امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

*******متن های عشقانه**********♥♥♥♥♥

#1

نه ديگر محال است تو را از دست بدهم ، قيد همه را به خاطر تو ميزنم
قلبم را تا ابد به تو ميدهم ، تو تنها مال مني ، اين را به همه نشان ميدهم!
مگر ميشود بي تو بود ، آنگاه که تويي تنها بهانه براي بودنم!
وقتي که بودنم بسته به بودن تو است ، اين لحظه هم منتظر آمدن تو است ، لحظه اي که بوي عطر تو مي آيد از آنجايي که ميبينمت تا آنجايي که به انتظارت نشسته ام
چيزي ديگر نمانده تا رسيدن به آرزوها ، تا رسيدن به تويي که هميشه آرزوي زندگي ام بوده اي
هر که مي آيد به سراغم ، سراغ تو را از آن ميگيرم ، هر که مرا نگاه ميکند ، با نگاهم به دنبال تو ميگردم …
و من چگونه به ديگران بگويم عاشق کسي ديگرم ، تنها دليل زنده بودنم کسي است که هميشه بهانه ايست براي دلخوشي هايم…
خيالت راحت از اينکه هيچگاه تنهايت نميگذارم ، دلهره اي نداشته باش از اينکه اينجا تو را جا بگذارم ، که غير از اين خودم جا ميمانم و دنيا تمام ميشود ، همه اينها تبديل به يک قصه ي بي فرجام ميشود!
اي تو که با نگاهت ميتابي بر من و قلبم جوانه ميزند ، و آن لحظه حرفهاي عاشقانه ميزند ، و اين من و اين احساسات من ، براي تويي که هميشه ميماني در دلم !
نه ديگر محال است تو را از ياد ببرم ، همه را فراموش ميکنم و تو را با خود ميبرم ،
تا هم خودت و هم يادت هميشه با من باشند، تا اگر لحظه اي در کنارم نبودي با يادت زنده باشم
اي تو که با احساساتم ديوانه ميشوي ، تو هم اينجاست که هم احساس با من ميشوي ، و آخر هم دلت با دلم و خودت با خودم همه با هم يکي ميشويم!



.
.
.
.
حکايت عشقمان

تا آنجا که نفس در سينه است ، يک نفس دوستت دارم
تا آنجا که دنيايي هست و من زنده در اين دنيا ، دوستت دارم
تا اوج آسمان ، به رنگ عشق ، به رنگ روشني ها…
تا آنجايي که کسي نميبيند ، تا جايي که کسي نمي آيد ، دوستت دارم
و از نهايت بي نهايت ميگذرد ، نه شبيه ليلي و نه مثل مجنون قصه ها
ليلي و مجنون ها مي آيند و ميروند در اين روزها ، هر کسي ادعاي ديوانگي دارد در اين دنيا
من نه مجنونم و نه فرهاد تو ، من هستم عشق بي همتاي تو ، من براي توام و تا ابد در قلب تو
ما براي هم زنده ايم ، نه به عشق ديگران ، اين حکايت هميشه ميماند در عشقمان!
و آنکه ادعا کرد عاشق است و دل زد به درياها ، رفت به سوي آن دنياها ، هنوز هم نميفهمد معناي واقعي عشق را ، من عاشقت شدم و يک قدم پا گذاشتم ، همه ي گذشته ها را جا گذاشتم ، تا رسيدم به تويي که همين سوي دنيايي ، در کنار همين ساحل دريايي!
تو همينجايي در قلب من ، به خاطر عشق گذشتيم از هم ، تا از اين گذشتن ها تنها عشق به جا بماند ، نفرت و فراموشي ها در همانجا بماند ، تا يکجا برسيم به هم ، همانجا قدم بزنيم در کنار هم ، برويم و برويم تا برسيم به نهايت عشقمان!
با تو رسيدم تا آنجايي که دلهايمان به آرامش ميرسند ، قلبهايمان طعم واقعي با هم بودن را ميچشند، نه در اينجا تاريکي است و نه دلهره از آنهايي که خاموشي را به همراه خود دارند !
تا آنجايي که هيچکس جز من و تو نميبيند دوستت دارم ، حالا با آن چشمان زيبايت عمق قلب مرا ببين که تا کجاها دوستت دارم…
.
.
.
.
.
فرياد دلم

نيستي و دلتنگ تو هستم ، با اينکه هميشه به يادتم ، باز هم در اين ياد در فکر تو هستم
نيستي و اشک است که حلقه زده در چشمانم ، يک لحظه در فکر رفتم که کاش اينک بودي در کنارم
که آرامش بدهي به قلبم ، دلم گرفته همنفسم
تو خودت ميداني که وقتي نباشي در کنارم ، مثل حالا آشفته و پريشانم
در اين هوايي که دلم گرفته ، کاش ميشد در کنارم بودي و با حضورت آرامم ميکردي
که چگونه معجزه ميشود، با وجود تو چه غوغايي ميشود در دلم!
تا که ميخواهم از اين عالم دلتنگي رها شوم ، انگار که ميخواهم از اين دنيا جدا شوم !
مگر آنکه يک آدم سر به هوا شوم ، تا در آن لحظه بي نفس ، بي هوا شوم !
نيستي و نبودنت خنجر است که فرو ميرود در قلب بي طاقتم !
من شاهد اينم که دلم عذاب ميکشد ، طعم تلخ نبودنت در کنارم را ميچشد !
اين من و اين دلتنگي ها ، دلم گرفته از بي محبتي هاي اين زمانه !
که چرا نبايد در کنار عشقم باشم ، چرا نبايد در آغوش همنفسم باشم!
و من آرام مينويسم ،بي صدا اشک ميريزم ، اما درون دلم فرياد است ! فرياد !!!
فريادي که تنها قلب تو ميشوند از اعماق احساساتمان ، دردي که تنها قلب ما ميکشد از فاصله بينمان!
ميترسم تا بخواهد شکسته شود فاصله بينمان ، شيشه عمرمان نيز بشکند ، و آخر سر ميماند حسرت و به جا ميماند همان صداي فرياد !
.
.
.
.
.
در حال رفتنم

گاهي سکوت تسليم فرياد ، گاهي اشک همصدا با سکوت
گاهي بايد رفت بي دليل ، لحظه اي مي آيد که پر از غمي
اسيري در قفسي که اسير است در قفس زندگي
گاهي بايد فراموش کرد، به ياد آن فراموشي يادها را در دل خاموش کرد
و ما رفتيم و از اين رفتنها خاطره اي نماند، هر چه بود در لحظه خودش خوش بود
و اينجاست که گذشته ها خاک ميخورند ، گاهي گذشته ها دل را از هر چه غم است پاک ميکنند
و من خاک خوردم و بعد از سالها پر از غمم ، با اينکه گذشته ها رفت ، خودم هم در حال رفتنم
و من ميروم و کسي ديگر مي آيد که مرا ياد نميکند ، مثل من خودش را از تاريکي ها رها نميکند
در خاموشيها نشستي و شمع وجودت روشن بود ، حق با تو بود که شمع هم دليل خاموشي بود
و آن شمع سوخت و همه چيز تمام شد ، اين گذشته ي خاک خورده ي من بود که تباه شد…
.
.
.
.
.
تکرار عشق

نميتوان از اينجا گذشت ، اينجا پر از ياد تو بوده ، پر از عشق و عطر حضورت بوده
نميتوان از اينجا دل کند ، اينجا همان جاييست که با تو قدم ميزدم…
يادش بخير آن لحظه ها ، آن روزها …
هميشه منتظر تکرارش بودم ، آن روزها نيامد و نبودنت در قلبم تکرار شد …
غصه ها و آن همه خاطره باز هم تکرار شد و ديگر تو را نديدم
دلم پر ميزند و پر ميزند تا برسد به آسمانها ، ولي افسوس که جاي من بي تو حتي بر روي زمين هم سنگيني ميکند!
صداي تو ، آن صداي خنده هاي تو ميپيچد در فضاي قلبم و اشکم را در مي آورد…
نميتوان از اينجا گذشت ، نميتوان چشم بر روي خاطره هايت بست !
با اينکه نيستي اما تو عشقمي ، مگر ميشود به يادت نبود؟ مگر ميشود در حسرت ديدار با تو نبود؟
کاش اينجا بودي ، و اين اشکها و اين لحظه هاي سرد مرا ميديدي، شايد دلت برايم ميسوخت و دوباره مي آمدي …
شايد دلت ميسوخت و دوباره مرا به عنوان تنها عشقت ميپذيرفتي…
من که ديگر نه غروري دارم و نه حرفي براي گفتن، همه حرفها درون دلم جا مانده !
گاهي بايد حرفهاي دلم را حتي براي خودم تکرار نکنم ، گاهي بايد آنقدر تکرار کنم آمدنت را، تا تکرار شود آمدن قطره هاي اشک از چشمانم، تا آرام شوم از اين هياهوي دلتنگي و انتظار…
نميتوان از اينجا گذشت ، بايد منتظر ماند و به ياد گذشته ها نشست ، شايد اين بغض لعنتي شکست و من رها شدم از اينهمه دلتنگي در دلم !
نه اينگونه رها نميشوم ، من با اين حرفا آرام نميشوم ، نه بي خيال ميشوم و نه خام ميشوم ، من عاشقم و بيش از گذشته عاشقتر ميشوم ، اگر مجنون بودم ، ديوانه تر ميشوم ، دل ميزنم به دريا تا برسم به فرداها! شايد تو را ببينم ، شايد اين راهي که رفتم را ديگر نبينم…
نميتوان از تو گذشت ، از تويي که عشقمي و تمام وجودم ، بيا که بي تو اينجا سوت و کورم
نميتوان از اينجا گذشت ، اينجا زماني جايگاه تو بوده ، پس از قلبم نميگذرم ، تا شايد دوباره…
تکرار شوي ، تکرار…
.
.
.
.
.
سزاي تو

دل شکسته بود ،راهي نداشت ، رفت و هيچ جاي صحبتي نگذاشت
فکر ميکرد به سوي او ميروم ، هر جا برود من مخالف او ميروم
در فکر او ننشسته ام ، تمام درهاي خاطره ها را بر روي دلم بسته ام
من براي خودم رفتم و او براي دلش ، بي خيال که هر چه آمد بر سرش
نه لحظه اي که از او يادي کنم ، نه يک لحظه که فکر برگشتن کنم
او ارزشي نداشت ، اين دل من بود که نياز به يک چيز داشت
چيزي که در وجود او پيدا نميشد ، يک سال هم باران مي باريد بي محبتيها را از دلش نميشست
همه چيز ميگذرد و ميشود شبيه يک خاطره ، تصوير دل شکسته ام نيز شبيه يک حادثه
و اين حادثه روزي تلخ ترين خاطره زندگي ميشود ، هر کاري کني از ياد فراموش نميشود
و تو جرمت تنها شکستن نبود ، تو متهم به شکستن قلبي هستي که هيچگاه آن قلب مثل اولش نميشود ، هر کاري کني آن حادثه از خاطرم پاک نميشود !
و يک عمر ميسوزم در حادثه اي که در خاطر تو حتي يک لحظه هم نخواهد آمد!
و حالا گناه من چيست ، سزاي تو چيست؟
سزاي تو اين بود که از چشمم افتادي بر زمين ، از ديد قلبم شکستي ، همين!
.
.
.
.
.
در پناه تو

خيلي وقت است که قلبم را سپرده ام به تو
خيالم راحت است هم از بابت قلبم و هم از تو
با صداي قلب تو ميروم به اوج احساساتم
از تو مينويسم، از چشمانت ، مينويسم که عاشقتم
خيلي وقت است بسته ام چشمهايم را بر روي همه
تو به من ياد دادي رسم عاشقي را ، اي عشق جاودانه
ياد تو و مهرت هميشه در دلم ، تو چقدر مهرباني گلم
بگير دستانم را تا رها شويم از اينجا
تا پناه ببريم به خدا
اينجا بمانيم نگاه ها ما را از هم دور ميکنند ،
دستهاي آلوده چشمه ي عشقمان را گل آلود ميکنند
اينجا بمانيم ستاره اي در آسمان نمي ماند ،
ما هم بخواهيم ، عشق ديگر با ما نميماند
اينجا هوايي است که به درد همين گرگها ميخورد
کسي حتي در حال سقوط هم به ما رحم نميکند!
حيف عشقمان است که اينجا هدر رود ،
عشق بايد بي خوابي شب تا سحر شود
که تا زنده ايم لذت ببريم از وجود هم ،
حالا اين تو ، اين عشق و اين من…
.
.
.
.
.
تويي همه کسم

چند خط بيشتر نمانده تا برسم به حسي که بايد آن را ابراز کنم به تو…
از اول خط تا اينجا خيسي چشمهايي بود که مرا تا آنجا همراهي کردند
آن جايي که تو هستي و من در برابر توام
و چند نقطه تا لحظه اي دوباره و يک احساس عاشقانه
چقدر سختي کشيدم ، از اول اين خط تا آخرش شيريني و تلخي هاي زندگي را چشيدم
و شيرين ترين لحظه ي آن بدجور به دلم نشست ، تو آمدي و همه تلخي ها از يادم رفت
همه احساساتم بوي عطر تو را ميدهد ، وقتي صداي قلبت را ميشنوم ، قلبت به من نفس ميدهد
در اوج تو را خواستن ، بي نياز از همه کس و نياز دارم به کسي که همه کس من است
در شور و شوق عشقم و در خيال کسي که بي خيالش نميشوم
و اين عاشقانه ترين لحظه ي زندگي من است ، که در آغوش توام و تسليم هيچ حس ديگري نميشوم
چند خط بيشتر نمانده تا برسم به حسي که مرا مجنون ميکند ، از اول خط تا اينجا رنگ چشمهايت مرا ديوانه ميکند
و چند نقطه تا اين حس تازه ، و اينگونه ميشود که زندگي براي من و تو بي انتهاست ، تو را داشتن يک هديه زيباست
در حال و هواي زندگي ام و در دنيايي که تو همه زندگي مني…
و آخرين خط و هزاران نقطه چين براي رسيدن به آغازها…
دوستت دارم اي عاشقانه ترين لحظه بي پايان زندگي ام…
.
.
.
.
.
پايان مهلت وفاداري

تو از من بيرون ميروي من از اين حس بيرون نميروم
تو بي هوا نفس ميکشي و من به هواي تو زندگي ميکنم
وقتي اين لحظه ها براي تو مفهومي ندارد ، براي من بي تو اينجا هيچ حس خوبي ندارد
اينکه بفهمم به عشق من تا اينجا نيامدي ، به اين باور ميرسم که هيچگاه حرف دلم را نخوانده اي
تو در سرزمين عشق گم شده اي و من در تو محو شده ام ، مثل يخ در آتش بي وفايي هايت آب شده ام
گاهي فکر ميکنم ما هر دو عاشقترينيم ، اما تو اين فکر مرا نميخواني ، تو اصلا مرا نميخواهي
و اشک ها ميريزند و حسرتي است که در دلي ميماند که هميشه در حسرت بوده
حسرت لحظه اي که هميشه در آرزوي به حقيقت پيوستن بوده
اي کاش اين دنيا با اين تصوير زشت نبود ، اي کاش سرنوشت ما با هم يکي نبود
که چه آسان دل دادي و چه آسان دل بريدي ، چه معصومانه آمدي و چه بي رحمانه داري ميروي
و اينجاست که از ارزشهاي قلبم کاسته ميشود ، تصوير حرکتهاي غم در صحنه دلم آهسته ميشود
و از ريشه خشک ميشوم ، وقتي آبي به اين خاک نميرسد ، همه چيز که مثل آن روزهاي اول نميشود!
که وقتي غنچه بودم آب به من ميرسيد ، نور عشق هميشه بر قلبم ميتابيد ، تا که گل شدم و اين قصه ادامه داشت ، پاييز آمد و همه چيز تمام شد ، خشک شدم و آن محبت ها از دلم رها شد ….
حالا نه آبيست که به اين ريشه هاي خشکيده برسد و نه کسي است که حتي من خشکيده را از شاخه اش بچيند !
لبريز از غمي هستم که تو در دلم نشاندي ، در آتشي نشسته ام که تو مرا به اينجا کشاندي!
حالا تو کجايي و من کجا ، تو مرا به گل نشاندي اي بي وفا…
.
.
.
.
.
بهانه اي براي از عشق تو مردن

به بهانه ديدن باران ، آمدم به سوي تو ، به بهانه اينکه به يادت هستم در زير باران قدم زدم
و اي کاش تو در آن لحظه در کنارم بودي…
به بهانه ديدن ستاره ها ، هر شب را به عشق تو بيدارم ، شايد روزي همه بفهمند که تويي تک ستاره آسمان قلبم…
به بهانه ساحل ، غرق شدم درون دريا ، تا بيايم به سوي تويي که مرا بدجور دلتنگ خودت کرده اي
به اين بهانه و آن بهانه ، تو شده اي تنها بهانه ي دلم !
اينگونه که دلم هميشه و همه جا بهانه ي تو را ميگيرد !
روزهاي تنهايي هايم ميگذرد و هنوز تو را در کنارم نميبينم ، هنوز باور ندارم که بايد در حسرت اين باشم که تو را هميشه در کنارم ببينم
روزهاي سرد زندگي ام اينگونه ميگذرد و دلتنگي است که به غمهايم اضافه ميشود ، و اين غصه هاست که به همه وجودم نقش تلخي را داده است
حالا چگونه بايد اين لحظه هاي دور از تو بودن را بگذرانم نميدانم ، تنها ميدانم که بايد با حسرت و اين دل بهانه گير ، بي قراري هاي دلم را تحمل کنم
وقتي جز تو هر چه در زندگي ام است برايم هيچ ارزشي ندارد پس بدون تو چه سود دارد نفس کشيدنهايم؟ چه سود دارد اين رفتن ها و آمدن هايم؟
چه سود دارد آن بهانه ها ، آن دريا و آن ستاره ها ، آن بي قراري ها و آن زجر تنهايي ها !
و حالا بايد پي برد به گذشتن از سدها ، به تحمل سختي ها ، به بستن چشم بر روي آدمها
تا که چشم باز کنم و ببينم تنها چشمهاي تو را ، تا به بهانه ديدن چشمهايت بميرم همانجا!
*******متن های عشقانه**********♥♥♥♥♥ 1

گُـل مَـטּ گآهے بـבاـפֿـلاـᓆ פּ ڪҐ حوصـِلـہ פּ مَغــرور بـوב...
امــّـــــا..
مانـבنـــے بــوב .
ایـטּ بـوבنـَش بـوב ڪـِـہ اפּ را تبـבیــل بـہ گـُــل مـטּ ڪرבه...✿

*******متن های عشقانه**********♥♥♥♥♥ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط تینا14 ، .آمیتیدا.
آگهی
#2
ممنونSmile
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان