امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان نوروز وحشت 2

#1
اين نوروز وحشت با اون نوروز وحشت فرق ميكنه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اين از نوع دومشه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بگير بخونSmile
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نبه شب 29 اسفند بود و شب عید.

ما هم مثل هر سالمیخواستیم بریم شمال خانه ی مادربزرگم

حدودا ظهر بعد از ناهار حرکت کردیم من و بابا و مامانم و امیر برادر کوچکم.

توی جاده مدام به تعطیلات فکر میکردم اصلا راضی به این تبعید اجباری نبودم

دلم میخواست پیش دوستام باشم.راستی یادم رفت بگم من رویا هستم و 21 سالمه.

مثل همیشه و من و داداشم پشت ماشین بودیم و مامان بابا جلو و بازم مثل همیشه

بحث گذشته ها و خاطرات جوونی هاشون بود.

بابام در حالیکه مشتی بادام زمینی رو انداخت بالا با همان دهان پر شروع به صحبت کرد:

وقتی بچه بودم یه روزی مثل همین روزا بود مادر خدابیامرزم از دست منو 3 تا داداشم

آجیلارو قایم میکرد اما بی خبر از اونکه من آمارشو داشتم.

یادش بخیر کلی شرط با داداشام

میبستم و کلی وقل ازشون میگرفتم تا آدرسو بهشون بدم.

خلاصه بعدم لو رفتمو یه کتک حسابی خوردم.

بعد هم سرشو برگردوند تا عکس العمل مارو ببینه که یکدفعه یه ماشین

سبقت گرفت و با فریاد مادرم بابا بخودش اومد و فرمونو پیچوند خلاصه شانس آوردیم

و زدیم کنار. بابا به این بهانه 2 تا لیوان چایی خورد.

بعد حرکت کردیم.دیگه از سبز بودن جاده خسته شدم هرجا روکه میدیدم

جنگل بود.توی همین لحظات بود که نفهمیدم کی خوابم برد و

یه کابوس عجیب غریب دیدم. خواب دیدم سر سفره هفت سین

همگی نشسته بودیم که یکدفعه سمنو نبدیل به خون شد

و مثل کتری آبجوش سر رفت و سفره را خون گرفت بعد هم

خون مثل بنرین آتیش گرفت و همه داشتیم میسوختیم که یکدفعه

با صدای مادرم از خواب پریدم:

رویا جان رسیدیم چی شده مادر؟

چرا اینقدر عرق کردی؟

نفس نفس زنان گفتم : کابوس میدیدم.

مادرم یه لبخندی زدو گفت: اشکال نداره جاده گرفته بودتت.

پدرم از ماشین پیاده شده بودو داشت به به و چه چه میکرد:

به به چه هوایی جون میده واسه خودکشی!

مادرم قر قر کنان گفت: باز لوس شدی؟

خلاصه رفتیم داخل و روبوسی و صحبتهای همیشگی شروع شد.

مادربزرگ یه سفره بزرگ و زیبا چیده بود که همه محو دیدنش بودند.

اما من دلم لرزید چون شبیه همون سفره ای بود که توی خواب آتیش گرفته بود.

نکته جالبش اینجا بود که سفره کامل کامل بود بجز یک چیز: سمنو!

مادربزرگ گفت: فعلا که دیر وقته بگیرید بخوابید.صبح که برا نماز بیدار میشم

بیدارتون میکنم.سمنو هم رویا و امیرو میفرستم از همسایه بگیرن.

من آب دهنمو سریع قورت دادم.

خلاصه دشکها پهن شد و همگی داخل دشکهای خنک و نرم مادربزرگ خوابیدیم.

منم پتو را تا خرخره کشیدم و نفهمیدم کی چشام رفت روی هم تا اینکه...با صدایی از خواب پریدم: رویا-رویا جان. پاشو خانم

با خواب آلودگی تمام و با خمیازه های مداوم از جام بلند شدم.

و نگاهی کنجکاوانه به ساعت سبز رنگ مادربزرگ انداختم

که عقربه های درخشانش عدد 6 رو نشونه گرفته بود.

و تا لحظه ی سال تحویل چیزی حدود 3 ساعت باقی مونده بود.

مادربزرگ قر قر کنان گفت: بیا عزیز. بابات که بیدار نمیشه

امیرو بیدار کن با هم برین باغ بی بی صغرا بگو منو شوکت فرستاده

سمنو بگیرم.بعنوان بهونه کردن گفتم آخه من که اینجارو بلد نی...

اما هنوز جملم تموم نشده بود که مادربزرگ گفت: عزیز 3 تا زمین اونوتره.

اینجا که شهر نیست که هزارتا خونه داشته باشه . دیدم حرفش درسته گفتم: باشه.

بیچاره امیر 5 دقیقه گیج شده بود اصلا کجا هست!

خلاصه کافشن پوشیدیمو دوتایی زیدم بیرون

بیرون ساکت ساکت بود تنها صدا زوزه ی باد بود و بس.

تمام اطرافو مه گرفته بود و شکوفه های بهاری درختا لای مه به زیبایی میدرخشید.

خلاصه دو سه دقیقه ای رفتیم تا به خونه بی بی صغرا رسیدیم.

کلون کهنه ی درو زدم و چند لحظه صبر کردم اما خبری نشد.

دیگه نا امید شده بودم وبه امیر گفتم بریم که یکدفعه صدایی ضعیف از پشت حیاط بگوش رسید.

کیه کیه؟ داد زدم من نوه ی شوکت خانمم بی بی. اومدم سمنو بگیرم.

گفت: از پشت خانه بیاین تو باغ.

رفتم سمت باغ که پر درخت بود و تهش به جنگل وصل میشد.

هی میرفتیم و دوباره صدای بی بی دورتر از قبل میگفت بیاین

دیگه نگران شدم 5 دقیقه مارو راه برد تا خود جنگل و دیگه باغ دیده نمیشد.

داد زدم: بی بی کجایی ؟ بی بی؟

که یک صدای نخراشیده عجیبی گفت: همینجام از شدت ترس بلندترین جیغی کع تو عمرم زده بودم زدم.

یک موجود پشمالو که انگار مخلوط گرگ و انسان بود روبروم بود.

امیر از ترس لال شده بود و رنگش مثل گچ سفید . دستشو گرفتم بدودو دور شدم.

اما بهتره بگم توی اون مه و جنگل بی انتها گم شدم.

محکم امیرو بغل کرده بودم که انگار اون موجود بهمون حمله کرد و امیر در بین مه محو شد و رفت.

اون موجود هم دنبال من بود.کمی دویدم اما بهم رسید و یه چنگال روی صورتم کشید که

یه درد وحشتناک وجودمو پر کرد.بعد احساس کردم زمین زیر پام داره

خالی میشه و مثل یه باتلاق داخل گودال افتادم.

هوایی حس نمیکردم و چیزی نمیدیدم فقط یک لحظه احساس کردم اون موجود

بهم حمله کرد و شروع به تکه تکه کردنم کرد!

ساعت 7 با صدای خانمم بیدار شدم: محمود پاشو بچه ها 1 ساعته رفتن نیومدن بیا بریم دنبالشون.

گیجو گنگ شدم: بچه ها؟!مگه کجا رفتن؟

خانمم گفت: مادرم 1ساعت پیش فرستادشون 2 تاباغ اونور تر

سراغ بی بی صغرا که سمنو بگیرن اما برنگشتن.

تو دلم هر چی فحش بود به مادرزنم دادم و با دلخوری از جام بلند شدم و شال و کلاه کردم

رفتم دنبالشون.خلاصه یکی دوتا باغ و زمینو و رد کردم تا به خونه بی بی رسیدم.

در کهنه چوبیش بسته بود هر چی صدا زدم کسی جواب نداد.

اون دورو ورم که سگ پرسه نمیزنه چه برسه به‌ آدم!

از دیوار کاهگلی و کوتاهش بالا رفتم و پریدم تو خونه.

بازم هیچ خبری نبود. هرچی سلام و یا الله گفتم کسی جواب نداد.

دیگه دلو به دریا زدم و بسمت در ورودی رفتم در پیش بود.

درو که باز کردم رفتم تو در محکم بسته شد.

انگار یه نیرو نامرئی نگهش داشته بود.

یه سوزن نخ روی طاغچه ی بغل دستم بود و بس.

همونو برداشتم سریع گذاشتم جیبم.

یکم که جلو تر رفتم قلبم مثل بمب صدا داد و از ترس دلم میخواست گریه کنم.

بی بی صغرا وسط اناق خونی و مالی افتاده بود و قرینه چشماش مثل ارواح سفید شده بود.

صحنه ی فوق العاده وحشتناکی بود. دهنش باز بوده و کف لب و لوچشو پوشونده بود

عقب عقب رفتم خوردم به دیوار.

داشتم بیهوش میشدم که یکدفعه صدای رویا دخترمو شدنیدم.

بابا ببین چه خوشگل شدم و بعد صدای یک خنده با صدایی کلفت و شیطانی اومد.

و یع موجو عجیب و خلقه و وحشتناک جلوم پدیدار شد سریع فهمیدم اجنه (مرازماست)

اومدم بگم بسما...که با دستای بزرگ و پشمالوش جلوی دهنمو گرفت و داشت فکمو خورد میکرد

که یاد سوزن افتادم سریع از جیبم بیرون آوردمو فرو کردم تو تنش میدونستم مردازما با سوزن گرفتار میشه

و دیگه نمیتونه غیب شه یا حمله کنه .مثل گرگ زخمی زوزه میکشید و

سمشو محکم به زمین میکوبید که در و دیوارو میلرزوند.

با یه زنجبر بزرگ که به در آویزان بود دور گردنش پیچیدمو بردمش دم طویله محکم بستمش.

از در خونه که زدم بیرون امیرو دیدم که بدو بدو با صورتی پر از اشک به طرفم آمدو محکم بقلم کرد

تنش مثل بید میلرزید وقتی ازش پرسیدم رویا کو هیچی نگفتو با دستش جنگل و نشون داد.

آنجا بود که دنیا رو سرم خراب شد فهمیدم از ترس لال شده و از طرفی نگران رویا بودم نفهمیدم چی شد.

از شدت نگرانی بدون فکر بسمت جنگل دویدم کمی مه هم فضا رو گرفته بود.

فریاد زدم رویا رویا اما کسی جواب نداد.

احساس کردم داخل جنگل گم شدم و فهمیدم چه اشتباهی کردم.

اما بشنوید از امیر.

امیر بی خبر از مرد از ما بدو بدو به خانه رفت و خانمم و شوکت خانم با دیدنش فهمیدن یه خبرایی و سریع به

پلیس زنگ زدند اما پلیس از ده ما دور بود و حدااقل نیم ساعتو تو راه بود.

برای همین خانمم طاقت نیاورد و با امیر زدند بیرون طی راه خانمم بدو بدو بسمت جنگل میاد

و امیر یک لحظه متوجه در باز خونه بی بی و مرداز ما میشه اما چون نمیتونسته

حرف بزنه و خانمم خیلی جلوتر بوده موفق به نشون دادن نمیشه و خودش

بیخبر از همه جا میره تو حیاط مردازما با دیدنش شروع به فریب دادنش میشه:

میخوای آبجیت سالم پیشتون بگرده و خودت بتونی دوباره حرف بزنی؟

امیر بیچاره هم با گریه سرشو تکون میده؟

مردزمای فریب کار هم میگه: خوب پس بیا این سوزنو از تنم در آر تا همه چی درست شه.

و امیر ساده لوح هم سوزنو در میاره همین که سوزنو در میاره مردزما با یه

خنده ی زوزه مانند غیب میشه و زنجیرها نقش زمین

میشوند.امیر هم از شدت ترس این صحنه ها در جا قش میکنه.

در همون حال من حیرون جنگل بودم تا اینکه از شانس صدای فریاد خانممو شنیدم و پیداش کردم.

اما اثری از رویا نبود و ماجرا رو براش گفتم و شروع به گریه کردن و جیغ زدن کرد.

چند لحظه گذشت تا اینکه یاد امیر افتادم و وقتی سراغشو گرفتم. خانمم اشک ریزان گفت:

تا دم خونه بی بی صغرا باهام اومد.

بعدش نمیدونم چی شد اونوقت بود که دوزاریم افتادو دو دستی تو سرم زدم.

خانمم رهو بهتر از من بلد بود چون خودش بچه روستا بوده

خلاصه از جنگل بیرون زدیم و بدو بدو بسمت خانه مادرزنم و بی بی صغرا دویدیم

وقتی رفتم تو حیاط و دیم مردزما غیب شده

دیگه فهمیدم چی شده فقط خوشحال بودم امیر سالمه

امیرو بغل کردیمو دویدیم سمت خانه مادرزنم که دیدم مامورها رسیدن

ودم خونه جمع شدند یکیشون که جلوی در بود

داشت تو بیسیمش میگفت: مرکز یه آمبوللانس بفرسیتین

و وقتی خودمو معرفی کردم و پرسیدم چی شده گفتند یکی کشته شده.

خانمم در جا بیهوش شد و یه سری از مامورها که خانم هم بودند دورشو گرفتند و بهش رسیدن.

منم دویدم تو خونه همین که ماموره اومد جلومو بگیره دیدم واویلا.

مادرزنم غرق خون مثل بی بی صغرا با همان صورت وحشتناک وسط سفره هفت سین افتاده و

سفره رو خون گرفته بی اختیار شروع به زدن خودمو داد کشیدن و گریه کردن کردم.

چند تا مامور هم اومدن آرومم کنم.

خلاصه: تا شب تو خونه بودیم تا اینکه گشت ها و اورژانس رسیدن و جسد رویا هم پیدا کردن و خلاصه

هزارتا بازجویی و شرح داستان.هر چی راجب مردازما گفتم باور نکردند و فکر کردند دیوونه ام .

و مارو تو پاسگاه نگه داشتند.امیر همچنان بدون حرف به یک نقطه نگاه میکرد.خانمم هم یه ریز اشک میریخت

خودمم چند روز بعدش دیگه طاقت نیاوردم و دیوونه شدم و در تیمارستان بستریم کردند.

راز اون قتل هم هیچ کشف نشد و مردازما همچنان قربانی میگیرد.

و هیچکس جلودارش نیست.پایان
پاسخ
 سپاس شده توسط maynaz90 ، banoye qam ، ღSηow Princessღ ، fcb ، بمب اتم ، mosleh ، NASIM.BH ، درنا عسل ، سایه2 ، لامیا ، INIESTA
آگهی
#2
آخی هیچکس واست نظر نداده طفلکی من دادم نظر.خوبه فقط طولانی بود
پاسخ
 سپاس شده توسط * AMIR*
#3
ادامه می دادی گریم می گرفتcrying
پاسخ
 سپاس شده توسط * AMIR*
#4
Dodgyخوشم نیومد.
بر آنچه گذشت، آنچه شکست،آنچه نشد ،آنچه ریخت غصه مخور.زندگی اگر آسان بود با گریه شروع نمیشد.....
پاسخ
 سپاس شده توسط * AMIR*
#5
با عرض معذرت
ریدی
یادها فراموش نخواهد شد حتی به اجبار
و
دوستی ها ماندنی اند حتی با سکوت:p318:
پاسخ
#6
مثلا ترسناک بود؟
کوکتل بالا توفهBig GrinTongue
پاسخ
#7
رویا چی شد؟؟؟؟HuhHuhHuhHuhHuhHuh
من میترسم باید تو بغل مامانم بخوابمSadSadSadSadSadcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcrying
پاسخ
 سپاس شده توسط * AMIR*
#8
cryingcryingcryingاخه چرا؟cry2cry2
پاسخ
 سپاس شده توسط * AMIR*
#9
طولانیه
پاسخ
 سپاس شده توسط * AMIR*
#10
ههههههههههه...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.8pic.ir/images/97682031486522088678.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط * AMIR*


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان