو تخت میشینیم تو هم راحت پاتو دراز می کنی ، مشکل بعدی؟
_هیچی ، کمکم کن پیاده بشم 
استیناشو تا زد .....خیلی خوشگل شده بود ، تیپش مردونه و حمایتگرانه بود ، یه بلوز مردانه سفید و شلوار جین مشکی ..... صندلی رو به حالت نشسته در اوردم 
_ای کاش عصا می گرفتی برام 
_خودم عصات می شم خانوم 
با سرخوشی نگام کرد 
چه غلطا ، احیانا خود شهرامه ؟ 
_باشه پس بیا زیر بغلمو بگیر 
کمکم و کرد و از ماشین پیاده شدم ،کاملا تو بغلش بودم ، اروم با من قدم بر می داشت ، خیلی حس خوبی بود...... دو تا دختر شیک و خوشگل از رستوران اومدن بیرون از کنارمون رد شدن ، هر دوتا به شهرام نگاه کردن.... اونی که سمت من بود گفت 
_خدا شانس بده یکی بیاد ما رو هم اینجوری بغل کنه ، مردم چه شانسی دارن...نه تینا 
خودشو تینای ورپریده خندیدن و رد شدن 
شهرام با شنیدن حرفشون من بیشتر تو بغلش گرفت ، منم خرکیف تر شدم ، با اینکه خیلی الاغ بودن اما میگن عدو شود سبب خیر ، دستشون درد نکنه باعث شدن شهرام احساسشو نشون بده 
محوطه خیلی قشنگی داشت ، چند تا تخت بود که رو یکیشون یه زن و شوهر جوون با یه دختر بچه نشسته بودن که اروم حرف می زدن و می خندیدن روتخت بغلیشون هم چهارتا پسر نشسته بودن که هرهر و کرکرشون فضا رو پر کرده بود ، پسرا با دیدنمون سوت زدن و سرو صدا کردن که باعث شد اون زن و شوهر هم با لبخند نگاهمون کنن 
خندم گرفته بود از طرفی هم ذوق زده شده بودم ، شهرام که جو رو دید مثل جنتلمنا رفتار کرد .
رو تخت بغل دست پسرا نشستیم ، من پشت به پسرا و شهرام رو به اونها ....کباب کوبیده و چنجه سفارش دادیم و منتظر موندیم ....
شهرام هی به رو به روش نگاه می کرد و هی می خندید ، یهو صدای خنده همه بلند شد ، اینجا چه خبره؟
به پشت سرم نگاه کردم دیدم دوتا از اون پسرا دارن راه می رن یکیشون تو بغل اون یکی بود ، داشتن ادای ما رو درمی اوردن ، خندم گرفت 
_عجب بی شعورینا 
_اره ، الان می رم پدرشونو در میارم 
_چرا می خوای پدرشونو در بیاری؟
_اخه خوب ادای تو رودر نیاوردن 
اینو گفتو بلند خندید .......کصافط مسخرم کرده 
غذامونو اوردن و یه دل سیر خوردیم ، شهرام سفارش چای داد 
به تخت تکیه دادم وداشتم از فضا استفاده می کردم که اون زن و شوهر جوون با دخترشون اومد پیش ما 
زن _ سلام ، خدا بد نده ، پات شکسته عزیزم؟
نه دستم شکسته برا اینکه ریا نشه پامو گچ گرفتم 
_سلام ، بله 
شهرام و اون اقا دست دادن و خوش و بش کردن ...... تحقیقات ثابت کرده اگه دوتا مرد غریبه رو کنار هم بذاری مثل دو تا دوست قدیمی با هم خوش بش می کنن و حرف میزنن
_سلام خاله 
به دختر بچه نگاه کردم ، حدود 7 سالش می شد 
_سلام عزیزم 
_خاله می تونم رو پات نقاشی بکشم 
نه که نمی تونی ....اومدم جواب بدم که شهرام زودتر گفت 
_اره عمو جون ، نقاشی بکش ، فقط خوشگل باشه 
_چشم 
از مامانش یه ماژیک گرفت و نشست رو تخت و نقاشی کشید 
ماژیک داشتن تو کیفشون؟ مامان ورپریدش هم نگفت زشته ، حتی چشم غره هم نرفت ، مادر هم مادرای قدیم 
نقاشی دختره تموم شد و با لبخندی نگام کرد ، چشام که به نقاشی افتاد می خواستم از خنده روده بر بشم 
_اینا کین عزیزم؟
_این شمایین ( یه دختر کشیده بود ) ..... این هم عموهه .... (یه پسر کشیده بود که بی شباهت به زرافه نبود بس که گردنشو دراز کرده بود )
شهرام با اخم نگاه کرد 
من _ خیلی قشنگ کشیدی عزیزم 
خداحافظی کردن و رفتن 
دستمو کشیدم رو نقاشی شهرام و با خنده گفتم 
_خیلی شبیهت شده نه؟
همون لحظه چایی اوردن و شهرام بی خیال جواب دادن شد 
بعد از صرف نهار دوباره راه افتادیم ، اما این بار فضاها اشناتر شدن 
_شهرام کجا میریم؟
_حدس بزن 
_نگو که اصفهان می ریم
_دقیقا ، داریم میریم اصفهان اما در اصل میریم قمصر کاشان 
با خوشحالی دستامو کوبیدم به هم 
_وای خداجون.... خیلی دلم هوای اصفهانو کرده بود .... مرسی شهرام 

_ از همینجا عطر گل محمدی رو حس میکنم 
با لحن لوس و مسخره ای گفت 
_وایـــــــی خدای من چه رمانتیک
بهم برخورد 
_چرا مسخره می کنی؟
_بهت برخورد ، شوخی کردم بابا ، چرا قهر می کنی؟
پسره بی ادب هر کاری دلش می خواد میکنه ، منم نباید بگم بالای چشمت ابروست 
_واقعا قهری ؟
_...
_اها ناز می کنی 
شیطونه میگه همین پای افلیج رو بلند کنم و بزنم روسرش 
_هر چی هم ناز کنی ما نازتو .......مکث کرد .....خریدار نیستیم 
بلند زد زیر خنده 
چه شیرین شده بچم .....دیگه هیچی نگفت ، یه خورده هم نازمو نکشید 
ماشینو جلوی هتل نگهداشت ، تنها رفت ببینه جا هست بمونیم یا نه که بعد از چند دقیقه برگشت 
_گفتن سه تا اتاق دارن هر سه تا هم فقط تا دو روز دیگه خالین 
_یعنی چی؟
_یعی اینکه برا دو روز دیگه رزرو شدن 
_پس چیکار کنیم 
_این دو روزو می مونیم ، بعدش هم یا می ریم جای دیگه یا بر میگردیم ، حالا هم بیا بریم تو هتل
هتل تروتمیزی بود ، یه سوییت گرفتیم وبا ساکها رفتیم اونجا
......
امینه _ اما جاتون خالی بودا ، شما چیکار کردین ، چند روز بودین ؟
_فقط دو روز اونجا موندیم ، میگفتن جشنواره گل محمدیه برا همین همه هتلا پر بودن ، چه می دونم والا 
_حال خوش گذشت با اقاتون ؟
_وقتی یه لنگه پا باشی چه با اقا و چه بی اقا فرقی نمی کنه ، کلا خوش نمی گذره 
خدا از من بگذره که دروغ میگم ، به هر حال دختر جوونه خوب نیست این چیزا رو بدونه ....خخخخخ
_گچ پاتو کی باز می کنی ؟
_ فردا 
_چه زود یک ماه گذشت 
_کجاش زود بود ، مردم از خستگی ، تو که جای من نبودی ، حالا اینا رو بی خیال ، فردا که می ریم گچ پامو باز کنیم تو هم همراهمون بیا باشه ؟
_باشه بی کارم میام 

........

ساعت 8 صبح بود و ما تو مسیر خونه عمو اینا بودیم 
_حالا چرا گفتی امینه بیاد؟
_امر خیره 
ابروهاشو انداخت بالا و خندید 
_شیطون شد ی خانم ، چه امر خیری
_می خوام با ما بیاد تا این اقا دکتره ببینتش شیفته و شیدای دختر عموی ما بشه 
با شیطنت خندید 
_مگه کشکه 
_فعلا که کشکه ، من نیت کردم تو اخر خرداد امینه رو بفرستم خونه بخت ، حالا ببین 
_عمرا بتونی انقدر زود شوهرش بدی ، همه که مثل من خر نمیشن بیان زن بگیرن 
از خدات هم باشه پسره بی ادب
_شرط می بندیم ؟
_باشه ، سرچی؟
_هر کی که برد شرطشو میگه ، فقط باید معقول باشه ، مسخره بازی نباشه ، عرف باشه ، کار زشتی نباشه ، دیگه ....
_فهمیدم ، نترس یه شرطی می ذارم که خودت هم کیف کنی 
_ خوش خیال ، برنده کنارت نشسته 
_خواهیم دید 
_بیا انگشت کوچیکه خودتو تو انگشت کوچیکه من قفل کن تا شرط رسمی بشه 
_پناه بر خدا ، من از این بچه بازیا در نمیارم ، قول مردونه می دم 
_شهرام ، همین که من گفتمو انجام بده 
_باشه بچه کوچولو 
دستشو از رو دنده برداشت و عملیات رو با موفقیت انجام داد 
بعد از 10 دقیقه رسیدیم جلو خونه عمو اینا و شهرام تک بوق زد ، امینه هم اومد سوار ماشین شد 
_سلام دختر عمو چطوری؟
_سلام اقا شهرام ، سلام راحیل ، خوبم شکر خدا ؛ شما خوبین ؟
منو شهرام با هم گفتیم 
_عالی 
هر دو به هم نگاه کردیم و با چشم و ابرو برا هم خطو نشون کشیدیم 
قرار بود برای باز کردن گچ بریم مطب همون دکتره خوشگله ، البته به چشم برادری ، ما که از اوناش نیستیم .....
شهرام ماشین رو جلو ساختمان پزشکان نگه داشت 
_خب خانما بفرمائید 
این چند وقته موقعی که می خواستیم بریم بیرون هیچ وقت عصا همراه خودم نمی اوردم ،همیشه خودمو می نداختم بغل شهرام و با کمک اون راه می رفتم ...ندید بدید نیستما ، اما باید یه جوری دل شوهر گرامی رو نرم کنم و ساده ترین راه سلاح زنانست ..... با هم رسیدیم به مطب دکتر و وارد شدیم ، چون مطب خلوت بود زود کارمون راه افتاد و رفتیم به اتاق دکتر 
_سلام اقای دکتر 
شهرام رفت جلو با دکتر دست داد 
_سلام دکتر جان مشتاق دیدار 
دکتر _سلام خواهش میکنم بفرمائید 
امینه هم سلام کرد که دکتر جوابشو داد 
روی صندلی نشستیم 
_شکر خدا امروز گچ پاتونو باز میکنیم ، امیدوارم پاتون خوب جوش خرده باشه 
سرمو بردم زیر گوش امینه 
_امینه عجب دکتریه ، به به به ، خدا حفظش کنه .... تو نمی خوای شوهر کنی؟
_وا چه ربطی داره 
_خب کیس خوب اینجاست دست به کار شو دیگه 
_عمرا خودمو کوچیک کنم ، شوهر کردن ارزششو نداره که خودمو جلو پسرا کوچیک کنم ، در ضمن اون چشم کور شدت رو باز کن و حلقه رو تو دست دکتر جانت ببین 
_دروغ میگی 
با ناباوری به دست دکتر نگاه کردم 
خاک بر سرم ، این که زن داره ، پس بگو چرا این شهرام نکبت با اطمینان شرط بست ... خدایا کمکم کن می خواستم سرمو برگردونم که چشمام به شهرام افتاد ، پسره چشم سفید یه چشمک زدو خندید 
حالا شوهر از کجا برا امینه پیدا کنم؟
دکتر گچ پامو باز کرد ... به جای اینکه خوشحال باشم و احساس ازادی کنم از غصه داشتم دق می کردم ، اخه چرا من خر شرط بستم!!!!

بعد از باز کردن گچ پام ، شهرام ما رو برگردوند خونه و خودش رفت 
تو حال نشسته بودم وامینه هم جلوم بود 
_میگم امینه از خواستگار چه خبر؟ 
_سلامتی، سلام دارن خدمتت 
_جدی باش ، تو چرا هنوز شوهر نکردی؟ می خوای بچت زنگوله پای تابوتت باشه؟
_وا ، خودت که تازه ازدواج کردی چند سالته ؟ 25 سال ، ازدواجت هم که به حول و قوه الهی مصلحتیه ، معلوم نیست فردا چی میشه ..... اما راحیل شهرام خیلی می خوادتا 
_نه بابا ، جلو دیگران اینجوری نشون می ده ، نمی دونی وقتی تنهاییم چقدر اذیتم می کنه، جلو مردا می شم خانومش ، جلو دخترا می شم یکی از اشناها ، خیلی پدر سوختس
_بگو به جون من 
_به جون خود الاغت 
_اما من تو چشماش علاقه رو میبینم 
_اونوقت با چی می بینی؟ میکروسکوپ ، تلسکوپ؟چشم مسلح یا غیر مسلح 
_چقدر شیرین بازی در میاری ، میگم دوستت داره بگو چشم 
_چشم ، حالا تو کی شوهر میکنی؟
_من فعلا قصد ازدواج ندارم 
یه سیب از ظرف برداشتم و به سمتش پرتاب کردم 
_تو غلط کردی که نمی خوای شوور کنی ، می خوای بترشی بدبخت؟
_چه ربطی به ترشیدگی داره؟ من تازه 22 سالمه ، می خوام عاشق بشم ، همین جوری هم ازدواج نمی کنم ، از این ازدواجای سنتی هم خوشم نمیاد 
_اتفاقا بهترین روش ازدواج همون مدل سنتیه ، حالا جدی خواستگار داری؟
_اره دو هفته پیش یه دکتره اومد خواستگاریم اما قبول نکردم 
_خب غلط کردی ، ازدواج کن ، امین بیچاره به خاطر تو هنوز مجرد نکرده 
بهش برخورد
_من به اون چییکار دارم 
_من این چیزا حالیم نیست ، تو باید همین روزا ازدواج کنی 
مشکوک نگاهم کرد 
_خبریه؟چرا گیر دادی به من ؟
هول کردم 
_نه به جون تو ، خبر کجا بود ، فقط نگرانتم ، همین 
_مطمئن؟
_صد در صد 
خدایا منو بخش که دروغ گفتم اما اگه روی شهرامو کم نکنم راحیل نیستم .....باید بشینم یه فکر کارشناسی کنم ، کشک که نیست البته به قول شهرام .......یافتم ، اخ جون 
بعد از رفتن امینه رفتم پشت در اتاق کار بابا و در زدم 
_اجازه هست 
_بیا تو بابا جون 
درو باز کردمو رفتم تو اتاق ، بابا مثل همیشه مشغول به کار بود 
_خسته نباشید بابا 
_سلامت باشی ، کاری داشتی؟
_راستش یه پیشنهاد داشتم 
_بگو میشنوم 
سرشو از سیستم بلند کرد و به من نگاه کرد 
_خب ببین بابا ، چرا شرکت یه پروژه ماهانه نمی ذاره .... مثلا هرماه تو دفتر مرکزی شرکتمون تو هر استان یه همایش یا جشنواره یا یه همچین چیزی برگزار نمی کنین؟
_که چی بشه 
چه پیشنهاد مزخرفی دادما 
_خب بگذارین کامل بگم ... مثلا از هر بخش رئیسو دو تا کارمند برن به این همایش......هدف همایش هم اینه که از دستاورد های دفاتر استانی تقدیر کنیم ... یه جورایی تشویق بشن ، که اونا بهتر فعالیت کنن و باعث سود بیشتر شرکت بشه ......در اخرسال هم به بهترین استان هدیه نقدی بدیم 
بابا همچنان ساکت بود و به حرفام گوش می داد 
_خب 
_همین دیگه ، ......با ترسو شک نگاهش کردم .....طرح جالبی نبود؟
_نه اتفاقا طرح خوبیه ،خب به نظر خودت از کدوم استان شروع کنیم 
_جدی قبول کردین؟
_اره ، داری یواش یواش راه می افتی
_وای خداجون مرسی
بلند شدم و گونه بابا رو بوسیدم ، دوباره برگشتم و نشستم رو مبل جلوی بابا 
_خب به نظرم تهران باید اخرین انتخابمون باشه ، اولین استان .... مثلا چهارمحال و بختیاری، منم تا حالا نرفتم اونجا ، فکر کنم جای قشنگی باشه ، نظرتون چیه؟
_خوبه ، فردا ابلاغیه می دم برا همه استانا برا چهارمحال هم یه ابلاغیه می فرستم 
_خب اولین همایش کی میشه؟
_نمی دونم شاید یک ماه دیگه 
_خیلی دیره بابا یه خورده زودتر 
_باشه می گم تا یکی دو هفته اولین همایش رو اماده کنن، در ضمن حیف که عزیز بابایی وگرنه عمرا حرفتو میگرفتم 
_قربون بابای خودم برم ، من برم دیگه ، اها شام هم امادست ، بفرمائید شام میل کنید 
_برو الان میام 
_چشم 
از اتاق اومدم بیرون و از ذوق پریدم هوا 
_اخ جون ، شهرام منتظر باش تا پوزتو بمالم به خاک ....یه خنده بلند شیطانی کردم 
زمان صرف شام بابا با افتخار پیشنهاد منو برا مامان تعریف کرد . مامان هم خیلی خوشحال شد که دل به کار بستم 

..........

روز بعد ، بعد از پایان ساعت کار با شهرام رفتیم خونش... جلو تلویزیون نشسته بودیم 
_تاریخ عروسی امینه مشخص شد؟
داره مسخرم می کنه 
_انشاا.. تا چند وقت دیگه مشخص میشه ، نگران نباش 
با کنجکاوی نگاهم کرد 
_واقعا ؟
_بله ، فکر کردی من همینجوری رو هوا شرط می بندم ؟
_جان من خبریه 
نه خبری نیست 
_بله که خبریه 
_یعنی جدی جدی داری شرطو می بری؟ 
_اره دیگه پرفسور ، چرا تعجب می کنی 
_حالا طرف کیه ؟ 
_اونش دیگه خصوصیه .... بلند شدم و رفتم تو اتاق خواب شهرام ..... شهرام من می رم بخوابم خیلی خستم ، سر جدت بیدارم نکن باشه؟
_چرا تو اتاق من 
_به خاطر تخت عزیزت ، اگه تختتو بذاری تو اتاق بغلی من دیگه مزاحمت نمیشم 
پریدم رو تخت و دو سه بار بپر بپر کردمو بعد دراز کشیدم 
شهرام بلند شد و اومد به چارچوب در اتاقش تکیه داد 
_اونوقت تو که این همه مایه داری چرا برا خودت از این تختا نمی خری که حالا به تخت من گیر ندی؟
_مشکل همینجاست ... مامان نمی ذاره رو این تشکا بخوابم ، میگه کمر درد میگیرم .... برا همین فقط اتریش که بودم از این تشکا داشتم .... حالا هم مزاحم نشو می خوام بخوابم 
_پاشو پاشو.... منم خستم می خوام بخوابم 
پتو رو کشیدم روخودم 
_اااا شهرام اذیت نکن دیگه ، تو که بعد از ظهرا نمی خوابی 
اومد کنار تخت و دستاشو گذاشت کنار بدنش 
_کی گفتم 
پتو رو کشیدم رو سرم 
_همون روز که اومدی خونه ما ، بابا گفت بر بخواب ، تو گفتی عادت نداری بعد از ظهر بخوابی ، یادت نیست ؟
_نه یادم نیست 
پتو رو از سرم کشید و جوابشو ندادم 
شهرام _حالا هم پاشو ، زود ، می خوام بخوابم 
یک دستمو گرفت و کشید .... منم که دیدم اینجوریه دست دیگمو به تاج تخت گرفتم و خودمو نگه داشتم 
من _شهرام تو رو خدا برو .... بیشتر دستمو کشید ....شهرام جان من دستمو ول کن وگرنه مجبوری دستمو هم گچ بگیری 
یهو دستمو ول کردو افتادم رو تخت 
من _خو چرا اینجوری میکنی ؟ این همه اتاق داری یه امروزو برو رو یه تخت دیگه بخواب 
_دیگه چی ، همینم مونده تختمو پیشکش تو کنم ... اصلا تو چرا امروز اومدی اینجا؟.... دقیقا بگو برای چی اومدی
خندم گرفت 
_برا تختت اومدم 
با ناراحتی نگاهم کرد 
_یعنی واقعا به خاطر من نیومدی؟
الهی راحیل برات بمیره ، بچم ناراحت شد ... اما باز هم روح خبیثم زودتر از روح لطیفم جواب داد 
_نه به خاطر تو نیومدم 
اخماش تو هم رفت و با قهر روشو برگردوند و از اتاق رفت بیرون .... تقصیر من چیه ، وقتی روی خوش به من نشون نمی ده من چجوری علاقمو بهش نشون بدم؟.... ای بابا حیف که دلم کوچیکه ..... از رو تخت بلند شدم و رفتم دنبالش 
_شهرام ، شهرام جان کجایی؟.... شهرام ... قهری؟ .. کجایی پس؟ 
کل خونه رو زیرو رو کردم اما هر چی گشتم پیداش نکردم ....با ناراحتی برگشتم به اتاق خوابش که دیدم پسره نامرد رو تخت خوابیده و با خنده نگاهم می کنه 

هر چه بادا باد ، خودت خواستی دیگه 
منم بهش لبخند زدم و رفتم کنارش خوابیدم ...... بر خلاف تصورم هیچ واکنشی نشون نداد 
_راحتی؟
شهرام _اره ، خیلی هم خسته هستم 
_مطمئنی الان راحتی؟
_اره دیگه راحتم ، مگه تو ناراحتی؟
نه من غلط کنم ناراحت باشم 
_نه راحتم ، تو بخواب 
هر دو خوابیده بودیم و به سقف نگاه میکردیم ...10 دقیقه گذشت اما هیچ کدوم حرف نزدیم ، می دونستم بیداره چون زیر چشمی می پاییدمش ، خواستم دستمو ببرم جلو و بذارم رو کمرش که گفت 
_برنامت برای اینده چیه راحیل؟
دستم ایستاد 
_یعنی چی؟
_یعنی وقتی از هم جدا شدیم می خوای چی کار کنی؟
دستموبرگردوندم کنار بدنم 
می خواد از من جدا بشه؟ یعنی واقعا از همون اول می خواست از من جدا بشه ؟ خودش گغت دوسم داره .....یعنی همه چیز بازی بود؟ پس چرا من همه چی رو جدی گرفتم؟
نمی خواستم جلوش کم بیارم 
_یه کاری می کنم دیگه 
ساکت شد ....بعد از چند دقیقه دوباره گفت 
_چرا بار اولی که اومدم خواستگاریت گفتی نه
_تو باید از همون اول راستشو بهم میگفتی ، من با صداقت اومدم جلو اما تو سرمو کلاه گذاشتی ، از اینکه کسی هالو فرضم کنه خیلی بدم میاد .
_ چطور وقتی باباتو می ذاشتی سرکار ناراحت نبودی؟
حرف حق جواب نداره 
_ربطی نداره 
چرخید طرف من و به شونش تکیه داد 
_ چرتو پرت نگو راحیل ، دارم جدی صحبت می کنم ، وقتی خودت انتظار نداشتی من سرتو کلاه بذارم نباید سر بابای خودتو کلاه می ذاشتی 
من هم چرخیدم واما بهش پشت کردم 
_می خوای از این حرفا به کجا برسی؟
_خیلی جاها ، یه بار شده با خودت صادق باشی؟
_داری از من اعتراف میگیری؟
خندید 
_چه ربطی داره ؟
منم خندیدم 
_چه می دونم والا تو شروع کردی 
از روی تخت بلند شد و دست منو گرفت 
_بی خیال هر کاری میکنم خوابم نمی بره ، تو هم انقدر نخواب ..... بیا بریم بیرون 
_من کی خوابیدم ؟ اصن گذاشتی بخوابم ؟
به زور منو از تخت جدا کرد 
_چقدر حرف میزنی ، بدو اماده شو ، می خوایم بریم یه جای خوب
با ذوق نگاهش کردم 
_کجا؟
_ چه می دونم ، حالا یه جایی پیدا می کنیم دیگه 
نه به اون موقع که زد تو پرم و گفت از هم جدا بشیم نه به الان که بال بال می زنه بریم تفریح 
زود اماده شدیم و رفتیم بیرون .... تو خیابون بودیم که شهرام بلند گفت 
_وای 
چون هواسم بهش نبود با ترس پریدم 
_چی شده ؟
_امشب خونه جمشید دعوتم.. دستشو از فرمان ماشین جدا کرد و به ساعتش نگاه کرد ... ساعت پنجه ،دیگه بی خیال گردش ... تو رو می رسونم خونتون اماده شی ، خودمم بر می گردم خونه ، ساعت 7 میام دنبالت 
_چرا زودتر نگفتی ؟ اصن جمشید کیه؟ مهمونی چی هست ؟چی می پوشن ؟
_جمشید دوستمه که یه مهمونی معمولی گرفته تو هم تیپ معمولیتو بزن ، در ضمن مگه برات فرقی داره که دیگران چی می پوشن ؟
_نه فرقی نداره 
خندید 
_پس منو گذاشتی سرکار ؟
منم خندیدم 
_ایــــی یه چیزی تو همین مایه ها 
شهرام منو برگردنوند خونه و خودش رفت ..منم زود خودمو رسوندم به اتاقم و لباس پوشیدم ، به قول شهرام تیپ همیشگیمو زدم ....ساعت 6.30 کارم تموم شد و رفتم طبقه پایین 
_سلام مامان جان 
_سلام دختر گل من ، چه زود اماده شدی 
_اره گفتم زودتر اماده بشم و اینجا منتظر شهرام بمونم ... حالا تیپم خوبه؟
_تو خوشگل مامانی مگه می تونستی بد باشی 
در حین صحبت کردن ما تلفن زنگ خورد و مامان جواب داد حدود 10 دقیقه صحبت کرد و بعد از قطع تماس به فکر فرو رفت 
_مامان کی بود 
_کی بودش مهم نیست ، مهم اینه که چی شد 
_خب کی بود ؟ چی گفت ؟ چی شد؟ 
_پوران خانم زنگ زد و ما رو برا عقد پوریا دعوت کرد 
شوکه شدم 
_جدی؟ پوریا زن گرفته ؟ کی هست ؟ 
_مامان جان می گم زنگ زده برا عقد دعوت کرده یعنی هنوز عقد نکردن 
_خب همون ، نگفت عروسشون کیه؟ 
_مثلا اگه می گفت من می شناختم؟
_نه منظورم اینه که از فامیله؟
_تو چیکار داری ، اصلا مگه تو از پوریا بدت نمی اومد ، حالا چرا انقدر سوال می پرسی؟
_چه ربطی داره مامان ، خب واسم سوال بود ، شمام چرا اصول دین می پرسین...
وای خداجون واقعا پوریا داره ازدواج می کنه ؟ اخ جون عالیه 
صدای زنگ خونه اومد و مامان رفت جواب داد
_شهرامه 
_بگین الان میاد 
مامان کلی به شهرامه اصرار کرد بیاد بالا اما شهرام گفت دیر می شه و منتظر من می مونه .. در اخر هم از مامان عذر خواهی کرد 
_راحیل بدو بچم منتظرته 
شهرام بچش شد ، یعنی منو دیگه ادم حساب نمی کنه !!!!
صورت مامانو بوسیدم و خداحافظی کردمو و رفتم .. ماشین شهرام جلوی در بود و برخلاف همیشه شهرام این بار بیرون ماشین منتظر من بود ... با تیپی رسمی به ماشین تکیه داده بود ، تیپ رسمیتو عشقه ، راحیل کش شدی شهرام 
_سلام 
_سلام بر همسر بنده 
هی وای من ، با منه !!!!!
رفت درماشین و برا من باز کرد 
_تشریف بیارین خانم 
یه نگاه به چپ و یه نگاه به راست انداختم 
_افتاب از کدوم طرف در اومده که انقدر شیک برخورد می کنی؟
_از غرب در اومده ، سوار شو عزیزم که دیر شد 
سوار شدم ، شهرام هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد و گازشو گرفت و راه افتادیم 
_نمی دونی چی شده 
کنجکاو نگاهم کرد 
_چی شده 
نه نباید بگم ، اگه بگم چون دیگه راهی برای ازدواج منو پوریا نیست شهرام هم طلاقم می ده ، پس به نظرم نگم بهتره ...از اون طرف فرقی ن، خب مامان اینا می گن دیگه ....حالا بگم؟ نگم ؟ بگم ؟ نگم ؟ ... جهنم می گم
_چند روز دیگه عقد پوریاست 

شهرام _خب 
فقط خب؟ 
_خب ، دیگه..... 
شهرام _چه حسی داری؟
_حسم خوبه ، یعنی خوشحالم که شرش کنده شد ، تو چی؟ 
_کلا برام فرقی نداشت و نداره 
_چرا ؟
_چون عددی نبود که بخوام از بود و نبودش حس بگیرم 
بابا ابهت .... فکر می کردم الان یه عالمه در مورد پوریا حرف می زنه اما هیچی نگفت 
_میگما ، من اخرش نفهمیدم بابا چرا به پوریا جواب منفی داد ...تو می دونی؟
_از کجا بدونم ، بابای توهه ، بابای من که نیست 
_مرسی از جوابای کاملت 
خندید و هیچ حرف دیگه ای نزد ... چند دقیقه بعد رسیدم به خونه دوستش که ویلایی بود ، با هم از ماشین پیاده شدیم ... شهرامو اومد کنارم و دستاشو حلقه کرد ، بهش نگاه کردمو و دستشو گرفتم ... انقدر ذوق زده شده بودم که انگار دارم رو رد کارپت راه می رم .....خخخخ

همون لحظه یه ماشین ایستادو یه پسر هم سن و سال شهرام پیاده شد ... فکر کنم شهرام میشناختش برای همین منتظر موندیم تا بهمون برسه 
شهرام مثل مانکنا فیگور گرفته بود و دستاشو گذاشته بود تو جیبش ، منم که از دستش اویزون شده بودم 
پسر جوون با لبخندی کنار لبش اومد جلو و دستشو به سمت شهرام برد 
_سلام شهرام ، خوبی؟
با هم دست دادند 
_سلام ، ممنون فرامرز جان ، کم پیدایی
لحن شهرام زیاد جالب نبود 
فرامرز دستشو اورد جلوی من 
_سلام خانم ، شما خوبین 
ای قربون پسر ، خیلی دلم می خواست باهات دست بدم و روبوسی کنم!!! ..... پسره خجالت نمی کشه ؟ من تیپم به این کارا می خوره ؟ حالا تیپ هیچی ، نمی بینه به شهرام چسبیدم ؟
_سلام متشکرم 
_شهرام جان معرفی نمی کنی؟ 
شهرام خیلی خشک گفت 
_خانم محبی هستند ، همسرم 
هی وای من ، غیرتو ببین که چه ها می کنه ، اسممو نگفت به جاش فامیلمو گفت ، ای که من قربونت برم مرد 
_مبارکه ، خانم تبریک می گم ، شهرام جان تبریک می گم 
_ممنون 
با دست به در خونه اشاره کرد و تعارف کرد که جلو تر بریم 
فرامرز _خب بفرمائید
شهرام _ فرامرز جان تو برو ما یه خورده کار داریم چند دقیقه دیگه میایم 
فرامرز از ما جدا شد و رفت تو خونه 
_اه اه اه ، انقدر از این پسره بدم میاد 
_شهرام غیبت نکن 
_خو دروغ میگم ؟ پسره از خود راضی دورو 
تعجب کردم 
_کجاش از خود راضی بود؟ اتفاقا خیلی جنتلمن هم بود 
حرصش در اومد 
_همین دیگه اگه می شناختیش سایشو هم با تیر می زدی
_به ما چه ، غیبت نکن ، بریم تو اینجا ناایستیم بهتره 

شهرام زنگ زد و ما هم وارد حیاط خونه شدیم ، جلوی در خونه جمشید مذکور منتظر ما ایستاده بود و کلی خوش اومدید ، دیر اومدید ، خونه رو نورانی کردید و از این حرفا زد ، ما هم بهش افتخار دادیم و وارد خونه شدیم . برخلاف فرامرز بقیه مردا حد خودشونو می دونستند و زمان سلام کردن اصلا دستشونو جلو نیاوردن 
منو شهرام یه گوشه نشسته بودیم ، شهرام با یکی از دوستاش که کنارش نشسته بود حرف می زد منم به مهمونا نگاه می کردم ... جو خیلی صمیمی بود ، بیشتر مهمونا زن و شوهر بودن ، چند تا از پسرا هم با دوست دخترشون اومده بودن . 

و اما فرامرز .... یه گوشه نشسته بود و هر دختری که می اومد کنارش رو با بهونه ای رد می کرد وقتی توجه و کنجکاوی من رو به خودش دید بهم نگاه کرد و لبخند زد ، منم سریع جهت نگاهم تغییر دادم ... تو دلم خیلی خودم رو سرزنش کردم ، این همه دم از اصول دینی می زنم اونوقت خودم به پسر مردم نگاه میکنم ....بعد از اون دیگه اصلا به فرامرز نگاه نکردم ....چند دقیقه گذشت و احساس کردم کسی رو مبل بغل دستم نشست ، وقتی نگاه کردم دیدم که فرامرزه ...
_خوش میگذره خانم ؟


توجه شهرام هم به صدای فرامرز جلب شد 
بهش نگاه نکردم و سرمو انداختم پایین 
_متشکر 
شهرام دستمو گرفت و گذاشت رو پاش ......دلم قیلی ویلی رفت ، انگشت اشاره ام رو نوازش وار رو پای شهرام حرکت دادم ..... نگاه فرامرز هم به دست من گره خورد ، چند ثانیه نگاهش همون جا موند اما بعد به من نگاه کرد

_قیافتون خیلی برام اشناست اما هر چی فکر می کنم به جا نمیارمتون ، رشته تحصیلیتون چی بود؟
سعی کردم مختصر و مفید جوابشو بدم 
_بیمه خوندم 
_کدوم دانشگاه؟
_ایران تحصیل نکردم ، اتریش بودم 
_کدوم دانشگاه ؟
_اینسبورک 
_عالیه ، خیلی خوشحالم که با شما اشنا شدم 
شهرام بحثشو با بغل دستیش تموم کرد و چسبید به من 
_ همچین لیاقتی نصیب هر کسی نمیشه که همسرش همه چیز تموم باشه 
_پس خیلی خوش به حالت شده شهرام ، نه ؟
من ساکت به بحث اونا گوش می دادم ، به عبارتی انقدر شهرام خشن شده بود که جرات نمی کردم حرف بزنم 
_گفتم که ، به هر حال این شانس نصیب من شد ... به من نگاه کرد ... عزیزم بیا بریم اون سمت سالن کمی ازت پذیرایی کنم 

با لبخند سرمو تکون دادم ، با هم بلند شدیم و از فرامرز جدا شدیم اما اون با اخم نگاهمون می کرد ... جمشید برای پذیرایی از مهمونا همه چیز رو روی میز گوشه سالن گذاشته بود تا هر مهمون به صورت سلف سرویس از خودش پذیرایی کنه 
کنار میز ایستادیم و شهرام یه ظرف برداشت و دو نوع دسر گذاشت درون ظرف ، همزمان یک پسر دیگه هم اومد کنار میز که شهرام دستشو انداخت دور کمرم و منو از اون پسر دور کرد ....به چهره اخموش نگاه کردم...شهرام دهنشو اورد زیر گوشم گفت 
_گفتم که از فرامرز بدم میاد ، چرا باهاش حرف می زنی؟
با تعجب گفتم 
_شوخی میکنی شهرام ؟ مگه می شه سرمو بچرخونم و جوابشو ندم ؟
خیلی جدی گفت 
_اره میشه ، اصن دیگه حق نداری با فرامرز حرف بزنی
بی تفاوت شونمو انداختم بالا 
_وقتی با تو میام مهمونی یعنی وظیفه تو اینه که منو سرگرم کنی نه اینکه با دیگران حرف بزنی .... پس مشکل ازتوهه
کفرش در اومد و جوابمو نداد. با همون ظرف رفتیم یه جای دیگه نشستیم ، شهرام ظرف رو با دست نگه داشت و هر دو با چنگال دسر رو از ظرفش بر می داشتیم ... همزمان با ما دو تا دختر دیگه هم اومدن و کنار شهرام نشستن 

_اقا شهرام کم پیدایی
شهرام خندید 
_چشات کم سو شده مریم خانوم 
مریم خانومش خندید 
_اونوقت از کجا فهمیدی؟
_از اونجایی که منو به این گندگی نمی بینی 
این بار مریم بلند تر خندید 
_خیلی بی مزه ای شهرام 
دختر بغلیش که از اون تیتیش مامانیا بود گفت 
_شهرام جان درست تموم شد؟
_نه شیوا خانم ، هنوز مونده 
_دلم لک زده برا اینکه شیرینی فارغ التحصیلیتو بخورم 
الهی حناق بخوری... توجه شهرام یا اصلا به من نبود یا می خواست حرص منو در بیاره 
_نگران نباش ، دعا کن خدا قسمتت کنه 
اینو گفت و سه تایی هرهر خندیدن 
اونها داشتند حرف می زدن که فرامرز دوباره اومد کنار من نشست ، این بار ظرفی از برش کیک همراهش بود 
شیوا _شهرام ، خانوم چه نسبتی باهات داره 
شهرام با اخم به فرامرز نگاه کرد و دستشو انداخت دور کمرم ، جوری که دیگران نبینن محکم زدم به پشت پاش 
_همسرم هستن .... راحیل جان دیگه میل نمیکنی؟
شیوا ایشی کرد و از جاش بلند شد و رفت 
دختره روانیه 
مریم _چقدر بیخبر؟ دعوتمون که نکردی حداقل می گفتی ما به افتخارتون یه مهمونی بگیریم 
فرامرز همونطور که سرش به خوردن کیک گرم بود گفت
_هر کسی افتخار اینو نداشت که دعوت بشه مریم .... این طور نیست خانم محبی؟
افتخار رو با طعنه به شهرام کشید 
مجبوری سرمو چرخوندم و با لبخند گفتم 
_خواهش می کنم این چه حرفیه 
شهرام داغ کرده بود 


_راحیل جان ، مگه نگفتی دیر شده ، پاشو زودتر بریم 
من کی گفتم دیر شده ؟ 
اروم کنار گوشش گفتم 
_نه اتفاقا ، دلم میخواد همینجا بمونم 
اونم اروم گفت 
_راحیل کاری نکن همینجا دیونه بشم 
_فکر نکن ترسیدم ، فقط حوصله مهمونی رو ندارم 
بلند گفتم 
_اره شهرام جان ، دیر شد بریم دیگه 
_خب بچه ها خداحافظ
مریم و فرامرز خداحافظی کردنو ما از اونها جدا شدیم و رفتیم سمت در 
جمشید نزدیکای در بود که با دیدن ما زود خودشو به ما رسوند 
_کجا می رین بچه ها؟
_امشب جای دیگه ای هم دعوت بودیم برا همین گفتیم اول بیایم اینجا بعد بریم اون یکی مهمونی 
_اینجوری که خیلی بد شد ، شام هم نخوردین 
_انشاا.. دفعه بعد 
_خانم من واقعا شرمندم ، اگه شهرام می گفت زودتر شامو می اوردیم 
_خواهش میکنم ، خیلی زحمت دادیم ، با اجازه 
با هم خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون ، همین که پامونو از خونه گذاشتیم بیرون شهرام توپید 
_مگه بهت نگفتم حق نداری با این پسره حرف بزنی؟

منم حرصم در اومده بود اما اینجا جای دعوا نبود ، به زور دستشو کشیدمو سوار ماشین شدیم ، همین که راه افتادیم دوباره توپید 
_مگه با تو نیستم دختره خیره سر؟
منم با صدای بلند گفتم 
_شهرام مراقب حرف زدنت باش ، وقتی جناب عالی با دخترای دیگه گل میگی و گل میشنوی من باید تحسینت کنم ، اونوقت نمی تونم جواب سوال محترمانه یه مردو بدم ؟
_ من اون دخترا رو بغل نکردم که اینحوری حرف می زنی، حتی اسمشونو با خانم صدا می کردم 
انقدر حرص خورده بودم که بغض تو گلوم جمع شده بود اما نمی خواستم جلوش گریه کنم 
_از بغل کردن هم بدتر بود ، وقتی با اون شیوا جونت درمورد شیرینی کوفت کردن انقدر حرف می زنی 
_بازم داری لج بازی می کنی راحیل ، اره ؟ نکن این کارو راحیل 
خیلی شمرده گفتم 
_من هیچ کار خلاف عرفی نکردم ، تو برو خودت رو اصلاح کن 
_باشه یه اصلاحی بهت نشون بدم که اون سرش نا پیداست 

پسره پررو همین مونده بود اون دوتا دختر بپرن بغلش ، حالا میاد منو دعوا می کنه ... دیگه نتونستم بغضو نگه دارم ... سرمو چسبوندم به صندلیو چادرمو کشیدم رو صورتم و راحت گریه کردم ... فکر نمی کردم ایندم اینجوری باشه ، یعنی شهرام هنوز سر اون حرفش بود که گفت بچرخ تا بچرخیم ، یعنی می خواست اذیتم کنه و طلاقم بده ؟ پس چرا رفتارش خوب شده بود ، می خواد منو وابسته کنه و بعد ولم کنه ؟ نمی خوام ، من طلاق نمی خوام ...من شهرامو می خوام 

_راحیل 
صدای شهرام بود که حالا اروم شده بود 
احساس کردم ماشین رو یه گوشه نگه داشته .... چند دقیه در سکوت گذشت ... گریه ام اروم شده بود ...شهرام اروم چادرو از صورتم کشید کنار ، من هم برای اینکه شهرام صورتمو نبینه رومو چرخوندم سمت پنجره 
خیلی اروم گفت 
_چرا با زندگیمون اینجوری می کنی؟
با این حرفش قلبم برای یه لحظه ایستاد، من با زندگیمون چجوری می کنم ؟ اصن من چیکار می کنم ؟ منی که از ترس جدا شدنم از شهرام نمی تونم واقعا احساسمو بروز بدم 
_انقدر از من بدت میاد ؟
من غلط بکنم ازش بدم بیاد 
اومد بغلم کنه که خودمو ازش جدا کردم و دستامو به علامت سکوت اوردم بالا 
_بس کن شهرام ، خسته شدم ازت ، چرا هر لحظه یه رنگی ؟ خودت خسته نشدی؟ این زندگیه که ما داریم ؟ همش بازی ، همش دروغ ، هم خودمونو گول می زنیم هم دیگرانو ، واقعا خسته نشدی؟
شهرام جوابمو نداد و دوباره ماشینو روشن کرد و راه افتاد 

بیا ... یه بار اومدم باهاش جدی حرف بزنم خودش سکوت کرد .. حالا وقتی می گم با دست پس می زنه با پیش می کشه خودش قبول نداره ، اصلا نظر نمی ده ....
ماشینو جلوی خونه نگهداشت ... هر دو با خداحافظی سرد از هم جدا شدیم 
در حیاطو با کلید باز کردمو وارد حیاط شدم ... قبل از اینکه برم تو خونه کمی روی صندلی که تو حیاط بود نشستم و به ایندم فکر کردم ....در این که من خواهان زندگی با شهرام بود حرفی نبود ، اما شهرامو نمی فهمم ، یه جا غیرتی می شه ، یه جا تحویلم نمی گیره ، یه جا مهربون و عاشق پیشه می شه ، یه جا سنگ رو یخم می کنه ، واقعا نمی تونم بفهمم که منظورش از این کارا چیه ...از جام بلند شدم ورفتم سمت خونه ، قبل از اینکه درو باز کنم چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد وارد شدم 

_سلام مامان 
مامان از اشپزخونه جواب داد 
_سلام ، خوش گذشت ؟ چقدر زود اومدی ؟ ، شهرام کو پس؟
_مرسی جای شما خالی ، شهرام کار داشت ، برا همین زود اومدیم ، الان هم رفت خونش 
مامان اومد تو سالن و رو مبل نشست 
_راحیل پنجشنبه همین هفته مراسم عید مبعثه ، یادت که نرفته ؟
_اتفاقا اصلا یادم نبود ، خوب شد گفتین 
_مادر یادت نره به شهرام بگی ، باشه ؟
_چشم 
_راستی ، کارت دعوت جشن پوریا رو هم اوردن ، یه کارت دعوت هم برا تو و شهرام اوردن 
_جدی ؟ 
_اره ، برو رو میز اشپزخونه گذاشتم ، بگیر بیار 
_چشم 
چادرو مانتومو در اوردم و گذاشتم رو مبل و خودم رفتم به اشپزخونه ، هر دو تا کارت دعوت رو برداشتم ، قبل از اینکه برگردم به سالن یکی رو باز کردم .... دهنم از تعجب باز موند 

اصلا نمی تونم باور کنم که پوریا قراره با مونیکا ازدواج کنه ، پس چرا وقتی از مونیکا خوشش می اومد ، اومد منو تهدید کرد که باید باهاش ازدواج کنم ؟ اصلا چرا یهویی همه چیز به هم خورد ؟ من تا سر از ماجرا در نیارم بی خیال نمیشم 
با کارت ها برگشتم تو سالن و کنار مامان نشستم 
__جشنشون سه شنبست ، امروز هم که یکشنبست ، یه خورده زود نبود ؟
_نه چرا زود باشه ؟
_نمی دونم ، راستی مامان ، این دختره تو شرکت کارمی کنه ، همون بخشی که پوریا هست 
مامان ابروهاشو انداخت بالا 
_جدی؟ 
_اره به جون خودم ، تازه همکلاسی زمان مدرسه من هم هست ، اما خیلی ازش بدم میاد ، میشه ما نیایم ؟
_نه اصلا نمیشه ، اگه نیای برات حرف درست می کنن ، میگن پوریا رو می خواستی و این حرفا ، اتفاقا باید خیلی هم به خودت برسی که ببینا خیلی هم خوشحالی
_مامان خواهش 
_ببین راحیل ، وقتی می خواستن بیان بله برون و نیومدن کلی حرف پشت سرت درست شد ، اگه به خودم بود می گفتم نیا اما فقط خودمون نیستیم ، باید یه جوری دهن مردمو ببندی ، تازه شوهر به این اقایی داری ، یه بار به همه نشون بده و دیگه اونورا نیا ، باشه مادر؟
حرفش درست بود 
_چشم ، خب حالا چی بپوشم ؟
_چه می دونم ، برو تو لباسات ببین ، اگه چیزی نداشتی فردا با شهرام برو خرید 

فکر کنم الان من با شهرام قهرم دیگه ، اونوقت برم منت کشی؟
رفتم اشپزخونه و از یخچال باقی مونده شام امشب رو در اوردم ... ای جان ، سالاد الویه 
سریع نشستم پشت میزو تا جایی که نفس داشتم خوردم .

بعد از خوردن شام به مامان شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ، لباسامو گذاشتم تو کمد و دنبال یه لباس مناسب گشتم ، اینجور که معلومه چیزی نداشتم .. یعنی باید می رفتم منت کشی شهرام یا با امینه می رفتم خرید ؟
تا فردا خدا کریمه ،یه کاری می کنم دیگه .... زود مسواک زدمو رفتم رو تختم خوابیدم ، یه اه پر حسرت کشیدم ... من تخت شهرامو می خووام 

..........

صبح وقتی رسیدم شرکت ، شهرامو دیدم ، خواستم برم جلو اما وقتی دیدم ، سرشو به نشونه سلام تکون می ده دیگه جلو نرفتم.... یه جورایی برخوردش سرد بود 
دو ساعتی تو اتاقم کار کردم اما دلم دیگه طاقت نیاورد و بلند شدم و با کیفم رفتم سمت در 
مهربان _کجا خانم ؟
_دفتر رئیس
اخماش رفت تو هم 
_اونجا چیکار داری؟
خودم این چند وقته کلافه بودم ، حالا این هم شده قوز بالا قوز
_هر کاری داشته باشم که نباید به تو بگم 

در اتاقو باز کردمو بدون توجه به مهربان رفتم سمت اتاق شهرام .. به منشیش گفتم که با رئیس کار دارم ، اون هم به شهرام گفت و اجازه ورود صادر شد ..... در زدمو با اجازه وارد اتاقش شدم ..... یه بار هم من باید پیش قدم میشدم و احساسمو نشون می دادم بد نبود ..... شهرام به صندلیش تکیه داده بود و نگاهم میکرد 

_سلام 
_سلام ، بشین 
روی مبل نشستم اما اون همچنان پشت میزش نشسته بود
_کاری داشتی ؟
کارت خودمون و بسته شکلاتی که خریده بودم رو از کیفم در اوردمو گذاشتم رو میزش 
کارت رو برداشت و نگاه کرد ، چیزی از صورتش نمی فهمیدم . به بسته شکلات اشاره کرد 
_برای چی اوردی؟
سرمو انداختم پایین 
_معذرت می خوام ، دیروز تند رفتم 
ساکت بود ، سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم ....اون هم نگاهم کرد و لبخند زد ، لبخندی که بیشتر چشمش خندید تا لبش .... در ظرف شکلات رو باز کرد 
_شکلات منت کشی رو خیلی دوست دارم ، فقط اینجور شکلاتا خوردن دارن 
پررو 
_ بیا تو هم بخور ، همیشه از این شانسا نداری که شکلات منت کشی رو بخوری
به شوخی اخم کردم 
_اوه اوه ، موضع نگیر خانم ، وگرنه دوباره قهر می کنما 
از پشت میزش بلند شد و با ظرف شکلات اومد روبه روم نشست ، شکلات ها رو گذاشت رو میز و یه دونه برداشت ، پوستشو باز کرد و گرفت جلوم ، خواستم از دستش بگیرم که دستشو عقب کشید 
_نوچ ، باید از دست خودم بخوری
یه کوچولو خندیدم و گذاشتم شکلاتو بذاره تو دهنم 
_خب چه خبرا ؟
_خبر سلامتی ، اها تا یادم نرفته بگم که پنجشنبه مراسم عید مبعثه خونمون ، یادت نره ؟
_نه یادم می مونه ، دیگه چی ؟
_سه شنبه هم جشن پوریاست ، کارت دعوت رو که دیدی ، مارو شخصا دعوت کردن ، به مامان گفتم ما نمی یایم ....
اومد وسط حرفم 
_نه اتفاقا دلم میخواد بریم جشنش
_مامان هم گفت بهتره بریم 
_پس امروز عصر بعد از شرکت بریم خرید 
ای جون ، خودش پیشنهاد داد 
_لباس دارم
_دلم می خواد خودم برات لباس بخرم 
با لبخند موافقت کردم و از جام بلند شدمو و رفتم سمت در 
_با اجازه رئیس 
_به سلامت عزیزم 
چی میشه همیشه انقدر خوب باشی؟

بعد از ساعت کاری رفتم خونه و قرار شد عصر شهرام بیاد دنبالم تا بریم خرید .... بلافاصله بعد ازاین که رسیدم خونه خوابیدم ... 

......

جلوی شهرام ایستاده بودمو بهش نگاه میکرد 
_راحیل خیلی دوستت دارم 
یهو جلوم زانو زد و یه جعبه کوچولو که تو دستش بود رو باز کرد ، با دیدن انگشتر جیغی از خوشحالی کشیدمو 
_وای شهرام 
_جانم عزیز دل من 
ایستاد و دستمو گرفت و حلقه رو گذاشت تو انگشتم ... دستمو اورد بالا و بوسید 
قطره ای اشک از چشمم افتاد پایین ، شهرام لبخند زد و صورتمو گرفت بین دستاش .... صورتشو اورد جلو ... چشمامو بستم ... قلبم محکم می زد .....نفسش رو صورتم پخش شده بود ...
احساس کردم یکی داره تکونم می ده 
_راحیل ، راحیل پاشو دیگه 
یهو محکم تکونم داد که همزمان با غلت ردنم بود و باعث شد از تخت بیافتم پایین 

چشمامو با حرص باز کردم 
_بر مردم ازار لعنت 
شهرام با خنده بالا سرم ایستاده بود 
_چه خوابی می دیدی که یه لبخند گنده رو لبت بود؟
بلند شدمو هولش دادم عقب، رفتم دستشویی و تو اینه به خودم نگاه کرد ... پسره پررو تو واقعیت که کاری نمی کنه ، حدااقل نمی ذاره تو خواب یه خورده کیف کنیم ... دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون 
شهرام رو تختم نشسته بود ، با دیدنم دوباره خندید 
_جان من چه خوابی دیدی؟ 
حرصم در اومد ، دستشو گرفتمو که از اتاقم بندازمش بیرون اما هر چی زور زدم فایده ای نداشت 
هنوز دستش تو دستم بود و می کشیدمش ، نامرد حدااقل خودش هم یه ذره نمی کشید تا بیافتم بغلش ....خخخخ
دیدم هر چی می کشم فایده نداره ولش کردمو رفتم سمت کمدم ، در کمدو باز کردمو لباسامو در اوردم و رفتم پشت رختکن اتاقم ....

_عجب چیزی ، خوب می تونی خودتو استتار کنی ، نه ؟ 
_اره برای ادمای فضولی مثل تو خوبه 
_فضول خودتی خانم 
لباس پوشیده برگشتمو نشستم جلوی اینه ، کرم رو برداشتمو زدم به صورتم 
_جشنهای احمدی ها مختلطه یا جداست؟
_جدا 
یه خط نازک کشیدم رو پشت چشمم ، یه خورده لب لو زدم و رژ رو کشیدم رو لبم 
شهرام اومد کنارم و از اینه بهم نگاه کرد 
_برق لبتو ککم کن ، خیلی براق شده 
دستمو گذاشتم رو لبم 
_خوبه ؟
_نه 
دستشو یه خورده کشید رو لبم .....دلم به تالاپ و تلوپ افتاد ..... یه لحظه به چشمام نگاه کرد و دستشو کشید عقب 
_حالا خوب شد ، خب بریم 

از اتاق رفت بیرون .. منم مثل همیشه در این شرایط یک نفس عمیق کشیدمو چادرمو پوشیدم .... برخلاف همیشه کیف رو هم برداشتم و رفتم پایین 
_مامان شهرام کجاست ؟ 
_ خداحافظی کرد و رفت تو ماشین ، بدو منتظرته 
_چیزی نمی خواین از بیرون ؟
_نه ، خوش بگذره 
_خداحافظ 
کفش پاشنه پنج سانتیمو از جاکفشی برداشتم و پوشیدم ، از تو اینه به خودم نگاه کردم که شبیه نردبون شده بودم ، اما چون کنار شهرام بودم اشکال نداشت ......اگه تنهایی بیرون می رفتم عمرا جرات می کردم کفش حتی 2 سانتی بپوشم ، اما چون شهرام قد بلنده اشکال نداره 

از در حیاط رفتم بیرون اما هر چی گشتم شهرامو ندیدم ، نه تو ماشینش بود و نه اون اطراف .. اومدم به گوشیش زنگ بزنم که در خونمون باز شد و شهرام اومد بیرون 
_کجا بودی؟
_اومدم بیرون منتظرت بودم اما تشنم شد دوباره برگشتم اب بخورم ، سوار شو که دیر شد 
سوار شدیم و رفتیم به یه پاساژ 
_خب خانم بریم ببینیم چیزی پیدا میشه یا نه 

تو پاساژ همینجوری میگشتیم اما لباسای جالبی پیدا نمی شد ، کیفم خستم کرده بود ، هیچ وقت عادت نداشتم کیف بیارم اما نمی دونم چرا امروز اوردم ... ایستادم و به شهرام نگاه کردم 
_شهرام جان !!
ایستاد و نگاهم کرد 
_جان !!
_کیفمو نگه می داری؟
_عمرا ، ابهتم به هم می ریزه 
_شهرام خسته شدم ، به خاطر من 
_یه عمر خودم مردایی که کیف زنشونو نگه می داشتن رو مسخره می کردم ، حالا بیام کیف تو رو نگه دارم ؟نه نمی گیرم 
_باشه ... با قهر راه افتادم 
از پشت دستمو گرفت 
_راحیل سرجدت انقدر قهر نکن ، بدم میاد .. باشه ؟ حالا کیفتو بده عمو نگهداره 
با لبخند کیفمو دادم دستش .. اون هم کیفو گذاشت رو شونش .. خندیدم 
_شهرام ، من هم یه عمر از مردی که کیف زنشو نگه می داشت بدم می اومد ، بده من کیفمو، نمی خوام نگهداری
_عمرا کیفتو پس بدم ، تازه دارم حس دخترا رو وقتی که کیف می ذارن رو شونشون درک می کنم 
با قر و ناز از من جلو افتاد 
_شهرام ابرومون رفت ، نکن این کارو 

خواستم کیفو از دستش بگیرم که نذاشت .... کیف رو از شونش برداشت و با دستش نگه داشت 
_گفتی مجلس سوا هست دیگه 
_تا اونجایی که می دونم هیچ وقت مختلط نبودن 
_پس اون لباسو ببین ، قشنگه نه ؟
لباس شب مشکی براقی که در اصل دکلته کوتاه بود . بلندیش یک وجب زیر باسن میشد و با با پارچه ساتن مشکی به صورت فانتزی روش طرح زده بود .. بلندی پارچه ساتن تا پایین تر از مچ پا بود و کوتاهی لباس رو می پوشوند.. قشنگ بود 

_اره قشنگه بریم تو بوتیک 
با هم رفتیم درون بوتیک و من لباسو از فروشنده گرفتم و رفتم پرو ....بعد از پوشیدن لباس کمی در رو باز کردمو 
_شهرام بیا
شهرام اومد ،در رو جوری باز کرد که بتونه راحت لباسو ببینه ، از پشتش یه خانم هم نگاهم کرد ..شهرام با لبخند نگاهم کرد ، از قیافش که معلوم بود لباسو پسندیده 
_قشنگه ، همینو برداریم ؟ خودت خوشت اومد؟
ای ول دموکراسی
_اره خوشم اومد 
_باشه پس می رم حساب کنم 
با لبخند در رو بستم و لباسمو عوض کردم . بعد از اینکه از اتاق پرو اومدم بیرون شهرامو دیدم که یه تاپ دستش بود و داشت بالا و پایینش می کرد منم رفتم بین رگالا نگاه کردم تا ببینم چیز قشنگی پیدا می شه یا نه 

_سلام دخترم 
به سلام کننده که یه خانم مسن بود نگاه کردم و با لبخند جوابشو دادم 
_سلام خانم 
_عزیزم ، خیلی ازت خوشم اومده ، چند وقته برا پسرم دنبال یه دختر پاک و همه چیز تموم می گشتم ، امروز وقتی دیدمت به دلم نشستی ، می خواستم شماره و ادرستو بگیرم تا یه روز بیایم خونتون 
با دهن باز نگاش کردم ،مگه ندید شهرام همراه منه ؟ اومدم بگم من ازدواج کردم که گفت 
_می دونم خجالت می کشی مادر ، اما هر دختری باید ازدواج کنه ، با من راحت باش عزیزم 
لامصب اصلا اجازه نمی داد حرف بزنم 
_راحیل عزیزم ، چیزی پیدا کردی؟
شهرام اومد کنارم ایستاد و لباسی که دستش بود رو گذاشت تو دست چپم ، اما دستمو ول نکرد و جلو دست اون زن هی با انگشتم ور رفت ، خیلی حرکتش باحال بود ، اون زن هم وقتی دید چه سوتی داده سریع در رفت 
_یعنی چی؟ خجالت نمی کشن میان از زن مردم خواستگاری میکنن؟
_چه می دونم والا ، هر چی خواستم بگم بابا من شوهر دارم اما هی می پرید وسط حرفم 
_حیف که سنش زیاد بود ، احترام سن بالاشو کردمو وگرنه پدرشو در می اوردم 
دستشو گرفتم و اروم گفتم 
_باشه ، حالا حرص نخور 
_شوخی می کنی؟ مگه میشه حرص نخورم ؟
_چه می دونم ، حالا چیزی پیدا کردی؟
با اعصابی خورد گفت 
_نه ، بریم 
با هم از پاساژ اومدیم بیرون ، احساس می کردم شهرام خیلی گرفتست ، برای همین دیگه اصرار نکردم جایی بریم 

.........................

از ارایشگاه اومدم بیرون .. شهرام اون طرف خیابون به ماشین تکیه داده و منتظرم بود ، زود رفتم سمت ماشین و جلوی شهرام ایستادم ، اما شهرام سرش تو گوشیش بود و حواسش به من که اومدم نبود 
دستامو بردم کنار گوشش و محکم کوبوندم به هم ... شهرام هم برگشت به این دنیا و از ترس بلند فریاد زد 
_قلبم ایستاد دختر .... حواسش جمع شد ... به به خانــــــــــم ، خوشگل کردی 
لبخند زدم 
_خوشگل بودم اقـــــــا
در ماشین و باز کرد ، منم نشستم 
_اون که بله ، گردن من از مو باریکتر 
خودش هم سوار شد 
_معمولا همه خانما وقتی از ارایشگاه میان بالا سرشون یه طاقچه بقچست ، تو چرا هیچی بالا سرت نیست ؟
خندیم 
_نه اینکه قدم خیلی کوتاهه ، منم یه کوپه مو بالا سرم بذارم .... به ارایشگر گفتم موهامو باز درست کنه 

نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی تالار ، پیاد شدیم ، شهرام از صندوق عقب گلی که قبل از اومدن به ارایشگاه خریده بود رو برداشت و همگام با هم رفتیم سمت تالار 
_یادت باشه اگه یه موقع پوریا اومد تو مجلس زنانه خودتو بپوشونی 
_چشم 
_جلو دوربین نرقص
_چشم 
_هر وقت بهت اس دادم زود اماده شو 
_چشم 
_قربون زن مطیعم برم 
اخم کردم 
_زیادیت نشه یه وقت 
_نترس زیادیم نمیشه 

رسیدیم به در تالارو از هم جدا شدیم ، مامان زودتر از من اومده بود ، قبل از اینکه برم کنار مامان رفتم رختکن و لباسامو عوض کردم .. جلوی اینه رژم پررنگ کردم و رفتم درون سالن ... همون اول پوران خانم منو دید .. اومد جلو و بغلم کرد .
_سلام عزیزم ، خوبی؟ خوش اومدی
_سلام پوران جون ، تبریک می گم 
یه اه کشید 
_ممنون عزیزم ، بیا بریم مامانو بهت نشون بدم 
احساس کردم وقتی منو دید با حسرت بغلم کرد ، یه جورایی همه حرکاتش با حسرت بود .... همیشه پوران خانم رو به خاطر شخصیتش دوست داشتم ، حتی با وجود اون قضیه هم برخوردش خوب بود.
مامانو نشونم داد و رفتم کنار مامان نشستم ، کمی با مامان خوش و بش کردمو بعد به جمعیتی که می رقصیدن نگاه کردم ، هنوز عروس و داماد نیومده بودن 

_مامان عروس داماد کی می خوان بیان ؟ کی می خوان عقد کنن؟
_پوران خانم میگفت دیروز عقد کردن ، امروز براشون جشن گرفتن 
-چه کاری بود؟ خب همون دیروز جشن میگرفتن دیگه 
_چه می دونم مادر 
نیم ساعت بعد عروس و داماد هم اومدن ... اون جلو خیلی شلوغ پلوغ شده بود ، مونیکا و پوریا دست تو دست به جایگاهشون رفتن و نشستن ، مونیکا خیلی قشنگ شده بود ، پوریا هم تو تیپ دامادی قشنگ شده بود ... اما شهرامم یه چیز دیگست 
تا یک ساعت بعد پوریا متوجه ما نشد .... با مونیکا می خندید ، می رقصید و در کل خوش بود اما بعد از یک ساعت وقتی در حال رقص بودن ما رو دید ، از اون لحظه به بعد احساس کردم رفتارش خیلی سرد شد .... مونیکا همش از کت وکول پوریا اویزون می شد اما پوریا تحویلش نمی گرفت چند بار هم به من نگاه کرد و با اخم روشو برگردوند ... نیم ساعت بعد پوریا از مجلس خانما رفت بیرون و دوباره ملت لخت شدن و ریختن وسط ، خیلی باحال بود 

_راحیل پاشو تو هم یکم برقص 
بلند شدم و رفتم بین جمع دختر هایی که می رقصیدن ، منم اروم همراه با دیگران می رقصیدم که پوران خانم دوباره با دیدنم اومد جلو و از من تشکر کرد .. بی کار بود دیگه 
مونیکا با دیدنم اخم کردو پشت به من رقصید ، من هم دیدم که جو جالب نیست کمی عقب کشیدم ، به ستون تکیه دادم و فقط همراه با دیگران دست زدم 
_نمی دونی پری جون ، دختره چجوری خودشو انداخت به پوریا 
_چجوری؟ مگه چی شده ؟
_مثل اینکه پوریا نمی خواستش ، حتی دیروز وقتی می خواستن عقد کنن هم پوریا می خواست عقدو به هم بزنه اما از ترس باباش نتونست حرفی بزنه 
_ادم چه چیزایی که نمی شنوه 
_اره بابا ، الان هم دیدی پوریا می خندید ؟
_خب 
_همش برای این بود که ابروشون نره اما خودم دیدم که وسطای مجلس اخمش رفت تو هم 
_اره اره ، منم دیدم ، پس بگو ... دختره رو نمی خواد 
_بین خودمون بمونه ، ما شب بله برون که می خواستن برن خونه محبی همراه پوران خانم بودیم ، یه بلبشویی شده بود که بیا ببین ، پوران خانم دائم گریه می کرد ، چقدر حسرت خورد دختر محبی عروسش نشد ، فقط ندیدم چرا همه چیز به هم خورد 
_اتفاقا من اول مجلس دیدم که دختره رو چه تحویلی گرفت 

نمی تونستم چیزایی رو که شنیدم هضم کنم .. اروم جوری که اون دو نفر منو نبینن از ستون کنار کشیدم و رفتم کنار مامان نشستم 

اخر مهمونی با پیامی که از شهرام گرفتم با مامان و پوران خانم خداحافظی کردم واز سالن اومدم بیرون .... شهرام همون اطراف متظرم بود و با دیدنم اومد کنارم 
_سلام مجدد ، خوش گذشت ؟
_بد نبود 
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم 
تو راه همه اون چیزایی رو که شنیده بودم برای شهرام هم تعریف کردم 
_اخه من نمی فهمم ، نمی دونم چی شد که این جوری شد 
شهرام زد به آواز 
_نمی دونم چند روزی نیستی پیشم 
اینا رومی گم که فقط بدونی 
دارم یواش یواش دیونه میشم 
با دستم زدم به شونش 
_شهرام جدی باش ، فهمیدی چی گفتم 
_خب 
_به نظرت چرا این قضیه به هم خورد 
یهو عصبی شد 
_ببینم تو ناراحتی که ازدواجت با پوریا به هم خورده 
با بهت نگاهش کردم 
_چی می گی شهرام؟ من کی گفتم ناراحتم؟ من گفتم دلیلش چیه ، چرا برا خودت فلسفه می بافی؟
با ناراحتی به جلو نگاه کرد و دیگه تحویلم نگرفت .. اخه من که حرف بدی نزده بودم ، چرا ناراحت شد ؟

............

تو این دو روز همش به این فکر می کردم که چرا تا تقی به توقی می خوره شهرام ناراحت میشه ، یعنی کاری کردم که از دستم ناراحته ؟ احساس می کنم نگاهش پر از ترسه ... یعنی برا خودم رمالی شدم ، دیگه منم می تونم نگاه بچه مردم رو بخونم 

برای مراسم جشن عید مبعث منو شهرام مرخصی گرفتیم و نرفتیم شرکت ... از صبح زود خونه غلغله بود ..یکی می رفت ده تا می اومدن ، همه می اومدن برای کمک ... مراسم از بعد از اذان مغربن شروع می شد ،یه اقایی می اومد مداحی می کرد ، پذیرایی شام ، دوباره مداحی و بعد احیای شب عید مبعث ... وای که من عاشق مراسم شب عید مبعث بودم 
لیوانها رو درون سینی چیدم و توشون شربت البالو ریختم و رفتم تو حیاط .
مردها داشتن حیاطو ریسه کشی می کردن ... به لبخند نگاهشون کردم و رفتم کنار شهرام که جو ریاست گرفته بودش و به همه دستور می داد 
_بفرمائید 
با اخم نگاهم کرد 
_تو اینجا بین این همه مرد چی کارمی کنی ؟
_بفرمائید شربت اوردم 
چشمش که به شربت افتاد اخمش از بین رفت و یه لبخند خوشگل زد 
_دستت درد نکنه ، جونم بالا اومد بس که کار کردم 
_اون که بله ، خسته شدی از کار 
_تیکه می ندازی بچه؟... به یکی از پسرا نگاه کرد ... رضا جون بی زحمت این شربتها رو می بری برای اقایون 
_به چشم 
قبل از اینکه رضا بیاد شهرام شربت رو از دستم گرفت و با اومدن رضا خودش سینی رو به دستش داد 
با رفتن رضا دستشو گذاشت پشتم و به سمت خونه هولم داد 
_بدو برو تو خونه ، اگه هم خواستی بیای تو حیاط هماهنگی کن 
دلم از ذوق برا خودش عروسی گرفته بود ، شهرام عینهو مردایی که رو زنشون غیرت دارن شده بود 
_با اجازه اقا 
برگشتم تو خونه و رفتم تو اشپزخونه 
خانما میز و صندلی های اشپزخونه رو کشیده بودن کنار و روی زمین نشسته بودن و میوه و شیرینی ها رو تو ظرفای یکبار مصرف می چیدن .. هر سال برای مراسم بیشتر از پانصد نفر می اومدن پس باید کلی ظرف میوه و شیرینی اماده می کردن ....
به خانما نگاه می کردم که امینه صدام کرد 
_راحیل بیا 
کنار پنجره ایستاده بود ، رفتم کنارش ایستادم 
_چی شده ؟
_اقاتونو ببین 

از پنجره به حیاط نگاه کردم 
شهرام رفته بود روی دیوار و ریسه می بست 
_الهی که من فداش شم ، چه کاریه بچم ، چشم حسوداش کور بشه الهی ، برام براش اسپند دود کنم 
امینه یه پس گردنی زد و گفت 
_خاک بر سرت ، چقدر قربون صدقش می ری
_ نمی بینی چقدر کاریه ، مردمو میگما 
_مردم ؟
هر دو با هم ادای اوق زدن رو در اوردیم و به حرکات جلفم خندیدیم 
دوباره به پنجره نگاه کردیم که امین از پشتمون صدام کرد 
_راحیل تو فلشت مداحیا رو ریختی ؟
_اره ، حالا برا چی می خوای؟
_می خوام بذارم بخونه محیط معنوی تر و شادتر بشه دختر عمو جان 
فلشو دادم دستش 
_راستی میوه و شیرینی هم بیارین ، بیا شوهرتو هم جمع کن 
_چرا ؟
_خیلی قوپی میاد ، حس ریاستش هم پدر منو در اورده ، خودش نشسته اونوقت به من دستور می ده این کارو کن ، اون کارو کن . بچه پررو ، بدو راحیل تا کلشو نکندم 
منو راحیل خندیدیم 
من _امین جان این ریاست ذاتیه که تو خونشه ، کاریش هم نمیشه کرد ، در ضمن شهرام متاهله و تو مجرد پس هر چی میگه گوش کن ، یا همین الان برو مزدوج شو ، کاری نکنم نذاره دیگه باهات دوست باشه ها ، من خوشم نمیاد شوهرم با پسر مجرد دوست باشه .
امین با خنده گفت 
_پررویی شهرام به تو هم رسیده 
اینو گفت و برگشت تو حیاط . رفت تو ماشینش و صدای مداحی رو زیاد کرد .. جو خونه به کل عوض شد... 
ظهر شده بود .. بابا نهارو از بیرون سفارش داده بود و قرار بود بیارن اما سر ظهر از رستوران زنگ زدن و گفتن که نمی تونن نهار رو بیارن و خودتون بیاین دنبال غذا ، شهرام خودشیرین هم مثل نخود اش پرید و گفت من و راحیل میریم غذا رو میاریم ... حالا نمی دونم چجوری با ماشین خودش میخواست اون همه غذا رو بیاره ، نکنه منو می خواد ببره تا اون همه غذا رو کول کنم و تا خونه بیارم ؟ 
زود لباسمو پوشیدم و از خونه زدیم بیرون . اول رفت دو تا ماشین باری کرایه کرد تا غذا رو ببرن خونه بعد هم با همون ماشین باریه رفتیم رستوران مورد نظر . هر دو از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران 
شهرام _سلام اقا ، برای امروز سفارش غذا داشتیم 
_سلام اقای فلاحت عزیز ، سفارشتون اماده هست 
_مرسی از همکاریتون ، ماشینا بیرون هستن بگین غذا رو ببرن تو ماشین بگذارن 
_چشم قربان ، امر دیگه ای نیست؟
چه چشم و قربانی هم به دم شهرام می بندن !!!
غذا رو بار ماشینها کردن و دوباره راه افتادیم 
_شهرام من برای چی اومدم ؟
_دلت می یاد منو تنها بفرستی تو این جامعه پر از گرگ؟
_تو نرو جامعه رو نخور بقیه پیش کش ، امین هم از دستت شاکیه ، چرا انقدر سر به سرش می ذاری؟
_بره زن بگیره اون وقت من دیگه اذیتش نمی کنم 
چه ادم کرمکی ایه ... بی تربیت شدم ...خخخخ
_خب حالا چرا دوتا ماشین کرایه کردی؟
_حالا 
_بگو دیگه 
_یکی رو فرستادم پایین شهر یکی دیگه هم خونه شما ، عید که فقط برا ماها نیست 
الهی که من فدای دل رئوفت بشم مرد 
_مگه غذا رو بابا سفارش نداده بود؟
_می خواست سفارش بده اما من گفتم یه جای خوبی رو می شناسم ، برا همین خودم سفارش دادم 
با لبخند نگاهش کردم 
_خیلی خوبی
_چاکر شما هم هستیم 
برگشتیم خونه ، ماشین هم با کمی تاخیر رسید و غذا رو ارودن تو خونه ، ملت در حال مرگ بودن از گرسنگی ، حالا خوب بود تلف نشدن .

بعد از نهار دوباره همه برگشتن سر کارشون ، یه سری دیگه از فامیلها هم اومدن برای کمک که میلاد پسر دائیم هم جزوشون بود . میلاد با زنش"ریحانه" و پسر 7 سالش "پارسا "اومده بود ، هم خودش زلزله بود هم پسرش .. خودش که نیومده رفته بود تو حیاط مردا رو اذیت می کرد ...

دیگه از موندن تو خونه خسته شده بودم ، دست امینه، فاطمه ، چند تا از دخترای دیگه رو گرفتم و اومدیم رو تراس نشستیم و مشغول صحبت شدیم که ناگهان صدای یه جیغ بلند به گوشمون رسید . 

صدا از حیاط می اومد 
هممون پریدیم تو حیاط که دیدم پارسا در حال دویدن جیغ می زنه و می گه مار ، تو دستش هم یه چیز سیاهه .
همه پشتش دویدیم ، مردا و زنا ،حالا ندو کی بود مگه بهش می رسیدیم !!! اون هم هی جیغ می زدو می گفت مار و هی می دوید .. نفسم بند اومده بود بس که این کره خر سریع می دوید .. چند بار دور حیاط چرخیدیم که در یک حرکت انفجاری شهرام پرید رو پارسا و گرفتش و دستشو تکون داد ما هم با ترس دورشو گرفتیم ، من با ترس به مار تو دستش نگاه می کردم و پیش خودم میگفتم " این بچه چقدر احمقه که با مار تو دستش می دوئه ، نکنه هول شده باشه " 
شهرام با ترس دستشو تکون داد 
_ول کن مارو 
اما پراسا ولش نمی کرد 
_د ، ول کن دیگه بچه ، الان نیشت می زنه 
امین دست شهرامو کنار زد و خودش دست پارسا رو تکون داد 
_ول کن دیگه کره خر 
میلاد که دید پارسا ول کن نیست خودش دستشو گرفت و تکون داد 
_ول کن پارسا با توام 
پارسا مار تو دستش رو ول کرد ، همه به مار نگاه کردیم که در اصل یه تیکه پلاستیک سیاه لاستیک ماشین بود . 
با دیدن مار مورد نظر همه تولوپ رو زمین نشستن 
شهرام _پس مار کجاست که هی جیغ می زدی؟
پارسا که ترسیده بود ، دهن باز کردو گفت 
_پشت حیاط داشتم بازی می کردم که دیدم مار اونجاست 

ریحانه پارسا رو بغل کرد و همه بلند شدیم و رفتیم همون جایی که پارسا می گفت اما در کمال ناباوری دیدیم که پاراسا یکی از همون پلاستیک های که باهاش بازی می کرد رو با مار اشتباه گرفته 
یهو امین شتلق زد پشت گردن میلاد 
_اینم بچست که تو داری؟ سکته کردیم بابا 
همه زدیم زیر خنده ، میلاد با خنده پشت گردنشو ماساژ داد 
_بابا به من چه ، خب بچم ترسید دیگه ، مگه ترس این چیزا حالیش می شه ؟
شهرام _بذار منم یکی بزنمت میلاد جون ، اخه این چه بچه ایه ؟ 5 دور ما رو دور خونه چرخوند .... خندید ... حالا هر چی می دوئیم مگه بهش می رسیم 

میلاد پارسا رو بغل کرد و بوسید 
_بابا قربونش بره .... همین فردا می برم کلاس دو اسمتو می نویسم 
پارسا با ذوق گفت 
_اخ جون 
میلاد وقتی که دید همه چپ چپ نگاهش می کنن ترسیدو گفت 
_ورزش چیه بابا ، یعنی چی اصن ؟ من وقتی می خوام بزنمش که نباید کل کره زمینو بچرخم ، باید با یه حرکت بتونم بگیرمش ... والا 
دست پارسا رو گرفت و زود جیم شد 

ما هم برگشتیم تو خونه که بابا رو دیدم رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان شربت خوشگل درست کردم و رفتم کنارش 
_خسته نباشی حاج بابای من 
_ممنون ، کارا تموم نشد ؟
شربتو دادم دست بابا 
_نه هنوز کلی کار مونده 
_انشاا.. که زودتر تموم میشه 
شربتو یه نفس خورد 
_راستی بابا جون اون همایشی که گفتم به کجا رسید؟ 
_هفته دیگه اولین همایشه ، همون استانی که گفته بودی ، چهار محال و بختیاری 
_ اخ جون من تا حالا اونجا رو ندیدم ، مرسی بابا 
بابا لبخند زدو لیوانو داد دست من ، خودش هم رفت حیاط 

............

غروب شده بود ، کارها هم تموم شده بود ، قرار بود خانما تو خونه باشن ، اقا یون هم تو حیاط و برای همشون هم صندلی چیده شده بود ... برای کسانی هم که دیگه جا نمی شدن کوچه رو اذین بسته بودن و صندلی گذاشته بودن تا مختلط بشینن ... خودم که به شخصه از کوچه خوشم می اومد چون برو بیایی داشت .... بعد از شام و مداحی که خیلی قشنگ و شاد اجرا شده بود با امینه رفتم تو کوچه تا به بچه ها کمک کنم ، خیلی شلوغ شده بود ... مردم می اومدن و می رفتن ....ظرف میوه رو برداشتم و شروع کردم به پذیرایی ، دیگه یواش یواش باید اماده می شدیم برای احیای شب عید .... هر کسی تو خودش بود و دعا می خوند ... منم یه گوشه نشستم و قران رو برداشتم ، شروع کردم به خوندن سوره الرحمن .. همیشه به این سوره ارادت خاصی داشتم ... مشغول خوندن قران بودم که شهرام کنارم نشست ....

_همیشه دلم می خواست یه زندگی پر از هیجان داشته باشم ، از همون بچگی هم اگه چیزی مطابق میلم نبود کاری می کردم که کفر همه در بیاد 
قران رو اروم بستم و بوسیدم و در سکوت بدون اینکه نگاهش کنم به شهرام که اروم صحبت می کرد گوش دادم 
_ موقعی که می خواستم رشته دانشگاهیمو انتخاب کنم بابا اینا می گفتن یا مهندسی یا هیچی ، منم پامو تو یه کفش کردم که الا و بلا من می خوام مدیریت بخونم ، اخه رشتم ریاضی بود که اونم به زور بابا اینا انتخاب کردم ، بابا می گفت دلم می خواد یه دونه بچمو اقا مهندس صدا کنم 

اروم با انگشتاش بازی می کرد 

_یادمه وقتی جواب کنکور اومد و رتبمو دیدن ، تو گوش فامیل کردن که مهندسم فلانه ، مهندسم فلینه ، منم یواشکی انتخاب رشته کردمو مدیریتو انتخاب کردم ، چه غوغا یی شد وقتی جواب اومد .... بگذریم ، به نظر خودم ادم زیاده طلبی نیستم ، اما دلم می خواد حقمو بگیرم
به من نگاه کرد ، من هم بهش نگاه کردم 
_ به نظرت گرفتن حق کار بدیه ؟
شونه هامو انداختم بالا 
_پس چرا بعضیا نمی ذارن حقمو بگیرم ؟
بحث فلسفیش گرفته این موقع ، من چه می دونم چرا نمی ذارن 
_این دفعه می خوام هم حقمو بگیرم و هم تنبیه کنم 
_کیو؟
بلند شدو رفت .. چند دقیقه بعد با دو تا لیوان شربت برگشت 
_بیا بخور جون بگیری 

............

مهربان با ذوق پرید تو اتاق 
_وای محبی ، دارم از خوشحالی می میرم 
_چی شده ؟
_وایــــــی
بنال دیگه 
_میگی یا نه ؟
_قراره این هفته با شهرام جان و رستم پور بریم همایش استانی 
ها؟
_که چی بشه ؟ کجا میخواین برین 
_چهار محال و بختیاری ... با یه نگاه مثلا دلسوز نگاهم کرد .... دلم برات می سوزه ، گناه داری ، خیلی دلت می خواست بیای نه ؟ ... حیف که فقط افراد با تجربه رو می برن
دلسوزیش هم مثل خودش خرکیه 
_فقط شما می رین ؟
حق به جانب نگاهم کرد 
_وا ، پس قرار بود دیگه کی بیاد؟ فقط افراد با تجربه باید برن دیگه 
_اها 

پدرتودر میارم شهرام جان ... تا اخر وقت کاری از جام بلند نشدم ، اخه مهربان میخ من شده بود اما .... اما با خودم عهد بستم که بعد از پایان کار یه شهرامی بسازم که اون سرش نا پیدا باشه
قبل از این که کار تموم بشه به شهرام پیام دادم که کنار ماشینم منتظرم باشه .. خودمم بعد تموم شدن ساعت کاری زود از اتاقمون اومدم بیرون که چشمم به شهرام نکبت افتاد .. بدون توجه بهش رفتم پایین و تو ماشینم منتظرش موندم ...بالاخره اقا بعد از 10 دقیقه تاخیر هلک و هلک اومد کنا رماشین و با دیدن من سوار شد 

_سلام راحیل ، چی شده 
داشتم از حرص خفه می شدم 
_قراره برین همایش؟ 
_اره 
_کیا می رن ؟
_من ، رستم پور همراه با این دختره اکبری
_می دونی طرح همایش از کی بود؟
_نه نمی دونم اما هر کسی بود خدا پدر و مادرشو بیامرزه که خستگی رو از تنم در کرد 
محکم زدم به شونش 
_طرح از من بود ، اونوقت من باید بمونمو ایکبری روببری؟ اصن حتی اگه طرح از من هم نبود چطور جرات کردی منو همراه خود نبری؟
شونشو ماساژ داد 
_افرین ، چه کارایی می کنی، واقعا طرح تو بود؟
_پ ن پ طرح عم..
اومد وسط حرفم و یه تعصب خرکی به خودش گرفت 
_من رو عمم غیرت دارم راحیل 
این دفعه اومدم بزنم رو سرش که جا خالی داد 
_نکن دیگه بچه ، به هر حال نمی تونم ببرمت ، گروه تکمیله 
_اصاف نیست ، به جون خودم میکشمت شهرام .. اصن همین الان زنگ می زنم به بابا .. میگم پوستتو بکنه 
_چه بچه ننه 
_خودتی ، منم می خوام بیام ... با عجز نگاهش کردم ... شهرام خواهش 
_دلم نازکه دیگه ... ببینم چی میشه ، شاید تونستم ببرمت 
چه کلاسی هم می ذاره با پول بابای من .. حیف که بابا گفت تو این چیزا نباید قاطیش کنم وگرنه من می دونستم و شهرام 

بالاخره با زور و خواهش و گریه و لگد شهرامو راضی کردم که من هم همراهشون برم ، اما به مهربان با تجربـــــه چیزی نگفتم ... می ترسم یه موقع اعتراض کنه و به جرم بی تجربه بودنم منو نبرن .. والا 
و اما مشکل اساسی این بود که چجوری امینه رو همراه خودم ببرم .. باید کلی فکر می کردم و یه نقشه حسابی می کشیدم 

....

رو تخت دراز کشیدمو به سقف نگاه کردم ... خب الان بهترین موقست که برای امینه زنگ بزنم .. گوشی رو برداشتمو برای امینه زنگیدم و بعد از 4 بوق جواب داد 
_بفرمائید 
_سلام امینه 
_راحیل توئی؟ سلام 
_خوبی؟ یادی از من نمی کنی
_قربونت ، تو خوبی؟ زنگ زدی، کاری داشتی؟
_ببین یه چیزی می گم که مطمئنم رو هوا می زنی
_خب 
_قراره اخر هفته بریم طرفای جنوب البته فکر کنم ، تو هم میای یا هنوز کلاس داری؟
_نه دیگه تعطیل شدم .. برا چی می خواین برین ؟
_همایشه ، زنگ زدم که اگه بیکاری همراه من بیای
_خب من بیام اونجا چی کار کنم ؟کی چی بشه؟
_اخه تنهام ، نمی تونم نزدیک شهرام باشم ، خودت که می دونی؟ میای؟
جون من قبول کن 
_دلم که خیلی می خواد ، حالا چند روزست؟
_دو روز همایشه اما در کل سه روز می مونیم 
خدایا 100 تا صلوات نذر می کنم امینه قبول کنه ، باشه ؟ بی زحمت رومو زمین ننداز
_باشه میام 
وای خدا جونم مرسی 
_پس روز قبلش هماهنگ می کنم ، به زن عمو اینا بگو 
_باشه ، راحیل فعلا کار دارم .. بابای 
_شب بخیر ، خاحافظ 

خب امینه که راضی شد پس مرحله اول نقشه هم اجرا شد فقط می مونه شهرام .... 
حالا زنگ می زنیم برای شهرام خان .... گوشیمو دوباره گرفتم تو دستم و زنگ زدم برای شهرام که بوق نخورده جواب داد .... بوق نخورده؟

_سلام راحیل ، دلت برام تنگ شده؟
اون که بله 
_سلام شهرام خوبی؟ شبت بخیر
_شب تو هم بخیر 
_میگم شهرام جان 
_جانم ؟ جان گفتی؟
بی صدا خندیدم ، خیلی زبله پسره چشم سفید 
_باشه دیگه نمیگم جان
_نه بگو ، کم از این الفاظ استفاده می کنی ، اینه که عقده ای شدم 
الهی که راحیل فدای چشمای راحیل کشت بشه 
_میگم 
_بگو 
_اوم .. می ذاری امینه هم همراه ما بیاد چهار محال؟
_د بیا ، خودتم که قاچاقی می خوای بیای اونوقت یکی دیگه رو هم به دمبت بستی؟
_شهرام اذیت نکن ، من اونجا تنهام ، به تو که نمی تونم نزدیک بشم چون خودت خواستی ... با بغض و ناز ادامه دادم ... چیکار کنم پس ، تنهایی دق می کنم 
هیچی نگفت و چند لحظه سکوت کرد 
_الو شهرام جان هستی؟ الو 
_هستم ، تو بگو چیکارکنم؟
_اجازه بده اونم بیاد 
_به کارمندا چی میگی؟
_به اونا چه ؟
_وقتی کاری می کنی باید کامل فکر کنی ، مگه شهر هرته که همینجوری دست امینه رو بگیری و همراه خودت بیاری؟
_پس چیکار کنم ؟
_بذار فکر کنم 
_یعنی می تونه بیاد؟
_چه می شه کرد ، خب چند لحظه صبرکن یه چیزایی داره به ذهنم میرسه 
سکوت کردم ... خدا جون 100 تا صلوات دیگه هم نذر می کنم برا اینکه یه فکر خوب به ذهن شهرام یرسه ، قربون شما برم 
_فهمیدم ... ببین تو همون هتلی که خودمون میریم براش اتاق می گیریم و می گی یک دفعه ای امینه رو دیدی؟ اینجوری مشکلی پیش نمیاد 
_ای من قربونت برم 
ای که من دهن لقم ، این چی بود گفتم؟
شهرام اروم گفت 
_تو چرا قربونم بری ، من فدات بشم 
هنگ کردم ... شهرام بود؟
_ اینم از امینه ، دیگه چی؟
_مرسی شهرام ، جبران می کنم 
اونو که حتما جبران می کنم ، یه جبران خوشگل ، منتظر باش
_خواهش میکنم 
_شهرام من برم بخوابم ، شبت خوشگل
خندید 
_شب تو هم شکلاتی خانم ، خداحافظ
_خداحافظ


توجه شهرام هم به صدای فرامرز جلب شد 
بهش نگاه نکردم و سرمو انداختم پایین 
_متشکر 
شهرام دستمو گرفت و گذاشت رو پاش ......دلم قیلی ویلی رفت ، انگشت اشاره ام رو نوازش وار رو پای شهرام حرکت دادم ..... نگاه فرامرز هم به دست من گره خورد ، چند ثانیه نگاهش همون جا موند اما بعد به من نگاه کرد

_قیافتون خیلی برام اشناست اما هر چی فکر می کنم به جا نمیارمتون ، رشته تحصیلیتون چی بود؟
سعی کردم مختصر و مفید جوابشو بدم 
_بیمه خوندم 
_کدوم دانشگاه؟
_ایران تحصیل نکردم ، اتریش بودم 
_کدوم دانشگاه ؟
_اینسبورک 
_عالیه ، خیلی خوشحالم که با شما اشنا شدم 
شهرام بحثشو با بغل دستیش تموم کرد و چسبید به من 
_ همچین لیاقتی نصیب هر کسی نمیشه که همسرش همه چیز تموم باشه 
_پس خیلی خوش به حالت شده شهرام ، نه ؟
من ساکت به بحث اونا گوش می دادم ، به عبارتی انقدر شهرام خشن شده بود که جرات نمی کردم حرف بزنم 
_گفتم که ، به هر حال این شانس نصیب من شد ... به من نگاه کرد ... عزیزم بیا بریم اون سمت سالن کمی ازت پذیرایی کنم 

با لبخند سرمو تکون دادم ، با هم بلند شدیم و از فرامرز جدا شدیم اما اون با اخم نگاهمون می کرد ... جمشید برای پذیرایی از مهمونا همه چیز رو روی میز گوشه سالن گذاشته بود تا هر مهمون به صورت سلف سرویس از خودش پذیرایی کنه 
کنار میز ایستادیم و شهرام یه ظرف برداشت و دو نوع دسر گذاشت درون ظرف ، همزمان یک پسر دیگه هم اومد کنار میز که شهرام دستشو انداخت دور کمرم و منو از اون پسر دور کرد ....به چهره اخموش نگاه کردم...شهرام دهنشو اورد زیر گوشم گفت 
_گفتم که از فرامرز بدم میاد ، چرا باهاش حرف می زنی؟
با تعجب گفتم 
_شوخی میکنی شهرام ؟ مگه می شه سرمو بچرخونم و جوابشو ندم ؟
خیلی جدی گفت 
_اره میشه ، اصن دیگه حق نداری با فرامرز حرف بزنی
بی تفاوت شونمو انداختم بالا 
_وقتی با تو میام مهمونی یعنی وظیفه تو اینه که منو سرگرم کنی نه اینکه با دیگران حرف بزنی .... پس مشکل ازتوهه
کفرش در اومد و جوابمو نداد. با همون ظرف رفتیم یه جای دیگه نشستیم ، شهرام ظرف رو با دست نگه داشت و هر دو با چنگال دسر رو از ظرفش بر می داشتیم ... همزمان با ما دو تا دختر دیگه هم اومدن و کنار شهرام نشستن 

_اقا شهرام کم پیدایی
شهرام خندید 
_چشات کم سو شده مریم خانوم 
مریم خانومش خندید 
_اونوقت از کجا فهمیدی؟
_از اونجایی که منو به این گندگی نمی بینی 
این بار مریم بلند تر خندید 
_خیلی بی مزه ای شهرام 
دختر بغلیش که از اون تیتیش مامانیا بود گفت 
_شهرام جان درست تموم شد؟
_نه شیوا خانم ، هنوز مونده 
_دلم لک زده برا اینکه شیرینی فارغ التحصیلیتو بخورم 
الهی حناق بخوری... توجه شهرام یا اصلا به من نبود یا می خواست حرص منو در بیاره 
_نگران نباش ، دعا کن خدا قسمتت کنه 
اینو گفت و سه تایی هرهر خندیدن 
اونها داشتند حرف می زدن که فرامرز دوباره اومد کنار من نشست ، این بار ظرفی از برش کیک همراهش بود 
شیوا _شهرام ، خانوم چه نسبتی باهات داره 
شهرام با اخم به فرامرز نگاه کرد و دستشو انداخت دور کمرم ، جوری که دیگران نبینن محکم زدم به پشت پاش 
_همسرم هستن .... راحیل جان دیگه میل نمیکنی؟
شیوا ایشی کرد و از جاش بلند شد و رفت 
دختره روانیه 
مریم _چقدر بیخبر؟ دعوتمون که نکردی حداقل می گفتی ما به افتخارتون یه مهمونی بگیریم 
فرامرز همونطور که سرش به خوردن کیک گرم بود گفت
_هر کسی افتخار اینو نداشت که دعوت بشه مریم .... این طور نیست خانم محبی؟
افتخار رو با طعنه به شهرام کشید 
مجبوری سرمو چرخوندم و با لبخند گفتم 
_خواهش می کنم این چه حرفیه 
شهرام داغ کرده بود 

_راحیل جان ، مگه نگفتی دیر شده ، پاشو زودتر بریم 
من کی گفتم دیر شده ؟ 
اروم کنار گوشش گفتم 
_نه اتفاقا ، دلم میخواد همینجا بمونم 
اونم اروم گفت 
_راحیل کاری نکن همینجا دیونه بشم 
_فکر نکن ترسیدم ، فقط حوصله مهمونی رو ندارم 
بلند گفتم 
_اره شهرام جان ، دیر شد بریم دیگه 
_خب بچه ها خداحافظ
مریم و فرامرز خداحافظی کردنو ما از اونها جدا شدیم و رفتیم سمت در 
جمشید نزدیکای در بود که با دیدن ما زود خودشو به ما رسوند 
_کجا می رین بچه ها؟
_امشب جای دیگه ای هم دعوت بودیم برا همین گفتیم اول بیایم اینجا بعد بریم اون یکی مهمونی 
_اینجوری که خیلی بد شد ، شام هم نخوردین 
_انشاا.. دفعه بعد 
_خانم من واقعا شرمندم ، اگه شهرام می گفت زودتر شامو می اوردیم 
_خواهش میکنم ، خیلی زحمت دادیم ، با اجازه 
با هم خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون ، همین که پامونو از خونه گذاشتیم بیرون شهرام توپید 
_مگه بهت نگفتم حق نداری با این پسره حرف بزنی؟

منم حرصم در اومده بود اما اینجا جای دعوا نبود ، به زور دستشو کشیدمو سوار ماشین شدیم ، همین که راه افتادیم دوباره توپید 
_مگه با تو نیستم دختره خیره سر؟
منم با صدای بلند گفتم 
_شهرام مراقب حرف زدنت باش ، وقتی جناب عالی با دخترای دیگه گل میگی و گل میشنوی من باید تحسینت کنم ، اونوقت نمی تونم جواب سوال محترمانه یه مردو بدم ؟
_ من اون دخترا رو بغل نکردم که اینحوری حرف می زنی، حتی اسمشونو با خانم صدا می کردم 
انقدر حرص خورده بودم که بغض تو گلوم جمع شده بود اما نمی خواستم جلوش گریه کنم 
_از بغل کردن هم بدتر بود ، وقتی با اون شیوا جونت درمورد شیرینی کوفت کردن انقدر حرف می زنی 
_بازم داری لج بازی می کنی راحیل ، اره ؟ نکن این کارو راحیل 
خیلی شمرده گفتم 
_من هیچ کار خلاف عرفی نکردم ، تو برو خودت رو اصلاح کن 
_باشه یه اصلاحی بهت نشون بدم که اون سرش نا پیداست 

پسره پررو همین مونده بود اون دوتا دختر بپرن بغلش ، حالا میاد منو دعوا می کنه ... دیگه نتونستم بغضو نگه دارم ... سرمو چسبوندم به صندلیو چادرمو کشیدم رو صورتم و راحت گریه کردم ... فکر نمی کردم ایندم اینجوری باشه ، یعنی شهرام هنوز سر اون حرفش بود که گفت بچرخ تا بچرخیم ، یعنی می خواست اذیتم کنه و طلاقم بده ؟ پس چرا رفتارش خوب شده بود ، می خواد منو وابسته کنه و بعد ولم کنه ؟ نمی خوام ، من طلاق نمی خوام ...من شهرامو می خوام 

_راحیل 
صدای شهرام بود که حالا اروم شده بود 
احساس کردم ماشین رو یه گوشه نگه داشته .... چند دقیه در سکوت گذشت ... گریه ام اروم شده بود ...شهرام اروم چادرو از صورتم کشید کنار ، من هم برای اینکه شهرام صورتمو نبینه رومو چرخوندم سمت پنجره 
خیلی اروم گفت 
_چرا با زندگیمون اینجوری می کنی؟
با این حرفش قلبم برای یه لحظه ایستاد، من با زندگیمون چجوری می کنم ؟ اصن من چیکار می کنم ؟ منی که از ترس جدا شدنم از شهرام نمی تونم واقعا احساسمو بروز بدم 
_انقدر از من بدت میاد ؟
من غلط بکنم ازش بدم بیاد 
اومد بغلم کنه که خودمو ازش جدا کردم و دستامو به علامت سکوت اوردم بالا 
_بس کن شهرام ، خسته شدم ازت ، چرا هر لحظه یه رنگی ؟ خودت خسته نشدی؟ این زندگیه که ما داریم ؟ همش بازی ، همش دروغ ، هم خودمونو گول می زنیم هم دیگرانو ، واقعا خسته نشدی؟
شهرام جوابمو نداد و دوباره ماشینو روشن کرد و راه افتاد 

بیا ... یه بار اومدم باهاش جدی حرف بزنم خودش سکوت کرد .. حالا وقتی می گم با دست پس می زنه با پیش می کشه خودش قبول نداره ، اصلا نظر نمی ده ....
ماشینو جلوی خونه نگهداشت ... هر دو با خداحافظی سرد از هم جدا شدیم 
در حیاطو با کلید باز کردمو وارد حیاط شدم ... قبل از اینکه برم تو خونه کمی روی صندلی که تو حیاط بود نشستم و به ایندم فکر کردم ....در این که من خواهان زندگی با شهرام بود حرفی نبود ، اما شهرامو نمی فهمم ، یه جا غیرتی می شه ، یه جا تحویلم نمی گیره ، یه جا مهربون و عاشق پیشه می شه ، یه جا سنگ رو یخم می کنه ، واقعا نمی تونم بفهمم که منظورش از این کارا چیه ...از جام بلند شدم ورفتم سمت خونه ، قبل از اینکه درو باز کنم چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد وارد شدم 

_سلام مامان 
مامان از اشپزخونه جواب داد 
_سلام ، خوش گذشت ؟ چقدر زود اومدی ؟ ، شهرام کو پس؟
_مرسی جای شما خالی ، شهرام کار داشت ، برا همین زود اومدیم ، الان هم رفت خونش 
مامان اومد تو سالن و رو مبل نشست 
_راحیل پنجشنبه همین هفته مراسم عید مبعثه ، یادت که نرفته ؟
_اتفاقا اصلا یادم نبود ، خوب شد گفتین 
_مادر یادت نره به شهرام بگی ، باشه ؟
_چشم 
_راستی ، کارت دعوت جشن پوریا رو هم اوردن ، یه کارت دعوت هم برا تو و شهرام اوردن 
_جدی ؟ 
_اره ، برو رو میز اشپزخونه گذاشتم ، بگیر بیار 
_چشم 
چادرو مانتومو در اوردم و گذاشتم رو مبل و خودم رفتم به اشپزخونه ، هر دو تا کارت دعوت رو برداشتم ، قبل از اینکه برگردم به سالن یکی رو باز کردم .... دهنم از تعجب باز موند 
اصلا نمی تونم باور کنم که پوریا قراره با مونیکا ازدواج کنه ، پس چرا وقتی از مونیکا خوشش می اومد ، اومد منو تهدید کرد که باید باهاش ازدواج کنم ؟ اصلا چرا یهویی همه چیز به هم خورد ؟ من تا سر از ماجرا در نیارم بی خیال نمیشم 
با کارت ها برگشتم تو سالن و کنار مامان نشستم 
__جشنشون سه شنبست ، امروز هم که یکشنبست ، یه خورده زود نبود ؟
_نه چرا زود باشه ؟
_نمی دونم ، راستی مامان ، این دختره تو شرکت کارمی کنه ، همون بخشی که پوریا هست 
مامان ابروهاشو انداخت بالا 
_جدی؟ 
_اره به جون خودم ، تازه همکلاسی زمان مدرسه من هم هست ، اما خیلی ازش بدم میاد ، میشه ما نیایم ؟
_نه اصلا نمیشه ، اگه نیای برات حرف درست می کنن ، میگن پوریا رو می خواستی و این حرفا ، اتفاقا باید خیلی هم به خودت برسی که ببینا خیلی هم خوشحالی
_مامان خواهش 
_ببین راحیل ، وقتی می خواستن بیان بله برون و نیومدن کلی حرف پشت سرت درست شد ، اگه به خودم بود می گفتم نیا اما فقط خودمون نیستیم ، باید یه جوری دهن مردمو ببندی ، تازه شوهر به این اقایی داری ، یه بار به همه نشون بده و دیگه اونورا نیا ، باشه مادر؟
حرفش درست بود 
_چشم ، خب حالا چی بپوشم ؟
_چه می دونم ، برو تو لباسات ببین ، اگه چیزی نداشتی فردا با شهرام برو خرید 

فکر کنم الان من با شهرام قهرم دیگه ، اونوقت برم منت کشی؟
رفتم اشپزخونه و از یخچال باقی مونده شام امشب رو در اوردم ... ای جان ، سالاد الویه 
سریع نشستم پشت میزو تا جایی که نفس داشتم خوردم .

بعد از خوردن شام به مامان شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ، لباسامو گذاشتم تو کمد و دنبال یه لباس مناسب گشتم ، اینجور که معلومه چیزی نداشتم .. یعنی باید می رفتم منت کشی شهرام یا با امینه می رفتم خرید ؟
تا فردا خدا کریمه ،یه کاری می کنم دیگه .... زود مسواک زدمو رفتم رو تختم خوابیدم ، یه اه پر حسرت کشیدم ... من تخت شهرامو می خووام 

..........

صبح وقتی رسیدم شرکت ، شهرامو دیدم ، خواستم برم جلو اما وقتی دیدم ، سرشو به نشونه سلام تکون می ده دیگه جلو نرفتم.... یه جورایی برخوردش سرد بود 
دو ساعتی تو اتاقم کار کردم اما دلم دیگه طاقت نیاورد و بلند شدم و با کیفم رفتم سمت در 
مهربان _کجا خانم ؟
_دفتر رئیس
اخماش رفت تو هم 
_اونجا چیکار داری؟
خودم این چند وقته کلافه بودم ، حالا این هم شده قوز بالا قوز
_هر کاری داشته باشم که نباید به تو بگم 

در اتاقو باز کردمو بدون توجه به مهربان رفتم سمت اتاق شهرام .. به منشیش گفتم که با رئیس کار دارم ، اون هم به شهرام گفت و اجازه ورود صادر شد ..... در زدمو با اجازه وارد اتاقش شدم ..... یه بار هم من باید پیش قدم میشدم و احساسمو نشون می دادم بد نبود ..... شهرام به صندلیش تکیه داده بود و نگاهم میکرد 

_سلام 
_سلام ، بشین 
روی مبل نشستم اما اون همچنان پشت میزش نشسته بود
_کاری داشتی ؟
کارت خودمون و بسته شکلاتی که خریده بودم رو از کیفم در اوردمو گذاشتم رو میزش 
کارت رو برداشت و نگاه کرد ، چیزی از صورتش نمی فهمیدم . به بسته شکلات اشاره کرد 
_برای چی اوردی؟
سرمو انداختم پایین 
_معذرت می خوام ، دیروز تند رفتم 
ساکت بود ، سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم ....اون هم نگاهم کرد و لبخند زد ، لبخندی که بیشتر چشمش خندید تا لبش .... در ظرف شکلات رو باز کرد 
_شکلات منت کشی رو خیلی دوست دارم ، فقط اینجور شکلاتا خوردن دارن 
پررو 
_ بیا تو هم بخور ، همیشه از این شانسا نداری که شکلات منت کشی رو بخوری
به شوخی اخم کردم 
_اوه اوه ، موضع نگیر خانم ، وگرنه دوباره قهر می کنما 
از پشت میزش بلند شد و با ظرف شکلات اومد روبه روم نشست ، شکلات ها رو گذاشت رو میز و یه دونه برداشت ، پوستشو باز کرد و گرفت جلوم ، خواستم از دستش بگیرم که دستشو عقب کشید 
_نوچ ، باید از دست خودم بخوری
یه کوچولو خندیدم و گذاشتم شکلاتو بذاره تو دهنم 
_خب چه خبرا ؟
_خبر سلامتی ، اها تا یادم نرفته بگم که پنجشنبه مراسم عید مبعثه خونمون ، یادت نره ؟
_نه یادم می مونه ، دیگه چی ؟

_سه شنبه هم جشن پوریاست ، کارت دعوت رو که دیدی ، مارو شخصا دعوت کردن ، به مامان گفتم ما نمی یایم ....
اومد وسط حرفم 
_نه اتفاقا دلم میخواد بریم جشنش
_مامان هم گفت بهتره بریم 
_پس امروز عصر بعد از شرکت بریم خرید 
ای جون ، خودش پیشنهاد داد 
_لباس دارم
_دلم می خواد خودم برات لباس بخرم 
با لبخند موافقت کردم و از جام بلند شدمو و رفتم سمت در 
_با اجازه رئیس 
_به سلامت عزیزم 
چی میشه همیشه انقدر خوب باشی؟
بعد از ساعت کاری رفتم خونه و قرار شد عصر شهرام بیاد دنبالم تا بریم خرید .... بلافاصله بعد ازاین که رسیدم خونه خوابیدم ... 

......

جلوی شهرام ایستاده بودمو بهش نگاه میکرد 
_راحیل خیلی دوستت دارم 
یهو جلوم زانو زد و یه جعبه کوچولو که تو دستش بود رو باز کرد ، با دیدن انگشتر جیغی از خوشحالی کشیدمو 
_وای شهرام 
_جانم عزیز دل من 
ایستاد و دستمو گرفت و حلقه رو گذاشت تو انگشتم ... دستمو اورد بالا و بوسید 
قطره ای اشک از چشمم افتاد پایین ، شهرام لبخند زد و صورتمو گرفت بین دستاش .... صورتشو اورد جلو ... چشمامو بستم ... قلبم محکم می زد .....نفسش رو صورتم پخش شده بود ...
احساس کردم یکی داره تکونم می ده 
_راحیل ، راحیل پاشو دیگه 
یهو محکم تکونم داد که همزمان با غلت ردنم بود و باعث شد از تخت بیافتم پایین 

چشمامو با حرص باز کردم 
_بر مردم ازار لعنت 
شهرام با خنده بالا سرم ایستاده بود 
_چه خوابی می دیدی که یه لبخند گنده رو لبت بود؟
بلند شدمو هولش دادم عقب، رفتم دستشویی و تو اینه به خودم نگاه کرد ... پسره پررو تو واقعیت که کاری نمی کنه ، حدااقل نمی ذاره تو خواب یه خورده کیف کنیم ... دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون 
شهرام رو تختم نشسته بود ، با دیدنم دوباره خندید 
_جان من چه خوابی دیدی؟ 
حرصم در اومد ، دستشو گرفتمو که از اتاقم بندازمش بیرون اما هر چی زور زدم فایده ای نداشت 
هنوز دستش تو دستم بود و می کشیدمش ، نامرد حدااقل خودش هم یه ذره نمی کشید تا بیافتم بغلش ....خخخخ
دیدم هر چی می کشم فایده نداره ولش کردمو رفتم سمت کمدم ، در کمدو باز کردمو لباسامو در اوردم و رفتم پشت رختکن اتاقم ....

