06-01-2013، 18:22
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهورشده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.
تواین مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تاراز خوشبختی شون رو بفهمند.
سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟!
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسبناگهان پرید و همسرم رو به زمینانداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولت بود" دوباره سوار اسب شد وبه راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم. وقتی که اسب برایسومین بار همسرم رو انداخت، همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و به اسب شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم:"چیکار کردی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیوانه شدی؟"
همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت: "این بار اولت بود!"
تواین مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تاراز خوشبختی شون رو بفهمند.
سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟!
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسبناگهان پرید و همسرم رو به زمینانداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولت بود" دوباره سوار اسب شد وبه راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم. وقتی که اسب برایسومین بار همسرم رو انداخت، همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و به اسب شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم:"چیکار کردی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیوانه شدی؟"
همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت: "این بار اولت بود!"