الهی!
چه جوجه رنگیا که....
یادته کودکی؟
مثلاً خواستیم پیش خودمون یه روز خاص واسه جوجه هامون ترتیب بدیم.
افتادیم به جون مگسا، حالا نکش، کی بکش!
خلاصه کلی مگس کاسب شدیم.
با علفای باغچه تزیینشون کردیم و توی در دبه گذاشتیم و گذاشتیم جلو جوجوها!
با چه ولعی خوردند.
خب تا اینجای قضیه به هدف خودمون رسیده بودیم.
گفتیم خوبه که یه شهر بازی هم ببریمشون.
دو تا دبه رو گذاشتیم کنارهم و از دسته هاشون یه بندی رد کردیم و یه تاب درست کردیم و ....
فکر کنم طفلی سرش گیج رفت که اونجوری داد می زد...
الهی!
یه بارم گفتیم بزنیم تو کار ساخت و ساز و یه سر پناه بسازیم براشون.
چهار دیواری رو که ساختیم، نوبت سقف بود،
(هنوز بین من و داداشم مورد بحثه که کدوممون سقفو گذاشتیم و هر دو مون به جد مدعی گذاشتن سقفیم!!!)
فکر کنم حیوونی ضربه مغزی شد!!
من دیگه حرفی ندارم کودکی!