13-06-2014، 14:49
(آخرین ویرایش در این ارسال: 13-06-2014، 14:49، توسط ♛ ᒪᕮ〇 ᗰᕮᔕᔕᓰ ☼.)
دیروز رفته بودم بیرون شاید نباید اینو بگم ولی میگم..
دیدم پسره جلوش ی ترازوئه تو دستشم قران
داشت قران میخوند
اون دیقه انگار بای چیزی محکم کوبیدن تو سرم
ی ذره که زندگیم از روال عادیش خارج میشه
میگم خدایا دیگه ن من ن تو نمازمو نمیخونم چ برسه به قران اونوقت چنین بچه هایی که ده برابر من وتو سختی دیدن . . .
دیدم پسره جلوش ی ترازوئه تو دستشم قران
داشت قران میخوند
اون دیقه انگار بای چیزی محکم کوبیدن تو سرم
ی ذره که زندگیم از روال عادیش خارج میشه
میگم خدایا دیگه ن من ن تو نمازمو نمیخونم چ برسه به قران اونوقت چنین بچه هایی که ده برابر من وتو سختی دیدن . . .