30-07-2012، 11:09
عاقبت ثروتمندان و فقيران
روزي بهلول در قبرستان بغداد کله هاي مرده ها را تکان مي داد ، گاهي پر از خاک مي کرد و سپس خالي مي نمود.
شخصي از او پرسيد: بهلول ! با اين سر هاي مردگان چه مي کني؟
گفت: مي خواهم ثروتمندان را از فقيران و حاکمان را از زير دستان جدا کنم، لکن مي بينم همه يکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحي / شنيدم ناله و افغان و آهي
شنيدم کله اي با خاک مي گفت / که اين دنيا، نمي ارزد به کاهي
به قبرستان گذر کردم کم و بيش / بديدم قبر دولتمند و درويش
نه درويش بي کفن در خاک خفته / نه دولتمند ، برد از يک کفن بيش
دليل سبک و سنگين بودن خواب مردم از نظر بهلول
بهلول را گفتند : سنگيني خواب را سبب چه باشد؟
گفت: سبک بودن انديشه ، هر چه انديشه سبک باشد، خواب سنگين گردد...!!!!
زندگي انسان ها
بهلول را پرسيدند: حيات آدمي را در مثال به چه ماند؟بهلول گفت: به نردباني دو طرفه ،که از يک طرف ، سن بالا مي رود و از طرف ديگر ؛ زندگي پايين مي آيد .
نقطه مشترک انسان ها
بهلول را پرسيدند: انسانها در روي زمين ، در کدامين چيز مشترکند ؟
گفت: در روي زمين ، چنين چيزي نتوان يافت ،اما در زير زمين ، خاک سرد و تـيره ؛گورستان؛ مشترک همه افراد بـشر است....!!!!
تعداد عاقلان و ديوانگان شهر
بهلول وقتي در بصره بود به او گفتند: ديوانه هاي اين شهر را براي ما بشمار. گفت: ديوانه هاي شهر آنقدر زيادند که نمي شود شمرد ، اگر بخواهيد ، عاقلان و خردمندان را براي شما ميشمارم که اندکند.
بهلول و مزد دلاکان
روزي بهلول به حمام رفت، ولي خدمتکاران حمام به او بي اعتنايي نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کيسه ننمودند.
با اين حال بهلول وقت خروج از حمام ده ديناري که به همراه داشت يک جا به استاد حمام داد. کارگران حمام چون اين بذل و بخشش را بديدند، همگي پشيمان شدند که چرا نسبت به او بي اعتنايي نمودند. بهلول باز هفته ديگر به حمام رفت. ولي اين دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسيار مواظبت نمودند. ولي با اينهمه سعي و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط يک دينار به آنها داد. حمامي متغير گرديده پرسيدند:« سبب بخشش بي جهت هفته قبل و رفتار امروزت چيست؟»بهلول گفت:«مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز مي پردازم تا شما ادب شده و رعايت مشتري هاي خود را بکنيد.»
بهلول و آب انگور
روزي يکي از دوستان بهلول گفت: اي بهلول! من اگر انگور بخورم، آيا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسيد: اگر بعد از خوردن انگور در زير آفتاب دراز بکشم، آيا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسيد: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره اي بگذاريم و آن را زير نور آفتاب قرار دهيم و بعد از مدتي آن را بنوشيم حرام مي شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداري آب به صورت تو مي پاشم. آيا دردت مي آيد؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداري خاک نرم بر گونه ات مي پاشم. آيا دردت مي آيد؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله اي گلي ساخت و آن را محکم بر پيشاني مرد زد! مرد فريادي کشيد و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاري نکردم! اين گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نبايد احساس درد کني، اما من سرت را شکستم تا تو ديگر جرات نکني احکام خدا را بشکني.
مسجد بهلول
مسجدي مي ساختند، بهلول سر رسيد و پرسيد: چه مي کنيد؟ گفتند: مسجد مي سازيم؛ گفت: براي چه، پاسخ دادند: براي چه ندارد، براي رضاي خدا. بهلول مي خواست ميزان اخلاص بانيان خير را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگي تراشيدند و روي آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالاي سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدندو ديدند بالاي در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول» ناراحت شدند، بهلول را پيدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات ديگران را به نام خودت قلمداد مي کني؟! بهلول گفت: مگر شما نگفتيد که مسجد را براي خدا ساخته ايم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمي کند.
وجه تشابه
شخص ثروتمندي خواست بهلول را در ميان جمعي به مسخره بگيرد. به بهلول گفت: هيچ شباهتي بين من و تو هست؟
بهلول گفت: البته که هست.
مرد ثروتمند گفت: چه چيز ما به همديگر شبيه است، بگو! بهلول جواب داد: دو چيز ما شبيه يکديگر است، يکي جيب من و کله تو که هر دو خالي است و ديگري جيب تو و کله من که هر دو پر است.!
استدلال مشابه
روزي بهلول از مسجد «ابوحنيفه» ميگذشت، ديد خطيب مردم را موعظه ميکند. ايستاد و به سخنانش گوش داد. او ميگفت: جعفربن محمد عقيده دارد که کارها با اختيار از بندگان، در صورتي که آنچه از بندگان انجام ميدهند خواست خداست و انسان از خود اختياري ندارد. ديگر اين که در روز قيامت شيطان در آتش ميسوزد و حال آن که شيطان از آتش آفريده شده است و آتش هم جنس خود را عذاب نميکند. ديگر اين که خداوند موجود است؛ ولي نميشود او را ديد، در صورتي که اين دروغ است و هر موجودي ديدني است.
آنگاه بهلول کلوخي از زمين برداشت و سر خطيب را هدف گرفت و آن را شکست و خون جاري شد، سپس فرار کرد. خطيب نزد خليفه آمد و از بهلول شکايت کرد. خليفه دستور داد بهلول را بياورند و چون بهلول حاضر شد به او گفت: چرا چنين کردي؟ بهلول گفت: علت را از خود وي سوال کنيد. او ميگويد: بندگان اختياري ندارند و همه کارها به دست خداست. اگر اعتقاد او چنين است پس سر او را خداوند شکسته و من تقصيري ندارم. او ميگويد: جنس از هم جنس خود متاثر نميشود و عذاب نميبيند وقتي انسان از خاک است چرا بايد از همجنس خود متاثر و ناراحت شود؟
او معتقد است که هر موجودي بايد ديده شود. خليفه از وي سوال کند که آيا اين درد که او از اين زخم احساس ميکند ديده ميشود؟! اين را گفت و از نزد خليفه رفت.
روزي بهلول در قبرستان بغداد کله هاي مرده ها را تکان مي داد ، گاهي پر از خاک مي کرد و سپس خالي مي نمود.
شخصي از او پرسيد: بهلول ! با اين سر هاي مردگان چه مي کني؟
گفت: مي خواهم ثروتمندان را از فقيران و حاکمان را از زير دستان جدا کنم، لکن مي بينم همه يکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحي / شنيدم ناله و افغان و آهي
شنيدم کله اي با خاک مي گفت / که اين دنيا، نمي ارزد به کاهي
به قبرستان گذر کردم کم و بيش / بديدم قبر دولتمند و درويش
نه درويش بي کفن در خاک خفته / نه دولتمند ، برد از يک کفن بيش
دليل سبک و سنگين بودن خواب مردم از نظر بهلول
بهلول را گفتند : سنگيني خواب را سبب چه باشد؟
گفت: سبک بودن انديشه ، هر چه انديشه سبک باشد، خواب سنگين گردد...!!!!
زندگي انسان ها
بهلول را پرسيدند: حيات آدمي را در مثال به چه ماند؟بهلول گفت: به نردباني دو طرفه ،که از يک طرف ، سن بالا مي رود و از طرف ديگر ؛ زندگي پايين مي آيد .
نقطه مشترک انسان ها
بهلول را پرسيدند: انسانها در روي زمين ، در کدامين چيز مشترکند ؟
گفت: در روي زمين ، چنين چيزي نتوان يافت ،اما در زير زمين ، خاک سرد و تـيره ؛گورستان؛ مشترک همه افراد بـشر است....!!!!
تعداد عاقلان و ديوانگان شهر
بهلول وقتي در بصره بود به او گفتند: ديوانه هاي اين شهر را براي ما بشمار. گفت: ديوانه هاي شهر آنقدر زيادند که نمي شود شمرد ، اگر بخواهيد ، عاقلان و خردمندان را براي شما ميشمارم که اندکند.
بهلول و مزد دلاکان
روزي بهلول به حمام رفت، ولي خدمتکاران حمام به او بي اعتنايي نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کيسه ننمودند.
با اين حال بهلول وقت خروج از حمام ده ديناري که به همراه داشت يک جا به استاد حمام داد. کارگران حمام چون اين بذل و بخشش را بديدند، همگي پشيمان شدند که چرا نسبت به او بي اعتنايي نمودند. بهلول باز هفته ديگر به حمام رفت. ولي اين دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسيار مواظبت نمودند. ولي با اينهمه سعي و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط يک دينار به آنها داد. حمامي متغير گرديده پرسيدند:« سبب بخشش بي جهت هفته قبل و رفتار امروزت چيست؟»بهلول گفت:«مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز مي پردازم تا شما ادب شده و رعايت مشتري هاي خود را بکنيد.»
بهلول و آب انگور
روزي يکي از دوستان بهلول گفت: اي بهلول! من اگر انگور بخورم، آيا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسيد: اگر بعد از خوردن انگور در زير آفتاب دراز بکشم، آيا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسيد: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره اي بگذاريم و آن را زير نور آفتاب قرار دهيم و بعد از مدتي آن را بنوشيم حرام مي شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداري آب به صورت تو مي پاشم. آيا دردت مي آيد؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداري خاک نرم بر گونه ات مي پاشم. آيا دردت مي آيد؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله اي گلي ساخت و آن را محکم بر پيشاني مرد زد! مرد فريادي کشيد و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاري نکردم! اين گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نبايد احساس درد کني، اما من سرت را شکستم تا تو ديگر جرات نکني احکام خدا را بشکني.
مسجد بهلول
مسجدي مي ساختند، بهلول سر رسيد و پرسيد: چه مي کنيد؟ گفتند: مسجد مي سازيم؛ گفت: براي چه، پاسخ دادند: براي چه ندارد، براي رضاي خدا. بهلول مي خواست ميزان اخلاص بانيان خير را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگي تراشيدند و روي آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالاي سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد روز بعد آمدندو ديدند بالاي در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول» ناراحت شدند، بهلول را پيدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات ديگران را به نام خودت قلمداد مي کني؟! بهلول گفت: مگر شما نگفتيد که مسجد را براي خدا ساخته ايم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمي کند.
وجه تشابه
شخص ثروتمندي خواست بهلول را در ميان جمعي به مسخره بگيرد. به بهلول گفت: هيچ شباهتي بين من و تو هست؟
بهلول گفت: البته که هست.
مرد ثروتمند گفت: چه چيز ما به همديگر شبيه است، بگو! بهلول جواب داد: دو چيز ما شبيه يکديگر است، يکي جيب من و کله تو که هر دو خالي است و ديگري جيب تو و کله من که هر دو پر است.!
استدلال مشابه
روزي بهلول از مسجد «ابوحنيفه» ميگذشت، ديد خطيب مردم را موعظه ميکند. ايستاد و به سخنانش گوش داد. او ميگفت: جعفربن محمد عقيده دارد که کارها با اختيار از بندگان، در صورتي که آنچه از بندگان انجام ميدهند خواست خداست و انسان از خود اختياري ندارد. ديگر اين که در روز قيامت شيطان در آتش ميسوزد و حال آن که شيطان از آتش آفريده شده است و آتش هم جنس خود را عذاب نميکند. ديگر اين که خداوند موجود است؛ ولي نميشود او را ديد، در صورتي که اين دروغ است و هر موجودي ديدني است.
آنگاه بهلول کلوخي از زمين برداشت و سر خطيب را هدف گرفت و آن را شکست و خون جاري شد، سپس فرار کرد. خطيب نزد خليفه آمد و از بهلول شکايت کرد. خليفه دستور داد بهلول را بياورند و چون بهلول حاضر شد به او گفت: چرا چنين کردي؟ بهلول گفت: علت را از خود وي سوال کنيد. او ميگويد: بندگان اختياري ندارند و همه کارها به دست خداست. اگر اعتقاد او چنين است پس سر او را خداوند شکسته و من تقصيري ندارم. او ميگويد: جنس از هم جنس خود متاثر نميشود و عذاب نميبيند وقتي انسان از خاک است چرا بايد از همجنس خود متاثر و ناراحت شود؟
او معتقد است که هر موجودي بايد ديده شود. خليفه از وي سوال کند که آيا اين درد که او از اين زخم احساس ميکند ديده ميشود؟! اين را گفت و از نزد خليفه رفت.