امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 2.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستانی باور نکردنی (فصل اول)

#1
فصل اول : از پله هاپایین آمدم امروز هم مثل روزای دیگه دیر رسیدم اما خانم اسمیت به من هیچی نگفت .آخه همیشه وقتی دیر می رسم دعوام می کنه و با عصبانیت میگه که برم بشینم.
اون زنگ بچه ها داشتند ریاضی حل می کردند.من هم کتاب ریاضیمو دراوردم.اما دیدم که کتاب من اون صفحه ایو که بچه ها داشتند حل می کردند رو نداشت!!!!!!!!!!!!
بعد از کمی فکر کردن فهمیدم که اون صفحه از کتابمو سگمون پیکی پاره کرده.با ناراحتی سرجام نشستم و ادای نوشتنو دراوردم تا خانم اسمیت فکر کنه که دارم می نویسم اما از شامس گند من خانم از جایش بلند شد تا ببیند که بچه دارند می نویسند یا نه؟ وقتی که سر میز ما رسید و دید که من اون صفحه رو ندارم هیچی نگفت و بی تفاوت از کنار میز ما رد شد.دیگه واقعا کم کم داشتم شاخ در می آوردم.
زنگ که خورد بچه ها به طرف راه پله ها حجوم آوردند .قد من خیلی کوتاه بود و بین آن ها گیر افتادم.بچه های مدرسه ی وایتر خیلی قد بلند و درشتند.
من پسری قد کوتاه باچشمای آبی و موهای قرمز هستم .همه ی بچه های مدرسه منو کوتوله. نیم وجبی واز اینجور اسما صدا می کنند.اما من هیچ وقت ناراحت نمی شوم.
توی زنگ تفریح همه ی بچه ها باهم دیگه بازی می کنند اما من فقط یک دوست داشتم تا باهاش بازی کنم و اونم یک سال است که از اون مدرسه رفته بود.برای همین تنهایی رفتم و روی یک صندلی نشستم تا کیکی که مادرم با کلی شوق و ذوق پخته بود رو بخورم اما یکی از بچه های مدرسه که لقب غول مدرسه را داشت اومد و کیکم رو ازم گرفت.خیلی ناراحت شدم چون هیچ کاری ازد ستم بر نمی امد . دوست داشتم یه مشت درست و حسابی بهش بزنم اما نمی توانستم چون زورش خیلی از من بیش تره.برای همین هم این لقبو داره.
زنگ که خورد همه ی بچه ها به کلاس هایشان رفتند.توی کلاس یکی از بچه ها چندتا سوزن روی صندلی خانم اسمیت گذاشته بود.وقتی خانم اسمیت می خواست بنشیند سوزن ها را دید و آن ها را از روی صندلی اش برداشت ونشست.او هیچی نگفت حتی نپرسید که کی این سوزن ها را روی صندلی من گذاشته. همه ی بچه ها شاخ در آورده بودند.یعنی امروز خانم اسمیت چش شده . امروز حتی یک نفر را هم دعوا نکرده و یا کتک نزده . واقعا امروز مهربون و خونسرد شده. برای همین همه ی بچه ها خوش حال بودند و هیچ کس گریه نمی کرد . زنگ دوم که شد همه ی بچه ها درباره ی
موضوعی که سر کلاس پیش امره بود حرف می زدند. به رختکن رفتم تا کیف پولم را بردارم اما یک دفعه خانم اسمیت جلوم ظاهر شد . او لبخند شیطانی بر لب داشت و ناگهان غیب شد.از ترس نمی دانستم که چه کار کنم . یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟آیا من اشتباهی فکر کردم که خانم اسمیت را دیده ام؟؟



ادامه ی داستان چند روز دیگه.نظر فراموش نشهWink
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستانی باور نکردنی (فصل اول) 1
پاسخ
آگهی
#2
نظراتتون کو؟؟SadSad
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستانی باور نکردنی (فصل اول) 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م
  داستانی واقعی از یک دانش آموز و معلمش
  داستانی بہ نقل مادر شھید والامقام ، شھید ابراھیم ھمت
  داستانی از شھید والا مقام شھید محمد ابراھیم ھمت
  خار و جوانی(کوتاه داستانی!!)
  موش و گربه)(داستانی!)
  راکفلر و مدیر خاطی(کوتاه داستانی پرمعنی)
  ...یک دروغ+(داستانی )
  داستانی در مورد دانشجو و استاد
  ~داستانی ترسناک~

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان