19-05-2014، 19:01
درد دل هایت را به هیچ کس نگو
چون یاد میگیرند
چگونه دلت را به درد بیاورند...!!
عجب موجود سخت جانی است دل !
هزار بار تنگ میشود ، میشکند ، میسوزد ، میمیرد و باز هم برایت میتپد ! .....
دنیا را بد ساخته اند …
کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد …
کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری …
اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد …
به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسید …
عجب رسمی دارد زمانه...
صبح،
قبل از آنکه از خانه بیرون بروم، مدادی بر می دارم و روی یک تکه کاغذ طرحی
از یک لبخند می کشم. آنوقت پشتش را تف می زنم و می چسبانم روی لبهایم.
هر کس چیزی گفت، هر کس حرفی زد، هر کس نگاهی کرد، هر کس نزدیک شد، رویم را بر می گردانم و کاغذ را نشانش می دهم.
کاغذ
تف مالی شده تا عصر خشک می شود و شل می شود و نمی دانم دقیقا چه وقتی می
افتد و گم و گور می شود و من می مانم و غروب و شب و لبهای بدون لبخند
کاغذی… و غیر قابل تحمل می شوم؛ برای خودم، برای دیگران.
فردا صبح، دوباره مداد را بر می دارم و دوباره لبخند تازه ای می کشم و دوباره با تف به روی لبهایم می چسبانم.
می دانم… یک روزی بالاخره یا مداد به انتها می رسد، یا کاغذ تمام می شود، یا تف هایم می خشکد… و من می مانم و خشک و هیچ و خالی.
روزهای بدی در زندگی آدم می رسد
که هیچ کسی حتی نمی پرسد:
" خوبی ؟ "
برای چنین روزهای بدی
نیاز به یگانه مهربانِ دلسوزی داری
به شرطی که در روزهای خوب فراموشش نکرده باشی
و نامش چه زیباست ...
خــــدا ...
دلم تنگ شده . . .
برای عکس هایی که پاره کردم و سوزاندمشان . . .
برای دفتر خاطراتم که مدتهاست دیگر چیزی در آن نمی نویسم . . .
حتی برای آدمهای حسودی که دورو برم می چرخیدند و خیلی دبر شناختمشان . . . !
برای بی خیالی و آرامشی که مدتهاست که دیگر ندارمش . . .
خنده هایی که دارم فراموششان می کنم . . .
و برای خودم که حالا دیگر خیلی عوض شده ام !
دلم تنگ شده. . .
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن
این روزها که جرات دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم !
بگذار در خیال تو باشم !
بگذار . . .
بگذریـم !
تا روزی کــه بــود،
دســت هــایــش بــوی گــل ســرخ مــی داد!
از روزی کــه رفــت
گــل هــای ســرخ
بــوی دســت هــای او را مــی دهنــد . . .
امان از این بوی پاییز و آسمان ابری !
که آدم نه خودش میداند دردش چیست و نه هیچکس. . .
فقط میدانی که هر چه هوا سردتر میشود ،
دلت آغوش گرمتری میخواهد
هنوز هم وقتی باران می آید
تنم را به قطرات باران می سپارم
می گویند باران رساناست
شاید دستهای من را هم به دستهای تو برساند
[/code]
چون یاد میگیرند
چگونه دلت را به درد بیاورند...!!
عجب موجود سخت جانی است دل !
هزار بار تنگ میشود ، میشکند ، میسوزد ، میمیرد و باز هم برایت میتپد ! .....
دنیا را بد ساخته اند …
کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد …
کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری …
اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد …
به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسید …
عجب رسمی دارد زمانه...
صبح،
قبل از آنکه از خانه بیرون بروم، مدادی بر می دارم و روی یک تکه کاغذ طرحی
از یک لبخند می کشم. آنوقت پشتش را تف می زنم و می چسبانم روی لبهایم.
هر کس چیزی گفت، هر کس حرفی زد، هر کس نگاهی کرد، هر کس نزدیک شد، رویم را بر می گردانم و کاغذ را نشانش می دهم.
کاغذ
تف مالی شده تا عصر خشک می شود و شل می شود و نمی دانم دقیقا چه وقتی می
افتد و گم و گور می شود و من می مانم و غروب و شب و لبهای بدون لبخند
کاغذی… و غیر قابل تحمل می شوم؛ برای خودم، برای دیگران.
فردا صبح، دوباره مداد را بر می دارم و دوباره لبخند تازه ای می کشم و دوباره با تف به روی لبهایم می چسبانم.
می دانم… یک روزی بالاخره یا مداد به انتها می رسد، یا کاغذ تمام می شود، یا تف هایم می خشکد… و من می مانم و خشک و هیچ و خالی.
روزهای بدی در زندگی آدم می رسد
که هیچ کسی حتی نمی پرسد:
" خوبی ؟ "
برای چنین روزهای بدی
نیاز به یگانه مهربانِ دلسوزی داری
به شرطی که در روزهای خوب فراموشش نکرده باشی
و نامش چه زیباست ...
خــــدا ...
دلم تنگ شده . . .
برای عکس هایی که پاره کردم و سوزاندمشان . . .
برای دفتر خاطراتم که مدتهاست دیگر چیزی در آن نمی نویسم . . .
حتی برای آدمهای حسودی که دورو برم می چرخیدند و خیلی دبر شناختمشان . . . !
برای بی خیالی و آرامشی که مدتهاست که دیگر ندارمش . . .
خنده هایی که دارم فراموششان می کنم . . .
و برای خودم که حالا دیگر خیلی عوض شده ام !
دلم تنگ شده. . .
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن
این روزها که جرات دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم !
بگذار در خیال تو باشم !
بگذار . . .
بگذریـم !
تا روزی کــه بــود،
دســت هــایــش بــوی گــل ســرخ مــی داد!
از روزی کــه رفــت
گــل هــای ســرخ
بــوی دســت هــای او را مــی دهنــد . . .
امان از این بوی پاییز و آسمان ابری !
که آدم نه خودش میداند دردش چیست و نه هیچکس. . .
فقط میدانی که هر چه هوا سردتر میشود ،
دلت آغوش گرمتری میخواهد
هنوز هم وقتی باران می آید
تنم را به قطرات باران می سپارم
می گویند باران رساناست
شاید دستهای من را هم به دستهای تو برساند
[/code]