05-05-2012، 10:18
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-05-2012، 10:23، توسط ♥ Sky Princess♥.)
این رمان یه رمان هیجان انگیز ومتفاوته سپاس یادتون نره
نام:کمدشماره13
نویسنده:ار.ال.استاین
سلام لوک...بخت یارت!!
كي بود با من حرف زد ؟ راهرو پر از بچه هاي هيجان زده درمورد اولين روز مدرسه بود . من نيز هيجان زده بودم . اولين روز من
در كلاس هفتم بود . اولين روزم درمدرسه ي راهنمايي شاوني ولي .خودم مي دانستم كه اين يك سال بسيار سخت و طولاني
خواهد بود .البته ريسك نكردم . پيراهن شانسم را پوشيدم . يك تي شرت سبز رنگ و رو رفته است كه بايد يواش يواش
دورانداخته شود و جيب آن هم كمي پاره شده است . اما مگرمي شود سال جديد را بدون پيراهن شانسم شروع كنم !
و پنجه ي خرگوش شانسم را نيز در شلوار جين گشادم داشتم . رنگ آن سياه و بسيارنرم و پشمالو است . اين درواقع يك
جاكليدي است اما من نمي خواهم با آويزان كردن كليد به آن ، خوش شانسي را از بين ببرم .چرا آنقدر خوش شانسي مي آورد ؟
خوب ، اين يك پنجه ي خرگوش سياه رنگ و بسيارنادر است . آن را در نوامبر گذشته در روز تولدم پيدا كردم و پس از پيدا
كردنش ، پدر ومادرم كامپيوتر جديدي را كه مي خواستم به من دادند . بنابراين برايم شانس آورد ...
مگه نه ؟
« زنده باد اسكوايرز ! از تيم خود حمايت كنيد » نگاهي به حروف قرمز و سياه كامپيوتري پرچم تبليغاتي كه در بالاي راهرو بود
انداختم.
تمام تيم هاي ورزشي پسرانه در شاوني ولي را اسكوايرز مي خوانند . از من نپرسيدكه آنها چگونه به اين اسم عجيب و غريب
دست يافتند . مشاهده ي پرچم كمي تپش قلبم را افزايش داد . به يادم انداخت كه بايد مربي بسكتبال را پيدا كنم و از او بپرسم
كه چه موقع تست مي گيرد .
فهرست كاملي از كارهايي كه مي خواستم انجام دهم داشتم :
1) سري به آزمايشگاه كامپيوتر بزنم ، ( 2) درمورد تيم بسكتبال پرس و جو كنم ،( 3) ببينم آيا مي توانم در نوعي برنامه ي خاص )
شنا پس از ساعات مدرسه شركت كنم . من تا آن زمان هرگز به مدرسه اي كه استخر شنا داشته باشد نرفته بودم . و ازآنجا كه
شنا ورزش دوم من است ، درموردش برنامه هايي داشتم .
پرخيدم و دوستم هنا مالكُم را پشت سرم ديدم كه مثل هميشه« لوك ... سلام ! »
شاداب و پر از شور و نشاط بود . هنا موي كوتاه مسي فامي دارد ، به رنگ يك سكه ي برنزي نو . چشم هاي سبز و لبخند مليحي
دارد . مادرم او را آفتاب خانم صدا مي كندكه البته باعث خجالت هر دوي ما مي شود .
: و قسمت پارگي را گرفت و آن را كمي بيشتر پاره كرد او گفت« جيبت پاره شده ... »
درحالي كه خود را عقب مي كشيدم گفتم : هي ... چه كار مي كني ؟ اين پيراهن شانسمه
به تعدادي از بچه ها كه مشغول مطالعه ي نموداري چسبانده شده روي ديوار بودنداشاره كرد . بچه ها همگي روي پنجه ي پا
ايستاده و سعي داشتند از روي سر و شانه ي همديگر نمودار را بخوانند . هنا گفت :رفتي ببيني كدوم كمد رو به تو دادن ؟
برنامه ي تخصيص كمد اونجا زده شده . حدس بزن چي ؟ ... كمد من اولين كمد درخروج از ناهارخوري است . من هر روز اولين
نفري خواهم بود كه براي ناهار مي رود
: گفتم« ! اوه ... چه شانسي »
هنا خنديد و گفت : و تازه ... گروئن معلم كلاس انگليسي ماست . اون بهترين معلم انگليسيه . خيلي شوخ و بامزه س . بچه ها
ميگن توي كلاس اون از خنده روده بر مي شن . معلم كلاس تو هم هست؟
گفتم:« نه ... وارِن معلم ماست . »
هنا چهرة مسخره اي به خود گرفت و گفت:« بدبخت شدي »
به سرعت به او گفتم:« خفه شو . هيچ وقت از اين حرفا نزن »
سپس پنجه ي خرگوشم را در جيبم سه بار فشار دادم .از ميان انبوه دانش آموزان راهم را به سوي نمودار كُمدها باز كردم . به
خودم گفتم :اين يك سال بسيار عالي خواهد بود . مدرسه ي راهنمايي با مدرسه ي ابتدايي خيلي فرق دارد .
. دارنل به شيوه سياه پوستي با من دست داد« سلام پسر ... اوضاع چطوره ؟»
جواب دادم:« تو چه خبر »
دارنل بمن نگاه كرد و گفت:تو كُمد شانس رو به دست آوردي
به دقت به نمودار نگاه كردم. « چي ؟ مقصودت چيه ؟ »:
از بالا تا پايين ليست اسامي را چشم دواندم تا به اسم خودم رسيدم : لوك گرين . وسپس خط نقطه چين را تعقيب كردم تا بهشماره ي كمد رسيدم .و ناگهان خشكم زد .
بي اراده و با صداي بلند گفتم:« باور نمي كنم ! اين نمي تونه صحت داشته باشه »
چند بار پلك زدم ، سپس دوباره به نمودار دقت كردم .
. بله . كمد شماره 13
# لوك گرين ....................... 13
نفس درگلويم گير كرد . احساس خفگي ميكردم . پشتم را به نمودار كردم واميدواربودم كه هيچكس نتواند ببيند كه چقدرناراحت
بودم .چطور اين اتفاق براي من افتاده است ؟ باورم نمي شد . كُمد شماره 13 ! تمام سالم
قبل از اينكه شروع شود نابود شد !
قلبم به شدت مي تپيد و در سينه ام احساس درد مي كردم . به هر زحمتي بود دوباره شروع به نفس كشيدن كردم .
وقتي از ميان جمعيت بيرون آمدم ديدم كه هنا هنوز همان جا ايستاده است . پرسيد :
كمدت كجاس ؟ با تو تا اونجا ميام . »
گفتم:يعني ... خودم از عهده ش برميام...!!
هنا حيرت زده به من نگاه كرد
با صداي لرزان تكرار كردم :خودم از عهده ش برميام . شمارة سيزده س ، ولي ميتونم باهاش كنار بيام . مطمئن باش...
هنا خنديد:« لوك ، تو چرا اين قدر دنبال خرافات هستي ؟»
به او اخم كردم و به شوخي گفتم:« اين حرفو به مقصود بدي كه نزدي »؟
او دوباره خنديد و مرا به داخل گروهي از بچه ها هل داد . هميشه آرزو مي كردم كهاو اين همه مرا هل نمي داد . او دختر واقعا
نيرومندي است .از كودكاني كه روي آنها افتاده بودم عذرخواهي كردم . سپس هنا و من در راهروي پرازدحام به راه افتاديم و
شماره ي كمدها را مي خوانديم و به دنبال شمارة 13 گشتيم .چند قدمي كه از آزمايشگاه علوم رد شده بوديم ، هنا ناگهان ايستاد
و چيزي را روي زمين قاپيد
هي ... واي ! ببين چي پيدا كردم !
اسكناس را به لب گذاشت و آن را بوسيد:هوم ... آره...و سپس يك اسكناس 5 دلاري را نشانم داد
5 دلار ! ... جانمي جان
نفس عميقي كشيدم و سرم را تكان دادم : هنا ! چطوري تو هميشه اين قدر شانس مياري؟
اين سؤالم را پاسخ نداد .سؤال ساده اي به نظر مي رسيد اما چنين نبود .و اگر جوابم را داده بود ، فكر مي كنم پا به فرار مي
گذاشتم ... تا آنجا كه ميتوانستم از مدرسة راهنمايي شاوني ولي دور مي شدم و هرگز هم به آن برنمي گشتم..
ادامه دارد.....
اجازه دهيد 2 ماه به جلو برويم...
كلاس هفتم تا اين جا خيلي خوب پيش رفته بود . من چند تا دوست جديد پيدا كردم .در برنامه ي انيميشني كه تقريبا 2 سال بود
روي آن سخت كار مي كردم پيشرفت هاي ارزنده اي به دست آوردم . و عملاً در تيم بسكتبال پذيرفته شدم .اوايل نوامبر بود و
حدود دو هفته از آغاز فصل جديد بازي ها مي گذشت . و من براي تمرين كمي تأخير داشتم .
بچه ها در زمين مشغول تمرينات كششي و بعضي هم درحال رد و بدل كردن توپ بايكديگر و شوت از راه نزديك بودند .
يواشكي به طرف اتاق رختكن رفتم و اميدوار بودمكه كسي متوجه ي تأخير من نشده باشد .
آقاي بنديكس ، مربي تيم ، فرياد زد :
لوك ! زود لباستو بپوش . دير كردي
شروع كردم كه بگويم« ببخشيد . تو آزمايشگاه كامپيوتر گير كرده بودم ! »
ولي اين بهانه ي خوبي نبود ، لذا سرم را پايين انداختم و با سرعت تمام به طرف رختكن دويدم تا لباس هايم را عوض كنم .
احساس مي كردم معده ام كمي گرفته است . متوجه شدم كه امروز ، چندان هم مشتاق تمرين كردن نبودم . من با وجودي كه
هيكل چندان بزرگي نداشتم ولي بسكتباليست نسبتًا خوبي هستم . شوت راه دورم خوب است ودردفاع هم ، از دستهاي سريعي
برخوردارم .
از اين كه توانسته بودم به تيم راه يابم خيلي خوشحال بودم . ولي فكر يك مسأله رانكرده بودم : يك كلاس هشتمي به نام استرچيوهانسن .
اسم واقعي استرچ است ولي همه او را استرچ مي نامند حتي والدينش .شايد تعجب كنيد كه او اين اسم مستعار را از كجا ، « شاون »
به دست آورده است . اما اگر او راديده بوديد اصلاً تعجب نمي كرديد .سال گذشته در كلاس هفتم استرچ ناگهان قد كشيد و عملاً
يك شبه به يك غول موبور تبديل شد . او از همه ي بچه هاي دبيرستان بلندتر است . شانه هاي پهن – مثل كشتي گيرها – و دست
هاي بلندي دارد . وقتي مي گويم بلند ، واقعا مقصودم بلنداست ؛ مثل دست هاي يك شمپانزه . اگر دستش را دراز كند دست
هايش از اين طرفتا آن طرف زمين بسكتبال مي رسند !
صدا كنند . « استرچ » و به همين دليل بود كه همه شروع كردند به اين كه او را
من فكر مي كنم (شترمرغ ) اسم بهتري براي او باشد چون پاهاي دراز و بي قواره و استخواني – همچون پاهاي شترمرغ – و سينة
چنان پهني دارد كه باعث مي شود سر رنگ پريده و چشمان آبي او به شكل يك تخم مرغ كوچك جلوه كند .اما هرگز سعي
نخواهم كرد اسم مستعاري را كه برايش انتخاب كرده اند درموردش به كار ببرم ؛ چون فكر نمي كنم بتوانم به اندازه ي كافي
سريع بدوم . استرچ چندان جنبه ي شوخي ندارد . درواقع پسر نسبتًا خشن و بدذاتي است كه هميشه درحال بد و بيراه گفتن به
اين و آن و قلدري با بچه هاي مدرسه است – و البته نه فقط در زمين بسكتبال .
بيرون آمد تصميم گرفت واقعا از، خودش متشكر باشد . « غول شدن » فكر مي كنم پس از آن كه از شوك
نوعي استعداد خاص يا هنر بزرگي است . « غول بودن » نوعي استعداد خاص يا هنر بزرگي مثل اين كه
ولي مرا وسوسه نكنيد . من هميشه درحال تجزيه و تحليل ديگران هستم و بيش ازحد درمورد افراد و هرچيزي فكر مي كنم . هنا
هميشه به من مي گويد كه من بيش ازحد فكر مي كنم . ولي من نمي دانم واقعا مقصودش چيست . چطور آدم مي تواندجلوي فكر
كردنش را بگيرد ؟
هفتة پيش ، بعد از تمرين ، مربي بسكتبالمان نيز تقريبا همين را گفت:
لوك ، تو بايد از روي غريزه بازي كني . قبل از هر حركت وقت فكر كردن وجود ندارد
كه البته به نظر خودم ، يكي از دلايلي است كه مرا روي نيمكت نگه داشته است . ازطرفي ، من هنوز كلاس هفتم هستم و اگر سال
آينده فوروارد غول ديگري به اسكوايرزنيايد ، احتمالاً سال آينده بازيكن فيكس باشم – پس از آن كه استرچ فارغ التحصيل ميشود .
اما در شرايط فعلي ، واقعا شرم آور است كه اصلاً بازي نكنم . به خصوص كه پدر ومادرم هميشه براي تماشاي بازي ها مي آيند تا
مرا تشوييق كنند . ولي من از روينيمكت بابا و مامان را روي سكوها تماشا مي كنم كه به من خيره شده اند .اين امر احساس خوبي
براي آدم به بار نمي آورد .حتي تايم اوت ها نيز دردآورند . هربار كه وقت استراحت گرفته مي شود استرچ دواندوان به طرف
نيمكت مي آيد ، با حوله عرق صورت و تنش را خشك مي كند و سپسحوله را به طرف من پرت مي كند ؛ درست مثل اين كه من
حوله نگه دار او هستم !
در يكي از تايم اوت ها در اواخر بازي اول ، او دهانش را از آب پر كرد و پس از شستو شوي دهانش ، آن را روي پيراهن ورزشي
من تف كرد . وقتي بالا را نگاه كردم ديدم پدر و مادرم از روي سكوها شاهد اين حركت او بودند .غم انگيز است . واقعا غم انگيز
...
تيم ما اسكوايرز ، دو بازي اول خود را عمدتًا به اين دليل كه استرچ اجازه نمي دادكس ديگري دستش به توپ برسد پيروز شد . از
اين كه تيم برده بود خوشحال بودم ولي خودم داشتم كم كم احساس يك بازنده را پيدا مي كردم . واقعا دلم براي بازي كردن لك
زده بود !به خودم گفتم اگر امروز تمرين خوبي داشته باشم شايد مربي مرا در پست گارد به بازي بگيرد . و يا شايد حتي به عنوان
بازيكن رزرو در پست سانتر . بند كفش هايم رابستم و يك گره سه تايي به عنوان شانس روي آن زدم . سپس چشم هايم را بستم
وسه بار در دل تا هفت شمردم .من به اين مسأله عقيده دارم .
شورت ورزشي قرمز و سياهم را صاف كردم ، درِ كُمد را بستم و به حالت دو ، رختكن را ترك كردم و وارد زمين بسكتبال شدم .
بچه ها در انتهاي ديگر زمين مشغول انجام پرتاب هاي سه امتيازي بودند و هركس با يك توپ به طرف حلقه شوت مي كرد .
توپها به يكديگر مي خوردند و بعضي هم به حلقه مي خوردند و يكي دو تا توپ هم واردحلقه شد . تخته ي پشت حلقه با هر توپي
كه به آن مي خورد به لرزه مي افتاد و مي ناليد .بعضي از توپ ها بدون اين كه حلقه را به داد و فرياد درآورند از آن مي گذشتند
وصاحب پرتاب را خوشحال مي كردند .
مربي درحالي كه با دست حلقه را به من نشان مي داد ، فرياد زد:
لوك ، مشغول شو!چند ريباند بگير و چند تا شوت بزن . زودتر بدنتو گرم كن
با دست به نشانه شادي و موافقت به او علامت دادم و دويدم تا به ديگران بپيوندم .استرچ را ديدم كه به هوا پريد ، يك توپ خيلي
بالا را در هوا گرفت و در كمال تعجب ، چرخي زد و آن را به طرف من پرتاب كرد:
-لوك ، سريع فكر كن
انتظار آن توپ را نداشتم . توپ از ميان دست هايم سر خورد و مجبور شدم آن را تا ديوار در حاشيه زمين تعقيب كنم . دريبل
كنان به زمين برگشتم و استرچ را منتظر خود يافتم . داد زد:
زود باش ، پسر ! شوت كن ...
آب دهانم را به سختي قورت دادم وتوپ را با يك شوت دودستي به طرف حلقه پرتاب كردم . توپ به لبه حلقه خورد وبه هوا بلند
شد . استرچ سه قدم بلند برداشت و با دست هاي درازش توپ را در هوا قاپيد و آن را دوباره به طرف من پرت كرد: دوباره شوت
كن
شوت بعدي زير تور را لمس كرد و به خارج رفت .
استرچ با لحني تمسخرآميز گفت:
- او دوباره شوت مي كند ... و به خطا مي رود
و درست مثل اين كه اين مسخره ترين چيزي باشد كه تاكنون گفته شده باشد ، همه خنديدند .
استرچ توپ را گرفت و آن را دوباره به طرف من پرتاب كرد و با لحني آمرانه گفت: دوباره اكنون ديگر همه درحال تماشاي ما
بودند . يك شوت يك دستي به طرف حلقه پرتاب كردم كه تقريبا وارد حلقه شد . اما متأسفانه دور حلقه چرخيد و بيرون پريد .
- او شوت كرد ... و به خطا رفت …
كاملاً احساس مي كردم كه عرق روي پيشانيم نشسته است . از خود پرسيدم : چرانمي توانم در اين جا بخت خود را به كمك
بگيرم . به خود گفتم : لوك ، فقط يك بارهم كه شده شانس بيار . هفت بار به سرعت با دستم به پايم زدم .
استرچ توپ را به طرفم پرت كرد:
- يالا پهلوون ! حالا صفر از سه هستي ! درحال برپايي يك ركورد هستي...؟!
و خنده هاي بيشتربراي لحظه اي كوتاه چشمانم را بستم . سپس يك توپ بلند را به طرف حلقه روانه كردم و در همان حال كه توپ از حلقه مي
گذشت نفس را در سينه حبس كردم .استرچ خنديد و سرش را تكان داد . بچه هاي ديگر شروع به تشويق كردند چنان كهگويي
من در تورنمنت مدارس راهنمايي برنده شده باشم .به طرف حلقه دويدم و توپ را ربوده و دريبل كنان از آنان دور شدم . نمي
خواستمفرصتي در اختيار استرچ گذاشته باشم تا بتواندپيروزيم را خراب كند . مي دانستم او به پافشاري خود ادامه خواهد داد تا
يك ازسيصد شوم !
رويم را برگرداندم كه ببينم آيا آقاي بنديكس شوت مرا ديده است . او به ديوار تكيه داده بود و داشت با دو تا از معلم ها صحبت
مي كرد و شوت زيباي مرا نديده بود .دريبل كنان عرض زمين را پيمودم و دوباره به سمت ديگران برگشتم . سپس مرتكب
اشتباه بزرگي شدم .اشتباهي واقعا بزرگ . اشتباهي كه زندگي من در مدرسه ي راهنمايي شاوني را به كلي خراب كرد .
و با تمام قدرت توپ را به طرف او پرتاب كردم .
« هي ، استرچ ! سريع فكر كن ! » : و فرياد زدم
نمي دانم چه فكري در كله ام بود !
متوجه نبودم كه او روي يك زانو نشسته بود و داشت بند كفش هايش را مي بست .از ترس خشكم زد و به توپي كه با سرعت به
سمت او مي رفت خيره شده بودم .توپ محكم به شقيقه ي او خورد و او را از پهلو به زمين پرتاب كرد و او با صدايبلندي با زمين
برخورد كرد .
« ! هي ... : » و همچنان كه گيج مي خورد درحالي كه كاملاً شوكه شده بود فرياد زد
سرش را چند بار تكان داد . باريكة سرخ خون را كه از بيني اش جاري بود مي ديدم .
با التماس گفتم :استرچ ... معذرت مي خوام ! اصلا نديدمت ! من نمي خواستم ...
و به طرف او دويدم تا كمكش كرده باشم .
با عصبانيت گفت :لنز چشمم ! ... لنز چشمم بيرون پريد ...
و در اين لحظه صداي ملايم له شدن چيز نرمي را زير كفشم شنيدم .
ايستادم . پايم را بلند كردم . لنز استرچ مثل يك تكه شيريني لهيده به كف زمين بسكتبال چسبيده بود .بچه هاي ديگر هم آن راديدند .استرچ اكنون درحال بلند شدن بود و خون از لب هايش گذشته و به روي چانه اش جاري بود . ولي او توجهي به آن نكرد .
چشمانش را به طرف من تنگ كرده بود و بامشت هاي گره كرده به طرف من هجوم آورد .مي دانستم كه دخلم آمده است .
استرچ دستش را زير بغلم زد و مرا از زمين بلند كرد . آنقدر گردن كلفت و قوي بود كه توانست به سادگي مرا مثل يك عروسك
پنبه اي از زمين بلند كند . زمزمه كنان گفتم : آخ ... باور كن اين يك تصادف بود !
او گفت : و اين هم يك تصادف ديگر خواهد بود ! همين طور كه صحبت مي كردخون روي لب هايش به صورت من مي پاشيد
دست هايش را زير بغل من به هم قفلكرده و فشار را بيشتر كرد .
مرا بالاتر برد و نگاهش را به حلقه ي بسكتبال دوخت . با خودم فكر كردم نكند ميخواهد يك شوت سه امتيازي از من بسازد !
بله . همين كار را مي خواست بكند . ولي نه ، او مي خواهد مرا محكم به داخل حلقهبكوبد !
از پشت سر صداهايي را شنيدم و سپس سوتي به صدا درآمد و صداي پاهايي كه دواندوان به ما نزديك مي شدند .
صداي آقاي بنديكس را شنيدم كه فرياد مي زد : استرچ ... دعوايتان را ببريد بيرون ازاين جا !
چي ؟
استرچ به آرامي مرا پايين آورد و روي زمين گذاشت . زانوهايم شروع به لرزيدن كردند، ولي من توانستم روي پاهايم بايستم .
استرچ دستي به بيني خون آلودش كشيد و سپس دست خونينش را با جلوي پيراهن منپاك كرد .
مربي ، درحالي كه بين ما قرار مي گرفت تكرار كرد : دعواتونو ببريد بيرون ... حالابچه ها دوتا دوتا بشيد و هركس سعي كنه كه از
سد ديگري بگذره و به طرف حلقه بره...استرچ ... تو و لوك با هم جفت بشيد .
استرچ با خشم زير لب گفت : به هيچ وجه !
مربي درحالي كه با سوت خود به سينه ي استرچ مي زد گفت : اون جايگزين توست...بايد لوك رو آموزش بدي . من تو رو مسئول
پيشرفت لوك مي كنم .
استرچ با لحني موذيانه گفت : پيشرفت ؟ اون اصلا پيشرفتي نداره !
مربي به استرچ گفت : برو به دفتر من و چند تا دستمال كاغذي بردار و خون دماغتوبند بيار . سپس لوك رو با خودت به زمين
تمرين پشتي ببر و حركت هاي مختلفي روبه اون نشون بده . بايد همه چيز رو به اون ياد بدي .
ادامه دارد.........
نام:کمدشماره13
نویسنده:ار.ال.استاین
سلام لوک...بخت یارت!!
كي بود با من حرف زد ؟ راهرو پر از بچه هاي هيجان زده درمورد اولين روز مدرسه بود . من نيز هيجان زده بودم . اولين روز من
در كلاس هفتم بود . اولين روزم درمدرسه ي راهنمايي شاوني ولي .خودم مي دانستم كه اين يك سال بسيار سخت و طولاني
خواهد بود .البته ريسك نكردم . پيراهن شانسم را پوشيدم . يك تي شرت سبز رنگ و رو رفته است كه بايد يواش يواش
دورانداخته شود و جيب آن هم كمي پاره شده است . اما مگرمي شود سال جديد را بدون پيراهن شانسم شروع كنم !
و پنجه ي خرگوش شانسم را نيز در شلوار جين گشادم داشتم . رنگ آن سياه و بسيارنرم و پشمالو است . اين درواقع يك
جاكليدي است اما من نمي خواهم با آويزان كردن كليد به آن ، خوش شانسي را از بين ببرم .چرا آنقدر خوش شانسي مي آورد ؟
خوب ، اين يك پنجه ي خرگوش سياه رنگ و بسيارنادر است . آن را در نوامبر گذشته در روز تولدم پيدا كردم و پس از پيدا
كردنش ، پدر ومادرم كامپيوتر جديدي را كه مي خواستم به من دادند . بنابراين برايم شانس آورد ...
مگه نه ؟
« زنده باد اسكوايرز ! از تيم خود حمايت كنيد » نگاهي به حروف قرمز و سياه كامپيوتري پرچم تبليغاتي كه در بالاي راهرو بود
انداختم.
تمام تيم هاي ورزشي پسرانه در شاوني ولي را اسكوايرز مي خوانند . از من نپرسيدكه آنها چگونه به اين اسم عجيب و غريب
دست يافتند . مشاهده ي پرچم كمي تپش قلبم را افزايش داد . به يادم انداخت كه بايد مربي بسكتبال را پيدا كنم و از او بپرسم
كه چه موقع تست مي گيرد .
فهرست كاملي از كارهايي كه مي خواستم انجام دهم داشتم :
1) سري به آزمايشگاه كامپيوتر بزنم ، ( 2) درمورد تيم بسكتبال پرس و جو كنم ،( 3) ببينم آيا مي توانم در نوعي برنامه ي خاص )
شنا پس از ساعات مدرسه شركت كنم . من تا آن زمان هرگز به مدرسه اي كه استخر شنا داشته باشد نرفته بودم . و ازآنجا كه
شنا ورزش دوم من است ، درموردش برنامه هايي داشتم .
پرخيدم و دوستم هنا مالكُم را پشت سرم ديدم كه مثل هميشه« لوك ... سلام ! »
شاداب و پر از شور و نشاط بود . هنا موي كوتاه مسي فامي دارد ، به رنگ يك سكه ي برنزي نو . چشم هاي سبز و لبخند مليحي
دارد . مادرم او را آفتاب خانم صدا مي كندكه البته باعث خجالت هر دوي ما مي شود .
: و قسمت پارگي را گرفت و آن را كمي بيشتر پاره كرد او گفت« جيبت پاره شده ... »
درحالي كه خود را عقب مي كشيدم گفتم : هي ... چه كار مي كني ؟ اين پيراهن شانسمه
به تعدادي از بچه ها كه مشغول مطالعه ي نموداري چسبانده شده روي ديوار بودنداشاره كرد . بچه ها همگي روي پنجه ي پا
ايستاده و سعي داشتند از روي سر و شانه ي همديگر نمودار را بخوانند . هنا گفت :رفتي ببيني كدوم كمد رو به تو دادن ؟
برنامه ي تخصيص كمد اونجا زده شده . حدس بزن چي ؟ ... كمد من اولين كمد درخروج از ناهارخوري است . من هر روز اولين
نفري خواهم بود كه براي ناهار مي رود
: گفتم« ! اوه ... چه شانسي »
هنا خنديد و گفت : و تازه ... گروئن معلم كلاس انگليسي ماست . اون بهترين معلم انگليسيه . خيلي شوخ و بامزه س . بچه ها
ميگن توي كلاس اون از خنده روده بر مي شن . معلم كلاس تو هم هست؟
گفتم:« نه ... وارِن معلم ماست . »
هنا چهرة مسخره اي به خود گرفت و گفت:« بدبخت شدي »
به سرعت به او گفتم:« خفه شو . هيچ وقت از اين حرفا نزن »
سپس پنجه ي خرگوشم را در جيبم سه بار فشار دادم .از ميان انبوه دانش آموزان راهم را به سوي نمودار كُمدها باز كردم . به
خودم گفتم :اين يك سال بسيار عالي خواهد بود . مدرسه ي راهنمايي با مدرسه ي ابتدايي خيلي فرق دارد .
. دارنل به شيوه سياه پوستي با من دست داد« سلام پسر ... اوضاع چطوره ؟»
جواب دادم:« تو چه خبر »
دارنل بمن نگاه كرد و گفت:تو كُمد شانس رو به دست آوردي
به دقت به نمودار نگاه كردم. « چي ؟ مقصودت چيه ؟ »:
از بالا تا پايين ليست اسامي را چشم دواندم تا به اسم خودم رسيدم : لوك گرين . وسپس خط نقطه چين را تعقيب كردم تا بهشماره ي كمد رسيدم .و ناگهان خشكم زد .
بي اراده و با صداي بلند گفتم:« باور نمي كنم ! اين نمي تونه صحت داشته باشه »
چند بار پلك زدم ، سپس دوباره به نمودار دقت كردم .
. بله . كمد شماره 13
# لوك گرين ....................... 13
نفس درگلويم گير كرد . احساس خفگي ميكردم . پشتم را به نمودار كردم واميدواربودم كه هيچكس نتواند ببيند كه چقدرناراحت
بودم .چطور اين اتفاق براي من افتاده است ؟ باورم نمي شد . كُمد شماره 13 ! تمام سالم
قبل از اينكه شروع شود نابود شد !
قلبم به شدت مي تپيد و در سينه ام احساس درد مي كردم . به هر زحمتي بود دوباره شروع به نفس كشيدن كردم .
وقتي از ميان جمعيت بيرون آمدم ديدم كه هنا هنوز همان جا ايستاده است . پرسيد :
كمدت كجاس ؟ با تو تا اونجا ميام . »
گفتم:يعني ... خودم از عهده ش برميام...!!
هنا حيرت زده به من نگاه كرد
با صداي لرزان تكرار كردم :خودم از عهده ش برميام . شمارة سيزده س ، ولي ميتونم باهاش كنار بيام . مطمئن باش...
هنا خنديد:« لوك ، تو چرا اين قدر دنبال خرافات هستي ؟»
به او اخم كردم و به شوخي گفتم:« اين حرفو به مقصود بدي كه نزدي »؟
او دوباره خنديد و مرا به داخل گروهي از بچه ها هل داد . هميشه آرزو مي كردم كهاو اين همه مرا هل نمي داد . او دختر واقعا
نيرومندي است .از كودكاني كه روي آنها افتاده بودم عذرخواهي كردم . سپس هنا و من در راهروي پرازدحام به راه افتاديم و
شماره ي كمدها را مي خوانديم و به دنبال شمارة 13 گشتيم .چند قدمي كه از آزمايشگاه علوم رد شده بوديم ، هنا ناگهان ايستاد
و چيزي را روي زمين قاپيد
هي ... واي ! ببين چي پيدا كردم !
اسكناس را به لب گذاشت و آن را بوسيد:هوم ... آره...و سپس يك اسكناس 5 دلاري را نشانم داد
5 دلار ! ... جانمي جان
نفس عميقي كشيدم و سرم را تكان دادم : هنا ! چطوري تو هميشه اين قدر شانس مياري؟
اين سؤالم را پاسخ نداد .سؤال ساده اي به نظر مي رسيد اما چنين نبود .و اگر جوابم را داده بود ، فكر مي كنم پا به فرار مي
گذاشتم ... تا آنجا كه ميتوانستم از مدرسة راهنمايي شاوني ولي دور مي شدم و هرگز هم به آن برنمي گشتم..
ادامه دارد.....
اجازه دهيد 2 ماه به جلو برويم...
كلاس هفتم تا اين جا خيلي خوب پيش رفته بود . من چند تا دوست جديد پيدا كردم .در برنامه ي انيميشني كه تقريبا 2 سال بود
روي آن سخت كار مي كردم پيشرفت هاي ارزنده اي به دست آوردم . و عملاً در تيم بسكتبال پذيرفته شدم .اوايل نوامبر بود و
حدود دو هفته از آغاز فصل جديد بازي ها مي گذشت . و من براي تمرين كمي تأخير داشتم .
بچه ها در زمين مشغول تمرينات كششي و بعضي هم درحال رد و بدل كردن توپ بايكديگر و شوت از راه نزديك بودند .
يواشكي به طرف اتاق رختكن رفتم و اميدوار بودمكه كسي متوجه ي تأخير من نشده باشد .
آقاي بنديكس ، مربي تيم ، فرياد زد :
لوك ! زود لباستو بپوش . دير كردي
شروع كردم كه بگويم« ببخشيد . تو آزمايشگاه كامپيوتر گير كرده بودم ! »
ولي اين بهانه ي خوبي نبود ، لذا سرم را پايين انداختم و با سرعت تمام به طرف رختكن دويدم تا لباس هايم را عوض كنم .
احساس مي كردم معده ام كمي گرفته است . متوجه شدم كه امروز ، چندان هم مشتاق تمرين كردن نبودم . من با وجودي كه
هيكل چندان بزرگي نداشتم ولي بسكتباليست نسبتًا خوبي هستم . شوت راه دورم خوب است ودردفاع هم ، از دستهاي سريعي
برخوردارم .
از اين كه توانسته بودم به تيم راه يابم خيلي خوشحال بودم . ولي فكر يك مسأله رانكرده بودم : يك كلاس هشتمي به نام استرچيوهانسن .
اسم واقعي استرچ است ولي همه او را استرچ مي نامند حتي والدينش .شايد تعجب كنيد كه او اين اسم مستعار را از كجا ، « شاون »
به دست آورده است . اما اگر او راديده بوديد اصلاً تعجب نمي كرديد .سال گذشته در كلاس هفتم استرچ ناگهان قد كشيد و عملاً
يك شبه به يك غول موبور تبديل شد . او از همه ي بچه هاي دبيرستان بلندتر است . شانه هاي پهن – مثل كشتي گيرها – و دست
هاي بلندي دارد . وقتي مي گويم بلند ، واقعا مقصودم بلنداست ؛ مثل دست هاي يك شمپانزه . اگر دستش را دراز كند دست
هايش از اين طرفتا آن طرف زمين بسكتبال مي رسند !
صدا كنند . « استرچ » و به همين دليل بود كه همه شروع كردند به اين كه او را
من فكر مي كنم (شترمرغ ) اسم بهتري براي او باشد چون پاهاي دراز و بي قواره و استخواني – همچون پاهاي شترمرغ – و سينة
چنان پهني دارد كه باعث مي شود سر رنگ پريده و چشمان آبي او به شكل يك تخم مرغ كوچك جلوه كند .اما هرگز سعي
نخواهم كرد اسم مستعاري را كه برايش انتخاب كرده اند درموردش به كار ببرم ؛ چون فكر نمي كنم بتوانم به اندازه ي كافي
سريع بدوم . استرچ چندان جنبه ي شوخي ندارد . درواقع پسر نسبتًا خشن و بدذاتي است كه هميشه درحال بد و بيراه گفتن به
اين و آن و قلدري با بچه هاي مدرسه است – و البته نه فقط در زمين بسكتبال .
بيرون آمد تصميم گرفت واقعا از، خودش متشكر باشد . « غول شدن » فكر مي كنم پس از آن كه از شوك
نوعي استعداد خاص يا هنر بزرگي است . « غول بودن » نوعي استعداد خاص يا هنر بزرگي مثل اين كه
ولي مرا وسوسه نكنيد . من هميشه درحال تجزيه و تحليل ديگران هستم و بيش ازحد درمورد افراد و هرچيزي فكر مي كنم . هنا
هميشه به من مي گويد كه من بيش ازحد فكر مي كنم . ولي من نمي دانم واقعا مقصودش چيست . چطور آدم مي تواندجلوي فكر
كردنش را بگيرد ؟
هفتة پيش ، بعد از تمرين ، مربي بسكتبالمان نيز تقريبا همين را گفت:
لوك ، تو بايد از روي غريزه بازي كني . قبل از هر حركت وقت فكر كردن وجود ندارد
كه البته به نظر خودم ، يكي از دلايلي است كه مرا روي نيمكت نگه داشته است . ازطرفي ، من هنوز كلاس هفتم هستم و اگر سال
آينده فوروارد غول ديگري به اسكوايرزنيايد ، احتمالاً سال آينده بازيكن فيكس باشم – پس از آن كه استرچ فارغ التحصيل ميشود .
اما در شرايط فعلي ، واقعا شرم آور است كه اصلاً بازي نكنم . به خصوص كه پدر ومادرم هميشه براي تماشاي بازي ها مي آيند تا
مرا تشوييق كنند . ولي من از روينيمكت بابا و مامان را روي سكوها تماشا مي كنم كه به من خيره شده اند .اين امر احساس خوبي
براي آدم به بار نمي آورد .حتي تايم اوت ها نيز دردآورند . هربار كه وقت استراحت گرفته مي شود استرچ دواندوان به طرف
نيمكت مي آيد ، با حوله عرق صورت و تنش را خشك مي كند و سپسحوله را به طرف من پرت مي كند ؛ درست مثل اين كه من
حوله نگه دار او هستم !
در يكي از تايم اوت ها در اواخر بازي اول ، او دهانش را از آب پر كرد و پس از شستو شوي دهانش ، آن را روي پيراهن ورزشي
من تف كرد . وقتي بالا را نگاه كردم ديدم پدر و مادرم از روي سكوها شاهد اين حركت او بودند .غم انگيز است . واقعا غم انگيز
...
تيم ما اسكوايرز ، دو بازي اول خود را عمدتًا به اين دليل كه استرچ اجازه نمي دادكس ديگري دستش به توپ برسد پيروز شد . از
اين كه تيم برده بود خوشحال بودم ولي خودم داشتم كم كم احساس يك بازنده را پيدا مي كردم . واقعا دلم براي بازي كردن لك
زده بود !به خودم گفتم اگر امروز تمرين خوبي داشته باشم شايد مربي مرا در پست گارد به بازي بگيرد . و يا شايد حتي به عنوان
بازيكن رزرو در پست سانتر . بند كفش هايم رابستم و يك گره سه تايي به عنوان شانس روي آن زدم . سپس چشم هايم را بستم
وسه بار در دل تا هفت شمردم .من به اين مسأله عقيده دارم .
شورت ورزشي قرمز و سياهم را صاف كردم ، درِ كُمد را بستم و به حالت دو ، رختكن را ترك كردم و وارد زمين بسكتبال شدم .
بچه ها در انتهاي ديگر زمين مشغول انجام پرتاب هاي سه امتيازي بودند و هركس با يك توپ به طرف حلقه شوت مي كرد .
توپها به يكديگر مي خوردند و بعضي هم به حلقه مي خوردند و يكي دو تا توپ هم واردحلقه شد . تخته ي پشت حلقه با هر توپي
كه به آن مي خورد به لرزه مي افتاد و مي ناليد .بعضي از توپ ها بدون اين كه حلقه را به داد و فرياد درآورند از آن مي گذشتند
وصاحب پرتاب را خوشحال مي كردند .
مربي درحالي كه با دست حلقه را به من نشان مي داد ، فرياد زد:
لوك ، مشغول شو!چند ريباند بگير و چند تا شوت بزن . زودتر بدنتو گرم كن
با دست به نشانه شادي و موافقت به او علامت دادم و دويدم تا به ديگران بپيوندم .استرچ را ديدم كه به هوا پريد ، يك توپ خيلي
بالا را در هوا گرفت و در كمال تعجب ، چرخي زد و آن را به طرف من پرتاب كرد:
-لوك ، سريع فكر كن
انتظار آن توپ را نداشتم . توپ از ميان دست هايم سر خورد و مجبور شدم آن را تا ديوار در حاشيه زمين تعقيب كنم . دريبل
كنان به زمين برگشتم و استرچ را منتظر خود يافتم . داد زد:
زود باش ، پسر ! شوت كن ...
آب دهانم را به سختي قورت دادم وتوپ را با يك شوت دودستي به طرف حلقه پرتاب كردم . توپ به لبه حلقه خورد وبه هوا بلند
شد . استرچ سه قدم بلند برداشت و با دست هاي درازش توپ را در هوا قاپيد و آن را دوباره به طرف من پرت كرد: دوباره شوت
كن
شوت بعدي زير تور را لمس كرد و به خارج رفت .
استرچ با لحني تمسخرآميز گفت:
- او دوباره شوت مي كند ... و به خطا مي رود
و درست مثل اين كه اين مسخره ترين چيزي باشد كه تاكنون گفته شده باشد ، همه خنديدند .
استرچ توپ را گرفت و آن را دوباره به طرف من پرتاب كرد و با لحني آمرانه گفت: دوباره اكنون ديگر همه درحال تماشاي ما
بودند . يك شوت يك دستي به طرف حلقه پرتاب كردم كه تقريبا وارد حلقه شد . اما متأسفانه دور حلقه چرخيد و بيرون پريد .
- او شوت كرد ... و به خطا رفت …
كاملاً احساس مي كردم كه عرق روي پيشانيم نشسته است . از خود پرسيدم : چرانمي توانم در اين جا بخت خود را به كمك
بگيرم . به خود گفتم : لوك ، فقط يك بارهم كه شده شانس بيار . هفت بار به سرعت با دستم به پايم زدم .
استرچ توپ را به طرفم پرت كرد:
- يالا پهلوون ! حالا صفر از سه هستي ! درحال برپايي يك ركورد هستي...؟!
و خنده هاي بيشتربراي لحظه اي كوتاه چشمانم را بستم . سپس يك توپ بلند را به طرف حلقه روانه كردم و در همان حال كه توپ از حلقه مي
گذشت نفس را در سينه حبس كردم .استرچ خنديد و سرش را تكان داد . بچه هاي ديگر شروع به تشويق كردند چنان كهگويي
من در تورنمنت مدارس راهنمايي برنده شده باشم .به طرف حلقه دويدم و توپ را ربوده و دريبل كنان از آنان دور شدم . نمي
خواستمفرصتي در اختيار استرچ گذاشته باشم تا بتواندپيروزيم را خراب كند . مي دانستم او به پافشاري خود ادامه خواهد داد تا
يك ازسيصد شوم !
رويم را برگرداندم كه ببينم آيا آقاي بنديكس شوت مرا ديده است . او به ديوار تكيه داده بود و داشت با دو تا از معلم ها صحبت
مي كرد و شوت زيباي مرا نديده بود .دريبل كنان عرض زمين را پيمودم و دوباره به سمت ديگران برگشتم . سپس مرتكب
اشتباه بزرگي شدم .اشتباهي واقعا بزرگ . اشتباهي كه زندگي من در مدرسه ي راهنمايي شاوني را به كلي خراب كرد .
و با تمام قدرت توپ را به طرف او پرتاب كردم .
« هي ، استرچ ! سريع فكر كن ! » : و فرياد زدم
نمي دانم چه فكري در كله ام بود !
متوجه نبودم كه او روي يك زانو نشسته بود و داشت بند كفش هايش را مي بست .از ترس خشكم زد و به توپي كه با سرعت به
سمت او مي رفت خيره شده بودم .توپ محكم به شقيقه ي او خورد و او را از پهلو به زمين پرتاب كرد و او با صدايبلندي با زمين
برخورد كرد .
« ! هي ... : » و همچنان كه گيج مي خورد درحالي كه كاملاً شوكه شده بود فرياد زد
سرش را چند بار تكان داد . باريكة سرخ خون را كه از بيني اش جاري بود مي ديدم .
با التماس گفتم :استرچ ... معذرت مي خوام ! اصلا نديدمت ! من نمي خواستم ...
و به طرف او دويدم تا كمكش كرده باشم .
با عصبانيت گفت :لنز چشمم ! ... لنز چشمم بيرون پريد ...
و در اين لحظه صداي ملايم له شدن چيز نرمي را زير كفشم شنيدم .
ايستادم . پايم را بلند كردم . لنز استرچ مثل يك تكه شيريني لهيده به كف زمين بسكتبال چسبيده بود .بچه هاي ديگر هم آن راديدند .استرچ اكنون درحال بلند شدن بود و خون از لب هايش گذشته و به روي چانه اش جاري بود . ولي او توجهي به آن نكرد .
چشمانش را به طرف من تنگ كرده بود و بامشت هاي گره كرده به طرف من هجوم آورد .مي دانستم كه دخلم آمده است .
استرچ دستش را زير بغلم زد و مرا از زمين بلند كرد . آنقدر گردن كلفت و قوي بود كه توانست به سادگي مرا مثل يك عروسك
پنبه اي از زمين بلند كند . زمزمه كنان گفتم : آخ ... باور كن اين يك تصادف بود !
او گفت : و اين هم يك تصادف ديگر خواهد بود ! همين طور كه صحبت مي كردخون روي لب هايش به صورت من مي پاشيد
دست هايش را زير بغل من به هم قفلكرده و فشار را بيشتر كرد .
مرا بالاتر برد و نگاهش را به حلقه ي بسكتبال دوخت . با خودم فكر كردم نكند ميخواهد يك شوت سه امتيازي از من بسازد !
بله . همين كار را مي خواست بكند . ولي نه ، او مي خواهد مرا محكم به داخل حلقهبكوبد !
از پشت سر صداهايي را شنيدم و سپس سوتي به صدا درآمد و صداي پاهايي كه دواندوان به ما نزديك مي شدند .
صداي آقاي بنديكس را شنيدم كه فرياد مي زد : استرچ ... دعوايتان را ببريد بيرون ازاين جا !
چي ؟
استرچ به آرامي مرا پايين آورد و روي زمين گذاشت . زانوهايم شروع به لرزيدن كردند، ولي من توانستم روي پاهايم بايستم .
استرچ دستي به بيني خون آلودش كشيد و سپس دست خونينش را با جلوي پيراهن منپاك كرد .
مربي ، درحالي كه بين ما قرار مي گرفت تكرار كرد : دعواتونو ببريد بيرون ... حالابچه ها دوتا دوتا بشيد و هركس سعي كنه كه از
سد ديگري بگذره و به طرف حلقه بره...استرچ ... تو و لوك با هم جفت بشيد .
استرچ با خشم زير لب گفت : به هيچ وجه !
مربي درحالي كه با سوت خود به سينه ي استرچ مي زد گفت : اون جايگزين توست...بايد لوك رو آموزش بدي . من تو رو مسئول
پيشرفت لوك مي كنم .
استرچ با لحني موذيانه گفت : پيشرفت ؟ اون اصلا پيشرفتي نداره !
مربي به استرچ گفت : برو به دفتر من و چند تا دستمال كاغذي بردار و خون دماغتوبند بيار . سپس لوك رو با خودت به زمين
تمرين پشتي ببر و حركت هاي مختلفي روبه اون نشون بده . بايد همه چيز رو به اون ياد بدي .
ادامه دارد.........