امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مبارزه حضرت علی با جنیان

#1
نقل شده است که زمانی که پیامبر(ص) به جنگ با بتی مصطلق تشریف می بردند در نزدیکی محلی به نام وادی که دارای دره های نا هموار و بزرگی بود مجبور شدند به علت تاریکی شب در این مکان بایستند
در اخر شب فرشته ای نازل شد و به حضرت رسول(ص) شرفیاب شد خبر داد که جنیان دشمن که از طوایف کافران و متمردین هستند در این دره کمین کرده اند تا به لشکر شما اسیب برسانند .. در این حال حضرت فورا حضرت علی(ع) را به حضور پذیرفتند و به ایشان امر کردند که به کمینگاه جنیان که درون دره به کمین ما نشسته اند برو و از قدرت بالایی که خداوند به شما عطا کرده استفاده کن و انها را نابود کن و برگرد
حضرت علی(ع) به اتفاق ۱۰۰ نفر از شمشیر زنان قابل به سوی دره حرکت کردند حضرت به انها گفته بودند تا زمانی که من دستور ندادم هیچ کس وارد عمل نشود


حضرت علی (ع) به دره رسیدند و بهترین اسمای الهی را به زبان مبارک اوردند و به سمت دشمن(جنیان) که در وسط دره بود حرکت کردند و به اصحاب و یارانش گفتند که هر کجا که من رفتم به دنبالم حرت کنید وقتی به محل اصلی دره رسیدند حضرت دستور دادند شماها همین جا توقف کنید و دیگر جلوتر نیایید و حضرت شخصا به محل خوفناک دره رفتند و همینکه به محل وادی(مرکز دره) رسیدند باد تند و سیاهی شروع به وزیدن کرد به طوری که اصحاب حضرت علی(ع) قدرت ایستادن بر روی زمین را نداشتند  و از ترس این باد تند لشکریان شروع کردن به لرزیدن در همین  هنگام حضرت علی(ع) که در محل وادی رسیده بود با صدای بلند فرمودند که ای کفار منم علی ابن ابیطالب وصی رب العالمین اگر قدرت جنگیدن دارید در مقابل من بایستید و از محل فرار نکنید .. اصحاب از دور می دیدند که صداهای شمشیر امام علی(ع) به گوش می رسد انقدر قدرت شمشیر زدن حضرت زیاد بود که انها قادر به دیدن شمشیرها نبودند فقط صدای شمشیر زدن به گوش میرسید و از لابه لای شمشیرها دود سیاهی شعله می کشید و به اسمان میرفت تا اینکه دیگر از دود خبری نبود
در همین هنگام مولا الله اکبر گویان از محل وادی بیرون امدند و اصحاب که سخت ترسیده بودند به حضور حضرت رفتند و گفتند یا علی چه دیدی؟!
حضرت فرمودند وقتی به محل دره رسیدم انبوهی از دشمنان خود را که همگی مجهز به شمشیر و سنگ بودند را دیدم در همین موقع به دستور پیامبر شروع به خواندن اسمای مهم الهی کردم و به لشکر جنیان حمله کردم
جنیان از شدت ترس به خود می لرزیدند و وقتی به انها می رسیدم انها دود می شدند و به صورت اتش به بالا می رفتند ولی عده ای هم در میان انها باقی می ماندند انها  جنیانی بودند که به حضرت رسول(ص) پناه می بردند و من از کشتن انها صرف نظر می کردم سپس اصحاب و یاران حضرت و خود حضرت خدمت پیامبر رسیدند و بشارت را به حضرت رسول اکرم دادند
حضرت رسول اکرم(ص) فرمودند: ای علی(ع) بر تو بشارت باد که همگی جنیان که توسط شما خداوند انها را ترسانده بود به اینجا امدند و مسلمان شدند و من هم اسلام این جنیان را پذیرفتم و قبول کردم خداوند نصرت بر شما عطا کرده است ....    
         

روایت است روزی در ابطح پیامبر باجمع کثیری از اصحاب خود بودند آن حضرت مشغول سخنرانی بود که ناگاه از دور گرد وغباری برخواست و لحظه به لحظه نزدیکتر شد تا آنکه در برابر پیامبر قرارگرفت .
از میان گردوغبار صدایی بلند شد که می گفت : السلام علیک یا رسول رب العالمین ویا خاتم النبیین آن حضرت جواب سلام را داد بعد پرسید کیستی . جواب داد یا رسول الله من یک نفر از طایفه جن هستم که قوم من مرا اذیت میکنند حتی چراگاه و راه آب مرا میگیرند من به شما پناه اورده ام از حضورشما درخواست می کنم شخصی را با من اعزام فرمایید تا درمیان من و آنها با انصاف حکم کند و من در حضور شما عهد میکنم و ضمانت میکنم که سفیر شما را سالم به شما باز گردانم .

پس حضرت فرمود تو کیستی وقوم تو کیاییند؟ جن گفت :من (( عرفطه بن شمراخ )) جنی ام که ما پیش از بعثت شما به آسمان نزدیک می شدیم و استراق سمع می نمودیم و اخباری که شنیده بودیم به دیگران می گفتیم چون خداوند شما را به پیامبری برگزید وبرای بندگان مبعوث فرمود ما از آن حالت ممنوع شدیم وایمان به رسالت شما اوردیم وشما را تصدیق کردیم .

لکن عده ای از قوم ما بغض عداوت را پیش گرفته و ایمان نیاوردند متاسفانه زیادهم هستند که ما قدرت مقاومت آنها را نداریم امیدوارم شما بزرگواری فرموده در حق ما شفقتی بفرمایید زیرا رحمت عالمین هستید . حضرت فرمود در آن هیئت که خلق شده اید ظاهر شوید تا ما شما را با ان صورت ببینیم عرض کرد :سمعا وطاعته در همین حال پرده ازرخ برداشته شد شخصی را دیدیم از میان غبار بیرون امد با سری دراز وچشمی در میان سربا حدقه های کوچک ودندان هایی چون دندان درندگان وتمام بدنش پراز مو همچون مویی که بر اندام خرس است .

پیامبر از او عهد گرفت که هرکس را با او اعزام بدارد او راسلامت بازگرداند .پیامبر رو به ابوبکر کرد وفرمود برخیز وبا برادرت ((عرفطه)) برو وقوم او را ببین واحوالشان را بپرس و دربین آنها داوری کن ابوبکر گفت یارسول الله ایشان در کجا ساکنند . پیامبر گفت در زیر زمین سکنا دارند ابوبکر گفت من طاقت ندارم که به زیر زمین بروم و چگونه می توانم در میان آنها حکم کنم در حالی که به زبان انها آشنا نیستم وکلام ایشان را نمی فهمم پس پیامبر رو به عمر کرد و مطالبی را که به ابوبکر گفته بود به عمر نیز گفت عمر هم همان جواب های ابوبکر را داد .پس پیامبر روبه طرف چپ و راست کرد وگفت :کجاست نور چشم من ؟ کجاست از بین برنده غمهای من؟ کجاست داماد من؟ کجاست پدر حسن وحسین؟ کجاست اداء کننده قرض های من ؟

امیرالمومنین ع جواب داد :لبیک یا رسول الله در خدمتم هر چه بفرمایید فرمود :یا علی برو با ((عرفطه)) وخبر از قومش بگیر وحکم در میان او وقومش بکن . علی ع گفت: سمعا و طاعته یا رسول الله .پس ((عرفطه )) برخواست وامیرالمومنین ع شمشیر خود را حمایل کرده وبا عرفطه به راه افتاد سپس سلمان فارسی وجمعی از اصحاب پشت سر او روانه شدند تا ببینند آن حضرت کجارا کجا میبرد وسرنوشت چه خواهد شد وقتی که حضرت میان صفا ومروه(نام محلی درعربستان) رسید اصحاب دیدند زمین منشق شد عرفطه فرورفت وعلی ع نگاهی به اصحاب کرد وگفت : خدا به شما اجر دهد برگردید وآن حضرت نیز پشت سر عرفطه فرورفت وزمین هم برآمد .یاران آن حضرت با ناراحتی برگشتند ودر فکر بودند بر سر مولا چه خواهد آمد.. روز بعد از حادثه پیامبر نماز را با اصحاب بجا آورد تا ظهر خبری از علی ع نبود دوستان ناراحت بودند واز طرفی منافقان خوشحال بودند وبه یکدیگر میگفتند که جنیان حیله کرده علی را بردند تا از بین برود مارا از فخر نمودن پیامبر به علی ع خلاص نمودند واز او ما را آسوده کردند .

پیامبر نماز عصر رابجا آورد ولی از علی ع خبری نبود .پیامبر به صفا رفتند ودر آنجا نشستند ودر فکر مولا علی ع بودند . نزدیک غروب افتاب ناگهان دیدند همان زمین شکافته شد .عرفطه از پیش وحضرت با شمشیر ذولفقار پشت سر او ظاهر شدند یاران تکبیر گفتند پیامبر از جا بلند شد و علی ع رابغل کردند ومیان دوچشم اورا بوسید وگفت :علی جان چرا تاخیر کردی و مارا نگران ساختی

عرض کرد : یارسول الله وقتی به قوم عرفطه رسیدم .قوم را به یکی از سه چیز دعوت نمودم

اول : به اشهد ان لا اله الا الله ومحمد رسول الله (ص) که قبول نکردند

دوم: از جزیه دادن بانمودند راضی نشدند

سوم: دستور دادم با عرفطه مصالحه کنند چراگاه و آب را یک روز دراختیار آنها باشد ویک روز به عرفطه واگذار نمایند ولی قبول نکردند

ناچار شمشیرکشیدم وبا آنها جنگیدم وبسیاری از آنها را کشتم چون عده معدودی مانده بود فریاد الامان برداشتند گفتم :امان با ایمان داده میشود ناچار ماندند تا به خدا ورسول الله ایمان آوردند و راضی به صلح با عرفطه گردیدند من عرفطه را با آنها صلح دادم تا دست برادری به یکدیگر دادند واختلاف از بینشان برداشته شد یارسول الله من تا این زمان مشغول این ماموریت بودم .سپس عرفطه پیش آمد وگفت :یارسول الله خداوند به شما اجردهد و پسر عموی شما راعزت دهد.

حضرت علی (ع)دیدند که جنیان در خرابه ای نزدیک رود فرات کمین کرده اند
حضرت علی دیدند که جنیان در حالت فرار و عقب نشینی به داخل ان خرابه هستند نگاهی به اسمان کرد و دید لشگری از ملائک و فرشته با شمشیر بالای سر حضرت علی هستند و آماده نبرد
و سپاه خود را در پس دیوار آن خرابه ها مخفی و آرایش نموده اند لذا حضرت علی از بلندای سنگی رفت و ندا داد که ای جنیان من علی بن ابی طالب هستم و شما ها مرا خوب می شناسید بدانید با حق بودن حق است وخدا هم نیز با حق است از جنگ و خونریزی کینه و نفرت دست بردارید و اسلام را بپذیرید وگرنه خداوند ظالمان و طغیان گران را نابود خواهد ساخت در این لحظه حضرت علی دیدند که سپاه جنیان به طرفش یورش میاورند به ناچار شروع به جنگیدن نمود وبه علت تنها بودن قدم قدم به عقب میرفت و بسیاری از جنیان را به هلاکت میرساندند تا اینکه پایشان وارد رود فرات شد در این لحظه حضرت علی دیدند که جنیان در حالت فرار و عقب نشینی به داخل ان خرابه هستند نگاهی به اسمان کرد و دید لشگری از ملائک و فرشته با شمشیر بالای سر حضرت علی هستند و آماده نبرد از این جهت جنیان ترسیدند و گریختند باز حضرت علی بر روی همان تخته سنگ رفتند و جنیان را به اسلام دعوت کردند که جنیان بدگویی کردند لذا حضرت علی رو به اسمان گفتند خدایا تو اگاهی که این قوم فتنه گر هستند آنان را به تو وا میگذارم در این لحظه زمین دهان باز کرد و عده ای از جنیان را بلعید و عده ای نیز دود شدند وبه آسمان رفتند و سپاه اسلام سالم به خانه بازگشتند. پیامبر فرمود :بعد از این جنیان از انسان ها خواهند ترسید و هرکجا که انسان باشد دیگر جنی نخواهد بود مگر با شکلی ویا چهره ای دیگر.
با این داستان متوجه شدیم که علت ترس اجانین از انسانها چیست هرچند جنیان قوی تر هستند ولی در دل خود نوعی ترس دارند که نمی توانند با ان مقابله کنند گفتنی است که همیشه انسانها هستند که جنیان را میازارند وبا جنیان کار دارند و جنیان با انسان هیچ کاری ندارند (و همیشه از انسان ها فاصله میگیرند جنیان همانند انسان صاحب قدرت فکر و اندیشه هستند و قدرتی فوق ادراک و ماورائی دارند که نوعی برتری جسمی به انسان قائل شده اند اما این قدرت جنیان باعث برتری نسبت به انسان نخواهد شد .چون انسان با وجود ضعف و ناتوانی در خود به درک اصلی فهم خدا میرسد و خداوند از سر لطف و احسان نیرو و قدرتی به انسان عطا می کند که باعث می شود انسان از جن و ابلیس به خداوند نزدیک تر شود و برتری والایی نسبت به موجودات دیگر پیدا کند خداوند تمامی مقربین خود را قوی دارای قدرت ماورائی خلق نموده ملائک اجنه شیاطین فرشتگان پری و غیره صاحب قدرتی فوق تصور هستند و خداوند از اول خلقت انان به انها چنین قدرتی داد و از مقربینش شهوت و ثروت و مقام پرستی و غیره را از انان صلب نمود و زمانی که ان دسته از مقربین (اجنه و شیاطین)از فرمان خداوند سر باز زدند خداوند انان را به زمین فرستاد همانگونه که ادم بنی را به جهت سرپیچی از فرمان خدا از بهشت به زمین فرستاد لذا هرکه از بهشتیان از فرمان خداوند سر باز زدند خداوند انان را به زمین فرستاد چنین شد که اجنه ها با چهره های منفور در زمین قرار دارند ولی قدرت های انان پابرجاست همانطور که قدرت انسان پا برجاست و هر موجودی که وارد زمین شد صاحب شهوت مال و ثروت دنیا طلبی قدرت طلبی و...صاحب ذات بد شد این است که اجنه و شیاطین که صاحب شهوت و دیگر موارد نبودند حال صاحب شهوت و...شده اند و تولید مثل میکنند وبه کار های دنیوی مشغول اند و همانند انسانها هستند ولی با قدرت فوق تصور که خداوند به انها عطا کرده بود با این حال درست است که اجنه و شیاطین صاحب قدرتی برتر نسبت به انسان هستند ولی باز این انسان است که نزد خداوند بهتر و برتر و والا است زمانی که خداوند انسان را خلق نمود عده ای از مقربین(اجنه و شیاطین)علت خلق انسان را از خداوند سوال کردند و گفتند :این انسان چیست که خلق کردی؟انسان که هم نوع خود را میکشد فساد میکند از فرمان تو سر پیچی میکند ؟و خداوند گفت:این انسان صاحب شهوت و قدرت دنیوی است زن و فرزند را میشناسد وبه انها مهر میورزد قتل و بدی و فساد و سرپیچی از فرمانم میکند چون نه بهشت را دیده و نه جهنم رامیشناسد با این حال تمام شهوت ها و لذت ها و مهر ها و دنیا طلبی را کنار میگذارد و سعی در نزدیک شدن به من میکند این انسان است ولی شما ها (اجنه و شیاطین)که هم من و هم بهشت و جهنم را میشناسید از فرمانم سرپیچی میکنید و وای و ننگ بر شما!!!
[rtl]ضيه بئر ذات العلم در بين خاص و عام از قضايای مشهوره است که خداوند خواست با دست با کفايت وصی بلافصل پيامبراکرم(ص)آن را فتح فرمايد تا به نام مبارک حضرت اميرالمومنين(ع)در تاريخ جاودانه باشد.[/rtl]
[rtl]واعظ قزوينی مرحوم((صدرالدين))در کتاب((رياض القدس))از((کنزالواعظين))و((رياض المومنين))و از کتب ديگر و همان طور عالم بزرگوار مرحوم حاج سيد قريش حسينی در کتاب((الفضل فی بعض معجزات اميرالمومنين))از کتاب((ابوالحسن عسگری))از((ابوسعيد خدری))و((حذيقه بن اليمان))نقل می کنند و مدعی هستند که اين جريان چون آفتاب در وسط آسمان مشهور است وقتی که موکب همايون حضرت ختميمرتبت ژيامبر اکرم(ص)از جنگ(سکاسک و سکون)با فتح و خوشحالی با غنايم مفصل مراجعت فرمودندُبه زمين شوره زار و بی آب و علفی رسيدند در آن صحرا صداييُجز عفاريت جنيان و بانگ غول بيابان شنيده نمی شد.[/rtl]
[rtl]غول اندر آن قدم ننهد ور نهدبود[/rtl]
[rtl]درمانده تر ز مورچه لنگ در لگن[/rtl]
[rtl]نه مرغ و نه فرشته و نه وحش نه آدمی[/rtl]
[rtl]نه رسم و نه زياد و نه اتلال و نه دمن[/rtl]
[rtl]((فاستد علی المسلمين الحر و ضعف البصر))[/rtl]
[rtl]سپاه محمدی(ص)از شدت حرارت چشمانشان تار شده بود،به خدمت حضرت رسول(ص)پناه بردند،حضرت فرمود:آيا کسی از شما اين منطقه را می شناسد؟شخصی به نام((عمر بن اميه ضمری))به خدمت حضرت عرضه داشت:يا رسول الله!من کاملا اين وادی را می شناسم و مکرر با اسبان راهوار از اينجا عبور کردم.در اين بيابان هيچ پناهگاهی وجود ندارد،هيچ لشگری به اين صحرا نيامده مگر اينکه صدمات طاقت فرسا نصيب آنها گرديده است،زيرا مقام جنيان متمرد و مسکن شياطين و محل عبور و مرور ابليس می باشد.اين وادی را((کثيب ازرق))می نامند،بيابانی است بسيار خوفناک.مسلمانان وقتی که مطلع شدند بيشتر روی به حضرت آوردند و راه نجات از آن منطقه را تقاضا نمودند.پيامبر اکرم فرمود:آيا کسی هست که نشانی از آب بدهد و من برای او در حضور الهی ضامن بهشت شوم؟[/rtl]
[rtl]باز((عمر بن اميه))عرض کرد:يا رسول الله!در اين بيابان چاهی است که آن را((بئر ذات العلم))می نامند،آبش سردتر از برف است و لکن احدی قادر نيست از آن استفاده کند زيرا که آن چاه محل اجتماع جن و عفريت هاست که آنها بر سلبمان ابن داوود(ع)تمرد کردند و مردم را از آن آب منع می کنند،سواری در آنجا منزل نمی کند مگر آنکه او را هلاک کند و لشگری به آنجا وارد نمی شود مگر اينکه اکثر آنها را می سوزانند،جريان اين چاه را گذشته ها چنين نقل کرده اندSad(تبع يمانی))در اين وادی نزل کرد که ده هزار نفر از سواران او را از بين برده اند.((برهام بن فارس))پياده شد،جمع کثيری از لشگر او تلف شدند.((سعد ابن برزق))لشگر کشيد و بيست هزار از سواران او از بين رفتند،هم اکنون کله های قربانيان مثل تخم شتر مرغ در اطراف چاه پراکنده است.[/rtl]
[rtl]حضرت فرمودSad(لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظيم و افوض امری الی الله)).[/rtl]
[rtl]يعد امر فرمود مسلمانان پياده شدند،خيمه ها را برپا نمودند.حرارت از زمين و هوا دقيقه به دقيقه زياد می شد،لشگر همه به آب احتياج مبرم داشتند،حضرت در بين لشگر با صدای بلند می فرمود:ای معاشر مسلمين کيست از شما بر سر آن چاه برود و از برای ما خبری بياورد تا من(پيش خدا)بهشت را برای او ضمانت کنم.[/rtl]
[rtl]پس((ابوالعاص ابن ربيع))که برادر رضاعی حضرت پيامبر بود،عرض کرد:يا رسول الله!اين افتخار را به من مرحمت کن،زيرا يک مرتبه ديگرهم من به همراه جمع کثيری بر سر اين چاه رفته بوديم،چون بر سر چاه رسيديم عفريتی عظيم از چاه نمودار شد،هر کس از ما که اسب تندرو داشت نجات يافت،مابقی هلاک شدند،اما يا رسول الله!من آن روز هنوز به اسلام مشرف نشده بودم،الحمدلله خداوند ما را به وجود مسعود شما هدايت فرمود و از برکت دين مقدس اسلام اميدوارم آسيبی به من نرسد.[/rtl]
[rtl]حضرت،دعای خير در حق ((ابوالعاص))فرمود و اجازه رفتن داد و ده نفر از شجاعان معروف و دليران برجسته را به همراه((ابوالعاص))فرستادند که از آن جمله قيس بن سعد بن عباده و ابودجانه و سعدبن معاذ و سعد بن بشر و عمر بن اميه ضمری...را می توان نام برد همه اينها با تجهيزات کامل روانه شدند،وقتی که به نزديک چاه رسيدند،چشمها مانند طشت پر آتش،دهان مانند غار افراسياب گشوده و شعله آتش به جای نفس از دهان او بيرون می آمد.در آن وقت تمام بيابان را آتش و دود احاطه کرد،مانند رعد قاصف صيحه بر می کشيد زمين از هيبت لرزه او به لرزه در آمد.مسلمانان خواستند فرار کنند،((ابولعاص))بن ربيع نعره زد((يا اخوانی من الموت تهربون))،يعنی آيا از مرگ فرار می کنيد،در جای خود بايستيد و مرا با اين عفريت بگذاريد،اگر بر او ظفر يافتم مقصود حاصل است و الا سلامم را به پيامبر خدا برسانيد.[/rtl]
[rtl]پس ((ابوالعاص بن ربيع))شمشير برکشيد و قدم جرات پيش نهاد،آن عفريت فرياد کشيد،کيستيد و برای چه آمده ايد؟آيا نمی دانيد در اين مکان پادشاهان جن و متمردان عفاريت جمعند که همه آنها از فرمان سليمان ابن داود سرکشی کرده و گردنکشان و دليرانند.[/rtl]
[rtl]((ابولعاص))شمشير کشيد و گفت:[/rtl]
[rtl]نحن سلالات المعالی و الکرم[/rtl]
[rtl]                                    و اولياءالرحمان سکان الحرم[/rtl]
[rtl]ارسلنا محمد تاج الامم[/rtl]
[rtl]                                    المصطفی المختار مصباح الظلم[/rtl]
[rtl]ونستقی من بئرکم ذات العلم[/rtl]
[rtl]                                    ونقتل الجان عباد الصنم[/rtl]
[rtl]ما بزرگان مکه و حرميم         معدن جود و صاحب کرميم[/rtl]
[rtl]دوستان خدای رحمانيم         امتان رسول سبحانيم[/rtl]
[rtl]سرور انبيا و تاج امم             روشنی بخش جمله عالم[/rtl]
[rtl]گفته ما را محمد(ص)عربی     سفته دری ز لعل تشنه لبی[/rtl]
[rtl]آب از چاه جنيان آريم             جان جنی ز تن بيرون آريم [/rtl]
[rtl]ياران گفتند:کلام((ابوالعاص))تمام نشده بود که ديديم عفريت صيحه ای از جگر کشيد و خود را بر روی((ابوالعاص))انداخت،((ابوالعاص))را مانند گنجشک در چنگال باز ديديم،فقط صدای وی را شنيديم که می گفت:[/rtl]
[rtl]((بلغوا سلامی علی رسول الله))((ياران سلامم را به پيامبر خدا برسانيد))[/rtl]
[rtl]ما از ترس فرار کرديم،بعد ديديم آن عفريت به چاه رفت.برگشتيم و جنازه((ابوالعاص))را که مثل ذغال سياه شده بود در سر چاه ديديم،بر سر جنازه نشسته،گريه نموديم.در همين حال از ميان چاه غلغله و هياهو بلندشد،گروه گروه صورتهای عجيب و غريب بيرون می آمد،ما همه پا به فرار گذاشتيم و به حضور پيامبر اکرم رسيديم.ديديم که جبرئيل خبر شهادت((ابوالعاص))را به حضرت رسانيده و آن بزرگوار گريه می کند،بعد فرمود:در حوصله مرغ سبزی است که در بهشت می خرامد،اصحاب هم آرزو می کردند که کاش ما به جای((ابوالعاص)) بوديم.[/rtl]
[rtl]ورود حضرت اميرالمومنين علی(ع)به صحنه[/rtl]
[rtl]حضرت اميرالمومنين برای ماموريت مهمی از لشگر عقب مانده بود،وقتی که رسيد،((عمر ابن اميه ضمری))به استقبال آن حضرت شتافت و جريان شهادت((ابوالعاص))را به حضرت تسليت گفت،اشک از چشم مبارکش جاری شد بعد به حضور پيامبر اکرم رسيد و آن مصيبت را گرامی داشت،پيامبر فرمود:فعلا((ابوالعاص))با بدن سوخته در کنار((بئر العلم))افتاده است و خاکهای بيابان بر روی او می ريزد،حضرت امير عرض کرد:سر شما سلامت باد!چاکران کم اگر شوند چه غم         از سر تو کم مباد مويی[/rtl]
[rtl]قربانت گردم فکری برای مسلمانان ديگر بفرماييد تا از تشنگی هلاک نشوند،آيا اذن می دهيد که من بروم و از چاه((ذات العلم))آب بياورم،چون جبرئيل از طرف خداوند به پيامبر اطلاع داده بود که اين طلسم بايد با دست علی شکسته شود لذا پيامبر فرمود:يا ابالحسن برو به سوی آن چاه که خدای تعالی حافظ و ناصر تو است ولکن بايد با تو جماعتی هم باشند مخصوصا آنها که با((ابو العاص))بودند.بعد حضرت پيامبر علم نصرت را با دست مبارک خود به حضرت علی(ع)داد و آن حضرت را مشايعت کرده و دستهای مبارک را به آسمان بلند نمود و دعا کرد و برگشت.امام(ع)می رفت و ياران ملازم رکابش بودند وقتی که از لشگرگاه دور شد پرچم را با دست مبارک باز کرده و همه ياران را در زير آن قرار داد و رجزی می خواند تقريبا به اين مضمون:رسول خدا با دست مبارک پرچم پر افتخار اسلام را به من عطا کرد و امر فرمود تا با هر کافر و متمرد مقاتله کنم تا در مقابل دستور الهی و رسالت پيامبر سر فرود آرد،منم علی بن ابی طالب منم ابن عم رسول خدا،منم ناصر دين خداوند.[/rtl]
[rtl]وقتی که به نزديک چاه رسيدند،دستور داد ياران قرآن بخوانند و خود حضرت آيه مبارکه:[/rtl]
[rtl]((قد جاءالحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا))[/rtl]
[rtl]را می خواندند،يعنی حق آمد باطل از بين رفت.((عمرو بن اميه))می گويد:از صدای رعد آسای اميرالمومنين زمين به لرزه درآمده بود،ناگهان عفريتی که قاتل((ابوالعاص))بود سر از چاه بيرون آورد.[/rtl]
[rtl]دهن باز کرد چو غار سياه            چو تندر بپوشيد رخسار ماه[/rtl]
[rtl]هوا تيره گون کرد از دود دم           زآتش علم سرزذات العلم[/rtl]
[rtl]گفت:کيستيد؟آيا ندانستيد که کسی اينجا قدم ننهاده مگر آنکه هلاک شده؟اين سرهای انسانی را در کنار چاه نمی بينيد؟چرا عبرت نمی گيريد.حضرت اميرالمومنين(ع)نهيب زد و نعره کشيد:ای شيطان مردود و ای جن مطرود منم هلاک کننده دليران،منم متفرق کننده لشگرها،منم مظهرالعجائب،منم علی ابن ابی طالب،منم پسر عم مصطفی.چون آن عفريت اين کلمات را شنيد بر امام حمله کرد و می خواست کاری که با((ابوالعاص))کرده بود،با حضرت نيز انجام دهد.راوی گويد،ديدم حضرت مبادرت نمود با ذوالفقار دو سر يک ضربت هاشميه بر او زد،ما گمان کرديم آسمان به زمين آمد ناگاه ديديم آن عفريت مثل دو قطعه کوه در چاه افتاد،امام رو به ياران فرمودSad(هلموا الی بالقرب و الروايا))((يعني،مشکها را پيش آريد)) ((قيس بن سعد عباده))گويد:به آن خدايی که ما را آفريد،وقتی که مشکها را آورديم،ديديم از غيرت اسداللهی حضرت،غضب بر چهره اش ظاهر گشته که زهره شير از ديدن آن آب می شود.در اين وقت صورتهای مختلف و صداهای بلند از چاه برخواست،عفاريت اجنه بيرون آمدند و آتش می پراکندند،دهانه چاه مانند نيران شده بود که شهاب فوران می کرد،تمام بيابان را دود فرا گرفت،در ميان دود،صورتهای سياه جن و شياطين نمايان بود،از هيبت و رعب نزديک بود روح از بدن ما بيرون آيد.[/rtl]
[rtl]امير المومنان با صدای بلند فرياد زد:يا معشر الجن و الشياطين،آيا بر ولی خدا سرکشی می کنيد و با صورتهای گوناگون ما را می ترسانيد،خداوند به شما فرموده به اين صورت درآمده با من ستيز کنيد،يا با خدا افترا می بنديد،اکنون من که ولی قادر ذوالمن هستم شما را به آتش شمشير خود می سوزانم.پس آن بزرگوار شروع کرد به خواندن آياتی از قرآن کريم.((قيس ابن سعد))می گويد:به خدا قسم حضرت آن قدر از عزائم و سوره های محترقات و قارعات و محکمات قرآنيه قرائت کرد و به صورت آنها دميد،ديدم کم کم دودها و شراره ها و صورتها و صوتها معدوم شد،پس حضرت ما را پيش طلبيد بر سر چاه آمديم،دلو و ريسمان به دست مبارک گرفت و در چاه افکند هنوز به وسط چاه نرسيده بود که ريسمان را قطع کردند و دلو خالی را بيرون انداختند،غضب از سيمای حيدر کرار آشکار شد و سر ميان چاه کرده فرمود:ای جنی که ريسمان دلو ولی الله را بريدی و بيرون انداختی،خود بيرون بيا تا سزای عمل خود را ببيني،ناگهان عفريتی چون کوه با صورت عبوس با چشمهای برافروخته از چاه بيرون آمد.امام فرصت نداد که حمله کند،با صاعقه آتشبار چنان بر کمرش زد که آن چنارتناور را دو نيمه ساخت،و دلو ديگر را به چاه انداخت و به صورت بلند اين رجز را به گوش جنيان رسانيد.[/rtl]
[rtl]انا علی انزع البطين                  اخرب هامات العدی بالسيف[/rtl]
[rtl]ان تقطع الدلو لنا ثانيا                 اخمربکم ضربا بغير حيف[/rtl]
[rtl]از قعر چاه جواب حضرت را با گستاخی می دادند،باز حضرت دلو را به چاه افکند،همين که به آب رسيد،طناب را قطع نموده دلو را بيرون انداختند.امام(ع)فرمود:ای شياطين و جن،هر يک از شما که دلو را قطع نموده است.بايد به مبارزه بيرون بيايد،پس کسی بيرون نيامد.[/rtl]
[rtl]در همين حال عفريتی از ميان چاه فرياد زد:ای صاحب دلو عظيم الشان که خود را از آل عدنان می شماري،اگر راست می گويی ما که دلو تو را بيرون انداختيم،تو هم خود را به چاه بيانداز،((ولاح الغضب فی وجه علی بن ابی طالب))،غضب را از سيمای مبارک علی نمايان شد،فرمود:ای گروه جن و شياطين آيا علی را از آمدن ميان چاه می ترسانيد،پس آماده باشيد که با ذوالفقار دو سر آمدم و رو به ياران کرد و فرمود:مرا به چاه فرو بريد،مسلمانان به التجا و ناله در آمدند و عرض کردند:يا مولا،می خواهی خود را به دهان مرگ بياندازي،اين چاه پايان ندارد،تو اينجا هلاک خواهی شد،ما جواب رسول الله را چه بدهيم و به صورت حسنين چطور نگاه کنيم.حضرت فرمود:شما را به حق رسول الله قسم می دهم که مرا به چاه فرو بريد،و گرنه خود را به چاه خواهم انداخت،اصحاب ديدند کلام حضرت قابل تغيير نيست و چاره ندارند.ريسمان به کمر حضرت بستند و وارد چاه کردند.((قيس ابن سعد))گويدSad(هنوز به وسط چاه نرسيده بود،ريسمان حيدر کرار را بريدند،آن حضرت را سرنگون کردند،ما چون چنين ديديم صدای ناله ما بلند شد به اينکه:آه پيامبر خدا مبتلا به غم شد و حسنين يتيم شدند،به سروسينه زديم گوش داديم که صدايی از حضرت بشنويم،جز ولوله شياطين و بانگ عفاريت و صدای اجنه چيزی به گوش نمی آمد،يقين به نابودی اميرالمومنين نموديم.در اين اثنا صدای رعدآسای اميرالمومنين از چاه به گوش می رسيد که می فرمودSad(الله اکبر،جاءالحق و زهق الباطل)).بعد صدايی شنيدم که می گفتند:ای پسر ابی طالب امان بده ما را،صدای آن حضرت به گوش می رسيد که:قسم به خدا برای شما نزد من امان نيست،تا اينکه به اخلاص بگوييدلا  اله الا الله محمد رسول الله(ص)،و عهد و ميثاق را با من محکم نماييد که بعد از اين هر کس بر سر اين چاه وارد شد که آب ببرد،مانع نشويد.در همين حال پيامبر اکرم نگران بود،جبرييل وارد شد سلام خدا را رسانيد و عرض کرد:خداوند می فرمايد نگران نباش ما با چندين هزار ملائکه به حمايت و نصرت و حراست پسر عمت علی اقدام کرده ايم اگر می خواهيد به سر چاه تشريف ببريد،مانعی نيست.حضرت فورا سوار شدند و با اصحاب به سوی چاه حرکت کردند لکن از شوق گريه می کرد.[/rtl]
[rtl]((قيس ابن سعد))می گويد:ما که حيران،سر چاه مانده بوديم،ديديم پيامبر اکرم تشريف می آورند لکن از چشمهای مبارک اشک می ريزد،ما وحشت کرديم که مبادا به اميرالمومنين صدمه ای رسيده باشد،اين منظره باعث شد ما همه به گريه افتاديم،پيامبر با همين وضع به دهنه چاه رسيد در حالی که دود و شراره آنجا را فرا گرفته بود و صداهای مختلف باز شنيده می شد جبرييل نازل شد عرض کرد:قربانت گردم،جزع مکن خداوند می خواست فتح اين چاه و قتل متمردان جن و شياطین با دست نازنين علی انجام می گيرد  و اين قضيه تا قيامت به نام مقدس وی باشد والا خدای تعالی را ملکی است که در آن واحد تمام اين گروه را قبض روح می کند اگر می خواهيد،بخوانيد علی را تا جواب دهد شما.[/rtl]
[rtl]پيامبر به صدای بلند فرمود:يا علی!حضرت امير از قعر چاه جواب داد:لبيک لبيک يا رسول الله!ناگاه ديدم علی بر سر چاه آمد و به قدمهای پيامبر افتاد،رسول خدا پيشانی حضرت علی را بوسيد و فرمود:يا علی من خبر دهم که تو در چاه چه کردی،يا خود شما می گويی؟اميرالمومنين عرض کرد:يا رسول الله!چيزی بر شما مخفی نيست،شما بفرماييد.[/rtl]
[rtl]از آن درج گوهر تکلم خوش است[/rtl]
[rtl]وز آن غنچه تر تبسم خوش است         [/rtl]
[rtl]((قيس))گويد:ما غرق تعجب بوديم از اين دو بزرگوار،جنگ امير المومنين و رشادتهای او،و علم پيامبر که هر چه در زير زمين پيش آمده بود خبر می داد.[/rtl]
[rtl]اين خلق و سرّ اين خلق انديشه در نيايد[/rtl]
[rtl]دريای قلزم ست اين در سرمه دان نگنجد[/rtl]

[rtl]پيامبر هر چه خبر می داد،علی(ع)تصديق می کرد.حضرت فرمود يا علی بيست هزار عفريت را از دم تيغ گذراندی،مابقی جنيان امان خواستند تو گفتی امان نيست مگر برای اهل ايمان،از روی صدق و اخلاص بگوييد:لا اله الا الله،محمد رسول الله،علی ولی الله و با من عهد کنيد که کسی را از اين چاه ممانعت نکنيد،آنها قبول کردند و بيست و چهار هزار قبيله طوايف جن مسلمان شدند و ايمان به خدا آوردند.چون تو سلطان آنها را کشته بودی،پسر او چون مسلمان شده بود تاج شاهی را بر سر او گذاشتی و نام او را ضعفر نهادی و به جای پدرش صعفر بر تخت نشاندی حدود و شرايع دين را به آنها ياد دادی بيرون آمدي،عرض کرد:بلی يا رسول الله!چنين است،سپس پيامبر اکرم دستور داد سپاه آمدند در نزديکی چاه رحل اقامت انداختند و از آب آن چاه سيراب شدند و مرکبها را سيراب کردند و يک شبانه روز در آن مکان بسر بردند و فردای آنروز به سوی مدينه حرکت کردند.                                            [/rtl]


قدرت بدنی بی نظیر حضرت علی علیه السلام را باید در ردیف معجزات و کرامات به حساب آورد. تاریخ جهان هیچ شخص دیگری را با چنین نیروی جسمانی فوق العاده سراغ ندارد. توانایی بدنی آن حضرت، همان گونه که خود آن بزرگوار فرمودند، یک قدرت عادی و معمولی نبوده، بلکه قدرت الهی و خدایی بود که از ایمان نیرومند او به خدا نشات می گرفت. شاید خداوند خواسته از طریق این قدرت بدنی فوق طبیعی، ارتباط آن حضرت با عالم فوق طبیعت را به مردم بفهماند و آن ها را متوجه شایستگی او برای زمام داری و رهبری جامعه اسلامی پس از رسول خدا علیه السلام سازد، زیرا کسی می تواند جانشین پیامبر عظیم الشان شود که همانند وی با عوالم بالا در ارتباط بوده و از هر جهت، توان فوق بشری برای اداره جوامع انسانی داشته باشد؛ و چنین شخصی- بدون تردید- کسی جز علی علیه السلام نبوده است.

بی شک قدرت بدنی حضرت علی علیه السلام یکی از فضایل آن حضرت بود. همین نعمت بود که به وی امکان آن همه خدمت به اسلام عزیز را بخشید و اگر این نعمت بزرگ نبود، اسلام آن چنان که باید پا نمی گرفت و یا به طور کلی نابود می گردید. پیامبر بزرگ خدا، حضرت محمد علیه السلام در مقام ارزیابی، یک ضربه شمشیر حضرت علی السلام را از مجموع عبادات جنّ و انس، برترو ارزشمندتر می شمارد. به واسطه همین قدرت و شجاعت ناشی از همین ایمان بی نظیر و راسخ آن حضرت به خدا و رسولش بود که ملقّب به "اَسَدُ اللهِ الغالِب" (یعنی شیر همیشه پیروز خدا) گردید.

در این جا توجه شما را به چند ماجرای تاریخی در مورد قدرت بدنی آن حضرت در سنین کودکی و بزرگ سالی جلب می کنم:

1- امام صادق علیه السلام می فرماید:

فاطمه بنت اسد، مادر حضرت علی علیه السلام می گوید: هنگامی که علی علیه السلام مقداری رشد کرد، من او را با پارچه پهنی محکم بستم و در گهواره قرار دادم، ولی او با دستان و دندان های خود آن را شکافت. سپس او را در دو پارچه پیچیدم، آن دو پارچه را نیز شکافت. به تعداد قطعات می افزودم و او همه آن ها را پاره می کرد، تا جایی که وی را در هفت قطعه که یکی از آن ها از جنس چرم و یکی نیز از جنس ابریشم بود پیچیدم، ولی او همه آنها را شکافت...

2- عمر خطّاب می گوید: زمانی که حضرت علی علیه السلام در گهواره بود، ماری را دید که قصد نیش زدن آن حضرت را دارد. دستان امام بسته بود، ولی او تلاش نموده و دست راست خود را خارج نموده و با آن گردن مار را گرفت و آن چنان فشرد که انگشتانش به داخل بدن مار فرو رفته و مار در چنگ آن حضرت جان سپرد. وقتی مادرش سر رسید و مار را در دست فرزند دید، فریاد زده و از مردم کمک خواست. مردم نیز جمع شدند. آن گاه مادر حضرت، خطاب به وی گفت :

"کَاَنَّکَ حَیدَرَةُ؛

گویا تو یک شیر خشگمین هستی!"

3- جابر جعفی می گوید: دایه حضرت علی علیه السلام زنی بود از بنی هلال که خود نیز کودکی داشت که یک سال از علی علیه السلام بزرگ تر بود. روزی دایه، این دو طفل را در خیمه گذاشته و به دنبال کار خود رفت. فرزند دایه از خیمه خارج شده و خود به سر چاهی که در نزدیکی خیمه بود رسانید. علی علیه السلام نیز با او همراه بود.

در این موقع پسرک به چاه نزدیک شده و با سر به داخل چاه واژگون شد. در همین لحظه، علی علیه السلام که از او کوچک تر بود، او را گرفته و همان طور آویزان نگاه داشت. آن حضرت با دندانش یک دست و با دستش یک پای آن کودک را گرفته بود و آن قدر نگاه داشت، تا این که مادرش سررسید و کودکش را گرفت و با صدای بلند فریاد زد: ای مردم! بیایید و ببینید که این چه کودک مبارکی است که جان کودک مرا نجات داد. مردم جمع شدند در حالی که از قدرت و هوش حضرت علی علیه السلام شگفت زده شده بودند.

4- حضرت علی علیه السلام: در سنین نوجوانی بود که با مردان نیرومند و پهلوان، کشتی می گرفت و همه آن ها را به زمین می زد. مردان قد بلند و قوی هیکل را به روی دست بلند می کرد و در هوا نگه داشته و آن گاه به سوی خود کشیده، به زمین می زد و گاه با یک دست از قسمت نرم شکم آن ها گرفته و آن ها را به هوا بلند می کرد و بعضی اوقات خود را به اسبی که در حال دویدن بود رسانده و وقتی با آن برخورد می کرد، آن را به عقب می راند.

5- بسیار اتفاق می افتاد که آن حضرت علیه السلام سنگ بزرگی را از قلّه کوه برداشته و با یک دست آن را گرفته به پایین می آورد. آن گاه آن را پیش روی مردم می گذاشت، ولی حتی سه مرد نیرومند نمی توانستند آن را از جای خود تکان بدهند. و همچنین هر گاه آن حضرت ساق دست کسی را می فشرد، از شدت درد نمی توانست نفس بکشد.

6- بارزترین نمونه ای که می تواند قدرت بدنی فوق بشری حضرت علی علیه السلام را معرفی نماید، ماجرای فتح قلعه خیبر است. قلعه خیبر که متعلق به یهودیان بود، مدتی در محاصره قوای اسلام قرار داشت، اما هیچ سرداری نمی توانست آن را فتح کند. این قلعه و خندقی که در اطراف آن حفر شده بود، توسط تیراندازان حرفه ای فراوان و دلیرانی کم نظیر، چون مرحب و برادرش حارث، حفاظفت می شد. چندین سردار مسلمان به همراهی چندین هزار جنگجو، در چند مرحله تلاش کردند تا دروازه خیبر را بگشایند، ولی هیچ کدام موفق نشدند از سدّ قهرمانان و جنگجویان یهود بگذرند، و همه آن ها با به جای گذاشتن تعدادی تلفات باز گشتند.

این امر باعث شد روحیه مسلمانان تا حدودی تضعیف شود. تا این که پیامبر اکرم علیه السلام ماموریت فتح خیبر را به سردار همیشه پیروز اسلام، شیرخدا، علی مرتضی محوّل فرمود.

روزی های قبل، علی علیه السلام از جنگ معاف بود، زیرا به مشیّت الهی به درد چشم مبتلا شده بود. پیامبر گرامی علیه السلام با یک معجزه و از طریق مالیدن آب دهان، درد چشم آن حضرت را شفا بخشید. علی علیه السلام با سرعت به سوی خیبر حرکت کرد و آن چنان سریع اسب می راند که همراهان وی از او خواستند کمی آهسته تر براند.

وقتی به نزدیکی قلعه خیبر رسید، پرچم اسلام را به روی زمین نصب کرد. در این هنگام دروازه قلعه خیبر که از جنس سنگ بود، باز شد و گروهی از پهلوانان و جنگجویان خیبری، جهت مقابله با سپاه اسلام از آن خارج شدند. اولین کسی که به میدان آمده و دو نفر از مسلمانان را به شهادت رساند، "حارث" برادر مرحب خیبری بود.

او آن چنان هیبت، قدرت و شجاعتی داشت که وقتی پا به میدان گذاشت، سربازان مسلمانی که پشت سر حضرت علی علیه السلام ایستاده بودند، از ترس چند قدم به عقب برگشتند. تنها علی علیه السلام بود که همچون کوه، استوار ایستاده بود و چند لحظه بعد با حارث درگیر شد، اما این درگیری چند ثانیه بیش تر به طول نینجامید، و پس از آن، پیکر بی جان حارث بر زمین نقش بست.

وقتی مرحب (شجاع ترین و نیرومندترین سردار یهود) این صحنه را دید، خشگمین شده و با شتاب خود را به وسط میدان رسانید، تا انتقام برادر خود را بگیرد. او دارای لباس و ادوات جنگی مخصوصی بود که دیگران از پوشیدن و به کار بردن آن ها عاجز بودند. دو زره یمانی بر تن نموده و کلاهی که از سنگ مخصوصی تراشیده شده بود بر سر داشت. روی این کلاه سنگی نیز یک کلاه خود قرار داشت و نیزه اش سه من وزن داشت. آن گاه به رسم قهرمانان عرب- جهت معرفی خود و تضعیف روحیه حریف- اشعاری به عنوان رجز خواند که قسمتی از آن اشعار را در این جا می آوریم:

قَد عَلَمت خَیبَرُ اِنّی مَرحَب شاکِی السّلِاح بَطَلُ مُجَرَّبُ

اِن غَلَبَ الدَّهرُ فَاِنّی اَغلَبُ وَ القَرنُ عِندی بِالِدّماء مُخَضَّبُ

در و دیوار خیبر گواهی می دهد که من مرحبم، قهرمانی کار آزموده و مجهز به سلاح.

اگر روزگار پیروز است، من نیز پیروزم. قهرمانانی که در صحنه های جنگ با من روبه رو می شوند، با خون خویشتن رنگین می گردند.

حضرت علی علیه السلام نیز در برابر او رجزی سرود و شخصیت نظامی و نیروی بازوان خود را چنین به رخ دشمن کشید:

اَنَا الّذی سمّتنی امّی حیدره ضرعام آجام ولیث قسوره

عبل الذّراعین غلیظ القصره کلیث غابات کریه المنظره

من همان کسی هستم که مادرم مرا حیدر (شیر) خوانده، مرد دلاور و شیر بیشه ها هستم.

بازوان قوی و گردن نیرومند دارم، در میدان نبرد، همانند شیر بیشه ها صاحب منظری مهیب هستم.

آن گاه دو قهرمان به سوی یکدیگر هجوم برده و با هم در آویختند. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که شیر خدا با ذوالفقار خویش ضربتی بی نظیر حواله سر دشمن نمود. مرحب، سپر بر سر کشید، اما سپر آهنین به دو نیم شد. شمشیر به کلاه آهنی رسیده، آن را نیز شکافت. کلاه سنگی نیز در هم شکسته و برق شمشیر آن حضرت از بین پاهای دشمن جستن نموده و مرحب به دونیم شد.

این ضربت، آن چنان سهمگین بود که برخی از دلاوران یهود که پشت سر مرحب ایستاده بودند پا به قرار گذاشته، به دژ پناهده شدند، و عده ای که فرار نکردند، تن به تن با علی علیه السلام جنگیده و همگی کشته شدند.

اسامی گروهی از دلاوران یهود که پس از کشته شدن مرحب با حضرت علی علیه السلام جنگیده و به دست آن حضرت به درک و اصل شدند، به این شرح است:

داوود بن قابوس، ربیع بن ابی الحقیق، ابوالبائت، مرة بن مروان، یاسر خیبری و ضجیح خیبری.

البته قبل از این شش نفر نامی، هفت نفر دیگر نیز از دم تیغ آن حضرت گذشته بودند، و پس از این ها نیز تعداد زیادی از یهودان را از پای در آورد. همچنان آنان را تعقیب نمود تا به نزدیکی در خیبر رسید. در این هنگام، یکی از پهلوانان یهود، ضربتی به دست چپ آن حضرت وارد ساخت که در اثر آن، سپر از دست آن حضرت افتاد و یکی از یهودان نیز دلیری نموده، سپر را برداشت و به داخل دژ گریخت. گروه دیگری از یهودان نیز پشت سر او چون روبهانی که از جلو شیر بگریزند، فرار کرده، به داخل خیبر پناه برده و به سرعت در آن را بستند، اما چند تن از حمله نمودند. در این هنگام، شیر خدا پنجه در حلقه در خیبر انداخته و با یکی دو لرزش، آن را از دیوارکنده و به عنوان سپر مورد استفاده قرار داد.

آن گاه یک طرف در را روی یک سوی خندق قرار داد و چون طول دراز عرض خندق کم تر بود، سر دیگر آن را به روی دست گرفت و امر فرموده، 1800 نفر جنگجوی مسلمان از روی آن عبور کرده و به خیبر داخل شوند.

اندازه این در که از جنس سنگ سخت بود، چهار ذرع در پنج وجب و به ضخامت چهار انگشت بود، که حضرت آن را با دست چپ کنده و سپر قرار داده بود و در پایان، آن را چهل زراع به پشت سر خود پرتاب نمود. این در، آن قدر سنگین بود که پس از پایان جنگ هفت، هشت، چهل، پنجاه و حتی هفتاد مرد جنگی سعی کردند آن را از این رو به آن رو کنند، ولی موفق نشدند. وقتی که از آن حضرت سوال می شود: "هنگامی که از این در به عنوان سپر استفاده کردی، چقدر سنگینی احساس نمودی؟" پاسخ می دهد: "به همان انداره که از سپر خودم احساس سنگینی می کردم"؛ اما باید دانست، این در با قدرت بشری کنده نشده، بلکه قدرت الهی در بازوان حضرت علی علیه السلام بود که این در را کند، همان گونه که خود آن حضرت فرمود:

"ما قلعتها بقوّة بشریّة ولکن قلعتها بقوّة الهیّة و نفس بلقاء ربّها مطمئنّة؛

من هرگز آن در را با نیروی بشری از جای نکندم، بلکه در پرتو نیروی خدا داد و با ایمانی راسخ به روز باز پسین این کار را انجام دادم."
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر شاعر
آگهی
#2
چرا هیشکی نیست؟کی پاسخگوهه؟
پاسخ
#3
س معذرت شما فامیلیتون نیکنام نییییییییس؟؟؟؟؟
وقتی که بجز عشق هیچ چیز برایمان
باقی نمانده باشد،
برای نخستین بار آگاه می شویم
که فقط عشق کافی است
Heart
پاسخ
#4
(07-04-2014، 23:58)sahar.h3 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
س معذرت شما فامیلیتون نیکنام نییییییییس؟؟؟؟؟
نه خانوم
پاسخ
#5
ببخشید خودت حوصله داشتی تا تهش بخونی؟ Undecided
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  روزی حضرت موسی (ع)روبه درگاه ملکوتی..........!!
  حضرت عيسى (عليه السلام) ....همراه با !رفيق دنيا *پرست#
  حضرت سلیمان و مورچه عاشق :+
  داستان حضرت سلیمان
Star داستان کوتاه سوال حضرت یحیی و رنج شیطان / داستان کوتاه ایمان واقعی بازرگان
Star داستان کوتاه حضرت سلیمان و مورچه / داستان کوتاه پند آموز ظرفیت انسان ها
  داستان مورچه و حضرت سلیمان در «تخت و مورچه»
  داستان های آموزنده از حضرت علی {ع}

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان