23-05-2013، 17:49
ممنونم اگه حال کردید یه سپاس بدید
|
داستان خودتونو بنویسید جایزه بگیرید!!! |
||||||||||||||||||||||||||
23-05-2013، 17:49
ممنونم اگه حال کردید یه سپاس بدید
23-05-2013، 17:53
(23-05-2013، 17:38)محسن جون نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.اس اس که دایمی است نمیتونم بهش شارژ بدم اگه داستان بهتری نبود محسن و نادیا برنده میشن فقط محسن نگفتی اپراتورت چیه؟
23-05-2013، 18:32
روزی در زهره
شرشر صدای باران صدایی که یک سال تمام فضای مناظر سرسبز خانه های مردم وجاهای دیدنی سیاره زهره را پر کرده است. اگر هفت سال پیش کسی به من می گفت که هفت سال آینده اینقدر باران می بارد که مردم سیاره زهره باران زده می شوند حسابی با مشت و لگد از خجالتش در می آمدم ولی حالا که این چنین است او حسابی با مشت و لگد از خجالتم در می آمد. حالا خدا را شکر می کنم که این چنین نیست مگر نه باید راهی بیمارستان می شدم ومعلوم نبود که کی از آنجا جان سالم به در ببرم. حالا از این حرف ها که که بگذریم می خواهم یک داستان جالب برایتان بازگو کنم : برای اولین بار که در سیاره ی زهره آمده بودم فکر می کردم که هیچ جک و جونوری در ان نباشد و در آن روز اول که رفتم به جنگل حسابی ضایع شدم وکلی جک جونور کوچیک ریزه میزه دیدم که با خودم گفتم که جک و جونورهای سیاره زهره خیلی ریزه میزن که یک هو دایناسورهای فوق پیشرفته با سیستم های امروزی البته از نوع اصلش نه تقلبی را دارا بودند داشتندباسرعت صوت به طرفم می آمدند. حالا منو بگو که از دیدن اون هم دایناسور سر جام میخکوب شده بودم نمی تونستم حرکت کنم در همون لحظه اشهدم رو خوندم و خودم رو میون جهنم وبهشت دیدم که سر قضا خرمگس معرکه آمد و خودشو با سرعت نور انداخت جلوی اون دایناسور بیریخت و بد هیکل و منو نجات داد. و بعد رفتم که از اوتشکر کنم که دیدم ای وای بر من قیافه او خیلی برایم آشناست. بله اشتباه نمی کردم او یک ... اویک داینو تینو سرکس رکس بود و جالب تر از آن که او می توانست حرف بزند به من گفت: که لازم نیست بترسم آخر من هم از ترس آن که او مرا بک لقمه چپم کند فرار می کردم دو تا پا که داشتم هیچ به کنار یه هفت هشت تا پای دیگه از اونجا برداشتم و ده فرار. از آن به بعد ما برای هم دوستان خوبی شدیم ودر جنگل همیشه با هم بودیم. زمانی که باران می آمد او به عنوان یک سایبان می آمد و مانع ریختن باران بر روی سر و صورتم می شد. ما برای هم دوست های خوبی هستیم .دوست هایی با دوستی های جاودانه. تازه همین الان که من در سیاره زمین هستم با او از طریق ایمیل ارتباط برقرار می کنم و روز های اول رو به یادش می آورم.
23-05-2013، 18:49
(23-05-2013، 18:32)po1 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.داستان خوبی بود ولی نگفتی ایرانسلی یا همراه
23-05-2013، 18:56
حکمت تاریکی شب
آفتاب نگاه کوتاهی انداخت وسرش را برگرداند! گفتم چرا به ما نگاه نمیکنی؟ گفت من از دیدن انسان هایی چون شما بیزارم! گفتم حتی من هم بد هستم گفت نه! ولی تر و خشک باهم می سوزند! از آن روز به بعد با تنفر به اطرافیانم نگاه می کردم تنها به خاطر تک نگاه آفتابی که آنان،آن را از من گرفته بوند.... وهر گاه از من میپرسیدن چرا آفتاب نیست جواب می دادم بخاطر تو ودیگران! و آنان مرا یک دیوانه می پنداشتند گر چه نمی دانسند که خود دیوانه اند نه من......... اینو2سال پیش نوشتم! لطفا نظر بدییییییییییییییییییییییید!
23-05-2013، 18:58
پشیمون شدم..
افتخار نمیدم::-
(23-05-2013، 18:58)ستاره ی دنباله دار نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. این نشان از بی استعدادی شما میده تا اینجا نادیا جان داش محسن برنده جایزن
(23-05-2013، 7:48)ناديا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. من کتاب اینو خوندم قبلا :|
24-05-2013، 14:27
(23-05-2013، 22:53)First Class نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.منم كه تاجايي ميدونم اينارواطالاعات بندي كردم ازاعضاي فاميل وروزنامه هابعداوردم به شكل يه داستان دراوردم ببخشيداونوقت ميشه بگيداسم كتاب چيه؟
من همراهیی هستم
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند . روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت . روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد . شادی خاصی کلاس را فرا گرفت . معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “ “من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “ “من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “ دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد . اگر قشنگ بود سپاس بدید
| ||||||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|