یکی بود ، یکی نبود، rding
توی ده شلمرود ، نوجوانی به نام حسنی زندگی می کرد که تمام بچه های محله از جمله قلقلی، فلفلی و حتی مرغ زرد کاکلی، «حسنی نگو یه دسته گل» صدایش می زدند،:500:
اما خود حسنی دیگر اصلا دلش نمی خواست که آن قدر بچه مثبت باشد و از اینکه دوستانش او را «یه دسته گل» صدا می زدند، بسیار ناراضی بود،
چون فکر می کرد که دسته گل بودن دیگر خیلی وفت است که دِمُده شده است! به همین دلیل تصمیم گرفت برای تنوع هم که شده، کمی به گذشتۀ کثیفش برگردد!:vil:
او برای رسیدن به این هدف شوم خود، در ابتدا، کلی ژل و تافت و کتیرا و واکس و چسب مو خرید و بعد با کلی دستگاه دیجیتالی و مدرن مو درست کن، که حتی اسمش را هم نمی توانست تلفظ کند، موهایش را به سبک فشن های خیلی خیلی خفن توی فیلم های خیلی خیلی اکشن درست کرد!:29dz:
پوستش را برنزه کرد! دماغ گنده اش را زیر تیغ جراحی برد و صاحب یک بینی خیلی خیلی خیلی سربالا و اِوا....خاک عالم برسرم شد! :9lp:
دور دو دستش کلی دستبند و النگو بست و روی دستانش را هم با جملۀ «بی تو سردمه!» خالکوبی کرد!
به ناخن هایش هم تا حد ممکن اجازۀ رشد داد! یک تی شرت بدن نما و یک شلوار تنگ و کثیف و پاره پوره هم پوشید و کلّهم یک آدم دیگر شد!
آدمی که هر چقدر هم بهش می گفتند:«موی سیاه، روی کثیف، ناخن بلند، واه واه واه ...» ککش هم نمی گزید، و تازه خیلی هم ذوق می کرد!
ودیگر رفیق بودن و رفیق نبودن یا بازی کردن و بازی نکردن فلفلی، قلقلی و حتی مرغ زرد کاکلی با او برایش هیچ اهمیتی نداشت!
مدتی گذشت تا اینکه دیگر همۀ بروبچه های محل از جمله فلفلی، قلقلی و حتی مرغ زرد کاکلی، حسنی را «حسن گیتور» صدا می زدند!
حسنی، ببخشید «حسن گیتور»! آن قدر بر درستی اعتقاداتش پافشاری کرد که فلفلی و قلقلی و حتی مرغ زرد کاکلی هم از او الگو گرفتند و خودشان را شبیه به او کردند و حتی نامشان را هم به ترتیب به نام های «دیجی فلفل» ، «دیجی قلقل» و «دیجی مرغ زرد کاکلف» تغییر دادند!
سپس، تصمیم گرفتند که به آن ور آب بروند
و یک گروه موسیقی توپ و خفن راه بیندازند!
سال ها گذشت تا اینکه آرزوی هنری آن ها برآورده شد و دیگر نه تنها تمامی اهالی ده شلمرود،
بلکه همۀ مردم هنر دوست ایران، عاشق آثار گروه حسن گیتور نگو یه دسته خل! شده بودند تا جایی که دیگر دائما از خانه ها و ماشین هایشان، صدای فالش گروه آن ها به گوش می رسید! :L28:
.برداشت شده از کتاب داستان های کوتاه طنز.....انتشارات سورۀ مهر.....نویسندۀ این داستان: فاضل ترکمن