نصف شب از شناسایی برگشته بود.وقتی دیدبچه ها توی چادر خوابن همون بیرون خوابید.بسیجی اومده بود نگهبان بعدی رو صدا بزنه زین الدین رو نشناخت. شروع کرد با قنداق اسلحش به پهلوش بزنه.هی ام می گفت پاشو ، نوبت پستته.بالاخره زین الدین اسلحه رو ازش میگیره و میره سر پست و تا صبح نگهبانی میده.صبح روز بعد نگهبان دیشب به بسیجیه میگه چرا دیشب منو صدا نزدی؟اونم میگه پس دیشبی که صدا کردم کی بود؟
آخرش می فهمه که فرمانده لشگرو فرستاده سر پست
.
.
.
.
و این گونه بود که زین الدین ، زین الدینشد ...
آخرش می فهمه که فرمانده لشگرو فرستاده سر پست
.
.
.
.
و این گونه بود که زین الدین ، زین الدینشد ...
