20-04-2014، 18:05
«کاترین» دخترك هشت ساله ای بود ، شبی در اتاق آرام خوابیده بود که از صحبت های پدرو مادرش فهمید كه برادر کوچکش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند . پدر به تازگی كارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج پسرش را بپردازد . کاترین شنید كه پدر آهسته به مادر می گوید: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد .
کاترین با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست ، سكه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد ..... فقط 5 دلار ...... بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوی پیشخوان انتظار كشید تا داروساز به او توجه كند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه ای هشت ساله شود .
دخترك پاهایش را به هم زد و سرفه میكرد ، ولی داروساز توجهی نمیكرد . بالاخره حوصله کاترین سر رفت و سكه ها را محكم روی شیشه پیشخوان ریخت .
داروساز جا خورد ، و با تعجب گفت : چه میخواهی ؟!! دخترك با نگرانی پاسخ داد : برادرم به شدت بیمار است ، میخواهم برایش معجزه بخرم . داروساز با تعجب پرسید : چه بخری عزیزم !!؟ دخترك توضیح داد : چیزی در سر برادر کوچکم رفته و پدر می گوید: «فقط معجزه میتواند او را نجات دهد» من هم میخواهم معجزه بخرم...قیمتش چقدره ؟ داروساز گفت : متاْسفم دخترم ، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم .
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت : شما را به خدا ، برادرم خیلی بیمار است ، پدرم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است . من كجا میتوانم معجزه بخرم ؟ مردی كه گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت ، از دخترك پرسید : چقدر پول داری ؟
دخترك پول ها را كف دستش ریخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب!!! فكر میكنم این پول برای خرید معجزه كافی باشه. بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : میخواهم برادر و پدر و مادرت را ببینم , فكر میكنم معجزه برادرت پیش من باشه.
آن مرد «دكتر آرمسترانگ» فوق تخصص مغز و اعصاب در شیكاگو بود .
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرك با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی ، پدر نزد دكتر رفت و گفت : از شما متشكرم ، نجات پسرم یك معجزه واقعی بود ،
میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت كنم ؟ دكتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار..... این اخرین موضوع امروزم بود امیدوارم از 25 موضوعی ک امروز گذاشتم لذت ببرید سپاس یادتون نره
کاترین با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست ، سكه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد ..... فقط 5 دلار ...... بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوی پیشخوان انتظار كشید تا داروساز به او توجه كند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه ای هشت ساله شود .
دخترك پاهایش را به هم زد و سرفه میكرد ، ولی داروساز توجهی نمیكرد . بالاخره حوصله کاترین سر رفت و سكه ها را محكم روی شیشه پیشخوان ریخت .
داروساز جا خورد ، و با تعجب گفت : چه میخواهی ؟!! دخترك با نگرانی پاسخ داد : برادرم به شدت بیمار است ، میخواهم برایش معجزه بخرم . داروساز با تعجب پرسید : چه بخری عزیزم !!؟ دخترك توضیح داد : چیزی در سر برادر کوچکم رفته و پدر می گوید: «فقط معجزه میتواند او را نجات دهد» من هم میخواهم معجزه بخرم...قیمتش چقدره ؟ داروساز گفت : متاْسفم دخترم ، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم .
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت : شما را به خدا ، برادرم خیلی بیمار است ، پدرم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است . من كجا میتوانم معجزه بخرم ؟ مردی كه گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت ، از دخترك پرسید : چقدر پول داری ؟
دخترك پول ها را كف دستش ریخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب!!! فكر میكنم این پول برای خرید معجزه كافی باشه. بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : میخواهم برادر و پدر و مادرت را ببینم , فكر میكنم معجزه برادرت پیش من باشه.
آن مرد «دكتر آرمسترانگ» فوق تخصص مغز و اعصاب در شیكاگو بود .
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرك با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی ، پدر نزد دكتر رفت و گفت : از شما متشكرم ، نجات پسرم یك معجزه واقعی بود ،
میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت كنم ؟ دكتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار..... این اخرین موضوع امروزم بود امیدوارم از 25 موضوعی ک امروز گذاشتم لذت ببرید سپاس یادتون نره