امتیاز موضوع:
  • 62 رأی - میانگین امتیازات: 4.39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

♥...:: بغــــــــــض قلــــــــــــم ::...♥ (نسخه ی 2)

نیوتوטּ اگر جآذبہ رآ مـﮯفهمیـב،معشوقہ اش בر בفتر خآطرآتشـ

نمـﮯ نوشتــ :

اشڪ هآﮮ مـטּ همـ

روﮮ زمیـטּ افتآב

امآ تـو سیبــ رآ ترجیحـ

בآבﮮ...!
A Friend is nothing but a known enemy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
♥...:: بغــــــــــض قلــــــــــــم ::...♥ (نسخه ی 2) 103
آگهی
برو ...

آن شب شب نحسی بود ...

با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چی کار کردم ؟

دختر در جوابش : تو ... نه عزیزم تو خیلی پاکی ... ولی من ... تو لیاقتت بیشتر از منه ...

گفت : این حرفا چیه ؟ تو می دونی یا من ؟ من دوست دارم ... به خدا بدون تو می میرم ...

دختر گفت : این از اون دروغا بودا ... ولم کن ... ازت خسته شدم ... تو زیادی عاشقی ...

پسر : مگه بده آدم عاشق باشه ... ؟

دختر : آره واسه من بده ... عشق دروغه ...

پسر : نه به خدا من عاشقتم ...

دختر : ولم کن حوصلتو ندارم ...

پسر آهی کشید و گفت نه تو رو خدا نمی خوام از دستت بدم ...

صدای قطع شدن مکالمه آمد ...


تازه به خانه رسیده بود ... وارد اتاقش شد و با دیدن عکس او در پشت زمینه ی کامپیوترش ، اشکش جاری شد ...

آهنگ مورد علاقه ی او را گذاشت تا پخش شود ...

به اواسط آهنگ رسیده بود که بغضش ترکید ...

بود و نبودم ... همه وجودم ... آروم جونم ... واست می خونم ... دل نگرونم اگه نباشی بدون چشمات مگه میتونم ؟

گرمی دستات ... برق اون نگاه ... یادم نمیره طعم بوسه هات ... کاشکی بدونی اگه نباشی ... می شکنه قلبم بی تو و صدات ...

و می گریست ...

بدون شام خوردن به رختخواب رفت ... و با فکر او به خواب ...

ساعت 3:12 بامداد بود ... از جا پرید ... خواب او را دیده بود ...

بلند شد و روی تختش نشست ... به بی معنی بودن زندگی بدون او پی برده بود ...

نمی خواست دیگر با هیچ کسی باشد ... پیامکی ارسال کرد :

" الان که این پیامک رو می خونی جسمم با تو غریبه شده ولی بدون روحم همیشه دوست داره ، دیدار به روز بیداری بدن ها ... دوستت دارم ... بای "


به بیرون از اتاقش رفت ... داخل آشپز خانه شد ...

پنجره ی آشپز خانه به اندازه ی او بزرگ بود ...

داخل کوچه را نگاهی کرد ...

سکوت در کوچه ی ساختمانشان فریاد می کشید ...

پنجره را باز کرد ...






با باز شدن پنجره ، شب به داخل خانه نفوذ کرد ...

پاهایش را از پنجره بیرون گذاشت ... و بدنش هنوز لب پنجره بود ...

و وداع کرد ...

صدایی سرد از کوچه آمد ... ساعت 3:34 دقیقه بامداد بود ... جسمی به پایین افتاده بود ...

نخواست مزاحم کسی بشود برای همین نیمه شب را انتخاب کرد ...

و روحش به آرامش ابدی رسید و جسمش نسیب خاک شد ... همانطور که از خاک آمده بود ...


صبح مادرش قبل از اینکه به آشپز خانه برسد داخل اتاق پسر شد ...

پسر را نیافت ...




ولی گوشی او را در حال زنگ خوردن دید ...

تماس هایی پشت سر هم و بی وقفه از یک دختر ...

و ده ها پیام یکسان در گوشی دید که تازه از طرف دختر ارسال شده بودند :

" نه تورو خدا نه ... نمی خوام دیگه ازت جدا باشم .... فکر کن حرفای دیشبم فقط یه شوخی بود ...

تورو خدا ازم جدا نشو .... بخدا منم دوستت دارم "

زمان ارسال پیام ساعت 3:35 دقیقه ی بامداد بود ...





و مادر ... وارد آشپز خانه شد ... طبق عادت از پنجره به پایین نگاهی کرد ....
کاش امشب برای من صبح نشه

کاش امشب آخرین نفسهای زندگیم باشد

دیگه هیچ آرزویی ندارم... هیچ آرزویی.

دوست داشتن رو با تمام عظمتش با تمام زیباییش درک کردم

زندگی رو با تمام نامردیش دیدم

بیشتر از اینجا بودن فقط و فقط روح منو داره خراب و خرابتر و آزرده تر میکنه

من...بنده نازک دل توام که به این روز افتادم از ضمختی های روزگار

یعنی میشه امشب آخرین باری باشه اشکام اجازه نمیدن نوشته هامو بخونم و فردا...اولین باری که بر سر مزار آرزوهام اشک نفرت بریزم؟

کاش... کاش... کاش...

تنهایم...تنهایم...تنها...یک تنهایی مطلق که من دریک طرف ایستاده ام و خدا در طرف دیگر و بقیه اش مرگ همه اش سکوت همه اش نیستی...

بیزارم از این زندگی... بیزار.

خسته ام ...خسته ام... خسته...

میخواهم در آغوش سرد مرگ آرام بگیرم...
A Friend is nothing but a known enemy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
♥...:: بغــــــــــض قلــــــــــــم ::...♥ (نسخه ی 2) 103
شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی

تو را با لهجه گلهای نبلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت بودن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس

تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی

دلم سرگردان و حیران چشمانیست رویایی

و من تنها برای دیدن ان چشمان

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود اخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشم هایم را

به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمیدانم چرا رفتی؟ نمیدانم چرا؟ شاید خطا کردم

و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی

نمیدانم کجا ؟ تا کی ؟برای چه

ولی رفتی.....

و بعد رفتنت باران چه معصومانه میبارید

وقتي به چهره اش نگاهم افتاد:

از ياد رفت آرام و قرار دلم،

گشتم مست وشيدا از عشوه نازش،

تنها ماند نفس در سينه‌ام،

نقش رويش كنده شد در خاطرم،

گشت مهتاب محفل شب‌هاي تارم،

هم‌دمم شد واژه‌هاي اسمش،

هر روز صبر و قرار ديدنش

تنگ تر مي‌شود اما،

اما باقي بود فاصله‌ها همچنان،

احساس مي‌كردم مي‌تواند

در فصل خزان زده‌ام شكوفه‌ي باشد،

مي‌توانم نثار دستانش كنم اشك‌هايم، را

مي سوختم در آتش عشقش

و سپري مي‌شود روزها

براي باهم بودن بهانه‌ي نبود

سايه‌ وجودش تكه‌گاه

وآرامبخشي براي قلبم بود

نبض عشق به پاكي بود

تاريكي‌هاي زندگي

با ياد او روشن مي‌شد

و عشق در پساب‌هاي

جاري در عروقم مي‌جوشيد .

لبريز از حس به بودن بود چشم‌هايش

و سرشار از رازها

رمزها

زيستن،

دوستش مي‌داشتم

كنايه‌ها زياد نبود اما

مي‌سوزاند جگر را،

حال و هواي گريه بود

آه كه روحم سبك مي‌شد

در انتظار او بودند کرکسان

پس بايد چاره‌اي انديشيد

بايد شكسته می شد

سكوت ، فاصله

و بعد . . .

شكسته شد فاصله،

از نزديك چشم‌هايم

نظاره‌گر ناز چشم‌هايش شد

باز ايستاد قلبم از تپش

شكسته شد تلسم

و جاري بر زبانم

واژه واژه اسمش

و جملاتي چند

و قرار دیدن دوباره

ازلحظه :

بهترين لحظه خوش زندگي

رسيدن به اوج بي‌‌نهايت .

به اوج مرگ مي‌كشيد

وسوسه چشم‌هاي زيبايش مرا

و شمارش لحظه‌ها

براي رسيدن روز موعود

و بعد . . .

فاش كردم راز سينه ام را براي او

اما
همه لحظه‌ها ناگه از

پيش چشم‌هايم گذشت

ديگر تنهاي تنها

گم شدم در كوير

در وسعت شب .

محال ديدم تمام آرزوهايم را،

شكست قلب كالم،

يخ بست باغ خزان زده‌ام،

سرماي عشقي پر پر شده

خرد كرد تمام استخوان‌هايم را،

در گلو شكست

اشك‌هايم به بغض،

آه خداي من

ديگر خسته شدم از رنگ آبي

ديگر دوست ندارم آسمان را

دريا را موج‌هاي خروشان را

آه مثل اين‌كه

خواب بودم در اين مدت،

شب‌ها تاريك تاريك

و بي‌هدف مي‌گذشت روز‌ها

تنم خسته و رنجور

تاروپود تنم را پوساند عشق

مانند گل سرخ كه بي عشق مانده

پژمردم و برگ برگ شده

به سوي باد روان شدم

سايه‌گاه شب‌هاي تنهايي‌‌ام

را از دست دادم

و او بدون هيچ تمركزي

مرا به سادگي

در دل شب دلواپسي‌ها

در آن خيابان خالي

در كوچه پس كوچه‌هاي خيال

در ريزش باران تنها گذاشت

با حس زيبايش

شكست بلور غرورم را

و فقط خاطراتش و اسمش ،

را تنها بت معبد عشق

نهاد بر قلبم و رفت.
 سپاس شده توسط AmItiSe
از فکر من بگذر خیالت تخت باشد

من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد

این من که با هر ضربه ای از پا در آمد

تصمیم دارد بعد از این سرسخت باشد

تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد

تصمیم دارد هم بسوزد ، هم بسازد
A Friend is nothing but a known enemy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
♥...:: بغــــــــــض قلــــــــــــم ::...♥ (نسخه ی 2) 103
 سپاس شده توسط Saryna - only
بـه شـــوق ِ دیــــدارت …
چه آب و جـارویــی

راه انـــداخــتــه انـــد !

چشـم هـا و مـژه هـایـم …
cof cof
 سپاس شده توسط Saryna - only
از بـــــیـــداری لذت می‌بــرم . . .

از ســـــــــــردرد لذت می‌بـــــرم . . .

از خــــــــــــوردن قرص‌های رنـگـــــــــــــــــــارنگ لذت می‌بــــرم . . .

از مـشــکـــــــی پـــوشــیـــدن لذت می بــــــــرم . . .

از تـــنـــهـایـــی ِ بــــی انـتـهـــایــم لذت می‌بـــــــرم . . .

از پــــرواز توی خیالم با تــــــــــــــــو لذت می بـــــــرم . . .

از تک تک کــام‌هایی که از ســیــگـــــــار می‌گــیـرم لذت مــی‌بــرم . . .

و همین برای انــتـقــــام گرفتن از زنــــــــدگـــی کافیست !!
 سپاس شده توسط Saryna - only ، AmItiSe ، any body
"خدایا"

ارزوهایم را از من بگیر

آنها را از دلم بیرون کن

تو که هیچ کدامشان را به من نمی دهی

لااقل بگذار تنها باشم

تنهای تنها

من هیچ آرزویی نمی خواهم

...
تـَنهـآ در ڪـآفـﮧ نشـَستـﮧ اـم و اسپـرسـو مےنـوشـَم و بـُغـض میكنـَم


ـهـیچ ڪـَس مـَرـآ بـﮧ یـآد نمـے ـآورد ...


ایـטּ ـهـمـﮧ ـآدم روے ایـטּ ڪهـڪـشـآטּ ِ بـﮧ ایـטּ بـُزرگــے ...

ـو مـَטּ

حَتـے ...

ـآرزـوی یـڪے نبـودـم ...
 سپاس شده توسط serpico ، AmItiSe
چـه زیبـاست نوشتـن ..

وقتـی میدانـی او مـیخواند ..

چـه زیبـاست سـرودن ..

وقتـی میدانـی او مـیشنود ..

و چـه زیبـاست دیوانگـی به خاطر او ..

وقتـی میدانـی او مـیبیند .. .
 سپاس شده توسط AmItiSe ، Saryna - only
بـہ زور عـآشقـآטּــہ ـهـآیت رـآ بـہ פֿـورבَم مے בآבے

פـآلآ

.

.

بـــבجـورے בِلـَم ســَטּـگیـטּــہ

عـآشقـآטּــہ ـهـآیت ســَטּـگیـטּ بـوבטּ

פـآلآ کـہ טּـیستـے

بـآ פֿـیآل رـآפــَت

بـآلـآ مے آورمشـآטּ!!!!
cof cof
 سپاس شده توسط Saryna - only


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان