
دوستایی که اونجا داشتم از خودمم مثبت تر بودن. ولی سال بعدش دوباره برگشتیم همونجا. دوباره اسما رو دیدم چقدر ازش بدم اومد.ولی خدا رو شکر با دوست قبلیم راضیه دوباره دوست شدم و با اسما دشمن.تو این یه سال از علی یکی از اقواممون خوشم اومد.یه سال رو با خیال علی گذروندم.سال بعدش از علی هم بدم اومد.الانم عاشق یه پسر بنام رضا هستم ولی خودش خبر نداره اونو هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم




این فقط یه قسمت بود همشم از زبون دوستم الهه بود

باااااااااااااااای تا یه داستان دیگه
