امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

می آید ؟؟

#1
بابا داشت میرفت.سربند یا مهدی اش زیر نور خورشید می درخشید. مامان بزرگ روی نوک پنجه پا ایستاد.پیشانی بابا را بوسید؛یا مهدی روی پیشانی بابا را.
مامان روسری اش را کشید روی گونه هایش.می خواست برود جبهه برایم فشنگ بیاورد...
بابا رفت.وقتی می رفت دوست داشتم بچه ها توی کوچه باشند و بابای مرا ببینند.اما کسی توی کوچه نبود.حتما پشت پنجره ها بودند.حتما داشتند بابای قهرمان من را با لباس خاکی و پوتین هایش می دیدند.مامان هر چه کرد بابا را راضی کند تا دم اتوبوس ها برویم بابا نگذاشت...
بابا رفته بود،ولی بوی عطرش هنوز توی خانه بود.گل های محمدی توی باغچه بوی بابا را می داد.مامان نشست کنار باغچه،پاهایش را گذاشت لای بوته ها،دمپایی های سبزش پیدا بود.انگار مامان هم یکی از گلهای باغچه شده بود.مامان بزرگ مرا بغل کرد.پیشانی مرا هم بوسید.بوسه اش بوی پیشانی بابا را می داد.نشستم توی راه پله ها.خورشید توی آسمان رفته بود پشت ابر.همگی مان ساکت بودیم.از رادیوی خانه همسایه صدای مارش جنگ می آمد.کاش من هم بزرگ بودم همراه بابا می رفتم.
بابا می گفت تو کوچکی،بزرگ که شدی می برمت.ولی من خیلی هم بزرگ بودم،کلاس اول،بابا اگر با فرمانده شان صحبت می کرد حتما می گذاشت من بروم جبهه.
مامان بزرگ زیر لب یک شعر غم انگیز می خواند نمی دانستم چه می گوید،دلم گرفت.مامان سرش را گذاشت روی زانوهایش.صدای شعر خواندن مامان بزرگ قطع شد رو کرد به مامان:چته دختر؟مگر بار اول است که می رود؟
من خودم را از بغل مامان بزرگ کشاندم بیرون.می خواستم بدوم پیش مامان و با هم بابا را بو کنیم.از پله ها پائین آمد کنار ما نشست و سه تایی بابا را بو کردیم...

بابا برایم فشنگ فرستاد.پوتبن هایش را هم فرستاد،لباس های خاکی اش را...آقای روضه خوان نامه بابا را می خواند.همه مردم گریه می کردند.چند بار نام فرمانده بابا را شنیدم.مامان و مامان بزرگ تمام گلهای باغچه را پرپر کردند روی لباس ها و پوتین بابا.فشنگ ها را محکم در دست هایم گرفته بودم.باید آن ها را به همه بچه های محل نشان می دادم.خواندن نامه که تمام شد همه مردم یکصدا فریاد زدند:
برای دفن شهدا
مهدی بیا مهدی بیا
و من چشمم به در خانه بود.منتظر بودم فرمانده بابا بیاید.آقای روضه خان می گفت:مهدی می آید،مهدی می آید...

می آید ؟؟ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ✔✘ζoΘdY✘✔
آگهی
#2
بسیار زیبا ممنونHeart
سر بر شانه ی خدا بگذار تا قصه ی عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی...
قصه ی عشق "انسان" بودن ماست...
پاسخ
#3
مررسسسسسسسسی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
می آید ؟؟ 1







پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان