بار شتر
هوا گرم بود.زمین خشک و ترک خورده.حضرت محمد(ص) همراه انس بن مالک از صحابه سوار بر شتر به سوی مدینه میامد.ناگهان چهره ی افتاب سوخته و خشن مرد بیابانگردی انها را به خود جلب کرد.مرد با گام های تند به سوی شتر حضرت امد.گوشه عبای حضرت رابا دستش گرفت و به سختی کشید.گردن حضرت خراشید و سوخت.مرد با بی ادبی گفت:"ای محمد با شترت بار مرا به شهر رسان"
بعد نیشخندی زد و گفت:"شتر ها که مال تو یا اجدادت نیست"
انس خشمگین شد ولی حضرت با همان ارامش قبلی گفت:"اری مال ها همه برای خداست و ما بنده خداییم"بعد شترش را نشاند.مرد بیابانگرد با دیدن ان همه بردباری تعجب کرد.لب هایش را گزید و به فکر فرو رفت.
حضرت سوال کرد:"با این کاری که انجام دادی و گردن مرا خراشیدی از نتیجه اش نترسیدی؟"
مرد شانه اش را بالا انداخت و گفت:"نه"
حضرت سوال کرد :"چرا؟"
مرد گفت:"برای اینکه میدانم تو بدی را با بدی جواب نمیدهی"
حضرت لبخند زد و فمود:"خدا را شکر"
انس هم شترش را روی زمین نشاند و بعد به کمک مرد بارهای جو و خرمای او را روی شتر ها گذاشت.لحظه ای بعد سایه ی 3مرد در هرم خورشید موج برمیداشت.
هوا گرم بود.زمین خشک و ترک خورده.حضرت محمد(ص) همراه انس بن مالک از صحابه سوار بر شتر به سوی مدینه میامد.ناگهان چهره ی افتاب سوخته و خشن مرد بیابانگردی انها را به خود جلب کرد.مرد با گام های تند به سوی شتر حضرت امد.گوشه عبای حضرت رابا دستش گرفت و به سختی کشید.گردن حضرت خراشید و سوخت.مرد با بی ادبی گفت:"ای محمد با شترت بار مرا به شهر رسان"
بعد نیشخندی زد و گفت:"شتر ها که مال تو یا اجدادت نیست"
انس خشمگین شد ولی حضرت با همان ارامش قبلی گفت:"اری مال ها همه برای خداست و ما بنده خداییم"بعد شترش را نشاند.مرد بیابانگرد با دیدن ان همه بردباری تعجب کرد.لب هایش را گزید و به فکر فرو رفت.
حضرت سوال کرد:"با این کاری که انجام دادی و گردن مرا خراشیدی از نتیجه اش نترسیدی؟"
مرد شانه اش را بالا انداخت و گفت:"نه"
حضرت سوال کرد :"چرا؟"
مرد گفت:"برای اینکه میدانم تو بدی را با بدی جواب نمیدهی"
حضرت لبخند زد و فمود:"خدا را شکر"
انس هم شترش را روی زمین نشاند و بعد به کمک مرد بارهای جو و خرمای او را روی شتر ها گذاشت.لحظه ای بعد سایه ی 3مرد در هرم خورشید موج برمیداشت.