امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

>> چـند شعـر کـوتـآه زیبـآی عـآشقـآنه <<

#1
>> چـند شعـر کـوتـآه زیبـآی عـآشقـآنه << 1
═════════ ೋღ❤ღೋ ═════════
به همه خاطره هایم گره ی کور زدم
به یکی انگ و دگر وصله ی ناجور زدم
تو شدی منکر ما بودن ما این همه سال
همه بر خیل خوش خاطرم هاشور زدم
ازهمان دم که پرید عطر وجودت ز تنم
مردم و بر بدنم یکسره کافور زدم
لب من نوش دگر جز لب تو نوش نکرد
بوسه تنها به لب خمره ی انگور زدم
خسته از آن همه روزِ پُرِ نیرنگ و ریا
دل بریدم ز سحر بر شب بی نور زدم
رگ خشکیده ی من تیزی تیغی نبرید
من به آن تیغ تبر تیزی ساطور زدم
تو تنت را به تن گرم دگر دادی و من
تن سردم به تن یخ زده ی گور زدم
چشم بر من تو ببستی و منم بر دنیا
باز از پیش خدا چشمکت از دور زدم
═════════ ೋღ❤ღೋ ═════════
دل را چنان سپردم بر آن دو چشم زیبا
بر آن نگاه جادو ، آن نغمه ها و آوا
کز خویش دل بریدم ، از هست و بی تو بودن
زین آتش فروزان ، زان چهره فریبا
در قایقی شکسته ، دریا و موج طوفان
دلبسته بر نگاهی ، فارغ ز درد دنیا
پایان مهربانی در جام هستی ام شد
آغاز بی وفایی ، مانده ست و موج دریا
گَه میکشد به زیرم از اوج خشم طوفان
گَه می برد به کامم اینجا و گه در آنجا
ای از تو دل بریدن در سینه ام نگنجد
ای روشنایی از تو تابیده شد به دلها
گه میزنی به جامم جام جهان نما را
گه میکشی به بندم شب تا به صبح فردا
روزی رسد نهایت کز من نشان نبینی
جز از نوای عشق از ابیات شعر گویا
═════════ ೋღ❤ღೋ ═════════
گریه کردم گریه هم اینبار آرامم نکرد
دارو خوردم دارو مرفین دار آرامم نکرد
با خیالت راه رفتم در اتاق خالی ام
عکس های مانده بر دیوار آرامم نکرد
شعر خواندم شعر گفتم صد غزل ، صد مثنوی
عشق و شعر و دفتر و خودکارم آرامم نکرد
خواستم یکبار دیگر دل ببندم شاید او
دل سپردن از سرِ اجبار آرامم نکرد
خسته بودم چشم هایم نای خوابیدن نداشت
فکرهای تا سحر بیدار آرامم نکرد
خسته بودم از خودم از زندگی از شعرها
خسته بودم چای با قهوه آرامم نکرد
عاقبت دل کندم از دل بستن و چیزی به جز
سر سپردن به طناب دار آرامم نکرد !
═════════ ೋღ❤ღೋ ═════════
.
هزار فصل دفتر شعرم به رنگ پاییز است
و سوز باد جدایی در آن غزلریز است
هنوز بوی تو دارد هوای شعر و غزل
خوشا که شعر تو همچون شکوفه نوخیز است
خوش است خاطرات بهار و خوش است یاد نگار
ولی نوای شعر خزان چقدر غم انگیز است
به خاک پاک تو این بخت سپرده دانه ی دل
دوباره منتظر ها ! جوانه ! برخیز ! است
اگرچه بخت با تبرش زد هزار ضربه به دل
هنوز با دل من دشمنی ز کینه لبریز است
ببار ابر محبت به دل که سوز خزان
شراره ای زده بر من که شعله اش تیز است
بهار من بپذیرم به شعر پاییزی
غزل غزل به فدایت اگرچه ناچیز است
═════════ ೋღ❤ღೋ ═════════


باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد !
حالم چو درختی است که یک شاخه نااهل
بازیچه دست تبری داشته باشد
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دیگری داشته باشد !
آویخته از گردن من شاه کلیدی
این کاخ کهن بی آنکه دری داشته باشد
سردرگمی ام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !
═════════ ೋღ❤ღೋ ═════════
شما نه جنگیدینو بردین


ما جنگیدیم و باختیم ..
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  چــند شعـر دربــآره ی خیـآنــت ... !!
  گـل نـرگـس { شعـر}

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان