امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سرباز بودن یعنی این.........

#1
سرباز بودن یعنی این......... 1

این داستان دوستان واقعی است این داستان نقل از گفتار ریچارد هیکس سرباز هنگ دوم ارتش آمریکا در 13 اکتبر2007 در افغانستان هست

فرمانده من رو صدا زد و گفت: ریچارد میخوای 6 ماه بری ماموریت افغانستان منم بدون این که چیزی بگم گفتم: حتما فرمانده

دو هفته دیگه پرواز میکردیم فکر میکردم افغانستان زیاد خطرناک نیست چون اون موقع عراق روی بورس بود وقتی سوار هواپیما شدیم من خوابیدم چون شب قبلش از خوشحالی خوابم نبرده بود وقتی بیدار شدم دیدم زیر پامون یه بیابونه فهمیدم که رسیدیم به افعانستان بعد از پیاده شدن از هواپیما فهمیدم که به ولایت هلمند اعزام میشیم ما رو با هلیکوپتر بردن اونجا هیچی نبود جز یه شهر متروکه که مردم بعد از جنگ اونجا رو ول کرده بودن مقرمون یه خونه نیمه کاره بود وقتی رفتم اونجا خودمو خیس کرده بودم چون روی تمام دیوار خون بود یه جا نبود که خون نباشه از اونجا فهمیدم که این جا از عراقم بدتره

اولین گشت زنیم روز بعد بود رفتیم توی شهر ، شهر زیاد بزرگی نبود ولی خیلی ترسناک بود هممون اولین بار بود که گشت زنی واقعی رو انجام میدادیم یه خیابون متروکه بود که علف وسط خیابون روییده بود با هر صدایی از جای خودمون میپریدیم بچه بودیم خب 18 و 19 بیشتر نداشتیم تو گشت زنی متوجه شدیم طالبان نزدیک مقر ما تونل زدن باورمون نمیشد از اون موقع که تونل ها رو پیدا کردیم هر دفعه که میخواستم بخوابم اسلحه ام رو کنارم میذاشتم وهمش زل میزدم به زمین چون فکر میکردم از زیر زمین میانو حسابمونو میرسن

یه صبح بود منو گذاشته بودن روی پشت بوم مقر تا دیدبانی بدم یه لحظه یه چیزی دیدم دوربین شکاری برداشتیم دیدم یه مرده که یه اَمامه سفید داره و اونم داشت با دوربین شکاری منو نگاه میکرد دیدم دستشو داره تکون میده اونطرف و نگاه کردم دیدم به خمپاره اندازا داره مختصات ما رو میده

جنگ شروع شده بود همه جای ساختمون خمپاره خورده بود یه دونش هم خورد به جایی که من بودم من بودمو سه نفر دیگه هیچی نفهیمدم دیدم دست و لباسم خونیه دیدم نفر کناریم داره فریاد میزنه و دلو روده هاشو جمع میکنه و نفر بغلی مو دیدم که سر نداشت آدم تو هم چین جاهایی مگه چرا من چیزیم نشده تنها صدمه ایی که دیده بودم این بود که یه ترکش خمپاره رفته بود تو دستم نمیدونم چرا بچه های ما تو اون موقع همش شوخی میکردن همش به هم میگفتن با دوست دختر خدافسی کردی یا اینجور مزخرافات انگار جنگ و با بازی شوخی گرفته بودن دو روز طول کشید نبردمون با طالبان ،آخر سر تلفات به جایی رسیده بود که جا نداشتیم جنازه ها رو بذاریم اون موقع بود که نیرو هوایی ما دست به کار شد و با بمبارن کردن اطراف ما اونا رو مجبور به عقب نشینی کردن دیگه تقریبا چیزی از مقر نمونده بود این نوع جنگ هر 6 ماه که من بودم جریان داشت آخر وقت برگشت رسید وقتی سوار هواپیما شدم یاد حرف فرمانده گردانمون افتادم که گفت: وقتی سوار هواپیما شدیم صندلی های خالی رو بشمارین منم شروع کردم به شماردن قشنگ 23 نفر نبودن

این موقع بود که معنی سرباز بودن و جنگ و فهمیدم.........
Би садар эм нь бэлгийн хавьталд орсон

Тэр ...  нэртэй байсан
پاسخ
 سپاس شده توسط ღSηow Princessღ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان