07-06-2014، 18:30
نام :سیده فاطمه
نام خانوادگی: طالقانی اصفهانی
نام پدر:سیدهدایت الله
محل و تاریخولادت: اصفهان-جمعه23 تیرماه 1357
محل و تاریخشهادت: بندرماهشهر-جنب مسجدجامع ناحیه صنعتی-سحرگاه سه شنبه9تیرماه 1360
نحوهشهادت: آتش سوزی کانکس واحدفرهنگی جهاد ماهشهر بدست منافقین کوردل
محل خاکسپاری: اصفهان-گلستان شهدا
گروهک تروریستی منافقین به هیچ کس ترحم نمیکند هدف آنان نه فقط مسئولان بلند پایه نظام از شهید بهشتی ، رجائی و باهنر گرفته تا زنان وکودکان بی گناهشهادت سیده فاطمه طالقانییکی از هزاران جنایات وحشیانه این گروهک میباشد. این واقع دردناک را از زبان پدراین کودک 3 ساله می خوانیم:
هشتم تیر ماه روز بعد از شهادت آیت اللّه مظلوم، دکتر بهشتی و یارانش در حزب جمهوری بود. مراسمی گرفتیم و شب که خسته بودیم برای خوابیدن به کانتینر واحد ارتباط جمعی جهاد سازندگی رفتیم. صبح فردای آن روز ما برای نماز بیدار شدیم و او خواب بود، چهره معصومانه اش در خواب نورانی تر از همیشه بود. خوشحال بودم که پس از آن همه سختی که قبل از تولد تا آن روز کشیده بودیم او را به مشهد می برم و لذت زیارت امام معصوم را تجربه می کنی
من و مادرش و یکی از دوستان به منزلی که در فاصله 50 یا 60 متری کانتینر بود رفتیم و نماز صبح را خواندیم. من ساک سفر را می بستم که دوستمان صدا زد و گفت: بروید ببینید چه شده است؟ چه خبر است که از خیابان و نزدیکی کانتینر شعله های آتش دیده می شود؟
با شتاب از منزل خارج شدم آتش را که دیدم به سوی محل آتش سوزی دویدم نزدیکتر که شدم دیدم که کانتینر در حال سوختن است و اطمینان داشتم که ، فاطمه کوچک من، در میان آتش هست. با خود گفتم نذر می کنم و به میان آتش می روم و فاطمه ام را نجات می دهم .
تصمیم گرفتم و حرکت کردم. به آتش نزدیکتر شدم و آماده پریدن در میان آتش بودم که شعله های آتش حدود شش متر ارتفاع داشت آنقدر حرارت آن زیاد و سوزنده بود که نزدیک شدن به آن محال بود چه رسد به داخل شدن در میان آن
آه آه نمی دانم او در میان آن شعله ها چه می کرد؟! و چقدر فریاد میزد؟
ایستادم و نگاه کردم، حتی یک قطره اشک هم از چشمانم جاری نشد، عصبانی هم نشدم، چرا؟ نمی دانم. همین قدر می فهمیدم که آن «صبری» که خدا دهد «رضایی» که خدا نصیب انسان می کند نمایشی اینچنین خواهد داشت. مردم تلاش کردند و به آتش نشانی اطلاع دادند. مأمورهای آتش نشانی آمدند، هرچه گفتم اول این قسمت را خاموش کنید بچه من اینجاست! گوش نکردند و گفتند: ما تخصص داریم در کار ما دخالت نکنید.
هرچه به مردم می گفتم فاطمه من، بچه من در کانتینر است باور نمی کردند تا اینکه سرانجام آتش خاموش شد و بدن سوخته تو، شقایق باغ زندگی ام را دیدند و باور کردند. می دیدند که واحد ارتباط جمعی آتش گرفته و می دانستند که قرآنها و کتابها و نوارها می سوزد ولی هرگز تصور نمی کردند که کودکی هم در حال سوختن است!!! وقتی پیکر سوخته تو را دیدند صدای ناله ها و حسرتها بلند شد و اشک از دیده هایشان جاری شد. هر کس چیزی می گفت؛ در آن میان خانمی گفت: همان اول آتش سوزی متوجه ماجرا شدم و صدای فریاد او را شنیدم. او به دیوار کانتینر مشت می زد و من می شنیدم ولی باور نمی کردم. هیچ راهی به ذهنم نرسید فقط همسایه ها را خبر کردم .
پارچه سفیدی روی بدن سوخته تو انداختند. از شدت حرارت نه از آتش! تنها از باقیمانده گرما در استخوان تو پارچه از بین رفت و پارچه دیگری آوردند همراه با یکی از دوستان رفتیم و پزشک قانونی آوردیم و او نوشت
«جسدی در حد زغال شدگی به اندازه تقریبی 60 تا 80 سانتی متر مشخص گردید. جسد با یک ملحفه سفید پوشانده شده است. محتوی ملحفه استخوانهای جمجمه سوخته شده دیده می شود. توری از ساق پا و نیم تنه بالا مشخص است و سایر قسمتها و ویژگیهای بدن به علت شدت سوختگی قابل تشخیص نیست
بعد آمدم به جهاد. یکی از اعضای شورای جهاد که از ماجرا خبر نداشت گفت
پس چرا به مشهد نرفتید هواپیما که رفت؟ و من با آرامش تمام کلید اتاقک چوبی که قتلگاه یگانه
دخترم، ستاره سوخته ام، شده بود را به او دادم و گفتم: بیایید آنچه برای من مانده فقط این است، این!!!
یک لحظه او متوجه معنای سخنم شد، از شدت ناراحتی بی اختیار روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد.
دخترکم، لاله نشکفته من! چقدر زیباست آنجایی که خدا امتحان می کند، بلا می دهد و صبری بزرگتر از بلا را پیش از آن به میهمانی دلها می فرستد. گفتن اینها برایم آسان نبود. گرچه مصیبت تو بزرگ بود اما خدا بزرگتر از آن بود و این به من آرامش می داد.
فاطمه ام، ای فرشته معصوم عصر، تو در میان مرکز آتش گرفته جهاد و از دل شعله ها فراز آمدی، بارقه شدی و بر عمق جان آدمیان فرود آمدی و آنان را نیز شعله ور ساختی. و اینک هر کس داستان تو را می شنود بارقه هایت او را می سوزاند و قلبش را می لرزاند. کبوتر مهاجرم! رقیه زمان؛
تو را به خدا می سپارمای یاسسوخته بابا