نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آره
0%
0 0%
نه
0%
0 0%
در کل 0 رأی 0%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 117 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کره فروش{داستان}

#61
داستان هاتو خیلی باحاله
میگن شیشه دل نداره اما وقتی روش نوشتم دوستت دارم آروم آروم گریه کردcryingcrying
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012
آگهی
#62
(28-07-2011، 19:17)mehrani نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(23-07-2011، 12:52)amin نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
من با خدا غذا خوردم!

پسرکي بود که ميخواست خدا را ملاقات کند، او ميدانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد، سفر را شروع کرد. چند کوچه آن طرف‏ تر به يک پارک رسيد، پيرمردي را ديد که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت و روي نيمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر مي رسيد، پسرک هم احساس گرسنگي ميکرد. پس چمدانش را باز کرد و يک ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد. پيرمرد غذا را گرفت و لبخندي به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آن ها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند، بي آنکه کلمه‏ اي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريک شد، پسرک فهميد که بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب کجا بودي؟پسرک در حالي که خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا! پيرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!
Big GrinTongue

استغفرالله

Sleepy
خیلی باحال بود
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012
#63
ر آزمون تیزهوشان یه تست گذاشته بودن منم اینجا گذاشتم به جواب صحیح جوایز نفیسی اهدا میشود.

اگه یه روز کیف آقا معلم یا خانم معلمتون توی کلاس جا بمونه، چکارش میکنی؟



1.برای خودشیرینی هم که شده دنبال معلمت میدوی و کیفشو بهش میدی؟

.

.

.

2.توی کیفش دنبال سوالات امتحان فردا میگردی؟

.

.

.
3.یه بیست کله گنده برای خودت، توی دفتر نمرات ثبت میکنی؟



اشتباه فرشتگان .

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند
................................................................................​................................................................................​.....................................................................
مرد کور

روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:
امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!
وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.
حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد

................................................................................​................................................................................​.............................................
يکي از بستگان خدا


شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!


خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
!~$~!pOOnEh!~$~!
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، ارمين2012
#64
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله‏ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده‏های خاکی پیدا می‏شود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دورانرسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه‏ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه‏ی NASA روی اینترنت، جایی که می‏توانست سیستم جستجوی ماهواره‏ای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقهی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحهی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیده‏ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

بالاخره 150 صفحه‏ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می‏داد، گفت:....
شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همین‏طور که قبلا توافق کردیم، می‏توانی یکی از گوسفندها را ببری.

آنگاه به نظارهی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!

چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.

مرد جوان گفت: راست می‏گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده‏ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می‏دانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی‏دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی


پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، ارمين2012
#65
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر
لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی...ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...
چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!..
دختر نامه رو برداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش کرد ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم بینهایت)
دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر داده بود...
آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد...و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکرد.
HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart
همه چی ویران شد
تو کجایی سهراب ؟
اب را گل کردند .. چشمهارا بستند
وچه با دل کردند ... وای سهراب کجایی اخر ؟
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند
کجایی اخر ؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند
همه جا سایه ی دیوار زدند
صبر کن ... قایقت جا دارد ؟
من هم میخواهم دور شوم از این خاک غریب
تو کجایی اخر؟
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، msit723 ، ارمين2012
#66
"ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوريكه ناظم وعده داد من حالا ب ه كلي معالجه شده ام و هفتة ديگر
آزاد خواهم شد ؟ آيا ناخوش بوده ام ؟ يكسال است ، در تمام اين مدت هر چه التماس مي كردم كاغذ و قلم
ميخواستم بمن نميدادند . هميشه پيش خودم گمان مي كردم هرساعتي كه قلم و كاغذ ب ه دستم بيفتد چقدر چيزها
كه خواهم نوشت … ولي ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند . چيزيكه آنقدر آرزو مي
كردم، چيزيك ه آنقدر انتظارش را داشتم ..! اما چه فايده _ از ديروز تا حالا هرچه فكر مي كنم چيزي ندارم كه
بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا مي گيرد يا بازويم بي حس مي شود . حالا كه دقت ميكنم مابين خطهاي
« . سه قطره خون » : درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيده ام تنها چيزي كه خوانده ميشود اينست
…………………………………………………………………………………………………
آسمان لاجوردي، باغچه سبز و گلهاي روي تپه باز شده، نسيم آرامي بوي گلها را تا اينجا ميآورد . ولي چه »
فائده ؟ من ديگر از چيزي نميتوانم كيف بكنم، همه اينها براي شاعرها و بچه ها و كسانيكه تا آخر عمرشان بچه
ميمانند خوبست _ يكسال است كه اينجا هستم، شبها تا صبح از صداي گربه بيدارم، اين ناله هاي ترسناك، اين
حنجرة خراشيده كه جانم را به لب رسانيده ، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسيون بي كردار ..! چه
روزهاي دراز و ساعتهاي ترسناكي كه اينجا گذرانيده ام، با پيراهن و شلوار زرد روزهاي تابستان در زير زمين
دور هم جمع ميشويم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب مي نشينيم، يكسال است كه ميان اين مردمان عجيب و
غريب زندگي ميكنم . هيچ وجه اشتراكي بين ما نيست ، من از زمين تا آسمان با آنها فرق دارم ولي ناله ها ،
سكوت ها ، فحش ها، گريه ها و خنده هاي اين آدمها هميشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد.
…………………………………………………………………………………………………
هنوز يكساعت ديگر مانده تا شاممان را بخوريم، از همان خوراكهاي چاپي : آش ماست ، شير برنج ، چلو ، نان »
و پنير ، آنهم بقدر بخور ونمير ، - حسن همة آرزويش اينست ي ك ديگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد ،
وقت مرخصي او كه برسد عوض كاغذ و قلم بايد برايش ديگ اشكنه بياورند . او هم يكي از آدمهاي خوشبخت
اينجاست ، با آن قد كوتاه ، خندة احمقانه ، گردن كلفت ، سرطاس و دستهاي كمخته بسته براي ناوه كشي آفريده
شده ، همة ذرات تنش گواهي ميدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار ميزند كه براي ناوه كشي آفريده شده . اگر
محمدعلي آنجا سر ناهار و شام نمي ايستاد حسن همة ماها را ب ه خدا رسانيده بود، ولي خود محمد علي هم مثل
مردمان اين دنياست، چون اينجا را هرچه ميخواهند بگويند ولي يك دنياي ديگرست وراي دنياي مردمان معمولي .
يك دكتر داريم كه قدرتي خدا چيزي سرش نمي شود، من اگر بجاي او بودم يكشب توي شام همه ز ه ر ميريختم
ميدادم بخورند، آنوقت صبح توي باغ مي ايستادم دستم را ب ه كمر ميزدم ، مرده ها را كه ميبردند تماشا مي كردم
_ اول كه مرا اينجا آوردند همين وسو اس را داشتم كه مبادا ب ه من زهر بخورانند ، دست به شام و ناهار نميزدم
تا اينكه م حمد علي از آن ميچشيد آنوقت ميخوردم، شبها هراسان از خواب ميپريدم ، بخيالم كه آمده اند مرا
بكشند. همة اينها چقدر دور و محو شده … ! هميشه همان آدمها، همان خوراكها ، همان اطاق آبي كه تا كمركش
آن كبود است .
" دو ماه پيش بود يك ديوانه را در آ ن زندان پائين حياط انداخته بودند، با تيله شكسته شكم خودش را پاره
كرد، روده هايش را بيرون كشيده بود با آنها بازي مي كرد . ميگفتند او قصاب بوده ، ب ه شكم پاره كردن عادت
داشته . اما آن يكي ديگر كه با ناخن چشم خودش را تركانيده بود ، دستهايش را از پشت بسته بودند . فرياد
ميكشيد و خون به چشمش خشك شده بود . من ميدانم همة اينها زير سر ناظم است :
" مردمان اينجا همه هم اينطور نيستند. خيلي از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند
شد. مثلا" اين صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار مي خواست بگريزد ، او را گرفتند . پيرزن است اما
صورتش را گچ ديوار ميمالد و گل شمعداني هم سرخابش است .
خودش را دختر چهارده ساله ميداند ، اگر معالجه بشود و در آينه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقي
خودمان است كه ميخواست دنيا را زير و رو بكند و با آنكه عقيده اش اينست كه زن باعث بدبختي مردم شده و
براي اصلاح دنيا هر چه زن است بايد كشت، عاشق همين صغرا سلطان شده بود.
همة اينها زير سر ناظم خودمان است . او دست تمام ديوانه ها را از پشت بسته ، هميشه با آن دما غ بزرگ
و چشمهاي كوچك به شكل وافوريها ته باغ زير درخت كاج قدم ميزند. گاهي خم مي شود پائين درخت را نگاه
مي كند ، هر كه او را ببيند ميگويد چه آدم بي آزار بيچاره اي كه گير يكدسته ديوانه افتاده . اما من او را مي
شناسم. من ميدانم آنجا زير درخت سه قطره خون روي زم ين چكيده . يك قفس جلو پنجره اش آويزان است ،
قفس خالي است ، چون گربه قناريش را گرفت، ولي او قفس را گذاشته تا گربه ها ب ه هواي قفس بيايند و آنها را
بكشد.
" ديروز بود دنبال يك گربة گل باقالي كرد : همينكه حيوان از درخت كاج جلو پنجره اش بالا رفت ، ب ه قراو ل
دم در گفت حيوان را با تير بزند . اين سه قطره خون مال گربه است ، ولي از خودش كه بپرسند مي گويد مال
مرغ حق است .
" از همة اينها غريب تر رفيق و همسايه ام عباس است ، دو هفته نيست كه او را آورد ه اند ، با من خيلي گرم
گرفته ، خودش را پيغمبر و شاعر ميداند. مي گويد كه هركاري، بخصوص پيغمبري ، بسته به بخت و طالع است.
هر كسي پيشانيش بلند ب اشد، اگر چيزي هم بارش نباشد، كارش مي گيرد و اگر علامة دهر باشد و پيشاني
نداشته باشد بروز او ميافتد . عباس خودش را تارزن ماهر هم ميداند . روي يك تخته سيم كشيده بخيال خودش
تار د رست كرده و يك شعر هم گفته كه روزي هشت بار برايم مي خواند . گويا براي همين شعر او را به اينجا
آورده اند ، شعر يا تصنيف غريبي گفته :
" دريغا كه بار دگر شام شد ،
" سراپاي گيتي سيه فام شد ،
" همه خلق را گاه آرام شد ،
" مگر من، كه رنج و غمم شد فزون .
" جهان را نباشد خوشي در مزاج ،
" بجز مرگ نبود غمم را علاج ،
" وليكن در آن گوشه در پاي كاج ،
" چكيده است بر خاك سه قطره خون "
ديروز بود در باغ قدم ميزديم . عباس همين شعر را ميخواند، يك زن و يك مرد و يك دختر جوان بديدن او
آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه مي آيند . من آنها را ديده بودم و مي شناختم، دختر جوان يكدسته گل آورده
بود. آن دختر ب ه من ميخنديد ، پيدا بود كه مرا دوست دارد ، اصلا ب ه هواي من آمده بود ، صورت آبله روي
عباس كه قشنگ نيست ، اما آن زن كه با دكتر حرف ميزد من ديدم عباس دختر جوان را كنار كشيد و ماچ كرد.
…………………………………………………………………………………………………
" تا كنون نه كسي بديدن من آمده و نه برايم گل آورده اند، يكسال است . آخرين بار سياوش بود كه ب ه ديدنم
آمد، سياوش بهترين رفيق من بود . ما با هم همسايه بوديم ، هر روز با هم ب ه دارالفنون مي رفتيم و با هم بر مي
گشتيم و درسهايمان را با هم مذاكره مي كرديم و در موقع تفريح من به سياوش تار مشق ميدادم . رخساره دختر
عموي سياوش هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما مي آمد . سياوش خيال داشت خواهر رخساره را بگيرد .
اتفاقا" يكماه پيش از عقد كنانش زد و سياوش ناخوش شد . من دو سه بار به احوالپرسيش رفتم ولي گفتند كه
حكيم قدغن كرده كه با او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم همين جواب را دادند. من هم پاپي نشدم.
" خوب يادم است ، نزديك امتحان بود ، يك روز غروب كه ب ه خانه برگشتم، كتابهايم را با چند تا جزوة
مدرسه روي ميز ريختم همينكه آمدم ل باسم را عوض بكنم صداي خالي شدن تير آمد. صداي آن بقدري نزديك
بود كه مرا متوحش كرد ، چون خانة ما پشت خندق بود و شنيده بودم كه در نزديكي ما دزد زده است . ششلول
را از توي كشو ميز برداشتم و آمدم در حياط ، گوش بزنگ ايستادم ، بعد از پلكان روي بام رفتم ولي چيزي
بنظرم نرسيد . وقتيكه بر ميگشتم از آن بالا در خانة سياوش نگاه كردم ، ديدم سياوش با پيراهن و زير شلواري
ميان حياط ايستاده. من با تعجب گفتم :
" سياوش تو هستي ؟"
او مرا شناخت و گفت :
" بيا تو كسي خانه مان نيست ."
" صداي تير را شنيدي؟"
" انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره كرد كه بيا، ومن با شتاب پائين رفتم و در خانه شان را زدم .
خودش آمد در را روي من باز كرد . همين طور كه سرش پائين بود و بزمين خيره نگاه ميكرد پرسيد :
" تو چرا بديدن من نيامدي؟"
" من دو سه بار به احوال پرسيت آمدم ولي گفتند كه دكتر اجازه نميدهد. "
" گمان مي كنند كه من ناخوشم ، ولي اشتباه ميكنند ."
دوباره پرسيدم :
"اين صداي تير را شنيدي ؟"
" بدون اينكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پاي درخت كاج و چيزي را نشان داد . من از نزديك نگاه
كردم ، سه چكه خون تازه روي زمين چكيده بود.
" بعد مرا برد اطاق خودش ، همة درها را بست، روي صندلي نشستم ، چراغ را روشن كرد و آمد روي
صندلي مقابل من، كنار ميز نشست . اطاق او ساده ، آبي رنگ و كمركش ديوار كبود بود . كنار اطاق يك تار
گذاشته بود . چند جلد كتاب و جزوة مدرسه هم روي ميز ريخته بود . بعد سياوش دست كرد از كشو ميز يك
ششلول درآورد بمن نشان داد . از آن ششلول هاي قديمي دسته صدفي بود، آن را در جيب شلوارش گ ذاشت و
گفت:
" من يك گربة ماده داشتم، اسمش نازي بود . شايد آنرا ديده بودي، از اين گربه هاي معمولي گل باقالي بود .
با دو تا چشم درشت مثل چشم هاي سرمه كشيده . روي پشتش نقش و نگارهاي مرتب بود مثل اينكه روي كاغذ
آب خشك كن فولادي جوهر ريخته باشند و بعد آنر ا از ميان تا كرده باشند . روزها كه از مدرسه برميگشتم نازي
جلو ميدويد، ميو ميو مي كرد، خودش را ب ه من ميماليد، وقتيكه مينشستم از سر و كولم بالا مي رفت، پوزه اش را
بصورتم ميزد، با زبان زبرش پيشانيم را مي ليسيد و اصرار داشت كه او را ببوسم . گويا گربة ماده مكارتر و
مهربان تر و حساس تر از گربة نر است . نازي از من گذشته با آشپز ميانه اش از همه بهتر بود، چون خوراكها از
پيش او در مي آمد، ولي از گيس سفيدخانه، كه كيابيا بود و نماز ميخواند و از موي گربه پرهيز مي كرد، دوري
ميجست . لابد نازي پيش خودش خيال مي كرد كه آدمها زر نگتر از گربه ها هستند و همه خوراكيهاي خوشمزه و
جاهاي گرم و نرم را براي خودشان احتكار كرده اند و گربه ها بايد آنقدر چاپلوسي بكنند و تملق بگويند تا بتوانند
با آنها شركت بكنند.
" تنها وقتي احساسات طبيعي نازي بيدار ميشد و بجوش مي آمد كه سر خروس خونالود ي بچنگش ميافتاد
و او را ب ه يك جانور درنده تبديل مي كرد . چشمهاي او درشت تر مي شد و برق ميزد، چنگالهايش از توي غلاف
در ميآمد و هر كس را كه ب ه او نزديك ميشد با خرخرهاي طولاني تهديد مي كرد . بعد، مثل چيزيكه خودش را
فريب بدهد، بازي در ميآورد . چون با همة قوة تصور خودش كلة خروس را جانور زنده گمان مي كرد، دست زير
آن ميزد، براق ميشد، خودش را پنهان مي كرد، در كمين مي نشست، دوباره حمله مي كرد و تمام زبر دستي و
چالاكي نژاد خودش را با جست و خيز و جنگ و گريزهاي پي در پي آشكار مينمود . بعد از آنكه از نمايش خسته
ميشد ، كلة خ ونالود را با اشتهاي هر چه تمامتر ميخورد و تا چند دقيقه بعد دنبال باقي آن ميگشت و تا يكي دو
ساعت تمدن مصنوعي خود را فراموش مي كرد، نه نزديك كسي مي آمد، نه ناز مي كرد و نه تملق ميگفت .
" در همان حالي كه نازي اظهار دوستي ميكرد ، وحشي و تودار بود و اسر ار زندگي خودش را فاش نمي
كرد، خانه ما را مال خودش ميدانست ، و اگر گربه غريبه گذارش ب ه آنجا ميافتاد ، بخصوص اگر ماده بود مدتها
صداي فيف، تغير و ناله هاي دنباله دار شنيده مي شد.
" صدائي كه نازي براي خبر كردن ناهار ميداد با صداي موقع لوس شدنش فرق داشت . نعر ه اي كه از
گرسنگي ميكشيد با فريادهائي كه در كشمكشها ميزد و مرنو مرنوي كه موقع مستيش راه مي انداخت همه باهم
توفير داشت . و آهنگ آنها تغيير مي كرد : اولي فرياد جگر خراش ، دويمي فرياد از روي بغض و كينه، سومي يك
نالة دردناك بود كه از روي احتياج طبيعت مي ك شيد، تا بسوي جفت خودش برود . ولي نگاههاي نازي از همه چيز
پر معني تر بود و گاهي احساسات آدمي را نشان ميداد، بطوريكه انسان بي اختيار از خودش ميپرسيد : در پس
اين كلة پشم آلود، پشت اين چشمهاي سبز مرموز چه فكرهائي و چه احساساتي موج ميزند !
" پارسال بهار بود كه آن پيش آمد هولناك رخ داد . ميداني در اين موسم همه جانوران مست ميشوند و به
تك و دو ميافتند، مثل اينست كه باد بهاري يك شور ديوانگي در همه جنبندگان ميدمد . نازي ما هم براي اولين بار
شور عشق بكله اش زد و با لرزه اي كه همة تن او را به تكان ميانداخت ، ناله هاي غم انگيز مي كشيد . گربه هاي
نر ناله هايش را شنيدند و از اطراف او را استقبال كردند . پس از جنگها و كشمكشها نازي يكي از آنها را كه از
همه پر زورتر و صدايش رساتر بود به همسري خودش انتخاب كرد. در عشق ورزي جانوران بوي مخصوص
آنها خيلي اهميت دارد براي همين است كه گربه هاي لوس خانگي و پاكيزه در نزد مادة خودشان جلوه اي ندارند .
برعكس گربه هاي روي تيغة ديوارها، گربه هاي دزد لاغر ولگرد و گرسنه كه پوست آنها بوي اصلي نژادشان را
ميدهد طرف توجه مادة خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازي و جفتش عشق خودشان را به
آواز بلند مي خواندند . تن نرم و نازك نازي كش و واكش ميآمد، در صورتيكه تن ديگري مانند كمان خميده ميشد
و ناله هاي شادي مي كردند . تا سفيدة صبح اينكار مداومت داشت . آنوقت نازي با موهاي ژوليده ، خسته و كوفته
اما خوشبخت وارد اطاق ميشد.
" شبها از دست عشقباز ي نازي خوابم نميبرد، آخرش از جا در رفتم، يك روز جلو همين پنجره كارمي
كردم. عاشق و معشوق را ديدم كه در باغچه ميخراميدند . من با همين ششلول كه ديدي، در سه قدمي نشان رفتم .
ششلول خالي شد و گلوله به جفت نازي گرفت . گويا كمرش شكست ، يك جست بلند برداشت و بدون اينك ه صدا
بدهد يا ناله بكشد از دالان گريخت و جلو چينة ديوار باغ افتاد و مرد.
"تمام خط سير او لكه هاي خون چكيده بود . نازي مدتي دنبال او گشت تا رد پايش را پيدا كرد، خونش را
بوئيده و راست سر كشتة او رفت . دو شب و دو روز پاي مرده او كشيك داد. گاهي با دستش او را لمس مي كرد،
مثل اينكه باو ميگفت : " بيدار شو، اول بهار است . چرا هنگام عشقبازي خوابيدي ، چرا تكان نميخوري؟ پاشو ،