_عجب چیزی ، خوب می تونی خودتو استتار کنی ، نه ؟ 
_اره برای ادمای فضولی مثل تو خوبه 
_فضول خودتی خانم 
لباس پوشیده برگشتمو نشستم جلوی اینه ، کرم رو برداشتمو زدم به صورتم 
_جشنهای احمدی ها مختلطه یا جداست؟
_جدا 
یه خط نازک کشیدم رو پشت چشمم ، یه خورده لب لو زدم و رژ رو کشیدم رو لبم 
شهرام اومد کنارم و از اینه بهم نگاه کرد 
_برق لبتو ککم کن ، خیلی براق شده 
دستمو گذاشتم رو لبم 
_خوبه ؟
_نه 
دستشو یه خورده کشید رو لبم .....دلم به تالاپ و تلوپ افتاد ..... یه لحظه به چشمام نگاه کرد و دستشو کشید عقب 
_حالا خوب شد ، خب بریم 

از اتاق رفت بیرون .. منم مثل همیشه در این شرایط یک نفس عمیق کشیدمو چادرمو پوشیدم .... برخلاف همیشه کیف رو هم برداشتم و رفتم پایین 
_مامان شهرام کجاست ؟ 
_ خداحافظی کرد و رفت تو ماشین ، بدو منتظرته 
_چیزی نمی خواین از بیرون ؟
_نه ، خوش بگذره 
_خداحافظ 
کفش پاشنه پنج سانتیمو از جاکفشی برداشتم و پوشیدم ، از تو اینه به خودم نگاه کردم که شبیه نردبون شده بودم ، اما چون کنار شهرام بودم اشکال نداشت ......اگه تنهایی بیرون می رفتم عمرا جرات می کردم کفش حتی 2 سانتی بپوشم ، اما چون شهرام قد بلنده اشکال نداره 

از در حیاط رفتم بیرون اما هر چی گشتم شهرامو ندیدم ، نه تو ماشینش بود و نه اون اطراف .. اومدم به گوشیش زنگ بزنم که در خونمون باز شد و شهرام اومد بیرون 
_کجا بودی؟
_اومدم بیرون منتظرت بودم اما تشنم شد دوباره برگشتم اب بخورم ، سوار شو که دیر شد 
سوار شدیم و رفتیم به یه پاساژ 
_خب خانم بریم ببینیم چیزی پیدا میشه یا نه 

تو پاساژ همینجوری میگشتیم اما لباسای جالبی پیدا نمی شد ، کیفم خستم کرده بود ، هیچ وقت عادت نداشتم کیف بیارم اما نمی دونم چرا امروز اوردم ... ایستادم و به شهرام نگاه کردم 
_شهرام جان !!
ایستاد و نگاهم کرد 
_جان !!
_کیفمو نگه می داری؟
_عمرا ، ابهتم به هم می ریزه 
_شهرام خسته شدم ، به خاطر من 
_یه عمر خودم مردایی که کیف زنشونو نگه می داشتن رو مسخره می کردم ، حالا بیام کیف تو رو نگه دارم ؟نه نمی گیرم 
_باشه ... با قهر راه افتادم 
از پشت دستمو گرفت 
_راحیل سرجدت انقدر قهر نکن ، بدم میاد .. باشه ؟ حالا کیفتو بده عمو نگهداره 
با لبخند کیفمو دادم دستش .. اون هم کیفو گذاشت رو شونش .. خندیدم 
_شهرام ، من هم یه عمر از مردی که کیف زنشو نگه می داشت بدم می اومد ، بده من کیفمو، نمی خوام نگهداری
_عمرا کیفتو پس بدم ، تازه دارم حس دخترا رو وقتی که کیف می ذارن رو شونشون درک می کنم 
با قر و ناز از من جلو افتاد 
_شهرام ابرومون رفت ، نکن این کارو 
خواستم کیفو از دستش بگیرم که نذاشت .... کیف رو از شونش برداشت و با دستش نگه داشت 
_گفتی مجلس سوا هست دیگه 
_تا اونجایی که می دونم هیچ وقت مختلط نبودن 
_پس اون لباسو ببین ، قشنگه نه ؟
لباس شب مشکی براقی که در اصل دکلته کوتاه بود . بلندیش یک وجب زیر باسن میشد و با با پارچه ساتن مشکی به صورت فانتزی روش طرح زده بود .. بلندی پارچه ساتن تا پایین تر از مچ پا بود و کوتاهی لباس رو می پوشوند.. قشنگ بود 

_اره قشنگه بریم تو بوتیک 
با هم رفتیم درون بوتیک و من لباسو از فروشنده گرفتم و رفتم پرو ....بعد از پوشیدن لباس کمی در رو باز کردمو 
_شهرام بیا
شهرام اومد ،در رو جوری باز کرد که بتونه راحت لباسو ببینه ، از پشتش یه خانم هم نگاهم کرد ..شهرام با لبخند نگاهم کرد ، از قیافش که معلوم بود لباسو پسندیده 
_قشنگه ، همینو برداریم ؟ خودت خوشت اومد؟
ای ول دموکراسی
_اره خوشم اومد 
_باشه پس می رم حساب کنم 
با لبخند در رو بستم و لباسمو عوض کردم . بعد از اینکه از اتاق پرو اومدم بیرون شهرامو دیدم که یه تاپ دستش بود و داشت بالا و پایینش می کرد منم رفتم بین رگالا نگاه کردم تا ببینم چیز قشنگی پیدا می شه یا نه 

_سلام دخترم 
به سلام کننده که یه خانم مسن بود نگاه کردم و با لبخند جوابشو دادم 
_سلام خانم 
_عزیزم ، خیلی ازت خوشم اومده ، چند وقته برا پسرم دنبال یه دختر پاک و همه چیز تموم می گشتم ، امروز وقتی دیدمت به دلم نشستی ، می خواستم شماره و ادرستو بگیرم تا یه روز بیایم خونتون 
با دهن باز نگاش کردم ،مگه ندید شهرام همراه منه ؟ اومدم بگم من ازدواج کردم که گفت 
_می دونم خجالت می کشی مادر ، اما هر دختری باید ازدواج کنه ، با من راحت باش عزیزم 
لامصب اصلا اجازه نمی داد حرف بزنم 
_راحیل عزیزم ، چیزی پیدا کردی؟
شهرام اومد کنارم ایستاد و لباسی که دستش بود رو گذاشت تو دست چپم ، اما دستمو ول نکرد و جلو دست اون زن هی با انگشتم ور رفت ، خیلی حرکتش باحال بود ، اون زن هم وقتی دید چه سوتی داده سریع در رفت 
_یعنی چی؟ خجالت نمی کشن میان از زن مردم خواستگاری میکنن؟
_چه می دونم والا ، هر چی خواستم بگم بابا من شوهر دارم اما هی می پرید وسط حرفم 
_حیف که سنش زیاد بود ، احترام سن بالاشو کردمو وگرنه پدرشو در می اوردم 
دستشو گرفتم و اروم گفتم 
_باشه ، حالا حرص نخور 
_شوخی می کنی؟ مگه میشه حرص نخورم ؟
_چه می دونم ، حالا چیزی پیدا کردی؟
با اعصابی خورد گفت 
_نه ، بریم 
با هم از پاساژ اومدیم بیرون ، احساس می کردم شهرام خیلی گرفتست ، برای همین دیگه اصرار نکردم جایی بریم 

.........................

از ارایشگاه اومدم بیرون .. شهرام اون طرف خیابون به ماشین تکیه داده و منتظرم بود ، زود رفتم سمت ماشین و جلوی شهرام ایستادم ، اما شهرام سرش تو گوشیش بود و حواسش به من که اومدم نبود 
دستامو بردم کنار گوشش و محکم کوبوندم به هم ... شهرام هم برگشت به این دنیا و از ترس بلند فریاد زد 
_قلبم ایستاد دختر .... حواسش جمع شد ... به به خانــــــــــم ، خوشگل کردی 
لبخند زدم 
_خوشگل بودم اقـــــــا
در ماشین و باز کرد ، منم نشستم 
_اون که بله ، گردن من از مو باریکتر 
خودش هم سوار شد 
_معمولا همه خانما وقتی از ارایشگاه میان بالا سرشون یه طاقچه بقچست ، تو چرا هیچی بالا سرت نیست ؟
خندیم 
_نه اینکه قدم خیلی کوتاهه ، منم یه کوپه مو بالا سرم بذارم .... به ارایشگر گفتم موهامو باز درست کنه 

نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی تالار ، پیاد شدیم ، شهرام از صندوق عقب گلی که قبل از اومدن به ارایشگاه خریده بود رو برداشت و همگام با هم رفتیم سمت تالار 
_یادت باشه اگه یه موقع پوریا اومد تو مجلس زنانه خودتو بپوشونی 
_چشم 
_جلو دوربین نرقص
_چشم 
_هر وقت بهت اس دادم زود اماده شو 
_چشم 
_قربون زن مطیعم برم 
اخم کردم 
_زیادیت نشه یه وقت 
_نترس زیادیم نمیشه 

رسیدیم به در تالارو از هم جدا شدیم ، مامان زودتر از من اومده بود ، قبل از اینکه برم کنار مامان رفتم رختکن و لباسامو عوض کردم .. جلوی اینه رژم پررنگ کردم و رفتم درون سالن ... همون اول پوران خانم منو دید .. اومد جلو و بغلم کرد .
_سلام عزیزم ، خوبی؟ خوش اومدی
_سلام پوران جون ، تبریک می گم 
یه اه کشید 
_ممنون عزیزم ، بیا بریم مامانو بهت نشون بدم 
احساس کردم وقتی منو دید با حسرت بغلم کرد ، یه جورایی همه حرکاتش با حسرت بود .... همیشه پوران خانم رو به خاطر شخصیتش دوست داشتم ، حتی با وجود اون قضیه هم برخوردش خوب بود.
مامانو نشونم داد و رفتم کنار مامان نشستم ، کمی با مامان خوش و بش کردمو بعد به جمعیتی که می رقصیدن نگاه کردم ، هنوز عروس و داماد نیومده بودن 

_مامان عروس داماد کی می خوان بیان ؟ کی می خوان عقد کنن؟
_پوران خانم میگفت دیروز عقد کردن ، امروز براشون جشن گرفتن 
-چه کاری بود؟ خب همون دیروز جشن میگرفتن دیگه 
_چه می دونم مادر 
نیم ساعت بعد عروس و داماد هم اومدن ... اون جلو خیلی شلوغ پلوغ شده بود ، مونیکا و پوریا دست تو دست به جایگاهشون رفتن و نشستن ، مونیکا خیلی قشنگ شده بود ، پوریا هم تو تیپ دامادی قشنگ شده بود ... اما شهرامم یه چیز دیگست 
تا یک ساعت بعد پوریا متوجه ما نشد .... با مونیکا می خندید ، می رقصید و در کل خوش بود اما بعد از یک ساعت وقتی در حال رقص بودن ما رو دید ، از اون لحظه به بعد احساس کردم رفتارش خیلی سرد شد .... مونیکا همش از کت وکول پوریا اویزون می شد اما پوریا تحویلش نمی گرفت چند بار هم به من نگاه کرد و با اخم روشو برگردوند ... نیم ساعت بعد پوریا از مجلس خانما رفت بیرون و دوباره ملت لخت شدن و ریختن وسط ، خیلی باحال بود 

_راحیل پاشو تو هم یکم برقص 
بلند شدم و رفتم بین جمع دختر هایی که می رقصیدن ، منم اروم همراه با دیگران می رقصیدم که پوران خانم دوباره با دیدنم اومد جلو و از من تشکر کرد .. بی کار بود دیگه 
مونیکا با دیدنم اخم کردو پشت به من رقصید ، من هم دیدم که جو جالب نیست کمی عقب کشیدم ، به ستون تکیه دادم و فقط همراه با دیگران دست زدم 
_نمی دونی پری جون ، دختره چجوری خودشو انداخت به پوریا 
_چجوری؟ مگه چی شده ؟
_مثل اینکه پوریا نمی خواستش ، حتی دیروز وقتی می خواستن عقد کنن هم پوریا می خواست عقدو به هم بزنه اما از ترس باباش نتونست حرفی بزنه 
_ادم چه چیزایی که نمی شنوه 
_اره بابا ، الان هم دیدی پوریا می خندید ؟
_خب 
_همش برای این بود که ابروشون نره اما خودم دیدم که وسطای مجلس اخمش رفت تو هم 
_اره اره ، منم دیدم ، پس بگو ... دختره رو نمی خواد 
_بین خودمون بمونه ، ما شب بله برون که می خواستن برن خونه محبی همراه پوران خانم بودیم ، یه بلبشویی شده بود که بیا ببین ، پوران خانم دائم گریه می کرد ، چقدر حسرت خورد دختر محبی عروسش نشد ، فقط ندیدم چرا همه چیز به هم خورد 
_اتفاقا من اول مجلس دیدم که دختره رو چه تحویلی گرفت 

نمی تونستم چیزایی رو که شنیدم هضم کنم .. اروم جوری که اون دو نفر منو نبینن از ستون کنار کشیدم و رفتم کنار مامان نشستم 
اخر مهمونی با پیامی که از شهرام گرفتم با مامان و پوران خانم خداحافظی کردم واز سالن اومدم بیرون .... شهرام همون اطراف متظرم بود و با دیدنم اومد کنارم 
_سلام مجدد ، خوش گذشت ؟
_بد نبود 
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم 
تو راه همه اون چیزایی رو که شنیده بودم برای شهرام هم تعریف کردم 
_اخه من نمی فهمم ، نمی دونم چی شد که این جوری شد 
شهرام زد به آواز 
_نمی دونم چند روزی نیستی پیشم 
اینا رومی گم که فقط بدونی 
دارم یواش یواش دیونه میشم 
با دستم زدم به شونش 
_شهرام جدی باش ، فهمیدی چی گفتم 
_خب 
_به نظرت چرا این قضیه به هم خورد 
یهو عصبی شد 
_ببینم تو ناراحتی که ازدواجت با پوریا به هم خورده 
با بهت نگاهش کردم 
_چی می گی شهرام؟ من کی گفتم ناراحتم؟ من گفتم دلیلش چیه ، چرا برا خودت فلسفه می بافی؟
با ناراحتی به جلو نگاه کرد و دیگه تحویلم نگرفت .. اخه من که حرف بدی نزده بودم ، چرا ناراحت شد ؟

............

تو این دو روز همش به این فکر می کردم که چرا تا تقی به توقی می خوره شهرام ناراحت میشه ، یعنی کاری کردم که از دستم ناراحته ؟ احساس می کنم نگاهش پر از ترسه ... یعنی برا خودم رمالی شدم ، دیگه منم می تونم نگاه بچه مردم رو بخونم 

برای مراسم جشن عید مبعث منو شهرام مرخصی گرفتیم و نرفتیم شرکت ... از صبح زود خونه غلغله بود ..یکی می رفت ده تا می اومدن ، همه می اومدن برای کمک ... مراسم از بعد از اذان مغربن شروع می شد ،یه اقایی می اومد مداحی می کرد ، پذیرایی شام ، دوباره مداحی و بعد احیای شب عید مبعث ... وای که من عاشق مراسم شب عید مبعث بودم 
لیوانها رو درون سینی چیدم و توشون شربت البالو ریختم و رفتم تو حیاط .
مردها داشتن حیاطو ریسه کشی می کردن ... به لبخند نگاهشون کردم و رفتم کنار شهرام که جو ریاست گرفته بودش و به همه دستور می داد 
_بفرمائید 
با اخم نگاهم کرد 
_تو اینجا بین این همه مرد چی کارمی کنی ؟
_بفرمائید شربت اوردم 
چشمش که به شربت افتاد اخمش از بین رفت و یه لبخند خوشگل زد 
_دستت درد نکنه ، جونم بالا اومد بس که کار کردم 
_اون که بله ، خسته شدی از کار 
_تیکه می ندازی بچه؟... به یکی از پسرا نگاه کرد ... رضا جون بی زحمت این شربتها رو می بری برای اقایون 
_به چشم 
قبل از اینکه رضا بیاد شهرام شربت رو از دستم گرفت و با اومدن رضا خودش سینی رو به دستش داد 
با رفتن رضا دستشو گذاشت پشتم و به سمت خونه هولم داد 
_بدو برو تو خونه ، اگه هم خواستی بیای تو حیاط هماهنگی کن 
دلم از ذوق برا خودش عروسی گرفته بود ، شهرام عینهو مردایی که رو زنشون غیرت دارن شده بود 
_با اجازه اقا 
برگشتم تو خونه و رفتم تو اشپزخونه 
خانما میز و صندلی های اشپزخونه رو کشیده بودن کنار و روی زمین نشسته بودن و میوه و شیرینی ها رو تو ظرفای یکبار مصرف می چیدن .. هر سال برای مراسم بیشتر از پانصد نفر می اومدن پس باید کلی ظرف میوه و شیرینی اماده می کردن ....
به خانما نگاه می کردم که امینه صدام کرد 
_راحیل بیا 
کنار پنجره ایستاده بود ، رفتم کنارش ایستادم 
_چی شده ؟
_اقاتونو ببین 
از پنجره به حیاط نگاه کردم 
شهرام رفته بود روی دیوار و ریسه می بست 
_الهی که من فداش شم ، چه کاریه بچم ، چشم حسوداش کور بشه الهی ، برام براش اسپند دود کنم 
امینه یه پس گردنی زد و گفت 
_خاک بر سرت ، چقدر قربون صدقش می ری
_ نمی بینی چقدر کاریه ، مردمو میگما 
_مردم ؟
هر دو با هم ادای اوق زدن رو در اوردیم و به حرکات جلفم خندیدیم 
دوباره به پنجره نگاه کردیم که امین از پشتمون صدام کرد 
_راحیل تو فلشت مداحیا رو ریختی ؟
_اره ، حالا برا چی می خوای؟
_می خوام بذارم بخونه محیط معنوی تر و شادتر بشه دختر عمو جان 
فلشو دادم دستش 
_راستی میوه و شیرینی هم بیارین ، بیا شوهرتو هم جمع کن 
_چرا ؟
_خیلی قوپی میاد ، حس ریاستش هم پدر منو در اورده ، خودش نشسته اونوقت به من دستور می ده این کارو کن ، اون کارو کن . بچه پررو ، بدو راحیل تا کلشو نکندم 
منو راحیل خندیدیم 
من _امین جان این ریاست ذاتیه که تو خونشه ، کاریش هم نمیشه کرد ، در ضمن شهرام متاهله و تو مجرد پس هر چی میگه گوش کن ، یا همین الان برو مزدوج شو ، کاری نکنم نذاره دیگه باهات دوست باشه ها ، من خوشم نمیاد شوهرم با پسر مجرد دوست باشه .
امین با خنده گفت 
_پررویی شهرام به تو هم رسیده 
اینو گفت و برگشت تو حیاط . رفت تو ماشینش و صدای مداحی رو زیاد کرد .. جو خونه به کل عوض شد... 
ظهر شده بود .. بابا نهارو از بیرون سفارش داده بود و قرار بود بیارن اما سر ظهر از رستوران زنگ زدن و گفتن که نمی تونن نهار رو بیارن و خودتون بیاین دنبال غذا ، شهرام خودشیرین هم مثل نخود اش پرید و گفت من و راحیل میریم غذا رو میاریم ... حالا نمی دونم چجوری با ماشین خودش میخواست اون همه غذا رو بیاره ، نکنه منو می خواد ببره تا اون همه غذا رو کول کنم و تا خونه بیارم ؟ 
زود لباسمو پوشیدم و از خونه زدیم بیرون . اول رفت دو تا ماشین باری کرایه کرد تا غذا رو ببرن خونه بعد هم با همون ماشین باریه رفتیم رستوران مورد نظر . هر دو از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران 
شهرام _سلام اقا ، برای امروز سفارش غذا داشتیم 
_سلام اقای فلاحت عزیز ، سفارشتون اماده هست 
_مرسی از همکاریتون ، ماشینا بیرون هستن بگین غذا رو ببرن تو ماشین بگذارن 
_چشم قربان ، امر دیگه ای نیست؟
چه چشم و قربانی هم به دم شهرام می بندن !!!
غذا رو بار ماشینها کردن و دوباره راه افتادیم 
_شهرام من برای چی اومدم ؟
_دلت می یاد منو تنها بفرستی تو این جامعه پر از گرگ؟
_تو نرو جامعه رو نخور بقیه پیش کش ، امین هم از دستت شاکیه ، چرا انقدر سر به سرش می ذاری؟
_بره زن بگیره اون وقت من دیگه اذیتش نمی کنم 
چه ادم کرمکی ایه ... بی تربیت شدم ...خخخخ
_خب حالا چرا دوتا ماشین کرایه کردی؟
_حالا 
_بگو دیگه 
_یکی رو فرستادم پایین شهر یکی دیگه هم خونه شما ، عید که فقط برا ماها نیست 
الهی که من فدای دل رئوفت بشم مرد 
_مگه غذا رو بابا سفارش نداده بود؟
_می خواست سفارش بده اما من گفتم یه جای خوبی رو می شناسم ، برا همین خودم سفارش دادم 
با لبخند نگاهش کردم 
_خیلی خوبی
_چاکر شما هم هستیم 
برگشتیم خونه ، ماشین هم با کمی تاخیر رسید و غذا رو ارودن تو خونه ، ملت در حال مرگ بودن از گرسنگی ، حالا خوب بود تلف نشدن .

بعد از نهار دوباره همه برگشتن سر کارشون ، یه سری دیگه از فامیلها هم اومدن برای کمک که میلاد پسر دائیم هم جزوشون بود . میلاد با زنش"ریحانه" و پسر 7 سالش "پارسا "اومده بود ، هم خودش زلزله بود هم پسرش .. خودش که نیومده رفته بود تو حیاط مردا رو اذیت می کرد ...

دیگه از موندن تو خونه خسته شده بودم ، دست امینه، فاطمه ، چند تا از دخترای دیگه رو گرفتم و اومدیم رو تراس نشستیم و مشغول صحبت شدیم که ناگهان صدای یه جیغ بلند به گوشمون رسید . 
صدا از حیاط می اومد 
هممون پریدیم تو حیاط که دیدم پارسا در حال دویدن جیغ می زنه و می گه مار ، تو دستش هم یه چیز سیاهه .
همه پشتش دویدیم ، مردا و زنا ،حالا ندو کی بود مگه بهش می رسیدیم !!! اون هم هی جیغ می زدو می گفت مار و هی می دوید .. نفسم بند اومده بود بس که این کره خر سریع می دوید .. چند بار دور حیاط چرخیدیم که در یک حرکت انفجاری شهرام پرید رو پارسا و گرفتش و دستشو تکون داد ما هم با ترس دورشو گرفتیم ، من با ترس به مار تو دستش نگاه می کردم و پیش خودم میگفتم " این بچه چقدر احمقه که با مار تو دستش می دوئه ، نکنه هول شده باشه " 
شهرام با ترس دستشو تکون داد 
_ول کن مارو 
اما پراسا ولش نمی کرد 
_د ، ول کن دیگه بچه ، الان نیشت می زنه 
امین دست شهرامو کنار زد و خودش دست پارسا رو تکون داد 
_ول کن دیگه کره خر 
میلاد که دید پارسا ول کن نیست خودش دستشو گرفت و تکون داد 
_ول کن پارسا با توام 
پارسا مار تو دستش رو ول کرد ، همه به مار نگاه کردیم که در اصل یه تیکه پلاستیک سیاه لاستیک ماشین بود . 
با دیدن مار مورد نظر همه تولوپ رو زمین نشستن 
شهرام _پس مار کجاست که هی جیغ می زدی؟
پارسا که ترسیده بود ، دهن باز کردو گفت 
_پشت حیاط داشتم بازی می کردم که دیدم مار اونجاست 

ریحانه پارسا رو بغل کرد و همه بلند شدیم و رفتیم همون جایی که پارسا می گفت اما در کمال ناباوری دیدیم که پاراسا یکی از همون پلاستیک های که باهاش بازی می کرد رو با مار اشتباه گرفته 
یهو امین شتلق زد پشت گردن میلاد 
_اینم بچست که تو داری؟ سکته کردیم بابا 
همه زدیم زیر خنده ، میلاد با خنده پشت گردنشو ماساژ داد 
_بابا به من چه ، خب بچم ترسید دیگه ، مگه ترس این چیزا حالیش می شه ؟
شهرام _بذار منم یکی بزنمت میلاد جون ، اخه این چه بچه ایه ؟ 5 دور ما رو دور خونه چرخوند .... خندید ... حالا هر چی می دوئیم مگه بهش می رسیم 

میلاد پارسا رو بغل کرد و بوسید 
_بابا قربونش بره .... همین فردا می برم کلاس دو اسمتو می نویسم 
پارسا با ذوق گفت 
_اخ جون 
میلاد وقتی که دید همه چپ چپ نگاهش می کنن ترسیدو گفت 
_ورزش چیه بابا ، یعنی چی اصن ؟ من وقتی می خوام بزنمش که نباید کل کره زمینو بچرخم ، باید با یه حرکت بتونم بگیرمش ... والا 
دست پارسا رو گرفت و زود جیم شد 

ما هم برگشتیم تو خونه که بابا رو دیدم رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان شربت خوشگل درست کردم و رفتم کنارش 
_خسته نباشی حاج بابای من 
_ممنون ، کارا تموم نشد ؟
شربتو دادم دست بابا 
_نه هنوز کلی کار مونده 
_انشاا.. که زودتر تموم میشه 
شربتو یه نفس خورد 
_راستی بابا جون اون همایشی که گفتم به کجا رسید؟ 
_هفته دیگه اولین همایشه ، همون استانی که گفته بودی ، چهار محال و بختیاری 
_ اخ جون من تا حالا اونجا رو ندیدم ، مرسی بابا 
بابا لبخند زدو لیوانو داد دست من ، خودش هم رفت حیاط 

............

غروب شده بود ، کارها هم تموم شده بود ، قرار بود خانما تو خونه باشن ، اقا یون هم تو حیاط و برای همشون هم صندلی چیده شده بود ... برای کسانی هم که دیگه جا نمی شدن کوچه رو اذین بسته بودن و صندلی گذاشته بودن تا مختلط بشینن ... خودم که به شخصه از کوچه خوشم می اومد چون برو بیایی داشت .... بعد از شام و مداحی که خیلی قشنگ و شاد اجرا شده بود با امینه رفتم تو کوچه تا به بچه ها کمک کنم ، خیلی شلوغ شده بود ... مردم می اومدن و می رفتن ....ظرف میوه رو برداشتم و شروع کردم به پذیرایی ، دیگه یواش یواش باید اماده می شدیم برای احیای شب عید .... هر کسی تو خودش بود و دعا می خوند ... منم یه گوشه نشستم و قران رو برداشتم ، شروع کردم به خوندن سوره الرحمن .. همیشه به این سوره ارادت خاصی داشتم ... مشغول خوندن قران بودم که شهرام کنارم نشست ....
_همیشه دلم می خواست یه زندگی پر از هیجان داشته باشم ، از همون بچگی هم اگه چیزی مطابق میلم نبود کاری می کردم که کفر همه در بیاد 
قران رو اروم بستم و بوسیدم و در سکوت بدون اینکه نگاهش کنم به شهرام که اروم صحبت می کرد گوش دادم 
_ موقعی که می خواستم رشته دانشگاهیمو انتخاب کنم بابا اینا می گفتن یا مهندسی یا هیچی ، منم پامو تو یه کفش کردم که الا و بلا من می خوام مدیریت بخونم ، اخه رشتم ریاضی بود که اونم به زور بابا اینا انتخاب کردم ، بابا می گفت دلم می خواد یه دونه بچمو اقا مهندس صدا کنم 

اروم با انگشتاش بازی می کرد 

_یادمه وقتی جواب کنکور اومد و رتبمو دیدن ، تو گوش فامیل کردن که مهندسم فلانه ، مهندسم فلینه ، منم یواشکی انتخاب رشته کردمو مدیریتو انتخاب کردم ، چه غوغا یی شد وقتی جواب اومد .... بگذریم ، به نظر خودم ادم زیاده طلبی نیستم ، اما دلم می خواد حقمو بگیرم
به من نگاه کرد ، من هم بهش نگاه کردم 
_ به نظرت گرفتن حق کار بدیه ؟
شونه هامو انداختم بالا 
_پس چرا بعضیا نمی ذارن حقمو بگیرم ؟
بحث فلسفیش گرفته این موقع ، من چه می دونم چرا نمی ذارن 
_این دفعه می خوام هم حقمو بگیرم و هم تنبیه کنم 
_کیو؟
بلند شدو رفت .. چند دقیقه بعد با دو تا لیوان شربت برگشت 
_بیا بخور جون بگیری 

............

مهربان با ذوق پرید تو اتاق 
_وای محبی ، دارم از خوشحالی می میرم 
_چی شده ؟
_وایــــــی
بنال دیگه 
_میگی یا نه ؟
_قراره این هفته با شهرام جان و رستم پور بریم همایش استانی 
ها؟
_که چی بشه ؟ کجا میخواین برین 
_چهار محال و بختیاری ... با یه نگاه مثلا دلسوز نگاهم کرد .... دلم برات می سوزه ، گناه داری ، خیلی دلت می خواست بیای نه ؟ ... حیف که فقط افراد با تجربه رو می برن
دلسوزیش هم مثل خودش خرکیه 
_فقط شما می رین ؟
حق به جانب نگاهم کرد 
_وا ، پس قرار بود دیگه کی بیاد؟ فقط افراد با تجربه باید برن دیگه 
_اها 

پدرتودر میارم شهرام جان ... تا اخر وقت کاری از جام بلند نشدم ، اخه مهربان میخ من شده بود اما .... اما با خودم عهد بستم که بعد از پایان کار یه شهرامی بسازم که اون سرش نا پیدا باشه
قبل از این که کار تموم بشه به شهرام پیام دادم که کنار ماشینم منتظرم باشه .. خودمم بعد تموم شدن ساعت کاری زود از اتاقمون اومدم بیرون که چشمم به شهرام نکبت افتاد .. بدون توجه بهش رفتم پایین و تو ماشینم منتظرش موندم ...بالاخره اقا بعد از 10 دقیقه تاخیر هلک و هلک اومد کنا رماشین و با دیدن من سوار شد 

_سلام راحیل ، چی شده 
داشتم از حرص خفه می شدم 
_قراره برین همایش؟ 
_اره 
_کیا می رن ؟
_من ، رستم پور همراه با این دختره اکبری
_می دونی طرح همایش از کی بود؟
_نه نمی دونم اما هر کسی بود خدا پدر و مادرشو بیامرزه که خستگی رو از تنم در کرد 
محکم زدم به شونش 
_طرح از من بود ، اونوقت من باید بمونمو ایکبری روببری؟ اصن حتی اگه طرح از من هم نبود چطور جرات کردی منو همراه خود نبری؟
شونشو ماساژ داد 
_افرین ، چه کارایی می کنی، واقعا طرح تو بود؟
_پ ن پ طرح عم..
اومد وسط حرفم و یه تعصب خرکی به خودش گرفت 
_من رو عمم غیرت دارم راحیل 
این دفعه اومدم بزنم رو سرش که جا خالی داد 
_نکن دیگه بچه ، به هر حال نمی تونم ببرمت ، گروه تکمیله 
_اصاف نیست ، به جون خودم میکشمت شهرام .. اصن همین الان زنگ می زنم به بابا .. میگم پوستتو بکنه 
_چه بچه ننه 
_خودتی ، منم می خوام بیام ... با عجز نگاهش کردم ... شهرام خواهش 
_دلم نازکه دیگه ... ببینم چی میشه ، شاید تونستم ببرمت 
چه کلاسی هم می ذاره با پول بابای من .. حیف که بابا گفت تو این چیزا نباید قاطیش کنم وگرنه من می دونستم و شهرام 
بالاخره با زور و خواهش و گریه و لگد شهرامو راضی کردم که من هم همراهشون برم ، اما به مهربان با تجربـــــه چیزی نگفتم ... می ترسم یه موقع اعتراض کنه و به جرم بی تجربه بودنم منو نبرن .. والا 
و اما مشکل اساسی این بود که چجوری امینه رو همراه خودم ببرم .. باید کلی فکر می کردم و یه نقشه حسابی می کشیدم 

....

رو تخت دراز کشیدمو به سقف نگاه کردم ... خب الان بهترین موقست که برای امینه زنگ بزنم .. گوشی رو برداشتمو برای امینه زنگیدم و بعد از 4 بوق جواب داد 
_بفرمائید 
_سلام امینه 
_راحیل توئی؟ سلام 
_خوبی؟ یادی از من نمی کنی
_قربونت ، تو خوبی؟ زنگ زدی، کاری داشتی؟
_ببین یه چیزی می گم که مطمئنم رو هوا می زنی
_خب 
_قراره اخر هفته بریم طرفای جنوب البته فکر کنم ، تو هم میای یا هنوز کلاس داری؟
_نه دیگه تعطیل شدم .. برا چی می خواین برین ؟
_همایشه ، زنگ زدم که اگه بیکاری همراه من بیای
_خب من بیام اونجا چی کار کنم ؟کی چی بشه؟
_اخه تنهام ، نمی تونم نزدیک شهرام باشم ، خودت که می دونی؟ میای؟
جون من قبول کن 
_دلم که خیلی می خواد ، حالا چند روزست؟
_دو روز همایشه اما در کل سه روز می مونیم 
خدایا 100 تا صلوات نذر می کنم امینه قبول کنه ، باشه ؟ بی زحمت رومو زمین ننداز
_باشه میام 
وای خدا جونم مرسی 
_پس روز قبلش هماهنگ می کنم ، به زن عمو اینا بگو 
_باشه ، راحیل فعلا کار دارم .. بابای 
_شب بخیر ، خاحافظ 

خب امینه که راضی شد پس مرحله اول نقشه هم اجرا شد فقط می مونه شهرام .... 
حالا زنگ می زنیم برای شهرام خان .... گوشیمو دوباره گرفتم تو دستم و زنگ زدم برای شهرام که بوق نخورده جواب داد .... بوق نخورده؟

_سلام راحیل ، دلت برام تنگ شده؟
اون که بله 
_سلام شهرام خوبی؟ شبت بخیر
_شب تو هم بخیر 
_میگم شهرام جان 
_جانم ؟ جان گفتی؟
بی صدا خندیدم ، خیلی زبله پسره چشم سفید 
_باشه دیگه نمیگم جان
_نه بگو ، کم از این الفاظ استفاده می کنی ، اینه که عقده ای شدم 
الهی که راحیل فدای چشمای راحیل کشت بشه 
_میگم 
_بگو 
_اوم .. می ذاری امینه هم همراه ما بیاد چهار محال؟
_د بیا ، خودتم که قاچاقی می خوای بیای اونوقت یکی دیگه رو هم به دمبت بستی؟
_شهرام اذیت نکن ، من اونجا تنهام ، به تو که نمی تونم نزدیک بشم چون خودت خواستی ... با بغض و ناز ادامه دادم ... چیکار کنم پس ، تنهایی دق می کنم 
هیچی نگفت و چند لحظه سکوت کرد 
_الو شهرام جان هستی؟ الو 
_هستم ، تو بگو چیکارکنم؟
_اجازه بده اونم بیاد 
_به کارمندا چی میگی؟
_به اونا چه ؟
_وقتی کاری می کنی باید کامل فکر کنی ، مگه شهر هرته که همینجوری دست امینه رو بگیری و همراه خودت بیاری؟
_پس چیکار کنم ؟
_بذار فکر کنم 
_یعنی می تونه بیاد؟
_چه می شه کرد ، خب چند لحظه صبرکن یه چیزایی داره به ذهنم میرسه 
سکوت کردم ... خدا جون 100 تا صلوات دیگه هم نذر می کنم برا اینکه یه فکر خوب به ذهن شهرام یرسه ، قربون شما برم 
_فهمیدم ... ببین تو همون هتلی که خودمون میریم براش اتاق می گیریم و می گی یک دفعه ای امینه رو دیدی؟ اینجوری مشکلی پیش نمیاد 
_ای من قربونت برم 
ای که من دهن لقم ، این چی بود گفتم؟
شهرام اروم گفت 
_تو چرا قربونم بری ، من فدات بشم 
هنگ کردم ... شهرام بود؟
_ اینم از امینه ، دیگه چی؟
_مرسی شهرام ، جبران می کنم 
اونو که حتما جبران می کنم ، یه جبران خوشگل ، منتظر باش
_خواهش میکنم 
_شهرام من برم بخوابم ، شبت خوشگل
خندید 
_شب تو هم شکلاتی خانم ، خداحافظ
_خداحافظ
پاسخ
#26
خیلی خوب و زیبا
ترس دردناک تر از دردی است که مارا می ترساند
«ویلیام شکسپیر»
پاسخ
آگهی
#27
لطفا بقیه رمان داماد اجاره ای رو زودتر بزارین Angry Angry Angry
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(
Star رمان دموکراسی عشق (اسرار آمیز ، عاشقانه) به قلم: خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان