یادمه یه بار یکی دوسال پیش تقریحی اصفهان بودم .. اومدم اینجا (یادم نیس کجا بود . عالی قاپو / هشت بهشت نمیدونم کسایی که اصفهانین باید بدونن یه باغ بزرگ بود که این کنده بزرگ درخت تو محوطه اش بود با یه خونه تاریخی .. کسی فهمید به منم بگه)
بعد بغل این تنه بزرگ درخت با رفیقم نشسته بودم . خلوت . سر ظهر!
یه نخ سیگار ناشتا روشن کردیم زنگ زدیم دلبر , _تو تا حالا دیدی همچین جایی رو؟
+نه ندیدم منم
_ یه موقعی که من نبودم خودت پاشو بیا , بغل این کنده بزرگ درخت یه نیمکت قشنگ هست . یه سایه بومم روش .. بیا اینجا بشین که من اینجا خیلی یادت کردم.. ساعت ها تفکر به تو و پاکت های عقابی که مچاله شدن
بگذریم . داشتم گالری گوشیمو چک میکردم اینو دیدم .
وقتی دیدمش , ناخود اگاه یاد این داستان افتادم
گفتم با شما هم به اشتراک بزارمش
میگن وقتی شوهر لیلی مرد
خیلی از آدمایی که میشناختن اینا رو
دویدن اومدن سمت مجنون که
بدو , موانع برداشته شد خیالت راحت شد
شوهر لیلی مرده و لیلی الان میتونه دیگه
در اختیار تو باشه و به وصلش برسی
مجنون خودشو زد به اون در که
+کی...؟! لیلی کیه؟!
_لیلی ! شبانه روز لیلی میکردی . جهان صدای تو رو شنیده!
همه دیگه درجریان عشق تو هستند , حالا میگی لیلی کیه؟!
+میکه اها اونو میگید؟
اون تموم شد , لیلی با من داره زندگی میکنه.. (:
اینم یه ادیت خوب . گفتم با حودم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا
ثبت نام کنید یا
وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
View this post on Instagram
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
A post shared by امپراطور کوزکو | زینب موسوی (@iamkuzcooo)
خونتون نیفته یه وقت ..