13-04-2013، 18:36
هیچ شده است بخواهی توی دلت جستوجو کنی؟ اکتشافات هیجانانگیز روی قلبت انجام دهی، تا ببینی آن ته، آن آخرِ آخر، در عمیقترین و پنهانیترین لایههای دلت چه خبر است؟
بفهمی کدام آدمها، کدام حسها و تجربهها، کدام خاطرات آن پایین، در آن پایهی دلت که مهمترین و ریشهدارترین جای شخصیتت است، رسوب کردهاند و دیگر نمیشود به این راحتیها، از تو و قلبت جدایشان کرد؟ حوصلهداری با هم یکبار امتحان کنیم؟
اول باید دروازهی دلت را باز کنی. برای این کار فقط میتوانی به خودت، در تنهاییهایت برگردی، به لحظههایی که جز خودت کسی از آن خبر ندارد. مثلاً آن لحظههایی که باران میآید و شامهات را بوی تازهی باران پر کرده یا غروب جمعه مثلاً با آن اندوه بینظیر و تکرار نشدنیاش که برای هرکس طعم و مزهی خودش را دارد. باید سعی کنی همهی روزمرهها، همهی دغدغههای سادهی بیاهمیت را کنار بگذاری. از دردهای بیریشه بیتفاوت بگذری تا بتوانی دردهای ریشهدار را پیدا کنی، تا بتوانی به قلبت وارد شوی...
حالا دیگر قلبت را میبینی، میبینی چه شلوغ است؟ میبینی چهقدر اینور و آنور دوست و رفیق و فامیل داری که همهی گوشههای قلبت را برای خودشان گرفتهاند و بساطشان را پهن کردهاند. توی دلت که قدم میزنی، هرکدامشان که تو را ببینند، دعوتت میکنند چند لحظهای را با آنها طی کنی. دعوتت میکنند به مرور خاطرات، به گشتن و پیدا کردن یادگاریهایی که گوشهی این چمدان، یا آن کمد گرد و خاک گرفتهاند. اما تو برای گشت و گذار که نیامدهای، آمدهای بگردی و بزرگترین غرفه، قدیمیترین غرفهی دلت را پیدا کنی. این است که دعوتشان را نمیپذیری، از دور برایشان دست تکان میدهی و بوسه میفرستی تا باور کنند دوستشان داری، اما مکث نمیکنی، همچنان به پیش میروی.
حالا نوبت خانههای ویلایی است، توی قلبت چند خانهی ویلایی داری؟ من که نمیدانم، فقط میدانم خانههای ویلایی قلبت از آنِ دوستان واقعی توست، آنهایی که سالهاست دوستت دارند و سالهاست که تو آنها را دوست خودت میدانی. آنهایی که با هم تجربههای فراوان داشتهاید، شاید برادر یا خواهرت باشند، پسرخاله یا دختر عمو، شاید دوستان مدرسه یا همسایهها، نمیدانم که. خودت میدانی، از جلوی خانههای ویلایی هم باید رد شوی، جلوی در هر خانه، شاخهی گلی میگذاری به رسم محبت و جلوتر میروی.
و حالا دیگر دو قدم مانده به آخر قلبت، از دور دو کاخ خودشان را به تو نشان میدهد، دو کاخ که انگار بسیار به هم شبیهاند، تالارهای هر دو را میشناسی و میدانی که چهقدر به هم شباهت دارند. فقط یکی از دیگری بزرگتر است، خیلی بزرگتر، انگار دومی را که کوچکتر است از روی اولی ساختهاند. اولی تالار بزرگی دارد به اسم مهربانی، تالاری هزار پنجره که از هر پنجرهاش یک نعمت به قلبت میبارد، دومی هم تالاری دارد به اسم مهر مادری، تالاری که هزار پنجره دارد که از هر پنجرهاش یک نعمت به لبت میبارد، اما تالار دوم، کوچکتر از تالار اول است.
هر دو تالار دیگری دارند به نام مراقبت، در تالار مراقبت کاخ بزرگتر، خورشید و ماه و ابر و باران هستند که مراقباند یک وقت قلبت نلرزد. آسمان دایم هوای قلبت را عوض میکند. دریا دایم دیوارههای قلبت را گردگیری میکند. در کاخ دوم، کاخی که حالا فهمیدهای مادرت در آن اقامت دارد، تالار مراقبت را، شبزندهداریهایش پر کرده است. تالار مراقبت کاخ مادرت، پر از نگرانی است، پر از مراقبت است، میتوانی شبهای مریضیات را در این تالار ببینی، مادرت را ببینی که با چشمهای نگران پیشانیات را خیس میکند و پاشویهات میکند، مگر تبت پایینتر بیاید.
در کاخ اول که میدانی محبت خدا در آن لانه دارد، تالار دیگری هم هست، تالاری که تو باید آن را بسازی، اسم آن تالار را گذاشتهاند تالار عبادت، برو ببین چهقدر از این تالار را ساختهای؟ ببین چهقدر توانستهای با قدردانی، دیوارهای آن را آیینه کاری کنی؟ هیچ توانستهای با یاد خدا، لوسترهای آن را به شکوهمندی بر سقف نصب کنی؟ آیا توانستهای با سجدههایت فرش شکرگذاری را پر از گل و بته، روی کف آن نصب کنی؟
حالا برو به کاخ دوم، به کاخ مادرت، ببین در تالار قدرشناسی آن کاخ چه خبر است، ببین توانستهای با بوسیدن دستهای مادرت، به آیینههای آن تالار جلا ببخشی؟ توانستهای لوسترهای محبت فرزندی را به سقفهایش آویزان کنی؟ توانستهای نشانش دهی دوستش داری؟
اینجا آخر قلب توست، و این دو کاخ، یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر، آخرین جاهایی هستند که میتوانی به آنها پناهببری و آن دو تالار، تالار عبادت و تالار قدرشناسی، آخرین جاهایی هستند که میتوانی در آنها، بزرگی قلبت را نشان دهی. کاش قدرشان را بدانیم.
بفهمی کدام آدمها، کدام حسها و تجربهها، کدام خاطرات آن پایین، در آن پایهی دلت که مهمترین و ریشهدارترین جای شخصیتت است، رسوب کردهاند و دیگر نمیشود به این راحتیها، از تو و قلبت جدایشان کرد؟ حوصلهداری با هم یکبار امتحان کنیم؟
اول باید دروازهی دلت را باز کنی. برای این کار فقط میتوانی به خودت، در تنهاییهایت برگردی، به لحظههایی که جز خودت کسی از آن خبر ندارد. مثلاً آن لحظههایی که باران میآید و شامهات را بوی تازهی باران پر کرده یا غروب جمعه مثلاً با آن اندوه بینظیر و تکرار نشدنیاش که برای هرکس طعم و مزهی خودش را دارد. باید سعی کنی همهی روزمرهها، همهی دغدغههای سادهی بیاهمیت را کنار بگذاری. از دردهای بیریشه بیتفاوت بگذری تا بتوانی دردهای ریشهدار را پیدا کنی، تا بتوانی به قلبت وارد شوی...
حالا دیگر قلبت را میبینی، میبینی چه شلوغ است؟ میبینی چهقدر اینور و آنور دوست و رفیق و فامیل داری که همهی گوشههای قلبت را برای خودشان گرفتهاند و بساطشان را پهن کردهاند. توی دلت که قدم میزنی، هرکدامشان که تو را ببینند، دعوتت میکنند چند لحظهای را با آنها طی کنی. دعوتت میکنند به مرور خاطرات، به گشتن و پیدا کردن یادگاریهایی که گوشهی این چمدان، یا آن کمد گرد و خاک گرفتهاند. اما تو برای گشت و گذار که نیامدهای، آمدهای بگردی و بزرگترین غرفه، قدیمیترین غرفهی دلت را پیدا کنی. این است که دعوتشان را نمیپذیری، از دور برایشان دست تکان میدهی و بوسه میفرستی تا باور کنند دوستشان داری، اما مکث نمیکنی، همچنان به پیش میروی.
حالا نوبت خانههای ویلایی است، توی قلبت چند خانهی ویلایی داری؟ من که نمیدانم، فقط میدانم خانههای ویلایی قلبت از آنِ دوستان واقعی توست، آنهایی که سالهاست دوستت دارند و سالهاست که تو آنها را دوست خودت میدانی. آنهایی که با هم تجربههای فراوان داشتهاید، شاید برادر یا خواهرت باشند، پسرخاله یا دختر عمو، شاید دوستان مدرسه یا همسایهها، نمیدانم که. خودت میدانی، از جلوی خانههای ویلایی هم باید رد شوی، جلوی در هر خانه، شاخهی گلی میگذاری به رسم محبت و جلوتر میروی.
و حالا دیگر دو قدم مانده به آخر قلبت، از دور دو کاخ خودشان را به تو نشان میدهد، دو کاخ که انگار بسیار به هم شبیهاند، تالارهای هر دو را میشناسی و میدانی که چهقدر به هم شباهت دارند. فقط یکی از دیگری بزرگتر است، خیلی بزرگتر، انگار دومی را که کوچکتر است از روی اولی ساختهاند. اولی تالار بزرگی دارد به اسم مهربانی، تالاری هزار پنجره که از هر پنجرهاش یک نعمت به قلبت میبارد، دومی هم تالاری دارد به اسم مهر مادری، تالاری که هزار پنجره دارد که از هر پنجرهاش یک نعمت به لبت میبارد، اما تالار دوم، کوچکتر از تالار اول است.
هر دو تالار دیگری دارند به نام مراقبت، در تالار مراقبت کاخ بزرگتر، خورشید و ماه و ابر و باران هستند که مراقباند یک وقت قلبت نلرزد. آسمان دایم هوای قلبت را عوض میکند. دریا دایم دیوارههای قلبت را گردگیری میکند. در کاخ دوم، کاخی که حالا فهمیدهای مادرت در آن اقامت دارد، تالار مراقبت را، شبزندهداریهایش پر کرده است. تالار مراقبت کاخ مادرت، پر از نگرانی است، پر از مراقبت است، میتوانی شبهای مریضیات را در این تالار ببینی، مادرت را ببینی که با چشمهای نگران پیشانیات را خیس میکند و پاشویهات میکند، مگر تبت پایینتر بیاید.
در کاخ اول که میدانی محبت خدا در آن لانه دارد، تالار دیگری هم هست، تالاری که تو باید آن را بسازی، اسم آن تالار را گذاشتهاند تالار عبادت، برو ببین چهقدر از این تالار را ساختهای؟ ببین چهقدر توانستهای با قدردانی، دیوارهای آن را آیینه کاری کنی؟ هیچ توانستهای با یاد خدا، لوسترهای آن را به شکوهمندی بر سقف نصب کنی؟ آیا توانستهای با سجدههایت فرش شکرگذاری را پر از گل و بته، روی کف آن نصب کنی؟
حالا برو به کاخ دوم، به کاخ مادرت، ببین در تالار قدرشناسی آن کاخ چه خبر است، ببین توانستهای با بوسیدن دستهای مادرت، به آیینههای آن تالار جلا ببخشی؟ توانستهای لوسترهای محبت فرزندی را به سقفهایش آویزان کنی؟ توانستهای نشانش دهی دوستش داری؟
اینجا آخر قلب توست، و این دو کاخ، یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر، آخرین جاهایی هستند که میتوانی به آنها پناهببری و آن دو تالار، تالار عبادت و تالار قدرشناسی، آخرین جاهایی هستند که میتوانی در آنها، بزرگی قلبت را نشان دهی. کاش قدرشان را بدانیم.