سارا یکی از صمیمی ترین دوستامه که تصمیم گرفتم ماجرا خودشو بی افشو براتون بنویسم (از زبونه خودش) شاید واسه بعضیا جرقه ای باشه که بیشتر هوایه دوستیهاشونو داشته باشن
- 3سال پیش از طریق نیم بازوقتی که به چت رومه دانشگامون رفته بودم بودم متین واسم اد فرستاد البته اونموقه مسلما نمیشناختمش بیشتر که باهم چت کردیم فهمیدم هم دانشگاهی هستیم (هم دانشکده ای نبودیما) اون مهندسی مکانیک میخوند یک ماهی از اشناییمون گذشته بود عکسایه همو دیده بودیم اما حضورا نه قیافه خوبی داشت البته منم خوشکلم.
-
- ی روز بم گفت دیگه نمیتونه چت بیادو گفت دوست داره که منو ازنزدیک ببینهوشمارشو بم داد گفت اگه خاستم بش اس بدم یادمه اون روز سر کلاس بودم و تویکی از جزوه هام همون موقه نوشتمش نمیدونم چرا...
-
- دیگه هروقت میرفتم چت نبودش خوشم اومده بود ازش یروز خیلی توخابگاه حوصلم سر میرفت بش اس دادم واز اونجا اسمس بازی وصحبتهای ما شروع شد یه هفته از اولین اسمسی که بش دادم گذشته بود.یروز صب.بم اس داد گفت امروز کلاس داری؟؟ من اونروز فقط 8تا 10کلاس داشتم بعدش بیکار بودمتا 12.
- بش اس دادم و ساعت کلاساموگفتم. گفت میای همو ببینیم منم موافقت کردم بش گفتم ساعت 10.5 دم سالن رباتیک منتظرتم و دیدم از دورداره میاددل تو دلم نبوداومدو سلام احوالپرسی کردیم البته چون هر دو استرس داشتیم زیاد طول نکشید خدافظی کردیم و از هم جداشدیم شب بم اس داد سارا خیلی ازت خوشم اومده بیا باهم باشیم منم گفتم باید بیشتر بشناسم واونم قبول کرد 1هفته بعد دوباره با هم قرار گذاشتیم اینبار کافه شاپ روبرو دانشکده که قربونش برم همیشه پره از بروبکس دانشجویی که دارن بهم ابراز احساسات میکنن ...
-
- اونجا بیشتر باهم صحبت کردیم ومنم کم کم داشت ازش خوشم میومد روزها میگذشتنو علاقمون بهم بیشتروبیشتر میشد یجورایی احساس میکردم عاشقش شدم اونم همینطور تقریبا هر روز هر چند کوتاه همدیگرو باید میدیدیم بماند که چه خاطرات خوشی باهم داشتیم وجه لحظاتی رمانتیکی خلق کردیم....
-
- خلاصه
- 1سالی از دوستیمون گذشته بود ومتین درسش تموم شدوباید به سربازی میرفت من همش اصرار میکردم که نرو من بی تو نمیتونم دلم برات تنگ میشه اصلا بیا ارشد شرکت کن اما اون گفت که سارای عزیزم من اولو اخر باید سربازی رو برمبعد درسمو میتونم ادامه بدم تازه عموم یکی از کله گنده ها شرکت نفته ی قولایی بعد از اتمامه درسو سربازی بم داده سارا اصلا شاید قسمت شد من اومدم خاستگاریت وتا همیشه کنارت موندم منم دلم برات تنگ میشه عزیزم.. نمیدونستم دیگه جی باید بگم اما خب چاره ای هم نبود و کاریش نمیشد کرد متین رفت سربازی اونم چی یه جا دور.
-
- بارفتنش خیلی خودمو تنها احساس میکردم وحسابی حوصلم سر میرفت البته هر هفته 1بار از تلفن عمومی بهم میزنگید اما نمیشد زیاد صحبت کنه واسه ما که شب تا صب باهم میحرفیدیمو روزانه کلیبهم اس میداد 10دقیقه خیلی کم بود.منم واسه اینکه خودمو سرگرم کنم دوباره به چت کردن روی اوردم کم کم با ادمای جدیدی اشنا شدم وخودمو با دوستام مشغول میکردم میرفتیم بیرون و گاهی اوقات بی افاشون هم میومدن کلی مسخره میکردیم با دوستام یه اکیپ دختر پسر تشکیل داده بودیم دیگه کمتر احساس دلتنگی میکردم هربار که متین زنگ میزد کمتر تحویلش میگرفتم و طول مکالماتمون کمتر میشد اونم دیگه کمو کمتر بهم میزنگید..چند ماه بعد رفتنه متین سرجریانی مجبور شدم خطمو عوض کنم اما هرچی خاستم به متین بگم گوشیش خاموش بود منم فقط یه اس بش دادم که اگه یروزی گوشیشو روشن کرد ببینه ماهها گذاشته بود ومن نتونسته بودم با متین بحرفم..
-
- البته یه جورایی خودمو زده بودم به بیخیالی.. بعد از اون دوباره هراز چندگاهی بش یه تک میزدم اما گوشیش اف بود شاید اونم وقتی دیده بود خطم خاموشه ناراحت شده بودو رفته بود خطشو عوض کرده بود ودیگه سیم کارتشونزاشته بود تا اسمساموببینه شایدم فک کرده بود من ازدواج کردم خلاصه من انقد سرگرم بودم که دیگه بعد گذشت 1سال بهش تک هم نمیزدم سرگرم درسامو دوستام شده بودم ترم ها روپشته سره هم میگذروندم ومتین در دوردستای ذهنم جا گرفته بود گاه گاهی یادش میوفتادم اما متاسفانه شمارش ازتو گوشیم پاک شده بود وهمینکه خودم فراموش کرده بودم در مجموع 2.سال بیشتر میشد که هیچ خبری از متین نداشتم تا اینکه 2ماهه پیش وقتی اخرین امتحانمو دادمواومدم خابگاه تا وسایلو جزوه هامو جمع کنموو برا همیشه برم شهرمون خیلی دلم گرفته بود همینطور که داشتم جزوه هایه قدیمیو ورق میزدم و یاد استادامو خاطراتم میوفتادم تو یکی از جزوه هام ی شماره دیدم که هیچ اسمی نداشت خیلی خوشحال شدم که شماره متینو پیدا کردم سریع گرفتمش تو دلم دعا کردم که روشن باشه وقتی دیدم بوق میخوره خوشحالیم دوچندان شد خیلی طول کشید تا گوشیو ج داد با صدای بفرمایید به خودم اومدم خودش بود متین بود سلام احوالپرسی کرد گفت شما؟منم خودمو معرفی کردم سریع شناخت .احساسه صمیمیت باهاش میکردم اما اون خیلی سرد جوابم دادو تحویلم نگرفت ازش معذرت خاهی کردم که تواین مدت بیخبربودم ازش اما اون با خونسردی تمام گفت سارا من 2ماهه که نامزد کردم وتو شرکت نفت استخدام شدم بغضم گرفته بود به سختی بش گفتم مبارک باشه واونم درجواب گفت سارا این رسمه عاشقی نبود که هرکه ازدیده برفت از دل برود وبعد فقط بوق اشغال بود بوووووووووووووق
-
- اره عاشقا واقعی همدیگروهیچ وقت فراموش نمیکنن اما من هیچ وقت عاشق واقعی نبودم وابسته ای بیش نبودم
ببخشید این جریان ماله 4ساله پیشه اصلاح میکنم
اشتباه تایپی بود