سلام به دوستای گلم، از امروز قراره یه رمان تو این سایت گذاشته بشکه که بترکونه :498:یه پست می ذارم اگه استقبال کردید ادامه میدم.پس لطفا اول سپاس بدید تا دلگرم بشم بعد اگه نظر یا انتقادی داشتید بگید تا به نویسنده بگم. خلاصه اومدم که باهم بترکونیما ..... بدو بدو حراجش کردم..... دوستون دارم خیلی زیاد
بیشتر رمان از زبان دختر قصه روایت میشه..اما خب تو بعضی از قسمت ها از زبان راوی هم شاهد بعضی از صحنه ها هستید..ساده و روان..
بی نهایت سپاس..بابت تموم دلگرمی ها و همراهی های خالصانه تون..
عاشق همه تونم و اینو صادقانه میگم که به وجود تک تکتون افتخار می کنم..از اینکه هستید..از اینکه با منید..از اینکه همراهمید..خوشحالم و به خودم می بالم..
آنیل
معنی نام ( معروف و نامدار )
سوگل
معنی نام ( مورد محبت و علاقه ی بسيار، محبوب)
آروين
معنی نام ( تجربه، آزمايش، امتحان، آزمون )
بنیامین
خب حالا نوبتی هم باشه نوبت خلاصه و دیگر مطالبه که اینجا توی همین تاپیک قرار دادم..
دختری که باید با گذشته ی سیاهش هرطور شده کنار بیاد..چاره ای جز این نداره چون بی پناهه..
سوگل ِ قصه ی ما دلش پر از غصه ست..سراسر زندگیش پر شده از دروغ..دروغ اون هم از جانب ادمایی که یه روزی فکر می کرد دوستش دارن..
ولی حقایق هیچ وقت اونطوری نیستن که ما می بینیم و هر روز شاهدشون هستیم..
سوگل هنوز اول راهه ولی تو همین اولین گام طعم خیانت رو می چشه..با چشم هر اونچه که نباید ببینه رو می بینه..
مشکلات دختر قصه ی ما یکی دوتا نیست..ولی نمی خواد کمرش زیر بار ِ این همه مشکل خم بشه..می خواد محکم باشه..می خواد بمونه و بجنگه..در برابر مشکلات سد بشه و نذاره سیاهی به درون قلب مهربونش نفوذ کنه..
سوگل نمی خواد که از جنس سنگ باشه..می خواد از جنس نسیم باشه..از جنس گلبرگ..از جنس آرامش..از جنس باران....عاری از هر بدی که اطرافش رو پر کرده..
و زمانی که از دنیا بریده و از خدا گله داره..درست تو یه شب بارونی..اتفاقی براش میافته که سرنوشتش رو به کل تغییر میده..سرنوشتی که خواسته یا ناخواسته رقم خورده و آبستن ِ اتفاقاتیه که قراره قلب دو دلداده رو به بازی بگیره..دو نفر که محکوم به چیدن میوه ی ممنوعه ی زندگیشون هستند..و این آغاز ماجراست....
ژانر : هیجانی , اجتماعی , عاشقانه
منبع: سایت دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
www.98ia.com
اینم از جلد رمان:
خوب خوب حالا می ریم سر اصل مطلب، اینم اولین پست:
بزن بارون
ببار نم نم
به یاد هر شب تنهایی ام بارون
ببار آروم
ببار آروم
ببار از فرط غم امشب
همین امشب
به یاد هر شب تنهایی ام بارون
ببار نم نم
میان کوچه چشمان من یک دم
همین امشب
به یاد هرشب تنهایی ام بارون
بزن بارون
شاید تر شه یکم شیشه،تو این باغ پر از تیشه
فقط یک شب
همین امشب
به یاد هرشب تنهایی ام بارون
بزن بارون
برای من
برای من که تکرارم همه عمرم
همین حالا همین امشب
ببار بارون
ببار بارون
*****************************************
بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..
به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دلش جای گرفته..
چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم..
اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته..
بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..
حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادم هایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه..
نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود..
تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام و پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد..
-- تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده..
- نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟..
-- چرا خودت نمیگی؟..
نگاهش کردم..غم تو چشمام و دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست..
-- سوگل تا کی می خوای حرفات و تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟..
- تو که حال و روزم و می بینی دیگه چرا می پرسی؟..
-- بس کن تو رو خدا..پاشو خودت و جمع کن .. توسری خور نباش سوگل..حقت و از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن..
از روی صندلی بلند شدم..
- دیگه واسه این حرفا دیر شده..
-- ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما..
با لبخند نگام کرد و آهسته از اتاق بیرون رفت..
باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم به لبام..
به زور مامان آرایش کرده بودم ..
تموم مدت بالا سرم وایساد و تا با چشم خودش ندید دست از سرم برنداشت..
دیگه اثری از ماتیک صورتی رو لبام نمونده بود..کیفم و برداشتم و از اتاق رفتم بیرون..
مامان تو درگاه اشپزخونه وایساده بود و با نگین حرف می زد..چشمش به من افتاد..لباش از حرکت ایستاد و با اخم به طرفم اومد..
-- داشتی تو اتاق چکار می کردی؟..حنجره م پاره شد از بس صدات زدم..بیا برو دم در منتظرته..
- مامان حالم خوب نیست..
-- واسه من بهونه نیار.. نمی فهمم بیچاره نامزدت دلش و به چیه تو خوش کرده ..واقعا حیف شد پسر به اون محترمی و با شخصیتی ..صد بار به بابات گفتم این دختر ِ وقت شوهر کردنش نیست نکن اینکارو ولی کو گوش شنوا، بازم کار خودش و کرد..پس چرا وایسادی بِر و بِر منو نگاه می کنی بیا برو ..
نگین مثل همیشه برام پشت چشم نازک کرد و از کنارم رد شد..
با بغض تا دم در رفتم ..
مادرم کسی که منو به دنیا اورده بود جوری باهام رفتار می کرد که همیشه احساس می کردم توی این خونه زیادی ام..
نگین خواهر کوچکترم که فقط 14 سالش بود هر وقت به من نگاه می کرد نفرت خاصی تو چشماش موج می زد..
پدرم مرد زحمت کشی بود..کارمند یه شرکت دولتی..
زندگی ساده ای داشتیم..البته اگه بریز و بپاش های بیخودی مامان نبود میشه گفت حقوق کارمندی بابا کفاف یه زندگی متوسط رو می داد..
و خواهرم نسترن..دختری خوش قلب ولی شیطون..2 سال ازم بزرگتر بود و توی این خونه اون تنها کسی ِ که منو درک می کنه و با حرفاش ارامش بخش روح خسته ی منه..
شبهایی که سر رو شونه های مهربونش می ذاشتم و از این همه ظلمی که در حقم شده بود گریه و شکایت می کردم..
اینکه هیچ کس تو این خونه جز پدرم و نسترن دوستم نداشت..اگه نگین خطایی می کرد به پای من نوشته می شد..اگه مشکلی تو خانواده به وجود می اومد منو مقصر می دونستند..
و حالا با وجود نامزدم..
کسی که قلبا علاقه ای بهش نداشتم ولی به زور هم زنش نشده بودم، خودم خواستم..
فکر می کردم ازدواج کنم و از اینجا برم راحت میشم ولی همه چیز برعکس شد..نامزدم از طبقه ی ثروتمندان بود و با من کوچکترین وجه اشتراکی نداشت..
اون تو یک خانواده ی ازاد رشد کرده بود و من تو خانواده ای که چنین کارهایی رو گناه می دونستند..
افکارمون با هم جور نبود و همین مسبب مشکلات زیادی شده بود..بنیامین اصرار داشت باهاش تو مهمونی ها و مجالس انچنانی شرکت کنم و همپای دیگر مهمانان خودم رو ازاد و رها نشون بدم..و اخر شب به خونه ش برم و یک شب رویایی رو تا صبح باهاش بگذرونم........
خانواده م از این موضوع با خبر نبودند..
بینمون صیغه ی عقد موقت خونده شد تا توی این 1 ماهه دوران نامزدی مشکلی پیش نیاد و همین امر سبب شد که تو ذهن بنیامین افکاری روشنفکرانه تداعی بشه..
اینکه هر کار خواست بکنه و مشکلی نداشته باشه..ولی از دید من بزرگترین مشکل همین بود..اینکه بذارم اینکار تا قبل از ازدواج انجام بشه..
عاشقش نیستم ولی قبولش کردم..اونم شده بود جزوی از زندگی من..
**********************
به محض اینکه نشستم تو ماشین دستم و گرفت و با لبخند لباش و جلو اورد تا صورتم و ببوسه..ممانعت کردم..
چهره ش درهم شد و عقب کشید..تازه می فهمیدم که علاقه تا چه حد می تونه توی این روابط تاثیر گذار باشه..
اینکه تو قلبم حسی بهش نداشتم باعث می شد ناخداگاه از خودم عکس العمل نشون بدم که خب..این حرکات برای بنیامین خوشایند نبود..
-- سوگل تو الان نامزد منی، چه اشکالی داره ببوسمت و یا اینکه یه شب و تو خونه ی من بگذرونی؟!..
ماشین و روشن کرد و راه افتاد..
- قبلا درمورد این موضوع حرف زدیم..
-- دیگه داری شورش و در میاری سوگل..اینجوری نمیشه ما باید هر چه زودتر عقد کنیم..
- من عقاید خودم و دارم..همون شب اول تو خواستگاری بهت گفتم تو هم قبول کردی..
-- اره ولی نمی دونستم تا این حد سفت و سخت رو حرفت وایسادی..
سفت و سخت نبودم مسئله اینجا بود که احساسی بهش نداشتم..شاید اگه عاشقش بودم اوضاع با الان فرق می کرد..
نامزدی ما کاملا سنتی انجام شد..پدر بنیامین از دوستان قدیم پدرم بود که سالها همدیگر رو ندیده بودند..
ولی یه روز که گذر اردشیر خان(پدر بنیامین) به شرکتی که بابام اونجا کار می کرد میافته همدیگه رو می بینن و........
این میشه سراغاز اتفاقی نو در زندگی پر از تشویش ودلهره ی من..
آشنایی ما بر پایه ی دوستی پدرامون بود که تو همون شب خواستگاری خانواده هامون موافقتشون رو اعلام کردند و ما نامزد شدیم..
اون شب بنیامین حرفای دیگه ای می زد..حرف هایی که نشون می داد تا حدودی سلایق و عقایدمون می تونه شبیه به هم باشه ولی اینطور نشد..
خلق و خوی واقعیش رو کم کم نشون داد و من فهمیدم که تا چه حد از همسر اینده م فاصله دارم..
- داری کجا میری؟!..
-- چه عجب صدات در اومد..
سکوتم و که دید ادامه داد: امشب تولد یکی از بچه هاست..تو رستوران یه جشن خودمونی گرفتیم همه جمع میشیم اونجا..
صورتم و سمت پنجره ی ماشین برگردوندم..
با این سن وسال واسه هم جشن تولد می گیرن!..شاید چیزعجیبی نباشه ولی برای من که یادم نمیاد کسی تولدم رو جشن گرفته باشه چیز عجیب وغریبی بود..
21 سال از خدا عمر گرفته بودم ولی یکبار خانواده م برام از اینکارا نکردن..در عوض نگین هر سال با دوستاش به همین مناسبت مهمونی می گرفت..
هر چی به نسترن اصرار می کردن قبول نمی کرد و می گفت جشن گرفتن واسه بچه هاست..می دونستم اینو به خاطر من میگه تا ناراحت نشم..
بنیامین 30 سالش بود ولی یه کم از سنش بزرگتر نشون می داد..می گفت ارثیه ..پدرشم همینطور بود..
تو افکارم غرق بودم که دیدم جلوی رستوران نگه داشت..
ادامه دارد...
در ضمن باید بگم این رمان تازه داره نوشته میشه و مطمئن باشید از دنبال کردنش پشیمون نمیشید.اگه استقبال کردید تو پستای بعدی عکساش هم میذارم. سپاس یادتون نره، فعلا دوستای گلم:hje:
بیشتر رمان از زبان دختر قصه روایت میشه..اما خب تو بعضی از قسمت ها از زبان راوی هم شاهد بعضی از صحنه ها هستید..ساده و روان..
بی نهایت سپاس..بابت تموم دلگرمی ها و همراهی های خالصانه تون..
عاشق همه تونم و اینو صادقانه میگم که به وجود تک تکتون افتخار می کنم..از اینکه هستید..از اینکه با منید..از اینکه همراهمید..خوشحالم و به خودم می بالم..
اسامی شخصیت های اصلی
آنیل
معنی نام ( معروف و نامدار )
سوگل
معنی نام ( مورد محبت و علاقه ی بسيار، محبوب)
آروين
معنی نام ( تجربه، آزمايش، امتحان، آزمون )
بنیامین
خب حالا نوبتی هم باشه نوبت خلاصه و دیگر مطالبه که اینجا توی همین تاپیک قرار دادم..
خلاصه: موضوع اصلی رمان در خصوص دختریه به اسم سوگل..دختری با ظاهری مهربون ولی نگاهی مملو از غم..
دختری که باید با گذشته ی سیاهش هرطور شده کنار بیاد..چاره ای جز این نداره چون بی پناهه..
سوگل ِ قصه ی ما دلش پر از غصه ست..سراسر زندگیش پر شده از دروغ..دروغ اون هم از جانب ادمایی که یه روزی فکر می کرد دوستش دارن..
ولی حقایق هیچ وقت اونطوری نیستن که ما می بینیم و هر روز شاهدشون هستیم..
سوگل هنوز اول راهه ولی تو همین اولین گام طعم خیانت رو می چشه..با چشم هر اونچه که نباید ببینه رو می بینه..
مشکلات دختر قصه ی ما یکی دوتا نیست..ولی نمی خواد کمرش زیر بار ِ این همه مشکل خم بشه..می خواد محکم باشه..می خواد بمونه و بجنگه..در برابر مشکلات سد بشه و نذاره سیاهی به درون قلب مهربونش نفوذ کنه..
سوگل نمی خواد که از جنس سنگ باشه..می خواد از جنس نسیم باشه..از جنس گلبرگ..از جنس آرامش..از جنس باران....عاری از هر بدی که اطرافش رو پر کرده..
و زمانی که از دنیا بریده و از خدا گله داره..درست تو یه شب بارونی..اتفاقی براش میافته که سرنوشتش رو به کل تغییر میده..سرنوشتی که خواسته یا ناخواسته رقم خورده و آبستن ِ اتفاقاتیه که قراره قلب دو دلداده رو به بازی بگیره..دو نفر که محکوم به چیدن میوه ی ممنوعه ی زندگیشون هستند..و این آغاز ماجراست....
ژانر : هیجانی , اجتماعی , عاشقانه
به قلم :fereshteh27
نویسنده ی رمان های : قصه عشق ترگل - مسیر عشق - فرشته من - عشق و احساس من (جلد1) -آبی به رنگ احساس من (جلد2) - در مسیر آب و آتش (گروهی) - قرعه به نام سه نفر - [b]گناهکار[/b]-ببار بارون
نویسنده ی رمان های : قصه عشق ترگل - مسیر عشق - فرشته من - عشق و احساس من (جلد1) -آبی به رنگ احساس من (جلد2) - در مسیر آب و آتش (گروهی) - قرعه به نام سه نفر - [b]گناهکار[/b]-ببار بارون
منبع: سایت دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
www.98ia.com
اینم از جلد رمان:
خوب خوب حالا می ریم سر اصل مطلب، اینم اولین پست:
« به نام آفریننده ی باران »
ببار بارونبزن بارون
ببار نم نم
به یاد هر شب تنهایی ام بارون
ببار آروم
ببار آروم
ببار از فرط غم امشب
همین امشب
به یاد هر شب تنهایی ام بارون
ببار نم نم
میان کوچه چشمان من یک دم
همین امشب
به یاد هرشب تنهایی ام بارون
بزن بارون
شاید تر شه یکم شیشه،تو این باغ پر از تیشه
فقط یک شب
همین امشب
به یاد هرشب تنهایی ام بارون
بزن بارون
برای من
برای من که تکرارم همه عمرم
همین حالا همین امشب
ببار بارون
ببار بارون
*****************************************
بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..
به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دلش جای گرفته..
چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم..
اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته..
بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..
حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادم هایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه..
نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود..
تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام و پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد..
-- تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده..
- نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟..
-- چرا خودت نمیگی؟..
نگاهش کردم..غم تو چشمام و دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست..
-- سوگل تا کی می خوای حرفات و تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟..
- تو که حال و روزم و می بینی دیگه چرا می پرسی؟..
-- بس کن تو رو خدا..پاشو خودت و جمع کن .. توسری خور نباش سوگل..حقت و از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن..
از روی صندلی بلند شدم..
- دیگه واسه این حرفا دیر شده..
-- ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما..
با لبخند نگام کرد و آهسته از اتاق بیرون رفت..
باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم به لبام..
به زور مامان آرایش کرده بودم ..
تموم مدت بالا سرم وایساد و تا با چشم خودش ندید دست از سرم برنداشت..
دیگه اثری از ماتیک صورتی رو لبام نمونده بود..کیفم و برداشتم و از اتاق رفتم بیرون..
مامان تو درگاه اشپزخونه وایساده بود و با نگین حرف می زد..چشمش به من افتاد..لباش از حرکت ایستاد و با اخم به طرفم اومد..
-- داشتی تو اتاق چکار می کردی؟..حنجره م پاره شد از بس صدات زدم..بیا برو دم در منتظرته..
- مامان حالم خوب نیست..
-- واسه من بهونه نیار.. نمی فهمم بیچاره نامزدت دلش و به چیه تو خوش کرده ..واقعا حیف شد پسر به اون محترمی و با شخصیتی ..صد بار به بابات گفتم این دختر ِ وقت شوهر کردنش نیست نکن اینکارو ولی کو گوش شنوا، بازم کار خودش و کرد..پس چرا وایسادی بِر و بِر منو نگاه می کنی بیا برو ..
نگین مثل همیشه برام پشت چشم نازک کرد و از کنارم رد شد..
با بغض تا دم در رفتم ..
مادرم کسی که منو به دنیا اورده بود جوری باهام رفتار می کرد که همیشه احساس می کردم توی این خونه زیادی ام..
نگین خواهر کوچکترم که فقط 14 سالش بود هر وقت به من نگاه می کرد نفرت خاصی تو چشماش موج می زد..
پدرم مرد زحمت کشی بود..کارمند یه شرکت دولتی..
زندگی ساده ای داشتیم..البته اگه بریز و بپاش های بیخودی مامان نبود میشه گفت حقوق کارمندی بابا کفاف یه زندگی متوسط رو می داد..
و خواهرم نسترن..دختری خوش قلب ولی شیطون..2 سال ازم بزرگتر بود و توی این خونه اون تنها کسی ِ که منو درک می کنه و با حرفاش ارامش بخش روح خسته ی منه..
شبهایی که سر رو شونه های مهربونش می ذاشتم و از این همه ظلمی که در حقم شده بود گریه و شکایت می کردم..
اینکه هیچ کس تو این خونه جز پدرم و نسترن دوستم نداشت..اگه نگین خطایی می کرد به پای من نوشته می شد..اگه مشکلی تو خانواده به وجود می اومد منو مقصر می دونستند..
و حالا با وجود نامزدم..
کسی که قلبا علاقه ای بهش نداشتم ولی به زور هم زنش نشده بودم، خودم خواستم..
فکر می کردم ازدواج کنم و از اینجا برم راحت میشم ولی همه چیز برعکس شد..نامزدم از طبقه ی ثروتمندان بود و با من کوچکترین وجه اشتراکی نداشت..
اون تو یک خانواده ی ازاد رشد کرده بود و من تو خانواده ای که چنین کارهایی رو گناه می دونستند..
افکارمون با هم جور نبود و همین مسبب مشکلات زیادی شده بود..بنیامین اصرار داشت باهاش تو مهمونی ها و مجالس انچنانی شرکت کنم و همپای دیگر مهمانان خودم رو ازاد و رها نشون بدم..و اخر شب به خونه ش برم و یک شب رویایی رو تا صبح باهاش بگذرونم........
خانواده م از این موضوع با خبر نبودند..
بینمون صیغه ی عقد موقت خونده شد تا توی این 1 ماهه دوران نامزدی مشکلی پیش نیاد و همین امر سبب شد که تو ذهن بنیامین افکاری روشنفکرانه تداعی بشه..
اینکه هر کار خواست بکنه و مشکلی نداشته باشه..ولی از دید من بزرگترین مشکل همین بود..اینکه بذارم اینکار تا قبل از ازدواج انجام بشه..
عاشقش نیستم ولی قبولش کردم..اونم شده بود جزوی از زندگی من..
**********************
به محض اینکه نشستم تو ماشین دستم و گرفت و با لبخند لباش و جلو اورد تا صورتم و ببوسه..ممانعت کردم..
چهره ش درهم شد و عقب کشید..تازه می فهمیدم که علاقه تا چه حد می تونه توی این روابط تاثیر گذار باشه..
اینکه تو قلبم حسی بهش نداشتم باعث می شد ناخداگاه از خودم عکس العمل نشون بدم که خب..این حرکات برای بنیامین خوشایند نبود..
-- سوگل تو الان نامزد منی، چه اشکالی داره ببوسمت و یا اینکه یه شب و تو خونه ی من بگذرونی؟!..
ماشین و روشن کرد و راه افتاد..
- قبلا درمورد این موضوع حرف زدیم..
-- دیگه داری شورش و در میاری سوگل..اینجوری نمیشه ما باید هر چه زودتر عقد کنیم..
- من عقاید خودم و دارم..همون شب اول تو خواستگاری بهت گفتم تو هم قبول کردی..
-- اره ولی نمی دونستم تا این حد سفت و سخت رو حرفت وایسادی..
سفت و سخت نبودم مسئله اینجا بود که احساسی بهش نداشتم..شاید اگه عاشقش بودم اوضاع با الان فرق می کرد..
نامزدی ما کاملا سنتی انجام شد..پدر بنیامین از دوستان قدیم پدرم بود که سالها همدیگر رو ندیده بودند..
ولی یه روز که گذر اردشیر خان(پدر بنیامین) به شرکتی که بابام اونجا کار می کرد میافته همدیگه رو می بینن و........
این میشه سراغاز اتفاقی نو در زندگی پر از تشویش ودلهره ی من..
آشنایی ما بر پایه ی دوستی پدرامون بود که تو همون شب خواستگاری خانواده هامون موافقتشون رو اعلام کردند و ما نامزد شدیم..
اون شب بنیامین حرفای دیگه ای می زد..حرف هایی که نشون می داد تا حدودی سلایق و عقایدمون می تونه شبیه به هم باشه ولی اینطور نشد..
خلق و خوی واقعیش رو کم کم نشون داد و من فهمیدم که تا چه حد از همسر اینده م فاصله دارم..
- داری کجا میری؟!..
-- چه عجب صدات در اومد..
سکوتم و که دید ادامه داد: امشب تولد یکی از بچه هاست..تو رستوران یه جشن خودمونی گرفتیم همه جمع میشیم اونجا..
صورتم و سمت پنجره ی ماشین برگردوندم..
با این سن وسال واسه هم جشن تولد می گیرن!..شاید چیزعجیبی نباشه ولی برای من که یادم نمیاد کسی تولدم رو جشن گرفته باشه چیز عجیب وغریبی بود..
21 سال از خدا عمر گرفته بودم ولی یکبار خانواده م برام از اینکارا نکردن..در عوض نگین هر سال با دوستاش به همین مناسبت مهمونی می گرفت..
هر چی به نسترن اصرار می کردن قبول نمی کرد و می گفت جشن گرفتن واسه بچه هاست..می دونستم اینو به خاطر من میگه تا ناراحت نشم..
بنیامین 30 سالش بود ولی یه کم از سنش بزرگتر نشون می داد..می گفت ارثیه ..پدرشم همینطور بود..
تو افکارم غرق بودم که دیدم جلوی رستوران نگه داشت..
ادامه دارد...
در ضمن باید بگم این رمان تازه داره نوشته میشه و مطمئن باشید از دنبال کردنش پشیمون نمیشید.اگه استقبال کردید تو پستای بعدی عکساش هم میذارم. سپاس یادتون نره، فعلا دوستای گلم:hje: