01-03-2012، 23:41
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست.
از كلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت كه مسیر خلوت بود.
اتوبوس كه راه افتاد نفسی تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد.
روی صندلی جلویی نشسته بود كه فقط می توانست نیمرخش را ببیند كه داشت از پنجره بیرون را نگاه می كرد.
به پس كله پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع كرد:
چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه...
اون موهای مرتب شونه شده... اون فك استخونی...
سه تیغه هم كه كرده... حتما ادوكلن خوشبویی هم زده...
چقدر عینك آفتابی بهش می آد... یعنی داره به چی فكر می كنه؟
آدم كه اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه!لابد داره به دوست دخترش فكر می كنه!...
آره. حتما همین طوره.مطمئنم دوست دخترش هم مثل خودش جذابه.
باید به هم بیان (كمی احساس حسادت)...
می دونم پسر یه پولداره كه یه «ب ام و» آلبالویی داره و صدای نوارشو بلند می كنه...
با دوستش قرار می ذاره كه با هم برن شام بیرون. كلی با هم می خندن و از زندگی و جوونیشون لذت می برن...
می رن پارتی... كافی شاپ... اسكی... چقدر خوشبخته!
یعنی خودش می دونه؟ می دونه كه باید قدر زندگیشو بدونه؟...
دلش برای خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهكار است.
احساس بدبختی كرد.
كاش پسر زودتر پیاده می شد!
ایستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.
مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت.
مكثی كرد و چیزی را كه در دست داشت باز كرد...
یك، دو، سه و چهار لوله ی استوانه ای باریك به هم پیوستند و یك عصای سفید رنگ را تشكیل دادند.
دیگر هرگز عینك آفتابی را با عینك سیاه اشتباه نكرد.