18-08-2013، 15:19
میشه اینقد جون مامان و بابامو قسم نخورید اگه این کارو بکنید یه داستان دیگه هم دارم اونم خیلی قشنگه اونوخت نه اینو می ذارم نه اونو ها حالا خودتون میدونین
__________________________________________________________________________________________________
قسمت سیزدهم
با صدای زنگ تلفن از خواب پاشدم!
با چشای بسته رفتم سمت تلَفن!
من:بله؟
تیرداد:ترانه من نمیتونم واسه ناهار بیام!باید بری خرید!
جیغ کشیدم:یعنی چیییییییییییییییییییییییییییییییی؟
تیرداد:یواش تر!پرده گوشم پاره شد!دختره روانی!میگم نمیتونم بیام!باید بری یه سری خرید کنی!چون من شرکتم و خیلی هم کار دارم!
من:خب غذا از بیرون میگیرم!
تیرداد:د نفهمی دیگه!نمیفهمی!دکتر بابا گفته فعلا نباید غذای بیرون بخوره!
جیغ زدم:خب چی باید درست کنم؟
تیرداد:سوپ!
من:امر دیگه؟
تیرداد:نه دیگه!فقط مخلفات و نوشابه فراموش نشه!
من:تیرداد دستم بهت برسه زنده نمیزارمت!
تیرداد سریع قطع کرد!
ایششششششششش خاک بر سر!
رفتم سمت اتاق بابا که درش بسته بود!درو باز کردم!اوخیییییی!خوابیده بود!
یواش درو بستم رفتم واسه خودم نیمرو درست کنم!
چه نیمرویی شد!ایول...
بعد از اینکه حسابی به شکم گرامی رسیدگی کردم حاظر شدم تا برم خرید!
یه مانتو ساده شکلاتی پوشیدم با شال نسکافه ای!چه خوردنی شدم!خخخخخخخخخخخخ
شروع کردم لیست نوشتم!
هویج
سیب زمینی
پیاز
رب گوجه فرنگی
و....
گوشیمو برداشتم و سریع کفشامو پوشیدم و آروم درو بستم تا بابا بیدار نشه!
در حیاط خونمون رو باز کردم تا برم بیرون!
این اینجا چی کار میکنه؟
محمد بود!
محمد اومد جلو:سلام!
من:سلام!کاری داشتین؟
محمد:اومده بودم باهاتون حرف بزنم!
ایششششششششش....کنه....
من:ولی من الان دارم میرم بیرون!
محمد:میرسونمتون!
من:نه ممنون خودم میرم!
به راهم ادامه دادم!
محمد هم دنبالم دویید:خواهش میکنم ترانه خانوم!میرسونمتون!
من:گفتم که ممنون!میخوام یه کم قدم بزنم!
یه دفعه صدای ماشین پلیس اومد!!!
پلیسه شیشه رو کشید پایین:خانوم مزاحمتون شدن؟
اومد بگم نه ولی خب دلم میخواست اذیتش کنم!اگر هم میگفتم آره بیچاره گناه داشت!
محمد:آقا شما بفرمایید!
پلیسه:اجازه بدین خود خانوم بگن!
من:مشکلی نیست جناب!
پلیسه:چه نسبتی باهاتون دارن؟
چی بگم آخه؟
من:نامزدم هستن!
پلیسه:ایشالله خوشبخت بشین!حرکت کنید آقای مرادی!
خندیدم و رو به محمد گفتم:همکاراتون بودن!
محمد:بله میدونم!
درحالی که میخندیدم راه افتادم!
دیگه فاصلم با محمد زیاد شده بود!صدای محمد رو شنیدم که داد میزد:یعنی نمیزارین برسونمتون؟
گناه داشت بیچاره!اصلا شاید اینجوری ناز میکنم بره دیگه محل سگم بهم نزاره!اونوقت بی شوهر میمونم میترشم!
برگشتم سمتش!
خنده رو لباش نشست!
تاحالا ماشینشو ندیده بودم!
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااووو!
یه لیفان نوک مدادی!عالی بود!
خب چون پلیسه معلومه که خیلی پولداره!
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و خیلی ضایع بازی درنیارم!
خیلی شیک و مجلسی رفتم سوار شدم!
نمیدونم چم شد یه هو!اما تا به خودم بیام دیدم صندلی جلو نشستم!
حالا همه فکر میکنن چه خبره!هیچ کس خبر نداره با اون سر و وضع با تاپ دکلته تو بغلش بودم و محمد هم منو میبوسید!
واللا...
محمد هم نشست:کجا میرین؟
من:بازار روز سر میدون!
محمد هم پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد!
بعد از 5 دقیقه رسیدیم!
من:ممنون!زحمت کشیدین!خداحافظ!
محمد:وظیفه بود!میشه منم باهاتون بیام؟
من:کجا؟
محمد قهقهه زد:منظورم اینه که منم بیام کمکتون کنم!
چی بگم؟زشته اگه بگم بیاد!ولی خب آخه سنگینه!چی بگم بهش؟
محمد:پس میام!
تو دلم خندیدم!
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم چیزایی که لیست کرده بودم رو خریدیم!
بیچاره محمد!همه چی رو داده بودم دست اون!
حقشه!باید بدونه تعارف اومد نیمومد داره...
بهله...
محمد:هنوز تموم نشده ترانه خانوم؟
به صورتش نگاه کردم!به هم ریخته بود!موهاش اومده بود تو صورتش!جذابش کرده بود!
من:چرا اتفاقا!تموم شد!
محمد:پس میشه بریم!
خندیدم:بله!میشه بریم!
محمد خریدارو گذاشت صندوق عقب و اومد نشست!
همین طوری داشت فقط به من نگاه میکرد!داشتم آب میشدم!
من:نمیریم؟
محمد:یه خواهشی بکنم قبول میکنید؟
من:اول باید ببینم چیه بعد!
محمد:ناهار مهمون من!
ذوق مرگ شدم!
من:نمیشه!باید برای بابا ناهار درست کنم!
محمد:موردی نداره خب واسه شام بریم!
من:نمیدونم چی بگم!باید به تیرداد و بابا بگم ببینم اونا چی میگن!
محمد دستشو کرد تو موهاش:باشه!پس من منتظرتونم!شما شماره منو دارین؟
من:نه!
محمد:پس یادداشت کنید که بتونید بهم خبر بدید!
گوشیمو درآوردمو و شمارشو سیو کردم!
بالاخره تصمیم گرفت راه بیوفته!
وقتی رسیدیم دم خونه خواستم پیاده شم که گوشه مانتومو گرفت:منتظرم!
من:باشه!
از ماشین پیده شدم!
برام بوق زد!
ای خاک بر سر!زشته جلوی همسایه هاااااا...هوووووووووووف حالا پس فردا واسمون حرف درمیارن!
کلید انداختم و وارد خونه شدم!
لباسامو درآوردم و رفتم هویج و سیب زمینی و ... رو شستم!
بعد خوردشون کردم!
آخی!یاد مامان افتادم!سوپ هاش حرف نداشت!همیشه میومدم کنار دستش وایمیستادم بهش نگاه میکردم!اونم همیشه بهم کلی نکات آشپزی میگفت!
گریم گرفت!مواد رو ریختم تو آب جوش و عصاره مرغ رو هم انداختم توش!بعدش رفتم تو اتاقم و گریه کردم!
حدود 10 دقیقه فقط گریه کردم!آخرش دیگه خسته شدم و به سپیده و دیبا اس ام اس دادم که محمد واسه شام دعوتم کرده!
سپیده که احتمالا طبق معمول شارژ نداشت!
بعد از 2-3 دقیقه دیبا جواب داد:ای کارد بخوره تو اون شکمت!کوفت بخوری با اون بی افت!
جواب دادم:بی اف چیه بی حیا؟خواستگارمه ها!
دیبا:چه فرقی میکنه؟
من:خیلی هم فرق میکنه!فرقش اینه که مطمئنا منو برای ازدواج میخواد نه چیز دیگه ای....
دیبا:باشه بابا!تو خوب!
من:معلومه که من خوب!
***
ترانه جان!دخترم!پاشو بابا!
چشامو باز کردم!بابا بود!
من:سلام بابایی!من کی خوابم برد؟
بابا:نمیدونم دخترم!
قهقهه زد:فقط اگه من نرسیده بودم سوپه سوخته بود!
من:هییییییییییییییییییییییییییییی!ببخشید تو رو خدا!باورتون میشه اصلا نمیدونم کی خوابم برد!
بابا:آره بابا جان!باورم میشه!این چند روزه خسته شدی!
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه!
میز رو چیدم وقابلمه سوپ رو گذاشتم رو میز!
بابا هم نشست رو صندلی!
مشغول خوردن شدیم!
یاد پیشنهاد محمد افتادم!
من:بابایی!
بابا:جانم؟
من:امروز آقا محمد رو دیدم!
بابا:خب؟
یه کم من من کردم!
من:پیشنهاد داد امشب شام با هم بریم بیرون!
بابا قاشقش رو گذاشت تو بشقاب:خب؟
من:منم گفتم تا شما اجازه ندی نمیرم!
بابا خندید:کدوم رستوران؟
من:نمیدونم!فقط گفت مهمون من!
بابا یه کم ابروهاش رو تو هم کشید:مشکلی نداره!بالاخره اینجور قرارها لازمه برای اینکه بیشتر باهم آشنا بشین!ولی باید قول بدی شب زود برگردی خونه!
من:حتما بابا جونم!
***
به محمد اس ام اس زدم که میام!
قرار شد ساعت 8 بیاد دنبالم!
به ساعت نگاه کردم!ساعت 6 و ربع بود!
در کمدم و باز کردم و یه مانتو زمردی برداشتم!
کشو شال هام رو باز کردم که تیرداد اومد تو اتاق!
تیرداد:جایی میخوای بری؟
من:مگه بابا بهت نگفت؟دارم با محمد شام میرم بیرون!
تیرداد:باشه!مواظب خودت باش!شیطونی نکنی ها...
من:یعنی چی؟
تیرداد:میگم یعنی مواظب باش یه وقت بلا ملا سرت....
من:ااااااااااا تیرداد!حرف دهنتو میفهمی؟
تیرداد با خونسردی کامل گفت:آره!کاملا!
من:بسه دیگه!برو بیرون میخوام لباس بپوشم!
تیرداد:مگه ساعت چند میاد دنبالت؟
من:8
تیرداد:اوووووووووووو هنوز که خیلی وقت داری!
نگاهی به ساعت انداختم!راست میگفت!
من:باشه خب!حالا میشه بری بیرون!میخوام تنها باشم...
تیرداد:برو بابا توئم!سگ شدی باز!
من:بی ادب بی تربیت!
تیرداد رفت و درو کوبید!
عصبی شده بود!شاید دلش نمیخواست من برم ولی چون بابا اجازه داده بود چیزی نمیتونست بگه بهم!
نشستم جلوی آینه تا یه کم آرایش کنم!
نمیدونم چرا ولی ته دلم میخواستم امشب برای محمد دلبری کنم!
اول کرم پودر به صورتم زدم!بعد رژگونه زدم!بعدش سایه سبز زدم و خط چشم مشکی هم بالا و پایین چشمم کشیدم!
رژلب صورتی هم زدم!به نظرم واقعا عالی بود!
به ساعت نگاه کردم!اوووووووووووووو!چه قدر آرایشم طول کشیده بود!ساعت 7 و ربع بود!
شلوار لوله تفنگی جین مشکیم رو پوشیدم!مانتوم هم تنم کردم!یه شال مشکی هم سرم کردم!درسته تیره بود!اما اینطوری پوست سفید و چشم و ابرو مشکیم بیشتر جلوه میکرد!
ای بابا!هنوز نیم ساعت مونده بود!
نشستم رو تختم!حالا چی کار کنم؟
آها یه کم آهنگ گوش میدم!
هدفون رو گذاشتم تو گوشم!
زندگی روشو برگردونده
از منی که گیج و سر گردونم
منی که آرزوم بوده دنیا رو
حتی یه لحظه به عقب برگردونـــم
انقد خواستمو نتونسنتم
که خسته شدمو خواستنیام کم شد
خودمو کشتم از دنیا...
(خستم/محسن یگانه)
یه دفعه صدای اس ام اس اومد!
آهنگ رو قطع کردم!
سپیده بود!
نوشته بود:بلایی سرت نیاره!
اه!یعنی چه آخه؟یه شب میخوام با جنس مذکر شام برم بیرون!ایششششششششش!شورشو درآوردنااااااااااااااااا...
جوابشو ندادم!حوصله شوخی هم نداشتم!
***
ترانه!ترانه!ترانه پاشو!
من:هوووووووم!چی میگی؟
تیرداد:پاشو محمد دم در منتظرته!
از جا پریدم:چی؟
تیرداد:چته یواش تر!میگم منتظرته!
هووووووف من کی خوابم برد!این چند روزه همش خوابم میبره!اه!
سریع از روی تختم بلند شدم و شالمو رو سرم مرتب کردم!گوشیمو گذاشتم توی کیف مشکیم و سریع از اتاق اومدم بیرون!
سریع با تیرداد و بابا خداحافظی کردم کفش پاشنه بلند مشکی رو پام کردم!یه نگاه به پاشنش کردم!اوووووووووف!خیلی بلند بود!حدودا 10 سانت بود!
مهم نیست!امشب میخوام دل محمد رو ببرم!
در حیاط رو باز کردم!
محمد رو دیدم!اونم تیپ زده بود!البته چون پشت فرمون بود لباسشو درست نتونستم تشخیص بدم!
فقط فهمیدم ریشاشو مرتب کرده و موهاش هم کاملا مرتبه!
آخه صبح یه کم به هم ریخته بود!
سوار ماشین شدم!
محمد:سلام!
من:سلام!
محمد:خوبی؟
خندم گرفت!ما دو تا هم واقعا خود درگیری داریماااااااا!یه بار به هم میگیم تو!یه بار میگیم شما!اصلا یه وضعی...
خندیدم:من خوبم!شما خوبی؟
خیره شد بهم!گر گرفتم!فکر کنم دیگه زیادی آرایش کرده بودم!جدی جدی اگه یه بلایی سرم آورد چی؟
دستی تو موهاش کشید:بله!خدا رو شکر منم خوبم!
پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد!
محمد:من هنوز منتظر جواب شمام!
من:خب؟
محمد:خب که خب!منظورم اینه که یعنی جوابتون چی شد؟
من:بازم باید فکر کنم!
دیگه هیچ حرفی نزدیم تا موقعی که رسیدیم!
تا حالا این رستورانه نیومده بودم!بیرونش که به نظرم خیلی شیک بود!
با هم داخل شدیم!
محمد:خب!کجا بشینیم؟
من:نمیدونم!نظری ندارم!
محمد:اونجا خوبه؟
گوشه رستوران رو بهم نشون داد!
من:خوبه!
رفتیم اونجا نشستیم!به نظرم واقعا رستوران شیکی بود!لوستر هاش خیلی شیک بودن!بعضی جاهاش هم آینه کاری شده بود!واقعا عالی بود!
محمد:جای دنجیه!
با سر تایید کردم!
یه گارسون اومد سمتمون و بهمون منو غذا ها رو داد!
محمد:شما چی میخوری ترانه خانوم؟
من:میشه منو رو ببینم؟
محمد:حتما!
منو رو داد دستم!مثل همیشه گفتم جوجه کباب!
محمد:منم جوجه میخورم!
گارسون:مخلفات چی؟
یه کم فکر کردم!
من:دوغ!
محمد:منم دوغ میخورم!
هر چی من میگفتم اونم همینو میگفت!ایشششششش زن ذلیل!
محمد دستشو تو موهاش کرد:ببینین ترانه خانوم!من اصلا حتی نمیدونم نظرتون راجع به من چیه!
من:آقا محمد!شما پسر خوبی هستین!اما...
محمد:اما چی؟؟؟؟؟؟
دلم میخواست یه کم اذیتش کنم!
من:شما خیلی از من بزرگترید و...
محمد:و چی؟؟؟؟؟؟؟
من:و اینکه من بیشتر باید فکر کنم!
محمد:ترانه خانوم!من واقعا به شما علاقه دارم!سن هم فقط یه عدده!خواهش میکنم...
چهره متفکری گرفتم:چه قدر به شغلتون اهمیت میدین؟
محمد ابروهاش رو تو هم کشید:چه طور؟
من:خب میخوام بدونم!
محمد:خیلی!
من:اونوقت اگه با هم ازدواج کردیم به شغلتون بیشتر از من اهمیت میدین؟
محمد:نه!
من:از کجا مطمئن بشم؟کار شما فقط اینه که ماموریت انجام بدی؟منظورم اینه که اگه تو این ماموریت ها خدایی نکرده بلایی سرتون اومد،تکلیف من چیه؟
محمد سرشو آورد جلو:به من علاقه داری؟
من:یعنی چی آقا محمد؟شما اول جواب سوال های منو بده!
محمد:اگه به من علاقه داشته باشی این چیزا برات مهم نیست!
من:مگه میشه؟علاقه هم داشته باشم دلم میخواد مطمئن باشم که شوهرم همیشه باهام میمونه!
دوباره دستشو تو موهاش کشید:خب!اگر هر ماموریتی رو با اجازه شما قبول کنم چی؟
من:نمیدونم....
محمد:ترانه خانوم!خواهش میکنم...
من:خب اگه تو این ماموریت ها بلایی سرتون اومد چی؟
محمد:خب ماموریت خطرناک نمیرم!ترانه خانوم!من پلیسم!سال ها آموزش دیدم!آموزش های رزمی و دفاع شخصی و... شما نگران چی هستی؟
بدبختانه راست میگفت!دیگه چه جوری اذیتش کنم؟بیچاره گناه داره!کم مونده به پام بیوفته!
بهترین کار این بود که سکوت کنم!
محمد:خب؟
من:خب که خب!
محمد:نظرتون؟
خندیدم!
محمد:قبوله؟
من:همچین حرفی نزدم!
گوشه لبشو گاز گرفت!
من:سوالی چند وقته تو ذهنمه!اما هربار یادم میره بپرسم!
محمد:بفرمایید!
من:پدر و مادرتون کجان؟
محمد قهقهه زد:پاریس!
من:پاریس؟
محمد:بله پاریس!
من:اونوقت شما ایران تنها زندگی میکنید؟
محمد:بله!
من:خواهر و برادر چی؟
محمد:یه برادر دارم که اونم تو پاریسه!32 سالشه!
من:اوهوم!براتون تنها زندگی کردن سخت نیست؟
محمد:اوایل خیلی سخت بود!ولی حالا دیگه عادت کردم!
من:چند وقته رفتن؟
محمد:5 ساله!
من:پس چرا شما موندی ایران؟
محمد:چون پلیسم و ایران رو دوست داشتم!
بعدشم خندید!
من:جالبه!
محمد:چی؟
من:اون دروغ هایی که برام تو بیمارستان تعریف کردین زمین تا آسمون با واقعیت فرق داره!
محمد:ترانه خانوم من که همه چی رو براتون توضیح دادم!
من:متوجهم!فقط برام جالب بود!همین!
سفارشامون رو آوردن!
غذا به بهترین نحو تزیین شده بود!
مشغول شدیم!
محمد:غذاش خوبه؟
من:آره!خوبه!
محمد:رییس این رستوران دوستمه!
من:خوبه!اونوقت برای شما ارزونتر حساب میکنه؟
خندید:به هیچ وجه!حتی یه قرون!
نصف سیخ خورده بودم که احساس کردم سیرم!
محمد:چرا نمیخورین؟
من:سیر شدم!
محمد:پس بزارین ظرف بگیرم که ببرین خونه!
من:نه نمیخواد آقا محمد!
محمد:این چه حرفیه؟تیرداد دلش میشکنه هاااااااا...
دوتامون از خنده ریسه رفتیم!
خلاصه به اصرار محمد غذا رو تو ظرف ریختم!
سوار ماشین شدیم!
محمد:نظرتون درمورد بستنی چیه؟
من:وااااااااای نه تو رو خدا!دارم میترکم!
محمد:پس آبمیوه میخوریم!
اومدم دهنمو باز کنم که مخالفت کنم که محمد گفت:هیسسسسسسسس!همین که من گفتم!
انقدر با لحن با مزه ای این حرفو زد که از خنده غش کردم!
جلوی یه آبمیوه فروشی نگه داشت!
محمد:شما چی میخوری؟
یه کم فکر کردم!
من:شاتوت!
از ماشین پیاده شد!
حدود 5 دقیقه طول کشید!
منم تو این مدت ماشینش رو تو ذهنم اسکن کردم!به نظرم فوق العاده بود!
محمد با یه آب شاتوت با یه آب هویج برگشت!
نشست تو ماشین:بفرمایین!
من:خیلی ممنون!
لیوان رو ازش گرفتم!
بعد از انکه خوردیم محمد لیوان رو ازم گرفت و رفت انداخت تو سطل آشغال!چه بچه منظمیه!
وقتی برگشت سریع پاشو گذاشت رو گاز!
اما خونه نمیرفت!
من:کجا میریم؟
محمد:پارک!
من:نه!من دیرم شده!
محمد:نترسین!خب زنگ بزنین اطلاع بدین دیر تر میاین!
گوشیمو از کیفم درآوردم و زنگ زدم خونه!
من:الو!
بابا:الو!سلام دخترم!کجایی بابا؟
من:میشه دیر تر بیام بابایی؟
بابا:چرا بابا جان؟
من:آقا محمد میگه!
بابا:گوشی رو بده به محمد دخترم!
گوشی دادم به محمد:با شما کار داره!
محمد گوشی رو ازم گرفت:الو!سلام آقای حمیدی!
چشم چشم!حتما!نگران نباشید!بله!خدافظ!
من:چی شد؟
محمد گوشی رو گرفت سمتم:هیچی!گفتن مشکلی نداره!
گوشی رو ازش گرفتم و گذاشتم تو کیفم!
رسیدیم به یه پارک که تاب و سرسره و ... داشت!خخخخخخخخخخ!مثل بچه ها با دیدن تاب و سرسره ذوق مرررررررررررررررگ شدم!
اما خیلی شیک و مجلسی از ماشین پیاده شدم!
محمد:نظرتون درمورد تاب چیه؟
خندیدم:عالیه!
سریع رفتم رو تاب نشستم!
وااااااااااااااااااااااااااااااااای که چه حالی میداد!
محمد هم روی تاب بغلم نشست!
محمد:هوا چه قدر خوبه!
من:اوهوم!
محمد:ترانه خانوم!میخوام حرفمو خیلی واضح بزنم!من نمیتونم صبر کنم!
من:چرا؟
محمد خنده ی شیطونی کرد:چون من میخوامت!
خجالت کشیدم!
من:خب؟
محمد:من امشب از شما جواب میخوام!
من:وااااااااااااااااااااااااااا...
محمد:واللا...
لوس!
من:چی بگم؟
محمد:حداقل بگین نظرتون درمورد من چیه!فقط همین!
من:گفتم که!خیلی پسر خوبی هستین!اما اختلاف سنیمون مسئله کمی نیست آقا محمد!
محمد:یعنی شما منو نمیخوای!
خندم گرفت!سعی کردم به بدبختی خندمو جمع کنم...
محمد:چرا میخندین؟
هیچی نگفتم!
محمد هیجان زده گفت:پس قبوله؟
خندم گرفته بود!چه قدر بچه شاده!
محمد از روی تاب بلند شد:پس قـــــــــبـــــولـــــــــــــــه!
بعدشم قهقهه زد!
پسره روانی!چه قدر خوش حال شدااااااااااااااااا...
محمد رفت پشتم!ترسیدم!
یعنی میخواد چی کار کنه؟
یـــــــــــــــا ابــــــــــــرفــــــــــــــــرض!!!
به تاب چنان ضربه ای زد که احساس کردم رفتم فضا...
جیغ کشیدم:تو رو خدا....
محمد:حال میده!
انقدر محکم منو هول میداد که دیگه حالت تهوع گرفته بودم!
من:تو رو خدا بسه دیگه!حالم بد شد...
محمد سریع تابو نگه داشت!انقدر سریع اینکارو کرد که داشتم پرت میشدم!
محمد:خوبی؟
من:آره خوبم!
محمد اومد جلوم دو زانو نشست!خندم گرفت!چه قدر این زن ذلیله آخه...
صورتشو نزدیکم کرد!دیگه واقعا حالم بد شد!گر گرفتم!نفساش تو صورتم میخورد!نفساش داغ بود!خیلی داغ!بوی ادکلنش تو دماغم میخورد و مستم میکرد!
محمد:عاشقتم!
__________________________________________________________________________________________________
قسمت سیزدهم
با صدای زنگ تلفن از خواب پاشدم!
با چشای بسته رفتم سمت تلَفن!
من:بله؟
تیرداد:ترانه من نمیتونم واسه ناهار بیام!باید بری خرید!
جیغ کشیدم:یعنی چیییییییییییییییییییییییییییییییی؟
تیرداد:یواش تر!پرده گوشم پاره شد!دختره روانی!میگم نمیتونم بیام!باید بری یه سری خرید کنی!چون من شرکتم و خیلی هم کار دارم!
من:خب غذا از بیرون میگیرم!
تیرداد:د نفهمی دیگه!نمیفهمی!دکتر بابا گفته فعلا نباید غذای بیرون بخوره!
جیغ زدم:خب چی باید درست کنم؟
تیرداد:سوپ!
من:امر دیگه؟
تیرداد:نه دیگه!فقط مخلفات و نوشابه فراموش نشه!
من:تیرداد دستم بهت برسه زنده نمیزارمت!
تیرداد سریع قطع کرد!
ایششششششششش خاک بر سر!
رفتم سمت اتاق بابا که درش بسته بود!درو باز کردم!اوخیییییی!خوابیده بود!
یواش درو بستم رفتم واسه خودم نیمرو درست کنم!
چه نیمرویی شد!ایول...
بعد از اینکه حسابی به شکم گرامی رسیدگی کردم حاظر شدم تا برم خرید!
یه مانتو ساده شکلاتی پوشیدم با شال نسکافه ای!چه خوردنی شدم!خخخخخخخخخخخخ
شروع کردم لیست نوشتم!
هویج
سیب زمینی
پیاز
رب گوجه فرنگی
و....
گوشیمو برداشتم و سریع کفشامو پوشیدم و آروم درو بستم تا بابا بیدار نشه!
در حیاط خونمون رو باز کردم تا برم بیرون!
این اینجا چی کار میکنه؟
محمد بود!
محمد اومد جلو:سلام!
من:سلام!کاری داشتین؟
محمد:اومده بودم باهاتون حرف بزنم!
ایششششششششش....کنه....
من:ولی من الان دارم میرم بیرون!
محمد:میرسونمتون!
من:نه ممنون خودم میرم!
به راهم ادامه دادم!
محمد هم دنبالم دویید:خواهش میکنم ترانه خانوم!میرسونمتون!
من:گفتم که ممنون!میخوام یه کم قدم بزنم!
یه دفعه صدای ماشین پلیس اومد!!!
پلیسه شیشه رو کشید پایین:خانوم مزاحمتون شدن؟
اومد بگم نه ولی خب دلم میخواست اذیتش کنم!اگر هم میگفتم آره بیچاره گناه داشت!
محمد:آقا شما بفرمایید!
پلیسه:اجازه بدین خود خانوم بگن!
من:مشکلی نیست جناب!
پلیسه:چه نسبتی باهاتون دارن؟
چی بگم آخه؟
من:نامزدم هستن!
پلیسه:ایشالله خوشبخت بشین!حرکت کنید آقای مرادی!
خندیدم و رو به محمد گفتم:همکاراتون بودن!
محمد:بله میدونم!
درحالی که میخندیدم راه افتادم!
دیگه فاصلم با محمد زیاد شده بود!صدای محمد رو شنیدم که داد میزد:یعنی نمیزارین برسونمتون؟
گناه داشت بیچاره!اصلا شاید اینجوری ناز میکنم بره دیگه محل سگم بهم نزاره!اونوقت بی شوهر میمونم میترشم!
برگشتم سمتش!
خنده رو لباش نشست!
تاحالا ماشینشو ندیده بودم!
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااووو!
یه لیفان نوک مدادی!عالی بود!
خب چون پلیسه معلومه که خیلی پولداره!
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم و خیلی ضایع بازی درنیارم!
خیلی شیک و مجلسی رفتم سوار شدم!
نمیدونم چم شد یه هو!اما تا به خودم بیام دیدم صندلی جلو نشستم!
حالا همه فکر میکنن چه خبره!هیچ کس خبر نداره با اون سر و وضع با تاپ دکلته تو بغلش بودم و محمد هم منو میبوسید!
واللا...
محمد هم نشست:کجا میرین؟
من:بازار روز سر میدون!
محمد هم پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد!
بعد از 5 دقیقه رسیدیم!
من:ممنون!زحمت کشیدین!خداحافظ!
محمد:وظیفه بود!میشه منم باهاتون بیام؟
من:کجا؟
محمد قهقهه زد:منظورم اینه که منم بیام کمکتون کنم!
چی بگم؟زشته اگه بگم بیاد!ولی خب آخه سنگینه!چی بگم بهش؟
محمد:پس میام!
تو دلم خندیدم!
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم چیزایی که لیست کرده بودم رو خریدیم!
بیچاره محمد!همه چی رو داده بودم دست اون!
حقشه!باید بدونه تعارف اومد نیمومد داره...
بهله...
محمد:هنوز تموم نشده ترانه خانوم؟
به صورتش نگاه کردم!به هم ریخته بود!موهاش اومده بود تو صورتش!جذابش کرده بود!
من:چرا اتفاقا!تموم شد!
محمد:پس میشه بریم!
خندیدم:بله!میشه بریم!
محمد خریدارو گذاشت صندوق عقب و اومد نشست!
همین طوری داشت فقط به من نگاه میکرد!داشتم آب میشدم!
من:نمیریم؟
محمد:یه خواهشی بکنم قبول میکنید؟
من:اول باید ببینم چیه بعد!
محمد:ناهار مهمون من!
ذوق مرگ شدم!
من:نمیشه!باید برای بابا ناهار درست کنم!
محمد:موردی نداره خب واسه شام بریم!
من:نمیدونم چی بگم!باید به تیرداد و بابا بگم ببینم اونا چی میگن!
محمد دستشو کرد تو موهاش:باشه!پس من منتظرتونم!شما شماره منو دارین؟
من:نه!
محمد:پس یادداشت کنید که بتونید بهم خبر بدید!
گوشیمو درآوردمو و شمارشو سیو کردم!
بالاخره تصمیم گرفت راه بیوفته!
وقتی رسیدیم دم خونه خواستم پیاده شم که گوشه مانتومو گرفت:منتظرم!
من:باشه!
از ماشین پیده شدم!
برام بوق زد!
ای خاک بر سر!زشته جلوی همسایه هاااااا...هوووووووووووف حالا پس فردا واسمون حرف درمیارن!
کلید انداختم و وارد خونه شدم!
لباسامو درآوردم و رفتم هویج و سیب زمینی و ... رو شستم!
بعد خوردشون کردم!
آخی!یاد مامان افتادم!سوپ هاش حرف نداشت!همیشه میومدم کنار دستش وایمیستادم بهش نگاه میکردم!اونم همیشه بهم کلی نکات آشپزی میگفت!
گریم گرفت!مواد رو ریختم تو آب جوش و عصاره مرغ رو هم انداختم توش!بعدش رفتم تو اتاقم و گریه کردم!
حدود 10 دقیقه فقط گریه کردم!آخرش دیگه خسته شدم و به سپیده و دیبا اس ام اس دادم که محمد واسه شام دعوتم کرده!
سپیده که احتمالا طبق معمول شارژ نداشت!
بعد از 2-3 دقیقه دیبا جواب داد:ای کارد بخوره تو اون شکمت!کوفت بخوری با اون بی افت!
جواب دادم:بی اف چیه بی حیا؟خواستگارمه ها!
دیبا:چه فرقی میکنه؟
من:خیلی هم فرق میکنه!فرقش اینه که مطمئنا منو برای ازدواج میخواد نه چیز دیگه ای....
دیبا:باشه بابا!تو خوب!
من:معلومه که من خوب!
***
ترانه جان!دخترم!پاشو بابا!
چشامو باز کردم!بابا بود!
من:سلام بابایی!من کی خوابم برد؟
بابا:نمیدونم دخترم!
قهقهه زد:فقط اگه من نرسیده بودم سوپه سوخته بود!
من:هییییییییییییییییییییییییییییی!ببخشید تو رو خدا!باورتون میشه اصلا نمیدونم کی خوابم برد!
بابا:آره بابا جان!باورم میشه!این چند روزه خسته شدی!
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه!
میز رو چیدم وقابلمه سوپ رو گذاشتم رو میز!
بابا هم نشست رو صندلی!
مشغول خوردن شدیم!
یاد پیشنهاد محمد افتادم!
من:بابایی!
بابا:جانم؟
من:امروز آقا محمد رو دیدم!
بابا:خب؟
یه کم من من کردم!
من:پیشنهاد داد امشب شام با هم بریم بیرون!
بابا قاشقش رو گذاشت تو بشقاب:خب؟
من:منم گفتم تا شما اجازه ندی نمیرم!
بابا خندید:کدوم رستوران؟
من:نمیدونم!فقط گفت مهمون من!
بابا یه کم ابروهاش رو تو هم کشید:مشکلی نداره!بالاخره اینجور قرارها لازمه برای اینکه بیشتر باهم آشنا بشین!ولی باید قول بدی شب زود برگردی خونه!
من:حتما بابا جونم!
***
به محمد اس ام اس زدم که میام!
قرار شد ساعت 8 بیاد دنبالم!
به ساعت نگاه کردم!ساعت 6 و ربع بود!
در کمدم و باز کردم و یه مانتو زمردی برداشتم!
کشو شال هام رو باز کردم که تیرداد اومد تو اتاق!
تیرداد:جایی میخوای بری؟
من:مگه بابا بهت نگفت؟دارم با محمد شام میرم بیرون!
تیرداد:باشه!مواظب خودت باش!شیطونی نکنی ها...
من:یعنی چی؟
تیرداد:میگم یعنی مواظب باش یه وقت بلا ملا سرت....
من:ااااااااااا تیرداد!حرف دهنتو میفهمی؟
تیرداد با خونسردی کامل گفت:آره!کاملا!
من:بسه دیگه!برو بیرون میخوام لباس بپوشم!
تیرداد:مگه ساعت چند میاد دنبالت؟
من:8
تیرداد:اوووووووووووو هنوز که خیلی وقت داری!
نگاهی به ساعت انداختم!راست میگفت!
من:باشه خب!حالا میشه بری بیرون!میخوام تنها باشم...
تیرداد:برو بابا توئم!سگ شدی باز!
من:بی ادب بی تربیت!
تیرداد رفت و درو کوبید!
عصبی شده بود!شاید دلش نمیخواست من برم ولی چون بابا اجازه داده بود چیزی نمیتونست بگه بهم!
نشستم جلوی آینه تا یه کم آرایش کنم!
نمیدونم چرا ولی ته دلم میخواستم امشب برای محمد دلبری کنم!
اول کرم پودر به صورتم زدم!بعد رژگونه زدم!بعدش سایه سبز زدم و خط چشم مشکی هم بالا و پایین چشمم کشیدم!
رژلب صورتی هم زدم!به نظرم واقعا عالی بود!
به ساعت نگاه کردم!اوووووووووووووو!چه قدر آرایشم طول کشیده بود!ساعت 7 و ربع بود!
شلوار لوله تفنگی جین مشکیم رو پوشیدم!مانتوم هم تنم کردم!یه شال مشکی هم سرم کردم!درسته تیره بود!اما اینطوری پوست سفید و چشم و ابرو مشکیم بیشتر جلوه میکرد!
ای بابا!هنوز نیم ساعت مونده بود!
نشستم رو تختم!حالا چی کار کنم؟
آها یه کم آهنگ گوش میدم!
هدفون رو گذاشتم تو گوشم!
زندگی روشو برگردونده
از منی که گیج و سر گردونم
منی که آرزوم بوده دنیا رو
حتی یه لحظه به عقب برگردونـــم
انقد خواستمو نتونسنتم
که خسته شدمو خواستنیام کم شد
خودمو کشتم از دنیا...
(خستم/محسن یگانه)
یه دفعه صدای اس ام اس اومد!
آهنگ رو قطع کردم!
سپیده بود!
نوشته بود:بلایی سرت نیاره!
اه!یعنی چه آخه؟یه شب میخوام با جنس مذکر شام برم بیرون!ایششششششششش!شورشو درآوردنااااااااااااااااا...
جوابشو ندادم!حوصله شوخی هم نداشتم!
***
ترانه!ترانه!ترانه پاشو!
من:هوووووووم!چی میگی؟
تیرداد:پاشو محمد دم در منتظرته!
از جا پریدم:چی؟
تیرداد:چته یواش تر!میگم منتظرته!
هووووووف من کی خوابم برد!این چند روزه همش خوابم میبره!اه!
سریع از روی تختم بلند شدم و شالمو رو سرم مرتب کردم!گوشیمو گذاشتم توی کیف مشکیم و سریع از اتاق اومدم بیرون!
سریع با تیرداد و بابا خداحافظی کردم کفش پاشنه بلند مشکی رو پام کردم!یه نگاه به پاشنش کردم!اوووووووووف!خیلی بلند بود!حدودا 10 سانت بود!
مهم نیست!امشب میخوام دل محمد رو ببرم!
در حیاط رو باز کردم!
محمد رو دیدم!اونم تیپ زده بود!البته چون پشت فرمون بود لباسشو درست نتونستم تشخیص بدم!
فقط فهمیدم ریشاشو مرتب کرده و موهاش هم کاملا مرتبه!
آخه صبح یه کم به هم ریخته بود!
سوار ماشین شدم!
محمد:سلام!
من:سلام!
محمد:خوبی؟
خندم گرفت!ما دو تا هم واقعا خود درگیری داریماااااااا!یه بار به هم میگیم تو!یه بار میگیم شما!اصلا یه وضعی...
خندیدم:من خوبم!شما خوبی؟
خیره شد بهم!گر گرفتم!فکر کنم دیگه زیادی آرایش کرده بودم!جدی جدی اگه یه بلایی سرم آورد چی؟
دستی تو موهاش کشید:بله!خدا رو شکر منم خوبم!
پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد!
محمد:من هنوز منتظر جواب شمام!
من:خب؟
محمد:خب که خب!منظورم اینه که یعنی جوابتون چی شد؟
من:بازم باید فکر کنم!
دیگه هیچ حرفی نزدیم تا موقعی که رسیدیم!
تا حالا این رستورانه نیومده بودم!بیرونش که به نظرم خیلی شیک بود!
با هم داخل شدیم!
محمد:خب!کجا بشینیم؟
من:نمیدونم!نظری ندارم!
محمد:اونجا خوبه؟
گوشه رستوران رو بهم نشون داد!
من:خوبه!
رفتیم اونجا نشستیم!به نظرم واقعا رستوران شیکی بود!لوستر هاش خیلی شیک بودن!بعضی جاهاش هم آینه کاری شده بود!واقعا عالی بود!
محمد:جای دنجیه!
با سر تایید کردم!
یه گارسون اومد سمتمون و بهمون منو غذا ها رو داد!
محمد:شما چی میخوری ترانه خانوم؟
من:میشه منو رو ببینم؟
محمد:حتما!
منو رو داد دستم!مثل همیشه گفتم جوجه کباب!
محمد:منم جوجه میخورم!
گارسون:مخلفات چی؟
یه کم فکر کردم!
من:دوغ!
محمد:منم دوغ میخورم!
هر چی من میگفتم اونم همینو میگفت!ایشششششش زن ذلیل!
محمد دستشو تو موهاش کرد:ببینین ترانه خانوم!من اصلا حتی نمیدونم نظرتون راجع به من چیه!
من:آقا محمد!شما پسر خوبی هستین!اما...
محمد:اما چی؟؟؟؟؟؟
دلم میخواست یه کم اذیتش کنم!
من:شما خیلی از من بزرگترید و...
محمد:و چی؟؟؟؟؟؟؟
من:و اینکه من بیشتر باید فکر کنم!
محمد:ترانه خانوم!من واقعا به شما علاقه دارم!سن هم فقط یه عدده!خواهش میکنم...
چهره متفکری گرفتم:چه قدر به شغلتون اهمیت میدین؟
محمد ابروهاش رو تو هم کشید:چه طور؟
من:خب میخوام بدونم!
محمد:خیلی!
من:اونوقت اگه با هم ازدواج کردیم به شغلتون بیشتر از من اهمیت میدین؟
محمد:نه!
من:از کجا مطمئن بشم؟کار شما فقط اینه که ماموریت انجام بدی؟منظورم اینه که اگه تو این ماموریت ها خدایی نکرده بلایی سرتون اومد،تکلیف من چیه؟
محمد سرشو آورد جلو:به من علاقه داری؟
من:یعنی چی آقا محمد؟شما اول جواب سوال های منو بده!
محمد:اگه به من علاقه داشته باشی این چیزا برات مهم نیست!
من:مگه میشه؟علاقه هم داشته باشم دلم میخواد مطمئن باشم که شوهرم همیشه باهام میمونه!
دوباره دستشو تو موهاش کشید:خب!اگر هر ماموریتی رو با اجازه شما قبول کنم چی؟
من:نمیدونم....
محمد:ترانه خانوم!خواهش میکنم...
من:خب اگه تو این ماموریت ها بلایی سرتون اومد چی؟
محمد:خب ماموریت خطرناک نمیرم!ترانه خانوم!من پلیسم!سال ها آموزش دیدم!آموزش های رزمی و دفاع شخصی و... شما نگران چی هستی؟
بدبختانه راست میگفت!دیگه چه جوری اذیتش کنم؟بیچاره گناه داره!کم مونده به پام بیوفته!
بهترین کار این بود که سکوت کنم!
محمد:خب؟
من:خب که خب!
محمد:نظرتون؟
خندیدم!
محمد:قبوله؟
من:همچین حرفی نزدم!
گوشه لبشو گاز گرفت!
من:سوالی چند وقته تو ذهنمه!اما هربار یادم میره بپرسم!
محمد:بفرمایید!
من:پدر و مادرتون کجان؟
محمد قهقهه زد:پاریس!
من:پاریس؟
محمد:بله پاریس!
من:اونوقت شما ایران تنها زندگی میکنید؟
محمد:بله!
من:خواهر و برادر چی؟
محمد:یه برادر دارم که اونم تو پاریسه!32 سالشه!
من:اوهوم!براتون تنها زندگی کردن سخت نیست؟
محمد:اوایل خیلی سخت بود!ولی حالا دیگه عادت کردم!
من:چند وقته رفتن؟
محمد:5 ساله!
من:پس چرا شما موندی ایران؟
محمد:چون پلیسم و ایران رو دوست داشتم!
بعدشم خندید!
من:جالبه!
محمد:چی؟
من:اون دروغ هایی که برام تو بیمارستان تعریف کردین زمین تا آسمون با واقعیت فرق داره!
محمد:ترانه خانوم من که همه چی رو براتون توضیح دادم!
من:متوجهم!فقط برام جالب بود!همین!
سفارشامون رو آوردن!
غذا به بهترین نحو تزیین شده بود!
مشغول شدیم!
محمد:غذاش خوبه؟
من:آره!خوبه!
محمد:رییس این رستوران دوستمه!
من:خوبه!اونوقت برای شما ارزونتر حساب میکنه؟
خندید:به هیچ وجه!حتی یه قرون!
نصف سیخ خورده بودم که احساس کردم سیرم!
محمد:چرا نمیخورین؟
من:سیر شدم!
محمد:پس بزارین ظرف بگیرم که ببرین خونه!
من:نه نمیخواد آقا محمد!
محمد:این چه حرفیه؟تیرداد دلش میشکنه هاااااااا...
دوتامون از خنده ریسه رفتیم!
خلاصه به اصرار محمد غذا رو تو ظرف ریختم!
سوار ماشین شدیم!
محمد:نظرتون درمورد بستنی چیه؟
من:وااااااااای نه تو رو خدا!دارم میترکم!
محمد:پس آبمیوه میخوریم!
اومدم دهنمو باز کنم که مخالفت کنم که محمد گفت:هیسسسسسسسس!همین که من گفتم!
انقدر با لحن با مزه ای این حرفو زد که از خنده غش کردم!
جلوی یه آبمیوه فروشی نگه داشت!
محمد:شما چی میخوری؟
یه کم فکر کردم!
من:شاتوت!
از ماشین پیاده شد!
حدود 5 دقیقه طول کشید!
منم تو این مدت ماشینش رو تو ذهنم اسکن کردم!به نظرم فوق العاده بود!
محمد با یه آب شاتوت با یه آب هویج برگشت!
نشست تو ماشین:بفرمایین!
من:خیلی ممنون!
لیوان رو ازش گرفتم!
بعد از انکه خوردیم محمد لیوان رو ازم گرفت و رفت انداخت تو سطل آشغال!چه بچه منظمیه!
وقتی برگشت سریع پاشو گذاشت رو گاز!
اما خونه نمیرفت!
من:کجا میریم؟
محمد:پارک!
من:نه!من دیرم شده!
محمد:نترسین!خب زنگ بزنین اطلاع بدین دیر تر میاین!
گوشیمو از کیفم درآوردم و زنگ زدم خونه!
من:الو!
بابا:الو!سلام دخترم!کجایی بابا؟
من:میشه دیر تر بیام بابایی؟
بابا:چرا بابا جان؟
من:آقا محمد میگه!
بابا:گوشی رو بده به محمد دخترم!
گوشی دادم به محمد:با شما کار داره!
محمد گوشی رو ازم گرفت:الو!سلام آقای حمیدی!
چشم چشم!حتما!نگران نباشید!بله!خدافظ!
من:چی شد؟
محمد گوشی رو گرفت سمتم:هیچی!گفتن مشکلی نداره!
گوشی رو ازش گرفتم و گذاشتم تو کیفم!
رسیدیم به یه پارک که تاب و سرسره و ... داشت!خخخخخخخخخخ!مثل بچه ها با دیدن تاب و سرسره ذوق مرررررررررررررررگ شدم!
اما خیلی شیک و مجلسی از ماشین پیاده شدم!
محمد:نظرتون درمورد تاب چیه؟
خندیدم:عالیه!
سریع رفتم رو تاب نشستم!
وااااااااااااااااااااااااااااااااای که چه حالی میداد!
محمد هم روی تاب بغلم نشست!
محمد:هوا چه قدر خوبه!
من:اوهوم!
محمد:ترانه خانوم!میخوام حرفمو خیلی واضح بزنم!من نمیتونم صبر کنم!
من:چرا؟
محمد خنده ی شیطونی کرد:چون من میخوامت!
خجالت کشیدم!
من:خب؟
محمد:من امشب از شما جواب میخوام!
من:وااااااااااااااااااااااااااا...
محمد:واللا...
لوس!
من:چی بگم؟
محمد:حداقل بگین نظرتون درمورد من چیه!فقط همین!
من:گفتم که!خیلی پسر خوبی هستین!اما اختلاف سنیمون مسئله کمی نیست آقا محمد!
محمد:یعنی شما منو نمیخوای!
خندم گرفت!سعی کردم به بدبختی خندمو جمع کنم...
محمد:چرا میخندین؟
هیچی نگفتم!
محمد هیجان زده گفت:پس قبوله؟
خندم گرفته بود!چه قدر بچه شاده!
محمد از روی تاب بلند شد:پس قـــــــــبـــــولـــــــــــــــه!
بعدشم قهقهه زد!
پسره روانی!چه قدر خوش حال شدااااااااااااااااا...
محمد رفت پشتم!ترسیدم!
یعنی میخواد چی کار کنه؟
یـــــــــــــــا ابــــــــــــرفــــــــــــــــرض!!!
به تاب چنان ضربه ای زد که احساس کردم رفتم فضا...
جیغ کشیدم:تو رو خدا....
محمد:حال میده!
انقدر محکم منو هول میداد که دیگه حالت تهوع گرفته بودم!
من:تو رو خدا بسه دیگه!حالم بد شد...
محمد سریع تابو نگه داشت!انقدر سریع اینکارو کرد که داشتم پرت میشدم!
محمد:خوبی؟
من:آره خوبم!
محمد اومد جلوم دو زانو نشست!خندم گرفت!چه قدر این زن ذلیله آخه...
صورتشو نزدیکم کرد!دیگه واقعا حالم بد شد!گر گرفتم!نفساش تو صورتم میخورد!نفساش داغ بود!خیلی داغ!بوی ادکلنش تو دماغم میخورد و مستم میکرد!
محمد:عاشقتم!