نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آره
0%
0 0%
نه
0%
0 0%
در کل 0 رأی 0%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 117 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کره فروش{داستان}

Lightbulb 
همیشه کسانی که خدمت می‌کنند را به یاد داشته باشید
در روزگاری که بستنی با شکلات به گرانی امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌ای وارد قهوه‌فروشی هتلی شد و پشت میزی نشست. خدمت‌کار برای سفارش گرفتن سراغش رفت.

- پسر پرسید: بستنی با شکلات چند است؟

- خدمت‌کار گفت: ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:

- بستنی خالی چند است؟

خدمت‌کار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌ای بیرون قهوه‌فروشی منتظر خالی شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگی گفت:

- ٣٥ سنت

- پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:

- برای من یک بستنی بیاورید.

خدمت‌کار یک بستنی آورد و صورت‌حساب را نیز روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامی که خدمت‌کار برای تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روی میز در کنار بشقاب خالی، ١٥ سنت برای او انعام گذاشته بود.

یعنی او با پول‌هایش می‌توانست بستنی با شکلات بخورد امّا چون پولی برای انعام دادن برایش باقی نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنی خالی خورده بود.

--------------------------------------------------------------------------------

قرار صبحانه
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند:

«باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه»

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکس‌برداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند.

«زنم در خانه‌ی سالمندان است. هر صبح آن‌جا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!»

پرستاری به او گفت:

«خودمان به او خبر می دهیم.»

پیرمرد با اندوه گفت:

«خیلی متاسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!»

پرستار با حیرت گفت:

«وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟»

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت:

«اما من که می‌دانم او چه کسی است...!»

--------------------------------------------------------------------------------

سگ خنگ

قصاب با دیدن سگی که به مغازه‌اش نزدیک می‌شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود:

«لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین.»

۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده‌بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت.

قصاب که کنجکاو شده‌بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به‌دنبال سگ راه افتاد.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط‌کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلوی حرکت اتوبوس‌ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.

اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره‌ی آن را نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد. دوباره شماره‌ی آن را چک کرد. اتوبوس درست بود! سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه‌ی شهر بود و سگ منظره‌ی بیرون را تماشا می‌کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد و قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه‌ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه‌ی باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد:

«چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش‌ترین سگی هست که من تا به‌حال دیده‌ام.»

مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:

«تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار توی این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می‌کنه!»

حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه بود.....
پاسخ
 سپاس شده توسط sanaz_jojo ، mohamad66 ، pink devil ، ...Sara SHZ... ، j0oj0o ، ali1112 ، ارمين2012
آگهی
اولیه غم انگیز بود خیلیcrying
خــط زدنِ مَـــن ، پـایــآنِ من نبـــود !!!
آغـــاز بی لیاقتـــیِ تـو بــود!
پاسخ
 سپاس شده توسط sanaz_jojo ، ارمين2012
پســـــــرک

روزگاری پسرک فقیری برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش

دست‌فروشی می‌کرد. از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند

پولی بدست آورد.

روزی متوجه شد که تنها یک اسکناس 100 ریالی برایش باقیمانده

است و این در حالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد.

تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی

درب خانه‌ای را زد.

دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر

دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش

یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمأنینه و آهستگی شیر را سر کشید

و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟».

دختر پاسخ داد:

«چیزی نباید بپردازی.مادرم به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»

پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌کنم».

سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان

بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر

فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او

اقدام کنند. یکی از دکتران متخصص، جهت بررسی وضعیت بیمار و

ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد.

بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.

بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد.

لباس پزشکی‌اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.

در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر

چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد

توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک دوره تلاش طولانی

علیه بیماری، پیروزی ازآن دکتر گردید. آخرین روز بستری شدن زن

در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تأئید نزد

او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی

گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن

مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را

بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی

توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود.

آهسته آن را خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است».
پاسخ
 سپاس شده توسط نادیا ، ~SoLTaN~ ، night vampire ، sanaz_jojo ، mohammadreza... ، mohamad66 ، *mahya* ، ALi.0632 ، عارفه ، mina77 ، RedSparrow ، j0oj0o ، ali1112 ، ارمين2012
خیلی اموزنده و تکون دهنده بود .دست گلت درد نکنه.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کره فروش{داستان} 16
پاسخ
 سپاس شده توسط night vampire ، ارمين2012
دست این دوستان درد نکنه من ازشون خیلی تشکر میکنم تمام این داستان ها به من یه درس حسابی دادن خیلی عالی بودن ...
در دلم حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد

و چه اندوه عجیبی ست که در خلوت دل

یاد یک دوست نباشد که تو را غرق تماشا سازد
پاسخ
 سپاس شده توسط night vampire ، sanaz_jojo ، ارمين2012
يه چندتا داستان كمدي هم بذاريد بخنديم
کره فروش{داستان} 16
❤ alone girl ❤
پاسخ
 سپاس شده توسط sanaz_jojo ، ارمين2012
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد،

تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد

که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی

آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت

ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم . . .

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛

باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است…. لبخند بزنید!
پاسخ
 سپاس شده توسط j0oj0o ، mohamad66 ، sanaz_jojo ، cute flower ، ارمين2012

(یاشار( خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
شقایق
(یاشار( خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.
آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:
- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...
خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:
- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!
اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.
بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...
بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.
روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:
- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.
به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.
می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...
حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:
- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...
چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...
روز آخر به من گفت:
- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.


. ҉ مـے روے !!!

.::هَـوایـتـ نـیـسـت::.

و بـہـ هـمـیـטּ راحـتـے .:: احـسـاسـات ِ مـטּ خَـفـه ::. مـے شَـونـב...

.::آبـے کـہــ روز آخـر پـشتـ سـرتـ ::. ریـخـتـمـ ؟!

.::آبـروے בلـمـ ::. بـوב... ҉
پاسخ
 سپاس شده توسط mahdi69 ، sanaz_jojo ، ps3000 ، cute flower ، ارمين2012
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز ...!!!
همیشه با خودم فکر میکنم برای سکوت هم معنی مثبت هست هم معنی منفی!

یه بار می گیم سکوت علامت رضاست ..

یه بارم میگیم جواب ابلهان خاموشی است ..
پاسخ
 سپاس شده توسط ~SoLTaN~ ، serpico ، cute flower ، j0oj0o ، ارمين2012
اين داستانو يكي تعريف كرده و قسم خورده كه واقعيه...
تعريف مي*كرد كه يك شب موقع برگشتن از ده پدري تو شمال طرف اردبيل، جاي اين كه از جاده اصلي بياد، ياد باباش افتاده كه مي گفت؛ جاده قديمي با صفا تره و از وسط جنگل رد ميشه!


اين*طوري تعريف مي*كنه: من احمق حرف بابام رو باور كردم و پيچيدم تو خاكي، ٢٠ كيلومتر از جاده دور شده بودم كه يهو ماشينم خاموش شد و هر كاري كردم روشن نميشد.


وسط جنگل، داره شب ميشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بيرون يكمي با موتور ور رفتم ديدم نه مي*بينم، نه از موتور ماشين سر در مي*ارم!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاكي رو گرفتم و مسيرم رو ادامه دادم. ديگه بارون حسابي تند شده بود.


با يه صدايي برگشتم، ديدم يه ماشين خيلي آرام و بي*صدا بغل دستم وايساد. من هم بي*معطلي پريدم توش.


اين قدر خيس شده بودم كه به فكر اين كه توي ماشينو نيگا كنم هم نبودم. وقتي روي صندلي عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشكر، ديدم هيشكي پشت فرمون و صندلي جلو نيست!!!


خيلي ترسيدم. داشتم به خودم مي*اومدم كه ماشين يهو همون طور بي*صدا راه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نكرده بودم كه تو يه نور رعد و برق ديدم يه پيچ جلومونه!

تمام تنم يخ كرده بود. نمي*تونستم حتي جيغ بكشم. ماشين هم همين طور داشت مي*رفت طرف دره.

تو لحظه*هاي آخر خودم رو به خدا اين قدر نزديك ديدم كه بابا بزرگ خدا بيامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه*هاي آخر، يه دست از بيرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.


نفهميدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولي هر دفعه كه ماشين به سمت دره يا كوه مي*رفت، يه دست مي*اومد و فرمون رو مي*پيچوند.


از دور يه نوري رو ديدم و حتي يك ثانيه هم ترديد به خودم راه ندادم. در رو باز كردم و خودم رو انداختم بيرون.
اين قدر تند مي*دويدم كه هوا كم آورده بودم.


دويدم به سمت آبادي كه نور ازش مي*اومد. رفتم توي قهوه خونه و ولو شدم رو زمين، بعد از اين كه به هوش اومدم جريان رو تعريف كردم.

وقتي تموم شد، تا چند ثانيه همه ساكت بودند، يهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خيس اومدن تو،

يكيشون داد زد: ممد نيگا! اين همون احمقيه كه وقتي ما داشتيم ماشينو هل مي‎داديم سوار ماشين ما شده بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان