امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مرد و مار طنز

#1
khosh
یکی بود یکی نبود،
نو یه مملکتی یه مردی به اسم {جاسم} بازنش {خاور} زندگی می کردن.
این زن جاسم، خاورخانوم زندگیو به کام جاسم تلخ کرده بود مرد بیچاره از صب تا شب کار میکرد بعدهم که خونه میومد خاور یه سوپ آبکی حال به هم زن جلوش میزاشت وقتی هم که جاسم اعتراض میکرد خار میگفت:
همینه که هس میخوای بخوای نمیخوای هم گ+و+ه میخوری که نمیخوای.
جاسم بدبخت هم همون سوپ رو میخورد.
یه روزی جاسم دیگه خسته شد و یه توطئه علیه خاور ریخت صب خاور رو با قربون صدقه بیدار کرد و برد دم چاهی بیرون شهر ب خاور گفت:
خاور جونم،همسر مهربان و نازنینم یه تُکِ نگاه به داخل چاه بنداز...!
خاور هم تا سر چاه دولا شد جاسم هولش داد تو چاه و کرکره خوان برگشت به خونه احساس میکرد 20 سال جوون تر شده.
جونم براتون بگه یه 2،3 هفته ای گذشت خونه شده بود باغ وحش بو طویله میداد!
جاسم تصمیم گرفت بره خاور و از تو چاه دربیاره، یه طناب ورداشت و راه افتاد.
دم چاه رسید و داد زد:
هوی خاور اگه هنوز زنده ای دارم یه طناب میفرستم پایین بگیرش بکشمت بالا!
طناب و انداخت پایین یه سنگینی روش حس کرد خوشحال شد و طناب رو کشید بالا دید یه مار گنده سر طناب رو گرفته میخواست سر طناب رو ول کنه ک ماره گفت:
تورو خدا طناب و ول نکن بزا بهت یه چی بگم بعد هرکار خواستی بکن 
جاسم گفت:باشه بگو
ماره:این زنه خاور داره منو میکشه اگه بزاری برم هرجا که دیدمت برات جبران میکنم
چجوری مثلا؟!؟!؟!؟!
ماره نالید:
هر کاری بخوای برات میکنم!
جاسم:
باشه بیا برو...
ماره رفت و جاسمم بیخیال خاور شد و رفت.
2 سال بعد خبر اومد از کشور همسایه که یه مار به بدن تک دخترشاه چسبیده هرکی بتونه این مارو از بدن دخرک بکنه با اون ازدواج میکنه و شاه میشه.
جاسم با خودش گفت:
این همون ماره میدونم.
بند و بساتشو جمع کرد ک بره به مملک دیگه.
رسید دم در کاخ سربازا پرسیدن:
هوی! تو کی هستی؟ همینطور سرتو انداختی پایین داری میری؟
جاسم گفت:
اسمم جاسمه از کشور همسایه اومدم.
ـ خب واسه چی؟
ـ اومدم دخترپادشاهو از شر مار راحت کنم.
سربازا خندیدن و گفتن:
برو بابا ما از هند آدم اُوُردیم نتونسته تو میخوای بتونی؟
ـ من میتونم.
ـ خیلی خب برو ببینیم چه میکنی طبیب بزرگ. 
جاسم اومد تو کاخ و ب طرف اتاق دختر رفت وقتی مار دید همون بود ب ماره گفت:
قول رو یادته دیگه؟
ـ معلومه مگه میشه اون عیال سلیطَت رو یادم بره!@ـ@
ـ خوب حالا وقتشه ب قولت عمل کنی! دختر شاهو ول کن!
ـ باشه ولی اگه ی روز دیدمت یه لحظه هم صب نمیکنم و میکشمت!
ـ باشه قبوله.
و دختر شاه آزاد و جاسم شاه شد!
چند سال بعد یهو یه لشکر قدرت مند امد به طرف کاخ و جاسم و گرفتن.
جاسم داد زد:
از من چی میخواین؟ ولم کنیـــد!
سرلشکر گفت:
جونم برات بگه یه مار به بدن زن شاهمون چسبیده باید بیایی ورش داری.
جاسم پرسید:
چ شکلیه؟
وقتی سر لشکر مشخصات رو داد کاملا با ماری که قول داده بود وقتی جاسم رو دید بکشتش همخونی داشت!!!
جاسم ماجرا رو واسشون تعریف کرد ولی سرلشکر گفت به من مربوط نیس.
جاسم رفت پیش شاه و به دستو پاش افتاد ولی مگه گوش شاه بدهکار بود؟ جاسم رفت پیش مار و مار گفت:
بهت گفته بودم اگه ببینمت میکشمت حالا واسه مردن آماده باش.
جاسم گفت: بزا بهت یه چیز بگم بعد هر کاری خواستی بکن.
ـ باشه بگو
جاسم گفت:
ببین، خاور تو راهه!!! اگه بکشیم میاد سراغت!!!
و بدینسان جاسم نجات پیدا کرد!


سپااااااااااااااااااااااااسBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط BlAcK dAy ، مریم14 ، سانا50
آگهی
#2
ب خدا مردم و زنده شدم اینهمه رو تایپ کردم تونو خدا دلم و شاد کنین سپاس بدین دیه:-(
پاسخ
 سپاس شده توسط BlAcK dAy
#3
عزیزم خیلی باحال بود کلی خندیدمWink
نعره هیچ شیری خانه چوبی را خراب نکرد من از سکوت موریانه ها میترسم
پاسخ
 سپاس شده توسط BlAcK dAy


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان