29-08-2013، 16:45
در آینه به خود می نگرم . آیا این منم ؟ همان دختر پر شر و شور سال های گذشته ؟ از آن همه طراوت و زیبایی چه مانده است ؟
صدای نوازنده ی دوره گرد که آوازی غمگین را می خواند مرا به سال های دور برد :
ای دو چشمت سبزه زاران
گریه ات اشک بهاران
می روم غمگین و نالان
بهر من اشکی میفشان
ای سراپا مهربانی
ای نگاهت آسمانی
در دل نامهربانم
شوق ماندن می نشانی
می روم تا نشنوم
آواز باران دو چشمت
می روم چون می هراسم
تا شعله ای خاموش نکردی
با او هم آواز شدم و خواندم :
می روم تا نشنوم آواز باران دو چشمت
می روم چون می هراسم تا شعله ای خاموش نکردی
سال های نوجوانی و جوانی ام که پر از شیرینی و تلخی بود ، سالهایی که غم عشق را داشتم و آن غم چه زیبا بود . به یاد آوردم گذشته ام را ، همانند فیلمی به عقب زدم . در رختخواب به این طرف و آن طرف غلت می زنم تا شاید زودتر ساعت هشت و سی دقیقه شود و به کلاس موسیقی بروم ولی عقربه های ساعت هم مانند پدر و مادرم با من سر ناسازگاری دارند .
خدایا چه می شد اگر پدر اجازه می داد این ترم آخر را هم تمام کنم آن وقت با دلی راحت و بدون دلشوره آموختن این ساز را به اتمام برسانم ؟
خدایا فکر استاد سپهر چنان آتش به جانم انداخته که نمی دانم چه کنم . دستانش ، صورتش ، چشمانش ، همه ی وجودش برایم همچون یک قهرمان اساطیری می ماند که نه تنها باید دوستش داشته باشم بلکه باید او را بپرستم .
خدایا این لهیب عشق چگونه در قلبم جای گرفت ؟
در اندیشه ی عشق او غرق بودم که ناگهان چشمانم به روی ساعت دیواری خشک شد . ساعت هفت و پنجاه دقیقه بود و پنج دقیقه ی دیگر پدرم می بایست به روال معمول از خانه خارج می شد . از تخت پاییت آمده و آن را مرتب کرده ، سپس در آینه به خود نگاه کردم ، موهایم را شانه زدم . گونه هایم از سرخوشی دیدار او گلگون شده بود . در دل دعا کردم که مادرم از رفتنم به کلاس ایراد نگیرد . ساعت هشت شد ، در حیاط باز شد و ماشین پدر خارج شد و مادر هم طبق معمول برای بدرقه ی پدر و بستن در حیاط رفت . من هم از این فرصت استفاده کردم . از اتاقم خارج شدم و پله ها را یکی دو تا طی کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم . برای خودم یک لیوان چای ریختم و مشغول شیرین کردن آن شدم که مادر داخل شد . سلامی کردم ، مادرم با صدایی مهربان پاسخم را داد و گفت :
-به به چی شده دختر خوابالوی من امروز سحرخیز شده ؟!
با سرعت لقمه ای نان و پنیر در دهانم گذاشتم و با دهان پر گفتم :
-مگه یادتون رفته ؟ امروز ترم جدید کلاس موسیقی شروع میشه و باید حتما سر کلاس حاضر بشم ؟
مادر با ناراحتی رو به من کرد و گفت :
-امکان نداره که اجازه بدم بری . پدرت هم سپرده که نگذارم کلاست رو ادامه بدی . اون گفته اصلا تا همین جایی که یاد گرفته کافیه .
به طرف مادرم رفتم ، دستانش را در دست گرفتم و گفتم :
-با پدر صحبت کنید . شما می تونید اونو نرم کنید . زبان اونو بهتر می دونید . شما که می دونید من عاشق موسیقی ام . من با موسیقی و زدن ساز اوج می گیرم و پرواز می کنم . حتی دیدید که در ترم گذشته در کنسرتی که رفته بودم جز بهترین ها شناخته شدم . خواهش می کنم نگذارید استعدادم را درونم خفه کنم .
سپس مادرم را تنگ در آغوش گرفتم و چند بوسه روی گونه هایش نشاندم .
مادرم خندید و گفت :
-باز هم داری از خنده های من سواستفاده میکنی و خودت را لوس می کنی ، حالا من رو رها کن ، می خواهم ناهار درست کنم ، انقدر هم پیله نکن ، اصلا چرا اسمت را کلاس کنکور نمی نویسی و این دست و آن دست می کنی ؟ نمی خوام خواهرت رو به رخت بکشم ، ولی ببین اون چقدر به درس خواندن علاقه داره ، سرش همیشه در کتاب و درسه و الحمدالله هم در دانشگاه پذیرفته شد . تو هم به جای این قرتی بازی ها و کلاس موسیقی رفتن ها بشین دَرسِت رو بخون تا برای خودت کسی شوی و آینده ای روشن داشته باشی .
روی صندلی نشستم و گفتم :
-مامان ترا خدا حرف های پدر را تکرار نکن حرف آخرت را بزن ، کلاس دیر شد . اگر روز اولی دیر برسم جلوی استاد و دوستانم شرمنده می شم . من به استاد قول داده ام که این رشته از موسیقی را تا پایان ادامه بدهم و سر قولم هم می مانم . چرا پدر فکر می کنه که فقط پزشکی و مهندسی جزو دروس مهم دانشگاه هاست ؟ موسیقی هم خودش یک علم ِ و در بهترین دانشگاه های معتبر جهان تدریس میشه . از پدر بعیده که از این حرفها بزنه ، مثلا یک فرد تحصیل کرده ی این مملکته .
از جایم برخاستم و منتظر شنیدن سخنان مادرم نشدم و با سرعت به سمت اتاقم رفتم . لباس هایم را پوشیدم و موهایم را بستم و روسری به سر کردم و سازم را از داخل کمد برداشتم و خودم را به حیاط رساندم . با فریاد مادرم در جا میخکوب شدم ولی پشت سرم را نگاه نکردم . مادرم گفت :
-رها حرف که گوش نمیدی ؟ بدون اینکه خداحافظی کنی از منزل خارج میشی ؟ بیا اینجا کارت دارم .
آرام به طرفش رفتم ، دستانش را دراز کرد و گفت :
-این هم شهریه ی این ماهت ، تو که نمی خواستی شهریه نپردازی ؟
مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم :
-برای همه چیز متشکرم ، مطمئن باشید جبران می کنم .
مادر گفت :
-اگر می خواهی جبران کنی باید یک قولی بدهی و آن اینکه به درسِت هم ادامه بدی و نامت را در کلاس کنکور برای آمادگی بیشتر بنویسی .
خندیدم و گفتم :
-حتما مطمئن باش که از فردا اقدام می کنم .
با سرعت به طرف در حیاط دویدم . وقتی داخل خیابان شدم ، نفس راحتی کشیدم و به راه افتادم وقتی به کلاس رسیدم ، دوستم یگانه را دیدم . او هم مرا دید و با خوشحالی به طرف هم دویدیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم و خندیدیم . یگانه یکی از بهترین دوستان زندگیم بود و همانند خواهری او را دوست داشتم . حدود یک ماه بود که از او خبر نداشتم . می دانستم که به همراه خانواده اش به فرانسه رفته ، چون اگر در ایران بود هر روز با هم تلفنی صحبت می کردیم و یا یکدیگر را می دیدیم . از آغوش هم بیرون آمدیم . از او پرسیدم :
-سفر بی خطر ! خوش گذشت ؟ اصلا فکر نمی کردم که امروز به کلاس بیایی ، کی از سفر برگشتی که من نفهمیدم ؟
یگانه خندید و گفت :
-دیشب آمدیم . با اینکه خسته بودم تصمیم گرفتم خودم رو امروز به کلاس برسونم و تو رو غافلگیر کنم . رها جان نمی دونی که چقدر دلم برات تنگ شده بود . روزشماری می کردم که بازگردم و تو رو ببینم ، البته شک داشتم که امروز تو را در اینجا ببینم ، چون گفته بودی که پدرت با کلاس آمدنت مخالفه . چگونه او را راضی کردی ؟
اخمی کردم و گفتم :
-فعلا از مادرم اجازه گرفتم ، راضی کردن پدر را هم به گردن مادر بیچاره ام انداختم ، حالا تو بگو بالاخره کارت درست شد و برادرت ترتیب کارهات رو داد ؟
با ناراحتی گفت :
-برادرم تقریبا همه ی کارهامو درست کرده ، با گرفتن وکیلی معتبر خیلی زود باید بار سفر را ببندم و روانه بشم . اگر چه دوست ندارم کشورم ، دوستانم و همه ی عزیزانم را ترک کنم ولی مجبورم . مادرم دیگه نمی گذاره در این کشور بمونم . میگه برای ادامه تحصیل باید از مملکت خارج بشی . هر چه می گویم که تلاش می کنم سال دیگه در کنکور قبول بشم گوشش بدهکار نیست و حرف خودش را می زنه . رها برام دعا کن که کارم درست نشه . نمی دونی چقدر در اونجا دل آدم می گیره . من این هوا را با تمام آلودگیش می خوام و نفس کشیدن در این هوا را با تمام وجودم دوست دارم .
یگانه حرف میزد و من اشک می ریختم از این که بهترین دوستم از من جدا می شد دلم گرفته بود . یگانه از خواهرم آوا نیز به من نزدیک تر بود . وقتی استعدادم را در عالم موسیقی دید مرا تشویق کرد که در کلاس موسیقی ثبت نام کنم و وقتی هر دو در کلاس نام نویسی کردیم او تشویقم می کرد به اینکه ویولون زدن را ادامه دهم . هر روز به منزلمان می آمد و در زیر آلاچیق حیاط منزلمان می نشستیم و وقتی پدر و مادرم خانه نبودند من ساز میزدم و او می خواند . یگانه صدایی فوق العاده زیبا داشت ، اگر او برای ساز زدن مرا تشویق می کرد من طنین زیبای صدایش را می ستودم ، حالا با رفتنش غم بزرگی در دلم زنده می شد .
وقتی دید گریه می کنم اشک هایم را پاک کرد . دستانم را که سرد سرد بود گرفت و گفت :
-گریه نکن ، برام دعا کن !
وقتی به درب کلاس نزدیک شدیم رنگم پرید ، شوق دیدار استاد سپهر قلبم را در سینه به تلاطم انداخت . تپش قلبم را به وضوح می شنیدم . در زدیم و داخل شدیم . وقتی دست یگانه با دستم برخورد کرد ایستاد و گفت :
-رها حالت خوبه ؟ چرا رنگت پریده ؟
سرم را تکان دادم و گفتم :
-حالم خوبه ، هیچی نیست ، مطمئن باش .
یگانه با دلهره گفت :
-معذرت می خوام که ناراحتت کردم ، همش تقصیر منه .
به او دلداری دادم که حالم خوب است و او را قانع نمودم . یگانه با حس کردن دستان سرد من پی به مکنونات قلبی ام نبرد . او نمی دانست که عطش عشق با عاشق بیچاره چه کارها که نمی کند ، عطش عشقی آسمانی که لبانم را خشک ، دستانم را سرد و قلب عاشقم را پر از لهیب عشق کرده بود .
با دادن شهریه ی آن روز به خانم حسینی و سلام و احوالپرسی با او وارد کلاس شدیم . تمام هنرجویان ترم قبلی هم آمده بودند ، همه را می شناختیم ، قبل از آمدن استاد وتمان را با شوخی و خنده گذراندیم . استاد پنج دقیقه بعد آمد ، طبق معمول با لباس مرتب و شیک وارد شد . همه به رسم احترام بلند شدیم و او ما را به نشستن دعوت نمود . چشمانم جز او هیچ چیز را نمی دید و گوش هایم جز طنین صدای زیبایش چیزی نمی شنید . او حال تک تک هنرجویان را پرسید . سپس نگاهش به من افتاد ، حس کردم صورتم داغ و گلگون شده است و قلبم می خواست از شدت طپش از سینه بیرون بیفتد . او با خونسردی حال مرا نیز جویا شد . او با اظهار خرسندی از دیدن دوباره ی همه ی ما شروع به تدریس کرد . با پایان یافتن کلاس به همراه یگانه از آنجا خارج شدیم . باران پاییزی به شدت می بارید .
یگانه گفت :
-بهتره با تاکسی به منزل بریم تا خیس نشیم .
به او گفتم :
-تو اگه بخوای می تونی بری ، ولی من این فرصت زیر باران قدم زدن رو هرگز از دست نمی دم .
او هم قبول کرد و با یکدیگر همراه شدیم . در راه به گفتگو پیرامون درس و دانشگاه و مسافرتی که یگانه انجام داده بود گذراندیم . صحبتمان گل انداخته بود که به دو راهی رسیدیم . راهی که می باید از یکدیگر جدا می شدیم . او را بوسیدم ، از یکدیگر خداحافظی کردیم و به سمت منزلمان دویدم . وقتی کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم بوی خوش علف تازه مشامم را نوازش داد . نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را پر از هوای تازه کردم . مادر تا چشمش به من خورد با دلواپسی گفت :
-رها چرا مثل موش آب کشیده شدی ؟ کاش حواست را جمع می کردی و صبح چترت را به همراه می بردی ، دیدی که هوا ابریه ، از دست تو چکار کنم ؟ زود به اتاقت برو و لباس هایت را عوض کن . اصلا چرا با تاکسی به منزل نیامدی ؟
مادرم حرف می زد و من از سرما دندان هایم به هم می خورد . صدای خواهرم آوا به گوشم می رسید که می گفت :
-رها باز چه دسته گلی به آب دادی که فریاد مادر خونه رو پر کرده ؟
مادرم هم برای او شروع به تعریف کرد .
درب اتاق را بستم و مشغول تعویض لباسم شدم . آوا خواهرم یکی از بهترین دانشجوهای دندانپزشکی دانشگاه بود ، او برعکس من عاشق درس خواندن بود و همیشه در صحبت هایش طرفداری پدرم را می کرد ولی با این که مخالف ساز زدن من بود ولی من خیلی دوستش داشتم و نصایح دلسوزانه اش را گوش می کردم . حوله را به سرم انداختم و به طبقه ی پایین آمدم . با دیدن آوا گفتم :
-خانم دکتر باید امشب بیمارتان را که سرمای شدید خورده ویزیت کنید .
آوا هم خندید و گفت :
-باید به عرضتون برسانم که من دندانپزشک هستم نه دامپزشک .
حوله ای را که به سرم انداخته بودم به طرفش پرتاب کردم و به طرف شومینه رفتم تا خودم را گرم کنم و مادر هم با یک چای داغ به طرفم آمد و حوله را از آوا گرفت و مشغول خشک کردن موهایم شد .
چایم را با لذت نوشیدم و کنار شومینه دراز کشیدم . آوا در کنارم نشست و گفت :
-دختره ی بی عقل زیر شرشر بارون که قدم می زنی و بدون اجازه ی پدر هم به کلاس موسیقی میری ، مگر قرار نبود که دیگه نام نویسی نکنی و خودت رو برای کنکور سال بعد آماده کنی ؟
چشمانم را بستم و گفتم :
-خودت که می دونی ، هیچ علاقه ای به رشته ی پزشکی و مهندسی ندارم اگه صد سال به کلاس کنکور برم مطمئن باش که در دانشگاه پذیرفته نخواهم شد ولی چون به مادر قول داده ام ، فردا برای نام نویسی اقدام می کنم .
مادرم با اخم گفت :
-اینقدر به خودت تلقین نکن که در دانشگاه پذیرفته نمی شی ، تو استعدادش رو داری ، مطمئن باش اگه همت کنی در بهترین رشته می تونی دَرسِت رو ادامه بدی .
از جایم بلند شدم و گفتم :
-آخه چرا همه ی شما دوست دارید من دکتر یا مهندس بشم ؟ مادر به من بگو چرا پدر با رفتن من به کلاس موسیقی و یادگیری اون مخالفت می کنه ؟ چرا هروقت ساز به دست میگیرم سرم فریاد میزنه که از جلوی چشماش دور بشم ؟ گاهی اوقات وقتی در کنار پنجره ی اتاقم ساز می زنم اونو که در حیاطه نگاهش میکنم که در حال گریستنه . اون تظاهر می کنه که از این ساز متنفره ولی اینطور نیست . مادر تو می دونی در دل پدر چی می گذره ولی به من نمی گویی . من دیگه بزرگ شدم می تونم همه چیز رو درک کنم ، خواهش می کنم برام بگو .
آوا هم با من هم کلام شد و از مادر خواست تا رازی که پدر در سینه داشت را فاش کند . مادرم هم از ما قول گرفت هر چه رابرایمان بازگو می کند هرگز به روی او نیاوریم چون یادآوری خاطرات گذشته او را می رنجاند و عذابش می دهد .
مادر چشمانش را به شومینه دوخت و چنین تعریف کرد :
-وقتی پدرتون ناصر 8 ساله بود یک خواهر 6 ساله داشت ، یک روز آنها به اتفاق پدر و مادرشان به مسافرت می روند در راه تصادف سختی می کنند که پدر و مادرشان در دم جان می سپارند ولی ناصر و ندا چون در عقب اتومبیل نشسته بودند آسیب شدیدی می بینند که در بیمارستان بستری و زنده می مانند . عمه آنان که با شوهرش به تنهایی زندگی کرد و فرزندی نداشت آنان را به فرزندی قبول می کند . اوایل ندای 6 ساله بهانه ی پدر و مادر را می گرفته ولی وقتی چشمانش به ناصر می افتاده دلگرم می شده و آن دو به علت تنهایی و درد مشترک خیلی به یکدیگر وابسته می شوند . شوهر عمه ی آنان موسیقیدان بزرگی بود که آنها را تحت تعلیم و تربیت قرار می دهد . ناصر علاقه ای به زدن ویولون نشان نمی دهد ولی ندا از همان کوچکی به زدن ساز علاقمند می گردد و در 18 سالگی یک موزیسین حرفه ای می شود طوری که در دانشکده ی موسیقی ثبت نام می کند . در آن جا با جوانی به نام آرین آشنا می شود که این آشنایی به عشق زیبایی منتهی می گردد و بالاخره ندا توسط خانواده ی آرین خواستگاری می شود . وصلت آن دو علیرغم میل عمه خانم صورت می گیرد . پس از یک ماه که از ازدواج آنان می گذرد ندا و شوهرش به همراه یک گروه ارکستر عازم شمال کشور می شوند ولی در راه تصادف سختی می کنند و هر دو چشمانشان را برای همیشه می بندند . این ضایعه آنقدر اسفناک بود که ناصر برای مدتی شوکه می شود و در بیمارستان بستری می گردد . بعد از مدتی که حالش خوب می شود و به منزل می آید تمام خاطرات زندگی خود و ندا را به خاطر می آورد ، سپس به سمت اتاق ندا می رود و سازی را که ندا در آن جا به یادگار گذاشته بود می شکند و همانند مجنونین می خندد و می گرید و از آن پس قسم می خورد که پا به جایی که این ساز نواخته می شود نگذارد و منزل عمه خانم را برای همیشه ترک می کند . عمه ی بیچاره ی آنها نیز از غصه ی مرگ ندا و رفتن ناصر دق می کند و میمیرد .
بعد از صحبت های مادرم به فکر فرو رفتم و تا صبح نخوابیدم . در فکر عمه ندا بودم ، گویی روح او در جسم من حلول کرده بود که این گونه عاشقانه ساز می نواختم . صبح زود با سردرد شدیدی از خواب برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برای خودم چای بریزم که دیدم پدر در کنار میز صبحانه نشسته و روزنامه می خواند و غرق تفکر است ، صبح بخیر گفتم . او با بی اعتنایی جوابم را داد . فهمیدم که مادر در مورد کلاس موسیقی روز گذشته با او صحبت کرده است و حتما فهمیده که برای ثبت نام در کلاس کنکور هیچ اقدامی نکرده ام . به طرف او رفتم و یاد حرفهای مادرم افتادم ، با یاد سرگذشت تلخ پدر دستانم را دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای روی گونه اش نشاندم . با ناراحتی گفت :
-رها خیلی خودسر شده ای ، چقدر من و مادرت باید با تو صحبت کنیم که دور این کلاس را خط بکشی ؟
خودم را برایش لوس کردم و گفتم :
-پدر جان قول می دهم فقط در حد یک تفریح کوچک باشه ، امروز آوا کلاس نداره قراره بریم برای کلاس کنکور ثبت نام کنم قول می دم که از این به بعد فقط به فکر درس خواندن باشم .
پدرم لبخندی زد و گفت :
-ببینیم و تعریف کنیم .
البته پدرم بر خلاف آن چیزی که فکر می کردم خیلی زود قانع شد و شرط رفتن به کلاس موسیقی را در حد تفریح و تفنن قبول کرد .
آن روز شادمان و خوشحال به اتفاق آوا برای ثبت نام در کلاس های کنکور روانه ی خیابان انقلاب شدیم و بعد از آن آوا یک سری خرید داشت که باید انجام می داد ، چون شب جمعه منزلمان مهمان داشتیم و قرار بود برادر یکی از همکلاس های آوا به خواستگاریش بیاید .
آرمان برادر دوست صمیمی آوا بود ، یکبار او را به همراه خواهرش دم در منزلمان دیده بودم ، او پسری بسیار مودب و با قدی بلند و شانه های پهن بود و دارای یک خانواده ی فرهتگی که هم پدر و هم مادرش دبیر بازنشسته بودند . از حسن انتخاب خواهرم خیلی خوشحال بودم ، باورم نمی شد که آوای درسخوان و جدی و شاگرد اول دانشگاه بتواند همچین خواستگاری برای خود دست و پا کند . وقتی خریدمان تمام شد به منزل آمدیم ، سردرد شدیدی داشتم ، احساس کردم سرمای شدیدی خورده ام که ناشی از پیاده روی دیروز در باران بود . یک راست به اتاقم رفتم و در رختخواب خزیدم . صدای مادرم از طبقه ی پایین به گوش می رسید که می گفت :
-آوا ، رها کجاست ؟
او هم گفت :
-رها سردرد شدیدی داشت رفت که بخوابه .
بعد از چند دقیقه مادر سراسیمه خود را به اتاقم رساند .
من تا چانه زیر پتو بودم و از سرما می لرزیدم . مادر دستش را روی پیشانی ام قرار داد و سپس با ناراحتی گفت :
-تو که داری از تب می سوزی .
و سریع اتاقم را ترک کرد . پس از چند دقیقه با یک لیوان آب پرتقال به طرفم آمد . من که میلی به خوردن آبمیوه نداشتم آن را به زور قورت دادم . سپس مادر گفت :
-یک ساعتی بخواب من هم در این مدت برایت سوپ بار می گذارم وقتی بلند شدی بخور ، تا اون موقع سردردت هم بهتر میشه .
من هم توصیه اش را گوش کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم . با صدای آوا از خواب پریدم ، همه جا تاریک بود . آوا چراغ اتاقم را روشن کرد و ظرف سوپ را کنار تختم گذاشت و گفت :
-آنقدر خوب خوابیده بودی که من و مادر دلمان نیامد برای ناهار بیدارت کنیم ، حالا پاشو سوپت رو بخور و بعد هم حاضر شو به همراه مامان به دکتر برو . منو کلافه کرد از بس نق به جونم زد که از گرسنگی غش کرده ای .
از جایم بلند شدم و کاسه سوپ را به دست گرفتم و با بی میلی مشغول خوردن شدم . در حین سوپ خوردن آوا گفت که چندین بار یگانه تلفن کرده به او هم یک تلفن بزن حتما کار فوری داره .
با شنیدن نام یگانه به طرف تلفن رفتم و شماره منزلشان را گرفتم خودش گوشی را برداشت . پس از سلام و احوالپرسی گفت :
-از صبح سه بار به منزلتان تلفن کردم یا خانه نبودی یا خواب بودی .
دهان دره ای کردم و گفتم :
-فکر کنم اون روز پیاده روی در بارون کار دستم داده . تمام بدنم درد می کنه . فکر می کنم سرما خوردم ، حالا چکار داشتی که سه بار تلفن کردی ؟
یگانه گفت :
-می خواستم شب جمعه منزل خالم دعوتت کنم ، آخه دختر خالم سارا یه مهمونی داده و دوستان دانشکده اش رو دعوت کرده و از من خواسته از طرف اون تو رو هم دعوت کنم .
با ناراحتی گفتم :
-فکر نمی کنم بتونم بیام ، چون شب جمعه مهمان داریم .
یگانه گفت :
-سعی کن بیای چون خیلی خوش می گذره ، خب مزاحمت نمی شم ، مثل اینکه صدات هم گرفته و حالت خوب نیست ، برو استراحت کن .
با یگانه خداحافظی کردم و به طرف اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به مهمانی پنجشنبه شب فکر کردم . خیلی دوست داشتم در آن مهمانی شرکت کنم در دل به یگانه حسودیم شد که می تواند بدون دغدغه برود و خوش بگذراند . در این فکرها بودم که مادرم وارد اتاق شد و گفت :
-عزیزم حالت چطوره ؟ پس چرا حاضر نشدی ؟ مگه آوا بهت نگفت که می خوایم به دکتر بریم ؟
از جایم بلند شدم و گفتم :
-مادر حالم خوبه ، مطمئن باشید اگه بدتر شدم اونوقت به شما می گم تا نزد پزشک بریم .
مادرم گفت :
-خیلی یکدنده و لجباز شده ای ، هرطور خودت می خواهی ، می دانم اگر اینجا بایستم و اصرار کنم فایده ای نخواهد داشت .
به سمت مادرم رفتم دستانش را گرفتم و روی صندلی اتاقم نشاندم و گفتم :
-مادر یگانه تلفن کرد و گفت شب جمعه منزل خاله اش یک مهمونی داده اند ، از من خواسته که برم شما اجازه می دهید ؟
در این حین آوا وارد اتاق شد ، مادر گفت :
-معلومه که نمی تونی بری ، شب جمعه مهمون داریم .
با دلخوری گفتم :
-برای آوا خواستگار میاد به من چه ربطی داره ؟
آوا هم به طرفداری از من گفت :
-رها راست میگه ، مادر مهمونی شب جمعه یک آشنایی مختصره ، اجازه بدهید اون به مهمونی بره .
مادرم هم گفت :
-من حرفی ندارم اگه دوست داری می تونی بری ولی این اجازه از طرف منه ، از پدرت هم باید سوال کنی .
هورایی کشیدم و روی تخت بالا و پایین پریدم . آوا گفت :
-مامان توی سوپ چی ریخته بودید که حال رها رو اینقدر خوب کرد ؟
مامانم هم با خنده گفت :
-اجازه ی من برای رفتن به مهمانی حالش رو خوب کرد .
از آنجا که اخلاق پدر را خوب می شناختم ، رفتن به مهمانی را منوط به اجازه ی مادر می دانست از خوشحالی سر از پا نمی شناختم و تا آن روز صد دفعه کمدم را بهم ریختم که چه لباسی بپوشم . خلاصه روز موعود فرا رسید و با یک دسته گل به همراه پدرم راهی منزل یگانه شدم . وقتی زنگ خانه ی آنها را به صدا درآوردم یگانه گویی پشت در بود ، چون به فاصله ی چند ثانیه در را باز کرد .
هر دو به هم خندیدیم و صورت یکدیگر را بوسیدیم و سپس سوار ماشین پدیم تا به همراه وی به منزل خاله ی یگانه برویم . منزل آنها هم نزدیک بود و خیلی زود رسیدیم . هر دو از پدر تشکر کردیم و پیاده شدیم . یگانه زنگ منزل آنها را به صدا در آورد .
وقتی در باز شد هر دو داخل شدیم آنها حیاط زیبا و مصفایی داشتند و همه ی چراغ های خانه و باغچه روشن بود . از این رو فهمیدم که مهمانی بزرگی است . دخترخاله ی یگانه ، سارا به استقبالمان آمد . او دختری بود فوق العاده زیبا و جذاب و با لباس شیکی که به تن کرده بود همه را مبهوت خود کرده بود . او ما را به داخل منزل برد و سپس دعوت به نشستن نمود ، پس از دقایقی چند سامان برادر سارا برای سلام و احوالپرسی و خوش آمد به کنارمان آمد . همه ی مهمان ها کم کم از راه رسیدند و سالن مملو از آدم های جوراجور با لباس های متفاوت شده بود . ناگهان در میان جمعیت چشمم به کسی افتاد که در جا میخکوبم کرد . با دهانی باز به آن سوی مجلس می نگریستم که یگانه به طرفم آمد و آستین لباسم را کشید و گفت :
-رها باز که مبهوت شده ای ! چه اتفاقی افتاده ؟
به او نگریستم و گفتم :
-همون کسی رو که من می بینم تو هم می بینی ؟
و با دست به آن طرف مجلس اشاره کردم . چشمان یگانه هم از تعجب کم مانده بود از حدقه خارج شود . با حیرت گفت :
-استاد سپهر اینجا چکار می کنه ؟
به او نگریستم و گفتم :
-من باید از تو بپرسم .
یگانه گفت :
-باور کن نمی دونم ، من هم مثل تو از هیچ چیز خبر ندارم .
بعد از دقایقی سامان همه را دعوت به سکوت کرد و گفت :
-قبل از هر چیز از همگی شما که افتخار دادید و به این مهمانی آمده اید سپاسگزارم ، حالا می خواهم یکی از دوستانم که به تازگی افتخار آشنایی با ایشان را پیدا کرده ام به شما معرفی کنم . استاد چیره دست که با پنجه های طلایی اش محفل ما را گرم خواهد کرد . (( استاد رامتین سپهر ))
همگی به افتخار او کف مرتبی زدند . استاد به کنار سامان رفت و به نشانه ی تشکر تعظیم کوتاهی کرد . سپس به سمت پیانویی که در کنار سالن بود رفت و شروع به نواختن کرد .
باورم نمی شد که استاد علاوه بر نواختن ویولون بتواند به این زیبایی پیانو بنوازد او آنقدر دلنشین و زیبا اینکار را انجام داد که هنوز ترنم آوای موسیقی اش گوشم را نوازش می دهد . بعد از به اتمام رسیدن موسیقی همه برای او کف زدند و او دوباره سرش را به نشانه ی تعظیم و تشکر پایین آورد . سارا برای تشکر و قدردانی به سمت او رفت و بعد از کمی صحبت با او همه را دعوت به سکوت نمود و گفت :
-بعد از معرفی برادرم سامان که یکی از استادان بنام موسیقی را به شما معرفی کرد من هم می خواهم یکی از دوستانم را که خیلی زیبا ویولون می نوازد به شما معرفی نمایم . سپس یگانه با دست لباسم را کشید و گفت :
-منظور سارا تو هستی .
با چشمانی پر از حیرت به او نگریستم و گفتم :
-امکان نداره که بتونم در این مکان اون هم جلوی استاد ساز بزنم .
با چشمانی پر از التماس به چشمان یگانه نگاه کردم که خودش به جای من این کار را انجام دهد ولی دیدم همه ی حضار به طرف ما دو نفر می نگرند و کف می زنند . سارا به طرفم آمد . دستانم را گرفت و گفت :
-خانم رها افتخار بدهید و شما نیز با پنجه های طلایی تان که بارها تعریفتان را شنیده ایم مجلس ما را گرم کنید .
او صحبت می کرد و مرا با خود بالای مجلس می برد . من صحبت هایش را نمی شنیدم ، فقط در میان جمعیت به دنبال او می گشتم که ناگهان چشمانم به روی چهره اش افتاد . او هم مانند دیگران مرا تشویق می کرد و با تحسین نگاهم می نمود . گویی همه ی اعتماد به نفسم را از دست داده بودم . در دل به یگانه ناسزا می گفتم که چرا تعریفم را کرده است . در یک لحظه ، دیگر استاد را ندیدم ، گویی از جلوی چشمانم دور شده بود تا اعتماد به نفسم را باز یابم و بتوانم ویولون بزنم . سارا ساز را به دستم داد و دوباره مرا تشویق کرد . نمی دانستم که چه ملودی بنوازم ، یگانه خودش را به من رساند و در گوشم چیزی گفت که همه چیز را به خاطر آوردم . در دل خدا را صدا زدم و شروع به نواختن کردم . چشمانم را مثل همیشه بستم و باز هم خود را در آسمان ها یافتم .
خداوندا وقتی این ساز را به دست میگیرم از خود بیخود میشوم ، حس می کنم به عالم تو پای گذارده ام . آن شب به گفته ی یگانه آن قدر زیبا نواختم که همه ی حضار با تحسین نگاهم می کردند . یگانه می گفت استاد را دیده که در گوشه ی دنجی نشسته و به صورتت چشم دوخته بود . بعد از اینکه نواختن ساز به پایان رسید همه تشویقم کردند و من به رسم احترام تعظیم کوتاهی کردم و به عقب رفتم . چشمانم او را می طلبید ولی پیدایش نبود ، ناگهان سامان به طرفم آمد و برایم شروع به کف زدن کرد . با شرم سرم را به پایین انداختم و گفتم :
-بیش از این خجالتم ندید .
سامان گفت :
-از چه چیز خجالت می کشید ؟ از این همه هنر باید به خود ببالید ، باور کنید یگانه تعریفتان را خیلی کرده بود ولی همیشه فکر می کردم کمی غلو می کند ، حالا می بینم نه تنها راست گفته بلکه تعریف و تمجیدش کم هم بوده . باید به استادتان که چنین شاگرد زبردستی را تربیت کرده دست مریزاد گفت .
در آن لحظه احساس کردم که صورتم از شرم سرخ شده است ، چون داغی آن را زیر پوستم حس می کردم . از دور استاد سپهر را دیدم که به سویمان می آمد .
سامان گفت :
-بفرما استاد ، ببین که استاد دیگری دستت رو از پشت بسته .
استاد با لبخند زیبایی که همیشه در نگاهش بود گفت :
-به خودم می بالم که شما اونو همتراز من قرار داده اید .
سپس به من نگریست و گفت :
-واقعا زیبا نواختید ، در نوای موسیقی شما رازی هست دلنشین که باعث می شود شما زیبا بنوازید و همه را به وجد و سرور در آورید .
لبخندی زدم و با سر از او تشکر کردم ، گویی زبانم قفل شده بود . از خودم بدم آمده بود که نمی توانستم کلمه ای با او صحبت کنم و جلوی سامان بگویم که استاد چیره دست من همانا خود سپهر است . در دل گفتم حالا او فکر می کند که چقدر من خودخواه و از خود راضیم که نام او را نمی برم ولی به خداوندی خدا دست خودم نبود . دندان هایم به هم کلید شده بود و زبان در دهانم نمی چرخید . بالاخره یگانه و سارا با آمدنشان به جمع ما به این سکوت زجرآور پایان دادند .
سارا با چشمان شهلایش نگاهی به من کرد و گفت :
-محشر کردید متشکرم .
سپس نگاهش را به استاد دوخت و با او شروع به حرف زدن کرد . دستی از پشت به شانه هایم خورد . برگشتم و سامان را دیدم ، مرا برای خوردن چای و میوه دعوت به نشستن کرد . با اینکه اصلا دلم نمی خواست سارا و استاد سپهر را تنها بگذارم ولی رسم ادب ایجاب می کرد که دعوتش را قبول نمایم . از آنان عذرخواهی نموده و کنار سامان نشستم . او شروع به تعریف از تحصیلاتش در دانشگاه کرد و گفت که قرار است بورسیه ای به او تعلق بگیرد و در یکی از معتبرترین دانشگاههای کانادا به تحصیل ادامه دهد .من هم در دل گفتم اصلا به من چه که این چیزها رو برام میگه و بعد از تمام شدن صحبت هایش به او تبریک گفتم و برایش آرزوی موفقیت کردم . در این حین پیشخدمت منزلشان به سمت سامان آمد و گفت :
-آقایی در درند به نام مهرجو .
ناگهان از جا پریدم و گفتم مهرجو من هستم ، حتما با من کار دارند .
سامان با حیرت گفت :
-خانم رها به این زودی تشریف می برید ؟ هنوز که شام نخورده اید .
گفتم :
-متشکرم ، در منزل مهمون داریم و باید حتما حضور داشته باشم . از پذیرایی گرمتون سپاسگزارم .
سپس به سمت رختکن لباس رفتم تا مانتویم را بپوشم . وقتی مانتویم را پوشیدم تا از آنجا بروم یگانه به طرفم آمد و گفت :
-سامان میگه می خوای بری ، آخه چرا به این زودی ؟
صورتش را بوسیدم و از او هم تشکر کردم و گفتم :
-پدر دنبالم آمده ، از سارا هم عذرخواهی کن او را نمی بینم تا از او خداحافظی کنم .
یگانه به دنبالم تا دم در آمد و از پدر دعوت کرد که به داخل بیاید ولی او نپذیرفت .
بعد از خداحافظی سوار اتومبیل پدر شدیم ، مادرم هم داخل ماشین بود . سلام کردم و مادرم پرسید :
-رها خوش گذشت ؟
گفتم :
-بد نبود ، جای شما خالی . ولی خیلی زود دنبالم آمدید . هنوز شام نخورده بودم .
مادر گفت :
-اشکالی نداره ما هم شام نخوردیم سر راه پیتزا می گیریم و میریم خونه ، آوا هم منتظره .
با شنیدن اسم آوا گفتم :
-راستی مراسم خواستگاری چگونه بود ؟
مادرم خندید و گفت :
-رها جون باید لباس هایت را بدوزی .
با خوشحالی دست زدم و گفتم :
-مبارکه .
وقتی به منزل رسیدیم به سراغ آوا رفتم صورتش را بوسیدم و به وی تبریک گفتم و برایش آرزوی خوشبختی کردم .
روز جمعه فقط به فکر سرار و سپهر بودم . آنان رفتن مرا متوجه نشده بودند . حتما گوشه ی دنجی را پیدا کرده بودند و با هم گپ می زدند . آنقدر حرصم گرفته بود که تمام پوست لبهایم را جویدم . به قدری از دست استاد ناراحت بودم که حد نداشت . او اصلا مرا به حساب نمی آورد ، شاید فکر می کرد که هنوز یک بچه ام و هیچ چیز نمی فهمم .
روز شنبه به کلاس کنکور رفتم . همه اش در حال خمیازه کشیدن بودم و هیچ چیز از درس نفهمیدم . وقتی به منزل آمدم به سوی تلفن رفتم و شماره ی یگانه را گرفتم . خودش گوشی را برداشت . پس از سلام و احوالپرسی گفتم که آن شب در مهمانی ، سارا وقتی فهمید که من رفته ام چه گفت ؟
یگانه خندید و گفت :
-اون سرگرم به کار گرفتن مخ استاد بود اونو به گوشه ی دنجی برده بود و باهاش صحبت می کرد . فکر می کنم او هم می خواد در کلاس استاد ثبت نام کنه . البته اون شب هم بعد از رفتن تو سارا خیلی ناراحت شد که شام نخورده رفته ای . استاد هم سراغ ترا گرفت و من هم گفتم که مهمان داشته اید و باید حتما می رفتی ، اونوقت جناب استاد اخم هایشان در هم رفت و با نگرانی پرسیدند چه جور مهمانی داشتند که باید حتما می رفتند ؟ من هم خودم رو به بی خبری زدم و استاد خیلی حرصش گرفت . چون از کنار ما رفت پیش عشق خودش .
با تعجب گفتم :
-عشقش دیگه کیه ؟
یگانه گفت :
-منظورم پیانوشه ، رفت پشت پیانو و شروع به نواختن کرد و مدعوین را غرق لذت و شادمانی نمود .
بعد از کمی صحبت با یگانه از او خداحافظی کردم و به اتاقم رفتم . نوار ملایمی در ضبط صوت گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم و به سارا فکر کردم . دختری زیبا و لوند که با طنازی حتما دل او را از آن خود کرده بود و من بی عرضه آن شب نتوانستم در توصیف و تحسین وی از خودم با آن زبان لال شده ام چیزی بگویم . ناگهان سیل اشک روی صورتم روان شد و بعد تبدیل به هق هقی تلخ شد . از جایم برخاستم و درِ اتاقم را بستم تا مادرم صدای گریه ام را نشنود . روز بعد که کلاس موسیقی داشتم از خوشحالی دیدار او از جای برخاستم لباسم را پوشیدم و به راه افتادم تا زودتر به کلاس برسم . وقتی به کلاس رسیدم آنقدر زود بود که رویم نشد زنگ بزنم . دم در ایستادم تا یکی از هنرجوها بیاید و با هم داخل شویم . در حال قدم زدن بودم که یگانه را دیدم . به طرف یکدیگر دویدیم و دستان هم را گرفتیم . صورتش را بوسیدم و گفتم :
-چه خوب شد تو هم زود اومدی .
به طرف درب کلاس نگاهی کرد و گفت :
-ببینم چه خبره کله سحر اینجا آمدی ؟ نکنه استاد حلوا خیر می کنه ؟
خندیدم و گفتم :
-نه دیوونه زود از خونه بیرون اومدم تا کمی پیاده روی کنم . ولی بعد پشیمون شدم .
یگانه گفت :
-خب دیشب تلفن می زدی می گفتی تا با هم به پیاده روی می رفتیم . گفتم :
-حالا که گذشت .
چند دقیقه ای ایستادیم و هنرجوها هم یکی یکی سروکله شان پیدا شد و همگی با هم به داخل رفتیم . چند دقیقه بعد استاد هم آمد . از نگاهش فهمیدم از من دلخور است . چون اصلا آن روز به صورتم نگاه نکرد . آنقدر ناراحت بودم که از درس جدید چیزی نفهمیدم . وقتی کلاس تمام شد آمادهی رفتن شدم که استاد به طرفم آمد و گفت :
-خانم مهرجو بمانید با شما کار کوچکی دارم .
یگانه که منتظر من کنارم ایستاده بود گفت :
-رها من میرم کاری نداری ؟
با سر از او تشکر کردم و او رفت و من ماندم با قلبی از هیجان . منتظر بودم ببینم او برای چه کاری مرا نگه داشته است . وقتی آخرین هنرجو از کلاس خارج شد او به طرفم آمد و گفت :
-از اینکه مزاحم وقتتان شدم معذرت می خواهم .
با لکنت گفتم :
-خواهش میکنم . اصلا زحمتی نیست .
به صورتم نگریست و گفت :
-راستی چرا آن روز در مهمانی بدون خداحافظی رفتید ؟
گفتم :
-هرچه گشتم شما و خانم سارا را پیدا نکردم تا خداحافظی کنم .
با شنیدن نام سارا متوجه طعنه ام شد و به روی خودش نیاورد . سپس تبسم شیرینی کرد و گفت :
-غرض از مزاحمت از شما خواهشی داشتم . لطفا اگر برایتان مقدور است جواب مثبت بدهید . رودربایستی نکنید . من حدود چهار پنج روز دیگر با چندتا از دوستانم عازم سفر به خارج از کشور هستیم که باید حدود دو هفته ای در آنجا بمانیم. از این رو می خواهم از شما خواهش کنم مواقعی که من نیستم جای من در کلاس تدریس کنید . البته هم کلاس های شما را که در یک کلاس درس می خوانید تعطیل خواهم کرد ولی کلاس های پایین تر تدریسشان به عهده ی شماست . البته اگر می توانید جواب مثبت بدهید .
با صحبت استاد به یاد کلاس های کنکورم افتادم ، ولی اهمیتی نداده و گفتم :
-من هنوز انقدر تبحر ندارم که بتوانم سِمَت یک استاد را داشته باشم .
سپهر خنده ای کرد و گفت :
-لطفا شکسته نفسی نفرمایید ، شما از بهترین شاگردان من هستید . آن روز در مهمانی با نواختن ساز گفته ام را به اثبات رساندید .
شرمگین و خجالت زده گفتم :
-هروقت شما بگویید حاضرم انجام وظیفه نمایم .
حیرت زده تشکر کرد و گفت :
-از لطفتان سپاسگزارم . من این جمعه عازم سفر هستم شما پنجشنبه بیایید و برنامه ی کارتان را از خانم حسینی دریافت نمایید . البته لازم به ذکر است که حقوق این دو هفته ی شما را آخر کار خانم حسینی پرداخت خواهد کرد .
به صورتش براق شدم و گفتم :
-اما من برای دریافت پول این کار را قبول نکردم .
استاد گفت :
-خواهش می کنم ، این چه فرمایشی است . هر کاری پاداشی دارد و پاداش کار کردن شما هم مزدی است که می بایست دریافت کنید ، این حق شماست باز هم از شما کمال تشکر را دارم .
آنگاه سرش را پایین آورد . من که با بهت او را می نگریستم گفتم :
-من لایق این همه سپاس شما نیستم .
سپس ساک سازم را برداشتم و خداحافظی کردم و از آنجا خارج شدم .
وقتی پایم را در خیابان گذاردم نفسی تازه کردم و به راه افتادم . از این که استاد مرا به جای خود انتخاب کرده بود به خود می بالیدم و اصلا در آن لحظات چیزی که از مخیله ام نمی گذشت کلاس های کنکور بود . در اندیشه ام او را می دیدم و رضایت او برایم از هر چیزی مهم تر بود . از آن روز تا پنجشنبه لحظه شماری می کردم تا بتوانم باز هم او را ببینم . بالاخره پنجشنبه از راه رسید ، بعد از پایان کلاس کنکور خودم را با عجله به کلاس موسیقی رساندم . شاگردان استاد یکی یکی از کلاس خارج می شدند ولی از خود او خبری نبود چون همیشه برای مشایعت هنرجوها کنار درب کلاس می ایستاد به سمت میز خانم حسینی رفتم ، سلام و احوالپرسی با او کردم و برنامه ی کاریم را که توسط استاد با خطی بسیار خوانا نوشته بود از او گرفتم . خانم حسینی با لبخند ملیحی گفت :
-از اینکه دو هفته در خدمت شما هستم خیلی خوشحالم .
من که همه ی حواسم به داخل کلاس بود گفتم :
-من هم همینطور . امیدوارم بتوانم برای شما همکار خوبی باشم .
و بعد با من من گفتم :
-خانم حسینی استاد سپهر را نمی بینم .
خانم حسینی گفت:
-یکی از هنرجوها تازه نام نویسی کرده به نام خانم سارا ایران منش ، فکر می کنم در داخل کلاس با ایشان صحبت می کنند .
با شنیدن نام سارا چشمانم تار شد و دستانم لرزید و کاغذی را که لحظه ای پیش از خانم حسینی گرفته بودم از دستم به زمین افتاد . خانم حسینی گفت :
-خانم مهرجو اتفاقی افتاده ؟
دستانم را روی سرم گذاشتم و گفتم :
-نه چیزی نیست ، یک دفعه سرم گیج رفت .
کاغذ را از روی زمین برداشتم و زیر لب خداحافظی کردم و به طرف در خروجی کلاس گام برداشتم . می خواستم بدون آن که او را ببینم از آنجا خارج شوم که ناگهان صدای سپهر در جا متوقفم کرد :
-خانم مهرجو آیا این شما هستید ؟ باز هم که می خواستید بدون سلام و خداحافظی بروید .
با شنیدن صدایش زانوانم شل شد . سرم را به سویش چرخاندم و گفتم :
-نمی خواستم که مزاحمتان بشوم .
به طرفم آمد و گفت :
-خانم مهرجو ، خانم ایران منش که معرف حضورتان هستند .
آنگاه سارا با خنده ای دلبرانه به طرفم آمد . گفت :
-سلام آهوی گریزپا ، باز هم که داشتی با سرعت می رفتی .
دستم را به طرفش دراز کردم و دست دادم . او گفت :
-رهای عزیز دو هفته هم باید شاگردی تنبل مثل من رو در جمع هنرجوهات بپذیری و تحمل کنی .
با کنایه گفتم :
-اگر علاقه به این ساز داشته باشی مطمئن باش که می تونی با سرعت اونو بیاموزی .
خندید و گفت :
-علاقه که ندارم ، برای تفریح و سرگرمی نام نویسی کردم و می خوام خودم رو لوس کنم البته اگه مشکلی پیش نیاد .
من هم با خنده گفتم :
-این آرزوی منه که بتونم در این دو هفته فقط ساز به دست گرفتن رو به شما بیاموزم .
سارا که خیلی حرصش گرفته بود به سمت سپهر رفت و از او تشکر و خداحافظی کرد و سپس به من نگاهی انداخت و گفت :
-خداحافظ رها ، امیدوارم که بتونم در آینده با هم کنار بیاییم .
وقتی به نزدیکی در رسید باز هم گفت :
-اگه بخوای می تونم برسونمت .
و عینک آفتابی اش را به چشم زد .
گفتم :
-نه متشکرم ، سر راه خرید دارم باید انجام بدم .
باید منتظر بمونید تا قسمت های دیگه
صدای نوازنده ی دوره گرد که آوازی غمگین را می خواند مرا به سال های دور برد :
ای دو چشمت سبزه زاران
گریه ات اشک بهاران
می روم غمگین و نالان
بهر من اشکی میفشان
ای سراپا مهربانی
ای نگاهت آسمانی
در دل نامهربانم
شوق ماندن می نشانی
می روم تا نشنوم
آواز باران دو چشمت
می روم چون می هراسم
تا شعله ای خاموش نکردی
با او هم آواز شدم و خواندم :
می روم تا نشنوم آواز باران دو چشمت
می روم چون می هراسم تا شعله ای خاموش نکردی
سال های نوجوانی و جوانی ام که پر از شیرینی و تلخی بود ، سالهایی که غم عشق را داشتم و آن غم چه زیبا بود . به یاد آوردم گذشته ام را ، همانند فیلمی به عقب زدم . در رختخواب به این طرف و آن طرف غلت می زنم تا شاید زودتر ساعت هشت و سی دقیقه شود و به کلاس موسیقی بروم ولی عقربه های ساعت هم مانند پدر و مادرم با من سر ناسازگاری دارند .
خدایا چه می شد اگر پدر اجازه می داد این ترم آخر را هم تمام کنم آن وقت با دلی راحت و بدون دلشوره آموختن این ساز را به اتمام برسانم ؟
خدایا فکر استاد سپهر چنان آتش به جانم انداخته که نمی دانم چه کنم . دستانش ، صورتش ، چشمانش ، همه ی وجودش برایم همچون یک قهرمان اساطیری می ماند که نه تنها باید دوستش داشته باشم بلکه باید او را بپرستم .
خدایا این لهیب عشق چگونه در قلبم جای گرفت ؟
در اندیشه ی عشق او غرق بودم که ناگهان چشمانم به روی ساعت دیواری خشک شد . ساعت هفت و پنجاه دقیقه بود و پنج دقیقه ی دیگر پدرم می بایست به روال معمول از خانه خارج می شد . از تخت پاییت آمده و آن را مرتب کرده ، سپس در آینه به خود نگاه کردم ، موهایم را شانه زدم . گونه هایم از سرخوشی دیدار او گلگون شده بود . در دل دعا کردم که مادرم از رفتنم به کلاس ایراد نگیرد . ساعت هشت شد ، در حیاط باز شد و ماشین پدر خارج شد و مادر هم طبق معمول برای بدرقه ی پدر و بستن در حیاط رفت . من هم از این فرصت استفاده کردم . از اتاقم خارج شدم و پله ها را یکی دو تا طی کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم . برای خودم یک لیوان چای ریختم و مشغول شیرین کردن آن شدم که مادر داخل شد . سلامی کردم ، مادرم با صدایی مهربان پاسخم را داد و گفت :
-به به چی شده دختر خوابالوی من امروز سحرخیز شده ؟!
با سرعت لقمه ای نان و پنیر در دهانم گذاشتم و با دهان پر گفتم :
-مگه یادتون رفته ؟ امروز ترم جدید کلاس موسیقی شروع میشه و باید حتما سر کلاس حاضر بشم ؟
مادر با ناراحتی رو به من کرد و گفت :
-امکان نداره که اجازه بدم بری . پدرت هم سپرده که نگذارم کلاست رو ادامه بدی . اون گفته اصلا تا همین جایی که یاد گرفته کافیه .
به طرف مادرم رفتم ، دستانش را در دست گرفتم و گفتم :
-با پدر صحبت کنید . شما می تونید اونو نرم کنید . زبان اونو بهتر می دونید . شما که می دونید من عاشق موسیقی ام . من با موسیقی و زدن ساز اوج می گیرم و پرواز می کنم . حتی دیدید که در ترم گذشته در کنسرتی که رفته بودم جز بهترین ها شناخته شدم . خواهش می کنم نگذارید استعدادم را درونم خفه کنم .
سپس مادرم را تنگ در آغوش گرفتم و چند بوسه روی گونه هایش نشاندم .
مادرم خندید و گفت :
-باز هم داری از خنده های من سواستفاده میکنی و خودت را لوس می کنی ، حالا من رو رها کن ، می خواهم ناهار درست کنم ، انقدر هم پیله نکن ، اصلا چرا اسمت را کلاس کنکور نمی نویسی و این دست و آن دست می کنی ؟ نمی خوام خواهرت رو به رخت بکشم ، ولی ببین اون چقدر به درس خواندن علاقه داره ، سرش همیشه در کتاب و درسه و الحمدالله هم در دانشگاه پذیرفته شد . تو هم به جای این قرتی بازی ها و کلاس موسیقی رفتن ها بشین دَرسِت رو بخون تا برای خودت کسی شوی و آینده ای روشن داشته باشی .
روی صندلی نشستم و گفتم :
-مامان ترا خدا حرف های پدر را تکرار نکن حرف آخرت را بزن ، کلاس دیر شد . اگر روز اولی دیر برسم جلوی استاد و دوستانم شرمنده می شم . من به استاد قول داده ام که این رشته از موسیقی را تا پایان ادامه بدهم و سر قولم هم می مانم . چرا پدر فکر می کنه که فقط پزشکی و مهندسی جزو دروس مهم دانشگاه هاست ؟ موسیقی هم خودش یک علم ِ و در بهترین دانشگاه های معتبر جهان تدریس میشه . از پدر بعیده که از این حرفها بزنه ، مثلا یک فرد تحصیل کرده ی این مملکته .
از جایم برخاستم و منتظر شنیدن سخنان مادرم نشدم و با سرعت به سمت اتاقم رفتم . لباس هایم را پوشیدم و موهایم را بستم و روسری به سر کردم و سازم را از داخل کمد برداشتم و خودم را به حیاط رساندم . با فریاد مادرم در جا میخکوب شدم ولی پشت سرم را نگاه نکردم . مادرم گفت :
-رها حرف که گوش نمیدی ؟ بدون اینکه خداحافظی کنی از منزل خارج میشی ؟ بیا اینجا کارت دارم .
آرام به طرفش رفتم ، دستانش را دراز کرد و گفت :
-این هم شهریه ی این ماهت ، تو که نمی خواستی شهریه نپردازی ؟
مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم :
-برای همه چیز متشکرم ، مطمئن باشید جبران می کنم .
مادر گفت :
-اگر می خواهی جبران کنی باید یک قولی بدهی و آن اینکه به درسِت هم ادامه بدی و نامت را در کلاس کنکور برای آمادگی بیشتر بنویسی .
خندیدم و گفتم :
-حتما مطمئن باش که از فردا اقدام می کنم .
با سرعت به طرف در حیاط دویدم . وقتی داخل خیابان شدم ، نفس راحتی کشیدم و به راه افتادم وقتی به کلاس رسیدم ، دوستم یگانه را دیدم . او هم مرا دید و با خوشحالی به طرف هم دویدیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم و خندیدیم . یگانه یکی از بهترین دوستان زندگیم بود و همانند خواهری او را دوست داشتم . حدود یک ماه بود که از او خبر نداشتم . می دانستم که به همراه خانواده اش به فرانسه رفته ، چون اگر در ایران بود هر روز با هم تلفنی صحبت می کردیم و یا یکدیگر را می دیدیم . از آغوش هم بیرون آمدیم . از او پرسیدم :
-سفر بی خطر ! خوش گذشت ؟ اصلا فکر نمی کردم که امروز به کلاس بیایی ، کی از سفر برگشتی که من نفهمیدم ؟
یگانه خندید و گفت :
-دیشب آمدیم . با اینکه خسته بودم تصمیم گرفتم خودم رو امروز به کلاس برسونم و تو رو غافلگیر کنم . رها جان نمی دونی که چقدر دلم برات تنگ شده بود . روزشماری می کردم که بازگردم و تو رو ببینم ، البته شک داشتم که امروز تو را در اینجا ببینم ، چون گفته بودی که پدرت با کلاس آمدنت مخالفه . چگونه او را راضی کردی ؟
اخمی کردم و گفتم :
-فعلا از مادرم اجازه گرفتم ، راضی کردن پدر را هم به گردن مادر بیچاره ام انداختم ، حالا تو بگو بالاخره کارت درست شد و برادرت ترتیب کارهات رو داد ؟
با ناراحتی گفت :
-برادرم تقریبا همه ی کارهامو درست کرده ، با گرفتن وکیلی معتبر خیلی زود باید بار سفر را ببندم و روانه بشم . اگر چه دوست ندارم کشورم ، دوستانم و همه ی عزیزانم را ترک کنم ولی مجبورم . مادرم دیگه نمی گذاره در این کشور بمونم . میگه برای ادامه تحصیل باید از مملکت خارج بشی . هر چه می گویم که تلاش می کنم سال دیگه در کنکور قبول بشم گوشش بدهکار نیست و حرف خودش را می زنه . رها برام دعا کن که کارم درست نشه . نمی دونی چقدر در اونجا دل آدم می گیره . من این هوا را با تمام آلودگیش می خوام و نفس کشیدن در این هوا را با تمام وجودم دوست دارم .
یگانه حرف میزد و من اشک می ریختم از این که بهترین دوستم از من جدا می شد دلم گرفته بود . یگانه از خواهرم آوا نیز به من نزدیک تر بود . وقتی استعدادم را در عالم موسیقی دید مرا تشویق کرد که در کلاس موسیقی ثبت نام کنم و وقتی هر دو در کلاس نام نویسی کردیم او تشویقم می کرد به اینکه ویولون زدن را ادامه دهم . هر روز به منزلمان می آمد و در زیر آلاچیق حیاط منزلمان می نشستیم و وقتی پدر و مادرم خانه نبودند من ساز میزدم و او می خواند . یگانه صدایی فوق العاده زیبا داشت ، اگر او برای ساز زدن مرا تشویق می کرد من طنین زیبای صدایش را می ستودم ، حالا با رفتنش غم بزرگی در دلم زنده می شد .
وقتی دید گریه می کنم اشک هایم را پاک کرد . دستانم را که سرد سرد بود گرفت و گفت :
-گریه نکن ، برام دعا کن !
وقتی به درب کلاس نزدیک شدیم رنگم پرید ، شوق دیدار استاد سپهر قلبم را در سینه به تلاطم انداخت . تپش قلبم را به وضوح می شنیدم . در زدیم و داخل شدیم . وقتی دست یگانه با دستم برخورد کرد ایستاد و گفت :
-رها حالت خوبه ؟ چرا رنگت پریده ؟
سرم را تکان دادم و گفتم :
-حالم خوبه ، هیچی نیست ، مطمئن باش .
یگانه با دلهره گفت :
-معذرت می خوام که ناراحتت کردم ، همش تقصیر منه .
به او دلداری دادم که حالم خوب است و او را قانع نمودم . یگانه با حس کردن دستان سرد من پی به مکنونات قلبی ام نبرد . او نمی دانست که عطش عشق با عاشق بیچاره چه کارها که نمی کند ، عطش عشقی آسمانی که لبانم را خشک ، دستانم را سرد و قلب عاشقم را پر از لهیب عشق کرده بود .
با دادن شهریه ی آن روز به خانم حسینی و سلام و احوالپرسی با او وارد کلاس شدیم . تمام هنرجویان ترم قبلی هم آمده بودند ، همه را می شناختیم ، قبل از آمدن استاد وتمان را با شوخی و خنده گذراندیم . استاد پنج دقیقه بعد آمد ، طبق معمول با لباس مرتب و شیک وارد شد . همه به رسم احترام بلند شدیم و او ما را به نشستن دعوت نمود . چشمانم جز او هیچ چیز را نمی دید و گوش هایم جز طنین صدای زیبایش چیزی نمی شنید . او حال تک تک هنرجویان را پرسید . سپس نگاهش به من افتاد ، حس کردم صورتم داغ و گلگون شده است و قلبم می خواست از شدت طپش از سینه بیرون بیفتد . او با خونسردی حال مرا نیز جویا شد . او با اظهار خرسندی از دیدن دوباره ی همه ی ما شروع به تدریس کرد . با پایان یافتن کلاس به همراه یگانه از آنجا خارج شدیم . باران پاییزی به شدت می بارید .
یگانه گفت :
-بهتره با تاکسی به منزل بریم تا خیس نشیم .
به او گفتم :
-تو اگه بخوای می تونی بری ، ولی من این فرصت زیر باران قدم زدن رو هرگز از دست نمی دم .
او هم قبول کرد و با یکدیگر همراه شدیم . در راه به گفتگو پیرامون درس و دانشگاه و مسافرتی که یگانه انجام داده بود گذراندیم . صحبتمان گل انداخته بود که به دو راهی رسیدیم . راهی که می باید از یکدیگر جدا می شدیم . او را بوسیدم ، از یکدیگر خداحافظی کردیم و به سمت منزلمان دویدم . وقتی کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم بوی خوش علف تازه مشامم را نوازش داد . نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را پر از هوای تازه کردم . مادر تا چشمش به من خورد با دلواپسی گفت :
-رها چرا مثل موش آب کشیده شدی ؟ کاش حواست را جمع می کردی و صبح چترت را به همراه می بردی ، دیدی که هوا ابریه ، از دست تو چکار کنم ؟ زود به اتاقت برو و لباس هایت را عوض کن . اصلا چرا با تاکسی به منزل نیامدی ؟
مادرم حرف می زد و من از سرما دندان هایم به هم می خورد . صدای خواهرم آوا به گوشم می رسید که می گفت :
-رها باز چه دسته گلی به آب دادی که فریاد مادر خونه رو پر کرده ؟
مادرم هم برای او شروع به تعریف کرد .
درب اتاق را بستم و مشغول تعویض لباسم شدم . آوا خواهرم یکی از بهترین دانشجوهای دندانپزشکی دانشگاه بود ، او برعکس من عاشق درس خواندن بود و همیشه در صحبت هایش طرفداری پدرم را می کرد ولی با این که مخالف ساز زدن من بود ولی من خیلی دوستش داشتم و نصایح دلسوزانه اش را گوش می کردم . حوله را به سرم انداختم و به طبقه ی پایین آمدم . با دیدن آوا گفتم :
-خانم دکتر باید امشب بیمارتان را که سرمای شدید خورده ویزیت کنید .
آوا هم خندید و گفت :
-باید به عرضتون برسانم که من دندانپزشک هستم نه دامپزشک .
حوله ای را که به سرم انداخته بودم به طرفش پرتاب کردم و به طرف شومینه رفتم تا خودم را گرم کنم و مادر هم با یک چای داغ به طرفم آمد و حوله را از آوا گرفت و مشغول خشک کردن موهایم شد .
چایم را با لذت نوشیدم و کنار شومینه دراز کشیدم . آوا در کنارم نشست و گفت :
-دختره ی بی عقل زیر شرشر بارون که قدم می زنی و بدون اجازه ی پدر هم به کلاس موسیقی میری ، مگر قرار نبود که دیگه نام نویسی نکنی و خودت رو برای کنکور سال بعد آماده کنی ؟
چشمانم را بستم و گفتم :
-خودت که می دونی ، هیچ علاقه ای به رشته ی پزشکی و مهندسی ندارم اگه صد سال به کلاس کنکور برم مطمئن باش که در دانشگاه پذیرفته نخواهم شد ولی چون به مادر قول داده ام ، فردا برای نام نویسی اقدام می کنم .
مادرم با اخم گفت :
-اینقدر به خودت تلقین نکن که در دانشگاه پذیرفته نمی شی ، تو استعدادش رو داری ، مطمئن باش اگه همت کنی در بهترین رشته می تونی دَرسِت رو ادامه بدی .
از جایم بلند شدم و گفتم :
-آخه چرا همه ی شما دوست دارید من دکتر یا مهندس بشم ؟ مادر به من بگو چرا پدر با رفتن من به کلاس موسیقی و یادگیری اون مخالفت می کنه ؟ چرا هروقت ساز به دست میگیرم سرم فریاد میزنه که از جلوی چشماش دور بشم ؟ گاهی اوقات وقتی در کنار پنجره ی اتاقم ساز می زنم اونو که در حیاطه نگاهش میکنم که در حال گریستنه . اون تظاهر می کنه که از این ساز متنفره ولی اینطور نیست . مادر تو می دونی در دل پدر چی می گذره ولی به من نمی گویی . من دیگه بزرگ شدم می تونم همه چیز رو درک کنم ، خواهش می کنم برام بگو .
آوا هم با من هم کلام شد و از مادر خواست تا رازی که پدر در سینه داشت را فاش کند . مادرم هم از ما قول گرفت هر چه رابرایمان بازگو می کند هرگز به روی او نیاوریم چون یادآوری خاطرات گذشته او را می رنجاند و عذابش می دهد .
مادر چشمانش را به شومینه دوخت و چنین تعریف کرد :
-وقتی پدرتون ناصر 8 ساله بود یک خواهر 6 ساله داشت ، یک روز آنها به اتفاق پدر و مادرشان به مسافرت می روند در راه تصادف سختی می کنند که پدر و مادرشان در دم جان می سپارند ولی ناصر و ندا چون در عقب اتومبیل نشسته بودند آسیب شدیدی می بینند که در بیمارستان بستری و زنده می مانند . عمه آنان که با شوهرش به تنهایی زندگی کرد و فرزندی نداشت آنان را به فرزندی قبول می کند . اوایل ندای 6 ساله بهانه ی پدر و مادر را می گرفته ولی وقتی چشمانش به ناصر می افتاده دلگرم می شده و آن دو به علت تنهایی و درد مشترک خیلی به یکدیگر وابسته می شوند . شوهر عمه ی آنان موسیقیدان بزرگی بود که آنها را تحت تعلیم و تربیت قرار می دهد . ناصر علاقه ای به زدن ویولون نشان نمی دهد ولی ندا از همان کوچکی به زدن ساز علاقمند می گردد و در 18 سالگی یک موزیسین حرفه ای می شود طوری که در دانشکده ی موسیقی ثبت نام می کند . در آن جا با جوانی به نام آرین آشنا می شود که این آشنایی به عشق زیبایی منتهی می گردد و بالاخره ندا توسط خانواده ی آرین خواستگاری می شود . وصلت آن دو علیرغم میل عمه خانم صورت می گیرد . پس از یک ماه که از ازدواج آنان می گذرد ندا و شوهرش به همراه یک گروه ارکستر عازم شمال کشور می شوند ولی در راه تصادف سختی می کنند و هر دو چشمانشان را برای همیشه می بندند . این ضایعه آنقدر اسفناک بود که ناصر برای مدتی شوکه می شود و در بیمارستان بستری می گردد . بعد از مدتی که حالش خوب می شود و به منزل می آید تمام خاطرات زندگی خود و ندا را به خاطر می آورد ، سپس به سمت اتاق ندا می رود و سازی را که ندا در آن جا به یادگار گذاشته بود می شکند و همانند مجنونین می خندد و می گرید و از آن پس قسم می خورد که پا به جایی که این ساز نواخته می شود نگذارد و منزل عمه خانم را برای همیشه ترک می کند . عمه ی بیچاره ی آنها نیز از غصه ی مرگ ندا و رفتن ناصر دق می کند و میمیرد .
بعد از صحبت های مادرم به فکر فرو رفتم و تا صبح نخوابیدم . در فکر عمه ندا بودم ، گویی روح او در جسم من حلول کرده بود که این گونه عاشقانه ساز می نواختم . صبح زود با سردرد شدیدی از خواب برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برای خودم چای بریزم که دیدم پدر در کنار میز صبحانه نشسته و روزنامه می خواند و غرق تفکر است ، صبح بخیر گفتم . او با بی اعتنایی جوابم را داد . فهمیدم که مادر در مورد کلاس موسیقی روز گذشته با او صحبت کرده است و حتما فهمیده که برای ثبت نام در کلاس کنکور هیچ اقدامی نکرده ام . به طرف او رفتم و یاد حرفهای مادرم افتادم ، با یاد سرگذشت تلخ پدر دستانم را دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای روی گونه اش نشاندم . با ناراحتی گفت :
-رها خیلی خودسر شده ای ، چقدر من و مادرت باید با تو صحبت کنیم که دور این کلاس را خط بکشی ؟
خودم را برایش لوس کردم و گفتم :
-پدر جان قول می دهم فقط در حد یک تفریح کوچک باشه ، امروز آوا کلاس نداره قراره بریم برای کلاس کنکور ثبت نام کنم قول می دم که از این به بعد فقط به فکر درس خواندن باشم .
پدرم لبخندی زد و گفت :
-ببینیم و تعریف کنیم .
البته پدرم بر خلاف آن چیزی که فکر می کردم خیلی زود قانع شد و شرط رفتن به کلاس موسیقی را در حد تفریح و تفنن قبول کرد .
آن روز شادمان و خوشحال به اتفاق آوا برای ثبت نام در کلاس های کنکور روانه ی خیابان انقلاب شدیم و بعد از آن آوا یک سری خرید داشت که باید انجام می داد ، چون شب جمعه منزلمان مهمان داشتیم و قرار بود برادر یکی از همکلاس های آوا به خواستگاریش بیاید .
آرمان برادر دوست صمیمی آوا بود ، یکبار او را به همراه خواهرش دم در منزلمان دیده بودم ، او پسری بسیار مودب و با قدی بلند و شانه های پهن بود و دارای یک خانواده ی فرهتگی که هم پدر و هم مادرش دبیر بازنشسته بودند . از حسن انتخاب خواهرم خیلی خوشحال بودم ، باورم نمی شد که آوای درسخوان و جدی و شاگرد اول دانشگاه بتواند همچین خواستگاری برای خود دست و پا کند . وقتی خریدمان تمام شد به منزل آمدیم ، سردرد شدیدی داشتم ، احساس کردم سرمای شدیدی خورده ام که ناشی از پیاده روی دیروز در باران بود . یک راست به اتاقم رفتم و در رختخواب خزیدم . صدای مادرم از طبقه ی پایین به گوش می رسید که می گفت :
-آوا ، رها کجاست ؟
او هم گفت :
-رها سردرد شدیدی داشت رفت که بخوابه .
بعد از چند دقیقه مادر سراسیمه خود را به اتاقم رساند .
من تا چانه زیر پتو بودم و از سرما می لرزیدم . مادر دستش را روی پیشانی ام قرار داد و سپس با ناراحتی گفت :
-تو که داری از تب می سوزی .
و سریع اتاقم را ترک کرد . پس از چند دقیقه با یک لیوان آب پرتقال به طرفم آمد . من که میلی به خوردن آبمیوه نداشتم آن را به زور قورت دادم . سپس مادر گفت :
-یک ساعتی بخواب من هم در این مدت برایت سوپ بار می گذارم وقتی بلند شدی بخور ، تا اون موقع سردردت هم بهتر میشه .
من هم توصیه اش را گوش کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم . با صدای آوا از خواب پریدم ، همه جا تاریک بود . آوا چراغ اتاقم را روشن کرد و ظرف سوپ را کنار تختم گذاشت و گفت :
-آنقدر خوب خوابیده بودی که من و مادر دلمان نیامد برای ناهار بیدارت کنیم ، حالا پاشو سوپت رو بخور و بعد هم حاضر شو به همراه مامان به دکتر برو . منو کلافه کرد از بس نق به جونم زد که از گرسنگی غش کرده ای .
از جایم بلند شدم و کاسه سوپ را به دست گرفتم و با بی میلی مشغول خوردن شدم . در حین سوپ خوردن آوا گفت که چندین بار یگانه تلفن کرده به او هم یک تلفن بزن حتما کار فوری داره .
با شنیدن نام یگانه به طرف تلفن رفتم و شماره منزلشان را گرفتم خودش گوشی را برداشت . پس از سلام و احوالپرسی گفت :
-از صبح سه بار به منزلتان تلفن کردم یا خانه نبودی یا خواب بودی .
دهان دره ای کردم و گفتم :
-فکر کنم اون روز پیاده روی در بارون کار دستم داده . تمام بدنم درد می کنه . فکر می کنم سرما خوردم ، حالا چکار داشتی که سه بار تلفن کردی ؟
یگانه گفت :
-می خواستم شب جمعه منزل خالم دعوتت کنم ، آخه دختر خالم سارا یه مهمونی داده و دوستان دانشکده اش رو دعوت کرده و از من خواسته از طرف اون تو رو هم دعوت کنم .
با ناراحتی گفتم :
-فکر نمی کنم بتونم بیام ، چون شب جمعه مهمان داریم .
یگانه گفت :
-سعی کن بیای چون خیلی خوش می گذره ، خب مزاحمت نمی شم ، مثل اینکه صدات هم گرفته و حالت خوب نیست ، برو استراحت کن .
با یگانه خداحافظی کردم و به طرف اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به مهمانی پنجشنبه شب فکر کردم . خیلی دوست داشتم در آن مهمانی شرکت کنم در دل به یگانه حسودیم شد که می تواند بدون دغدغه برود و خوش بگذراند . در این فکرها بودم که مادرم وارد اتاق شد و گفت :
-عزیزم حالت چطوره ؟ پس چرا حاضر نشدی ؟ مگه آوا بهت نگفت که می خوایم به دکتر بریم ؟
از جایم بلند شدم و گفتم :
-مادر حالم خوبه ، مطمئن باشید اگه بدتر شدم اونوقت به شما می گم تا نزد پزشک بریم .
مادرم گفت :
-خیلی یکدنده و لجباز شده ای ، هرطور خودت می خواهی ، می دانم اگر اینجا بایستم و اصرار کنم فایده ای نخواهد داشت .
به سمت مادرم رفتم دستانش را گرفتم و روی صندلی اتاقم نشاندم و گفتم :
-مادر یگانه تلفن کرد و گفت شب جمعه منزل خاله اش یک مهمونی داده اند ، از من خواسته که برم شما اجازه می دهید ؟
در این حین آوا وارد اتاق شد ، مادر گفت :
-معلومه که نمی تونی بری ، شب جمعه مهمون داریم .
با دلخوری گفتم :
-برای آوا خواستگار میاد به من چه ربطی داره ؟
آوا هم به طرفداری از من گفت :
-رها راست میگه ، مادر مهمونی شب جمعه یک آشنایی مختصره ، اجازه بدهید اون به مهمونی بره .
مادرم هم گفت :
-من حرفی ندارم اگه دوست داری می تونی بری ولی این اجازه از طرف منه ، از پدرت هم باید سوال کنی .
هورایی کشیدم و روی تخت بالا و پایین پریدم . آوا گفت :
-مامان توی سوپ چی ریخته بودید که حال رها رو اینقدر خوب کرد ؟
مامانم هم با خنده گفت :
-اجازه ی من برای رفتن به مهمانی حالش رو خوب کرد .
از آنجا که اخلاق پدر را خوب می شناختم ، رفتن به مهمانی را منوط به اجازه ی مادر می دانست از خوشحالی سر از پا نمی شناختم و تا آن روز صد دفعه کمدم را بهم ریختم که چه لباسی بپوشم . خلاصه روز موعود فرا رسید و با یک دسته گل به همراه پدرم راهی منزل یگانه شدم . وقتی زنگ خانه ی آنها را به صدا درآوردم یگانه گویی پشت در بود ، چون به فاصله ی چند ثانیه در را باز کرد .
هر دو به هم خندیدیم و صورت یکدیگر را بوسیدیم و سپس سوار ماشین پدیم تا به همراه وی به منزل خاله ی یگانه برویم . منزل آنها هم نزدیک بود و خیلی زود رسیدیم . هر دو از پدر تشکر کردیم و پیاده شدیم . یگانه زنگ منزل آنها را به صدا در آورد .
وقتی در باز شد هر دو داخل شدیم آنها حیاط زیبا و مصفایی داشتند و همه ی چراغ های خانه و باغچه روشن بود . از این رو فهمیدم که مهمانی بزرگی است . دخترخاله ی یگانه ، سارا به استقبالمان آمد . او دختری بود فوق العاده زیبا و جذاب و با لباس شیکی که به تن کرده بود همه را مبهوت خود کرده بود . او ما را به داخل منزل برد و سپس دعوت به نشستن نمود ، پس از دقایقی چند سامان برادر سارا برای سلام و احوالپرسی و خوش آمد به کنارمان آمد . همه ی مهمان ها کم کم از راه رسیدند و سالن مملو از آدم های جوراجور با لباس های متفاوت شده بود . ناگهان در میان جمعیت چشمم به کسی افتاد که در جا میخکوبم کرد . با دهانی باز به آن سوی مجلس می نگریستم که یگانه به طرفم آمد و آستین لباسم را کشید و گفت :
-رها باز که مبهوت شده ای ! چه اتفاقی افتاده ؟
به او نگریستم و گفتم :
-همون کسی رو که من می بینم تو هم می بینی ؟
و با دست به آن طرف مجلس اشاره کردم . چشمان یگانه هم از تعجب کم مانده بود از حدقه خارج شود . با حیرت گفت :
-استاد سپهر اینجا چکار می کنه ؟
به او نگریستم و گفتم :
-من باید از تو بپرسم .
یگانه گفت :
-باور کن نمی دونم ، من هم مثل تو از هیچ چیز خبر ندارم .
بعد از دقایقی سامان همه را دعوت به سکوت کرد و گفت :
-قبل از هر چیز از همگی شما که افتخار دادید و به این مهمانی آمده اید سپاسگزارم ، حالا می خواهم یکی از دوستانم که به تازگی افتخار آشنایی با ایشان را پیدا کرده ام به شما معرفی کنم . استاد چیره دست که با پنجه های طلایی اش محفل ما را گرم خواهد کرد . (( استاد رامتین سپهر ))
همگی به افتخار او کف مرتبی زدند . استاد به کنار سامان رفت و به نشانه ی تشکر تعظیم کوتاهی کرد . سپس به سمت پیانویی که در کنار سالن بود رفت و شروع به نواختن کرد .
باورم نمی شد که استاد علاوه بر نواختن ویولون بتواند به این زیبایی پیانو بنوازد او آنقدر دلنشین و زیبا اینکار را انجام داد که هنوز ترنم آوای موسیقی اش گوشم را نوازش می دهد . بعد از به اتمام رسیدن موسیقی همه برای او کف زدند و او دوباره سرش را به نشانه ی تعظیم و تشکر پایین آورد . سارا برای تشکر و قدردانی به سمت او رفت و بعد از کمی صحبت با او همه را دعوت به سکوت نمود و گفت :
-بعد از معرفی برادرم سامان که یکی از استادان بنام موسیقی را به شما معرفی کرد من هم می خواهم یکی از دوستانم را که خیلی زیبا ویولون می نوازد به شما معرفی نمایم . سپس یگانه با دست لباسم را کشید و گفت :
-منظور سارا تو هستی .
با چشمانی پر از حیرت به او نگریستم و گفتم :
-امکان نداره که بتونم در این مکان اون هم جلوی استاد ساز بزنم .
با چشمانی پر از التماس به چشمان یگانه نگاه کردم که خودش به جای من این کار را انجام دهد ولی دیدم همه ی حضار به طرف ما دو نفر می نگرند و کف می زنند . سارا به طرفم آمد . دستانم را گرفت و گفت :
-خانم رها افتخار بدهید و شما نیز با پنجه های طلایی تان که بارها تعریفتان را شنیده ایم مجلس ما را گرم کنید .
او صحبت می کرد و مرا با خود بالای مجلس می برد . من صحبت هایش را نمی شنیدم ، فقط در میان جمعیت به دنبال او می گشتم که ناگهان چشمانم به روی چهره اش افتاد . او هم مانند دیگران مرا تشویق می کرد و با تحسین نگاهم می نمود . گویی همه ی اعتماد به نفسم را از دست داده بودم . در دل به یگانه ناسزا می گفتم که چرا تعریفم را کرده است . در یک لحظه ، دیگر استاد را ندیدم ، گویی از جلوی چشمانم دور شده بود تا اعتماد به نفسم را باز یابم و بتوانم ویولون بزنم . سارا ساز را به دستم داد و دوباره مرا تشویق کرد . نمی دانستم که چه ملودی بنوازم ، یگانه خودش را به من رساند و در گوشم چیزی گفت که همه چیز را به خاطر آوردم . در دل خدا را صدا زدم و شروع به نواختن کردم . چشمانم را مثل همیشه بستم و باز هم خود را در آسمان ها یافتم .
خداوندا وقتی این ساز را به دست میگیرم از خود بیخود میشوم ، حس می کنم به عالم تو پای گذارده ام . آن شب به گفته ی یگانه آن قدر زیبا نواختم که همه ی حضار با تحسین نگاهم می کردند . یگانه می گفت استاد را دیده که در گوشه ی دنجی نشسته و به صورتت چشم دوخته بود . بعد از اینکه نواختن ساز به پایان رسید همه تشویقم کردند و من به رسم احترام تعظیم کوتاهی کردم و به عقب رفتم . چشمانم او را می طلبید ولی پیدایش نبود ، ناگهان سامان به طرفم آمد و برایم شروع به کف زدن کرد . با شرم سرم را به پایین انداختم و گفتم :
-بیش از این خجالتم ندید .
سامان گفت :
-از چه چیز خجالت می کشید ؟ از این همه هنر باید به خود ببالید ، باور کنید یگانه تعریفتان را خیلی کرده بود ولی همیشه فکر می کردم کمی غلو می کند ، حالا می بینم نه تنها راست گفته بلکه تعریف و تمجیدش کم هم بوده . باید به استادتان که چنین شاگرد زبردستی را تربیت کرده دست مریزاد گفت .
در آن لحظه احساس کردم که صورتم از شرم سرخ شده است ، چون داغی آن را زیر پوستم حس می کردم . از دور استاد سپهر را دیدم که به سویمان می آمد .
سامان گفت :
-بفرما استاد ، ببین که استاد دیگری دستت رو از پشت بسته .
استاد با لبخند زیبایی که همیشه در نگاهش بود گفت :
-به خودم می بالم که شما اونو همتراز من قرار داده اید .
سپس به من نگریست و گفت :
-واقعا زیبا نواختید ، در نوای موسیقی شما رازی هست دلنشین که باعث می شود شما زیبا بنوازید و همه را به وجد و سرور در آورید .
لبخندی زدم و با سر از او تشکر کردم ، گویی زبانم قفل شده بود . از خودم بدم آمده بود که نمی توانستم کلمه ای با او صحبت کنم و جلوی سامان بگویم که استاد چیره دست من همانا خود سپهر است . در دل گفتم حالا او فکر می کند که چقدر من خودخواه و از خود راضیم که نام او را نمی برم ولی به خداوندی خدا دست خودم نبود . دندان هایم به هم کلید شده بود و زبان در دهانم نمی چرخید . بالاخره یگانه و سارا با آمدنشان به جمع ما به این سکوت زجرآور پایان دادند .
سارا با چشمان شهلایش نگاهی به من کرد و گفت :
-محشر کردید متشکرم .
سپس نگاهش را به استاد دوخت و با او شروع به حرف زدن کرد . دستی از پشت به شانه هایم خورد . برگشتم و سامان را دیدم ، مرا برای خوردن چای و میوه دعوت به نشستن کرد . با اینکه اصلا دلم نمی خواست سارا و استاد سپهر را تنها بگذارم ولی رسم ادب ایجاب می کرد که دعوتش را قبول نمایم . از آنان عذرخواهی نموده و کنار سامان نشستم . او شروع به تعریف از تحصیلاتش در دانشگاه کرد و گفت که قرار است بورسیه ای به او تعلق بگیرد و در یکی از معتبرترین دانشگاههای کانادا به تحصیل ادامه دهد .من هم در دل گفتم اصلا به من چه که این چیزها رو برام میگه و بعد از تمام شدن صحبت هایش به او تبریک گفتم و برایش آرزوی موفقیت کردم . در این حین پیشخدمت منزلشان به سمت سامان آمد و گفت :
-آقایی در درند به نام مهرجو .
ناگهان از جا پریدم و گفتم مهرجو من هستم ، حتما با من کار دارند .
سامان با حیرت گفت :
-خانم رها به این زودی تشریف می برید ؟ هنوز که شام نخورده اید .
گفتم :
-متشکرم ، در منزل مهمون داریم و باید حتما حضور داشته باشم . از پذیرایی گرمتون سپاسگزارم .
سپس به سمت رختکن لباس رفتم تا مانتویم را بپوشم . وقتی مانتویم را پوشیدم تا از آنجا بروم یگانه به طرفم آمد و گفت :
-سامان میگه می خوای بری ، آخه چرا به این زودی ؟
صورتش را بوسیدم و از او هم تشکر کردم و گفتم :
-پدر دنبالم آمده ، از سارا هم عذرخواهی کن او را نمی بینم تا از او خداحافظی کنم .
یگانه به دنبالم تا دم در آمد و از پدر دعوت کرد که به داخل بیاید ولی او نپذیرفت .
بعد از خداحافظی سوار اتومبیل پدر شدیم ، مادرم هم داخل ماشین بود . سلام کردم و مادرم پرسید :
-رها خوش گذشت ؟
گفتم :
-بد نبود ، جای شما خالی . ولی خیلی زود دنبالم آمدید . هنوز شام نخورده بودم .
مادر گفت :
-اشکالی نداره ما هم شام نخوردیم سر راه پیتزا می گیریم و میریم خونه ، آوا هم منتظره .
با شنیدن اسم آوا گفتم :
-راستی مراسم خواستگاری چگونه بود ؟
مادرم خندید و گفت :
-رها جون باید لباس هایت را بدوزی .
با خوشحالی دست زدم و گفتم :
-مبارکه .
وقتی به منزل رسیدیم به سراغ آوا رفتم صورتش را بوسیدم و به وی تبریک گفتم و برایش آرزوی خوشبختی کردم .
روز جمعه فقط به فکر سرار و سپهر بودم . آنان رفتن مرا متوجه نشده بودند . حتما گوشه ی دنجی را پیدا کرده بودند و با هم گپ می زدند . آنقدر حرصم گرفته بود که تمام پوست لبهایم را جویدم . به قدری از دست استاد ناراحت بودم که حد نداشت . او اصلا مرا به حساب نمی آورد ، شاید فکر می کرد که هنوز یک بچه ام و هیچ چیز نمی فهمم .
روز شنبه به کلاس کنکور رفتم . همه اش در حال خمیازه کشیدن بودم و هیچ چیز از درس نفهمیدم . وقتی به منزل آمدم به سوی تلفن رفتم و شماره ی یگانه را گرفتم . خودش گوشی را برداشت . پس از سلام و احوالپرسی گفتم که آن شب در مهمانی ، سارا وقتی فهمید که من رفته ام چه گفت ؟
یگانه خندید و گفت :
-اون سرگرم به کار گرفتن مخ استاد بود اونو به گوشه ی دنجی برده بود و باهاش صحبت می کرد . فکر می کنم او هم می خواد در کلاس استاد ثبت نام کنه . البته اون شب هم بعد از رفتن تو سارا خیلی ناراحت شد که شام نخورده رفته ای . استاد هم سراغ ترا گرفت و من هم گفتم که مهمان داشته اید و باید حتما می رفتی ، اونوقت جناب استاد اخم هایشان در هم رفت و با نگرانی پرسیدند چه جور مهمانی داشتند که باید حتما می رفتند ؟ من هم خودم رو به بی خبری زدم و استاد خیلی حرصش گرفت . چون از کنار ما رفت پیش عشق خودش .
با تعجب گفتم :
-عشقش دیگه کیه ؟
یگانه گفت :
-منظورم پیانوشه ، رفت پشت پیانو و شروع به نواختن کرد و مدعوین را غرق لذت و شادمانی نمود .
بعد از کمی صحبت با یگانه از او خداحافظی کردم و به اتاقم رفتم . نوار ملایمی در ضبط صوت گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم و به سارا فکر کردم . دختری زیبا و لوند که با طنازی حتما دل او را از آن خود کرده بود و من بی عرضه آن شب نتوانستم در توصیف و تحسین وی از خودم با آن زبان لال شده ام چیزی بگویم . ناگهان سیل اشک روی صورتم روان شد و بعد تبدیل به هق هقی تلخ شد . از جایم برخاستم و درِ اتاقم را بستم تا مادرم صدای گریه ام را نشنود . روز بعد که کلاس موسیقی داشتم از خوشحالی دیدار او از جای برخاستم لباسم را پوشیدم و به راه افتادم تا زودتر به کلاس برسم . وقتی به کلاس رسیدم آنقدر زود بود که رویم نشد زنگ بزنم . دم در ایستادم تا یکی از هنرجوها بیاید و با هم داخل شویم . در حال قدم زدن بودم که یگانه را دیدم . به طرف یکدیگر دویدیم و دستان هم را گرفتیم . صورتش را بوسیدم و گفتم :
-چه خوب شد تو هم زود اومدی .
به طرف درب کلاس نگاهی کرد و گفت :
-ببینم چه خبره کله سحر اینجا آمدی ؟ نکنه استاد حلوا خیر می کنه ؟
خندیدم و گفتم :
-نه دیوونه زود از خونه بیرون اومدم تا کمی پیاده روی کنم . ولی بعد پشیمون شدم .
یگانه گفت :
-خب دیشب تلفن می زدی می گفتی تا با هم به پیاده روی می رفتیم . گفتم :
-حالا که گذشت .
چند دقیقه ای ایستادیم و هنرجوها هم یکی یکی سروکله شان پیدا شد و همگی با هم به داخل رفتیم . چند دقیقه بعد استاد هم آمد . از نگاهش فهمیدم از من دلخور است . چون اصلا آن روز به صورتم نگاه نکرد . آنقدر ناراحت بودم که از درس جدید چیزی نفهمیدم . وقتی کلاس تمام شد آمادهی رفتن شدم که استاد به طرفم آمد و گفت :
-خانم مهرجو بمانید با شما کار کوچکی دارم .
یگانه که منتظر من کنارم ایستاده بود گفت :
-رها من میرم کاری نداری ؟
با سر از او تشکر کردم و او رفت و من ماندم با قلبی از هیجان . منتظر بودم ببینم او برای چه کاری مرا نگه داشته است . وقتی آخرین هنرجو از کلاس خارج شد او به طرفم آمد و گفت :
-از اینکه مزاحم وقتتان شدم معذرت می خواهم .
با لکنت گفتم :
-خواهش میکنم . اصلا زحمتی نیست .
به صورتم نگریست و گفت :
-راستی چرا آن روز در مهمانی بدون خداحافظی رفتید ؟
گفتم :
-هرچه گشتم شما و خانم سارا را پیدا نکردم تا خداحافظی کنم .
با شنیدن نام سارا متوجه طعنه ام شد و به روی خودش نیاورد . سپس تبسم شیرینی کرد و گفت :
-غرض از مزاحمت از شما خواهشی داشتم . لطفا اگر برایتان مقدور است جواب مثبت بدهید . رودربایستی نکنید . من حدود چهار پنج روز دیگر با چندتا از دوستانم عازم سفر به خارج از کشور هستیم که باید حدود دو هفته ای در آنجا بمانیم. از این رو می خواهم از شما خواهش کنم مواقعی که من نیستم جای من در کلاس تدریس کنید . البته هم کلاس های شما را که در یک کلاس درس می خوانید تعطیل خواهم کرد ولی کلاس های پایین تر تدریسشان به عهده ی شماست . البته اگر می توانید جواب مثبت بدهید .
با صحبت استاد به یاد کلاس های کنکورم افتادم ، ولی اهمیتی نداده و گفتم :
-من هنوز انقدر تبحر ندارم که بتوانم سِمَت یک استاد را داشته باشم .
سپهر خنده ای کرد و گفت :
-لطفا شکسته نفسی نفرمایید ، شما از بهترین شاگردان من هستید . آن روز در مهمانی با نواختن ساز گفته ام را به اثبات رساندید .
شرمگین و خجالت زده گفتم :
-هروقت شما بگویید حاضرم انجام وظیفه نمایم .
حیرت زده تشکر کرد و گفت :
-از لطفتان سپاسگزارم . من این جمعه عازم سفر هستم شما پنجشنبه بیایید و برنامه ی کارتان را از خانم حسینی دریافت نمایید . البته لازم به ذکر است که حقوق این دو هفته ی شما را آخر کار خانم حسینی پرداخت خواهد کرد .
به صورتش براق شدم و گفتم :
-اما من برای دریافت پول این کار را قبول نکردم .
استاد گفت :
-خواهش می کنم ، این چه فرمایشی است . هر کاری پاداشی دارد و پاداش کار کردن شما هم مزدی است که می بایست دریافت کنید ، این حق شماست باز هم از شما کمال تشکر را دارم .
آنگاه سرش را پایین آورد . من که با بهت او را می نگریستم گفتم :
-من لایق این همه سپاس شما نیستم .
سپس ساک سازم را برداشتم و خداحافظی کردم و از آنجا خارج شدم .
وقتی پایم را در خیابان گذاردم نفسی تازه کردم و به راه افتادم . از این که استاد مرا به جای خود انتخاب کرده بود به خود می بالیدم و اصلا در آن لحظات چیزی که از مخیله ام نمی گذشت کلاس های کنکور بود . در اندیشه ام او را می دیدم و رضایت او برایم از هر چیزی مهم تر بود . از آن روز تا پنجشنبه لحظه شماری می کردم تا بتوانم باز هم او را ببینم . بالاخره پنجشنبه از راه رسید ، بعد از پایان کلاس کنکور خودم را با عجله به کلاس موسیقی رساندم . شاگردان استاد یکی یکی از کلاس خارج می شدند ولی از خود او خبری نبود چون همیشه برای مشایعت هنرجوها کنار درب کلاس می ایستاد به سمت میز خانم حسینی رفتم ، سلام و احوالپرسی با او کردم و برنامه ی کاریم را که توسط استاد با خطی بسیار خوانا نوشته بود از او گرفتم . خانم حسینی با لبخند ملیحی گفت :
-از اینکه دو هفته در خدمت شما هستم خیلی خوشحالم .
من که همه ی حواسم به داخل کلاس بود گفتم :
-من هم همینطور . امیدوارم بتوانم برای شما همکار خوبی باشم .
و بعد با من من گفتم :
-خانم حسینی استاد سپهر را نمی بینم .
خانم حسینی گفت:
-یکی از هنرجوها تازه نام نویسی کرده به نام خانم سارا ایران منش ، فکر می کنم در داخل کلاس با ایشان صحبت می کنند .
با شنیدن نام سارا چشمانم تار شد و دستانم لرزید و کاغذی را که لحظه ای پیش از خانم حسینی گرفته بودم از دستم به زمین افتاد . خانم حسینی گفت :
-خانم مهرجو اتفاقی افتاده ؟
دستانم را روی سرم گذاشتم و گفتم :
-نه چیزی نیست ، یک دفعه سرم گیج رفت .
کاغذ را از روی زمین برداشتم و زیر لب خداحافظی کردم و به طرف در خروجی کلاس گام برداشتم . می خواستم بدون آن که او را ببینم از آنجا خارج شوم که ناگهان صدای سپهر در جا متوقفم کرد :
-خانم مهرجو آیا این شما هستید ؟ باز هم که می خواستید بدون سلام و خداحافظی بروید .
با شنیدن صدایش زانوانم شل شد . سرم را به سویش چرخاندم و گفتم :
-نمی خواستم که مزاحمتان بشوم .
به طرفم آمد و گفت :
-خانم مهرجو ، خانم ایران منش که معرف حضورتان هستند .
آنگاه سارا با خنده ای دلبرانه به طرفم آمد . گفت :
-سلام آهوی گریزپا ، باز هم که داشتی با سرعت می رفتی .
دستم را به طرفش دراز کردم و دست دادم . او گفت :
-رهای عزیز دو هفته هم باید شاگردی تنبل مثل من رو در جمع هنرجوهات بپذیری و تحمل کنی .
با کنایه گفتم :
-اگر علاقه به این ساز داشته باشی مطمئن باش که می تونی با سرعت اونو بیاموزی .
خندید و گفت :
-علاقه که ندارم ، برای تفریح و سرگرمی نام نویسی کردم و می خوام خودم رو لوس کنم البته اگه مشکلی پیش نیاد .
من هم با خنده گفتم :
-این آرزوی منه که بتونم در این دو هفته فقط ساز به دست گرفتن رو به شما بیاموزم .
سارا که خیلی حرصش گرفته بود به سمت سپهر رفت و از او تشکر و خداحافظی کرد و سپس به من نگاهی انداخت و گفت :
-خداحافظ رها ، امیدوارم که بتونم در آینده با هم کنار بیاییم .
وقتی به نزدیکی در رسید باز هم گفت :
-اگه بخوای می تونم برسونمت .
و عینک آفتابی اش را به چشم زد .
گفتم :
-نه متشکرم ، سر راه خرید دارم باید انجام بدم .
باید منتظر بمونید تا قسمت های دیگه