امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در کـ ـنار تـ ـو بـ ـودن..

#41
زیرمهتاب یه شب تابستون

دستای سرد تو توی دستم

می گذشتیم با هم از اون کوچه

شعر کوچه رو می خوندی توی گوشم

توی گوش من یه صدا بود، یه صدای آشنا بود

که بهم گفت:غذر زشت ندارم

حالا من دارم می سوزم توی این کوچه ی تاریک

کوچه ای که حرف تو یادم میاره

حالامن دارم می میرم توی این کوچه ی تاریک

کوچه ای که برام حکم تو رو داره
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
آگهی
#42
اندوه که از حد بگذرد

جایش را می‌دهد به یک بی‌‌اعتنایی مزمن !

دیگر مهم نیست..

بودن یا نبودن ؛

دوست داشتن یا نـداشتن ...

آنچه اهمیت دارد

کشداری رخوتناک از حسی است...

که دیگر تـو را به واکنش نمی‌کشاند!

در آن لحظه فقط در سکوت غـرق می شوی

و نگاه می‌کنی و نگاه و نـگــــــــــاه...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان