22-05-2014، 10:18
دخترك با ناز به خدا گفت:
چطور زيبا مي آفريني ام و انتظار داري خود را براي همگان نمايان نكنم؟
خدا گفت:
زيباي من! تو را فقط براي خودم آفريدم.
دخترك،پشت چشمي نازك كرد و گفت:
خدا كه بخل نمي ورزد،بگذار آزاد باشم!
*خدا چادر را به دخترك هديه داد*
دخترك با بغض گفت:
با اين؟ اينطور كه محدودترم.اصلا مي خواهي زنداني ام كني؟
يعني اسير اين چادر مشكي شوم؟؟؟؟
خدا قاطع جواب داد:
بدون چادر،اسير نگاه هاي آلوده خواهي شد...
هر چيز قيمتي را كه در دسترس همه نمي گذارند.
تو جواهري...
دخترك با غم گفت:
آخر... آخر، آنوقت ديگر كسي مرا دوست نخواهد داشت.
نه نگاهي به سمت من خواهد آمد و نه كسي به من توجه ميكند!
خدا عاشقانه جواب داد:
من خريدار توام!
منم كه زود راضي مي شوم و نامم سريع الرضاست.
آدميانند و هزاران نوع سليقه!
هرطور كه بپوشي و بيارايي،باز هم از تو راضي نمي شوند!
اصلا مگر تو فقير نگاه مردمي؟
آن نگاه ها مصدومت ميكند.
*دخترك آرزويش را به خدا گفته بود و مي خواست چونان فرشته اي محبوب جلوه كند*
خدا با لطف جوابش را داد:
دخترك قشنگ!
وقتي با عفاف و حجابت در ميان گرگان قدم بر ميداري،فرشته اي!
دخترك،زبان دور دهان چرخانيد و گفت:
مگر خودت زيبايي را دوست نداري؟
اينطور ساده كه نمي شود!
مي خواهم جذاب تر شوم و خريدني...
مدادشمعي سرخش را برداشت و دو لبه ي دهانش را قرمز كرد.
ماژيك مشكي به دست گرفت و دور چشم هايش كشيد
و بعد هم چون برف سپيد جلوه مي نمود.
آبشاري از گيسوانش را هديه داد به نگاه ها،
"مــــــــــــفت و رايـــــــــــــــگان"
دخترك چون عروسكي در بازار دنيا،پشت ويترين خيابان خود را به نمايش كه نه،به فروش گذاشت.
برچسبي روي هر نگاه دخترك به چشم مي خورد:
"حــــــــــــراج شد.حـــــــــــــراج شد"
و هركس رد ميشد ميگفت:
آن چيز كه حراج شود حتما ارزش و قيمتي ندارد و همگان رد شدند و هيچ كس نخريدش...
سوره مباركه احزاب،آيه۵۹-وسائل الشيعه،ج۱۴،ص۱۷۲-نهج البلاغه،حكمت