04-05-2014، 19:25
(آخرین ویرایش در این ارسال: 04-05-2014، 20:27، توسط ғдф!ทд ^ــ^.)
روزعروسیمون وقتی گفتی خانمم...
بیاقبل ازشروع زندگیمون اول بریم گلزار شهدا و دو رکعت نمازشکر بخونیم...
اونجا بود که فهمیدم تو با همــه مردهــا فــرق داری...
وقتی میخواستیم بیرون بریم ،مقنعه مو پوشیدم...
چادرمو گذاشتم سرم،گفتم من آمادم...
اومدی جلو...مقنعه مو اوردی جلوتر...
تو چشمام نگاه کردیو بهم گفتی میشه روبگیری؟؟
دلم میخواد خوشگلیهات فقط برا خودم باشه...
دوست ندارم "مادربچه هام"روکسی بالذت نگاه کنه!!
اونجا بود که فهمیدم تو با همــه مردهــا فــرق داری...
اون روز تو پارک ،وقتی همه ی خانومها دورهم جمع شده بودند و قهقهه می زدن
وشوهراشون هم بی خیال نشسته بودند...
و فقط تماشا می کردن وقتی منو هم به جمعشون دعوت کردن؛
آروم تو گوشم گفتی...:
«مواظب وقار و متانتت باش قشنگم آخه تو عزیزه منی»
اونجا بود که فهمیدم تو با همــه مردهــا فــرق داری...
تو بازار...مردای دیگه رو می دیدم که از هرفرصتی دارن استفاده میکنن...
تاخانومایی که با وضع آنچنایی اونجا ایستادن رو دید بزنن...
وقتی به تو دقت کردم دیدم فقط چشمات سمت منه...خیلی خوشم اومدآقای من...
اونجا بود که فهمیدم تو با همــه مردهــا فــرق داری...
وقتی خانمهاازمشکوک شدنشون نسبت به همسراشون بعدازرفتنشون ازخونه میگفتند...
ومن مطمئن بودم که پدرِبچه هام...
الان یه گوشه ی دنج پیداکرده وباخودشوخداش خلوت کرده...
اونجا بود که فهمیدم تو با همــه مردهــا فــرق داری...
وقتی اون روز تو مجلس عروسی یهو همه رو جو گرفت و زن و مرد قاطی شدن و...
مردهای دیگه با لذت به تماشا نشسته بودن...
تو مثل برق از جا پریدی و زدی بیرون ، پشت سرت اومدم...
خندیدی گفتی: «متشکرم که به حرمت شهدا اونجا نموندی خانمی»
اونجا بود که فهمیدم تو با همــه مردهــا فــرق داری...
وقتی درعین حال که منو به فعالیت اجتماعی...
و درس خوندن و فعالیت در دانشگاه تشویق
میکردی؛ هرازچندگاهی یاد آوری می کردی که:
«عزیزم غرور زن در مقابل مردان غریبه بجا و خوبه»
اونجا بود که فهمیدم تو با همــه مردهــا فــرق داری...
وقتی اون روز آقای همسایمون اومده بود دم در یادته؟؟
چادر سر کردم و رفتم قبض ها رو ازش گرفتم...
برگشتم دیدم با لبخندی پرازرضایت بهم خیره شدی...
گفتی :«خوشم اومد چه مردونه برخورد کردی,بدون عشوه و طنازی...
عجب خانمی دارم!
بخاطرانتخاب کردنت به خودم میبالم عشق من»
اونجا بود که فهمیدم تو با همــه مردهــا فــرق داری...
وقتی عروسی دخترخالم بود چون میدونستی تو عروسی موسیقی و چیزای حرامه...
بهم گفتی خانومی بریم عروسی وتبریک بگیمو زودبرگردیم...
بعد،ازهمونجاباهم رفتیم زیارت...
بهم گفتی: چرا به خاطر بقیه آخرت خودمونو خراب کنیم؟؟
خودمو خودتو عشقه خانوم....بیخیال حرف مردم...
اونجا بود که فهمیدم تو با همــه مردهــا فــرق داری...
اونروزیکه برای مسافرت شمال رفتیم...
وهمه مردهازنهاشون روبااون سروضع توساحل تنهاگذاشته بودند...
وخودشون رفتندشنا وچشم چرانی...
تودستموگرفتی وگفتی حاج خانمم میای باهم بریم لب دریاقدم بزنیم؟!؟
اونجا بود که فهمیدم تو با همــه مردهــا فــرق داری...
وقتی برامون مشکل پیش اومدوداشتم همش غُر میزدمواززمین وزمان ،شکایت میکردم!!!
بالبخندنگام کردی وگفتی:
"خانمی غصه ی چی رومیخوری؟امیدت به اون بالایی باشه"
اونجا بود که فهمیدم تو با همــه مردهــا فــرق داری...
به امید روزی که این فرشته ها بیشترو بیشتر بشن...