نگار/ باباطاهر
نگار تازه خیز من کجایی آیکجایی
به چشمان سرمه ریز من کجایی آیکجایی
نفس بر سینه ی عاشق رسیده آی رسیده
دم مردن عزیز منکجایی آی کجایی
بمیرم تا تو چشم تر نبینی
شراره آه پرآذر نبینی
چنان از آتش عشقت بسوزم
که از من رنگخاکستر نبینی
به والله که جانانم تویی تو
بسلطان عرب آی جانم تویی تو
تو دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری اندردر سرم نیست
نگار تازه خیز من کجایی آی کجایی
به چشمان سرمه ریز من کجایی آیکجایی
نفس بر سینه ی عاشق رسیده آی رسیده
دم مردن عزیز من
کجایی آی کجایی
ستمگر/ شهریار
برو ای یار که ترک تو ستمگرکردم
حیف از آن عمر که در پای تو منسرکردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من کهقسم های تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من پیش توکافر کردم
تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک
سر و همسر کردم
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقبسرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگرانوای به حال دگران
برو ای یار که ترک تو ستمگرکردم
حیف از آن عمر که در پای تو منسرکردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من کهقسم های تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من پیش تو
کافر کردم
در غمت داغ پدر دیدم وچون در یتیم
اشک ریزان هوسدامن مادر کردم
شیر مردا/ مولانا
چون ملک ساخته خود را به پر وبال دروغ
همه دیوند که ابلیس بودمهترشان
همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ
هین چرا غرهشدستی تو به سیم و زرشان
شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان
برکش آن تیغ چو پولاد و بزن برسرشان
من خود آن سیزدهم/ شهریار
یار و همسر نگرفتم که گرو بودسرم
تو شدی مادر و من با همه پیریپسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی وهنوز
منبیچاره همان عاشق خونین جگرم
پدرت گـوهـر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچنیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم
بدرم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهدقدیم
گاهی ازکوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کانجهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم وجوی شغالان نبود آبخورم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالمبدرم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهدقدیم
گاهی ازکوچه معشوقه خود می گذرم
قراضه چین/ مولانا
ای عاشقان ای عاشقان آن کس کهبیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گرددخوی او
معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سرپویان شود چون آب اندر جوی او
شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگانکوی او
این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صدآفرین بر دست و بر بازوی او
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم برزمین پیش سگان کوی او
این عشق شد مهمان من زخمی بزدبر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست وبر بازوی او
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشیدهمین آینه می گردانند
بهرام گور/ خیام
آن قصر که جمشید در او جامگرفت
آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گوربهرام گرفت
ای دیده اگر کور نئی گور ببین
وین عالم پر فتنه و پر شورببین
شاهان و سران و سروران زیر گلند
روهای چو مه در دهن
مور ببین