22-05-2014، 17:09
قهرمان این رمان جوان بااستعدادی است که در رشتهی کالبدشناسی تحصیل میکند. این دانشمند جوان در آزمایشگاهش موجود عجیبی میسازد و موفق میشود با الکتریسیته به پیکر ساختهی دست خود حیات بدهد این موجود آزمایشگاهی (بینام) دیومانند، دو و نیم متر قد دارد و صورتش چنان خوفانگیز است که هیچ* تاب دیدنش را ندارد. چنین دیوی نمیتواند به جامعهی انسانی راه یابد و در جامعهی انسانها جایی برای خود باز کند. [IMG]
“فرانکنشتاین” یا “پرومتهی نوین” رمانی است اثر مری شلی که در 1818 چاپ شد. خلاصهی داستان از این قرار است:
فرانکنشتاین، دانشجوی علوم طبیعی در ژنو، موجودی شبیه انسان میسازد و به آنجان میدهد. این موجود که قدرتی غیرطبیعی دارد موجب وحشت و هراس افرادی میشود که او را میبینند اما به نحوی رقتانگیز خواستار آن است که او را دوست بدارند. فرانکنشتاین که از ساختن این موجود ناخشنود است که او ا تنها میگذارد و راهی شامونی، ناحیهای در شرق فرانسه، میشود. موجود مفلوک در پی او به شامونی میرود و در آنجا فرانکنشتاین میپذیرد که همسری برای او بسازد. اما، کار ساخت همسر را نیمهتمام میگذارد و مخلوقش درصدد انتقام از او برمیآید. مخلوق فرانکنشتاین همسر او را در شب عروسیشان میکشد، پدر فرانکنشتاین از غصه میمیرد و دانشمند بینوا از لحاظ فکری و روحی درهم میشکند. فرانکنشتاین پس از مدتی بهبودی مییابد و بر آن میشود که مخلوق خود را نابود کند. پس از تعقیب و گریزی طولانی در نقاط مختلف جهان، سرانجام مخلوق و خالق در زمینهای سترون قطب شمال با یکدیگر روبهرو میشوند. فرانکنشتاین میمیرد و مخلوق او، پس از سوگواری بر جنازهی مردی که به او جان داده بود، به قصد نابودی خود، در زمهریر قطب ناپدید میشود.
باری، گویا تعیین گونهی ادبی فرانکنشتاین کار چندان سادهای نیست زیرا صاحبنظران مختلف آن را در گونههای ادبی مختلف جای دادهاند. در این نوشته به نظرات متفاوت سه نویسنده و منتقد خواهیم پرداخت که سه گونهی ادبی کموبیش متفاوت را به فرانکنشتاین نسبت دادهاند.
جیمز دیکی، مدرس مطالعات اسلامی در دانشگاه لنکستر و دارندهی درجهی دکترای ادبیات عربی از دانشگاه گرانادا به سال 1967 و مؤلف دو کتاب در زمینهی اشعار عربی، کتابی حاوی داستانهای کوتاه از گونهی ادبی خونآشامها تألیف و در سال 1973 منتشر کرده است. او در مقدمهی این کتاب دربارهی فرانکنشتاین نوشته است:
اغلب نمیتوان سرآغاز یک نوع ادبی را به درستی و با دقت مشخص کرد، اما شروع، یا حتی تصور شروع دو نوع ادبی در یک روز واحد مطمئنا رویدادی بیهمتا در تاریخ ادبیات است. درست است که رمان گوتیک را یکی از سرچشمههای ادبیات داستانی ماورا طبیعی مهیج میدانند، ولی دو گونهی متمایز ادبیات داستانی وحشتآور، قصهی هیولاهاو قصهی خونآشامها پیدایش خود را به محفلی ادبی و دوستانه مدیون هستند که در شامگاه هجدهم ژوئن 1816 در منزل شلی در ساحل دریاچهی ژنو تشکیل شده بود. این نوع محفلها گاه در منزل بایرون و گاه در منزل شلی تشکیل میشدند و معمولا در این محافل داستانهای ارواح5آلمانی را با صدای بلند به فرانسه قرائت میکردند. اما در آن شب به جای خواندن اینگونه داستانها به بحث دربارهی روح و مسایل ماوراء طبیعی پرداختند در آن شب که بایرون، شلی، مری و پولیدوری، پزشک بایرون، گرد هم آمده بودند، گویا بخت با نویسندگان دونمرتبه بود: مری شلی (فرانکنشتاین 1818) و پولیدوری (خونآشام (1819) .
ایزاک آسیموف که در 1920 در روسیه به دنیا آمد در همان کودکی به امریکا برده شد. او درجهی دکترای خود را در 1948 از دانشگاه کلمبیا دریافت کرد و استادیار بیوشیمی در دانشگاه بوستون شد. او که از همان اوان جوانی داستان علمی-تخیلی مینوشت و در مجلات چاپ میکرد از اواخر دههی 1950 تماموقت خود را صرف نویسندگی کرد و یکی از نویسندگان برجستهی داستانی “روبات” ، فرانکنشتاین را در داستان علمی/ تخیلی میخواند و در این باره چنین مینویسد:
در سال 1791 لوئیجی گالوانی، فیزیکدان ایتالیایی، در حین آزمایشی متوجه شد که اگر دو سیم فلزی از دو جنس متفاوت را همزمان به بدن قورباغهای وصل کند، عضلات حیوان دچار کشش و انقباض میشود. او چنین نتیجه گرفت که بافت، موجود زنده “الکتریسیته حیوانی” دارد. آلساندرا ولتا، فیزیکدان دیگر ایتالیایی، آن نظریه را مردود دانست. وی ثابت کرد که بدون آن که نیازی به وجود بافت زنده، یا نیمهزنده باشد. میتوان جریانهای الکتریکی را با نزدیک کردن فلزات گوناگون به هم تولید کرد. ولتا نخستین باتری الکتریکی را اختراع کرد. پس از او، هامفری دیوی، شیمیدان انگلیسی، در سالهای 1807 و 1808 موفق به ساخت باتری پرقدرتی شد که تا آن زمان نظیر نداشت. او با این شیمیدانهای دوران پیش از الکتریسیته محال بود.
از این ماجرا معلوم میشود که چرا واژهی “الکتریسیته” در آن زمان آن همه قدرت و تأثیر شگرف داشت. گرچه تحقیقات ولتا “الکتریسیته حیوانی” گالوانی را در محافل علمی بسیار زود از اعتبار انداخت، اما تأثیر جادویی آن عبارت در میان عوام الناس بر جای ماند و رفتهرفته علاقه به رابطه حیات و الکتریسیته شدت گرفت.
شبی، در محفل کوچکی متشکل از بایرون، شلی و مری گادووین درباره احتمال خلق حیات با الکتریسیته بحثی درگرفت، و در همانجا بود که مری به فکر نوشتن داستانی تخیلی در این باره افتاد. بایرون و شلی نیز نظر او را پسندیدند. در حقیقت، آن دو هم به فکر افتادند که هریک رمانی تخیلی در این باره، و صرفا برای گرمی بیشتر محفل کوچک و خودمانی خود، به رشته تحریر درآورند.
فقط مری کاری را که بر عهده گرفته بود به پایان برد. در آخرین روزهای آن سال همسر اول شلی دست به خودکشی زد و درگذشت. به دنبال این حادثه، شلی و مری توانستند رسما ازدواج کنند و به انگلستان برگردند. مری شلی در سال 1817، در انگلستان، رمانش را تکمیل و در سال 1818 منتشر کرد. قهرمان این رمان جوان بااستعدادی است که در رشتهی کالبدشناسی تحصیل میکند. این دانشمند جوان در آزمایشگاهش موجود عجیبی میسازد و موفق میشود با الکتریسیته به پیکر ساختهی دست خود حیات بدهد این موجود آزمایشگاهی (بینام) دیومانند، دو و نیم متر قد دارد و صورتش چنان خوفانگیز است که هیچ* تاب دیدنش را ندارد. چنین دیوی نمیتواند به جامعهی انسانی راه یابد و در جامعهی انسانها جایی برای خود باز کند.
این رمان نیز جذاب و پرتأثیر است. در اینکه کدامیک از آن دو ادیب، شلی و یا همسرش مری شلی، محبوبیت بیشتری در میان عامه مردم دارند جای هیچ تردیدی نیست. ممکن است نام “شلی” برای دانشجویان ادبیات فقط تداعیکنندهی “پرسی بیش” باشد، اما بروید و از مردم کوچه و بازار بپرسید که آیا هرگز نام آدونائیس یا چکامهی باد دبوریا سنسی را شنیدهاند. البته ممکن است از کسانی جواب مثبت بشنوید، ولی به احتمال قوی-دستکم-بیشتر جوابها منفی است. آن وقت، از آنان بپرسید که آیا نام فرانکنشتاین به گوششان آشنا است.
تراژدی فرانکنشتاین، به زعم بریاناش، در آن است که ناتوانی آدمیان را در اعتماد کردن به کسانی که ظاهری متفاوت دارند به انسانها نشان میدهد. انسانها به افرادی که ظاهر و رفتاری متفاوت دارند بدگمانند. اما هراسآورترین نکته تلویحی و کنایی داستان، به عقیدهی بریاناش، آن است که مخلوق فرانکنشتاین هرچه بیشتر با خلق و خوی انسانها آشنا میشود و ماهیتی انسانیتر پیدا میکند، لغزشپذیرتر و، در نتیجه، دلهرهآورتر و هراسناکتر میشود.
فرانکنشتاین نام رمان مری شلی و نیز نام آن دانشمند جوانی است که آن دیو عجیب و مهیب را ساخت. از آن زمان واژهی “فرانکنشتاین” برای اشاره به هرکس یا هرچیزی به کار میرود که چیزی را خلق میکند و سپس به دست مخلوقش از بین میرود. ترکیب “من دیوی مثل فرانکنشتاین ساختهام” امروزه بر اثر کثرت کاربرد چنان “قالبی” شده است که فقط برای مطایبه و بذلهگویی میتوان آن را به کار برد.
موفقیت فرانکنشتاین، دستکم تا حدی، از آن روست که این رمان بیانگر یکی از ترسهای دیرینهی نوع بشر است: ترس از دانش خطرآفرین، فرانکنشتاین، فاوست دیگری است که به دنبال دانشی نامناسب و نامفید برای انسان است، و مار در آستین میپروراند و مفیستوفلیمیآفریند که خود او را هلاک میکند.
در اوایل قرن نوزدهم ماهیت دقیق تجاوز حرمتشکنانهی فرانکنشتاین به حوزهی ممنوع دانش بر اهل نظر روشن بود. در آن زمان عقیده بر آن بود که دانش روبه ترقی بشر شاید بتواند به مادهی بیجان حیات بدهد، اما به هیچ ترتیبی نمیتواند در آن روح بدمد، زیرا آفرینش روح در قلمرو منحصر به خداوند است. بنابراین، فرانکنشتاین، حد اعلی میتوانست موجودی هوشمند اما بیروح خلق کند، و آرزوی بلندپروازانهی خلق موجود باروح، شیطانی تلقی میشود و مستوجب اشد مجازات بود.
سد محکم و نفوذناپذیری که عبارت دینی “تو نخواهی توانست” در برابر علم و دانش پیشروندهی بشری کشیده بود، با سپری شدن قرن نوزدهم سست و سستتر میشد. انقلاب صنعتی گسترش و تعمیق مییافت و اصل “فاوستی” -یعنی عاقبت شوم و محتوم تصرف دانش ممنوع-جای خود را، موقتا، به ایمانی خوشباورانه به پیشرفت و راهیابی گریزناپذیر به “آرمانشهر” از طریق علم داده بود.
اما افسوس که این رؤیاها با بروز جنگ جهانی اول بر باد رفت. آن کشتار و ویرانی گسترده و مخوف عاقبت این حقیقت را کاملا آشکار کرد که علم هم میتواند دشمن انسانیت باشد. علم بود که امکان تولید انواع بمبها و مواد منفجرهی جدید را فراهم آورد، و به مدد علم بود که انسانیت توانست به هواپیماهای مختلف بمبهای چند هزار کیلویی را در مناطقی بسیار دورتر از خطوط مقدم جبهه فروریزد-مناطقی که پیش از آن امن محسوب میشدند. علم بود که امکان تولید آخرین حربهی رعبانگیز خطوط مقدم جبهه، بمب شیمیایی، را فراهم آورد.
بریاناش، نویسندهی مشهور داستانهای علمی/تخیلی و دبیر “جامعه بین المللی اچ. جی. ولز” نیز در کتاب “سیماهای آینده” به فرانکنشتاین پرداخته است.
او این داستان را از زمرهی رمانهای وحشت گوتیکیمیداند. به عقیدهی بریاناش تقابل بین ظاهر و باطن مخلوق فرانکنشتاین از تمهیدات وحشت گوتیکی است. پشت ظاهر زشت و دهشتآور این مخلوق، باطنی کاملا معصوم و مهربان نهفته است که سخت در تلاش است تا با مردمی که به شدت از او میهراسند ارتباط برقرار کند. فرانکنشتاین با امتناع از ساختن زوجی برای مخلوق خود، باطن آن را همانند چهرهاش زشت و کریه میگرداند. تراژدی فرانکنشتاین، به زعم بریاناش، در آن است که ناتوانی آدمیان را در اعتماد کردن به کسانی که ظاهری متفاوت دارند به انسانها نشان میدهد. انسانها به افرادی که ظاهر و رفتاری متفاوت دارند بدگمانند. اما هراسآورترین نکته تلویحی و کنایی داستان، به عقیدهی بریاناش، آن است که مخلوق فرانکنشتاین هرچه بیشتر با خلق و خوی انسانها آشنا میشود و ماهیتی انسانیتر پیدا میکند، لغزشپذیرتر و، در نتیجه، دلهرهآورتر و هراسناکتر میشود.
“فرانکنشتاین” یا “پرومتهی نوین” رمانی است اثر مری شلی که در 1818 چاپ شد. خلاصهی داستان از این قرار است:
فرانکنشتاین، دانشجوی علوم طبیعی در ژنو، موجودی شبیه انسان میسازد و به آنجان میدهد. این موجود که قدرتی غیرطبیعی دارد موجب وحشت و هراس افرادی میشود که او را میبینند اما به نحوی رقتانگیز خواستار آن است که او را دوست بدارند. فرانکنشتاین که از ساختن این موجود ناخشنود است که او ا تنها میگذارد و راهی شامونی، ناحیهای در شرق فرانسه، میشود. موجود مفلوک در پی او به شامونی میرود و در آنجا فرانکنشتاین میپذیرد که همسری برای او بسازد. اما، کار ساخت همسر را نیمهتمام میگذارد و مخلوقش درصدد انتقام از او برمیآید. مخلوق فرانکنشتاین همسر او را در شب عروسیشان میکشد، پدر فرانکنشتاین از غصه میمیرد و دانشمند بینوا از لحاظ فکری و روحی درهم میشکند. فرانکنشتاین پس از مدتی بهبودی مییابد و بر آن میشود که مخلوق خود را نابود کند. پس از تعقیب و گریزی طولانی در نقاط مختلف جهان، سرانجام مخلوق و خالق در زمینهای سترون قطب شمال با یکدیگر روبهرو میشوند. فرانکنشتاین میمیرد و مخلوق او، پس از سوگواری بر جنازهی مردی که به او جان داده بود، به قصد نابودی خود، در زمهریر قطب ناپدید میشود.
باری، گویا تعیین گونهی ادبی فرانکنشتاین کار چندان سادهای نیست زیرا صاحبنظران مختلف آن را در گونههای ادبی مختلف جای دادهاند. در این نوشته به نظرات متفاوت سه نویسنده و منتقد خواهیم پرداخت که سه گونهی ادبی کموبیش متفاوت را به فرانکنشتاین نسبت دادهاند.
جیمز دیکی، مدرس مطالعات اسلامی در دانشگاه لنکستر و دارندهی درجهی دکترای ادبیات عربی از دانشگاه گرانادا به سال 1967 و مؤلف دو کتاب در زمینهی اشعار عربی، کتابی حاوی داستانهای کوتاه از گونهی ادبی خونآشامها تألیف و در سال 1973 منتشر کرده است. او در مقدمهی این کتاب دربارهی فرانکنشتاین نوشته است:
اغلب نمیتوان سرآغاز یک نوع ادبی را به درستی و با دقت مشخص کرد، اما شروع، یا حتی تصور شروع دو نوع ادبی در یک روز واحد مطمئنا رویدادی بیهمتا در تاریخ ادبیات است. درست است که رمان گوتیک را یکی از سرچشمههای ادبیات داستانی ماورا طبیعی مهیج میدانند، ولی دو گونهی متمایز ادبیات داستانی وحشتآور، قصهی هیولاهاو قصهی خونآشامها پیدایش خود را به محفلی ادبی و دوستانه مدیون هستند که در شامگاه هجدهم ژوئن 1816 در منزل شلی در ساحل دریاچهی ژنو تشکیل شده بود. این نوع محفلها گاه در منزل بایرون و گاه در منزل شلی تشکیل میشدند و معمولا در این محافل داستانهای ارواح5آلمانی را با صدای بلند به فرانسه قرائت میکردند. اما در آن شب به جای خواندن اینگونه داستانها به بحث دربارهی روح و مسایل ماوراء طبیعی پرداختند در آن شب که بایرون، شلی، مری و پولیدوری، پزشک بایرون، گرد هم آمده بودند، گویا بخت با نویسندگان دونمرتبه بود: مری شلی (فرانکنشتاین 1818) و پولیدوری (خونآشام (1819) .
ایزاک آسیموف که در 1920 در روسیه به دنیا آمد در همان کودکی به امریکا برده شد. او درجهی دکترای خود را در 1948 از دانشگاه کلمبیا دریافت کرد و استادیار بیوشیمی در دانشگاه بوستون شد. او که از همان اوان جوانی داستان علمی-تخیلی مینوشت و در مجلات چاپ میکرد از اواخر دههی 1950 تماموقت خود را صرف نویسندگی کرد و یکی از نویسندگان برجستهی داستانی “روبات” ، فرانکنشتاین را در داستان علمی/ تخیلی میخواند و در این باره چنین مینویسد:
در سال 1791 لوئیجی گالوانی، فیزیکدان ایتالیایی، در حین آزمایشی متوجه شد که اگر دو سیم فلزی از دو جنس متفاوت را همزمان به بدن قورباغهای وصل کند، عضلات حیوان دچار کشش و انقباض میشود. او چنین نتیجه گرفت که بافت، موجود زنده “الکتریسیته حیوانی” دارد. آلساندرا ولتا، فیزیکدان دیگر ایتالیایی، آن نظریه را مردود دانست. وی ثابت کرد که بدون آن که نیازی به وجود بافت زنده، یا نیمهزنده باشد. میتوان جریانهای الکتریکی را با نزدیک کردن فلزات گوناگون به هم تولید کرد. ولتا نخستین باتری الکتریکی را اختراع کرد. پس از او، هامفری دیوی، شیمیدان انگلیسی، در سالهای 1807 و 1808 موفق به ساخت باتری پرقدرتی شد که تا آن زمان نظیر نداشت. او با این شیمیدانهای دوران پیش از الکتریسیته محال بود.
از این ماجرا معلوم میشود که چرا واژهی “الکتریسیته” در آن زمان آن همه قدرت و تأثیر شگرف داشت. گرچه تحقیقات ولتا “الکتریسیته حیوانی” گالوانی را در محافل علمی بسیار زود از اعتبار انداخت، اما تأثیر جادویی آن عبارت در میان عوام الناس بر جای ماند و رفتهرفته علاقه به رابطه حیات و الکتریسیته شدت گرفت.
شبی، در محفل کوچکی متشکل از بایرون، شلی و مری گادووین درباره احتمال خلق حیات با الکتریسیته بحثی درگرفت، و در همانجا بود که مری به فکر نوشتن داستانی تخیلی در این باره افتاد. بایرون و شلی نیز نظر او را پسندیدند. در حقیقت، آن دو هم به فکر افتادند که هریک رمانی تخیلی در این باره، و صرفا برای گرمی بیشتر محفل کوچک و خودمانی خود، به رشته تحریر درآورند.
فقط مری کاری را که بر عهده گرفته بود به پایان برد. در آخرین روزهای آن سال همسر اول شلی دست به خودکشی زد و درگذشت. به دنبال این حادثه، شلی و مری توانستند رسما ازدواج کنند و به انگلستان برگردند. مری شلی در سال 1817، در انگلستان، رمانش را تکمیل و در سال 1818 منتشر کرد. قهرمان این رمان جوان بااستعدادی است که در رشتهی کالبدشناسی تحصیل میکند. این دانشمند جوان در آزمایشگاهش موجود عجیبی میسازد و موفق میشود با الکتریسیته به پیکر ساختهی دست خود حیات بدهد این موجود آزمایشگاهی (بینام) دیومانند، دو و نیم متر قد دارد و صورتش چنان خوفانگیز است که هیچ* تاب دیدنش را ندارد. چنین دیوی نمیتواند به جامعهی انسانی راه یابد و در جامعهی انسانها جایی برای خود باز کند.
این رمان نیز جذاب و پرتأثیر است. در اینکه کدامیک از آن دو ادیب، شلی و یا همسرش مری شلی، محبوبیت بیشتری در میان عامه مردم دارند جای هیچ تردیدی نیست. ممکن است نام “شلی” برای دانشجویان ادبیات فقط تداعیکنندهی “پرسی بیش” باشد، اما بروید و از مردم کوچه و بازار بپرسید که آیا هرگز نام آدونائیس یا چکامهی باد دبوریا سنسی را شنیدهاند. البته ممکن است از کسانی جواب مثبت بشنوید، ولی به احتمال قوی-دستکم-بیشتر جوابها منفی است. آن وقت، از آنان بپرسید که آیا نام فرانکنشتاین به گوششان آشنا است.
تراژدی فرانکنشتاین، به زعم بریاناش، در آن است که ناتوانی آدمیان را در اعتماد کردن به کسانی که ظاهری متفاوت دارند به انسانها نشان میدهد. انسانها به افرادی که ظاهر و رفتاری متفاوت دارند بدگمانند. اما هراسآورترین نکته تلویحی و کنایی داستان، به عقیدهی بریاناش، آن است که مخلوق فرانکنشتاین هرچه بیشتر با خلق و خوی انسانها آشنا میشود و ماهیتی انسانیتر پیدا میکند، لغزشپذیرتر و، در نتیجه، دلهرهآورتر و هراسناکتر میشود.
فرانکنشتاین نام رمان مری شلی و نیز نام آن دانشمند جوانی است که آن دیو عجیب و مهیب را ساخت. از آن زمان واژهی “فرانکنشتاین” برای اشاره به هرکس یا هرچیزی به کار میرود که چیزی را خلق میکند و سپس به دست مخلوقش از بین میرود. ترکیب “من دیوی مثل فرانکنشتاین ساختهام” امروزه بر اثر کثرت کاربرد چنان “قالبی” شده است که فقط برای مطایبه و بذلهگویی میتوان آن را به کار برد.
موفقیت فرانکنشتاین، دستکم تا حدی، از آن روست که این رمان بیانگر یکی از ترسهای دیرینهی نوع بشر است: ترس از دانش خطرآفرین، فرانکنشتاین، فاوست دیگری است که به دنبال دانشی نامناسب و نامفید برای انسان است، و مار در آستین میپروراند و مفیستوفلیمیآفریند که خود او را هلاک میکند.
در اوایل قرن نوزدهم ماهیت دقیق تجاوز حرمتشکنانهی فرانکنشتاین به حوزهی ممنوع دانش بر اهل نظر روشن بود. در آن زمان عقیده بر آن بود که دانش روبه ترقی بشر شاید بتواند به مادهی بیجان حیات بدهد، اما به هیچ ترتیبی نمیتواند در آن روح بدمد، زیرا آفرینش روح در قلمرو منحصر به خداوند است. بنابراین، فرانکنشتاین، حد اعلی میتوانست موجودی هوشمند اما بیروح خلق کند، و آرزوی بلندپروازانهی خلق موجود باروح، شیطانی تلقی میشود و مستوجب اشد مجازات بود.
سد محکم و نفوذناپذیری که عبارت دینی “تو نخواهی توانست” در برابر علم و دانش پیشروندهی بشری کشیده بود، با سپری شدن قرن نوزدهم سست و سستتر میشد. انقلاب صنعتی گسترش و تعمیق مییافت و اصل “فاوستی” -یعنی عاقبت شوم و محتوم تصرف دانش ممنوع-جای خود را، موقتا، به ایمانی خوشباورانه به پیشرفت و راهیابی گریزناپذیر به “آرمانشهر” از طریق علم داده بود.
اما افسوس که این رؤیاها با بروز جنگ جهانی اول بر باد رفت. آن کشتار و ویرانی گسترده و مخوف عاقبت این حقیقت را کاملا آشکار کرد که علم هم میتواند دشمن انسانیت باشد. علم بود که امکان تولید انواع بمبها و مواد منفجرهی جدید را فراهم آورد، و به مدد علم بود که انسانیت توانست به هواپیماهای مختلف بمبهای چند هزار کیلویی را در مناطقی بسیار دورتر از خطوط مقدم جبهه فروریزد-مناطقی که پیش از آن امن محسوب میشدند. علم بود که امکان تولید آخرین حربهی رعبانگیز خطوط مقدم جبهه، بمب شیمیایی، را فراهم آورد.
بریاناش، نویسندهی مشهور داستانهای علمی/تخیلی و دبیر “جامعه بین المللی اچ. جی. ولز” نیز در کتاب “سیماهای آینده” به فرانکنشتاین پرداخته است.
او این داستان را از زمرهی رمانهای وحشت گوتیکیمیداند. به عقیدهی بریاناش تقابل بین ظاهر و باطن مخلوق فرانکنشتاین از تمهیدات وحشت گوتیکی است. پشت ظاهر زشت و دهشتآور این مخلوق، باطنی کاملا معصوم و مهربان نهفته است که سخت در تلاش است تا با مردمی که به شدت از او میهراسند ارتباط برقرار کند. فرانکنشتاین با امتناع از ساختن زوجی برای مخلوق خود، باطن آن را همانند چهرهاش زشت و کریه میگرداند. تراژدی فرانکنشتاین، به زعم بریاناش، در آن است که ناتوانی آدمیان را در اعتماد کردن به کسانی که ظاهری متفاوت دارند به انسانها نشان میدهد. انسانها به افرادی که ظاهر و رفتاری متفاوت دارند بدگمانند. اما هراسآورترین نکته تلویحی و کنایی داستان، به عقیدهی بریاناش، آن است که مخلوق فرانکنشتاین هرچه بیشتر با خلق و خوی انسانها آشنا میشود و ماهیتی انسانیتر پیدا میکند، لغزشپذیرتر و، در نتیجه، دلهرهآورتر و هراسناکتر میشود.