22-06-2014، 8:40
[rtl]مادر من فقط یک چشمداشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود[/rtl]
[rtl]اون برای امرار معاشخانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت[/rtl]
[rtl]یک روز اومدهبود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره[/rtl]
[rtl]خیلی خجالت کشیدم .آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟[/rtl]
[rtl]به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم[/rtl]
[rtl]روز بعد یکی ازهمکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره[/rtl]
[rtl]فقط دلم میخواست یکجوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...[/rtl]
[rtl]روز بعد بهش گفتماگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟[/rtl]
[rtl]اون هیچ جوابی
نداد....[/rtl]
[rtl]حتی یک لحظه هم راجعبه حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .[/rtl]
[rtl]احساسات اون برای منهیچ اهمیتی نداشت[/rtl]
[rtl]دلم میخواست از اونخونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم[/rtl]
[rtl]سخت درس خوندم وموفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم[/rtl]
[rtl]اونجا ازدواج کردم ،واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...[/rtl]
[rtl]از زندگی ، بچه ها وآسایشی که داشتم خوشحال بودم[/rtl]
[rtl]تا اینکه یه روزمادرم اومد به دیدن من[/rtl]
[rtl]اون سالها منو ندیدهبود و همینطور نوه ها شو[/rtl]
[rtl]وقتی ایستاده بود دمدر بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر[/rtl]
[rtl]سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا[/rtl]
[rtl]اون به آرامی جوابداد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .[/rtl]
[rtl]یک روز یک دعوت نامهاومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه[/rtl]
[rtl]ولی من به همسرم بهدروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .[/rtl]
[rtl]بعد از مراسم ، رفتمبه اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .[/rtl]
[rtl]همسایه ها گفتن که
اون مرده[/rtl]
[rtl]ولی من حتی یک قطرهاشک هم نریختم[/rtl]
[rtl]اونا یک نامه به مندادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن[/rtl]
[rtl]ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،[/rtl]
[rtl]خیلی خوشحال شدموقتی شنیدم داری میآی اینجا...[/rtl]
[rtl]ولی من ممکنه کهنتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم![/rtl]
[rtl]وقتی داشتی بزرگمیشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم..[/rtl]
[rtl]آخه میدونی ... وقتیتو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی!![/rtl]
[rtl]به عنوان یک مادرنمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم[/rtl]
[rtl]بنابراین چشم خودم
رو دادم به تو...[/rtl]
[rtl]برای من اقتخار بودکه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه[/rtl]
[rtl]با همه عشق و علاقهمن به تو [/rtl]
[rtl]قلب مادر به اندازهایگسترده است که همیشه میتوانید بخشش و گذشت را در آن بیابید.[/rtl]
[rtl]اون برای امرار معاشخانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت[/rtl]
[rtl]یک روز اومدهبود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره[/rtl]
[rtl]خیلی خجالت کشیدم .آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟[/rtl]
[rtl]به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم[/rtl]
[rtl]روز بعد یکی ازهمکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره[/rtl]
[rtl]فقط دلم میخواست یکجوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...[/rtl]
[rtl]روز بعد بهش گفتماگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟[/rtl]
[rtl]اون هیچ جوابی
نداد....[/rtl]
[rtl]حتی یک لحظه هم راجعبه حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .[/rtl]
[rtl]احساسات اون برای منهیچ اهمیتی نداشت[/rtl]
[rtl]دلم میخواست از اونخونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم[/rtl]
[rtl]سخت درس خوندم وموفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم[/rtl]
[rtl]اونجا ازدواج کردم ،واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...[/rtl]
[rtl]از زندگی ، بچه ها وآسایشی که داشتم خوشحال بودم[/rtl]
[rtl]تا اینکه یه روزمادرم اومد به دیدن من[/rtl]
[rtl]اون سالها منو ندیدهبود و همینطور نوه ها شو[/rtl]
[rtl]وقتی ایستاده بود دمدر بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر[/rtl]
[rtl]سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا[/rtl]
[rtl]اون به آرامی جوابداد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .[/rtl]
[rtl]یک روز یک دعوت نامهاومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه[/rtl]
[rtl]ولی من به همسرم بهدروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .[/rtl]
[rtl]بعد از مراسم ، رفتمبه اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .[/rtl]
[rtl]همسایه ها گفتن که
اون مرده[/rtl]
[rtl]ولی من حتی یک قطرهاشک هم نریختم[/rtl]
[rtl]اونا یک نامه به مندادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن[/rtl]
[rtl]ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،[/rtl]
[rtl]خیلی خوشحال شدموقتی شنیدم داری میآی اینجا...[/rtl]
[rtl]ولی من ممکنه کهنتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم![/rtl]
[rtl]وقتی داشتی بزرگمیشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم..[/rtl]
[rtl]آخه میدونی ... وقتیتو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی!![/rtl]
[rtl]به عنوان یک مادرنمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم[/rtl]
[rtl]بنابراین چشم خودم
رو دادم به تو...[/rtl]
[rtl]برای من اقتخار بودکه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه[/rtl]
[rtl]با همه عشق و علاقهمن به تو [/rtl]
[rtl]قلب مادر به اندازهایگسترده است که همیشه میتوانید بخشش و گذشت را در آن بیابید.[/rtl]