25-02-2012، 21:09
آخی!چقدر رومانتیک
|
دوستت دارم |
|||||||||||||||||||||||
25-02-2012، 21:09
آخی!چقدر رومانتیک
هرچه بگويم باورت نمي شود كه عاشقم براي شاد بودنت، دست از مي و مستي مي كشم من باتو انس گرفتهام، تو انقلاب جانمي با عشق خود جلا بده، به اين دل گسستني من نفس جان تو را بر آينه حك كردهام من بي دليل و بي سبب به عشق تو شك كردهام اما نمي دانم چرا رها زعشقت نشدم عشق تو را در قلب خود يگانه و تك كردهام ديدن تو براي من تا آخرت يك آرزوست آنچه رود از دست من، سر دلست كه آبروست فهرست عشقهاي تو را ديدم و مأيوس شدم هركس كه ميبيند مرا گويد كه او ديوانه خوست از عشق تو نمي شود كه بگذرم به سادگي اين همه عمر به پاي تو هميشه كردم بندگي به من تو رحم نكردهاي، من زتو شرم كردهام مردن سعادتي شده، لعنت به عشق و زندگي پيام باد با گوش من رسيده است زوزه كنان ز لحظههاي مرگ نگو رها بشو از اين خزان پرشده است ظرف دست، از همه حرفاي دلم مرگ مرا جدي بگير، نگو كه مانده است زمان تو از غزل بريدهاي، من از ازل بريدهام دست مرا رها نكن، لعل تو را چشيده ام مرمر پاك من توبه سرخي رنگ دل است من از هواي هيبتت به گوشهاي خزيدهام خوردم قسم به نام تو كه ميرسم به آسمان تو تك ستارهي مني، درون قلب كهكشان تو مثل يك جهنمي كه آتشت فردوس من آغوش خود را باز كن، برو به جان من امان نگو كه در چشمان تو شبيه يك مسافرم من در بهار نفسمان بر تن تو يك عابرم من اين شبهاي سرد را با لب تو پيمودهام با اين همه سختي راه براي هجرت حاضرم من از خمار چشم تو ديوانه و مجنون شدم من در هواي گرم تو، از قصد تو دلخون شدم در فرصت آخر عشق بيا و در برم نشين عشق منم پاكست و بس راه از هوس گم كردهام.
26-02-2012، 18:33
جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمی کنم! افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم زاری براین سراچه ماتم نمی کنم. با تازیانه های گرانبار جانگداز پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است! جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است این بندگی، که زندگیش نام کرده است! بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی جز زهر غم نریخت شرابی به جام من. گر من به تنگنای ملال آور حیات آسوده یکنفس زده باشم حرام من! تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را. هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را ! ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟ من راهِ آشیان خود از یاد برده ام. یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن با من تلاش کن که بدانم نمرده ام! ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا ! زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز. شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز! ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست بر من ببخش زندگی جاودانه را ! منشین که دست مرگ زبندم رها کند. محکم بزن به شانه من تازیانه را . (فریدون مشیری) ما که رفتیم... ![]()
من به آغاز زمین نزدیکم. نبض گلها را میگیرم. آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت. روح من در جهت تازه اشیا جاری است. روح من کم سال است. روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد. روح من بیکار است: قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد. روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد. من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن. من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین. رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ. هر کجا برگی هست، شور من میشکفد. بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن. مثل بال حشره وزن سحر را میدانم. مثل یک گلدان میدهم گوش به موسیقی روییدن. مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم. مثل یک میکده در مرز کسالت هستم. مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی. تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر. من به سیبی خشنودم و به بوییدن یک بوته بابونه. من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم. من نمیخندم اگر بادکنک میترکد. و نمیخندم اگر فلسفهای ، ماه را نصف کند. من صدای پر بلدرچین را میشناسم، رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را. خوب میدانم ریواس کجا میروید، سار کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد، زندگی رسم خوشایندی است. زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ، پرشی دارد اندازه عشق. زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود. زندگی جذبه دستی است که میچیند. زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است. زندگی بعد درخت است به چشم حشره. زندگی تجربه شب پره در تاریکی است. زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد. زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد. زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست. خبر رفتن موشک به فضا، لمس تنهایی «ماه»، فکر بوییدن گل در کرهای دیگر. زندگی شستن یک بشقاب است. زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است. زندگی «مجذور» آینه است زندگی گل به «توان» ابدیت، زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما، زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست. هر کجا هستم، باشم، آسمان مال من است. پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است. چه اهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچهای غربت؟ من نمیدانم که چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست. و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست. گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد. چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید. واژهها را باید شست. واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد. چترها را باید بست. زیر باران باید رفت. فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد. با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت. دوست را زیر باران باید دید. عشق را، زیر باران باید جست. زیر باران باید بازی کرد. زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در پی، زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است. رختها را بکنیم: آب در یک قدمی است. روشنی را بچشیم. شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را. گرمی لانه ی لک لک را ادراک کنیم. روی قانون چمن پا نگذاریم. در موستان گره ذائقه را باز کنیم. و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد. و نگوییم که شب چیز بدی است. و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ. و بیاریم سبد ببریم این همه سرخ، این همه سبز. صبحها نان و پنیرک بخوریم. و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام. و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت. و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست. و کتابی که در آن یاختهها بی بعدند. و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد. و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون. و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت. و اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت. و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون می شد. و بدانیم که پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشه دریاها. و نپرسیم کجائیم، بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را. و نپرسیم که فواره اقبال کجاست؟ و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است. و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی ، چه شبی داشتهاند. پشت سر نیست فضایی زنده، پشت سر مرغ نمیخواند. پشت سر باد نمیآید. پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است. پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است. پشت سر خستگی تاریخ است. پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سکون میریزد. لب دریا برویم. تور در آب بیندازیم و بگیریم طراوات را از آب. ریگی از روی زمین برداریم وزن بودن را احساس کنیم. بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم. دیدهام گاهی در تب، ماه میآید پایین، میرسد دست به سقف ملکوت. دیدهام ، سهره بهتر میخواند. گاهی زخمی که به پا داشتهام زیر و بمهای زمین را به من آموخته است. گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است. و فزونتر شده است، قطر نارنج ، شعاع فانوس. و نترسیم از مرگ مرگ پایان کبوتر نیست. مرگ وارونه یک زنجره نیست. مرگ در ذهن اقاقی جاری است. مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد. مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید. مرگ با خوشه انگور میآید به دهان. مرگ در حنجره سرخ – گلو میخواند. مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است. مرگ گاهی ریحان میچیند. مرگ گاهي ودكا مي نوشد. گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد. و همه میدانیم. ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است. در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا میشنویم. پرده را برداریم: بگذاریم که احساس هوایی بخورد. بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند. بگذاریم غریزه پی بازی برود. کفشها را بکند، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد. بگذاریم که تنهایی آواز بخواند. چیز بنویسد. به خیابان برود. ساده باشیم. ساده باشیم چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت. کار ما نیست شناسایی «راز» گل سرخ، کار ما شاید این است که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم. پشت دانایی اردو بزنیم. دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم. صبحها وقتی خورشید، در میآید متولد بشویم. هیجانها را پرواز دهیم. روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم. آسمان را بنشانیم میان دو هجای «هستی». ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم. بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم. نام را باز ستانیم از ابر، از چنار، از پشه، از تابستان. روی پای تر باران به بلندی محبت برویم. در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم. کار ما شاید این است. که میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت بدویم.
28-02-2012، 16:34
Life is happiness زندگی شادی است Life is joy زندگی لذت است Life is love زندگی عشق است Life is unity زندگی وحدت است Life is care زندگی مراقبت است Life is faith زندگی اعتقاد است Life is freedom زندگی آزادی است Life is peace زندگی آرامش است Life is creation زندگی خلقت است Life is fantasy زندگی خیال است Life is art زندگی هنر است Life is a dream زندگی یک رویاست Life is a fairy tale زندگی یک افسانه است Life is a mystery زندگی یک راز است Life is knowledge زندگی دانستن است Life is delight زندگی شوق است Life is rest زندگی آسایش است Life is splendour زندگی با شکوه است Life is nature زندگی گوهر است Life is elegance زندگی لطافت است Life is Feelings زندگی احساس است Isn't it آیا چنین نیست؟ تورو خدا قدر زندگی تونو بدونید امروز خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم یکی از دوستام تو زندگیش به مشکل خورده امیدوارم هرچه زودتر باهم آشتی کنند وبه خیروخوشی باهم زندگی کنند زندگی همتون زیبا. ![]()
28-02-2012، 18:05
گفتمش: دل مي خري !؟
پرسيد چند؟! گفتمش :دل مال تو ،تنها بخند. خنده كرد و دل زدستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بود دل زدستش روي خاك افتاده بود جاي پايش رويه دل جا مانده بود
شعر فردوسی در مدح پیامبر و امام علی علیه السلام همان چشمه ی شیر و ماء و یقین اگر چشم داری به دیگر سرای به نزد نبی و علی گیر جای گرت زین بد آید گناه منست چنین است و این دین و راه من است برین زادم و هم برین بگذرم چنان دان که خاک پی حیدرم دلت گر به راه خطا مایلست ترا دشمن اندر جهان خود دلست نباشد جز از بی پدر دشمنش که یزدان به آتش بسوزد تنش هرآنکس که در جانش بغش علی است ازو زارتر در جهان زار کیست نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیکی ات پی همرهان همه نیکی ات باید آغاز کرد چو با نیکنامان بوی همنورد از این در سخن چند رانم همی
02-03-2012، 20:06
کوچه
بی تو، مهتاب شبی، باز از آن كوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه كه بودم. در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دل*خواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشۀ ماه فروریخته در آب شاخه*ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید، تو به من گفتی: ـ «از این عشق حذر كن! لحظه*ای چند بر این آب نظر كن، آب، آیینۀ عشق گذران است، تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا، كه دلت با دگران است! تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!» با تو گفتم:* «حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد، چون كبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .» باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم!» اشكی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . . اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید! یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه كشیدم. نگسستم، نرمیدم. رفت در ظلمت غم، آن شب و شب*های دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .
03-03-2012، 21:16
اونـــا کــه میــمیرن مـیرن تــــو بــرزخ قـاطـی میشـن اهــل بهشت و دوزخ کـــار همـــــه اونجــــا بخـور بخـــوابــه تــــا روز آخــــر ، کــه حساب کتــابــه اونجــــــا یـــــــه سـیستم اداری داره واســــــه خودش ســاعت کاری داره سیـستِم اونجــــارو میگـــن عــالیــه کـــلِّ لـــــــوازمــــش دیجـیـتــا لـیــــه فــرشتــه ای هست کـه کارش اینه صُب تـــاشـب اونجـا بگیـــره بشینه کـارکـه نباشه حــوصله ش سرمیره میشـینه بـا کــــامـپیــوتــــر ور مـیره مـیخواس تــــوی کـامپـــیوتـر بگــرده رف تـــو پــــروفـــایل یــه پیره مــردهکــــامپیوتــر یکی دو دفه گف: دینگ پـــرید توی گــزینه ی ” دیپورتینگ ” فرشته هه دسپاچه شد کلیک کــــرد کامپیوتر بدجوری جیکّ وجـیک کـــــرد یهــــو در یـــــــه قــبر کهــنــــه وا شد یـــــه پیــــره مـرد بـــــــا شکـوه پا شد ازش ســـوال کـــــــردن اسـمت چیـــه گفـت: ابــوالقــــــــــاسم فـــردوسیـــه یکـی دوروز نشس تـــــوی یــــه میدون دیـد نمیشه پـــا شـد اومــد تـــو تهرون زمـین نفس کشـــید و بــرفــا آب شــد بهـــــــار اومـد دوبـــــــاره انقــلاب شـد هـــوای تهــــرون یــه نمه ملــس بــــود مــزّه ی زنـــدگی حســابی گــــس بود باز شب عــید اومــد و رختــا نـــــو شد فصـــل شلــــوغــی و بـــدو بــدو شــد شاعر شـــــــاهنــامه خوشحـــال شد دستـای اون رو شـونه هاش بــال شد بعــد هـــــــزار و چــند ســـــــال دوری اومده بود چهـــــار شنــبه ســــــــوری آتــیـش روشــن جـــوونهـــــارو دیـــد اونم یه بــــار از روی آتیــــش پـــــریــد مـــامـــورا اومـدن بهـش گیــــر دادن چن نفـــری دور و ورش واســتــــادن بــا حـرفاشـون کلی بهش نیــش زدن گـــــرفــتــنــو ریشــــشو آتـیـش زدن شاعــر شاهنـــــــــامه بـــا حــــال بــد رفت و نشــس ریشـــشو بــــا تـیــغ زد خـلاصــــــه، تصـمیـــم گـرف نــــو بشه صــاحب کت شلـــــوار و پالتـــــو بشـه رف جلـــــو مغـــــازه پشـت ویتــریـــــن دیـد همه ی لبـــاسا هَـس مـدین چین مـو بـه تنـش همـون دقیقه سیــخ شد یـه خورده واستاد به لبـاســـا میخ شد مغــــازه داره گفــت : عــزّت زیـــــــــاد دایــی ، بــــرو کنــــار بذار بــــاد بیــــاد بـــــا اینــکه چــرت و پـرت گفت یــــارو شـاعـر شاهنـــــــامه رفـت اون تــــــو بــــه قـول مــا یـه خورده پالتار خریـــــد شــال و کـلاه و کـت و شلـوار خریــــد دستــشـو تـــو جیب بغـل فـــرو کــــرد اشــــرفــی قـــــــرن چهــارو رو کــــرد شـــــاعـــر مــــــا بعد خـــــرید هنگفت به شیوه ی خودش به اون جوون گفت: ———————————— شمـا را چه رفته ست کاینسان خـُلید؟ چــــــرا جــمــلـــه ژولـــیده و بُنجـُلید؟ چــــرا سیــخ سیـخــی شــده مویتان؟ چـــــرا مــثل زنهـــاست ابـــــرویتـــان؟ تـو مردی اگــــر، چیست آن موی مِش؟ بـــرو از سیــــــاوش خجــــالت بکـــش هــــزاران چــو تــــو لندهــــــــــور پلیـد نیرزد بــه یک مــــــــوی گـــُرد آفــریـــد اگــــر لشکــــر انگیـــــزد اسفنـدیـــــار دگـــر مـــــوی مِش کرده نــاید به کــار تــورا پــــاردم گــــردد آنگـــــه عِنـــــان همی می کنی پشـت بــــر دشمنــان تــــویی کـــه بـــــه مـن تکّه انداخــتی گمـــــــانم مــــــرا خــــــوب نشناختی ابـــوالقــــــــــــاسمم بنده ، فردوسیََم حکیـــــــــــم زبــــــان آور طــــــوسیَم کنون زیـــــــــــر این گنبد نیـل فــــــام همــــه مــر مـــرا می شناسند نــــام ————————————– یــــه لحظـــه بعــــدِ اون صـدای کلفت مــــرد فروشنده بــه فــردوسی گفت: خودت که نـــــه، میدونتــو میشناسـم از تـــو کسی چیـــزی نگفتــه واســم ببینمت، تــــــو شاعــری راس راسی؟ “مــــریم حیـدر زاده” رو میشنـــاسی؟ راستی یه چی بخوام، ازت بر میـــــاد؟ ترانـــــه ی رپ از کارات در میـــــاد؟ پسر خالـه م میخواد کاست جم کنــه یه چیزایی میخواد سر هـــــــــم کنــه میخوام بـــــراش چیــزای مشتی بگی هفش تـا شعـر شیش و هشتی بگی بیـــــا ، اینم یـــه کـــاغذ و یـه خودکــار یــــه چی بگوتومایه های ” شاهکــــار” امّـــا تــورو جـــون مـــامــانت استـــــاد چیزی نگی که گیــــر بــدن تو ارشـــاد ——————————— شاعــر شاهنــــامه ســری تکون داد هیچّی نگف، فقــط پـــا شد راه افتـاد دید نمیتـونـه بـــــا همــــه بجنگــــــه هرجـــا کـــــه میره آسمـون یــه رنگه بنـده خـــدا دلش میخواس خیلی زود دوبــــــــاره بــــرگـرده همونجــا که بود طفلی نشس همینجوری غصّه خورد یه روز نوشتند ، کــه دق کـــرد و مـرد.
04-03-2012، 17:57
چه زیبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذیرفتی! چه فریبنده ! آغوشم برایت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم ! چه كودكانه ! همه چیزم شدی ! چه زود ! به خاطره یك كلمه مرا ترك كردی ! چه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدم ! چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من آمد! چه بیرحمانه! من سوختم من به درماندگی صخره و سنگ من به آوارگی ابر و نسیم من به سرگشتگی آهوی دشت من به تنهایی خود می مانم من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی گیسوان تو به یادم می آید شعر چشمان تو را می خوانم چشم تو چشمه شوق چشم تو ژرف ترین راز وجود برگ بید است که با زمزمه جاریه باد تن به وارستن عمر ابدی می سپرد تو تماشا کن که بهاری دیگر پاورچین پاورچین از دل تاریکی میگذرد و تو در خوابی پرستو ها خوابند و تو می اندیشی به بهاری دیگر به یاری دیگر اما برای من نه بهاری و نه یاری دیگر - افسوس من و تو دور از هم می پوسیم غمم از وحشت پوسیدن نیست غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر دلهره است دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست از سر این بام این صحرا این دریا پر خواهم زد خواهم مرد و غم تو این غم شیرین را با خود به ابد خواهم برد من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشقمرا دید بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
| |||||||||||||||||||||||
|
![]() |
|||||||
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|