21-07-2012، 7:25
شهرام آن قدر درس خوانده بود تا دانشگاه سراسری قبول شود. خواهر و برادربزرگش قبلا دانشگاه آزاد قبول شده بودند و شهرام نمیخواست به پدر فشار بیاورد. خوب خوانده بود و از امتحان کنکورش راضی بود، گرچه با این رقابت شدید شهرام بعید میدانست، شهری به جز تهران قبول شود اما انگار بخت با او یار بود و تهران قبول شد.
باورش نمیشد هم خودش و هم خانوادهاش شدیدا خوشحال شدند. با پدر آماده شده بود تا روانه تهران شوند، مادر شهرام به سبک «بیبی در قصههای مجید» برای او بار و بندیل چید. گویا فقط یادش رفته بود گل گاوزبان و داروی عقربگزیدگی توی ساک شهرام بگذارد. شهرام، کمی ترس داشت که بتواند توی تهران؛ شهری به این بزرگی درس بخواند و زندگی کند.
از ترمینال هم ماشین دربست كرایه کرد تا به در دانشگاه برویم. سراغ بخش آموزش را گرفتند و شهرام ثبتنام کرد. برای این ترم 18 واحد به او دادند و برای خوابگاه او را به مسئول خوابگاه معرفی کردند.
آقای بهارلو مسئول خوابگاهها آن قدر سرش شلوغ بود که پدر به شهرام گفت: انگار تا ظهر اینجاییم. پسری که ریش پروفسوری گذاشته بود و معلوم بود که سال اولی نیست تلاش میکرد تا راهی باز کند و خود را به آقای بهارلو برساند. پسر رو کرد به شهرام و گفت: چی میگی باید تا ظهر صبر کنیم؟! خوابگاه گیرت نمییاد. زرنگ باش. سال اولته؟! آره؟!
و شهرام در حالی که تعجب کرده بود، سرش را تکان داد و بله را به آرامی گفت.
شهرام که خیلی از شلوغی و سروصدا معذب و تعجب کرده بود. به پسر گفت:
- مگه خوابگاه دختر و پسرها قاطیه؟
پسر، خندهاش گرفت. رو به شهرام کرد و گفت:
- داداش مثل این که تعطیلی از اساس، تازه ار پاریس اومدی؟! بیا خودم کمکت میکنم بهت جا بدن.
شهرام خیلی از این حرف خوشش نیامده، اما سعی کرد به روی خودش نیاورد. همیشه فکر میکرد در دانشگاه و شهر غریب نمیتواند هیچ دوستی پیدا کند. حالا داشت سعی میکرد با پسر دوست شود.
- اسمت چیه؟ چی قبول شدی؟
- شهرام! ریاضی قبول شدم.
شنیده و نشنیده دست شهرام را کشید، از همه طرف بچهها فشار میآوردند تا خودشان را توی اتاق آقای بهارلو بکشانند.
- اسم من نیماست. دانشجوی عمران سال آخر هستم.
- مگه شما خوابگاه ندارین؟ اصلا مگه به همه خوابگاه نمیدن؟
- نه بابا! اون زمونا که ما قبول شدیم، منظورم زمون تیرکمونه، اینجوری نبود، همین آقای بهارلو میاومد ما رو بوس میکرد که بریم تو خوابگاه زندگی کنیم، ولی حالا این جور نیست دیگه، باید یاد بگیری، زرنگ باشی نیما داد زد آقای بهارلو پس کی نوبت ما میشه؟ بابا ما هم اینجا حق آبوگل داریم. ناسلامتی سال آخریام امسال از دست ما راحت میشین، جای منو درست کن، خیر ببینی ایشالا!
باورش نمیشد هم خودش و هم خانوادهاش شدیدا خوشحال شدند. با پدر آماده شده بود تا روانه تهران شوند، مادر شهرام به سبک «بیبی در قصههای مجید» برای او بار و بندیل چید. گویا فقط یادش رفته بود گل گاوزبان و داروی عقربگزیدگی توی ساک شهرام بگذارد. شهرام، کمی ترس داشت که بتواند توی تهران؛ شهری به این بزرگی درس بخواند و زندگی کند.
از ترمینال هم ماشین دربست كرایه کرد تا به در دانشگاه برویم. سراغ بخش آموزش را گرفتند و شهرام ثبتنام کرد. برای این ترم 18 واحد به او دادند و برای خوابگاه او را به مسئول خوابگاه معرفی کردند.
آقای بهارلو مسئول خوابگاهها آن قدر سرش شلوغ بود که پدر به شهرام گفت: انگار تا ظهر اینجاییم. پسری که ریش پروفسوری گذاشته بود و معلوم بود که سال اولی نیست تلاش میکرد تا راهی باز کند و خود را به آقای بهارلو برساند. پسر رو کرد به شهرام و گفت: چی میگی باید تا ظهر صبر کنیم؟! خوابگاه گیرت نمییاد. زرنگ باش. سال اولته؟! آره؟!
و شهرام در حالی که تعجب کرده بود، سرش را تکان داد و بله را به آرامی گفت.
شهرام که خیلی از شلوغی و سروصدا معذب و تعجب کرده بود. به پسر گفت:
- مگه خوابگاه دختر و پسرها قاطیه؟
پسر، خندهاش گرفت. رو به شهرام کرد و گفت:
- داداش مثل این که تعطیلی از اساس، تازه ار پاریس اومدی؟! بیا خودم کمکت میکنم بهت جا بدن.
شهرام خیلی از این حرف خوشش نیامده، اما سعی کرد به روی خودش نیاورد. همیشه فکر میکرد در دانشگاه و شهر غریب نمیتواند هیچ دوستی پیدا کند. حالا داشت سعی میکرد با پسر دوست شود.
- اسمت چیه؟ چی قبول شدی؟
- شهرام! ریاضی قبول شدم.
شنیده و نشنیده دست شهرام را کشید، از همه طرف بچهها فشار میآوردند تا خودشان را توی اتاق آقای بهارلو بکشانند.
- اسم من نیماست. دانشجوی عمران سال آخر هستم.
- مگه شما خوابگاه ندارین؟ اصلا مگه به همه خوابگاه نمیدن؟
- نه بابا! اون زمونا که ما قبول شدیم، منظورم زمون تیرکمونه، اینجوری نبود، همین آقای بهارلو میاومد ما رو بوس میکرد که بریم تو خوابگاه زندگی کنیم، ولی حالا این جور نیست دیگه، باید یاد بگیری، زرنگ باشی نیما داد زد آقای بهارلو پس کی نوبت ما میشه؟ بابا ما هم اینجا حق آبوگل داریم. ناسلامتی سال آخریام امسال از دست ما راحت میشین، جای منو درست کن، خیر ببینی ایشالا!