پاشو! " چون نازي مردن سرش نمي شد و نميدانست كه عاشقش مرده است.
" فرداي آنروز نازي با نعش جفتش گم شد . هرجا را گشتم، از هر كس سراغ او را گرفتم بيهوده بود . آيا
نازي از من قهر كرد، آيا مرد ، آيا پي عشقبازي خودش رفت ، پس مردة آن ديگري چه شد؟
" يكشب صداي مرنو مرنو همان گربة نر را شنيدم ، تا صبح ونگ زد ، شب بعد هم ب ه همچنين ، ولي صبح
صدايش ميبريد . شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائي ب ه همين درخت كاج جلو پنجره ام خالي كردم .
چون برق چشمهايش در تاريكي پيدا بود ناله طويلي كشيد و صدايش بريد . صبح پائين درخت سه قطره خون
چكيده بود . از آنشب تا حالا هر شب ميآيد و با همان صدا ناله ميكشد . آنهاي ديگر خوابشان سنگين است
نميشنوند. هر چه ب ه آنها مي گويم ب ه من ميخندند ولي من ميدانم ، مطمئنم كه اين صداي همان گربه است كه
كشته ام . از آنشب تا كنون خواب ب ه چشمم نيامده، هر جا ميروم ، هر اطاقي ميخوابم ، تمام شب اين گربة بي
انصاف با حنجرة ترسناكش ناله ميكشد و جفت خودش را صدا ميزند.
امروز كه خا نه خلوت بود آمدم همانجائيكه گربه هر شب مينشيند و فرياد ميزند نشانه رفتم ، چون از برق
چشمهايش در تاريكي ميدانستم كه كجا مي نشيند . تير كه خالي شد صداي نالة گربه را شنيدم و سه قطه خون از
آن بالا چكيد. تو كه بچشم خودت ديدي، تو كه شاهد من هستي ؟
" در اين وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.
رخساره يكدسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام كردم ولي سياوش با لبخند گفت :
" البته آقاي ميرزا احمد خان را شما بهتر از من مي شناسيد ، لازم ب ه معرفي نيست ، ايشان شهادت ميدهند
كه سه قطره خون را به چشم خودشان در پاي درخت كاج ديده اند .
" بله من ديده ام. "
" ولي سياوش جلو آمد قه قه خنديد ، دست كرد از جيبم ششلول مرا در آورد روي ميز گذاشت و گفت :
" ميدانيد ميرزا احمد خان نه فقط خوب تار ميزند و خوب شعر مي گويد، بلكه شكارچي قابل ي هم هست،
خيلي خوب نشان ميزند .
" بعد به من اشاره كرد، من هم بلند شدم و گفتم :
" بله امروز عصر آمدم كه جزوة مدرسه از سياوش بگيرم ، براي تفريح مدتي ب ه درخت كاج نشانه زديم ،
ولي آن سه قطره خون مال گربه نيست مال مرغ حق است . ميدانيد كه مرغ حق سه گندم از مال صغير خورده و
هر شب آنقدر ناله ميكشد تا سه قطره خون از گلويش بچكد ، و يا اينكه گربه اي قناري همسايه را گرفته بوده و
او را با تير زده اند و از اينجا گذشته است ، حالا صبر كنيد تصنيف تازه اي كه در آورده ام بخوانم ، تار را
برداشتم و آواز را با ساز جور كرده اين اشعار را خواندم :
"دريغا كه بار دگر شام شد ،
"سراپاي گيتي سيه فام شد ،
"همه خلق را گاه آرام شد ،
" مگر من ، كه رنج و غمم شد فزون .
" جهان را نباشد خوشي در مزاج ،
" بجز مرگ نبود غمم را علاج ،
"وليكن در آن گوشه در پاي كاج ،
"چكيده است بر خاك سه قطره خون ."
به اينجا كه رسيد مادر رخساره با تغير از اطاق بيرون رفت ، رخساره ابروهايش را بالا كشيد و گفت : " اين
ديوانه است . "
بعد دست سياوش را گرفت و هر دو قه قه خنديدند و از در بيرون رفتند و در را برويم بستند .
" در حياط كه رسيدند زير فانوس من از پشت شيشة پنجره آنها را ديدم كه يكديگر را در آغوش كشيدند و
بوسيدند ."
از صادق هدایت
nadia.persian
TNX
پاسخ
 سپاس شده توسط msit723 ، FARID.SHOMPET ، ارمين2012
#67
یه روزی مردی ازخیابان می گذشت نا گهان چشمش به پسر بچه تنهایی دید که گریه میکرد درحالی که داشت از او میگذشت به او شدیدن فکر می کرد. تمام زهنش مشغول او بود در ان زمان بچه خسته وگرسنه دنبال غذایی در ستل زباله ها مگشت او تمام ستل زباله هارا گشت ولی چیزی نبود بچه تنها ونا امید به خرتابه بازگشت . خواهر وبرادر های کوچیک تر از او پرسیدند غذا نداریم ان بچه گفت( نه هرچی گشتم پیدا نکردم).ان شب شب شبه سختش بود)))) پایان قصهSmileSmileSmile



من گفتم کوتاه
Heartهمیشه خداه فقطخداHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط ارمين2012
#68
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز !!!
ی اصلی تو دنیا هس که میگه هر کی ادمه پرسپولیسیه مگه اینکه خلافش ثابت شه
پاسخ
 سپاس شده توسط nadia.persian ، ارمين2012
#69
کیک بهشتی مادر بزرگ
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می دهد که چگونه همه جیز ایراد دارد: مدرسه...خانواده..دوستان.....
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک است از پسر کوچولو می پرسد که کیک دوست دارد؟ و پاسخ پسر کوچولو البته مثبت است.
-روغن چطور؟
-نه!
-و حالا 2تاتخم مرغ؟
-نه مادر بزرگ!
-آرد چی؟ از آرد خوشت میاد؟ جوش شیرین چطور؟
-نه مادر بزرگ! حالم ازهمه شان به هم می خورد.
-بله همه ی اینها به تنهایی بد به نظر میرسند.اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند یک کیک خوشمزه درست می شود. خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی وقت ها تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او می داند که وقتی همه ی این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است.
ما تنها باید به او اعتماد کنیم در نهایت همه ی این پیشامد ها با هم به یک نتیجه ی فوق العاده می رسد.

](( من یک سنت پیدا کردم..))
[/align]روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز سرش را پایین بگیرد.(به دنبال گنج!!!!!!!!)
او در مدت زندگیش, 296 سکه ی 1 سنتی, 48 سکه ی 5 سنتی, 2 سکه ی نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده ی 1 دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت, او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید, درخشش 157 رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.
او هیچ گاه حرکت ابر های سفید را بر فراز آسمان, در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند, ندید.
پرندگان در حال پرواز, درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر, هرگز جزئی از خاطرات او نشد.
اونم کوتاه بود
nadia.persian
TNX
پاسخ
 سپاس شده توسط msit723 ، paniz ، FARID.SHOMPET ، POLICE ، ارمين2012
#70
اولین باری که برای بچه ها خوراک جگر درست کرده بودم هیچ وقت یادم نمیره.غذاروکشیدم وشوهرم را برای خوردن شام صدا زدم.پسر کوچکم غذا را بو کرد و اخم هایش رفت تو هم.... دختر هم با غذایش بازی بازی میکرد ولی حاضر نبود لب بزنه.به بچه ها گفتم:ممکنه بوی خوبی نده اما خیلی خوشمزه است،یه کوچولو امتحان کنید...اصلا میدونید اسم این غذا چیه؟یه راهنماییتون میکنم...باباتون گاهی منو به همین اسم صدا میزنه".ناگهان چشمهای دخترم گشاد شد.به برادرش سقلمه زد و گفت:

نخور! نخور! تاپاله است!!!!!!!! Big GrinBig GrinBig Grin
روزگاری شده است که شیطان فریاد میزند : آدم بیاورید سجده خواهم کرد!!!
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، ارمين2012


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان